منم تيمور جهانگشا

مشخصات كتاب

سرشناسه : بريون، مارسل، ۱۸۹۵ - ۱۹۸۴م.
Brion, Marcel
عنوان و نام پديدآور : منم تيمور جهانگشا: سرگذشت تيمور لنگ بقلم خود او/ گردآورنده مارسل بريون؛ ترجمه و اقتباس ذبيح‌الله منصوري.
مشخصات نشر : تهران: مستوفي، ۱۳۶۸.
مشخصات ظاهري : ح،۴۳۲ ص.: مصور.
شابك : ۱۸۰۰ريال ؛ ۵۵۰ريال (چاپ پنجم) ؛ ۵۵۰ ريال (چاپ هفتم) ؛ ۱۲۵۰۰ ريال: چاپ شانزدهم‌964-653-200-4 :
يادداشت : چاپ پنجم: ارديبهشت ۱۳۶۳.
يادداشت : چاپ هفتم: اسفند ۱۳۶۴.
يادداشت : چاپ شانزدهم: ۱۳۷۶.
موضوع : تيمور گوركاني، ۸۰۷ - ۷۳۶ق. -- سرگذشتنامه
موضوع : ايران -- تاريخ -- تيموريان، ۷۷۱ - ۹۱۱ق.
شناسه افزوده : منصوري، ذبيح‌الله، ۱۲۸۸ - ۱۳۶۵.، مترجم
رده بندي كنگره : DSR۱۰۹۷/ب۴م۸ ۱۳۶۸
رده بندي ديويي : ۹۵۵/۰۶۶۱۰۹۲
شماره كتابشناسي ملي : م‌۶۸-۳۳۶۵

فهرست فصل‌هاي كتاب‌

شماره فصول عنوان فصل‌ها صفحه مقدمه مترجم ه
فصل اول/ دوره كودكي و تحصيل نزد شيخ شمس الدين/ 1
فصل دوم/ آغاز جواني و فراگرفتن فنون جنگي/ 7
فصل سوم/ ورود بخدمت امير ياخماق/ 13
فصل چهارم/ مرگ امير ياخماق و نزاع با ارسلان/ 20
فصل پنجم/ چگونه شهر بخارا را بتصرف درآوردم/ 26
فصل ششم/ جنگ تاشكند/ 40
فصل هفتم/ بسوي مسقط الراس فردوسي و جنگ نيشابور/ 47
فصل هشتم/ دومين سفر من بخراسان و جنگ سبزوار/ 62
فصل نهم/ عزيمت بجنوب خراسان/ 79
فصل دهم/ زابلستان/ 86
فصل يازدهم/ جنگ اصفهان/ 93
فصل دوازدهم/ جنگ با سردار مغول/ 110
فصل سيزدهم و چهاردهم/ پيكار در سرزمين قبچاق/ 136
فصل پانزدهم/ مراجعت بماوراء النهر و آفت ملخ/ 152
فصل شانزدهم/ در كرانه‌هاي درياي آبسكون/ 158
فصل هفدهم/ چگونه بغداد را مسخر كردم/ 168
فصل هيجدهم/ عبور از گردنه پاتاق و رسيدن بفارس/ 180
منم تيمور جهانگشا، مقدمه، ص: 2
شماره فصول/ عنوان فصل‌ها/ صفحه
فصل نوزدهم/ بعد از سقوط شيراز/ 203
فصل بيستم/ يك گردش در سرزمين لرستان/ 210
فصل بيست و يكم/ (ابدال كلزائي) كه بود و در كجا سلطنت كرد/ 227
فصل بيست و دوم/ قل شيخ عمر در فارس/ 249
فصل بيست و سوم/ طاعون/ 274
فصل بيست و چهارم/ سرزمين عجائب يا هندوستان/ 282
فصل بيست و پنجم/ جنگ در كشور شام و تصرف شهرهاي آن/ 346
فصل بيست و ششم/ بسوي سرزمين روم و جنگ با (ايلدرم بايزيد)/ 382
فصل بيست و هفتم/ در آذربايجان چه كردم و چه ديدم/ 411
خاطرات اسقف سلطانيه راجع به تيمور لنگ/ 423
ترجمه اين كتاب را بروان برادر ناكامم رضي الله حكيم الهي منصوري كه در بيست و يك سالكي از اين جهان رفت تقديم ميكنم.
ذبيح الله منصوري
چاپ پنجم
تاريخ انتشار: ارديبهشت 1363
تيراژ 000/ 10 چاپ مروي شماره ثبت و اسناد: 57971
صحّافي مسعود
منم تيمور جهانگشا، مقدمه، ص: 3

مقدمه مترجم‌

(مارسل بريون) فرانسوي گردآورنده اين كتاب، در ايران معروف نيست و مترجم ناتوان دوازده سال قبل از اين، يك سرگذشت تاريخي بقلم همين نويسنده را به عنوان (صلاح الدين وارنعود) ترجمه كرد و آن ترجمه در يكي از روزنامه‌هاي يوميه تهران منتشر گرديد اما مثل اكثر ترجمه‌هاي اين بيمقدار، بصورت كتاب منتشر نشد.
كتابي كه اينك بعنوان (منم تيمور جهانگشا) بخوانندگان تقديم ميشود بتازگي از طرف (مارسل بريون) فرانسوي گردآوري و نوشته شده و تصور مي‌كنيم از كتابهاي خوب اروپاي غربي در سنوات اخير مي‌باشد.
(مارسل بريون) فرانسوي قبل از نوشتن اين كتاب، تمام تواريخ قديم را كه راجع به تيمور لنگ نوشته شده خواند و آنچه بزبان عربي نوشته‌اند در متن اصلي قرائت كرد و تواريخ فارسي را در ترجمه‌هاي انگليسي و فرانسوي و آلماني مطالعه نمود و شروع بگردآوري و نوشتن اين كتاب كرد.
كتابي كه بنده براي ترجمه (منم تيمور جهانگشا) از آن استفاده كرده‌ام و تأليف (مارسل بريون) مي‌باشد داراي فهرستي است از تمام كتابهائي كه (مارسل بريون) در كتابخانه‌هاي مختلف اروپا و امريكا راجع به (تيمور لنگ) ديده، و نويسنده فرانسوي در اين فهرست، شرح حال مختصر هريك از نويسندگان آن كتب را هم نوشته و بنده تا
منم تيمور جهانگشا، مقدمه، ص: 4
امروز نديده بودم كه يك نويسنده براي نشان دادن مأخذهاي خويش اين قدر دقيق باشد.
مثلا يكي از كتاب‌ها كه مورد استفاده (مارسل- بريون) قرار گرفته كتاب ظفرنامه تأليف (شرف الدين علي يزدي) است و من ميتوانم بگويم كه غير از استادان تاريخ كه شغل آنها تدريس تاريخ مي‌باشد و بمناسبت شغل خود مجبورند تاريخ بخوانند هيچ يك از خوانندگان ما نميدانند (شرف- الدين علي يزدي) در چه دوره زندگي ميكرد و چگونه كتاب ظفرنامه را نوشت ولي (مارسل بريون) ميرساند كه (شرف الدين علي يزدي) منشي (ميرزا ابراهيم سلطان) پسر دوم (شاهرخ) بود و كتاب خود را در سنوات 1424 و 1425 ميلادي نوشت و در يزد زندگي را بدرود گفت و كتاب ظفرنامه در سال 1653 ميلادي (سيصد و يازده سال قبل از اين) بزبان فرانسوي ترجمه شده و مترجم آن بزبان فرانسوي (پتي لاكروا) است و در سال 1723 ميلادي (دويست و چهل و يك سال قبل از اين) كتاب ظفرنامه بزبان انگليسي منتشر گرديد و مترجم آن مردي موسوم به (درباي) مي‌باشد.
نويسنده هريك از كتابهائي كه مورد استفاده (مارسل- بريون) قرار گرفته خواه بزبان فارسي و عربي و تركي، خواه بزبانهاي اروپائي همين‌طور، بطرزي مفيد و مختصر، معرفي شده است.
اما كتابي كه اينك بخوانندگان تقديم مي‌شود و (مارسل بريون) فرانسوي زحمت گردآوردن آن را برعهده گرفته خاطرات تيمور لنگ بقلم خود اوست كه نسخه منحصر بفرد آن بزبان فارسي در تصرف (جعفر پاشا) حكمران يمن بوده (البته در دوره‌اي كه يمن جزو امپراطوري عثماني بود) و بعد از فوت جعفر پاشا نسخه مزبور نزد بازماندگان متوفي ماند، تا اينكه كاتبي يك نسخه از روي آن كتاب نوشت و بهندوستان برد.
منم تيمور جهانگشا، مقدمه، ص: 5
ميدانيم در قديم كه كتابها با دست نوشته مي‌شد كتاب، ارزش داشت، و مردم كتاب را چون گوهر نگاه‌داري ميكردند و مثل امروز كتاب در دسترس همه نبود.
كتاب سرگذشت تيمور لنگ (بزبان فارسي) بعد از اين‌كه بهندوستان رفت مدتي در آن اقليم بود تا اين‌كه يك افسر انگليسي كتاب مزبور را از هندوستان بانگلستان برد و ما نميدانيم نسخه منحصر بفرد اين كتاب كه وارد هندوستان شده بود بدست آن افسر انگليسي افتاد، ياوي كاتبي را وادار بنوشتن كتاب كرد و رونوشت كتاب را بدست آورد.
در هر حال افسر مزبور اين كتاب را بانگلستان برد و در آنجا مردي باسم (ديوي) با كمك پروفسور (وايت) استاد دانشگاه (اوكسفورد) اين كتاب را بانگليسي ترجمه كرد و متن انگليسي آن در سال 1783 ميلادي منتشر گرديد
مترجم، چون معلم تاريخ نيست تا اين‌كه حرفه‌اش مستلزم تحقيقات تاريخي باشد نميداند كه آيا نسخه فارسي منحصر بفرد اين كتاب كه (مارسل بريون) فرانسوي ميگويد در تصرف جعفر پاشا حاكم يمن بوده (و جعفر پاشا در سال 1610 ميلادي زندگي را بدرود گفت) اينك هست يا نيست؟
ولي اگر هم آن نسخه منحصر بفرد باشد، تا امروز چاپ نشده و منتشر نگرديده بود و اينك با همت (مارسل بريون) اين كتاب در دسترس خوانندگان قرار ميگيرد.
(مارسل بريون) زبان عربي ميداند اما بزبان فارسي آشنا نيست و مأخذهاي زبان فارسي را فقط از روي ترجمه آنها بزبانهاي انگليسي و فرانسوي و آلماني دريافته و بهمين جهت ما كه فارسي زبان هستيم براي مزيد استفاده از اين كتاب، قسمتي از اطلاعات تاريخي را كه از مأخذ
منم تيمور جهانگشا، مقدمه، ص: 6
هاي فارسي بدست آمده بر آن افزوديم و منظور ما اين بود كه اين كتاب، بيشتر مفيد واقع گردد و بنابراين از مأخذهاي فارسي چيزهائي در اين كتاب هست كه در متن فرانسوي آن نيست.
لذا مندرجات اين كتاب علاوه بر شرح حال تيمور لنگ بقلم خود او، اطلاعاتي است كه (مارسل بريون) با احاطه‌اي كه بر تواريخ تيمور لنگ داشته در آن گنجانيده و چيزهائي كه مترجم براي مزيد افاده، بدان منضم كرده است.
انسان وقتي اين سرگذشت را ميخواند نميتواند راجع بروحيه (تيمور لنگ) نظريه‌اي مشخص پيدا كند و بگويد او چگونه بود مگر اين‌كه اعتراف نمايد كه اراده و پشت كار داشته است و صفتي كه بيش از همه در اين شرح حال، بنظر ميرسد عزم و پشت‌كار او مي‌باشد.
اگر ما بعد از خواندن اين كتاب نتوانيم راجع بروحيه تيمور لنگ يك نظريه مشخص استنباط كنيم در عوض خواندن اين كتاب چيزها بما ميآموزد كه بر گنجينه اطلاعات ما ميافرايد حتي براي دانشمندان و خبرگان تاريخ هم خواندن اين كتاب شايد بدون فايده نباشد و هركس در هر دوره از عمر، مي‌تواند از اين كتاب بهرمند شود.
اين كتاب ضميمه‌اي هم دارد و آن شرح حال تيمور لنگ بقلم اسقف سلطانيه است و بايد تذكر بدهيم:
اين اولين كتاب است كه مؤسسه مطبوعاتي مستوفي واقع در تهران خيابان شاه‌آباد منتشر مي‌نمايد و اميدوارم كه آن مؤسسه بتواند بعد از اين مجموعه، كتابهاي مفيد ديگر را هم منتشر نمايد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 1

فصل اول دوره كودكي و تحصيل نزد شيخ شمس الدين‌

نام پدرم (ترقائي) بود و جزو ملاكين كم بضاعت شهر (كش) بشمار ميآمد ولي بين مردم آن شهر احترام داشت.
قبل از اين‌كه من متولد شوم پدرم خواب ديد كه مردي نيكومنظر، مثل فرشته، مقابلش نمايان شد و شمشيري بدست پدرم داد.
پدرم، شمشير را از آن مرد گرفت و از چهار سمت بحركت درآورد و بعد از خواب بيدار شد ظهر روز بعد، پدرم براي اداي نماز بمسجد رفت و مثل روزهاي ديگر، به (شيخ زيد الدين) امام مسجد محله ما اقتدا نمود و نماز خواند. بعد از خاتمه نماز خود را به شيخ (زيد الدين) رسانيد و خواب شب گذشته را برايش حكايت كرد. شيخ از پدرم پرسيد چه موقع از شب اين خواب را ديدي؟ پدرم گفت نزديك صبح شيخ (زيد الدين) اظهار كرد تعبير خواب تو اين است كه خداوند بتو پسري خواهد داد كه با شمشير خود جهان را خواهد گرفت و دين اسلام را در سراسر جهان توسعه مي‌دهد زنهار كه از تربيت آن پسر غفلت نكني و بعد از اين‌كه متولد شد وادارش كن درس بخواند و خط بنويسد و قرآن را باو تعليم بده. سال ديگر من متولد شدم و پدرم نزد امام مسجد رفت و با او راجع باسم من مشورت كرد و امام گفت اسم پسرت را تيمور بگذار كه بمعناي (آهن) است.
توضيح- از شگفتي‌ها اين است كه عده‌اي از جهانگشايان داراي نام فلزات بوده‌اند و (آتيلا) (از ريشه- اتزل) بمعناي آهن است و اسكندر در ريشه اصلي بمعناي مفرغ مي‌باشد و تيمور هم بمعناي آهن است و در دوره ما نيز رهبر سابق شوروي استالين يعني پولاد نام داشت- مترجم)
پدرم ميگفت روزي كه من نزد امام مسجد رفتم كه راجع به انتخاب اسم فرزندم با او مشورت كنم وي مشغول خواندن قرآن بود و سوره شصت و هفتم قرآن را مي‌خواند و باين آيه رسيد (آيا نمي‌ترسي كه خداي آسمان‌ها زمين را زير پاي تو بگشايد و بلرزه درآيد). كلمه (بلرزه درآيد) در قرآن، بزبان عربي (تمرو) مي‌باشد و اين كلمه در تلفظ، نزديك است بكلمه (تيمور) و بهمين جهت شيخ (زيد الدين) تيمور را براي اسم من انتخاب كرد اولين چيزي كه از دوره كودكي بياد دارم صداي مادرم ميباشد كه روزي بپدرم گفت اين بچه چپ است و با دست چپ كار مي‌كند ..
ليكن بزودي معلوم شد كه من نه چپ هستم نه راست بلكه با هر دو دست كار ميكردم و بعدها
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 2
وقتي نزد آموزگار رفتم و شروع بدرس خواندن كردم با هر دو دست مي‌نوشتم و پس از اينكه بسن رشد رسيدم با دو دست مي‌توانستم شمشير بزنم و تير بيندازم و امروز هم كه هفتاد سال از عمر من ميگذرد چپ و راست برايم فرق ندارد. وقتي مرا براي فراگرفتن سواد نزد آموزگار فرستادند بقدري خردسال بودم كه نمي‌توانستم روي لوح چوبي خود موم بمالم در شهر ما، و همچنين ساير شهرهاي ماوراء النهر رسم اين بود كه يك گلوله از موم و يك لوح چوبي به شاگرد مي‌دادند و باو مي‌آموختند چگونه موم را ذوب كند و بشكل يك ورقه نازك روي لوح چوبي قرار بدهد و آنگاه با قلم، روي موم بنويسد فايده لوح مومي اين بود كه در مصرف كاغذ صرفه‌جوئي مي‌شد و شاگرد مي‌توانست بعد از هر مشق، موم را از روي لوح چوبي بردارد و دوباره ذوب كند و روي لوح قرار بدهد و بنويسد و چون من نمي‌توانستم اينكار را بكنم مادرم لوح را درست مي‌كرد. اولين آموزگار من مردي بود باسم (ملا علي بيك) و مكتب‌خانه‌اي داشت واقع در مسجد محله ما مكتب‌خانه او، هر روز، هنگام ظهر تعطيل مي‌شد چود در آن موقع مومنين بمسجد مي‌آمدند تا در نماز جماعت شركت نمايند و ما كه طفل بوديم چون نمي‌توانستيم بي‌صدا باشيم حواس مومنين را پرت مي‌كرديم. من چون خيلي كوچك بودم بعد از تعطيل مكتب‌خانه نميتوانستم بخانه بروم مادرم، و بعضي از اوقات يكي ديگر از سكنه‌خانه ميآمدند و مرا بمنزل ميبردند. آنگاه مرا بيكي از شاگردهاي بزرگ مكتب‌خانه كه خانه‌اش نزديك خانه ما بود سپردند و هنگام ظهر كه مكتب تعطيل مي‌شد آن پسر دست مرا مي‌گرفت و از كوچه و بازار كه در آن موقع پيوسته پر از الاغ و اسب و استر و شتر بود عبور مي‌داد و بخانه مي‌رسانيد و من بعد از اين‌كه بزرك شدم و به سلطنت رسيدم بآن پسر منصب دادم و اينك هم زنده است. (ملا علي بيك) آموزگار من پير بود و دندان نداشت و بهمين جهت نمي‌توانست حروف الفبا و كلمات را بدرستي تلفظ كند.
در نتيجه من و شاگرداني كه در مكتب‌خانه او درس ميخوانديم بعضي از حروف و كلمات را غلط فراگرفتيم. (ملا علي بيك) عقيده داشت كه بهترين وسيله براي باسواد كردن شاگردان چوب است و حروف الفباء و آنگاه كلمات را با چوب در ذهن شاگردان جاميداد و در دوره‌اي كه من به مكتب خانه‌اش ميرفتم يگانه شاگردي كه چوب نخورد من بودم چون هرچه مي‌گفت فرامي‌گرفتم و بدون اشكال حروف و آنگاه كلمات را مي‌نوشتم و تعجب ميكردم چرا اطفال ديگر نمي‌توانند مثل من با سهولت حروف و كلمات را بياموزند و بنويسند، (ملا علي بيك) روزي به پدرم گفت قدر اين پسر را بدان چون علاوه بر اينكه هوش و حافظه دارد با دو دست مي‌نويسد و كسي كه با دو دست بنويسد. در شرق و غرب دنيا؛ فرمانفرما خواهد شد. مشق نوشتن براي شاگردان مكتب‌خانه يك تكليف شاق بود و نمي‌نوشتند مگر از روي اجبار ولي من از نوشتن مشق لذت ميبردم و موقعي كه مكتب‌خانه تعطيل مي‌شد و بخانه مراجعت مي‌كردم، نيز مشق مينوشتم. در هفت سالگي من مكتب خانه ملا علي بيك را ترك كردم و بمكتب‌خانه‌اي ديگر رفتم كه آموزگار آن مردي بود باسم (شيخ شمس الدين) شيخ شمس الدين در مكتب‌خانه خود بشاگردها قرآن مي‌آموخت و بعضي از اشعار را با آنها ياد ميداد و عادت داشت كه تعليم قرآن را از سوره شمس شروع ميكرد كه سوره نود و يكم قرآن است زيرا اسم خود او (شمس) بود. سوره (شمس) در قرآن داراي پانزده آيه است و آيه اول آن (وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها) و آيه آخر سوره (وَ لا يَخافُ عُقْباها) مي‌باشد و من پانزده آيه آن سوره را روز اول كه شيخ شمس الدين بمن درس داد حفظ كردم.
شيخ پدرم را به مكتب‌خانه احضار كرد و گفت من در مدت عمر خود شاگردي با استعدادتر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 3
از پسر تو نديده‌ام زيرا او امروز سور، (شمس) را حفظ كرده است آنگاه بمن گفت كه آن سوره را براي پدرم بخوانم و من خواندم و پدرم دو دست را طرف آسمان بلند كرد و گفت خدايا فرزند مرا از امراض دوره كودكي مثل آبله و سرخك حفظ كن و (تيمور) را زنده نگاه‌دار. سپس دست در جيب كرد و يك سكه كوچك بيرون آورد و در دست شيخ شمس الدين نهاد و گفت اين هم هديه تو كه اولين سوره قرآن را به پسرم آموختي يك هفته بعد از اين‌كه من به مكتب‌خانه (شيخ شمس الدين) رفتم آموزگار ما از شاگردان پرسيد بهترين طرز نشستن، چگونه است. هريك از شاگردها جوابي دادند ولي من گفتم بهترين طرز نشستن اين است كه انسان دو زانو بنشيند. شيخ شمس الدين پرسيد بچه دليل من گفتم بدليل اينكه در حال نماز كه مردم مشغول عبادت خداوند هستند دو زانو مي‌نشينند لذا معلوم مي‌شود كه دو زانو نشستن، از انواع ديگر نشستن‌ها بهتر مي‌باشد شيخ شمس الدين سه بار با صداي بلند گفت احسنت ... احسنت ... احسنت ...
شيخ (شمس الدين) بعد از اين‌كه سوره (شمس) از سورهاي قرآن را براي حفظ كردن بمن توصيه كرد و متوجه شد كه بخوبي از عهده آزمايش برآمدم ساير سوره‌ها را بمن ميآموخت و براي اين‌كه خسته نشوم سوره‌هاي كوتاه قرآن را كه بيشتر در مكه قبل از هجرت پيغمبر اسلام بمدينه نازل شده بود بمن ياد ميداد. هر دفعه كه سوره‌اي را براي من ميخواند من فراميگرفتم بطوري كه (شمس الدين) مجبور نمي‌شد مرتبه ديگر آن سوره را براي من بخواند
طوري دلبستگي من به تحصيل، استاد را بذوق آورد كه يك روز تصميم گرفت (ياسين) را بمن بياموزد و گفت (تيمور)، سوره (ياسين) سي و ششمين سوره قرآن است و داراي هشتاد و سه آيه مي‌باشد و در مكه بر پيغمبر ما نازل گرديده و من يكمرتبه اين سوره را بدقت براي تو ميخوانم بعد از آن سعي كن آن را بخواني و هر اشكال كه داشتي من رفع خواهم كرد. سپس شروع بخواندن سوره كرد و گفت (ياسين و القرآن الحكيم) و برسيد آيا ميداني معني (ياسين) چيست گفتم معناي يا را مي‌دانم كه در زبان عربي يكي از الفاظ است و در مورد خطاب بكار مي‌برند و وقتي مي‌خواهند يك نفر را صدا بزنند مي‌گويند (يازيد) اما نميدانم معناي (سين) در اينجا چه مي‌باشد. شيخ شمس الدين گفت (سين) يعني اي (انسان) ولي نه هر انسان، بلكه يك انسان بخصوص.
گفتم من تا امروز نشنيده‌ام (سين) كه يكي از حروف الفبا ميباشد معناي انسان را بدهد.
استاد گفت نظريه تو درست است و حرف (سين) به معناي انسان نيست ولي اين حرف، حرف اول كلمه سره (بر وزن ذره مترجم) است كه در زبان عربي بمعناي گل و ريحان مي‌باشد و خداوند بقدري پيغمبر اسلام را دوست دارد كه در اينجا او را بعنوان (گل و ريحان) طرف خطاب قرار ميدهد. من در آنموقع در صرف و نحو عربي آن قدر پيش نرفته بودم كه استاد بتواند هريك از كلمات سوره (ياسين) را از لحاظ صرفي و نحوي براي من تشريح كند ولي معناي آيات را ميگفت.
بعد از اينكه شيخ شمس الدين يك مرتبه سوره (ياسين) را برايم خواند من قرآن خود را بدست گرفتم و آهسته شروع بخواندن آن سوره كروم و پس از چند بار خواندن آن را حفظ نمودم.
در آن دوره برنامه زندگي من اين بود كه صبح بعد از صرف غذاي بامداد بمدرسه ميرفتم و تا ظهر درس ميخواندم. هنگام ظهر شيخ شمس الدين بنماز ميايستاد و ما كه شاگردان مدرسه بوديم باو اقتدا ميكرديم و نماز ميخوانديم و بعد از نمازمان ديگر در مدرسه نميماندم و راه صحرا را پيش ميگرفتم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 4
چون پدرم (ترقائي) مي‌گفت ما از خانواده‌اي هستيم كه پدرانمان، همه مردان سلحشور و نيرومند بوده‌اند و من بايد از طفوليت با فنون سلحشوري آشنا شوم. در اطراف (كش) مراتع بزرك وجود داشت و در آن مراتع گله‌هاي اسب و ماديان مي‌چريدند و ما يك گله كوچك، اسب و ماديان داشتيم و من بعد از خروج از مدرسه بمرتع ميرفتم تا سواري كنم فقط روزهاي اول من كه هنوز طفل بودم يك نفر با من بمرتع ميآمد و بمن ميآموخت كه چگونه سوار اسب‌هاي نيمه وحشي ايلخي بشوم. او بمن آموخت كه نبايد از عقب باسب نيمه وحشي ايلخي نزديك شد زيرا جفتك مياندازد و نبايد از جلو باو نزديك شد زيرا گاز ميگيرد. بلكه بايد از طرف راست يا از طرف چپ باسب ايلخي نزديك گرديد و يك مرتبه با دست چپ، يا دست راست، يالش را گرفت. همين‌كه يال اسب گرفته شد آن حيوان بحركت درميآيد. با حد اعلاي سرعت براه ميافتد تا شخصي را كه قصد دارد سوارش شود بزمين بزند.
شخصي كه طرز سوار شدن بر اسب نيمه وحشي را بمن ميآموخت مي‌گفت تو درحالي‌كه اسب با حد اعلاي سرعت بحركت درميآيد بايد سوارش شوي و براي اينكه بتواني خود را به پشت اسب برساني نبايد يالش را رها نمائي و اگر يال اسب را رها كني بشدت زمين خواهي خورد يا زير پاي اسب خواهي رفت ولي همين‌كه بر پشت اسب قرار گرفتي دو زانوي خود را بدو پهلوي حيوان فشار بده كه بتواني تعادل خود را حفظ نمائي و يال اسب را رها كن و بگذار هر قدر ميخواهد بدود و اسب همين قدر كه حس كرد نميتواند تو را بزمين بزند آرام خواهد گرفت.
هر دفعه كه من ميخواستم سوار يك اسب نيمه وحشي ايلخي بشوم. با مقاومت شديد آن حيوان مواجه ميشدم و پس از اينكه بر پشتش قرار ميگرفتم آن جانور با سرعت براه ميافتاد و بعد از اينكه مسافتي را مي‌پيمود، توقف مي‌نمود و آنگاه جفتك ميانداخت كه مرا بزمين بيندازد يا اينكه روي دو پا ميايستاد و دو دست را بلند ميكرد تا من از عقب سقوط كنم. ولي عاقبت من غلبه ميكردم و اسب آرام ميشد.
كار من در مرتع فقط اسب‌سواري نبود بلكه تيراندازي هم ميكردم ابتدا بطرف نشانه‌هاي ثابت تيراندازي مينمودم و بعد از اين‌كه با كمك مربي در تيراندازي قدري مهارت پيدا كردم سوار بر اسب ميشدم تا اينكه در حال تاخت تيراندازي كنم، من ميتوانستم در حال تاخت بسوي هدف‌هائي كه در جلو و عقب و طرف راست و چپ من بود تيراندازي نمايم ولي چون بازوي من هنوز ضعيف بود تيرهايم سرعت نداشت و برد تير از فاصله‌اي محدود تجاوز نميكرد مربي من مي‌گفت تو هنوز طفل هستي و بعد از اين‌كه بزرگ شدي نيرومند خواهي گرديد و بازوانت قوي خواهد شد و مچ دست تو نيز قوت خواهد گرفت و آنوقت مي‌تواني تير را بمسافت بعيد پرتاب كني. باري آنروز، مانند روزهاي ديگر، بعد از ظهر بصحرا رفتم و تا غروب مشغول سواري و تيراندازي و پرتاب نيزه بودم و غروب به منزل مراجعت كردم و بعد از اداي نماز و صرف غذاي شب خوابيدم.
صبح روز بعد وقتي بمدرسه، رفتم، استاد، از من پرسيد آيا ميتواني سوره (ياسين) را بجواني يا نه؟ گفتم من سوره (ياسين) را حفظ كرده‌ام و آنگاه تمام سوره را از آغاز تا پايان براي شيخ شمس الدين خواندم و او براي مرتبه دوم سه بار با صداي بلند گفت احسنت. احسنت احسنت.
طوري من در تحصيل پيشرفت حاصل كردم كه بعد از سه سال كه در مدرسه شيخ شمس الدين تحصيل
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 5
مي‌نمودم تمام قرآن را حفظ كردم و يك روز، استاد من، در مدرسه يك ميهماني ترتيب داد و از عده‌اي از علماء و وجوه شهر از جمله پدرم دعوت كرد و بعد از اين‌كه مدعوين حضور يافتند از علماء خواست كه مرا مورد آزمايش قرار بدهند تا بدانند آيا قرآن را از حفظ دارم يا نه؟ سه نفر از علماء سوره‌هائي از قرآن را نام بردند و بمن گفتند آنها را بخوانم و من با صداي بلند آيات قرآن را خواندم و همه تحسين كردند و احسنت گفتند. در آن مجلس عنوان حافظ القرآن را روي من گذاشتند و بعد از اين‌كه ضيافت خاتمه يافت و ميهمانان رفتند شيخ شمس الدين به پدرم گفت آنچه من ميدانستم به پسرت آموختم و ديگر چيزي ندارم كه باو بياموزم و تو بايد براي فرزندت استاد ديگر انتخاب نمائي تا اين‌كه حكمت بشري و الهي را باو بياموزد و وي را با اسرار بزرگ علم آشنا كند.
پدرم بمناسبت اينكه دوره تحصيل من در مدرسه شيخ شمس الدين بپايان رسيده بود يك اسب و يك ماديان به شيخ شمس الدين داد و چند روز بعد من به مدرسه (عبد اله قطب) منتقل گرديدم.
عبد اله قطب مردي بود عارف و دانشمند و بسيار پرهيزكار و عده‌اي از پسران اشراف شهر در مدرسه او درس ميخواندند. بايد بگويم كه من با سرعت رشد ميكردم و زيبا مي‌شدم و هر سال كه ميگذشت زيبائي من افزون ميگرديد و در چهارده سالگي بطوري كه ديگران مي‌گفتند من يكي از جوانان زيباي ماوراء النهر بودم.
در بين جواناني كه در مدرسه (عبد اله قطب) تحصيل ميكردند يك جوان بود بنام (يولاش) و از تركهاي شرق ماوراء النهر بشمار ميآمد. من متوجه شده بودم تركهائي كه در مشرق ماوراء- النهر زندگي ميكنند و بعضي از آنها ساكن شهر ما هستند افرادي غير عادي ميباشند و بعد از اين‌كه يولاش وارد مدرسه (عبد الله قطب) شد. اين موضوع بيشتر بر من معلوم گرديد زيرا وقتي ساعات درس بپايان ميرسيد و ما از مدرسه خارج ميشديم آن جوان خود را بمن ميرسانيد و چيزهائي بمن مي‌گفت كه من شرم دارم تكرار كنم.
من ميدانستم كه در (ياساي) جد من (چنگيز) مجازات كسي كه در صدد برآيد مبادرت بكاري كه (يولاش) ميگفت بكند اعدام است و مي‌بايد سر از بدنش جدا نمايند.
(توضيح- تيمور لنگ از نسل چنگيز نبود و براي؟؟ خود را از نژاد چنگيز معرفي ميكرد. و (ياسا) هم عبارت بود از قانوني كه (چنگيز) وضع كرد و بعد از مرگش قانون اساسي ممالكي شد كه فرزندانش اداره مي‌كردند- مترجم)
من چند بار به (يولاش) گفتم كه آن اظهارات را نكند و بداند مجازات كسي كه مبادرت بعمل موردنظر او بنمايد قتل است. اما طوري (يولاش) جسور بود كه بعضي از محصلين كه با ما در يك مدرسه درس خوانده بودند، دانستند كه منظور وي چيست و بنظر تحقير مرا مينگريستند. يك روز بعد از خروج از مدرسه (يولاش) از ديگران جدا شد و خود را بمن رسانيد.
وي ميدانست كه من براي سواري و تيراندازي و پرتاب نيزه بصحرا ميروم و چون بزرگ شده بودم مشق شمشيربازي هم ميكردم. كنار مرتعي كه ايلخي‌ها در آن مي‌چريد انباري بود كه من وسائل كار خود را در آنجا ميگذاشتم و پس از اين‌كه بآنجا رسيدم كمان را برداشتم و تركش را بكمر بستم و خواستم بطرف ايلخي بروم تا اينكه سوار يكي از اسب‌ها شوم و در حال تاخت تيراندازي نمايم و قيقاج بزنم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 6
(توضيح- قيقاج زدن يعني در حال تاخت اسب رو برگردانيدن و به طرف عقب تيراندازي كردن- مترجم)
(يولاش) بطرف من آيد و گفت (تيمور) براي چه نسبت بمن بي‌اعتنائي ميكني و آيا نمي- فهمي كه من چقدر بتو علاقه‌مند هستم و بين تمام محصلين كه در مدرسه تحصيل ميكنند فقط تو را برگزيده‌ام و تو بايد خوشوقت باشي شخصي جون من كه پدرم خان است ... من مجال ندادم كه وي حرف خود را تمام كند و تيري از تركش بيرون آوردم و بكمان بستم و بطرف او پرتاب كردم تير بر سينه‌اش نشست و بر پشت افتاد و بعد از چند دقيقه زندگي را بدود گفت. (يولاش) اولين كسي بود كه بدست من كشته شد و من قدري كنار جنازه آن جوان ايستادم و او را نگريستم و در آن موقع نه متوحش بودم نه غمگين. من فكر ميكردم قتل آن جوان از طرف من مجاز بوده و او نمي‌بايد آن اظهارات را بمن بكند تا اينكه كشته شود.
بعد از اينكه چند دقيقه كنار جسد (يولاش) ايستادم متوجه شدم كه بايد پدرم را از آن واقعه مستحضر نمايم و به پدرم (ترقائي) گفتم كه (يولاش) را بقتل رسانيده‌ام پدرم مضطرب گرديد و گفت بد شد زيرا پدرش بخون‌خواهي پسر بر خواهد خواست. گفتم آيا تو راضي بودي كه يك جوان از ترك‌هاي مشرق ماوراء النهر، به پسر تو اين حرف‌ها را بزند و پسرت گفته‌هاي او را تحمل نمايد.
پدر گفت البته نه. ليكن اگر تو بمن اين موضوع را مي‌گفتي من به پدرش اطلاع ميدادم و از او ميخواستم كه پسرش را تنبيه نمايد ولي اينك چاره‌اي نداريم جز اينكه خود را براي انتقام پدر (يولاش) آماده كنيم. گفتم اي پدر، چند نفر از محصلين مدرسه ميدانند كه (يولاش) جواني بود وحشي و آنها هميشه مرا مورد تحقير قرار ميدادند كه چرا آن پسر بي‌ادب را بمجازات نميرسانم (پدرم) گفت اگر اينطور باشد و آنها شهادت بدهند كه (يولاش) گناهكار بوده پدرش نميتواند از ما انتقام بگيرد.
اول كسي كه راجع به قتل (يولاش) تحقيق كرد (عبد اللّه قطب) معلم ما بود و او مرا در اطاق خلوت فراخواند و چگونگي قتل (يولاش) را از من پرسيد من حقيقت را براي معلم خودمان بيان كردم و گفتم كه آن پسر ترك نسبت بمن سوء نيت داشت و درخواستي از من ميكرد كه هر كس ديگر بجاي من ميبود او را بقتل ميرساند. معلم ما پرسيد آيا كسي از نيت پليد (يولاش) اطلاع دارد؟ من اسم چند تن از شاگردان را بردم و (عبد اللّه قطب) از آنها تحقيق كرد و آنها شهادت دادند كه (يولاش) نسبت بمن سوء نيت داشته است. معلم ما فتوي داد كه من در قضيه قتل (يولاش) گناهكار نيستم و آن جوان طبق ياساي چنگيزي واجب القتل بوده است. بعد از معلم ما داروغه شهر تحقيق كرد و او هم از شهود كسب اطلاع نمود و آنها گفتند كه (يولاش) نسبت بمن سوء نيت داشته و داروغه هم بموجب (ياسا) آن پسر را واجب القتل دانست و به پدر (يولاش) گفت كه وي نمي‌تواند خونخواهي كند. پدر (يولاش) ناگزير از خونخواهي صرفنظر كرد ولي تا روزي كه زنده بود مرا بديده خصومت مي‌نگريست و من مي‌دانستم كه در پي فرصت است كه مرا بقتل برساند ولي هرگز آن فرصت را بدست نياورد و هر قدر از عمر من ميگذشت من قوي تر و زيباتر مي‌شدم و حس مي‌كردم كه در من مزيتي هست كه در ديكران نيست.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 7

فصل دوم آغاز جواني و فراگرفتن فنون جنگي‌

وقتي بسن شانزده سالگي رسيدم هيچيك از همسالانم نميتوانستند با من مبارزه كنند و تير هيچيك از آنها به تير من نميرسيد. وقتي كمان را بطرف بالا ميگرفتم و تير را رها مي‌كردم، تير از نظر ناپديد مي‌شد و بعد از مدتي بسوي زمين مراجعت مي‌كرد. برخلاف بعضي از زورمندان كه سنگين هستند من بسيار چالاك بودم و يكي از تفريحات من اين بود كه سه اسب را كنار يكديگر بتاخت و اميداشتم و در حال تاخت از پشت يك اسب به پشت اسب ديگر منتقل مي‌شوم و از اسب اول برميگشتم. اسبهاي ما تا وقتي كه در ايلخي بود احتياج به نعل نداشت ولي وقتي آنها را از ايلخي به شهر منتقل ميكرديم تا براي سواري يا باركشي مورد استفاده قرار دهيم احتياج به نعل داشتند و خود من بدون كمك ديگران نعل برسم اسبها مي‌بستم يعني با يك دست سم اسب را ميگرفتم و با دست ديگر نعل روي سم ميگذاشتم و ميخ ميكوبيدم و اگر از سواران آزموده بپرسيد مي‌فهميد كه اين كاري است مشكل و همه كس از عهده آن برنميآيد. ديگر از تفريحات من اين بود كه در موقع تاخت اسب، از روي زين فرود ميآمدم و در طرف چپ يا راست تنه مركب قرار ميگرفتم و بعدها، روش مزبور خيلي بمن كمك كرد و در ميدان جنگ، مرا از آسيب تيرهاي خصم حفظ نمود و گرچه اسبهاي من كشته مي‌شدند ولي خودم زنده مي‌ماندم. من نه فقط در سواري مهارت پيدا كردم بلكه در فن شنا نيز استاد شدم. رودخانه جيحون كه از ماوراء النهر عبور مي‌كند و بسوي شمال ميرود هر سال در بهار طغيان مي‌نمايد و عبور از رودخانه با شنا دري مشكل و خطرناك مي‌شود. ولي من موقعي كه رود جيحون طغيان ميكرد با شنا از آن رودخانه عبور مي‌نمودم و خود را بساحل مقابل ميرساندم بدين ترتيب كه بعد از ورود برودخانه، خود را مطيع جرايان آب مي‌كردم و آب مرا ميبرد و بهر نسبت كه بيشتر پائين ميرفتم زيادتر خويش را بساحل مقابل نزديك مي‌نمودم تا اين‌كه بخشكي ميرسيدم.
اگر ميخواستم بخط مستقيم از يك ساحل بسوي ساحل ديگر شنا كنم، غرق ميشدم ولي چون از روي فن و مهارت شنا مي‌كردم بدون خطر بساحل ديگر ميرسيدم.
ديگر از كارهاي برجسته من كمنداندازي بود و مي‌توانستم در ايلخي اسب‌هاي نيمه وحشي را با كمند بگيرم. وقتي كه در يك ايلخي ميخواهند اسب نيمه وحشي را بگيرند تمام اسب‌ها
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 8
در مرتع ميگريزند و شخصي كه ميخواهد اسب منظور را بگيرد بايد سوار يكي از اسب‌هاي ايلخي يا اسب ديگر بشود و آن اسب را تعقيب كند و بوسيله كمند بدامش بيندازد افراد ناشي، گاهي از صبح تا شام، يك اسب نيمه وحشي را در مرتع تعقيب ميكنند بدون اين‌كه بتوانند آن را بگيرند، ولي من هر دفعه كه ميخواستم يك اسب نيمه وحشي را در ايلخي بگيرم بعد از چند دقيقه موفق بگرفتن اسب مي‌شدم و طرز كار من اين بود كه هرگز، مستقيم، بطرف اسب منظور نميرفتم تا اينكه بفهمد من ميخواهم او را بگيرم. بلكه چنين نشان ميدادم كه خواهان گرفتن اسب ديگر هستم سپس يك مرتبه كمند ميانداختم و گردن اسب منظور، در حلقه كمند مقيد مي‌شد و ديگر نميتوانست بگريزد و من دهانه بر دهانش ميزدم و بطرف شهر ميبردم.
بعد از اين‌كه به سن شانزده سال كامل رسيدم بر تمام علوم دست يافتم غير از طب و نجوم من به علتي كه خود نميدانم از كودكي نسبت به علوم طب و نجوم بي‌اعتناء بودم و امروز هم كه هفتاد سال از عمرم ميگذرد در اين علوم دست ندارم
در آن موقع كه شانزده سال تمام از عمرم گذشته بود پدرم مرا بر مزار اجدادم برد و مسجدي را كه كنار مزار ساخته بود بمن نشان داد و گفت اي (تيمور) ما از خانواده (جغتائي) هستيم و پدران ما، به (يافث) فرزند نوح مي‌پيوندند و اولين كسي از اجداد ما كه مسلمان شد موسوم بود به (كراشر- نويان) داماد جغتاي خان و چون وي داماد (جغتاي خان) بود او را (گورگان) مي‌گفتند يعني داماد.
اين اسم در خانواده ما باقي ماند و مرا هم (گورگان) ميگويند و تو نيز بعد از من داراي نام گورگان خواهي شد. اين‌ها كه در اين آرامگاه‌اند و از اجداد ما هستند همه متدين بدين اسلام بودند و توهم مثل آنها بايد با علاقه و صميميت بدين اسلام بگروي و بدان كه در جهان بهتر از دين محمد (ص) ديني وجود ندارد.
در بعضي از دينها بدنيا خيلي توجه شده، ولي عقبي را از نظر انداخته‌اند در بعضي ديگر به عقبي خيلي توجه كرده‌اند بدون اينكه بدنيا توجه نمايند ولي در دين محمد (ص) هم بدنيا توجه شده هم به عقبي. من بتو توصيه ميكنم كه هرگز دين محمد (ص) را ترك مكن و پيوسته علماي دين را محترم بشمار و معاشرت با داننمندان ديني را از ياد مبر و اگر ميتواني مسجد و مدرسه بساز و اموالت را وقف مسجد و مدرسه بكن.
اين دنيا كه مي‌بيني كاسه‌ايست زرين پر از مار و عقرب. از اين كاسه زر، غير از نيش مار و عقرب نصيب كسي نمي‌شود و خوشا آنهائي كه هنگام مرگ ميدانند كه از خود باقيات صالحات گذاشته‌اند. من آن روز بپدرم قول دادم كه هرگز از دين محمد (ص) خارج نشوم و پيوسته علماي دين را محترم بشمارم و در صورت امكان مسجد و مدرسه بسازم و اموال خود را وقف نگاهداري مسجد و مدرسه كنم. بعد پدرم گفت اي تيمور تو با اين‌كه بيش از شانزده سال نداري مثل مردان بيست ساله جلوه مي‌كني و بقدري بلند شده‌اي كه سر من از شانه تو تجاوز نمي‌كند و داراي سينه پهن و بازوهاي قوي مي‌باشي. لذا موقع آن فرا رسيده كه زن بگيري تا بعد از من ضامن بقاي خانواده ما بشوي. گفتم اي پدر من علاقه‌اي بزن گرفتن ندارم. پدرم گفت چگونه ممكن است كه جواني چون تو نيرومند، علاقه بزن گرفتن نداشته باشد. گفتم علاقه من به تحصيل علم و اسب و شمشير و نيزه و تيروكمان بقدري است كه مجال باقي نميگذارد كه من بزن علاقه‌مند شوم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 9
پدرم گفت تحصيل علم و اسب و شمشير و نيزه و تيروكمان بجاي خود، و زن گرفتن هم بجاي خود و اين دو با هم مغايرت ندارد. مرد بايد در جواني زن بگيرد تا اين‌كه فرزندانش از نسل جوان باشند من از پدرم درخواست كردم كه زن گرفتن مرا يك يا دو سال بتأخير بيندازد تا اين‌كه من بتوانم در فنوني كه مورد علاقه‌ام ميباشد بخصوص شمشير زدن و نيزه انداختن ورزيده‌تر شوم زيرا ميدانستم بعد از اين‌كه مرد زن گرفت نيروي جسمي وي كاهش مييابد. اما بعدها ضمن مذاكره با اسقف مسيحي (سلطانيه) فهميدم كه من اشتباه ميكردم و زن گرفتن از نيروي مرد نميكاهد.
(توضيح- اسقف مسيحي سلطانيه كه با (تيمور لنك) محشور بود و او را بخوبي ميشناخت خاطراتي جالب توجه از تيمور لنك بجا گذاشته كه در همين سرگذشت ولي بعد از اين كه خاطرات تيمور لنك تمام شد از نظر خوانندگان خواهد گذشت اين خاطرات را (مارسل- بريون) نويسنده اين سرگذشت از كتابخانه ملي پاريس بدست آورده و در اين مجموعه منتشر كرده است اين تكته را متذكر ميگرديم كه خاطرات اسقف مسيحي سلطانيه نيز مثل خاطرات خود (تيمور لنك) براي اولين مرتبه در زبان فارسي منتشر ميشود- مترجم)
يكي از وقايع كه بعد از رسيدن به سن شانزده سالگي براي من اتفاق افتاد رفتن به سمرقند و ملاقات (امير كلال) بود (اميركلال) برخلاف آنچه از نامش فهميده مي‌شود جزو امرا نبود بلكه در زمره عرفا بشمار ميآمد و او را (پير) ميدانستند و پيوسته عده‌اي از مريدان در محضرش بودند و از وي استفاده ميكردند. قبل از اينكه به سمرقند بروم (عبد اللّه قطب) نامه‌اي نوشت و بمن داد و گفت وقتي وارد سمرفند شدي اين نامه را بنظر (امير كلال) برسان و او تو را بخوبي خواهد پذيرفت. من به سمرقند رفتم و بعد از اين‌كه در گرمابه، كردراه را از خود دور نمودم وارد محضر (امير كلال) شدم و نامه (عبد اللّه قطب) را باو دادم (امير كلال) در آن تاريخ كه اولين بار او را ديدم پيرمردي بود تقريبا هشتاد ساله داراي ريش بلند سفيد اما چشم‌هائي درخشنده و با محبت و بعد از اين‌كه نامه (عبد اللّه قطب) را خواند نظري دقيق بمن كه در ذيل مجلس، نزديك در اطاق نشسته بودم انداخت و گفت اي جوان، برخيز و كنار من بنشين تا من تو را بهتر ببينم.
من از ذيل مجلس برخاستم و خود را بكنار (پير) رسانيدم و (امير كلال) گفت اي (تيمور) من اسم پدرت را شنيده اما او را نديده‌ام و (عبد اللّه قطب) ميگويد كه تو تمام قرآن را از حفظ داري و شعر اكثر شعراي نامدار عرب و عجم را ميداني. گفتم بلي اي پير طريقت و خداوند حافظه‌اي قوي بمن داده و هر شعر را كه يك بار بخوانم از حفظ مي‌كنم. (امير كلال) گفت آيا از اشعار (اعشي) چيزي ميداني؟
(توضيح) اعشي يكي از شعراي معروف عرب است كه بخصوص منوچهري شاعر معروف فارسي زبان قسمتي از اشعار او را بنظم فارسي درآورده يا بعين يعني با متن عربي منظم باشعار خود كرده است (مترجم).
گفتم من از اشعار (اعشي) چيزي نميدانم زيرا اشعارش را نخوانده‌ام (پير) پرسيد براي چه نخوانده‌اي؟ گفتم براي اينكه اشعار (اعشي) غزل است و تشبيب و من از غزل و تشبيب نفرت دارم
(توضيح)- كلمه تشبيب از ريشه عربي شب- شاب- يعني جواني است و باشعاري اطلاق مي‌شود كه در آن شعرا، زيبائي و جواني را وصف ميكنند- مترجم)
(امير كلال) گفت تو كه جواني فاضل هستي نبايد از غزل و تشبيب نفرت داشته باشي چون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 10
غزل و تشبيب وسيله‌ايست كه شعرا بدان وسيله اسرار عرفان را بيان مي‌نمايند و چشم و ابرو و خال و مي و معشوق اصطلاحاتي است براي بيان اسرار عرفاني بطوري كه فقط كساني كه اهل راز هستند بفهمند و نامحرم بدانها پي نبرد. بعد (امير كلال) يكي از غزل‌هاي (اعشي) را خواند و بعد از خواندن غزل گفت تو كه هر شعر عربي و فارسي را بعد از يكبار شنيدن حفظ ميكني اين غزل را كه من خواندم تكرار كن. (امير كلال) ده بيت از غزل عشي را خوانده بود و من بلافاصله آن ده بيت را تكرار كردم. يكي از حضار گفت من تصور ميكنم اين جوان اين شعر را شنيده بود زيرا كه اشعار (اعشي) معروف است و تمام كسانيكه زبان عربي را ميدانند آنرا شنيده‌اند. ليكن من در زبان عربي شعري دارم كه هنوز براي كسي نخوانده‌ام و كسي نميداند كه من اين شعر را سروده‌ام و اگر اين جوان بتواند شعر مرا بعد از يكبار خواندن تكرار كند مي‌دانم كه حافظه‌اي فوق العاده دارد. آنگاه آنمرد شروع بخواندن شعر خود كه هفت بيت بود كرد و پس از اينكه بيت هفتم تمام شد گفت اي جوان اينك بخوان. من شروع به خواندن اشعار او كردم و آن هفت بيت شعر را تكرار نمودم و بعد از اينكه بيت هفتم تمام شد سكوت بر مجلس حكمفرما گرديد. (امير كلال) دست بر سرم گذاشت و صورتم را بدقت نگريست و خطاب بديگران، گفت: من در ناصيه اين جوان، نور بزرگي مي‌بينم و اين جوان بجائي خواهد رسيد كه قبل از او هيچكس بدان مقام نرسيده است من در آنموقع زنده نخواهم بود كه عظمت اين جوان را ببينم ولي شما كه در اين مجلس حضور داريد زنده ميمانيد و خواهيد ديد و شنيد كه اسم (تيمور) كه نام اين جوان است عالمگير خواهد شد.
پس از آن (امير كلال) خادم خود را طلبيد و كلوچه خواست. خادم رفت و بعد از چند دقيقه با يك ظرف پر از كلوچه مراجعت كرد. (امير كلال) هفت كلوچه از ظرف برداشت و بمن داد و گفت وقتي به (كش) مراجعت كردي از هريك از اين كلوچه‌ها ذره‌اي بخور و بقيه را نگاه دار و من پيش‌بيني ميكنم كه هفت اقليم جهان مطيع فرمان تو خواهد شد.
وقتي (امير كلال) اين پيش‌بيني را كرد هفتصد و پنجاه و دو سال از هجرت نبوي ميگذشت و من تصور نمي‌كردم كه پيش‌گوئي او به حقيقت بپيوندد ولي بعد از مراجعت به (كش) پدرم گفت كه (امير كلال) مردي است بزرگ و داراي كرامات، و تو بدستور او عمل كن و از هر كلوچه ذره‌اي بخور و بقيه را نگاه‌دار و من چنين كردم و امروز مي‌فهمم كه آن عارف سالخورده چيزهائي را پيش‌بيني مي‌كرده و مي‌فهميده كه من در آن موقع، قادر باستنباط آن نبودم و آنچه (امير كلال) گفت بحقيقت پيوست و هفت اقليم جهان مطيع من شد.
پدرم از يك استاد شمشيربازي باسم (سمرطر خان) دعوت كرد كه بيايد و فن شمشيربازي عالي را بمن بياموزد. من تا آن موقع شمشير ميزدم ولي نه آن‌طور كه بايد و شايد. (سمر- طرخان) در اولين روز كه مبادرت به تعليم كرد يك طناب دراز با خود آورد و دست راست مرا بوسيله طناب ببدن بست و گفت (تيمور) اينك تو مانند كسي هستي كه بيش از يك دست ندارد و آن دست چپ مي‌باشد. بعد برايم توضيح داد كه در ميدان جنگ يا در موقع مبارزه دو نفري، حريف ميكوشد كه دست راست خصم را كه مسلح به شمشير است از كار بيندازد.
يك ضربت نيزه يا تير براي از كار انداختن دست راست كافي است و مردي كه با دست راست شمشير ميزند بعد از اين‌كه دست راستش مجروح شد فرقي با مرده ندارد. ولي اگر كسي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 11
با دست چپ هم شمشير بزند مثل اين است كه دو نفر است. بايد بگويم كه قبل از آن تاريخ من با دست چپ مي‌نوشتم و تيراندازي مي‌كردم و شمشير هم ميزدم ليكن (سمر- طرخان) مرا ارشاد كرد و بكار بردن دست چپ را بطوري كامل بمن آموخت و من بعد از اين‌كه وارد ميدان‌هاي جنگ شدم بدفعات، بمناسبت اين‌كه دست چپ را بكار انداختم جان را از مهلكه نجات دادم.
وقتي من با مارت رسيدم (سمر- طرخان) پير شده، دندانهايش فرو ريخته بود و ديگر نميتوانست گوشت و نان خشك و خيار بخورد و دانه‌هاي انار را بجود و من خدمت گذشته او را فراموش نكردم و مستمري كافي برايش مقرر نمودم كه مادام العمر براحتي زندگي نمايد.
از آن گذشته من بعد از اين‌كه بامارت رسيدم هيچ يك از استادان و دوستان قديم را فراموش نكردم و بهمه منصب يا مستمري دادم و با اين‌كه در قرآن نوشته است (السن بالسن و الاذن بالاذن) يعني بجاي دندان دندان بشكنيد، و بجاي گوش، گوش ببريد من از دشمنان دوره جواني خود انتقام نگرفتم زيرا پس از اين‌كه بامارت رسيدم و فرمانرواي شرق و غرب جهان شدم دشمنان دوره جواني كه در آن عهد در نظرم بزرك بودند، طوري حقير شدند كه شرم ميكردم آن موجودات ناتوان و زبون را مورد خشم قرار بدهم. انسان تا وقتي كوچك و ناتوان است دشمنان را بزرگ مي‌بيند ولي بعد از اين‌كه بزرك و توانا شد، دشمنان قديم طوري در نظرش حقير جلوه مينمايد كه ننك دارد از آنها انتقام بگيرد.
مدت يكسال، هر روز در موقع تمرين شمشيربازي (سمر- طرخان) دست راست مرا مي‌بست و طوري من با دست چپ براحتي و خوبي شمشير ميزدم كه دست راست برايم ناشي شد.
ولي ناشيگري دست راست موقتي بود و در اندك مدت، هر دو دست من براي شمشيربازي بكار افتاد. روزي كه من بجنك (بايزيد- ايلدرم) پادشاه عثماني رفتم شصت و شش ساله بودم و قشون من نزديك انگوريه (كه امروز باسم آنكارا خوانده ميشود و پايتخت تركيه است) بقشون او برخورد و من براي (بايزيد- ايلدرم) پيغام فرستادم كه جنگ تن‌به‌تن كنيم و هركس كه كشته شد قشون او مغلوب باشد. من در آن موقع يقين داشتم (بايزيد- ايلدرم) را خواهم كشت. براي اينكه او، فقط با دست راست شمشير ميزد ولي من با دو دست شمشير ميزدم و دو شمشير بدست ميگرفتم، و درحالي‌كه با يك شمشير او را كه بيش از يك شمشير نداشت مشغول ميكردم با شمشير ديگر، وي را از پا درمي‌آوردم ولي او جرئت نكرد كه با من پيكار كند.
با اينكه جوان بودم و باقتضاي قدرت جواني، اسب تاختن و نيزه پرانيدن و تير انداختن و شمشير زدن و كشتي گرفتن را دوست ميداشتم از تحصيل علم غامل نبودم. در آن موقع دو كتاب را كه هر دو بزبان فارسي نوشته شده است خواندم يكي (مثنوي) تأليف تأليف جلال الدين رومي و ديگري (گلشن راز) تأليف شيخ محمود شبستري. هر دو كتاب شعر است و من از خواندن كتاب مثنوي سخت متنفر شدم و برعكس از خواندن كتاب (گلشن راز) لذت بردم علت نفرت من از كتاب مثنوي اين بود كه جلال الدين رومي سراينده اشعار مثنوي عقيده به آزادي مذهب داشته و تمام مذاهب را محترم ميشمرده و مي‌گفته كه هيچ مذهب بر مذهب ديگر مزيت ندارد در صورتيكه من عقيده داشتم و دارم كه مذهب اسلام برتر از مذاهب ديگر است و اين
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 12
را منباب تعصب مذهبي نميگويم بلكه از روي دليل اظهار ميكنم. دليل من قوانين مذهب اسلام است و اگر قوانين مذاهب اسلام را با قوانين مذاهب موسوي و عيسوي مقايسه كنيد معلوم خواهد شد كه مذهب اسلام برتر از مذاهب ديگر است در قوانين مذهب موسي، فقط بدنيا توجه شده و از آخرت ذكري بميان نيامده است و تو گوئي كه زندگي بعد از مرگ، هيچ وجود ندارد. در قوانين عيسي فقط به آخرت توجه شده و تمام تعاليم عيسي مربوط به آخرت است و كوچكترين توجه نسبت بامور دنيوي ننموده است و مثل اين است براي عيسي اين دنيا وجود نداشته است. ولي در قوانين تعاليم پيغمبر اسلام هم بدنيا توجه دقيق شده هم به آخرت و به مسلمين توصيه ميكند كه هم در فكر اين دنيا باشند و هم در فكر دنياي ديگر. ولي از خواندن كتاب (گلشن راز) تأليف محمود شبستري لذت بردم و با اينكه سراينده اشعار (گلشن راز) شيعه هفت امامي بود، اشعارش راجع به خدا و مبداء و معاد خيلي در من اثر كرد.
(توضيح- مقصود از شيعه هفت امامي شيعياني هستند كه داري مذهب اسمعيليه ميباشند و آنها عقيده دارند كه بعد از حضرت جعفر صادق سلام اللّه عليه مي‌يابد پسرش اسماعيل امام شود و امام موسي كاظم سلام اللّه عليه امام هفتم ما را كه شيعيان اثني عشري هستيم امام نميدانند و اما موضوع اسماعيلي بودن شيخ محمود شبستري صاحب (گلشن راز) مسئله‌ايست كه مورد ترديد است و تا آنجا كه اين بيمقدار اطلاع دارد اسماعيلي‌ها هركس را كه داراي مسلك عرفاني و صوفي بود از خود دانسته‌اند و باينجهت ميگويند كه سنائي و شيخ عطار و شمس تبريزي و جلال الدين رومي و عزيز نسفي عارف معروف و شيخ محمود شبستري سراينده گلشن راز- همه اسماعيلي بوده‌اند در صورتي كه ما ميدانيم اين‌طور نيست و تيمور لنگ هم كه شيخ محمود شبستري را اسماعيلي دانسته ناگزير تحت تأثير شايعات اسماعيلي‌ها قرار گرفته است. البته منظور مترجم اين نيست كه بگويد مذهب اسماعيلي خوب است يا بد، چون بنده قاضي نيستم بلكه فقط يك مترجم مي‌باشم و بعضي از نكات را براي اين ذكر مي‌كنم كه ترجمه ناقص و مبهم نباشد- مترجم)
من بقدري از خواندن (گلشن راز) لذت بردم كه بعد از اين‌كه آذربايجان را بخون و آتش كشيدم از قتل عام سكنه (شبستر) خودداري كردم زيرا سراينده (گلشن راز) شبستري بود.
روزي كه من به (شبستر) رسيدم مردم از بيم جان گريخته بودند من جارچي فرستادم كه جار بزنند كه سكنه (شبستر) مراجعت نمايند و بآن‌ها قول داده مي‌شود كه جان و مال و ناموسشان در امان خواهد بود.
مردم كه ميدانستند امير شرق و غرب جهان وعده دروغ نميدهد مراجعت كردند و وارد خانه‌هاي خود شدند. من دستور دادم كه سكنه شبستر را سرشماري نمايند و معلوم كنند كه چند تن از مردان و زنان عمرشان از پانزده سال بيشتر است و بعد از خاتمه سرشماري معلوم شد كه در شبستر (3891) مرد و زن زندگي مي‌نمايند كه بيش از پانزده سال دارند و من دستور دادم كه بهريك از آنها پنج مثقال طلا بدهند و هيجده هزار و پانصد و پنج مثقال طلا بين سكنه (شبستر) تقسيم شد.
ملازمان من ندانستند كه من چرا آن زر را بين سكنه (شبستر) تقسيم نمودم و من هم نيت خود را بآنها نگفتم زيرا عوام الناس استعداد ندارند كه به نيت دانشمندان پي ببرند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 13
خود سكنه (شبستر) هم ندانستند كه براي چه از احسان من برخوردار شدند و اولين بار، من علت آن احسان را در اين‌جا ذكر مي‌نمايم خواندن كتاب (گلشن راز) خيلي ذهن مرا روشن كرد و بعضي از مسائل غامض حكمت را برايم حل نمود. وقتي به هيجده سالگي رسيدم پدرم تمام كارهاي خود را بمن واگذار كرد و گوشه‌نشيني اختيار نمود و بقيه عمر را بعبادت گذارنيد.
گفتم كه پدرم از مالكين كوچك شهر (كش) بود و ما ثروت زياد نداشتيم و من تصميم گرفتم كه بر ثروت پدري بيفزايم زيرا از سعدي شاعر فارسي پند گرفته بودم كه انسان تا روزي كه زنده است بايد براي كسب مال و فراگرفتن علم كوشش كند تا اين‌كه افراد نادان بمناسبت مال انسان را محترم بشمارند و افراد دانا بمناسبت علم و هنر احترام را واجب بدانند.
ولي من براي اين‌كه بتوانم بر ثروت پدر بيفزايم احتياج به كاري داشتم لذا تصميم گرفتم كه وارد خدمت يكي از امراي ماوراء النهر شوم.

فصل سوم ورود بخدمت امير ياخماق‌

در آن موقع در سمرقند اميري بود موسوم به (امير ياخماق) كه در آن تاريخ هفتاد سال از عمرش ميگذشت و دو پسر جوانش كشته شده بودند و جانشيني غير از يك برادرزاده نداشت و مي‌ترسيد كه برادرزاده‌اش او را بقتل برساند
امير (ياخماق) پدرم را مي‌شناخت و من برايش پيغام فرستادم كه اگر ميل دارد مرا بخدمت خود بپذيرد. امير (ياخماق) موافقت كرد كه من نزد او بروم و وقتي مرا ديد حيرت نمود و گفت من تصور نميكردم كه (ترقائي) داراي يك چنين پسر جوان و رشيد باشد، آنگاه از من پرسيد (تيمور) تو چه كار ميتواني بكني؟
گفتم من در قلم زدن و شمشير زدن مهارت دارم و ميتوانم هم ديوان تو را اداره كنم و هم قشون تو را. امير (ياخماق) قدري مرا نگريست و بعد گفت تو براي اداره كردن ديوان جوان هستي ولي ميتوانم قشون خود را بتو واگذار كنم كه اداره نمائي.
من در سمرقند شروع بكار كردم و عهده‌دار اداره قشون امير (ياخماق) شدم و در آن موقع نوزده سال داشتم. فرمانده قشون (امير ياخماق) مردي باسم (قولر كمال) و خيلي فربه بود و تصور ميكنم كه پنجاه سال از عمرش ميگذشت و وقتي شنيد كه (امير ياخماق) مرا مأمور اداره قشون خود كرده، قدري مرا نگريست و سپس خنديد و خطاب بسربازان خود گفت كه امير (ياخماق) براي ما يك پسر مزلف فرستاده است تا اين‌كه با او خوش بگذرانيم.
من شمشير خود را از غلاف كشيدم و بانك زدم اكنون بتو ثابت ميكنم كه من يك پسر مزلف نيستم و مي‌توانم سزاي دشنام‌دهنده را در كنارش بگذارم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 14
آنگاه به (قولر كمال) حمله‌ور شدم و او كه متوجه گرديد جانش در خطر است شمشير از غلاف كشيد حركات آن مرد آن‌قدر كند بود كه من دانستم شكار من است و شمشير را از طرف چپ بطرف گردنش انداختم و دم تيغ من گردن او را بريد و حلقوم و شاهرگش را قطع كرد و باستخوان رسيد و متوقف گرديد و (قولر كمان) بزمين افتاد و خون از گردنش چون جوي آب جاري شد و بعد از چند لحظه جان سپرد.
من شمشير خود را كه خونين شده بود بلباس (قولر كمال) ماليدم كه پاك شود و آن را غلاف كردم و خطاب بسربازان گفتم من (تيمور) فرزند (ترقائي) اهل شهر (كش) هستم و از امروز فرمانده شما ميباشم و شما بايد از من اطاعت كنيد و هركس از من اطاعت نكند با شمشير من بهلاكت خواهد رسيد. سربازان يكديگر را نگريستند و سكوت كردند و من دانستم كه فرهاندهي من مسجل گرديده است.
بعد از من شايد كساني پيدا شوند و بمن ايراد بگيرند كه من براي حمايت از عفت و تقواي پسران جوان و زيبا سختگير بودم و هركس را كه نسبت بيك پسر جوان با طرزي دور از عفت، توهين ميكرد، بقتل مي‌رسانيدم ولي اين سخت‌گيري ناشي از اين بود كه من در دوره جواني آزموده بودم كه زيبائي كه از نعمت‌هاي خداوند است، بر اثر بدچشمي و هرزگي بعضي از اشخاص، براي جوانان چون نكبت مي‌شود و بهمين جهت دستور دادم هركس نسبت بيك پسر جوان بطرزي مخالف با تقوي رفتار كند بقتل برسد و بر اثر سخت‌گيري من، جوانان زيبا داراي امنيت شدند و در قلمرو حكمراني من، ديگر زيبائي براي يك پسر جوان نكبت نيست همان روز كه من (قولر كمال) را به قتل رسانيدم (امير ياخماق) مرا احضار كرد و بمن تبريك گفت و اظهار نمود تو مرا از دست يك مرد مزاحم و پرتوقع و نالايق نجات دادي.
من باو گفتم اي امير؛ سازمان قشون تو نامنظم است و اجازه بده كه من براي قشون تو سازماني جديد بوجود بياورم. امير (ياخماق) گفت هرچه ميخواهي بكن. من هر ده سرباز را در يك جوخه جمع كردم و فرماندهي جوخه را بيك نفر موسوم به (اون‌باشي) سپردم. هر ده جوخه را كه يكصد نفر سرباز ميشود به يك نقر به اسم (يوزباشي) واگذاشتم و هر هزار سرباز را بيكنفر باسم مين‌باشي سپردم.
قبل از من در قشون (امير ياخماق) تمرين جنگي متداول نبود و سربازان كه همه سوار بشمار مي‌آمدند كاري جز خوردن و خوابيدن نداشتند من مقرر كردم كه هر روز سربازان بصحرا بروند و مبادرت به تمرين كنند و نيز دقت كردم كه نماز سربازان ترك نشود.
من ميدانستم كه تغيير عادت سربازان، براي آنها ناگوار است ولي مطمئن بودم كه بعد از دو هفته عادي خواهد شد و سربازن (امير ياخماق) از آن موقع ببعد هر روز تمرين جنگي ميكردند و نماز را بموقع ميخواندند. يك ماه بعد از اين‌كه وارد خدمت (امير ياخماق) شدم جمعي از رعاياي او گريه‌كنان از صحرا به (سمرقند) آمدند و به امير شكايت كردند كه يك طائفه قره ختائي كه در شمال سمرقند سكونت دارند به اغنام آنها حمله‌ور شدند و شش هزار گوسفند را به يغما بردند و سه نفر از چوپانان را هم كشتند.
من داوطلب شدم كه بروم و سارقين را به مجازات برسانم و گوسفندان را از آن‌ها بگيرم و بياورم. (امير ياخماق) گفت اي تيمور، افراد طائفه قره ختائي خطرناك هستند و شماره
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 15
مردهاي طائفه از بيست هزار نفر زيادتر است گفتم من گوسفندان را از آنها خواهم گرفت و پس خواهم آورد. مشروط بر اين‌كه موافقت كني كه دويست تن از سواران تو را با خود ببرم امير (ياخماق) گفت آيا ميخواهي با دويست سوار، بجنگ بيست هزار نفر بروي؟
گفتم براي مجازات سارقين و پس گرفتن گوسفندان دويست نفر كافي است و همان روز با دويست سوار از سمرقند خارج شدم و راه شمال را پيش گرفتم.
افراد طائفه (قره ختائي) در بيست فرسنگي شمال سمرقند سكونت داشتند و همين‌كه من وارد سرزميني شدم كه محل سكونت آن طائفه بود چند نفر از مردان برجسته قبيله را احضار كردم و بآنها گفتم كه من رئيس قشون (امير ياخماق) هستم و عده‌اي از مردان طائفه شما شش هزار گوسفند امير را بسرقت برده، سه چوپان او را كشته‌اند و من از شما درخواست ميكنم گوسفندها را پس بدهيد و قاتلين را معرفي كنيد. مردان قبيله گفتند كه طائفه (قره ختائي) يازده تيره است و ما نميدانيم كه كدام يك از اين تيره‌ها گوسفندان شما را برده‌اند.
گفتم در هر طائفه، ممكن است عده‌اي دزد وجود داشته باشد، ولي افراد آن طائفه دزدها را مي‌شناسند و شما دزدها را بمن معرفي كنيد من با شما كاري ندارم. آنها گفتند ما دزدها را نمي‌شناسيم.
من متوجه شدم كه نميشود با ملايمت اسم دزدها و محل سكونت آنها را از مردان قبيله قره ختائي استنباط كرد و بآنها گفتم باندازه خواندن يك سوره الحمد بشما مهلت ميدهم كه دزدها را معرفي كنيد وگرنه يكايك شما را گردن خواهم زد.
آنها وقتي اين حرف را شنيدند خنديدند و يكي از آنان كه مردي بود سرخ‌روي و فربه و داراي سبيل خيلي بلند و كلفت گفت پسر از دهان تو اين حرف‌ها خيلي زود است صبر كن وقتي سبيل تو، باندازه سبيل من شد آنوقت از اين حرفها بزن. موقعي كه آن مرد اين حرف را زد من با چند تن از مردان خود در يورت (يعني خيمه- مترجم) نشسته بودم و بمردان خود گفتم كه آن مرد را بگيرند و از (يورت) خارج كنند.
او را گرفتند و از (يورت) بيرون بردند من گفتم آن مرد را روي زمين بنشانند و از وي دور شوند. مردان من چنين كردند و آن مرد را نشانيدند و از وي دور گرديدند.
ساير مردان قره ختائي هنوز نميدانستند كه تصميم من چيست و من با سرعت برق‌وباد و بدون آنكه مهلت كوچكترين حركتي بدهم شمشير خود را از غلاف خارج كردم و قبل از اين كه مرد بتواند از زمين برخيزد مطابق فني كه از (سمر- طرخان) معلم شمشيربازي خود فراگرفته بودم شمشير را بطرف گردن آن مرد انداختم نيروي بازو و مچ دست من بود ولي (سمر- طرخان) بمن گفته بود كه شمشير را بايد با نيروي تمام بدن انداخت تا اينكه استخوان را نيز قطع نمايد.
من در آن موقع با نيروي تمام بدن شمشير را انداختم و شمشير من گوشت و استخوان گردن را قطع كرد و سر آن مرد بزمين افتاد و خون از شاهرگهاي بريده او فواره زد وقتي من فوران خون آن مرد را از شاهرگهاي بريده ديدم و مشاهده كردم كه مثل فواره حوض بزرگ منزل (امير ياخماق) خون بطرف آسمان ميرود لذتي عجيب كسب كردم.
من تا آن روز نديده بودم كه خون گردن انسان مانند فواره بسوي آسمان جستن كند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 16
و تماشاي فوران خون براي من يك چيز تازه بود.
طوري من محو تماشاي فوران خون گردن بريده آن مرد بودم كه متوجه نشدم چهار مرد قره ختائي كه در (يورت) حضور داشتند بطرف من حمله‌ور شدند. در آخرين لحظه، من متوجه حمله آنها گرديدم و خود را براي دماع آمده نمودم و بيكي از سربازان گفتم شمشيرت را بمن بده با اينكه چهار نفر بعد از قتل آن مرد فربه به من حمله كردند من از سربازان خود، براي دفاع كمك نخواستم و بآنها گفتم شما كنار برويد من خود عهده‌دار دفاع خويش خواهم گرديد وقتي من با دو شمشير كه با دو دست بحركت درميآوردم بسوي آن چهار نفر حمله‌ور شدم از نيروي خود بوجد درآمدم.
كوچكترين تفاوت در مهارت دو دست من وجود نداشت و طوري با تسلط شمشيرهاي خود را به حركت در ميآورم كه يك خياط نميتواند با آن مهارت سوزن خود را بحركت در آورد. دو شمشير من دو جسم بي‌جان نبود بلكه امتداد دست‌هاي من بشمار مي‌آمد و هرطور كه مي‌خواستم آنها را ميچرخانيدم هنوز بيش از يك دقيقه از پيكار من با آن چهار نفر نگذشته بود كه يكي از آنها را طوري از دست راست مجروح كردم كه شمشير از دستش افتاد و بزمين نشست. در چشم سه نفر ديگر بطور وضوح علائم وحشت نمايان بود و حس كردم كه از من خيلي ترسيده و يقين دارند كه من آنها را هم مقتول يا مجروح خواهم كرد. يكي از آنها بزبان تركي از من امان خواست و من باو گفتم شمشير خود را بزمين بيندازد و كناره بگيرد و او چنين كرد.
لحظه‌اي بعد دو نفر ديگر هم از آن مرد تبعيت كردند و بزبان تركي امان خواستند و شمشيرهاي خود را انداختند. من به سربازان خود گفتم كه شمشيرهاي آنان را بردارند و به آن سه نفر و مردي كه از دست راست مجروح شده بو و خون از دستش ميريخت گفتم كه وارد (پورت) شوند. بعد از اين‌كه وارد يورت شدند اجازه دادم كه آن سه نفر دست مجروح را ببندند و بعد از اين‌كه دست آن مرد بسته شد گفتم. اينك شما مرا شناختيد و اگر نگوئيد كه.
سارقين گوسفندان (امير ياخماق) از كدام تيره بوده‌اند من شما را خواهم كشت آنها گفتند كه ما اسم خود سارقين را نميدانيم ولي اطلاع داريم كه آنها از تيره (آق مربوج) هستند (توضيح- (آق مربوج) بزبان تركي يعني لوله سياه و گويا وجه تسميه آن مربوط بوده به لوله‌هاي سياهي كه دودكش (يورت) ها بشمار ميآمده است- مترجم)
پرسيدم كه اسم رئيس تيره (آق مربوج) چيست آنها گفتند اسم او (جودت گولتو) ميباشد. گفتم من شما چهار نفر را بعنوان گروگان با خود ميبرم كه اطمينان حاصل كنم بمن دروغ نگفته باشيد و بشما قول ميدهم بعد از اين‌كه به تيره (آق مربوج) رسيديم شما را آزاد خواهم كرد. من بسواران خرد دستور دادم كه آن چهار نفر را بر ترك اسبهاي خود سوار كنند و وقتي براه افتاديم فهميدم كه احترام من نزد سربازانم زيادتر شده و آنها دريافته‌اند كه فرمانده قشون (امير ياخماق) كرچه جوان است اما ترسو و بي‌لياقت نيست.
هنگام عصر به محلي رسيديم كه طبق گفته آن چهار نفر محل تيره (آق مربوچ) بود.
من از اولين مرد كه سر راه ما پديدار شد پرسيدم كه (جودت گولتو) كجاست؟ آن مرد با انگشت نقطه‌اي سفيد را بمن نشان داد و گفت آن قبه كه مي‌بيني قبه‌ايست بالاي يورت (جودت گولتو)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 17
من براي اين‌كه رئيس تيره را غافل‌گير كنم به سواران خود گفتم اسب‌ها را بتاخت درآوردند و ما با سرعت زياد وارد (اردو) شديم.
(توضيح- اردو كه از زبان مغولي وارد زبان فارسي شده يعني محلي كه (يورت) ها را در آن برپا ميكنند و بعد اين كلمه، بطور مجازي بر اقامتگاه قشون اطلاق گرديده- مترجم)
مقابل (يورت) از اسب فرود آمدم و باتفاق يكي از چهار گروگان كه (جودت گولتو) را مي‌شناخت وارد يورت گرديدم. در آنجا چشم من به مردي تقريبا شصت ساله و داراي موهاي سفيد و سياه افتاد كه بازن و دو پسر جوانش نشسته بود و دانستم كه (جودت گولتو) آن مرد مي‌باشد.
به سواران خود دستور دادم كه آن مرد و دو پسرش را دستگير كنند و قبل از اين‌كه (اردو) بخود آيد و بفهمد چه اتفاقي افتاده من با سواران خود درحالي‌كه (جودت گولتو) و دو پسر جوانش را دستگير كرده بودم از اردو خارج شديم. اردوي مزبور بزرك بود و من ميدانستم هرگاه توقف كنم و بين ما و سكنه يورت‌ها جنك در بگيرد، تمام سربازان من كشته خواهند شد و خود من نيز بقتل خواهم رسيد.
من حدس ميزدم كه در آن (اردو) لااقل سه‌هزار مرد هست و گرچه بدليري خود اطمينان داشتم ولي از شجاعت سربازانم مطمئن نبودم. لذا رئيس تيره و دو پسر جوانش را از اردو خارج كردم و بعد از اين‌كه بقدر كافي از اردو فاصله گرفتيم دستور توقف دادم و خود را به (جودت گولتو) معرفي كردم و او از من پرسيد از من چه ميخواهي؟ گفتم تيره تو شش هزار گوسفند (امير ياخماق) را بسرقت برده و سه نفر ار چوپانهاي او را كشته‌اند و من گوسفندها را ميخواهم و نيز خواهان خون‌بهاي آن سه چوپان هستم. (جودت گولتو) خواست اظهار بي‌اطلاعي بكند و من باو گفتم تو رئيس قبيله (آق مربوچ) هستي و محال است كه قبيله تو بدون اجازه و موافقت رئيس خود يعني تو از اين‌جا براه بيفتند و خود را بسمرقند برسانند و شش هزار گوسفند (امير ياخماق) را بسرقت ببرند و چوپانهايش را بقتل برسانند. اگر گوسفندها را تحويل دادي و خونبهاي سه چوپان را تاديه كردي من از خون تو و پسرانت خواهم گذشت وگرنه اول پسرانت را مقابل چشم تو خواهم كشت و بعد سر از پيكرت جدا خواهم كرد.
(جودت گولتو) سكوت كرد و من گفتم آيا ميداني براي چه پسرانت را مقابل ديدگان تو بقتل ميرسانم؟ علتش اين است كه حدس ميزنم پسران جوانت با موافقت تو فرماندهي كساني را كه براي سرقت گوسفندان براه افتادند بر عهده داشتند و اگر تو مسلمان باشي و قرآن بخواني ميداني كه طبق حكم خدا، مجازات پسران تو قتل است. (جودت گولتو) گفت آيا ميداني كه شماره مردان قبيله من چند نفر است. گفتم نه. وي گفت شماره مردان قبيله من پنج هزار نفر مي‌باشد و اگر من و پسرانم را به قتل برساني بخون‌خواهي برخواهند خاست و تو و (امير ياخماق) را خواهند كشت.
گفتم اگر شماره مردان قبيله تو يكصد هزار نفر هم باشد من، تو و پسرانت را بقتل خواهم رسانيد مگر اينكه گوسفندها را پس بدهي و خون‌بهاي سه چوپان را بپردازي و چون ديدم كه آن مرد تصور ميكند كه تهديد من بي‌اساس است امر دادم كه سربازان من يكي از دو پسر جوان (جودت گولتو) را كه پسر ارشد بود بطناب بيندازند (يعني طناب را اطراف گردنش حلقه كنند و از دو طرف بكشند تا خفه شود- مترجم)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 18
سربازان دستور مرا بموقع اجرا گذاشتند و دو سر طناب را از دو سو كشيدند و درحالي‌كه آن مرد جوان دست و پا ميزد (جودت- گولتو) بانك برآورد ميدهم ... ميدهم من گفتم كه طناب را از اطراف گردن آن جوان بگشايند ولي بعد از اين‌كه طناب باز شد ديدم آن جوان جان سپرده است و معلوم گرديد كه فشار طناب وي را خفه كرده است.
(جودت گولتو) وقتي لاشه پسرش را ديد بگريه درآمد و من شمشير خود را بدون اين كه از غلاف بيرون بياورم. دو سه بار آهسته بر پشت او كوبيدم و گفتم اي مرد زن صفت، تو كه اين‌قدر زبون هستي كه براي مرك فرزندت گريه ميكني براي چه مبادرت بسرقت مي‌نمائي و اگر ميخواهي پسر ديگرت زنده بماند و خود زنده بماني گوسفندهاي (امير ياخماق) را بده و خون‌بهاي سه چوپان او را كه كشته‌اي تا ديه كن.
(جودت گولتو) پرسيد خون‌بهاي چوپان‌ها چقدر است؟ گفتم قرآن ميگويد كه: اگر شخصي را از روي سهو بقتل برسانند قاتل بايد يكصد شتر بدهد ولي تو چوپان‌ها را از روي عمد بقتل رسانيدي نه از روي سهو لذا خون‌بهاي هريك از آنها سيصد شتر است. (جودت گولتو) گفت من نميتوانم نهصد شتر براي خون‌بهاي سه چوپان بدهم زيرا اين‌قدر شتر ندارم. گفتم نهصد اسب بده و من ميدانم كه تو داراي اسبهاي زياد هستي. (جودت گولتو) گفت اسب‌ها مال من نيست بلكه مال افراد قبيله است. گفتم اسب‌هاي افراد قبيله‌ات را بده.
(جودت گولتو) مجبور شد كه تن بقضا بدهد و چون من وي را رها نميكردم و پسرش را نيز آزاد نمي‌نمودم يكي از افراد قبيله (آق مربوچ) را كه از صحرا عبور ميكرد نزد سران قبيله فرستاد و از آنها خواست تمام گوسفندهائي را كه بسرقت برده‌اند پس بدهند و نهصد اسب هم براي تا ديه خون‌بهاي سه چوپان با خود بياوردند وگرنه، او، و پسرش كشته خواهند شد.
با اين‌كه گوسفندها و اسب‌ها را آوردند باز من (جودت گولتو) و پسرش را رها نكردم براي اينكه اگر رها مي‌شد ممكن بود مردان قبيله خود را جمع‌آوري كند و بما بتازد.
من يكصد تن از سواران خود را مأمور نمودم كه گوسفندان و اسب‌ها را بسمرقند ببرند و با يك صد سوار ديگر آنجا ماندم و (جودت گولتو) و پسرش را نگاه داشتم تا وقتي از سمرقند بمن خبر رسيد كه گوسفندان و اسب‌ها بآنجا رسيده است آنوقت آن دو را رها كردم و خود با يك صد سوار كه نزد من بودند راه سمرقند را پيش گرفتم.
قبل از اين‌كه از سرزمين قبايل (قره‌ختائي) خارج شوم، مقابل يك (يورت) چشم من بيك دختر جوان افتاد كه بتماشاي ما ايستاده بود و عبور سواران را مينگريست همين‌كه آن دختر جوان را ديدم حال من به طرزي شگرف تغيير كرد و دل من كه هرگز از وحشت نطپيده بود از ديدن او به طپش درآمد و بي‌اختيار بياد شعر (شمس الدين محمد شيرازي) افتادم كه ميگويد
«مرا عشق سيه چشمان ز دل بيرون نخواهد شد-قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد.»
توضيخ- تيمور لنگ در خاطرات خود «حافظ» شاعر معروف شيراز را بيشتر (شمس الدين محمد شيرازي) ميخواند و كمتر او را باسم حافظ ياد ميكند زيرا خود تيمور لنگ (حافظ القرآن) بوده و نميخواسته شاعر شيراز را همپايه خود بداند- مترجم)
من از مقابل (يورت) عبور كردم و رو برگردانيدم و ديدم كه آن دختر مرا مينگرد. تا وقتي كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 19
مي‌توانستم او را ببينم و هر دفعه كه رو برميگردانيدم مشاهده ميكردم كه او نگران من است و وقتي آن دختر از نظر ناپديد شد، من متوجه گرديدم كه نميتوانم فكرش را از خاطر خود دور كنم و از اين حيث منفعل بودم من خود را دليرتر و نيرومندتر از آن مي‌دانستم كه مشاهده يك دختر جوان مرا منقلب كند و طوري از آن انقلاب پيش نفس خود شرمنده بودم كه گاهي فكر ميكردم شمشير را از غلاف برون بياورم و با دست خود آنرا در شكم فرو نمايم تا اين‌كه خود را نزد نفس خويش حقير نبينم. من بعد از مراجعت بسمرقند نتيجه مأموريت خود را باطلاع (امير ياخماق) رسانيدم و اسب‌ها و گوسفندان را تحويل دادم. (امير ياخماق) خيلي از كار من تعجب كرد و گفت اي (تيمور) كاري كه تو كردي از عهده مردان كهن، ساخته نبود و يكصد اسب بمن پاداش داد.
با اين‌كه (امير ياخماق) از كار من بسيار راضي بود من خود احساس عدم رضايت ميكردم براي اين‌كه نميتوانستم خيال آن دختر را (كه نميدانستم نامش چيست) از دل بدر كنم تا آنكه بفكر افتادم كه بعنوان ديدار خويشاوند از (امير ياخماق) مرخصي بگيرم و بشهر خودمان (شهر كش) بروم و خدمت (عبد اللّه قطب) معلم دانشمند و عارف خود برسم و شرح واقعه را برايش بيان كنم و از او بپرسم كه آيا مرا سزاوار توبيخ ميداند يا نه. (امير ياخماق) با خرسندي بمن مرخصي داد و من راه شهر (كش) را پيش گرفتم و نزد (عبد اللّه قطب) رفتم.
(عبد اللّه قطب) از ديدار من خوشوقت شد و گفت مي‌بينم كه يك مرد برجسته شده‌اي گفتم اي استاد بزرگوار اين مرد برجسته، جز يك طفل ناتوان نيست و من آمده‌ام تا بتو بگويم كه پيش نفس خود شرمنده هستم و از فرط خجلت بفكر افتادم كه با شمشير بزندگي خود خاتمه بدهم.
(عبد اللّه قطب) پرسيد: براي چه ميخواهي بزندگي خود خاتمه بدهي؟ من چگونگي واقعه را برايش بيان كردم و (عبد اللّه قطب) گفت فرزند، اين انقلاب كه در تو بوجود آمده، انقلابي است كه خداوند در نهاد پسران جوان و دختران جوان بوجود مي‌آورد تا اينكه زناشوئي كنند و بر شمار بندگان خدا بيفزايند. اگر اين انقلاب كه اينك تو را ديگرگون كرده در پسر و دختر جوان بوجود نيايد هيچ مرد زن نميگيرد و هيچ زن شوهر نميكند و تو نبايد نزد خود منفعل باشي، مرد، و هم زن، در دوره جواني دوچار اين انقلاب مي‌شود و هيجان تو نشان ميدهد موقع آن است كه زن بگيري و بپدرت بگو كه آن دختر را برايت عقد كند. گفتم من نميتوانم اين موضوع را بپدرم بگويم.
(عبد اللّه قطب) گفت راست است، من همين امروز، نزد پدرت خواهم رفت و باو خواهم گفت كه آن دختر را براي تو عقد نمايد و بدين ترتيب دختري كه مادر جهانگير- شيخ عمر- ميران شاه- گرديد بعقد من درآمد و وارد خانه‌ام شد.
(توضيح- عفت و حياي فطري تيمور لنگ مانع از اين است كه راجع بازدواج خود به تفصيل صحبت كند. تيمور لنگ چندين زن گرفت و زن اول او همان دختر (قره‌ختائي) است كه سه پسر باسم جهانگير- شيخ عمر- ميران شاه براي تيمور زائيد و تيمور لنگ چند پسر ديگر از ساير زن‌هاي خود داشت- مترجم)
بعد از عروسي، من متوجه شدم كه آرام گرفتم و ديگر اضطراب ندارم و ميتوانم بدون دغدغه فرماندهي قشون (امير ياخماق) را بعهده بگيرم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 20

فصل چهارم مرگ امير ياخماق و نزاع با (ارسلان)

در سال 756 هجري (مطابق با 1355 ميلادي) من به بيست سالگي رسيدم و خود را طوري نيرومند ميديدم كه ميتوانستم با مردان سي ساله و چهل ساله كشتي بگيرم و آنها را بزمين بزنم. پنجه‌هاي من چنان قوي بود كه كسي نميتوانست با من پنجه بيندازد و تمام صاحب‌منصبان و سربازان (امير ياخماق) از من ميترسيدند و آن‌طور كه از من اطاعت مينمودند از خود امير اطاعت نميكردند. در تمام ايام هفته من سربازان را وادار به تمرين جنگي ميكردم ولي روزهاي جمعه بآنها مرخصي ميدادم تا بمسجد بروند و در نماز جماعت شركت كنند.
گفتم كه (امير ياخماق) برادرزاده‌اي داشت كه امير از وي ميترسيد و بيمناك بود كه مبادا وي را بقتل برساند.
من در بدو ورود بخدمت (امير ياخماق) نمي‌توانستم بفهمم كه بيم امير از او براي چيست؟
تا اين‌كه مطلع شدم كه (امير ياخماق) بعد از مرگ برادرش اموال او را ضبط كرده و براي برادر زاده‌اش چيزي باقي نگذاشته و بهمين جهت آن برادرزاده موسوم به (ارسلان) كينه عمو را بر دل گرفت است. بعد از اين‌كه من در دستگاه (امير ياخماق) داراي نفوذ شدم و قشون او را مرتب كردم و نشان دادم كه داراي لياقت هستم (ارسلان) نسبت بمن حسد ميورزيد و شنيده بودم بعموي خود ميگفت كه مرا از خدمت خويش طرد كند زيرا اگر بيشتر داراي قدرت و نفوذ شوم ممكن است قشون او را ضبط نمايم و اختصاص بخود بدهم.
(امير ياخماق) كه مبتلا بمرض استسقاء بود (امروز مرض استسقاء را باسم مرض قند (ديابت) مي‌خوانند- مترجم) در ماه ربيع الاول سال 756 هجري زندگي را بدرود گفت و هنوز جسد (امير ياخماق) را بخاك نسپرده بودند كه (ارسلان) كه وارث (امير ياخماق) بشمار ميآمد در حضور صاحبمنصبان و سربازان بمن گفت اي (تيمور ترقائي) از امروز من تو را از خدمت طرد ميكنم و تو ديگر در قشون من سمتي نداري.
اگر (ارسلان) مرا بخلوت احضار ميكرد و بمن ميگفت كه مرا از فرماندهي قشون خود معزول مي‌نمايد من اعتراض نميكردم و بر دل نميگرفتم زيرا وي بعد از مرگ عموي خود (امير ارسلان) شده بود و طبق قانون وراثت كه در قرآن ثبت شده حق داشت كه ارتش عموي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 21
خود را ضبط كند و هركه را كه مايل است بفرماندهي قشون انتخاب نمايد. اما چون مرا در حضور صاحب‌منصبان با وضعي خفت‌آور معزول كرد خيلي بر من گران آمد و بانك زدم (ارسلان) تو رسم بزرگي را نميداني. (ارسلان) گفت من (امير ارسلان) هستم. گفتم تو اگر امير بودي رسم بزرگي را ميدانستي و اطلاع داشتي كه هرگز نبايد يك صاحب‌منصب مافوق را مقابل صاحب منصب مادون معزول كرد و هرگز نبايد يك صاحب‌منصب مجرم را در حضور صاحب منصباني كه كوچكتر از او هستند مجازات نمود.
(امير ارسلان) خطاب به صاحب‌منصباني كه آنجا حضور داشتند گفت اين پسر بي‌حيا و گستاخ و مزلف را از اينجا بيرون كنيد. من كه در آن موقع مردي بيست ساله بودم از شنيدن آن دشنام طوري بيخود شدم كه شمشير از غلاف كشيدم و بطرف ارسلان حمله كردم. صاحب‌منصباني كه آنجا بودند بحمايت (ارسلان) شمشير از غلاف كشيدند و راه را بر من بستند.
آنها نميدانستند كه من چقدر نيرومند هستم و چه اندازه در شمشيربازي مهارت دارم.
اگر از نيروي جسمي و مهارت من در شمشيربازي اطلاع داشتند راه را بر من نمي‌بستند و جان خود را بدست هلاكت نمي‌سپردند. اولين ضربت شمشير كاري من دست يكي از صاحب‌منصبان را از پوست آويخت و شمشير از دستش افتاد. من بدون آنكه دشمنان را از نظر دور كنم خم شدم و شمشير او را كه بزمين افتاده بود با دست چپ برداشتم از آن پس با دو شمشير، شروع به نبرد كردم و خطاب به (ارسلان) فرياد زدم اگر تو (امير ارسلان) هستي فرار نكن و استقامت داشته باش تا من بتو برسم. با اين‌كه بين (ارسلان) و من عده‌اي از صاحب‌منصبان شمشير ميزدند من متوجه شدم كه رنگ از صورتش پريد.
صاحب‌منصباني كه بين من و (امير ارسلان) بودند به زمين افتادند و من با شمشيرهايم راه را گشودم تا اين‌كه نزديك (امير ارسلان) رسيدم. وقتي او دو شمشير خون‌چكان مرا مشاهده كرد و ديد كه سراپايم از خون صاحب‌منصبان او رنگين شده نتوانست مقاومت كند و گريخت.
من او را تعقيب نكردم بلكه خطاب به سربازان و عده‌اي از افسران جزء كه تا آن موقع جرئت نكرده بودند وارد پيكار شوند گفتم آيا من امير هستم يا اين‌كه مثل موش از مقابل گربه گريخت.
آنوقت به افسران جزء و سربازان گفتم اگر شما مرد هستيد و براي مردي قائل بارزش مي‌باشيد نبايد فرماندهي اين جوان ترسو را قبول كنيد بلكه مثل سابق فرماندهي مرا قبول نمائيد و من جيره شما را خواهم پرداخت.
يازده افسر بزمين افتادند و چهار نفر از آنها حيات نداشتند و هفت نفر ديگر مجروح بنظر ميرسيدند و يكي از آنها دست راست را از دست داده بود افسران مجروح گفتند ما حاضريم فرماندهي تو را بپذيريم و از اين ببعد تو را فرمانده خود ميدانيم مشروط بر اين‌كه مستمري ما را بپردازي.
گفتم من مستمري همه را خواهم پرداخت و نميگذارم كه از حيث معاش بهيچ‌كس بد بگذرد. از آن روز، من نه فقط فرمانده قشون (امير ياخماق) مرحوم شدم بلكه اداره امور اموال وي را نيز بر عهده گرفتم.
(امير ارسلان) از ترس و خجلت، جرئت نكرد كه خود را آشكار نمايد ولي من براي اينكه ثابت كنم بزرگي را بهتر از او ميدانم نيمي از اموال عمويش را بوي واگذاشتم ولي نيم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 22
ديگر را خود ضبط كردم تا اينكه بتوانم هزينه قشون را تأمين نمايم من نيمي از اموال امير ارسلان را كه يگانه وارث عمويش (امير ياخماق) بود با توجه بقانون شرع ضبط كردم. زيرا (امير ارسلان) دين اسلام نداشت و چون با من كه يك مسلمان هستم نزاع كرد و مرا وادار به پيكار نمود كافر حربي بشمار ميآمد و ضبط اموال كافر حربي طبق احكام قرآن از طرف مسلمين مجاز است.
معهذا من حق دوستي عمويش را رعايت كردم و نيمي از اموال (امير ياخماق) را به (امير ارسلان) دادم كه بتواند زندگي كند. و باز براي اينكه رسم بزرگي را به (امير ارسلان) بياموزم وقتي بذروه قدرت و عظمت رسيدم بمال و جان آن مرد تعرض نكردم و او نامه‌اي بمن نوشت و در آن گفت خداوند توبه يك بنده گناهكار را ميپذيرد و تو كه در زمين نماينده قدرت خداوند هستي توبه مرا بپذير.
من در جوابش نوشتم توبه تو را ميپذيرم و اگر توبه هم نميكردي درصدد آزارت برنميآمدم ولي نميتوانم حرف تلخ آن روز تو را كه در حضور افسران و سربازان مرا (پسر مزلف) خواندي فراموش كنم زيرا زخم شمشير بهبود مييابد اما زخمي كه از حرف تلخ بوجود ميآيد هرگز قابل التيام نيست.
اي كه اين نوشته را در آينده ميخواني بدان كه من از دوره جواني علاقمند بمذهب بوده‌ام و هرگز نماز من قضا نشد مگر در ميدان جنگ.
من هرگز لب بخمره نيالودم و قمار نكردم و در همه عمر بطبقه روحانيون احترام گذاشتم و پيوسته، عده‌اي از علماي روحاني با من بودند و من در امور مذهبي با آنها مشاوره ميكردم گو اين‌كه خود مرجع فتوي بودم و مي‌توانستم احكام شرع را بموقع اجرا بگذارم. وقتي مجلس مشاوره با حضور علماي روحاني تشكيل مي‌شد هر موقع كه ميبايد بيكي از آيات قرآن استناد كنند، آن آيه را من ميخواندم و تسلط من در قرآن حتي بيش از بعضي از علماي روحاني بود زيرا تمام قرآن را از حفظ داشتم و شأن نزول هريك از آيات قرآن را ميدانستم.
هنگاميكه بهندوستان رسيدم يك برهمن هندي يعني يكي از روحانيون هنود از من پرسيد اگر تو مسلمان هستي براي چه ايرانيان را كه مسلمان بودند قتل عام كردي؟ گفتم خداوند در قرآن ميگويد كسي كه بدين اسلام درآيد و بعد مرتد شود، از مشرك بت‌پرست بدتر است و بايد او را نابود كرد و من بر طبق حكم خدا رفتار كردم (توضيح- البته خوانندگان محترم متوجه هستند كه تيمور لنگ چه ميخواهد بگويد او ايرانيان را كه مذهب شيعه داشتند مرتد ميدانست و بديهي است كه اشتباه ميكرد- مترجم)
من بعد از اينكه داراي قدرت شدم دستور دادم با قطعات چوب، مسجدي براي من بسازند كه بتوان آن را پياده و سوار كرد. عده‌اي از نجاران زبردست، آن مسجد را از چوب ساختند و من دستور دادم مسجد مرا بدو رنگ آبي و قرمز رنگ نمايند براي اينك رنگ آبي مظهر قدرت خداوند در جهان است و رنگ قرمز، مظهر قدرت نوع بشر در زمين.
مسجد من دو منار هم داشت كه يكي برنگ آبي بود و ديگري برنگ قرمز و بيست و پنج ارابه، قطعات منفصل مسجد مرا حمل ميكرد و در نقاطي كه جاده ارابه رو وجود نداشت، قطعات منفصل مسجد مرا با چهارصد اسب يا قاطر حمل ميكردند و وقتي به منزل ميرسيديم آن را سوار مي‌نمودند و موذن بالاي منار اذان مي‌گفت و من در مسجد خود نماز ميخواندنم. اينك
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 23
كه من مشغول نوشتن شرح حوادث زندگي خود هستم، قصد دارم به (چين) بروم و آن كشور را تصرف كنم و بت‌خانه‌هاي چيني را مبدل به مسجد نمايم و در اين موقع يقين دارم تمام كساني كه در جنگ‌ها، در ركاب من كشته شدند بدرجه شهادت رسيدند و مرتبه آنها مساوي است با مرتبه شهداي صدر اسلام زيرا من براي توسعه ديانت اسلام مي‌جنگيدم و همراهان من هم مجاهدين في سبيل اللّه بودند.
*** آنچه سبب گرديد كه حدود قدرت من توسعه بهم برساند و من در ماوراء النهر داراي اقتدار شوم يك شكار جرگه بود.
در پائيز سال 757 هجري من كه در آن موقع يك مرد بيست و يك ساله بودم عده‌اي از سربازان خود را فرستادم تا اين‌كه حيوانات صحرا را رم بدهند و من باتفاق چند تن از افسران به منطقه‌اي واقع در شمال غربي سمرقند رفتم چون ميدانستم حيواناتي كه بوسيله جرگه- چي‌ها رم داده ميشوند از آن منطقه ميگريزند.
من نميدانستم كه در آن منطقه يك طائفه زندگي مي‌كنند كه موسوم به گرولتائي مي‌باشند و بعد از اين‌كه بآن منطقه رسيديم و مبادرت بشكار كرديم از طرف مردان طائفه مزبور ممانعت بعمل آمد و گفتند شما حق نداريد در اين زمين مبادرت بشكار نمائيد. پرسيدم براي چه ما حق نداريم اينجا شكار كنيم. مردان طايفه گفتند زيرا اين زمين بما تعلق دارد. من نظري باطراف انداختم كه ببينم از علائم مالكيت چيزي مي‌بينم يا نه ولي هيچ چيز نديدم و در آنجا نه آبادي بود نه در؟؟؟.
گفتم اگر اين زمين مال شماست علائم مالكيت را بمن نشان بدهيد. اگر شما اينجا زراعت مي‌كرديد يا درخت كاشته بوديد يا خانه‌اي بنا مي‌نموديد من ميتوانستم قبول كنم كه اين زمين مال شما مي‌باشد ولي من در اينجا هيچ چيز نمي‌بينم كه نشانه‌ي از مالكيت شما بشمار بيايد اين‌جا بيابان است و صاحب ندارد و هر بيابان بي‌صاحب، مشاع مي‌باشد بآنها گفتم حتي خيمه‌ها شما در اين‌جا ديده نمي‌شود كه بتوان گفت صحرانشين هستيد و اين‌جا قشلاق شماست و در اين صورت چگونه ادعاي مالكيت اين زمين را مينمائيد. آنها اظهارات مرا نپذيرفتند و گفتند اين‌جا مال ماست و كسي حق ندارد در اين زمين شكار كند و هركس مبادرت به شكار نمايد كشته خواهد شد و اگر بخواهد زنده بماند بايد جريمه بدهد. ما در آن شكارگاه هفت نفر بوديم و آنها از پنجاه تن تجاوز ميكردند كمي دورتر از ما عده‌اي جرگه‌چي حضور داشتند ولي در آن موقع نميتوانستند خود را بما برسانند.
شش افسر كه با من بودند خيلي بمن اعتماد داشتند و ميدانستند كه من بيم ندارم و در صورت ضرورت بآن عده حمله‌ور خواهم شد. ولي من نميخواستم گفت‌وشنود ما منجر به پيكار شود و فكر ميكردم كه شايد آنها درست ميگويند و اگرچه اثري از آثار مالكيت آنها در آن سرزمين نميديدم اما بخود ميگفتم شايد اجدادشان حقي بر آن زمين داشته‌اند. گفتم ما شكارهائي را كه كرده‌ايم بشما واميگذاريم و خود ميرويم و باين ترتيب رضايت شما حاصل خواهد گرديد. آنها گفتند كه ما احتياج بشكارهاي شما نداريم شما بايد جريمه بپردازيد و جريمه شكار بي‌مجوز شما در اين منطقه هزار سكه طلا باشد گفتم ما براي شكار آمده بوديم نه براي دادوستد باينجهت هزار سكه طلا، با خود نياورده‌ايم تا بشما بدهيم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 24
آنها گفتند در اينصورت ما شما را كت بسته به قبيله خود خواهيم برد تا بفرستيد و هزار سكه طلا بياوريد و آزاد شويد وگرنه بقتل خواهيد رسيد. من پس از شنيدن اينحرف بهمراهان خود گفتم براي پيكار آمده شوند. ما در آن موقع، بمناسبت اين‌كه شكار ميكرديم از اسب پياده شده بوديم و از وسائل جنگ شمشير و تيروكمان داشتيم و تيروكمان را هم براي شكار با خود آورده بوديم.
بعد از اين‌كه بهمراهان گفتم براي پيكار آماده شوند بر پشت اسب جستم و چند تير بر دندان گذاشتم و كمان را آزاد نمودم. همراهانم چابكي مرا نداشتند و نميتوانستند با سرعت بر پشت اسب قرار بگيرند. افراد طايفه (كورولتائي) خواستند از سوار شدن همراهان من ممانعت نمايند ولي اولين تير من از خم كمان جستن كرد و بر پشت يكي از آنها نشست.
مردي كه تير خورده بود ناله‌كنان بر زمين افتاد و تير دوم من فضا را شكافت و بر گلوي يكي از افراد قبيله كورولتائي اصابت كرد و او هم بر زمين افتاد. مردان طايفه (كورولتائي) وقتي ديدند كه در دو لحظه، دو نفر از آنها بر زمين افتادند بجاي اين‌كه از سوار شدن همراهانم ممانعت نمايند بسوي من حمله‌ور شدند.
من در تيراندازي بطوري كه گفتم بسيار مهارت دارم و ميتوانم با سرعت دو مرتبه پلك بر هم زدن، تيراندازي كنم. يعني، بين يك تير من با تير ديگر، بيش از دو مرتبه چشم برهمزدن فاصله نيست مشروط بر اين‌كه تيرها را بر دندان داشته باشم و در آن موقع نيروي جواني سبب ميشد كه زه كمان را در همان فاصله كم، تا انتها ميكشيدم.
قبل از اين‌كه سواران (كورولتائي) بتوانند خود را بمن برسانند چهار نفر از آنها را هدف قرار دادم كه سه نفر از زين، بر زمين افتادند و نفر چهارم به پشت، روي اسب افتاد و اسبش از كنار من گذشت و من چون متوجه شدم ديگر فرصت تيراندازي ندارم كمان را حمايل كردم و شمشير آن مرد را كه از كمرش آويخته بود از نيام بيرون آوردم. و از آن لحظه ببعد دهانه اسب را بدهان گرفتم و با شمشير خود و شمشيري كه به غنيمت بدست آوردم شروع به پيكار كردم. سواران (كورولتائي) كمان و تير نداشتند و با شمشير مي‌جنگيدند.
حمله آنها بمن، بهمراهانم فرصت داد كه سوار اسب شوند و در اينموقع آنها، سواران (كورولتائي) را به تير بستند. من گاهي عنان اسب را با حركت دندان بچپ ميدادم و زماني بطرف راست ميرفتم. اسب من از نژاد اسب‌هاي خوارزم بود و اسب‌شناسان ميدانند كه اين نژاد بلندترين و كشيده‌ترين اسب‌هاي جهان است. يك قدم اسب من در حال تاخت مساوي بود با دو قدم اسب سواران (كورولتائي) و چون اسبم خيلي بلندتر از اسب آنها بود هنگام شمشير زدن، بر آنان تسلط داشتم.
من تا آن روز، بطوري كه ذكر شد چند بار قدرت خود را در شمشيرزدن آزموده بودم و ميدانستم كه مردي دلير هستم. ولي در آن روز، براي اولين مرتبه. يقين حاصل كردم كه من نسبت بديگران داراي رجحاني برجسته هستم. وقتي شمشير زدن خود را با دو دست با شمشير زدن آنها مقايسه ميكردم، مثل آن بود كه يك مرد بالغ با چندين كودك خردسال شمشير ميزند.
آنها نه زور داشتند نه فن و نميدانستند كه شمشير را چگونه بكار ببرند دو دست من بدون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 25
انقطاع تكان ميخورد و هر ضربت شمشير من اگر با تيغ خصم تصادف نميكرد بيكي از مردان (كورولتائي) ميخورد و او را از اسب بر زمين ميانداخت يا طوري مجروح ميكرد كه نميتوانست بجنگ ادامه بدهد.
در گرماگرم پيكار، يك ضربت شمشير من، سري را از پيكر جدا كرد و خون از شاهرگهاي بريده فواره زد و من با آن‌كه مشغول نبرد بودم آن منظره نظرم را جلب كرد.
اي كه نوشته مرا ميخواني بدان كه هر استعداد خداداد است اما بايد آن را تربيت و تقويت كرد.
استعداد من براي اينكه با دو دست شمشير بزنم و تيراندازي نمايم خداداد مي‌باشد ولي اگر من آن استعداد را تربيت نميكردم و تقويت نمي‌نمودم مثل يكي از افراد عادي مي‌شدم.
با اين‌كه خصم پنجاه سوار بود و ما هفت نفر و هنگاميكه بمن حمله‌ور شدند آنها پنجاه تن بودند و من يك تن، متوجه شدم كه نميترسم و در خود آن توانائي را مي‌بينم كه با علم باين كه كشته ميشوم، بدون بيم، باستقبال مرك بروم. آن روز من فهميدم كه دليري عبارت از اين است كه انسان، با اينكه ميداند كشته ميشود بدون ترس بسوي مرك برود و اگر با حال ترس بطرف مرك رفت، شجاع نيست.
در حاليكه من شمشير ميزدم همراهانم سواران (كورولتائي) را با تير هدف ميساختند و من متوجه بودم كه زياد بآنها نزديك نميشوند و مثل اين است كه ميترسند مبادا مجبور شوند كه شمشير از نيام بكشند و تن بتن بجنگند. معهذا تيراندازي آنها بمن كمك ميكرد براي اينكه از شماره سواران خصم ميكاست. ناگهان وحشت بر سواران (كورولتائي) مستولي گرديد و دل را از دست دادند و گريختند و ما از تعقيب آنها خودداري كرديم چون ميدانستيم كه آنان بسوي قبيله خود ميروند و اگر ما آنها را تعقيب كنيم بايد با تمام مردان قبيله مصاف بدهيم. 22 نفر از مردان قبيله (كورولتائي) در ميدان جنگ بصورت كشته و زخمي باقيماندند و ما اسب و اسلحه آنها را بغنيمت برديم.
تا آن روز من ميدانستم كه مردي قوي و با مهارت هستم ولي در آن روز دريافتم كه خداوند مرا براي فرمانروائي بوجود آمده است و اگر از عطيه خداوند استفاده نكنم، مبادرت به كفران نعمت كرده‌ام. بخود گفتم اي تيمور، تو كه داراي اين قدرت و جرئت هستي نبايد بفرماندهي يك قشون كوچك كه ميراث (امير ياخماق) است اكتفا كني.
تو اگر باين زندگي محدود اكتفا نمائي، نعمت خداوند را ناديده انگاشته‌اي و شبيه بآن مرد هستي كه سعدي شاعر شيرازي وصفش را ميگويد و اظهار ميكند كه داراي گنج بود ولي گرسنه بسر ميبرد. جد تو (چنگيز) نيمي از مزاياي تو را نداشت معهذا بمقام فرمانروائي رسيد و تو بايد خود را بمقامي برساني كه بالاتر از مرتبه چنگيز باشد.
تو با اين قدرت و دليري كه داري ميتواني فرمانرواي ماوراء النهر شوي و بعد از اين كه بر آنجا تسلط يافتي، حدود قدرت خود را وسعت بدهي و فرمانرواي شرق و غرب جهان شوي وقتي از شكار مراجعت كرديم، من مردي ديگر شده بودم.
تا آنروز مي‌انديشيدم بمرتبه‌اي كه شايسته من است رسيده‌ام و در سمرقند مردم مرا بديده
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 26
احترام مينگرند ولي در آن روز دريافتم كه خداوند، مرا براي فرمانفرمائي بوجود آورده و بايد از مشيت او پيروي نمايم و خود را بمقامات بالاتر برسانم، وقتي از شكار مراجعت كردم، معلوم شد كه زنم پسري زائيده و من اين واقعه را بعد از پيروزي در شكارگاه بفال نيك گرفتم و بخود گفتم خداوند بمن بشارت ميدهد كه بآرزوي خود خواهم رسيد و من اسم آن پسر را (جهانگير) گذاشتم تا اينكه مصداق نيت باطني من باشد اما متوجه شدم كه براي اينكه بفرمانروائي برسم بايد يك قشون نيرومند داشته باشم و قشون دو هزار نفري من در سمرقند يك قشون با اهميت بود ولي بدرد جنك با ملوك نيرومند اطراف نمي‌خورد.
من ميدانستم كه قشون را با پول بايد بوجود آورد و كسي كه زروسيم نداشته باشد نميتواند داراي يك قشون نيرومند شود. لذا تصميم گرفتم كه املاك خود را بفروشم و وجه نقد بدست بياورم و صرف ايجاد يك قشون نيرومند كنم. اگر ديگري بجاي من بود با داشتن دو هزار سرباز براي تحصيل زروسيم شايد مبادرت پراهزني ميكرد يا در خود سمرقند، مردم را مورد غارت قرار ميداد، ولي من كه مردي مسلمان هستم نميتوانستم مبادرت بسرقت كنم و از طريق راهزني در بيابانها يا غارت اموال مردم در شهر، داراي ثروت شوم اين بود كه در صدد فروش املاك خود برآمدم و منظورم از املاك خويش ملك‌هائي است كه از (امير ياخماق) به برادرزاده‌اش (امير ارسلان) ميرسيد و نيمي از آن از او بمن واصل گرديد.
املاك من بسيار مرغوب بود و مردم وقتي شنيدند كه من قصد دارم املاك خود را بفروش برسانم مرا سفيه دانستند و فكر كردند كه چون املاك مزبور را بي‌رنج بدست آورده‌ام قدرشان را نميدانم. با اين‌كه املاك مرا ارزان خريداري كردند چهل هزار سكه طلا از فروش آنها نصيب من شد و من بيدرنك شروع باجير كردن سرباز نمودم و مرداني جوان را براي سربازي انتخاب كردم كه سن آنها از بيست سال و حداكثر از بيست و پنج سال متجاوز نباشد.
چون برحسب تجربه‌اي كه در قشون خود (قشون امير ياخماق) بدست آورده بودم ميدانستم براي تعليم فنون جنك، بهترين سن سرباز، بيست سالگي تا بيست و پنج سالگي است و بعد از آن، استعداد مردان براي فراگرفتن فنون جنگي كم ميشود.

فصل پنجم چگونه شهر بخارا را بتصرف درآوردم‌

براي تعليم جواناني كه استخدام ميكردم، روشي را پيش گرفتم كه خود من با آن روش، تعليم يافته بودم، من ميدانستم كه خداوند در وجود ما چند استعداد آفريده از جمله استعداد كسب علم و استعداد تحصيل زور و استفاده از اسلحه جنگي. هر مرد نادان و ناتوان مي‌تواند دانا و توانا شود اما تنبلي نميگذارد كه وي خود را دانا و توانا نمايد يا مربي و مرشدي وجود ندارد كه وي را ارشاد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 27
كند. راه دانا شدن تحصيل علم است و راه توانا شدن بكار انداختن بدن جهت تحصيل زور.
از روز اول كه من جوان‌ها را براي سربازي استخدام كردم. دقت نمودم كه آنها از قوانين شرع و عرف پيروي نمايند.
پيروي از قوانين شرع و عرف در نظر من بسيار اهميت داشت و امروز هم كه در آستان هفتاد سالگي هستم اهميت دارد. من ميفهميدم مردي كه در همه عمر سوار بر اسب. از يك طرف اقليم وسيع خود بسوي ديگر ميرود و نميتواند در يك نقطه بماند بايد اطمينان داشته باشد كه قسمت‌هاي مختلف كشور وسيع وي، از او اطاعت ميكنند و اين ميسر نمي‌شود مگر اين‌كه قانون شرع و عرف در همه‌جا، بموقع اجرا گذاشته شود. من ميدانستم وقتي قانون در دورترين نقاط كشور وسيعم بموقع اجرا گذاشته شود. مثل اين است كه خود در آنجا حضور دارم.
از روزي كه بقدرت رسيدم تا امروز كه مشغول نوشتن شرح حال خود هستم هر كار كردم، مستند بقانون بود. جد من (چنگيز) در كارها فقط متكي بزور و خشونت مي‌شد. ولي من در همه كار قوانين شرع و عرف را در نظر مي‌گرفتم تا اين‌كه مردم بدانند تصميمي كه من گرفته‌ام از لحاظ شرعي و عرفي ضروري است و بايد از جان و دل آن‌ها را بپذيرند.
سربازان خود را هم طوري تربيت كردم كه مطيع قانون باشند و بدانند كه اگر تخلف نمايند مجازات خواهند شد.
من روزي دوبار بسربازان خود غذا مي‌دادم يكي در موقع چاشت و ديگري در آغاز شب.
هر روز بعد از اداي نماز صبح آنها را وادار ميكردم كه فنون جنگي را فرا بگيرند و با ورزش، خود را نيرومند كنند. من ميدانستم كه حضور من در صحرا، هنگام تعليم و تمرين، خيلي در سربازان اثر ميكند و آنها وقتي ببينند كه مقابل چشم من مشغول تمرين هستند بهتر كار خواهند كرد. تعليم و تمرين تا يك سوم روز ادامه مييافت و آنوقت بسربازان استراحت ميدادم تا اين‌كه چاشت صرف كنند. بعد از صرف چاشت تا موقع نماز ظهر، سربازها آزاد بودند و مي‌توانستند بكارهاي خصوصي خود برسند. بعد از نماز ظهر، باز تعليم و تمرين شروع مي‌شد و تا موقع غروب آفتاب ادامه مييافت. در روزهاي گرم تابستان، تعليم و تمرين را از عصر شروع مي‌كردند تا اينكه گرما مانع از ادامه كار نشود.
اين روش را من در تمام دوره عمر ادامه دادم و امروز هم سربازان من در همه‌جا، مطابق اين روش تحت تعليم قرار ميگيرند. من ميدانستم كه يكي از مؤثرترين وسائل جهت ايجاد احترام در دل سربازان اين است كه آنها فرمانده خود را قوي و دلير و در فنون جنگي ماهر بدانند. من اطلاع داشتم همان‌طور كه من در قشون امير ياخماق براي يك افسر ناتوان قائل بارزش نبودم سربازان هم براي يك فرمانده ناتوان قائل بارزش نيستند. لذا گاهي مقابل سربازان خود كه تحت تعليم بودند تير ميانداختم و نيزه پرتاب ميكردم و شمشير ميزدم تا اين‌كه بدانند كه فرمانده آنها يك مرد ناشي و ناتوان نيستت.
در سال 758 هجري كه من بيست و دو ساله بودم عده‌اي از سربازان امير (بخارا) شش تن از سربازان مرا كه از صحرا مراجعت ميكردند بقتل رسانيدند مطابق قانون شرع خون‌بهاي كسي كه از روي سهو بقتل رسيده باشد يكصد شتر است اما خون‌بهاي قتل عمدي موكول ميباشد با دعاي صاحب خون.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 28
من براي امير بخارا نامه‌اي نوشتم و در آن گفتم كه سربازان مرا كه از صحرا مراجعت كرده‌اند كشته‌اند و بقرار گفته كساني كه ناظر قتال بودند پنجاه تن از سربازان او، در قتل شركت داشته‌اند و امير بخارا بايد براي هر سرباز مقتول سه هزار مثقال طلا خون‌بها بپردازد يا قاتلين را كه پنجاه نفر هستند بمن تسليم نمايد كه مطابق قانون شرع آنها را گردن بزنم.
امير بخارا در جواب من نوشت كه سربازان تو اگر مقدم بر منازعه نمي‌شدند بقتل نميرسيدند و گناه از آنهاست كه مقدم بر منازعه گرديدند. من ميدانستم كه امير بخارا دروغ ميگويد يا اين‌كه سربازانش، باو دروغ گفته‌اند. من قبل از اين‌كه نامه مزبور را بامير بخارا بنويسم.
تحقيق كرده بودم تا اين‌كه مبادا سربازان امير بخارا را بي‌جهت متهم كنم.
من ميدانستم كه بهتان ناحق يكي از گناهان بزرك است و يك مرد مسلمان چون من، نبايد بناحق بهتان بزند. من ترديد نداشتم كه گناه از سربازان امير بخارا مي‌باشد و نامه‌اي ديگر باو نوشتم و در آن گفتم كه سربازان او، دروغ گفته‌اند. و وقايع را طوري ديگر جلوه داده‌اند. يا اين‌كه خود او، با علم باين كه گناه از سربازان وي بوده دروغ ميگويد كه در اين صورت بايد او را دشمن خدا دانست. در قوانين شرع مطهر، نگفته‌اند كه قاتل و سارق دشمن خداست بلكه دروغگو را دشمن خدا دانسته‌اند تا بفهمانند گناهي بزرگتر از دروغ گفتن وجود ندارد.
امير بخارا نامه دوم مرا بلاجواب گذاشت و من تصميم گرفتم به بخارا حمله‌ور شوم و بعد از انقضاي ماه روزه در روز سوم ماه شوال سال 758 هجري با قشون خود از سمرقند عازم بخارا گرديدم. قشون من فقط سربازان سوار بود و هر سرباز من يك اسب جنيبت (اسب يدك) داشت تا اينكه وقتي اسبش خسته ميشود بتواند مركوب خود را تغيير بدهد و سوار بر اسب جنيبت شود. من آزموده بودم كه اگر سوار بتواند در راه اسب خود را عوض نمايد قادر است كه مسافات بعيد را بدون خسته شدن اسبها بپيمايد.
من عزم داشتم كه خود را طوري با سرعت به بخارا برسانم كه هيچ‌كس نتواند خبر ورود مرا به بخارا برساند.
من ميدانستم كه بخارا داراي حصار است و اگر امير بخارا از نزديك شدن من به آن شهر مستحضر گردد دروازه‌ها را خواهد بست و حصاري خواهد شد و من براي غلبه بر او، دچار اشكالات خواهم گرديد. من ميدانستم كه نبايد در موقع روز، قشون من به بخارا برسد براي اينكه ديده‌بانها كه پيوسته بالاي حصار هستند قشون مرا از دور ميديدند و به امير بخارا اطلاع ميدادند كه من نزديك ميشوم. ترتيب كار را طوري دادم كه قشون من در موقع شب به بخارا برسد و شبيخون بزند. قبل از اينكه از سمرقند حركت كنيم من امر كردم كه بهر سرباز قدري سنبل الطيب بدهند تا اينكه نزديك شهر بخارا آن گياه خشك را به بيني اسب‌ها بمالند تا اسب‌ها وقتي بشهر نزديك شدند شيهه نكشند. گرچه هنگام شب، اسب، بندرت شيهه ميكشد و معهذا عادت اسبان اين است كه بعد از يك راه‌پيمائي طولاني وقتي به مقصد ميرسند شيهه مي‌كشند و شيهه اسبها توجه نگهبانان حصار بخارا را جلب ميكرد و مي‌فهميدند كه عده‌اي از سواران به شهر نزديك مي‌شوند. من ميدانستم كه در موقع شب دروازه‌هاي (بخارا) را مي‌بندند ليكن شكستن دروازه‌ها براي ما اشكال نداشت و ما ميتوانستيم با كله‌قوچ در ظرف
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 29
چند دقيقه دروازه‌هاي شهر را بشكنيم و داخل شويم.
(توضيح) كله‌قوچ عبارت بود از تيرهاي بلند و سنگين از تنه درخت تبريزي و چهل پنجاه سرباز تيرهاي مزبور را ميگرفتند و دورخيز ميكردند و با شدت هرچه تمامتر سر تير را بدروازه مي‌كوبيدند و در ضربت دوم و سوم دروازه درهم مي‌شكست- مترجم).
وقتي ما به بخارا نزديك شديم هيچ‌كس در آن شهر از نزديك شدن ما مطلع نبود و حتي يك اسب شيهه نكشيد اما چون دروازه‌ها را بسته بودند من دستور دادم كه بوسيله (كله‌قوچ) آنها را درهم بشكنند و در حاليكه عده‌اي از سربازان من دروازه‌ها را درهم مي‌شكستند عده‌اي ديگر بوسيله نردبان خود را بالاي حصار رسانيدند و وارد شهر شدند. طوري ورود ما به بخارا غير منتظره بود كه در مقابل ما كوچكترين مقاومت نميشد. اما هياهو برخاست و همهمه توجه امير بخارا را كه در ارگ بسر مي‌برد جلب كرد و دستور داد كه دروازه ارگ را ببندند. همين‌كه من فهميدم كه بايد ارگ بخارا را مورد محاصره قرار بدهم، امر كردم كه سربازان من هم ارگ را محاصره كنند و هم شهر را. من چون از فنون جنگي برخوردار بودم ميدانستم كه ارگهاي حكومتي با يك نقب به خارج شهر راه دارد كه در موقع ضرورت كسانيكه در آن ارك محصور ميشوند بتوانند از راه نقب بگريزند و خود را نجات بدهند. اگر يك ارگ، داراي نقب نباشد و آن نقب بخارج شهر متصل نشود بايد گفت مردي كه آن ارگ را ساخته يك برزگر بوده نه يك مرد جنگي و ميبايد بيل بكار ببرد نه شمشير.
درحالي‌كه مردان من ارك بخارا و شهر را محاصره كرده بودند، من بآنها سپردم كه مخرج نقب را در خارج شهر جستجو كنند و متوجه باشند كه اگر كساني از نقب خارج شدند و خواستند بگريزند هدف تير قرار بگيرند. من حس ميكردم كه امير بخارا آن شب از راه نقب نخواهد گريخت چون هنوز از چند و چون قشون من اطلاع ندارد و صبر ميكند تا بامداد طلوع كند و بتواند بفهمد ميزان نيروي من چقدر است. ولي در بامداد اگر بفهمد كه نميتواند مقابل من پايداري نمايد از راه نقب خواهد گريخت. وقتي روز دميد، امير بخارا از بالاي برج ارك مرا طرف خطاب قرار داد.
(توضيح)- كلمه ارك از زبان فارسي (از زبان پهلوي هخامنشي) راه اروپا را پيش گرفت و وارد روم (ايتاليا) شد و بعد در دوره اشكانيان كه روميها بايران آمدند با آنها وارد ايران شد و معناي آن در قديم نيز همين مفهوم است كه امروز ما از آن استنباط مي‌كنيم- مترجم).
او از من پرسيد براي چه اين‌جا آمدي و از من چه ميخواهي؟ گفتم من بتو نامه نوشتم و خون‌بهاي سربازان خود را از تو خواستم. ولي تو حاضر نشدي كه خون‌بها را بپردازي و مرا وادار به قشون‌كشي نمودي و اينك اگر ميخواهي كه من شهر تو را تخليه كنم و برگردم بايد پانصد هزار مثقال طلا بمن بدهي و اگر طلا نداري معادل پانصد هزار مثقال زر املاك و اموال ديگر بمن بده. امير بخارا گفت اگر من پانصد هزار مثقال زر بتو ندهم چه ميكني؟
گفتم تو را بجرم اين‌كه قاتل سربازان من هستي بقتل ميرسانم او گفت من سربازان تو را نكشته‌ام. گفتم قاتل، سربازان تو بودند، و تو كه آنها را پناه دادي شريك قتل هستي و بايد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 30
كشته شوي و من پس از اينكه تو را بقتل رسانيدم اموالت را تصرف خواهم كرد و فرمانرواي بخارا خواهم شد.
مير بخارا گفت اگر توانستي مرا بقتل برساني، اموالم را تصرف كن.
آنگاه ناپديد گرديد يعني از برج پائين رفت. دو ساعت ديگر غوغائي بگوش من رسيد و عده‌اي از سربازانم كه خارج از شهر بودند چند نفر را كه دستگير كرده بودند نزد من آوردند و من بين آنها امير بخارا را شناختم و معلوم شد كه وي بدون اطلاع از اين‌كه ما از وجود نقب خبر داريم ميخواسته با اطرافيان خود از راه نقب بگريزد و گرفتار سربازان ما شده است. امير بخارا بمن گفت من حاضرم معادل پانصد هزار مثقال زر، بتو املاك و اموال بدهم و مرا رها كن و (بخارا) را تخليه نما و برگرد. گفتم امروز صبح وقتي گفتم كه پانصد هزار مثقال زر بابت خون‌بها و هزينه قشون‌كشي بمن بده تا از اينجا بروم تو را دستگير نكرده بودم و اختيار جان‌ومال تو را نداشتم. ولي اينك صاحب اختيار جان‌ومال تو ميباشم و همه اموال تو بمن تعلق دارد. آنگاه امر كردم كه افسران و عده‌اي از سربازان من حضور بهم برسانند و اطرافيان امير بخارا را بر زمين بنشانند و شمشير از غلاف كشيدم و طوري شمشير را انداختم كه سر امير بخارا از بدن جدا شد و بر زمين افتاد. من مي‌خواستم به سكنه بخارا بفهمانم كه در آينده ميبايد از من اطاعت نمايند و نيز ميخواستم منظره فوران خون را از شاهرگهاي پريده امير بخارا ببينم و وقتي خون او، تا ارتفاع يك ذرع. نيم فواره زد و بطرف آسمان رفت من از فرط شادي بخنده افتادم.
بعد از اينكه امير (بخارا) بقتل رسيد تمام اموال او را بتصرف درآوردم و آنچه قابل انتقال بود به (سمرقند) منتقل گرديد و آنگاه دستور دادم كه سربازان امير (بخارا) و عده‌اي از سكنه شهر را به بيگاري بگيرند تا اين‌كه حصار شهر (بخارا) را ويران نمايند تا بعد از آن كسي نتواند در آن شهر حصاري شود. من تا امروز اين روش را ادامه داده‌ام و بعد از گشودن يك شهر مستحكم حصار آن را ويران مي‌نمايم تا اينكه ديكري نتواند در پناه حصار براي من توليد زحمت كند.
حكومت (بخارا) را بيكي از افسران خود واگذاشتم و باو گفتم اين شهر را طبق قوانين اسلام اداره كن، و هر زمان كه گرفتار اشكال شدي و ندانستي چه بايد كرد از من كسب تكليف بنما. اندكي پس از مراجعت از (بخارا) به سمرقند يك خواب حيرت‌آور ديدم. در حال رويا مشاهده كردم كه يك نردبان مقابل من قرار گرفته و دو پايه آن روي زمين است ولي قسمت فوقاني نردبان بچيزي اتكاء ندارد. من از مشاهده نردبان مزبور حيرت كردم و با خود گفتم چگونه اين نردبان كه قسمت فوقاني‌اش بچيزي تكيه ندارد در اين‌جا قرار گرفته است و سرنگون نميشود.
يك مرتبه صدائي بگوشم رسيد كه گفت اي (تيمور) از اين نردبان بالا برو. من جواب دادم اين نردبان بچيزي تكيه ندارد و نميتوان از آن بالا رفت چون سرنگون خواهد شد.
همان صدا گفت مگر نمي‌بيني با اينكه نردبان بچيزي تكيه ندارد، سرنگون نميشود اگر تو هم بر آن صعود كني سرنگون نخواهد شد. ولي من ترديد داشتم كه از آن بالا بروم. صاحب صدا گفت اي (تيمور) آيا ميترسي؟ گفتم كسي كه از عقل پيروي ميكند ترسو نيست و من
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 31
با اين‌كه جرئت دارم خود را در يك خرمن آتش نمياندازم زيرا ميدانم كه خواهم سوخت صاحب صدا گفت من بتو ميگويم اين نردبان سرنگون نخواهد شد از آن بالا برو. من پاي خود را روي اولين پله نردبان نهادم و آن را آزمودم و متوجه شدم كه محكم است و سرنگون نميشود. اين بود كه بدون بيم از سرنگون شدن از پله‌ها بالا رفتم.
پس از اينكه مقداري صعود نمودم يك مرتبه، متوجه شدم كه پاي چپ من، از من اطاعت نميكند. من در پاي چپ احساس درد نميكردم ولي نميتوانستم از آن استفاده نمايم صاحب صدا گفت چرا توقف كردي و بالا نميروي.
گفتم نميتوانم بالا بروم چون پاي چپم از من اطاعت نمي‌كند.
صاحب صدا گفت بالا برو ... از كار افتادن پاي چپ نبايد مانع از بالا رفتن تو شود.
من از گفته صدا پيروي كردم و متوجه شدم با اينكه پاي چپ من اطاعت نميكند مي‌توانم آن را با خود بكشم. باز هم بالا رفتم و ناگهان دريافتم كه دست راست من هم از اطاعتم خارج شده است. ولي دست راست بكلي از اطاعت من خارج نشده بود و مي‌توانستم بازوي نردبان را بگيرم ولي انگشت‌ها آن‌طور كه بايد از من اطاعت نميكرد.
سرانجام بجائي رسيدم كه ديگر پله نديدم و صاحب صدا گفت: آيا مي‌داني چند پله را طي كردي؟
گفتم نه، گفت بهتر آنكه نميداني چند پله را طي نمودي زيرا اين پلكان سنوات عمر تو ميباشد و تو تا روزي كه زنده هستي بالا خواهي رفت و هرگز فرود نخواهي آمد و پيوسته خاطر علماء و صنعتگران و شعرا را ولو با تو مخالف باشند نگاه‌دار و آنها را ميازار ولو دين تو را نپرستند. بعد از اين‌كه توصيه مزبور را از صاحب صدا شنيدم از خواب بيدار شدم.
امروز چهل و هشت سال از تاريخي كه من آن خواب را ديدم ميگذرد و ميتوانم آن را خوب تعبير كنم. من در اين چهل و هشت سال پيوسته ترقي كردم و دايم بر ثروت و قدرت من افزوده شد و تمام گردنكشان جهان مقابل من سر بر خاك نهادند يا اينكه سرشان از پيكر جدا شد در اين چهل و هشت سال حتي يك لحظه اتفاق نيفتاد كه يك مرحله عقب بروم و قدري از ثروت و قدرت من كاسته شود و اينك هم عزم دارم (بچين) بروم و سراسر كشور (چين) را تصرف نمايم
تعبير از كار افتادن پاي چپ من بالاي نردبان اين شد كه پاي چپ من در يكي از جنك‌ها بسختي مجروح گرديد و از آن موقع تا امروز از باي چپ ميلنگم. تعبير از كار افتادن دست راست من اين شد كه در جنك با (توك تاميش) دست راستم بشدت مجروح گرديد و از آن موقع تا امروز، نميتوانم انگشت‌هاي دست راست را مطابق ميل خود بحركت درآورم و اينك هم سرگذشت زندگي خود را با دست چپ مينويسم.
(توضيح- خود تيمور لنك در صفحات آينده در اين سرگذشت (توك تاميش) را معرفي ميكند و لزومي ندارد كه ما در اين‌جا بتفصيل وي را معرفي كنيم و باختصار ميگوئيم كه وي يكي از امراي بزرگ جنوب روسيه بود- مترجم)
من نميتوانم با دست راست قلم بدست بگيرم و بنويسم ولي ميتوانم با دست راست قبضه شمشير را بدست بگيرم و شمشير بزنم چون شانه و آرنج و بازو و ساعد من نقص ندارد. در ظرف مدت چهل و هشت سال كه از تاريخ ديدن آن خواب ميگذرد من در جنك‌ها يكصد و هفتاد و دو زخم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 32
خوردم و هرگز نناليدم و هر دفعه كه زخمي بر من وارد ميآمد دندان‌ها را روي هم ميفشردم كه صداي ناله‌ام برنخيزد. من طبق توصيه‌اي كه در آن خواب بمن كردند همواره خاطر علما و صنعتگران و شعراء را نكاه داشتم ولو ميدانستم كه مسلمان نيستند، ولو مثل (شمس الدين محمد شيرازي) مرتد بشمار ميآمدند.
وقتي وارد شيراز شنيدم قبلا از اين‌كه مجلسي با شركت علماي آنجا تشكيل بدهم (شرح آن خواهد آمد) دستور دادم كه (شمس الدين محمد) را نزد من بياورند تا وي را ببينم ساعتي ديگر، پيرمردي را نزد من آوردند كه قدري خميده بود و مشاهده كردم كه از يك چشم او آب فرو ميريزد از وي پرسيدم كه آيا شمس الدين محمد شيرازي تو هستي؟
مرد سالخورده جواب داد بلي اي امير جهانگشا.
گفتم تو در يكي از غزل‌هاي خود گفته‌اي:
خدايا محتسب ما را بآواز دف و ني بخش‌كه ساز شرع زين افسانه بي‌قانون نخواهد شد شاعر شيرازي گفت بلي اي امير جهانگشا من اين شعر را سروده‌ام.
گفتم آيا تو نميدانستي كه اين شعر توهيني بزرگ نسبت بدين مي‌باشد. پيرمرد گفت من قصد توهين نداشته‌ام و منظورم در اين شعر از (افسانه) همانا آواز دف و ني است و خواستم بگويم كه آواز دف و ني بي‌اهميت‌تر از آن است كه بتواند در اركان دين تزلزلي بوجود بياورد
گفتم اين‌طور نيست و در اين شعر، قصد توهين تو، روشن است. آنگاه از او پرسيدم كه آيا ميل داري سمرقند و بخارا را كه در اشعار خود از آنها ياد كرده‌اي ببيني؟ شاعر شيرازي گفت اي امير جهانگشا اگر جوان بودم ميل داشتم سمرقند و بخارا را ببينم ولي چون پير شده‌ام ميدانم كه اگر عزم سفر كنم بمقصد نخواهم رسيد و در راه خواهم مرد يا اينكه موفق ببازگشت بشيراز نخواهم شد گفتم اي شمس الدين محمد، تو جز شيراز جائي را نديده‌اي. (تيمور لنگ شيراز را (سي- راز) با حرف سين تلفظ ميكرد و مي‌نوشت- مارسل بريون) تو تصور ميكني كه زيباتر از شيراز جائي وجود ندارد در صورتيكه شيراز تو، در قبال سمرقند من شهر كوچك و بي‌اهميتي بيش نيست
قبل از اينكه من بسلطنت برسم سمرقند از شهرهاي زيباي دنيا بود و من آنرا زيباترين و آبادترين شهر جهان كردم در شيراز تو بيش از هفت مسجد نيست كه فقط يكي از آنها بزرك است ولي سمرقند من دويست مسجد بزرك دارد و هر مسجد داراي دو يا سه يا چهار گلدسته است و بالاي گنبد هر مسجد يك هلال زرين نصب گرديده و وقتي تو از بالاي تپه‌اي كه كنار شهر قرار گرفته سمرقند مرا در وسط باغها ببيني تصور ميكني كه بهشت برين را مشاهده مي‌نمائي، ولي شمس الدين محمد نخواست شيراز را ترك كند و به (سمرقند) برود و بقيه عمر را در آن شهر زندگي كند و با اينكه بنظر من مردي مرتد بود من گفتم هزار دينار زر باو بدهند تا اينكه با خوشي زندگي نمايد و از روزي كه من آن خواب را ديدم تا امروز يك دانشمند و يك صنعتگر و يك شاعر از من آزار نديد.
من وقتي مجبور مي‌شدم كه يك شهر مستحكم را با قهر و غلبه تصرف كنم و سكنه شهر را از دم تيغ بگذرانم پيوسته علماء و صنعتگران و شعراء را مستثني ميكردم و مراقبت مي‌نمودم كه آنها را از سايرين جدا شوند و بقتل نرسند و بعد از اينكه شهر ويران ميگرديد به علماء و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 33
شعرا مي‌گفتم كه در هر جا ميل دارند سكونت كنند و صنعتگران را بيكي از شهرها منتقل ميكردم و براي آنها وسائل زندگي در نظر ميگرفتم و مي‌گفتم كه در آن شهر به صنعت و كار خود ادامه بدهند و با رفاه زندگي نمايند. احترام علماء و صنعتگران و شعراء نزد من بقدري زياد بود كه اسقف مسيحي سلطانيه بمن ناسزا گفت و من از مجازاتش صرف نظر كردم و از وي دعوت نمودم كه به (سمرقند) برود و در آنجا با خوشي زندگي كند.
اسقف مسيحي سلطانيه در آغاز در نخجوان بسر ميبرد و در آنجا پيشواي روحاني مسيحيان ارمني بود و بعد منتقل به سلطانيه شد و در آنجا نزد من رسيد من وي را با محبت پذيرفتم و كنار خويش نشانيدم و چون ميدانستم بر اثر جنك، در سلطانيه خواربار كمياب است دستور دادم كه برايش غذا بياورند. آن مرد مسيحي بعد از اين‌كه غذاخورو و سير شد بجاي اينكه از ميزبان سپاسگزاري كند زبان بناسزا گشود و گفت اي امير تيمور، تو كه ميگوئي مسلمان هستي و بخدا عقيده داري چرا اين‌قدر خون‌ريزي ميكني و بندگان خدا را بقتل ميرساني گفتم من كساني را بقتل رسانيده‌ام و ميرسانم كه بعد از اينكه مسلمان شدند از دين اسلام رجعت كردند و مسلماني كه از دين ما رجعت كند مرتد است و واجب القتل. اسقف سلطانيه گفت ولي تو در ارمنستان عده‌اي كثير از مسيحيان را بقتل رسانيدي آيا آنها هم مسلمان بودند و بعد از دين تو رجعت كردند؟
گفتم آنها مسلمان نبودند اما كافر حربي محسوب مي‌شوند و كافر حربي عبارت است از نامسلماني كه براي جنك با مسلمان عذر بتراشد و آنگاه شروع بجنك كند و بايد وي را بقتل رسانيد.
و اما تو اي مرد مسيحي خوشوقت باش كه جزو طبقه علما ميباشي گو اين‌كه از علماي مسيحي بشمار ميآئي چون اگر يك عالم نبودي اكنون امر ميكردم كه مقابل چشم من، پوست تو را زنده بكنند تا بداني توهين كردن بپادشاهي چون من مستوجب چه مجازات است ولي چون مردي عالم هستي از خون تو ميگذرم. اسقف سلطانيه از من پوزش خواست و آنگاه من موافقت كردم كه وي به (سمرقند) منتقل شود و پايتخت مرا ببيند و پس از اينكه چندي در پايتخت من بسر برد بوي مأموريت دام كه بعنوان ايلچي بمغرب زمين برود و نامه مرا بپادشاه فرنك برساند.
بعد از اينكه از (بخارا) مراجعت كردم و خواب مذكور را ديدم شنيدم كه پنج نفر از امراي ماوراء النهر كه از دوستان امير (بخارا) بودند عليه من متحده شده‌اند و قصد دارند يك قشون نيرومند يكصد هزار نفري گرد بياورند و بسمرقند حمله‌ور شوند و مرا بقتل برسانند. من قبل از اينكه خواب مزبور را ببينم مردي بودم قوي و با جرئت و بعد از اينكه آن خواب را ديدم فهميدم كه خداوند پشتيبان من است و در جنگها بمن كمك خواهد كرد. اما حزم و احتياط را از دست نميدادم و ميدانستم كسي از كمك خداوند برخوردار مي‌شود كه عاقل و محتاط باشد و يك مرد بي‌عقل و سبك‌سر، لياقت برخورداري از كمك خداوند را ندارد.
عقل من حكم ميكرد كه قبل از اين‌كه آن پنج نفر بتوانند عليه من يك قشون يكصد هزار نفري گرد بياورند و بسمرقند حمله‌ور شوند، من به يكايك آنها حمله‌ور شوم و آنها را نابود كنم. اين بود كه حكومت سمرقند را بيكي از افسران خود موسوم به (شير- بهادر) سپردم و با قشون خويش براه افتادم تا بكنار شط جيحون رسيدم. من در منطقه‌اي موسوم به (ترمز) به شط جيحون رسيدم و خواستم قشون خود را از شط بگذرانم ولي مشاهده كردم كه در آنجا، حتي يك كشتي شطي وجود
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 34
ندارد كه من بتوانم اسب‌ها و سواران خود را از رودخانه عبور بدهم اگر موقع طغيان شط نبود من امر ميكردم كه سوارانم بآب بزنند و از رودخانه بگذرند ولي وقتي جيحون طغيان ميكند فيل هم قادر نيست از رودخانه عبور نمايد چه رسد باسب
در آن موقع براي اولين مرتبه متوجه شدم كه يك قشون بخصوص در كشوري چون ماوراء النهر كه رودهاي بزرك دارد محتاج زورق است و زورق بايد با خود قشون حمل شود تا در هر نقطه كه برودخانه ميرسد بتواند از آن عبور نمايد. من از همانجا نامه‌اي براي (شير- بهادر) نوشتم و باو گفتم كه مبادرت به ساختن زورق كند و متوجه باشد كه زورق‌ها را طوري بسازد كه بتوان اسب‌ها را با زورق از رودخانه گذرانيد و نيز گفتم زورق‌ها بايد طوري ساخته شود كه بتوان بوسيله ارابه آنرا از نقطه‌اي بنقطه‌اي ديگر حمل كرد. من ميدانستم كه اگر منتظر ساختن زورق‌ها شوم مدتي طول ميكشد. لذا عده‌اي از سواران خود را بطرف شمال و جنوب فرستادم تا در هر نقطه كه كشتي شطي و زورق مي‌بينند بسوي منطقه (ترمز) گسيل دارند.
(ترمز كه در اينجا از آن نام برده شده، منطقه‌ايست معروف و در زبان فارسي عده‌اي از شعراء و علماء بنام ترمزي خوانده شده‌اند- مترجم)
بزودي يك عده كشتي شطي در (ترمز) جمع‌آوري شد و من سواران خود را با كشتي از شط جيحون گذرانيدم. انتقال سواران من از يك طرف، بطرف ديگر شط مدت يك روز طول كشيد و آنگاه با سرعت بسوي منطقه فرمانروائي (امير غضنفر) براه افتادم (امير غضنفر) يكي از امراي پنجگانه بود كه عليه من، با يكديگر متحد شدند اما قبل از اين كه بحوزه فرمانروائي او برسم (امير غصنفر) گريخت و من تمام اسب‌ها و گوسفندان و خيمه‌هاي او را ضبط كردم ليكن خون اتباعش را نريختم چون آنها مقاومت نكردند. بعد از اين‌كه از منطقه فرمانروائي (امير غضنفر) كذشتم به حوزه فرمانروائي (امير ليك توتون) رسيدم. او نيز يكي از امراي پنجگانه بود اما دين اسلام نداشت.
سواران (امير ليك توتون) چهار هزار تن بودند و من نيز چهار هزار سوار و چهار هزار اسب يدك داشتم تا اينكه سواران، هنگام راه‌پيمائي بتوانند اسب خود را عوض كنند و اسب خسته را آزاد نمايند كه بدون راكب حركت كند و از خستگي بيرون بيايد من اين روش راه‌پيمائي را از جد بزرك خود چنگيز فراگرفتم و در جنك‌ها از اين عمل نتايج گرانبها بدست آمد و در بعضي از پيكارها خصم را بكلي عافل‌گير كردم و هنگامي كه تصور ميكرد من با وي فاصله زياد دارم بر او تاختم و كارش را ساختم. من باب مثال ميگويم كه وقتي تصميم گرقتم سبزوار، كرسي سرزمين خراسان را تصرف كنم در مدت بيست روز با تمام قشون خود از بخارا به سبزوار رسيدم و در آن بيست شبانه‌روز، من و سوارانم بي‌انقطاع راه مي‌پيموديم طوري رسيدن ما به سبزوار غير منتظره بود كه سكنه حومه شهر كه بيرون حصار سبزوار سكونت داشتند نتوانستند خود را به شهر برسانند
سكنه سبزوار همه مرتد بودند (البته اين عقيده‌اي است كه تيمور درباره شيعيان داشته و ترديد نيست كه بيمورد است- مترجم) و من بعد از اين‌كه شهر را گشودم به سربازان خود بشارت دادم كه ده سر بريده را بمبلغ يك دينار خريداري خواهم كر زيرا من مسلمان هستم و مجاهد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 35
في سبيل اله مي‌باشم و ايمان دارم كه طبق قانون شرع مطهر اسلام هركس كه مرتد است بايد بقتل برسد سربازان من به حسابدارانم يكصد و پنجاه هزار سر بريده تحويل دادند و پانزده هزار دينار دريافت كردند و من دستور دادم كه از آن يكصد و پنجاهزار سر بريده، يك هرم (يك منار- مارسل بريون) رو بقبله بسازند تا خداي كعبه بداند كه من براي رضاي او مرتدان را نابود نمودم بعد از اين‌كه هرم بارتفاع سي ذرع بنا گرديد گفتم كه حصار شهر سبزوار را ويران كنند و قشون را بحركت درآوردم ولي روز بعد دوباره به شهر برگشتم.
من ميدانستم كه عده‌اي از سكنه سبزوار در بيغوله‌ها پنهان شده‌اند و وقتي ببينند قشون من عزيمت كرده از پناهگاه خود خارج خواهند شد و پيش‌بيني من درست بود و بعد از اين‌كه ناگهان مراجعت كردم آنها را غافلگير نمودم و بقتل رسانيدم
در روز بيست و دوم ماه ذيحجه در سال 759 هجري جنك بين سواران من و سواران (امير ليك توتون) درگرفت. قبل از اينكه جنك شروع شود دويست تن از سربازان خود را مأمور نمودم كه اسب‌هاي يدك را در عقب جبهه نگاه دارند و خود با سه هزار و هشتصد تن ديگر بسواران (امير- ليك توتون) حمله كردم. ما در يك جلگه وسيع پيكار ميكرديم كه مسطح بود و هيچ مانع و حائل نداشت و من ميتوانستم سواران خود را بهر ترتيب كه ميل دارم بحركت درآورم من داماد خود (يعني شوهر خواهرم) حسين را مأمور كردم كه با يك عده پانصد نفري، از سوارانم تظاهر بفرار كند تا اين‌كه بتواند جمعي از سواران (امير ليك توتون) را عقب خود بيندازد و باو گفتم بعد از اين‌كه سواران (امير ليك توتون) را عقب خود انداخت ناگهان برگردد و با قيقاج آنها را به تير ببندد و نابود كند و بعد، خود را بمن برساند و از عقب به ساير سواران (امير ليك توتون) حمله نمايد.
بافسران خود نيز گفتم كه بتمام سواران بگويند كه سعي كنند با نيزه اسب‌هاي دشمن را از پا بيندازند تا اين‌كه سواران (امير ليك توتون) قدم بر زمين بگذارند
من ميدانستم غلبه بر سوار، مشكل‌تر از غلبه بر پياده است و پس از اين‌كه سواران (امير- ليك توتون) پياده شدند حمله بر آنها آسان ميشود. ضرري كه اين روش جنگي براي ما داشت اين بود كه پس از غلبه بر خصم از تصرف اسب‌هاي او محروم مي‌شديم اما در جنك، اول بايد بر دشمن غلبه كرد و بعد بفكر ضبط اموالش افتاد. در حالي‌كه سربازان من با نيزه باسب‌هاي خصم حمله‌ور شدند و آنها را از پا درميآوردند (حسين) دامادم تظاهر بفرار كرد. من تصور مي‌نمودم بعد از گريختن حسين بيش از دويست يا سيصد نفر از سربازان (امير ليك توتون) عقب وي نخواهند افتاد ولي حيرت زده مشاهده نمودم كه نزديك هزار تن از سربازان او، سواران (حسين) را تعقيب كردند وقتي هزار سوار (امير ليك توتون) عقب (حسين) و سوارانش افتادند ما با جديت و حرارت باسب- هاي دشمن حمله‌ور شديم.
اگر تو يك مرد جنگي باشي ميفهمي كه در ميدان جنك، حمله كردن باسب دشمن، ناشي از جبن يا نامردي نيست. چون در صحنه كارزار، هرطور شده بايد دشمن را زبون كرد و او را از پا درآورد و يك دشمن پياده سهل‌تر از يك خصم سوار از پا درميآيد و پاي گريز هم ندارد. بر اثر حمله شديد و طولاني ما عده‌اي كثير از سربازان دشمن پياده شدند. من بعد از اين‌كه متوجه شدم عده‌اي زياد از سواران خصم، پياده شده‌اند يكي از صاحب منصبان خود موسوم به (نصرت لي) را مأمور
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 36
كردم كه با پانصد سوار، بسربازان پياده بتازد و با شمشير يا نيزه آنها را معدوم كند. باو گفتم اينان كافرند ولي اگر مسلمان هم ميبودند ميبايد كشته شوند چون با من بجنك افتادند لذا آنها را بكش
بعد از نيم ساعت ديدم كه (نصرت لي) و سوارانش طوري بسهولت سربازان پياده (امير- ليك توتون) را بقتل ميرسانند كه گوئي آنها گروهي از مورچگان هستند. سربازان پياده وقتي مورد حمله سواران من قرار ميگرفتند نميدانستند چگونه از خود دفاع كنند و با فريادهاي وحشت‌آور ميگريختند. ولي سواران من بانها ميرسيدند و با يك ضربت شمشير يا نيزه هلاكشان ميكردند
در آن روز من مرتبه‌اي ديكر، بقدرت خود و عدم لياقت ديگران اميدوار شدم و دانستم كه موفقيت انسان در زندگي بهمان اندازه كه مربوط بلياقت او هست بعدم لياقت ديگران هم ارتباط دارد. در آن روز دريافتم كه هرگز نبايد فريب شهرت و آوازه ديگران را خورد و از اسامي بزرگ آنها بيم بخود راه داد. (امير ليك توتون) يكي از اسم‌هاي بزرگ ماوراء النهر بود و آن مرد هر وقت سوار مي‌شد مقابل او يك پرچم بحركت درميآوردند كه 9 دم گاو بآن ميآويختند.
(امير ليك توتون) ادعا ميكرد كه از نژاد اصيل‌ترين سلاطين ترك است و هيچ كس را در قبال قدمت و اصالت خانواده خود بچيزي نميگرفت. ولي آن مرد با آن همه ادعا، آن‌قدر لياقت نداشت كه تعليمات جنگي را بسربازان خود بياموزد تا وقتي كه سربازان پياده وي مورد حمله سواران قرار ميگيرند بدانند چگونه بايد از خود دفاع كنند. در آن روز كه سواران من، پيادگان (امير ليك توتون) را مثل مورچه بقتل مي‌رسانيدند كافي بود كه آنها در يك صف قرار بگيرند و نيزه‌هاي خود را راست كنند تا اينكه از عبور سواران من ممانعت نمايند. ولي آنها در عوض اينكه يك صف تشكيل بدهند و با نيزه جلوي سواران مرا بگيرند مثل گروهي از خرگوشان كه در شكارگاه مورد حمله قرار بگيرند از چپ و راست ميگريختند.
وقتي فرار سربازان پياده (امير ليك توتون) را ديدم يقين حاصل كردم كه در آن جنگ فاتح خواهم شد زيرا كساني كه با من مي‌جنگيدند مرد جنگي بشمار نمي‌آمدند بلكه چون زنها بودند. اي كه سرنوشت زندكي مرا ميخواني اين حقيقت را بدان كه هر زمان مشاهده كردي، سربازان در ميدان جنك ترسو و ناتوان هستند بدان كه فرمانده آنها نالايق و ترسو است براي اينكه سربار، مظهر فرمانده خود مي‌باشد و مانند يك آئينه است كه فرمانده خود را منعكس مي‌نمايد. محال است كه يك فرمانده لايق و دلير سرباز ترسو و نالايق داشته باشد. منظره آن روز ميدان جنك، براي من درس عبرت شد و دانستم كه هرگز نبايد از پا بنشينم تا اينكه سربازان من، مثل سربازان (امير ليك توتون) ترسو و نالايق بار بيايند. من فهميدم كه ناتواني قشون (امير ليك توتون) ناشي از تنبلي فرمانده آنهاست.
اگر (امير ليك توتون) اوقات خود را صرف خوردن و خوابيدن نمي‌كرد و بامور قشون خود مي‌پرداخت سربازانش آن‌طور بار نميآمدند. من بعد از آن جنك (نصرت لي) را مأمور نمودم كه هر بامداد پس از اين‌كه نماز صبح را خواندم با صداي بلند اين شعر را براي من بخواند:
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 37 نبيند دو چشمم بجز گرد رزم‌حرام است بر جان من جام بزم داماد من (حسين) كه مأمور بود عده‌اي از سربازان خصم را عقب خود بيندازد و آنها را نابود كند مأموريت خود را بخوبي بانجام رسانيد و مراجعت كرد.
من اگر ميدانستم كه سربازان امير ليك توتون آن‌قدر ناتوان هستند آن مأموريت را بداماد خود نميدادم و او را از خويش دور نمينمودم پس از اينكه (حسين) مراجعت كرد كار بر سربازان (امير ليك توتون) سخت‌تر شد زيرا از عقب نيز مورد حمله قرار گرفتند ولي (حسين) در آن كارزار بقتل رسيد و من امر كردم جسدش را از ميدان خارج كنند و در نمد بپيچند تا اين كه بسمرقند حمل گردد و در آنجا دفن شود. (حسين) قبل از اينكه كشته شود راه فرار (امير ليك توتون) را بسته بود. من يقين دارم كه اگر داماد من راه گريختن آن مرد را نمي‌بست (امير ليك توتون) قشون خود را رها مي‌نمود و ميگريخت تا اين‌كه جانش را نجات بدهد.
(امير ليك توتون) مردي بود بتقريب چهل ساله و سياه چرده و در آن روز مغفر بر سر و زره در تن داشت.
من هم داراي مغفر بودم اما زره نداشتم و بجاي آن خفتان پوشيده بودم و عادتم اين است كه خفتان را بر زره ترجيح ميدهم. زيرا خود من بدفعات زره ديگران را با ضربت شمشير شكافته‌ام ولي نتوانستم خفتان را بشكافم و آزموده‌ام كه خفتان بهتر از زره بدن را در قبال ضربات شمشير و نيزه و تير حفظ ميكند. درحالي‌كه چند تن از صاحب منصبان و عده‌اي از سوارانم با من بودند خود را نزديك (امير ليك توتون) رسانيدم و آن مرد بزبان تركي بانك زد جوان تو كه هستي.
من بزبان فارسي باو جواب دادم (مرامام من نام مرك تو كرد) (امير ليك توتون) بزبان تركي گفت نمي‌فهمم چه ميگوئي؟ آنچه گفته بودم بزبان تركي برايش بيان كردم و بعد دهانه اسب را بدندان گرفتم و با دو شمشير در دو دست، حمله‌ور شدم. چند تن از سواراني كه اطراف (امير ليك توتون) بودند از پا درآمدند و من خود را باو رسانيدم. چند مرتبه بسوي من كمند انداختند ولي شمشيرهاي من كمند را قطع مي‌نمود. (امير ليك توتون) مثل تمام سربازان خود با يك دست شمشير ميزد.
من ميدانستم كه كشتن آن مرد براي من آسان است زيرا با شمشير چپ خود مي‌توانستم جلوي تيغ وي را بگيرم و با شمشير راست او را از پا درآورم. فقط زره و مغفر (امير ليك توتون) مانع از اين بود كه بزودي كشته شود. درحالي‌كه من با شمشير چپ خود با تيغ او بازي ميكردم شمشير راست را بطرفش انداختم و از ضربت شمشير من پاي او بريده شد و مرد سياه چهره روي اسب خم گرديد. ضربت دوم شمشير من روي دست چپ او فرود آمد و دست را قطع كرد و (امير ليك توتون) نتوانست روي اسب قرار بگيرد و بزمين افتاد و من به سه نفر از سواران خود گفتم كه سرش را از بدن جدا كنند و بر نيزه بزنند و بسربازانش نشان بدهند تا همه بدانند كه (امير ليك توتون) ديگر وجود ندارد تا اين‌كه جنك، زودتر خاتمه پيدا كند.
همين‌كه سر (امير ليك توتون) به سر نيزه قرار گرفت و سربازانش دانستند كه فرمانده
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 38
آنها كشته شده، وحشت‌زده فرار كردند و هنوز موقع نماز ظهر نشده بود كه جنك خاتمه يافت من عده‌اي از سربازان خود را مأمور تعقيب فراريان و غارت قبيله آنها كردم و گفتم هر چيز را كه قابل انتقال است تصرف كنند و با خود بياوردند و تمام زن‌هاي جوان را اسير نمايند تا اين‌كه بعد، بين صاحب منصبان و سربازان من توزيع شوند زيرا به كنيز بردن زن‌هاي كافر حربي مشروع مي‌باشد. وقتي از امور ميدان جنك فارغ شدم از اسب فرود آمدم و مغفر را از سر برداشتم و خفتان را كندم و موزه را از پا درآوردم و گفتم براي من آب بياورند تا وضو بگيرم و نماز بخوانم.
در آن موقع من هنوز مسجد متحرك نداشتم تا در مسجد خود نماز بخوانم و بعد از وضو گرفتن نماز خواندم و از خداوند كه بان سهولت فتح را نصيب من كرد سپاسگذاري نمودم.
دو روز ديگر سواراني كه براي غارت فرستاده بودم مراجعت كردند و پنج هزار و يكصد زن جوان غير از اموال آوردند و من زن‌ها را بين صاحب منصبان و سربازان خود تقسيم كردم و بهر صاحب منصب و سرباز يك كنيز رسيد و بقيه زن‌ها را به بازارهاي برده‌فروشي ماوراء النهر فرستادم تا اين‌كه بفروش برسند.
در آن جنك پانصد و بيست و پنج تن از صاحب منصبان و سربازانم كشته شدند و از جمله دامادم (حسين) بقتل رسيد ولي من با قتل (امير ليك توتون) توطئه امراي ماوراء النهر را عليه خود نقش بر آب كردم و ديگر امراي مزبور درصدد برنيامدند كه عليه من متحد شوند تا بوسيله اتحاد بتوانند مرا معدوم نمايند.
وقتي از جنك (امير ليك توتون) بسمرقند مراجعت كردم بمن اطلاع دادند كه دو مسافر محترم كه هر دو از علما مي‌باشند وارد سمرقند شده‌اند پرسيدم آنها اهل كجا هستند؟
بمن جواب دادند كه آنها اهل (سرزمين دست چپ) مي‌باشند.
(توضيح: سرزمين دست چپ معناي تحت اللفظي كلمه شام است كه امروز باسم سوريه ميخوانيم و شام يعني سرزمين دست چپ و يمن يعني سرزمين دست راست- مترجم)
معلوم شد كه يكي از آن دو مسافر در شهر حلب سكونت دارد و ديگري در شهر دمشق.
سرنوشت انسان شگفتي‌ها دارد و روزي كه آن دو مسافر وارد سمرقند شدند من پيش‌بيني نمي‌كردم كه زماني خواهد آمد كه از نسل آن دو مسافر فرزنداني بوجود ميآيند كه راجع بمن كتاب خواهند نوشت. امروز كه عمر من بهفتاد رسيده و مي‌توانم تمام وقايع را با يك نظر ببينم ميگويم كه يكي از آن دو مسافر موسوم به (كمال الدين) داراي پسري شد موسوم به (نظام الدين شامي) كه يك كتاب بنام (ظفرنامه) راجع بمن نوشت ديگري باسم (عربشاه) داراي فرزندي گرديد موسوم به (ابن عربشاه) كه كتابي را راجع بمن شروع كرده ولي هنوز بخاتمه نرسانيده و من هم آن را نديده‌ام ليكن گفته كه عنوان كتاب را چنين خواهد گذاشت (عجائب المقدور في نوائب تيمور).
دو مسافر دانشمند در ماه جمادي الاولي سال 765 هجري وارد سمرقند شدند و در آن موقع نه (نظام الدين شامي) نويسنده (ظفرنامه) بوجود آمده بود نه (ابن عربشاه) هر دو مسافر از جمله
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 39
علماي سرزمين دست چپ بودند و من جداگانه از آنها دعوت كردم كه نزد من بيايند و طعام صرف كنند. اول از (كمال الدين) ساكن شهر حلب دعوت كردم و هنگامي كه وارد شد باحترامش از جا برخاستم و او را در صدر مجلس نشانيدم و بعد از اين‌كه طعام خورده شد با وي مذاكره كردم و براي اين‌كه بدانم پايه معلومات و فهم او چقدر است پرسيدم طوفان نوح در چه موقع شروع و چه وقت خاتمه يافت. كمال الدين جواب داد تاريخ شروع طوفان نوح و خاتمه آن معلوم نيست ولي مدت آن ده كرور سال بوده است.
گفتم آيا در تمام مدت آن ده كرور سال نوح و جانوراني كه با او بودند در كشتي بسر ميبردند؟ كمال الدين گفت مسئله كشتي نوح و جانوراني كه با او بودند يك مسئله عرفاني است براي اين‌كه نوح نمي‌توانسته ده كرور سال كه بي‌انقطاع باران ميباريد زنده بماند. منظور از نوح و جانوراني كه با او بودند و در تمام مدت طوفان روي آب بسر ميبردند اين است كه خداوند انسان و جانوران را از آب و هم از خاكي كه در آب بوده است بوجود آورد. بر كمال الدين حلبي آفرين گفتم براي اينكه حقيقت گفت من آن حقيقت را از معلم خود (عبد اللّه قطب) فراگرفته بودم و او به من گفت طوفان نوح آن‌طور كه حكايت ميكنند وقوع نيافته بلكه منظور از طوفان نوح عبارت است از دوره‌اي بسيار طولاني كه در آن مدت باران ميباريد و درياها را كه گودال‌هاي وسيع بود پر از آب كرد.
چند روز بعد از اين‌كه كمال الدين ميهمان من شد از (عربشاه) اهل دمشق براي صرف طعام دعوت نمودم و بعد از اينكه طعام خورده شد از او پرسيدم (رجال الغيب) كه هستند و در كجا سكونت دارند؟ و آيا راست است كه شماره آنها 353 نفر مي‌باشد و نه كم مي‌شوند نه زياد و آيا راست است كه دنيا بوجود آنها قائم مي‌باشد و اگر از ميان بروند دنيا از بين ميرود.
عربشاه گفت اي امير سمرقند و بخارا، اصطلاح (رجال الغيب) را براي اين وضع كرده‌اند كه عوام الناس چيزي بفهمند و تصور كنند پس پرده مرداني هستند كه دنيا را اداره ميكنند.
(رجال الغيب) عبارت است از نيروهائي كه اين دنيا را اداره ميكند و اگر آن نيروها نباشد اين جهان نابود خواهد شد. آن نيروها نه كم مي‌شود نه زياد زيرا در جهان هيچ چيز كم‌وزياد نميگردد براي اين‌كه در خارج از دنيا مكاني نيست كه اشياء زايد دنيا را در آن بگذارند و هم‌چنين در خارج دنيا مكاني نيست كه اشيائي را از آنجا بداخل دنيا منتقل كنند و كمبود دنيا را جبران نمايند براي اينكه همه‌جا جهان مي‌باشد بهمين جهت رجال الغيب يعني نيروهائي كه دنيا را اداره ميكند نه كم ميشود نه زياد. گفتم احسنت ... احسنت ... معلوم ميشود كه دانشمندان (سرزمين دست چپ) چيزي از دانشمندان ماوراء النهر كم ندارند و مثل آنها از دانش بر خود را مي‌باشند.
در مدتي كه (كمال الدين) و (عربشاه) در سمرقند بودند من از آنها ميهمانداري كردم و هنگامي كه مي‌خواستند مراجعت كنند بهريك از آنها يك استر و پانصد دينار زر دادم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 40

فصل ششم جنك تاشكند

من اگر بخواهم وقايع زندگي خود را روز بروز بنويسم اين رشته سري دراز خواهد داشت و ممكن است كه عمر من بنهايت برسد و اين شرح حال تمام نشود بنابراين يك قسمت از حوادث زندگي خود را خلاصه ميكنم تا اين‌كه بتوانم زودتر به وقايع بزرگ كه بيشتر درخور ذكر است برسم. من از سال 760 هجري تا سال 770 (مطابق با 1369 ميلادي- مارسل بريون) بدون انقطاع مشغول جنگ بودم.
در آن مدت يازده سال، توانستم سراسر خوارزم و ماوراء النهر را بتصرف درآورم و قلمرو حكومت من از يك طرف محدود شد بدشت‌هاي سردسير وحشيان (يعني سيبريه- مترجم) و از طرف ديگر بدرياي آبسگون (يعني درياي مازندران- مترجم).
يكي از جنگهاي بزرگ من در آن سنوات جنگ (تاشكند) بود كه در آن جنگ پاي چپ من مجروح گرديد و از آن موقع تاكنون از پاي چپ مي‌لنگم. من (تاشكند) را جزو قلمرو حكومت خود كردم و حكومت آنجا را به (الجاتيو محمد قولوق) واگذار نموده بودم و تصور نميكردم كه مجبور باشم دوباره آن شهر را تصرف كنم. ليكن (الجاتيو- محمد قولوق) بعد از دو سال كه حاكم تاشكند بود ثروتي بهم زد و قشوني گرد آورد و ياغي شد و مرا وادار نمود كه به تاشكند قشون بكشم.
من در ماه شوال سال 768 هجري با هفتاد هزار سرباز سوار شهر (تاشكند) را كه داراي حصار بود محاصره كردم و بسكنه شهر اخطار نمودم كه عليه (الجاتيو- محمد قولوق) شورش كنند و او را به قتل برسانند ولي از طرف سكنه شهر اقدامي براي شورش عليه حاكم تاشكند نشد من بعد از اينكه مطمئن شدم شهر (تاشكند) بوسيله دهليز زيرزميني راه بخارج ندارد بسربازان خود دستور دادم كه دو نقب حفر كنند كه يكي از طرف شمال و ديگري از طرف جنوب منتهي به حصار شهر شود من ميدانستم هنگامي كه ما مشغول حفر نقب هستيم و بخصوص در موقع شب مردان (الجاتيو- محمد قولوق) صداي كلنك و بيل نقب‌زن‌ها را ميشنوند و مي‌قهمند كه ما مشغول حفر نقب مي‌باشيم و هركس كه گوش خود را در موقع شب بزمين بچسباند مي‌تواند صداي كلنك‌زدن حفاران را بشنود (الجاتيو- محمد قولوق) عده‌اي را مأمور كرده بود كه تا نقب‌زن‌هاي ما سر از شهر بدرآورند آنها
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 41
را بقتل برسانند و نقب را ويران و كور كنند
روز هيجدهم ماه شوال دو رشته نقب ما از شمال و جنوب بزير حصار شهر تاشكند رسيد و من بافسران خود گفتم بسربازان بگويند كه صبح روز ديگر ما بشهر حمله‌ور خواهيم شد.
بامداد روز نوزدهم شوال سال 768 همين‌كه سياهي شب از بين رفت و هوا قدري روشن شد من به سربازان خود گفتم كه چهار جوال باروت را ببرند و دو جوال را زير حصار شمالي و دو جوال را زير حصار جنوبي جا بدهند و از جوال‌ها يك رشته فتيله تا مدخل نقب بكشند اين دستور اجرا شد و دو رشته فتيله در دو نقب از جوال‌ها تا مدخل نقب ادامه يافت.
فتيله نقب شمالي را خود من آتش زدم و فتيله نقب جنوبي را (شير- بهادر) آتش زد و دو موضع از حصار شهر (تاشكند) در شمال و جنوب با صدائي چون صداي ويران شدن دنيا فروديخت. چون سواران من از مواضع خراب نميتوانستند وارد شهر شوند از اسب‌ها پياده شدند و من بآنها سپردم كه بعد از ورود بشهر دروازه‌ها را بگشايند تا اين‌كه سواران من بتوانند بشهر تهاجم نمايند. دستور من اجرا شد و سربازان بعد از ورود بشهر دروازه‌ها را گشودند.
من بعده‌اي از سواران خود امر كردم كه همچنان شهر را در محاصره داشته باشند تا اين كه (لجاتيو محمد قولوق) و افسرانش نتوانند بگريزند و آنگاه خود با عده‌اي از سواران وارد شهر شدم حاكم تاشكند ميدانست كه اگر بچنك من بيفتد. من با وي چون خائنين رفتار خواهم كرد. قانون من از دوره جواني تا امروز، اين بوده و هست كه هرگاه يكي از مردان مورد اعتماد بمن خيانت كند و ياغيگري نمايد يا بدشمن بپيوندد بعد از اين‌كه بچنگم افتاد امر ميكنم پوست بدنش را زنده بكنند و اگر بعد از آن زنده بماند او را در يك ديك بزرك كه پر از روغن داغ مي‌باشد بيندازند، (الچاتيو- محمد قولوق) كه مرا مي‌شناخت و ميدانست كه اگر دستگير شود، پوست بدنش را زنده خواهند كند و بعد در ديك پر از روغن داغ خواهند انداخت با نيروئي كه از نااميدي او سرچشمه مي‌گرفت از شهر تاشكند دفاع ميكرد.
من طبق معمول با دو دست شمشير ميزدم و چون مغفر و چهار آئينه داشتم بدنم محفوظ بود و ضربات خصم در من اثر نميكرد (توضيح- چهار آئينه عبارت بود از يك نيم‌تنه آهني، كه در جلوي آن دو آهن مسطح، يكي بالاي ديگري بنظر ميرسيد و در عقب آن هم دو قطعه آهن بهمان شكل ديده ميشد و چون آهن‌هاي مزبور را صيقلي ميكردند و در آفتاب مانند آئينه ميدرخشيد لذا آن نيم‌تنه را چهار آئينه ميخواندند- مترجم) من فقط بطرف جلو توجه داشتم و از عقب آسوده خاطر بودم زيرا ميدانستم كه عقب من، خصم وجود ندارد. در طرفين من هم سربازانم مي‌جنگيدند اما سربازي كه در طرف چپ من قرار گرفته بود بود كشته شد و پيش از اين‌كه سرباز ديگري جاي او را بگيرد يك ضربت شديد تبرزين روي پاي چپ من فرود آمد. ضربت طوري سخت بود كه تصور كردم پاي چپ من از بدن جدا گرديده و در همين موقع يكي از سربازان ما جاي خالي را پر كرد و ديگر من از طرف چپ، مورد تهديد قرار نگرفتم وقتي آن ضربت تبرزين روي پاي چپ من وارد آمد من فرياد نزدم و نناليدم و لذا هيچ يك از سربازان من نفهميدند كه من مجروح شده‌ام.
من مپدانستم كه ارزش يك مرد جنگي فقط در اين نيست كه بتواند بدون بيم از مرك خود را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 42
بصف سپاه خصم بزند و سربازانش را بقتل برساند بلكه در اين نيز هست كه هنگام ضربت خوردن فرياد نزند و ننالد. يك پيرزن وقتي ديگري را بقتل ميرساند برخود ميبالد. و خويش را نيرومند مي‌بيند اما مرد نيرومند و دلير كسي است كه شديدترين ضربات شمشير و تبر و نيزه را با بردباري تحمل نمايد. باري سربازان من نفهميدند كه من بسختي مجروح شده‌ام تا اينكه يكي از آنها ريزش خون را ديد و بمن گفت اي امير، پاي چپ تو مجروح شده است.
معهذا من بجراحت خود اعتنا نكردم زيرا نميخواستم نيروي حمله خويش را متوقف كنم بلكه ميخواستم كه سربازانم مرا كنار خود ببينند و شجاعت و شدت آنها بيشتر گردد. من دستور داده- بودم كه (الجاتيو- محمد قولوق) را زنده دستگير كنند ولي چون وي بسختي پاي‌داري و از خود دفاع ميكرد سربازان من نتوانستند وي را زنده دستگير نمايند و بقتل رسيد ولي سه نفر از پيشكاران او كه آنها نيز از مردان مورد اعتماد من بودند و بمن خيانت نمودند دستگير شدند و من امر كردم كه پوست بدن آنها را زنده بكنند و هر سه نفر هنگامي كه جلادان با كارد تيز مشغول كندن پوست آنها بودند، مردند.
بعد از غلبه بر (تاشكند) چون سكنه شهر، از دستور من پيروي نكردند و عليه حاكم خود نشوريدند، فرمان قتل عام و چپاول را صادر كردم و گفتم تمام مردان شهر را بقتل برسانند و تمام پسران و دختران و زن‌هاي جوان را باسارت ببرند تا اينكه بعد طبق قانون جنك بين افسران و سربازان تقسيم شوند و سربازي كه داراي يك پسر يا يك دختر جوان گرديده مختار است كه او را غلام يا كنيز خود كند يا بقتل برساند يا در بازار بفروشد. جنك (تاشكند) هنگام عصر روز نوزدهم ماه شوال خاتمه يافت و از آن پس قتل‌عام و چپاول شروع شد و آنوقت من در صدد برآمدم كه بدانم زخم پاي چپ من چگونه است. اما نتوانستم از اسب فرود بيايم و سربازانم در خارج شهر مرا از اسب فرود آوردند و به خيمه بردند و در آنجا نوكرانم چهار آئينه و مغفر را از من دور كردند و جراح آمد و زخم مرا معاينه كرد و گفت استخوان زانو بشدت مجروح شده و نبايد راه بروي و بايد پيوسته دراز بكشي تا اين‌كه استخوان زانو، بهبود يابد.
گفتم اگر من دراز نكشم و راه بروم چه ميشود؟ جراح گفت اگر راه بروي زخم تو مبدل به شقاقلوس خواهدشد (يعني قانقاريا خواهي گرفت- مترجم) و زندگي را بدرود خواهي گفت يا اينكه براي بقيه عمر از يك پا خواهي لنگيد. آن روز و آن شب در خيمه بودم ولي بامداد روز ديگر گفتم كه مرا در تخت روان جا بدهند و بشهر ببرند تا ببينم آيا امر من، براي قتل مردهاي (تاشكند) بخوبي اجرا شده است يا نه وقتي وارد شهر شدم هنوز سربازانم مشغول چپاول بودند ولي كشتار خاتمه يافته بود و اجساد مقتولين در كوچه‌ها ديده مي‌شد در بين مقتولين اجساد زن‌ها هم بچشم ميرسيد و معلوم ميشد چون آنها مقاومت كردند و نخواستند اسير شوند بدست سربازان ما كشته شدند.
اي كه سرگذشت مرا ميخواني، مگو كه مردي چون من كه فقيه هستم چگونه فرمان قتل‌عام سكنه (تاشكند) را صادر كردم. حكومت داراي قوانيني است كه از آغاز دنيا وجود داشته و تا پايان دنيا وجود خواهد داشت و عوض نخواهد شد و يكي از آن قوانين اين است كه مردم بايد از حاكم بترسند و اگر از وي وحشت نداشته باشند او امرش را بموقع اجرا نمي‌گذارند و اشرار و اوباش بر سكنه شهر مسلط ميشوند و بجان و مال و ناموس آنها تعرض مينمايند. من از اينجهت فرمان قتل‌عام سكنه (تاشكند) را صادر كردم تا اينكه براي سكنه بلاد ديگر مايه عبرت شود و بدانند هركس كه مقابل
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 43
من مقاومت نمايد دوچار سرنوشت شهر (تاشكند) خواهد شد. ولي نميتوانم از ذكر اين نكته فروگذاري كنم كه من از مشاهده ريختن خون دشمنان خود لذت مي‌بردم. همان لذت را كه ديگران از نوشيدن شراب ادراك مي‌كنند، من از مشاهده ريختن خون دشمنان خود احساس ميكردم و يك نشئه شادي‌بخش مرا مسرور و سرگرم ميكرد
وقتي دشمني را با دست خود بقتل ميرسانيدم لذت من از ديدار جريان خون او بيشتر ميگرديد من از ريختن خون دشمنان خود، هم لذت ميبردم و هم با خون‌ريزي كشور خود را اداره ميكردم و بهمه مي‌فهماندم كه هركس عليه من قيام كند بجلاد سپرده خواهد شد تا اينكه بكيفر سركشي خود برسد و امروز سه هزار جلاد كه اسم و رسم آنها در طومارها ثبت گرديده در قلمرو وسيع كشور من بسر ميبرند و از من مستمري دريافت مي‌نمايند و هر لحظه آماده هستند كه برحسب امر من، يا حكامي كه از طرف من، مامور اداره امور كشور هستند مجرمين را تحت شكنجه قرار بدهند يا بقتل برسانند. نتيجه خون‌ريزي من فوايدي است كه تو امروز با چشم خود مي‌بيني و مشاهده مي‌كني كه كاروان از (انگوريه) براه مي‌افتد و بدون آنكه يك مستحفظ داشته باشد خود را بسمرقند ميرساند و هيچكس طمع بمال كاروان نميكنند.
(توضيح- انگوريه كه بعضي از مورخين (انگوراني) هم نوشته‌اند شهري است كه بعدها (آنقره) خوانده شد و امروز (آنكارا) پايتخت تركيه است و تيمور لنگ در سرنوشت خود چندبار از شهر (انگوريه) نام ميبرد و علتش اين است كه در آنجا بر (ايلدرم با يزيد) پادشاه عثماني (بطوري كه شرح خواهد داد) غلبه كرد و او را اسير نمود- مترجم)
يك طبق پر سكه‌هاي زر بر سر يك طفل نابالغ بگذار و او را وادار كن كه پياده در كشور من از شرق بغرب و از شمال بجنوب مسافرت كند و بعد از چند سال كه آن طفل بمرحله بلوغ ميرسد يك عدد از سكه‌هاي زر كم نمي‌شود براي اينكه كسي جرئت نمي‌كند كه حتي بپول و مال يك كودك تجاوز نمايد آيا تو هرگز شنيده‌اي كه در يكي از شهرهاي كشور با وسعت من، سرقتي روي بدهد و سارقي شب وارد خانه يا دكّان مردم شود و چيزي بدزدد؟ من يقين دارم كه تو هرگز اين واقعه را نشنيده‌اي مگر در دوراني كه من هنوز سلطان شرق و غرب نبودم. من براي جلوگيري از دزدي رسمي را جاري كرده‌ام كه براي تمام سلاطين آينده بايد سرمشق باشد و آن اينكه وقتي سرقتي روي ميدهد من دست داروغه را قطع ميكنم.
چون من ميدانم كه در يك شهر تا داروغه همدست دزد نباشد يا در كار خود اهمال نكند دزدي بوقوع نمي‌پيوندد، من در اقليم وسيع خود راهزني در جاده‌ها، و دزدي در شهرها، و گدائي را برانداختم و تو امروز در هيچ نقطه از كشور من يك گدا نمي‌بيني. من گدائي را اينطور برانداختم كه براي تمام گدايان مستحق مستمري برقرار كردم و گدايان مستحق كساني هستند كه بمناسبت نقص اعضاي بدن يا كوري نمي‌توانند كار كنند. من ميدانستم كسيكه از راه گدائي نان خورد مشكل است كه بيك مستمري اكتفا كند و دست از گدائي بردارد و بگداياني كه مستمري ميگرفتند (و هنوز ميگيرند) خاطر نشان كردم كه هرگاه مشاهده كردم كه گدائي ميكنند بقتل خواهند رسيد و عده‌اي از آنها را هم كه بعد از دريافت مستمري دست از گدائي برنداشتند بقتل رسانيدم، گدايان غير مستحق را هم وادار بكار نمودم و هركس نميخواست كار كند معدوم ميشد.
تو امروز در سراسر كشور من يكي از فرزندان پيغمبر اسلام را نمي‌بيني كه از حيث معاش
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 44
در مضيقه باشد. قبل از من در بلاد اسلامي ده‌ها هزار از فرزندان پيغمبر اسلام (يعني سادات- مترجم) براي تحصيل قوت لا يموت گدائي ميكردند و منكه براي پيغمبر و فرزندان او قائل باحترام فراوان هستم از محل خمس كه مختص محمد (ص) و آل محمد است براي تمام فرزندان پيغمبر خودمان مستمري برقرار نمودم. تو كشوري را آبادتر از كشور من نديده‌اي و در هيچ كشور و هيچ دوره، رعايا مثل دوره سلطنت من آسوده نميزيسته‌اند براي اينكه كسي بانها ظلم نميكند. اگر يك سرباز با يك قره سوران (باصطلاح امروز يعني ژاندارم- مترجم) و يك گزمه (باصطلاح امروز يعني مامور پليس- مترجم) وارد خانه يك رعيت شود و مثل قديم بخواهد غذاي خود را بر او تحميل نمايد يا در خانه‌اش بماند، سر از پيكرش جدا خواهد شد.
اگر يك سرباز يا يك قره‌سواران يا يك گزمه از رعيت چيزي خريداري كند و قيمت آن را طبق نرخ عادي و متعارف نپردازد سر از پيكرش جدا مي‌شود. اي پسران من از من بشما توصيه ميشود كه بعد از من وقتي بسلطنت رسيديد به راهزن و داروغه و گزمه‌هائي كه با دزدان شريك هستند و گداهاي غير مستحق رحم نكنيد و آنها را نابود نمائيد وگرنه ملك خود را از دست خواهيد داد در عوض فرزندان پيغمبر را محترم بشماريد و علماء و شعراء و صنعتگران را مورد حمايت قرار بدهيد و زنهار از شراب بپرهيزيد زيرا ام المفاسد است و اگر شراب بنوشيد سلطنت كشور خود را از دست ميدهيد.
باري در شهر تاشكند يك مرد جوان باقي نماند و همه بقتل رسيدند و زنهائي هم كه مقاومت ميكردند كشته شدند و فقط سالخوردگان و اطفال باقي ماندند و زنهاي جوان هم بين سربازان من تقسيم گرديدند.
وقتي در شهر چيزي كه قابل بردن باشد باقي نماند. و تمام اموال (الجاتيو- محمد- قولوق) حكمران مقتول تاشكند، منتقل بسمرقند گرديد دستور دادم كه حصار شهر را ويران نمايند تا اينكه در آينده كسي نتواند در پناه حصار شهر تاشكند ياغي شود و مقابل من، قد علم نمايد. بعد از تصرف تاشكند ديگر در (ماوراء النهر) جائي باقي نماند كه جزو قلمرو سلطنت من نباشد. از آن پس تا مدت هفت سال اوقات من صرف‌آباد كردن ماوراء النهر گرديد. من در سمرقند مساجد عالي بپا كردم و شهرهاي بخارا و سمرقند و حتي تاشكند را بطرزي زيبا ساختم و نهرهاي متعدد و وسيع از رودخانه‌هاي بزرگ جيحون و سيحون منشعب نمودم تا اين‌كه رعاياي ماوراء النهر براي شرب مزارع خود آب فراوان داشته باشند.
زمين‌هائي را كه هزار سال باير بود بوسيله احداث نهرها مزروع نمودم و گندم، در آن زمين‌ها هر تخم از دويست تا چهارصد تخم محصول ميداد. تمام رعاياي ماوراء النهر بر اثر محصول فراوان، ثروتمند شدند و در سال 775 هجري در ماوراء النهر گندم بقدر فراوان شد كه رعايا تمام انبارها و اطاق‌هاي خانه خود را پر از گندم كردند و مازاد آن در صحرا ماند و زير باران و برف زمستان پوسيد و از بين رفت زيرا رعايا مكاني نداشتند تا اين‌كه گندم مزارع خود را در آن‌جا بدهند. در آن هفت سال كه از سال 770 تا سال 777 هجري طول كشيد، بهبود وضع زندگي عمومي و ثروتمند شدن رعايا و رفاهيت مردم در من نيز اثر كرد و در من رغبتي زياد نسبت بزن‌ها بوجود آمد. تا آن موقع من بيش از دو زن نداشتم و در آن هفت سال دو زن ديگر گرفتم ولي فهميدم كه باز خواهان زنها مي‌باشم. من كه مسلمان هستم نميتوانم بيش از چهار زن بگيرم ولي شرع اسلام بمردها اجازه داده كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 45
علاوه بر چهار زن عقدي، هر قدر كه ميل داشته باشند جاريه انتخاب نمايند و من هم جاريه‌هاي متعدد را انتخاب كردم.
من چون مردي نيرومند هستم راست ميگويم و اعتراف مي‌كنم كه در آن هفت سال، زندگي راحت و لذت بسربردن با زنهاي زيبا، و خوردن اغذيه لذيذ؛ مرا تنبل كرده بود من نميگويم كه در آن مدت هفت سال تنبلي، هيچ كار نكردم چون اگر بجنگهاي بزرك نرفتم در عوض براي آبادي ماوراء النهر و خوارزم خيلي كوشيدم و دشت‌هاي وسيع فيمابين درياي آبسگون (يعني درياي مازندران مترجم) و دشت‌هاي سردسير وحشيان (يعني سيبريه- مترجم) را طوري‌آباد نمودم كه همه‌جا مزرعه و باغ گرديد. معهذا، امروز كه در آستان هفتاد سالگي هستم براي تنبلي آن هفت سال شرمنده مي‌باشم آنهم هفت سالگي كه بين سن سي‌وچهار سالگي و چهل‌ويك سالگي من، و بهترين دوران نيرومندي جسمي و روحي بود.
اي كه شهر حال مرا ميخواني بدان كه من در آن هفت سال، بر اثر كسب لذت از زنهاي زيبا و غذاهاي لذيذ و فراوان خوردن و بر بستر نرم خوابيدن طوري تنبل شده بودم كه ديگر تمرين شمشير- بازي نمي‌كردم و تير نمي‌انداختم و زوبين پرتاب نميكردم. از خدا سپاسگزارم كه در آن هفت سال دوره تن‌پروري، من واجبات دين را از ياد نبردم و پيوسته نماز خود را بموقع ميخواندم و در ماه صيام، روزه ميگرفتم و اتفاق نيفتاد كه روزي آفتاب طلوع كند و من ناپاك باشم. ولي اكنون كه بفكر آن دوره هفت ساله مي‌افتم نزد نفس خود احساس شرم و پشيماني مينمايم زيرا هفت سال از بهترين دوران عمر را تباه كردم و اوقات خود را صرف عيش نمودم.
اگر در آن مدت كه تنبلي بر من چيره شده بود يك خصم قوي بماوراء النهر حمله‌ور ميگرديد سلطنت و كشورم را ميگرفت و مرا هم بقتل ميرسانيد. من كه مردي دانشمند هستم و كتب بسيار خوانده‌ام ميدانم كه تمام امرا و سلاطين جهان كه بدست خصم نابود شده‌اند قرباني عيش و عشرت خويش و تنبلي گرديدند و سلطاني كه تنبل نباشد و تن را بزحمت بيندازد و اوقات خود را بپشت اسب بگذراند و روزها شمشير بزند و تير بيندازد و زوبين پرتاب نمايد و پيوسته با مورقشون خود برسد هرگز مقهور يك خصم نمي‌شود.
فرزندان و نوه‌هاي من آگاه باشيد كه آفت سلاطين عيش و نوش و زنهاي زيبا است و هرگز خود را بدست عيش و نوش و زنهاي زيبا نسپاريد و براي يك مرد هفته‌اي يكبار؟؟ زن كافي است و بيش از آن، باعث ميشود كه مرد تن‌پرور گردد و نتواند قدرت خويش را حفظ نمايد. بعد از هفت سال خوشگذراني روزي شمشير جنگي خود را كه پس از خروج از غلاف وزن آن هزار و دويست مثقال بود بدست گرفتم و تيغ را از غلاف خلع نمودم (توضيح- تيغ را از غلاف خلع كردن اصطلاح مخصوص تيمور لنگ است يعني تيغ را از غلاف بيرون آوردم- مترجم)
قدري تيغ را تكان دادم و دريافتم كه در دستم سنگيني ميكند تيغ را بدست چپ دادم و وزن نمودم و دريافتم كه سنگيني شمشير در دست چپ بيش از دست راست است در صورتي كه هفت سال قبل آن شمشير در دست من، چون يك قطعه چوب سبك وزن بود و من از صبح تا شام در ميدان جنك با هر يك از دو دست آن شمشير سنگين را بحركت درميآورم بدون اينكه احساس خستگي نمايم آه از نهادم برآمد و دانستم آنچه مرا ناتوان كرده خوشگذراني است و بسر بردن با زن‌هاي زيبا و خوش‌بو و نازك اندام، آفت مرد است. بايد بگويم كه علاوه بر عيش و كسب لذت از زن‌ها، لنگ شدن پاي چپ من
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 46
نيز، كمك به تنبلي من كرده بود
بعد از جنك تاشكند كه گفتم زانوي چپ من بشدت مجروح شد، من شقاقلوس نگرفتم و پايم سياه نشد اما بعد از بهبودي از پاي چپ لنگ گرديدم لذا ديگر نميتوانستم مانند گذشته جست وخيز كنم و چون چابكي خود را از دست دادم تمايل نسبت بتنبلي در من پديدار گرديد.
در آن روز كه دريافتم شمشير در دو دست من سنگيني ميكند، بخود نهيب زدم و گفتم اي مرد تن‌پرور، اگر يك پاي تو لنگ شده و نميتواني به چابكي قديم دوندگي كني و خيز برداري دست‌ها و بازوان تو بي‌عيب است و براي چه شمشيربازي و تيراندازي و ساير تمرينهاي جنگي را ترك كردي. اي مرد فراموشكار آيا از خاطر برده‌اي كسانيكه بدست تو كشته شدند و امارت و سلطنت آنها بتصرف تو درآمد كساني بودند كه شمشير نميزدند و تير نمي‌انداختند و امور قشون خود را معوق و عاطل مي‌گذاشتند و در نتيجه، تو بر آنها غلبه كردي.
آيا همت تو در زندگي همين است كه مثل حيوانات فقط در فكر خوردن و خفتن باشي و حتي نتواني يك دهم جدّ خود (چنگيز) جهانگشائي كني. كجا رفت آن آرزوهاي دوره جواني تو ... كجا رفت آن عهدها كه با خود ميكردي و ميگفتي جهان را خواهي گرفت و در سراسر جهان يك سكه را كه سكه تو باشد رواج خواهي داد و دنيا با يك ياسا (يعني قانون- مترجم) كه ياساي تو باشد اداره خواهد شد. طوري پشيمان شدم كه تصميم گرفتم در همان ساعت دست از زندگي راحت بكشم و شرط اول اين بود كه از سمرقند و زن‌هاي زيباي خود دوري نمايم و بروم و در خارج از شهر، در بيابان زندگي كنم. امر كردم كه اسب مرا بياورند و گفتم در نقطه‌اي واقع در شش فرسنگي سمرقند اردوگاه برپا كنند.
وقتي بآنجا رسيدم هنوز اردوگاه بوجود نيامده بود و دست را بسوي آسمان بلند نمودم و گفتم خدايا تو شاهد باش من عهد ميكنم كه از امروز، با زن معاشرت ننمايم مگر بعد از مراجعت از ميدان جنك آن هم هفته‌اي يكبار و عهد ميكنم از امروز تا روزي كه در جهان زنده هستم پيوسته از تنبلي بپرهيزم و هيچ روز از تمرين جنگي فروگزاري نكنم و استراحت ننمايم مگر فيمابين دو جنگ آن هم براي مدتي كم و نيز عهد ميكنم كه مسكن اصلي خود را اردوگاه قرار بدهم و بشهر نروم مگر وقتي ضرورت ايجاب نمايد.
از آن موقع تا امروز مدت سي سال سپري گرديده و من تمام اين مدت در صحرا بسر برده‌ام و قدم بشهر نگذاشتم مگر در موقع ضرورت. در اين مدت سي سال تا آنجا كه ممكن بوده از آميزش با زنهاي خودداري كرده‌ام. من در بعضي از سنوات، حتي فصل زمستان را هم در صحرا بسر ميبردم و چند بار اتفاق افتاد كه در بامداد وقتي براي اداي فريضه صبح از خواب برميخاستم ميديدم كه صحرا از برف سفيد شده است و بخاطر دارم كه يك روز صبح، بعد از اين‌كه نماز گذاشتم و هوا روشن گرديد و صاحب منصبانم قدم به (يورث) من نهادند يك مشت سكه زر از جيب بيرون آوردم و بآنها گفتم اين سكه‌ها متعلق بكسي است كه آيه‌اي از قرآن را بمن نشان بدهد كه در آن از برف صحبت شده باشد. آنروز چون صحرا مستور از برف بود، صحبت‌هاي مربوط به برف مناسبت داشت و صاحب منصبان من به يورت‌هاي خود رفتند و هركس قرآن داشت آن را مقابل خود نهاد تا اين‌كه آيه‌اي پيدا كند كه در آن ذكري از برف بميان آمده باشد. من كه قرآن را از حفظ داشتم ميدانستم كه در كلام خدا اسمي از برف برده نشده است
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 47
زيرا در عربستان برف نمي‌باريد. ليكن ميخواسم بدانم كه ميزان معرفت صاحب منصبان من نسبت بكلام خدا چقدر است.
در نيمه روز آنها را احضار كردم و گفتم اگر شما قرآن ميخوانديد ميدانستيد كه در آن نام برف ذكر نشده است. پسر بزرگم كه حضور داشت پرسيد اي امير پس براي چه خداوند در قرآن گفته (لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ) يعني هيچ تر و خشكي نيست كه از آن، بحثي در كتاب مبين (قرآن) نشده باشد.
گفتم اي فرزند علم قرآن را بايد فرا گرفت تا بتوان معناي آيات قرآن را فهميد آيات قرآن كلام خداست و خداوند خود در قرآن ميگويد كه فهم بعضي از گفته‌هاي او براي هركس ميسر نيست مگر آنهائي كه تحصيل كرده، خود را براي فهم كلام خداوند آماده كرده‌اند و (كتاب مبين) عبارت از مجموعه معاني آيات قرآن مي‌باشد چه معاني آشكار و چه معاني نهان كه بايد با نيروي علم آنها را ادراك كرد و اگر كسي قرآن را طوري بخواند كه بتواند معاني نهان آيات را هم ادراك نمايد خواهد دانست كه چيزي نيست كه در قرآن از آن بحث نشده باشد.
خداوند مي‌گويد (لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ) و نمي‌گويد الا في القرآن ... يا الا في الفرقان. خداوند از اين جهت دو كلمه (كِتابٍ مُبِينٍ) را ذكر كرده كه بما بفهماند كه منظورش معاني پنهاني آيات قرآن است يعني آن معاني كه براي ادراك آنها بايد آيات را شكافت تا معاني باطني آنها براي ما نمايان شود. بعدها وقتي در دمشق (ابن خلدون) نزد من آمد و من همين گفته را تكرار كردم طوري خوشوقت و راضي شد كه دستم را بوسيد و گفت اي امير، من تا امروز كسي را نديده بودم كه بتواند اين آيه از كلام خدا را باين خوبي معني كند.

فصل هفتم بسوي مسقط الراس فردوسي و جنك نيشابور

چنين گفت كاي جوشن كار زاربرآسودي از جنك يك روزگار
كنون كار پيش آمدت سخت باش‌بهر كار پيرامن بخت باش اشعار فردوسي در گوشم طنين ميانداخت و نمي‌توانستم آرام بگيرم. هفت سال خورده و خوابيده بودم و شمشير و جوشن را كنار گذاشتم ولي موقع آن رسيد كه جوشن بپوشم و مغفر بر سر بگذارم و شمشير بدست بگيرم و بسوي سرزميني بروم كه آنجا فردوسي سيصد و پنجاه سال قبل از من اين اشعار را سروده بود. موقع آن فرا رسيده بود كه براي رسيدن بآرزوهاي خود گام بردارم و جهان را مسخر نمايم و تسخير جهان را از خراسان شروع كنم.
شنيده بودم كه خاك خراسان عطرآميز است و هر خراساني شاعري است بزرگ يا دانشمندي عالي مقام من فكر ميكردم همانطور كه خاك سمرقند بهترين و شيرين‌ترين خربوزه جهان را پرورش ميدهد و محال است كه هيچ كشور بتواند خربوزه‌اي بهتر از خربوزه سمرقند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 48
بوجود بياورد خاك خراسان هم علم و ادب‌پرور مي‌باشد. ولي آن مردان شاعر و دانشمند جزو دلاوران جهان هستند و يكي از آنها فردوسي بوده كه كتابي براي پرورش دلاوران نوشته است.
ميخواستم بروم و با مردان خراساني پنجه در پنجه بيفكنم و بدانم آيا مهارت من در شمشير زدن بيشتر است يا آنها. من اردوگاه خود را مبدل به يك ميدان جنگ نمودم و هر روز از بامداد تا شام من و صاحبمنصبان و سربازانم در آن اردوگاه تمرين‌هاي جنگي ميكرديم تا اينكه سستي از تن ما دور شود و براي پيكارهاي آينده آماده باشيم و در حاليكه از بام تا شام شمشير ميزدم و اسب مي‌تاختم، و گرز فرود مي‌آوردم، و تير مي‌انداختم، و زوبين پرتاب مي‌نمودم و كشتي ميگرفتم، متوجه شدم كه چهل سال از عمرم ميگذرد و بطوريكه ميگويند چهل سالگي سن بلوغ جسمي و عقلي مرد است بهمين جهت موسي در سن چهل سالگي در كوه طور مبعوث به پيغمبري شد و بهمين جهت پيغمبر ما در سن چهل سالگي در غار (حرا) در مكه، مبعوث به پيغمبري گرديد.
آيا بهمين جهت است كه من در اين سن از تنبلي و سستي خود متنبه گرديدم و عزم كردم كه از عيش و عشرت دوري بگزينم؟ آيا اگر من بسن چهل سالگي نميرسيدم متنبه مي‌شدم؟
آنچه مرا پشيمان كرد وصول بمرحله بلوغ چهل سالگي بود. در هر حال در سال 777 هجري كار من، فقط تمرين‌هاي جنگي بود و هر روز با مردان نيرومند قشون خود كشتي مي‌گرفتم زيرا در جنگ پيش ميآيد كه دو حريف دست بگريبان ميشوند و در آن موقع غلبه با كسي است كه بيشتر زور داشته باشد و بتواند با فنون كشتي، ديگري را بزمين بزند و بهلاكت برساند.
من مي‌فهميدم كه صاحب منصبان و سربازان من نيز مانند من قوي شده‌اند و سستي از آنها دور گرديده و آماده جنگ مي‌باشند. در بهار سال 778 هجري موقعي كه ماديان‌ها داراي پستان هاي پر از شير شدند و سكنه سمرقند هر روز، از شهر قدم بصحرا مي‌گذاشتند تا اينكه روي سبزه‌هاي اطراف شهر بنشينند و گوميس بخورند من فرمان حركت قشون خود را صادر كردم.
(توضيح- گوميس شير تخمير شده ماديان است كه بخصوص در فصل بهار در ماوراء- النهر زياد خورده ميشد و امروز هم سكنه شهرهاي آن منطقه در بهار گوميس ميخورند- مترجم)
قبل از اينكه فرمان حركت قشون را صادر كنم دو ايلخي بزرك را جلو فرستادم و گفتم در مرز خراسان توقف نمايند (ايلخي يعني مجموعه‌ئي از اسب‌ها كه در صحرا بسرميبرند و در موقع تعليق ميكنند- مترجم)
من قصد داشتم كه تا مرز خراسان بطريق عادي راه‌پيمائي كنم، ولي از آن ببعد، ميبايد راه‌پيمائي جنگي را آغاز نمايم و لذا سواران من احتياج باسبهاي يدك داشتند تا اين‌كه بتوانند روز و شب، راه‌پيمائي كنند.
هنگامي كه ايلخي‌ها را جلو ميفرستادم امر كردم كه اسب‌ها را با علوفه خشك تغذيه نمايند و بآنها كاه و بيده بدهند (بيده يعني يونجه خشك- مترجم) زيرا اسبي كه در مرتع ميچرد و علف تازه مي‌خورد نميتواند، بي‌انقطاع راپيمائي نمايد و از پا درميآيد. اولين هدف من در خراسان نيشابور بود چون اطلاع داشتم كه كرسي خراسان و ثروتمندترين شهر آن ناحيه است و هر روز بطور متوسط دويست كاروان بزرك وارد آن شهر ميگردد يا از آن شهر خارج مي‌شود و كاروان‌هاي نيشابور از مشرق به چين ميرود و از مغرب به روم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 49
(بايد متوجه بود كه منظور تيمور لنگ از روم كشور عثماني است كه امروز تركيه نام دارد و در آن دوره عثماني را روم ميخواندند- مارسل بريون)
من ميدانستم كه در نيشابور بازرگانان، هنگام دادوستد فقط پول زر را ميشمارند و پول سيم را شماره نميكنند بلكه در ترازو ميريزند و مي‌كشند زيرا معاملات آنها بقدري كلان و پول فراوان است كه حوصله ندارند سكه‌هاي سيم را بشمارند. بمن گفته بودند كه در انبار تجارتخانه‌هاي نيشابور آنقدر پارچه‌هاي ابريشمين هست كه با آنها ميتوان از نيشابور تا سمرقند را فرش نمود زيرا نيشابور بزرگترين مركز تجارت ابريشم در جهان مي‌باشد.
بعد از نيشابور در خراسان شهرهاي بزرك ديگر وجود داشت مثل سبزوار و بشرويه كه اولي در شمال خراسان بود و ديگري در نيمروز (نيمروز يعني جنوب- مترجم) بمن گفته بودند كه در سبزوار، سيصد هزار كارگر، در كارخانه‌هاي قالي‌بافي بكار مشغول هستند و آنجا بزرگترين مركز قالي‌بافي دنيا است من نميتوانستم باور كنم كه سبزوار سيصد هزار كارگر قالي‌باف داشته باشد ولي ميدانستم كه در دنيا مكاني نيست كه بيش از سبزوار در آن قالي ببافند. نسبت به (بشرويه) توجه نداشتم مگر بمناسبت اين‌كه ميگفتند تمام سكنه آن شهر واقع در نيمروز خراسان دانشمند هستند و در آن شهر كسي نيست كه از علوم برخوردار نباشد ولي با اين‌كه همه دانشمند مي‌باشند براي تأمين معاش زحمت مي‌كشند.
شنيده بودم خاركنان بشرويه كه از صحرا خار جمع‌آوري مينمايند و بشهر ميآورند كه بفروشند مانند مفتي شهر، از علوم متداول برخودارند و همچنين خربنده‌ها (يعني چهارپاداران- مترجم) دانشمنداني هستند كه مي‌توانند كتاب‌هاي عربي را بخوانند و معني كنند و من ميل داشتم كه آن مردم دانشمند عجيب را ببينم و بدانم كه آيا آنچه راجع بآنها گفته‌اند واقعيت دارد يا اغراق است.
ولي براي اين‌كه خراسان را با سرعت تصرف كنم ميبايد كه سكنه آن را غافل‌گير نمايم و براي اين‌كه غافل‌گير شوند نبايد بفهمند كه من عزم تصرف خراسان را دارم لذا، مقصد قشون- كشي خود را بكسي ابراز نكردم و گفتم كه منظور من تصرف (ارشك‌آباد) است و تمام صاحب منصبان من تصور ميكردند كه من ميخواهم (ارشك‌آباد) را تصرف نمايم.
(ارشك‌آباد شهري است كه امروز باسم عنق‌آباد خوانده مي‌شود و نزديك مرز ايران مي‌باشد- مترجم)
ليكن وارد (ارشك‌آباد) نشدم براي اينكه ميدانستم كه اگر وارد (ارشك‌آباد) شوم بايد از راهي خود را به نيشابور برسانم كه كوهستاني است. من ميخواستم از راه جلگه خود را به نيشابور برسانم تا اين‌كه سواران من بتوانند با سرعت راه طي مي‌نمايند. پس از اينكه به (مرو) رسيدم چهار بلد از خربنده‌هاي آنجا را اجير نمودم تا اينكه مرا از راه جلگه به نيشابور برسانند زيرا هيچكس مانند خربنده‌ها از وضع اراضي و صحاري آگاه نيستند براي اينكه در تمام عمر كار آن‌ها مسافرت از يك شهر به شهر ديگر است و خربنده‌هائي كه من اجير كردم كساني بودند كه بين نيشابور و مرو رفت‌وآمد ميكردند. آن‌ها حاضر شدند كه مرا از راه جلگه به نيشابور برسانند اما گفتند كه نزديك نيشابور بيك كوه خواهيم رسيد و براي عبور از آن كوه بايد از يك گردنه عبور كرد. من از خربنده‌ها وضع آن گردنه را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 50
پرسيدم و آنها گفتند آن گردنه راهي است باريك. و يك طرف آن كوه است و طرف ديگر دره و گردنه، در امتداد دره‌اي مارپيچ ميباشد. پرسيدم آيا در آن گردنه آبادي هست يا نه؟ خربنده ها گفتند بلي چند آبادي در گردنه هست. پرسيدم وضع آبادي‌ها چطور مي‌باشد؟ آنها نميدانستند كه من براي چه اين پرسش را ميكنم. من ميخواستم بدانم آبادي‌هائي كه در گردنه مزبور جلوي ما قرار گرفته بر آبادي‌هاي ديگر مشرف هست يا نه؟
چون هرگاه آباديهاي جلو بر آباديهاي ديگر مشرف باشد، وقتي قشون من در موقع روز وارد يك آبادي شود سكنه آباديهاي مرتفع آن را خواهند ديد و خواهند فهميد كه يك قشون وارد گرديده و آن خبر را به نيشابور خواهند رسانيد و كرسي خراسان، آماده براي دفاع خواهد شد. من ميخواستم طوري خود را به نيشابور برسانم كه حكمران آنجا و سكنه شهر، نتوانند براي دفاع آماده شوند. بنابراين سكنه‌آباديهائي كه در كوه قرار گرفته بود نميبايد قشون مرا ببينند.
طول آن گردنه هم بقدري بود كه من نميتوانستم قشون خود را هنگام شب از آنجا بگذرانم و ديگر اين‌كه عبور دادن يك قشون از سواران هنگام شب از يك گردنه كوهستاني خطرناك است و سوارها پرت ميشوند و بدره مي‌افتند. اين بود كه بعد از تحقيق از بلدها تصميم گرفتم كه آن كوه را دور بزنم. من از ايلخي‌هائي كه جلو فرستاده بودم بهر يك از سواران خود يك اسب يدك دادم تا اين‌كه در راه، اسب خود را عوض كنند. از ساعتي كه من يك اسب يدك به سواران خود دادم آنها دانستند كه ديگر نميتوانند استراحت كنند و بايد روز و شب راه بپيمايند تا اين‌كه بمقصد برسيم. حتي براي غذا خوردن بآنها فرصت استراحت نميدادم و ميبايد غذاي خود را بر پشت اسب تناول نمايند. هر صاحب منصب، مكلف بود كه در فواصل معين، براي چند لحظه دستور توقف را صادر كند تا اين‌كه سوارها از اسبي كه در پشت آن نشسته‌اند سوار اسب يدك شوند تا اين‌كه خستگي اسب اول بدر رود و از آن پس اسب خسته را يدك ميكشيدند و بعد از چند ساعت خستگي اسب اول از بين ميرفت و باز سوارها بر پشت آن مينشستند، و هنگام استراحت سواران من موقعي بود كه ميبايد به اسب‌ها نواله و آب بدهند و غذاي اسبها در راه‌پيمائي‌هاي جنگي نواله است زيرا فرصتي وجود ندارد تا آنها را با كاه و بيده و جو سير نمايند.
من تصور ميكردم كه بهار ماوراء النهر زيباترين بهار جهان است ولي در آن سال وقتي بهار خراسان را ديدم دانستم كه از بهار ماوراء النهر، زيباتر هم يافت مي‌شود. تمام دامنه‌هاي كوه مستور از سبزه و گلهاي شقايق بود و در دره‌ها رودخانه‌هاي سفيدرنك جريان داشت. من گرچه از مشاهده سبزه و گلهاي بهار لذت ميبردم بخود اجازه نميدادم كه جز براي اداي نماز توقف كنم. با اين‌كه مي‌دانستم هيچ‌كس نميتواند سريع‌تر از ما مسافرت نمايد معهذا دستور داده بودم نگذارند هيچكس از ما جلو بيفتد ولو چاپار باشد و اگر خواست برود وي را بقتل برسانند. زيرا در موقع قشون‌كشي قتل يك يا چند نفر، براي مصلحت قشون بدون اهميت است روز جمعه بيك قصبه رسيدم كه موسوم بود به (ده بالا)، در آن قصبه مسجدي وجود داشت و من با شگفت ديدم كه مسجد خلوت است پرسيدم آيا اينجا عالم روحاني دارد يا نه؟ مردي ريش سفيد را كه دستاري بر سر داشت نزد من آوردند و من از او پرسيدم مردم اين قصبه چه دين دارند؟
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 51
مرد سالخورده جواب داد مسلمان هستند. گفتم پس براي چه در اين روز كه جمعه مي‌باشد مسجد اين قصبه خلوت است. مرد روحاني گفت براي اين‌كه مردم در خانه‌هاي خود نماز ميخوانند و بمسجد نميروند. گفتم آيا روز جمعه هم در خانه‌هاي خود نماز ميخوانند؟ مرد روحاني گفت بلي گفتم در اين صورت تو و ساير سكنه اين قصبه كافر هستيد. آن مرد با تعجب پرسيد، براي‌چه گفتم براي اينكه در دين اسلام، نماز روز جمعه، بطور حتم بايد با جماعت خوانده شود.
مرد روحاني از حرف من حيرت كرد و به او گفتم آيا تو قرآن ميخواني؟ آن مرد گفت بلي. گفتم دروغ ميگوئي. تو قرآن نمي‌خواني و اگر هم بخواني توجه به معاني قرآن نميكني.
تو اگر توجه به معاني قرآن مي‌كردي مي‌فهميدي كه يگانه نمازي كه خداوند بيش از تمام نمازها راجع بوجوب آن تأكيد كرده نماز روز جمعه است. خداوند در سوره جمعه، در سه آيه وجوب نماز جمعه را تأكيد كرده و آنگاه آيات مزبور را كه آيات آخرين سوره جمعه ميباشد براي آن مرد خواندم و گفتم آيا تو معاني اين آيات را ميداني؟ آن مرد گفت نه.
آنوقت من قرين حيرت شدم زيرا تا آن روز نديده بودم كه يك عالم روحاني اسلامي نتواند معناي آيات قرآن، (آن هم معناي ظاهري آنها را) بفهمد. از آن مرد پرسيدم مگر تو زبان عربي را نميداني؟ آن مرد گفت نه پرسيدم در اين قصبه چكاره هستي و از چه راهي اعاشه ميكني.
آن مرد گفت من پيش نماز اين قصبه هستم و مردم در موقع غروب آفتاب به من اقتداء ميكنند و نماز ميخوانند گفتم تو چگونه پيش نمازي هستي كه زبان عربي را نميداني؟ كسي كه زبان عربي را نداند نمي‌تواند پيش نماز شود براي اين‌كه معناي آيات قرآن را نمي‌فهمد و نميتواند بدرستي نماز بخواند.
آن مرد گفت پدرم كه قبل از من پيش نماز اين‌جا بود. نيز زبان عربي را نميدانست.
گفتم اي مرد نادان خداوند در آخرين آيات سوره جمعه مي‌گويد: اي مسلمين كه بانك اذان نماز روز جمعه بگوش شما ميرسد هر نوع كار و كسب كه داريد رها كنيد و براي خواندن نماز براه بيفتيد. تأكيدي كه در قرآن براي نماز روز جمعه شده براي هيچ نماز نشده است. بعد به موذن گفتم اذان بگويد تا سربازان من براي خواندن نماز روز جمعه آماده شوند و خود مشغول وضو گرفتن شدم و به مرد سالخورده گفتم چون بناداني خود اعتراف كردي از قتل تو صرفنظر ميكنم و اينك بمن اقتداء كن و نماز بخوان.
آنچه سبب گرديد كه من از قتل آن مرد صرفنظر كنم اين بود كه دريافتم آن پيرمرد بقدري ساده و بي‌اطلاع است كه با ديوانه فرقي ندارد و از لحاظ شرعي غير مسئول ميباشد وگرنه فرمان قتلش را صادر ميكردم زيرا بدغل خود را دانشمند معرفي مي‌نمود. بعد از خواندن نماز روز جمعه كه دو ركعت است براه افتادم.
من چون مجبور بودم كوهي را كه نزديك نيشابور ميباشد دور بزنم، راهم دور شد و هنگام ظهر وارد جلگه‌اي شدم كه نيشابور در شرق آن قرار گرفته بود در آنجا ديگر نميتوانستم كه قشون خود را پنهان كنم براي اين‌كه سراسر جلگه مزبور پر از آبادي و كشت‌زار بود و قوافل مي‌رفتند و ميآمدند. عده‌اي از كاروانيان كه سوار بر اسب بودند وقتي نيروي مرا ديدند بسوي نيشابور گريختند سربازان من آن‌ها را به تير بستند و چند نفر را بقتل رسانيدند ولي بقيه توانستند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 52
خود را بشهر برسانند.
من با اين‌كه شتاب كردم كه بزودي خود را به نيشابور برسانم و نگذارم كه دروازه‌ها را ببندند بر اثر رفت‌وآمد كاروانيان و روستائيان، جاده بقدري شلوغ بود كه سواران من نميتوانستند با سرعت عبور كنند و ما نميتوانستيم در خارج جاده راه‌پيمائي نمائيم زيرا در دو طرف جاده تا چشم كار ميكرد مزرعه و باغ و آبادي بود و يك ذرع زمين باير ديده نمي‌شد.
من براي آبادي دشت‌هاي ماوراء النهر بخصوص اراضي سمرقند و بخارا بسيار كوشيدم ولي بعد از اين‌كه وارد دشت نيشابور شدم مشاهده كردم كه آبادي آن دشت خيلي بيش از آبادي دشت‌هاي ماوراء النهر است و شكفت آنكه نيشابور رودخانه ندارد.
سمرقند و بخارا، هر دو، كنار رودخانه جيحون قرار گرفته و ما هر قدر آب بخواهيم از آن رودخانه برميداريم و بوسيله نهرهاي بزرك و كوچك، آب را بنقاط دوردست ميرسانيم. من روي رود جيحون تا آن تاريخ صدها دولاب كار گذاشته بودم و كه آب را در فصل تابستان و پائيز (كه آب رودخانه كم مي‌شود) مي‌كشيدند و وارد نهرها مي‌كردند. ولي در جلگه نيشابور هرچه باطراف چشم دوختم اثري از رودخانه نديدم و بعد از اين‌كه شهر را محاصره نمودم فهميدم كه آب جلگه نيشابور بوسيله قنات تأمين مي‌شود و در جلگه نيشابور، چهار هزار و دويست آبادي وجود دارد كه هركدام داراي يك قنات است و لذا در آن جلگه وسيع چهار هزار دويست قنات جاري است (نوشته تيمور لنك اغراق‌آميز بنظر ميرسد ولي تذكره‌نويس‌هاي ايراني در نوشته خود قنات‌هاي جلگه نيشابور را دوازده هزار نيز ذكر كرده‌اند.- مارسل- بريون) ولي ما نمي‌توانيم در سمرقند و بخارا و ساير بلاد ماوراء النهر قنات جاري نمائيم زيرا لازمه حفر قنات وجود كوه است و قنات را بايد از دامنه كوه حفر كرد و ما در مجاورت شهرهاي ماوراء النهر كوه نداريم.
من هنگام غروب به نيشابور رسيدم و مشاهده كردم كه دروازه‌هاي شهر بسته است. عده‌اي از سربازان خود را مأمور نمودم كه دروازه‌ها را بيازمايند و بدانيم آيا بسهولت شكسته ميشود يا نه؟
ولي معلوم شد كه پشت دروازه‌ها سنك‌چين شده و نمي‌توان آنها را درهم شكست. با اين‌كه دروازه ها را بسته بودند من ميدانستم كه شهر غافل‌گير شده و بقدر كافي در آن آذوقه نيست و سكنه شهر بزودي از گرسنگي از پا درميآيند. چون چهار هزار و دويست قريه در جلگه نيشابور بود و احتمال داشت كه سكنه قواي مزبور بكمك محصورين نيشابور بيايند لذا دستور دادم كه شبانه عده‌اي از آباديها را كه نزديك شهر بود اشغال نمايند تا اين‌كه راه رسيدن كمك به نيشابور قطع شود.
محاصره يك شهر براي قشوني كه آن را در حلقه محاصره گرفته خوب نيست. چون سربازان را تنبل ميكند و رفته رفته، روحيه جنگي آنها را ضعيف مي‌نمايد. اين بود كه من بعد از اين‌كه دو روز به سربازان خود استراحت دادم تا اين‌كه از خستگي راه‌پيمائي بياسايند امر كردم كه هر روز تمرين‌هاي جنگي بعمل بيايد تا اين‌كه سربازانم بر اثر بيكاري، كسل نشوند و ارزش جنگي آنها ضعيف نگردد و خود نيز در تمرين‌هاي جنگي شركت مي‌نمودم.
حصار نيشابور در دوره سلطنت جد من چنگيز ويران شد، خود چنگيز به نيشابور نيامد بلكه يكي از پسران و دو نفر از سرداران خود را به نيشابور فرستاد و آنها بعد از غلبه بر شهر حصار آن را ويران نمودند. در دوره (چنگيز) حصار نيشابور از داي بود (يعني گل فشرده شده- مارسل بريون) ولي بعد از اين‌كه مردم شهر خواستند يك حصار جديد اطراف نيشابور
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 53
بوجود بياورند از گذشته پند گرفتند و بجاي داي، حصار را با سنك ساختند. من از روستائيان تحقيق كردم كه بدانم پايه حصار مزبور چگونه است و آنها گفتند پايه حصار تا عمق ده ذرع از سنگ است و من تصور نميكردم كه اين ادعا درست باشد چون كندن يك چنين پي دشوار است.
اطراف شهر تپه‌هائي بود كه نشان مي‌داد بر اثر حفر پي حصار بوجود آمده و خاك‌هاي پي حصار را آنجا انباشته‌اند و آن تپه‌ها بقدري مرتفع و وسيع بود كه بتوان گفت ده ذرع پي حصار را كنده، با سنگ بالا آورده‌اند.
شهر نيشابور فاقد خندق بود و اين موضوع حمله بر حصار را تسهيل مي‌كرد. من در نخستين روز كه شهر نيشابور را محاصره كردم متوجه شدم كه حصار را نميتوان با وسائل عادي ويران كرد. اگر گفته روستائيان راجع به عمق پي حصار صحيح ميبود با باروت هم نميتوانستم حصار را ويران كنم. زيرا در عمق ده يا دوازده متري باروت از عهده ويران كردن حصاري كه پي آن ده ذرع سنگ است برنميآيد لذا از دو راه ممكن بود كه بر شهر غلبه كرد. يكي از راه بالا رفتن از حصار و حمله بمدافعين و ديگر اين‌كه سكنه شهر از فرط گرسنگي از پا درآيند و تسليم شوند.
چون ميدانستم كه بعضي از قلاع داراي نقب است و از راه دهليز زيرزميني بخارج مربوط مي‌باشد در اطراف شهر تحقيق كردم تا اين‌كه سكنه شهر نتوانند از راه دهليز زيرزميني با خارج مربوط شوند. در روزهاي دوم و سوم محاصره تمام قنات‌هائي را كه بشهر منتهي ميگرديد ويران نمودم تا اين‌كه سكنه شهر گرفتار بي‌آبي شوند. از روز چهارم عده‌اي كثير از روستائيان اطراف شهر را به بيگاري گرفتم و دستور دادم كه هرچه درخت چنار و تبريزي در اطراف شهر هست بيندازند تا اين‌كه بمصرف ساختن برج‌هاي متحرك برسد. در حالي‌كه آنها درخت هاي چنار و تبريزي را ميانداختند تمام نجارهائي را كه در قصبات و قراء اطراف و حتي در طوس بودند احضار نمودم تا اينكه مشغول ساختن برج شوند. روستائياني كه به بيگاري گرفته بودم و نجاراني كه براي من كار ميكردند بزودي مرا شناختند و دانستند كه اگر سستي كنند و بخواهند از زير كار بگريزند كشته خواهند شد. آذوقه قشون خود و علبق چهارپايان و آذوقه روستائيان و نجاران را با چپاول بدست مي‌آوردم و دسته‌هاي سبورسات من در قصبات و قراء اطراف بانبارهاي غله و هم‌چنين به گله‌هاي گوسفند حمله‌ور ميشدند و مقاديري زياد آذوقه ميآوردند و هركس كه مقاومت ميكرد بقتل ميرسيد.
يك هفته بعد از اين‌كه اولين درخت چنار و تبريزي انداخته شد چند برج براي حمله بحصار آماده گرديد و پس از آن برج‌هاي ديگر را با سرعت ساختند.
در بين سربازان من، دسته‌اي بودند از سكنه سرزمين (چتين) و چتين سرزميني است واقع در دشت‌هاي سردسير شرقي (يعني سيبريه- مترجم). همان‌طور كه ما در ماوراء النهر گوسفند و ماديان را مي‌پرورانيم و از گوشت گوسفند تغذيه مي‌كنيم. سكنه سرزمين (چتين) سگ مي‌پرورانند و با گوشت سك تغذيه مي‌كنند و پيوسته گوشت خام ميخورند و من عادت خوردن گوشت سك را از سربازان سرزمين (چتين) دور كردم ولي نتوانستم عادت خوردن گوشت خام را از آنها دور نمايم.
آنها نميتوانستند گوشت گوسفند تناول نمايند و چربي گوشت گوسفند آنان را سخت
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 54
ناراحت ميكرد ولي گوشت خام اسب را با ميل ميخوردند و تمام اسب‌هائي كه در اردوي من سقط مي‌شد بآنها واگذار ميگرديد تا اينكه شكم را سير نمايند و در راه‌پيمائي پيوسته مقداري گوشت خام اسب را زير نمدزين خود ميگذاشتند تا اين‌كه فاسد نشود و مي‌گفتند كه گرماي بدن اسب، مانع از اين ميگردد كه گوشت خام زير نمدزين فاسد گردد من آنها را مسلمان كردم ولي نتوانستم وادارشان نمايم نماز را بزبان عربي بخوانند براي اينكه زبان آنها قادر باداي كلمات عرب نبود و چون من مفتي هستم فتوي دادم كه آنها نماز را بزبان خودشان بخوانند زيرا وقتي مسلم شود كه يك مسلمان قادر نيست كه كلمات عربي را بر زبان بياورد ميتواند نماز را بزبان خود بخواند.
(توضيح- آنچه در اينجا راجع بخواندن نماز بزبان محلي ميخوانيم نظريه تيمور لنك است و مترجم برحسب وظيفه‌اي كه دارد نظريه او را نقل ميكند و خود او براي اظهار نظر راجع باين مسئله شرعي صالح نيست و فقط علماي محترم دين مي‌توانند راجع باين موضوع اظهار نظر كنند- مترجم)
سربازان (چتين) از هيچ نمي‌ترسيدند جز از گرسنگي ليكن من نميگذاشتم كه آن‌ها گرسنه بمانند. جرئت و شجاعت سربازان (چتين) باندازه من بود اما هوش نداشتند و مثل اطفال، ساده بودند و تا بآنها دستوري داده نمي‌شد نمي‌توانستند كاري را بانجام برسانند. من سربازان مزبور را به برج‌هاي متحرك فرستادم و بآن‌ها گفتم كه از آن برج‌ها خود را بالاي حصار برسانند و مدافعين را معدوم كنند و از حصار پائين بروند و دروازهاي شهر را بر وي ما بگشايند. درحالي‌كه سربازان چتين مأمور شدند كه از برج‌ها خود را بحصار برسانند بدسته‌هاي ديگر از سربازان خود امر كردم كه بر سر مدافعين تير و بخصوص سنك فلاخن ببارند براي اينكه سنك فلاخن اگر بوسيله بازوان نيرومند پرتاب شود، اثرش بيش از تير است و يك سنك فلاخن، يك مرد جنگجو را از پا درميآورد. خود من هم سوار بر اسب اطراف شهر حركت ميكردم و وارد برجها ميشدم و چگونگي جنك سربازان خود را با مدافعين وارسي ميكردم و در آن جنك براي اولين بار بفكرم رسيد كه از انفجار باروت جهت از پا درآوردن مدافعين يك قلعه محكم، استفاده نمايم بدين ترتيب كه كوزه‌هائي را پر از باروت كنم، و فتيله‌اي بر سر آن بگذارم و بسربازان خود بگويم كه فتيله را آتش بزنند و كوزه را بسوي مدافعين پرتاب نمايند تا اين‌كه باروت بين مدافعين منفجر شود؟؟ من نتوانستم در جنك نيشابور، آن فكر را بموقع اجرا بگذارم و بعد از آن جنك، مسئله كوزه پر از باروت را فراموش كردم ولي در جنك انگوريه (آنكارا پايتخت كنوني تركيه- مترجم) توانستم از كوزه‌هاي پر از باروت عليه قشون (ايلدرم بايزيد) پادشاه عثماني استفاده نمايم و سربازان (ايلدرم بايزيد) خيلي از كوزه‌هاي باروت كه بين آنها منفجر ميشد ترسيدند و عده‌اي از آنها مقتول و مجروح شدند (توضيح- گويا اولين مرتبه كه باروت براي پرتاب خمپاره يا گلوله مورد استفاده قرار گرفته در جنك انگوريه بوده و تيمور لنگ آن را اختراع كرده و بطوري كه خود ميگويد سربازانش كوزه‌هاي پر از باروت را كه فتيله‌اي مشتعل داشت بين سربازان خصم پرتاب ميكرده‌اند و كوزه‌هاي آنها پيشاهنك نارنجك‌ها و خمپاره‌هاي امروزي بوده است و اگر ديگري قبل از تيمور لنگ، از باروت براي پرتاب خمپاره و گلوله استفاده ميكرده مترجم از آن بي‌اطلاع است ولي خوانده‌ام كه مدتي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 55
قبل از تيمور لنگ، فرزندان چنگيز كه پس از وي بسلطنت رسيدند براي ويران كردن حصار قلعه‌ها از باروت استفاده مينمودند- مترجم) سكنه شهرهاي خراسان مثل طوس- سبزوار اسفراين- با اينكه ميدانستند نيشابور تحت محاصره است قدمي براي كمك به محصورين برنداشتند اگر آنها يك قشون نيرومند براه ميانداختند و به نيشابور ميآمدند هر گاه نميتوانستند مرا شكست بدهند، باري، وادارم ميكردند كه از محاصره نيشابور دست بكشم و از پيرامون آن شهر بروم ولي آنان بكمك نيشابور نيامدند و حاضر نشدند كه از راحتي خويش براي كمك بسكنه نيشابور صرفنظر نمايند وقتي جنك نيشابور شروع شد من متوجه شدم كه حاكم شهر مردي است نالايق و بي‌عقل و لياقت ندارد كه فرمانده يك قلعه جنگي شود. آن مرد بي لياقت براي حمله بر سربازان من يك منجنيق نساخت اگر او منجنيق مي‌ساخت و سنگ بسوي سربازان من پرتاب ميكرد خيلي باعث زحمت ما مي‌شد. در يك قلعه، يكي از وسائل دفاع عبارت است از چوب‌هاي افقي و سنگين كه دسته‌اي دراز در وسط داشته باشد و چند مرد آن را بحركت درآوردند. وقتي يك سرباز خصم از برج متحرك قدم به حصار مي‌گذارد اگر آن چوب را بسوي او به حركت درآورند سرباز مهاجم از بالاي حصار پرت مي‌شود و جان مي‌سپارد. ولي در نيشابور، از آن چوبها نيز وجود نداشت و مدافعين ميكوشيدند كه با شمشير و نيزه مانع ورود سربازان من به حصار شوند. اگر نيشابور داراي منجنيق بقدر كافي بود و سنگهاي گران را بسوي برج‌هاي متحرك ما پرتاب ميكردند و برج‌هاي ما را درهم مي‌شكستند و ما نمي‌توانستيم خود را بحصار شهر برسانيم يكي از وسائل ديگر دفاع اين بود كه سكنه شهر كهنه‌هاي آلوده بروغن را مشتعل نمايند و روي برجهاي ما بريزند. وقتي كهنه‌هاي مشتعل زياد باشد و پياپي پرتاب شود آنهائي كه در برج هستند از عهده خاموش كردن برنمي‌آيند و برج مشتعل ميگردد و سربازان چاره‌اي ندارند جز اينكه آن را تخليه كنند يا بسوزند. ولي فرمانده شهر نيشابور از اين كار هم غافل شد و به فكر نيفتاد كه برج‌هاي متحرك ما را آتش بزند من كه ميدانستم سربازان (چتين) بعد از اين‌كه وارد حصار شدند هنگام پائين رفتن از آن‌جا مواجه با مقاومت شديد محصورين خواهند گرديد گفتم كه همه خفتان در بركنند و مغفر بر سر بگذارند و بوسيله ساق بند، پاهاي خود را محفوظ نمايند. به آنها گفتم كه بايد بدانند كه وظيفه مهم آنها اين است كه بعد از ورود بشهر خود را بدروازه برسانند و دروازه را بروي ما بگشايند. چون پيش‌بيني مي‌كردم كه پشت دروازه شهر، بنائي كرده‌اند به سربازان (چتين) كلنگ دادم تا اينكه پس از ورود بشهر آنچه پشت دروازه بنا گرديده ويران كنند و دروازه را بگشايند و به آنها گفتم هنگامي كه يك دسته مشغول ويران كردن بناي پشت دروازه هستند ديگران بايد با سكنه شهر بجنگند و نگذارند كه براي كلنك‌داران ممانعت ايجاد كنند.
اي كه شرح حال مرا مي‌خواني اگر فرمانده جنگي هستي يا روزي فرمانده جنگي شدي آگاه باش كه وقتي سربازان خود را از راه حصار يا از راه نقب بدرون يك قلعه محصور و مستحكم ميفرستي بايد از بين آنها كساني را انتخاب كني كه ترس نداشته باشند. زيرا ورود به يك قلعه محصور كاري است دشوار و خطير چون سرباز تو قدم بمكاني مي‌گذارد كه آن را نديده و هيچ اطلاع از وضع آنجا ندارد. او وارد منطقه‌اي مي‌شود كه پر از دشمن است و نه فقط در سر راهش صدها يا هزارها نفر با نيزه و شمشير و تيركمان قصد قتل او را دارند بلكه ممكن است كه عده‌اي ديگر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 56
حتي زن‌ها از بالاي بام خانه‌ها سنك‌هاي گران بر سرش بيندازند و او را بقتل برسانند. تو اي مردي كه شرح حال مرا مي‌خواني هر قدر كه دلير هستي با اولين دسته از سربازان خود از راه حصار يا نقب وارد قلعه مشو. من نمي‌گويم كه تو مردي ترسو باشي بلكه از اين جهت توصيه مي‌كنم كه با دسته اول وارد قلعه مشو كه ممكن است بقتل برسي و اگر كشته شوي قشون تو قادر نخواهد بود قلعه را فتح كند و هر قدر كه يك فرمانده جنگي برجسته‌تر و دليرتر باشد قتل وي سربازانش را بيشتر دلسرد مي‌كند.
اين بود كه وقتي سربازان (چتين) مامور شدند خود را بحصار برسانند و از آنجا پائين بروند و دروازه شهر را بگشايند خود با آنها بحصار نرفتم ولي پسر جوانم (جهانگير) را با آنها ببالاي حصار فرستادم و از اين كار دو منظور داشتم او اين‌كه (جهانگير) با سربازان (چتين) وارد شهر شود تا رعشه مرك را احساس نمايد و ترس او از قلعه‌گيري از بين برود. (جانگير) تا آن روز وارد يك قلعه محصور نشده بود و نمي‌دانست كه وقتي انسان، قدم به يك قلعه ناشناس پر از خصم ميگذارد چه حال باو دست ميدهد. منظور دوم من اين بود كه تمام صاحب‌منصبان و سربازانم بدانند كه من حاضر شدم پسر جوان خود را فدا كنم. (جهانگير) هم مثل سربازان (چتين) قبل از اينكه قدم به قلعه بگذارد روئين‌تن شد و باو گفتم وقتي تو قدم به قلعه ميگذاري جز بخود بهيچكس نبايد اتكاء داشته باشي و در بين درياي خصم، بايد به تنهائي از خويش دفاع كني ولي من تو و ديگران را تنها نخواهم گذاشت و بي‌انقطاع براي شما كمك خواهم فرستاد. چون اگر فرمانده جنگي يك دسته از سربازان خود را به قلعه‌اي بفرستد ليكن براي آنها نيروي امدادي نفرستد مانند آن مي‌باشد كه آنها را به عزرائيل سپرده است چون مدافعين، بزودي آنها را بقتل ميرسانند و نميگذارند كه دروازه شهر را بگشايند.
بعد از نماز ظهر حمله شديد ما براي ورود به قلعه شروع شد. از تمام برج‌ها سربازان من مدافعين را به تير و سنگ فلاخن بستند كه نيروي دفاع آنها را فلج كند. آنگاه سربازان (چتين) باتفاق پسرم (جهانگير) قدم بحصار گذاشتند. بالاي حصار يك جنك مهيب بين سربازان من و مدافعين درگرفت ولي سربازان من مدافعين را عقب راندند و براي پائين رفتن از حصار آماده شدند. در حاليكه آنها ميخواستند از حصار پائين بروند مدافعين مي‌كوشيدند كه سربازان مرا پرت نمايند و چند تن از سربازان (چتين) از حصار پرت شدند و جان سپردند ولي بقيه پائين رفتند و من دسته‌اي ديگر از سربازان را بكمك آنها فرستادم و بعد از دسته دوم دسته سوم را اعزام كردم سربازان من از بيست برج واقع در دو طرف دروازه شرقي نيشابور قدم بحصار مي‌گذاشتند و از آنجا پائين ميرفتند. در ضمن در سراسر حصار شهر سربازان من حمله ميكردند و وضعي داشتند كه نشان ميداد ممكن است در هر نقطه وارد حصار شوند.
من از اين جهت در سراسر حصار نيشابور حمله ميكردم تا اينكه مدافعين نتوانند تمام سربازان خود را نزديك دروازه شرقي متمركز نمايند و مانع از گشودن آن دروازه شوند طوري سكنه شهر و بخصوص زن‌ها شيون ميكردند كه گوئي روز قيامت و روزي كه بحساب اعمال بندگان ميرسند فرا رسيده است. ولي مرد جنگي از نعره و فرياد و شيون باك ندارد چون ميداند كه اثري بر آن مترتب نيست. نزديك پسين (هنگام عصر- نويسنده) من قدم به حصار گذاشتم تا وضع شهر را؟؟ و مشاهده كردم كه عده‌اي كثير از سربازان من كشته شده‌اند و لاشه آنها اين طرف و آن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 57
طرف افتاده ولي دسته‌اي از (چتين) ها با كلنگ مشغول ويران كردن بناي پشت دروازه هستند و دسته ديگر با سكنه شهر مي‌جنگند، و آنها را عقب ميرانند تا اينكه ديگران بتوانند دروازه را بگشايند چون اطمينان حاصل كردم كه سربازان من بپشت دروازه رسيده‌اند امر كردم كه از خارج هم دروازه را درهم بشكنند و ويران نمايند تا اينكه راه دخول بشهر، مفتوح گردد.
دروازه شرقي نيشابور بعد از ساعتي گشوده شد، و سربازان من يورش بردند و وارد شهر شدند. به آنها گفتم تا وقتيكه سكنه شهر امان نخواسته‌اند هركس را كه ديديد به قتل برسانيد زيرا سكنه نيشابور چون مقابل من مقاومت نمودند واجب القتل هستند. عده‌اي از سربازان من مأمور شدند كه بعد از ورود به نيشابور با سرعت خود را بمغرب برسانند و دروازه غربي را بگشايند وقتي در يك شهر بزرك چون نيشابور فقط يك دروازه گشوده شد، ممكن است كه مسدود گردد اما پس از اينكه تمام دروازه‌هاي شهر را گشودند خطر مسدود شدن مدخلها از بين ميرود. چون پيش بيني ميكردم كسانيكه براي گشودن دروازه غربي شهر ميروند در راه، يا نزديك آن دروازه مواجه با خطر مي‌شوند از راه حصار غربي شهر، براي آنها كمك فرستادم.
تا وقتي كه دروازه شرقي باز نشده بود، سكنه نيشابور خوب مي‌جنگيدند ليكن بعد از اينكه مفتوح شد و قشون من از آن راه بشهر يورش برد، ترس و نااميدي بر مدافعين چيره گرديد عده‌اي از آنها درصدد برآمدند كه از راه مفتوح دروازه شرقي بگريزند ولي به قتل رسيدند و دسته‌هاي ديگر در داخل شهر كشته شدند يا امان خواستند و قبل از اينكه تاريكي فرود بيايد دروازه غربي هم گشود شد. از آن پس من گفتم مشعل‌ها را برافروزند و بجنك ادامه بدهند تا آنكه در همان شب كار جنك يكسره شود و مدافعين فرصت نداشته باشند كه تا صبح روز ديگر خود را تقويت نمايند.
جنگ نيشابور، تا صبح ادامه داشت و در شب من مطلع شدم كه پسرم (جهانگير) زنده است ولي مجروح شده و چون زخمش آنقدر سخت نبود كه نتواند بجنك ادامه بدهد گفتم كه همچنان بجنگد چون مرد تا در جنگ آزموده نشود داراي لياقت نميگردد.
من بزرگترين هنر مرد را جنگيدن ميدانم و گرچه براي علم و صنعت و ادب، قائل بارزش هستم ولي عقيده دارم كه خداوند مرد را براي جنگيدن آفريده و مردي كه نتواند بجنگد و از مرگ بيم داشته باشد از بندگان خدا نيست براي اينكه وديعه خداوند را مهمل گذاشته و استعداد فطري جنگيدن را كه در هر مرد وجود دارد، در خود تقويت نكرده است بهمين جهت پسران خود را مانند خويش ببار آوردم و همين‌كه دست آنها آنقدر نيرومند شد كه بتوانند قبضه شمشير را بدست بگيرند بآموزگاران سپردم كه بآنها فنون جنگ را بياموزند.
وقتي كه بامداد دميد جنگ نيشابور خاتمه يافت و در آن موقع حاكم نيشابور موسوم به امير حسين را دست بسته نزد من آوردند و او گفت اي امير تيمور تو فاتح شدي و اينك نيشابور از آن تو است ولي بر بندگان خدا رحم كن و از قتل آنها صرفنظر نما. گفتم بندگان خدا وقتي مرتكب گناه شوند درخور مجازات هستند و گناه سكنه اين شهر اين است كه وقتي من باينجا رسيدم دروازه‌ها را بستند و مرا وادار نمودند كه اين شهر را محاصره كنم و براي تسخير اينجا برج بسازم و از راه حصار وارد شهر شوم. حاكم نيشابور گفت اي امير جهانگشا سكنه اين شهر گناه ندارند و اگر من بآنها دستور نميدادم كه دروازه‌ها را ببندند مقابل تو
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 58
مقاومت نمي‌نمودند و تو مي‌توانستي بدون معطلي و زحمت وارد شهر شوي. لذا من گناهكارم و مرا بقتل برسان ولي بر جان سكنه اين شهر ببخش و زن‌ها و اطفالشان را باسارت مبر. از او پرسيدم چند سال از عمرت ميگذرد. جوابداد شصت سال سئوال كردم آيا پسر داري جوابداد دو پسر جوان من يكي موسوم به شير بهرام و ديگري باسم شيرزاد بدست سربازان تو كشته شدند. گفتم اگر بجاي تو بودم نام پسر خود را شير بهرام نميگذاشتم زيرا بهرام شير نيست و هيچ‌كس بهرام را به شير شبيه نكرده و تو ميتوانستي كه اسم پسر خود را سرخ بهرام بگذاري براي اين‌كه بهرام سرخ رنك مي‌باشد.
(بهرام يعني سياره مريخ، كه آرياها آن را مظهر جنگ ميدانستند و اروپائيان بتقليد آرياها مريخ را رب النوع جنگ دانسته‌اند- مترجم) امير حسين گفت نام پسر من چه شير بهرام باشد چه سرخ بهرام ديگر وجود ندارد. گفتم امير حسين تصور نكن كه با ذكر مرگ دو پسر خود بتواني مرا بترحم درآوري.
امير حسين گفت اي امير جهانگشا من براي خود از تو ترحم نميخواهم ولي بر جان مردم اين شهر ببخش و هرچه از آنها تاكنون كشته شده كافي است و بگذار كه ديگران زنده بمانند. گفتم امير حسين، اگر بجاي اين‌كه من قاتح شوم تو فاتح مي‌شدي آيا بر حال سربازان من مي‌بخشيدي؟ امير حسين گفت پدران ما گفته‌اند كه در جنگ بايد خشونت و بي- رحمي داشت و بعد از پيروزي بايد فتوت بخرج داد و چون تو فاتح شده‌اي فتوت بخرج بده.
گفتم من نمي‌توانم از اصول جنگ منحرف شوم و طبق اصول جنگي سكنه شهري كه مقاومت مي‌كنند بايد قتل عام شوند. اگر من اين روش را تغيير بدهم، ديگر نمي‌توانم مبادرت بجنگ نمايم. جهانيان بايد بدانند كه هركس مقابل من پايداري كند كشته خواهد شد و بعد از قتل عام نيشابور شهرهاي ديگر خراسان تكليف خود را خواهند دانست و وقتي قشون من به پشت حصار آن شهرها رسيد، دروازه‌ها را نخواهند بست. بعد از اين گفته جلاد را احضار كردم و باو گفتم سر از پيكر امير حسين جدا كند و حاكم نيشابور بقتل رسيد. قتل عام سكنه شهر تا ظهر ادامه داشت و بعد از آن، سربازان من برحسب اجازه‌اي كه من خود بآنها دادم شروع به چپاول كردند.
در انبار تجارتخانه‌هاي نيشابور، بقدري كالا بود كه ما ناگزير شديم براي حمل آنها به ماوراء النهر تمام چهارپاداران اطراف را اجير نمائيم. در نيشابور طبق معمول از قتل علماء و شعراء و صنعتگران خودداري كردم ولي زنهاي جوان شهر بين سربازان من تقسيم شدند زيرا خداوند گفته است زنهاي بلاد مفتوح (بعد از جنگ) بر جنگجويان حلال هستند.
(توضيح- بطوري كه خوانندگان احساس مي‌كنند تيمور لنگ احكام اسلام را طبق استنباط خود تعبير مي‌كند و آن‌چه در قرآن گفته شده اين است كه هنگام جهاد مسلمين با كافر حربي مسلمانها ميتوانند زنهاي كافر حربي را به كنيزي ببرند و خداوند در اين دستور به- مشركين توجه دارد نه پيروان مذاهب توحيدي مثل يهودي‌ها و عيسوي‌ها و در قرآن راجع باين موضوع، خبر ديگر نيست ولي تيمور لنگ با آنهمه علم و اطلاع، سكنه نيشابور را كه موحد و مسلمان بودند در رديف مشركين و كافر حربي قرار داده است- مترجم).
حمل كالا از نيشابور بماوراء النهر و ساير كارهاي مربوط به نيشابور از جمله ويران كردن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 59
حصار شهر مرا در آنجا معطل كرد و مدت يك ماه در نيشابور بودم و دنباله كار ويران كردن حصار شهر را به پسرم جهانگير واگذاشتم و خود عازم طوس شدم. در طوس كسي مقابل پايداري نكرد و من قدم بشهر نهادم و آزار من بهيچكس نرسيد. سكنه طوس هم مانند سكنه نيشابور دستار داشتند و كلاه ديگر بر سر نميگذاشتند و من شنيده‌ام كه دستار از خراسان بساير كشورهاي مسلمان از جمله به ماوراء النهر رسيد و سكنه خراسان از ازمنه قديم دستار بر سر مي‌بستند. پسر من (شيخ عمر) كه با من بطوس آمده بود بعد از ورود بشهر چون مشاهده كرد كه مردم بزبان عربي صحبت مي‌نمايند و همه دستار بر سردارند گفت مگر اين‌جا حجاز است كه مردم عمامه بر سر نهاده بزبان عربي صحبت مي‌نمايند.
باو گفتم بدان كه در حجاز عمامه بر سر نميگذارند و اگر در آنجا كسي عمامه بر سر بگذارد از خراساني‌ها تقليد مي‌كند زيرا دستار، سرپوش سكنه خراسان ميباشد ولي زبان عربي كه تو در اين شهر ميشنوي از يادگارهاي دوره تسلط اعراب بر خراسان ميباشد. در طوس عوام الناس بزبان عربي صحبت ميكردند ولي خواص و دانشمندان بزبان فارسي صحبت مي- نمودند. عده‌اي از دانشمندان و خواص شهر (طوس) نزد من آمدند، و وقتي شنيدند كه من بزبان فارسي و هم عربي تكلم ميكنم حيرت كردند.
در بين دانشمنداني كه نزد من آمدند مردي بود ملقب بامام اعظم و من با او مباحثه كردم و از او پرسيدم لابد تو نماز ميخواني؟ امام اعظم گفت بلي. گفتم لابد ميداني كه در نماز بايد سوره (الحمد) را خواند. امام اعظم گفت اين از بديهيات است. گفتم در سوره (الحمد) يكي از صفاتي كه براي خداوند ذكر شده (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) است آيا تو ميداني كه معناي (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) چه ميباشد.
او گفت يعني (مالك روز دين) گفتم من را مردي عوام تصور كن و برايم شرح بده كه مالك روز دين چه معنا ميدهد.
امام اعظم گفت معناي اين آيه از سوره (الحمد) روشن است و احتياج بشرح و تفصيل ندارد. گفتم ولي من معناي آن را نمي‌فهمم و بايد آن را براي من تفسير كني. امام اعظم از گفتار بازماند، آن‌وقت من باو گفتم در اين آيه (دين) بمعناي جزا مي‌باشد يعني خداوند صاحب روز جزاست. روز جزا يعني روزي كه هركس بفراخور اعمال خود پاداش يا كيفر مي‌بيند و آن روز كه روز جزا ميباشد نامحدود است و شايد هرگز بپايان نمي‌رسد چون در اين آيه كلمه (يوم) يعني (روز) معناي زمان را ميدهد نه معناي يك روز از طلوع تا غروب آفتاب را و چون روز جزا زماني است نامحدود لاجرم آفتاب در آن زمان طلوع و غروب نمي‌كند و شايد آفتاب نباشد هيچكس نمي‌تواند پيش‌بيني كند كه (روز دين) يا (روز جزا) چه موقع فرا خواهد رسيد و هرچه در اين خصوص گفته شود جز آنچه در قرآن هست افسانه ميباشد.
امام اعظم با حيرت سخنان مرا شنيد و گفت اي امير تيمور تو اين همه دانائي را از كجا فراگرفته‌اي و استادان تو كه بودند كه تو را اين‌چنين پرمايه كردند. گفتم من چند استاد در ماوراء النهر داشتم ولي بزرگترين استاد من قرآن بود. من قرآن را خواندم و حفظ كردم ولي نه آن‌طور كه ديگران ميخوانند و حفظ ميكنند. من هنگام خواندن و حفظ كردن قرآن كوشيدم كه از هيچ آيه، نفهميده، نگذرم و معناي تمام آيات قرآن را ادراك كنم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 60
امام اعظم گفت اي امير بزرگوار آيا ممكن است مرا بشاگردي خود بپذيري و بمن تعليم بدهي؟ گفتم من فرصت تعليم ندارم و زندگي من تا پايان عمر زندگي يك مرد جنگي است و تمام اوقاتم در جنگ‌ها خواهد گذشت. امام اعظم گفت افسوس كه تو فرصت نداري مرا تعليم بدهي وگرنه من با كمال خشنودي شاگردي تو را ميپذيرفتم،
وقتي من وارد خراسان شدم سه منظور داشتم اول تصرف نيشابور، دوم تصرف سبزوار و سوم ديدن شهر بشرويه كه راجع به سكنه آن شهر جيزها شنيده بودم و مي‌گفتند كه تمام سكنه شهر عالم هستند ولي با اينكه دانشمند مي‌باشند مثل عوام الناس كار مي‌كنند و زراعت مي‌نمايند و حيوانات را مي‌پرورانند و از پوست حيوانات كفش ميدوزند و به صحرا ميروند و پشته‌هاي خار را بشهر ميآورند كه بمصرف طبخ نان و پختن اغذيه برسانند.
بعد از دو هفته اقامت در طوس خواستم براي تصرف سبزوار از آن شهر كوچ كنم ولي بخاطرم آمد كه فردوسي كه من از جواني اشعارش را ميخواندم در طوس مدفون است و خواستم قبر او را ببينم من شنيده بودم كه قبر فردوسي در قبرستان مسلمين نيست زيرا چون شهرت داشت كه وي رافضي ميباشد مردم نگذاشتند كه جنازه‌اش در قبرستان مسلمين دفن شود (رافضي يعني شيعه ولي طبق بعضي روايات فردوسي را متهم بكفر كردند و ناگفته نماند كه علت مدفون نشدن فردوسي در قبرستان عمومي مسلمين متكي است بروايات و شايد هيچ يك از آنها صحيح نباشد و يحتمل خود فردوسي وصيت كرده بود كه وي را در باغ يا خانه‌اش دفن كنند چون در قديم رسم بود كه بعضي از اشخاص ترجيح ميدادند در خانه خود مدفون شوند- مترجم)
بطوري‌كه من شنيده بودم چون مردم موافقت نكردند كه فردوسي در قبرستان مسلمين مدفون شود او را در باغ وي دفن كردند. قبل از حركت بسوي سبزوار براي ديدن باغ فردوسي رفتم ولي چيزي كه شبيه به باغ باشد بنظرم نرسيد بلكه ويرانه‌اي ديدم كه علف در آن روئيده بود و يك برآمدگي كوچك در آن ويرانه مشاهده ميشد و به من گفتند كه آن، قبر فردوسي است. من كنار قبر آن مرد ايستادم و در بحر تفكر غوطه‌ور شدم و حيرت ميكردم چگونه شاعري چون فردوسي (ولو رافضي باشد) آنطور متروك و مهجور گرديده و سكنه طوس، حتي سنگي روي قبرش نگذاشتند كه اثر قبر از بين نرود. قبل از اين‌كه از كنار مزار فردوسي دور شوم دستور دادم كه همان روز سنگي روي قبر او بگذارند تا اين‌كه اثر قبر از بين نرود هنوز از آن خرابه خارج نشده بودم كه يك پيك سوار خاك‌آلود از راه رسيد و پيك نزديك خرابه از اسب پياده شد و دست در گريبان كرد و نامه‌اي از آن بيرون آورد و قدم بخرابه نهاد.
من آن پيك را مي‌شناختم و ميدانستم كه از پيك‌هاي با استقامت حكومتي است. از او پرسيدم از كجا ميآئي؟ جواب داد از سمرقند. پرسيدم آيا بي‌انقطاع در راه بودي؟ (پيك) گفت از روزي كه از سمرقند براه افتادم تا اين لحظه پيوسته بر پشت اسب بودم. سئوال كردم اين نامه را از طرف كه ميآوري. جواب داد از طرف (شير بهادر) شير بهادر از طرف من حاكم ماوراء النهر و مركزش در سمرقند بود. نامه را گشودم و ديدم چنين نوشته است.
(از طرف شير بهادر خطاب بامير بزرك امير تيمور- (توك- تاميش) كه پادشاه كشوري است در آن طرف درياي (آبسكسون) با يك قشون بزرك براه افتاده و عزم دارد ماوراء النهر را تصرف نمايد و گرچه من در اين‌جا مقاومت خواهم كرد ولي حضور تو در اين‌جا اثري بيشتر خواهد داشت
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 61
بيدرنك براه بيفت و خود را به ماوراء النهر برسان)
من تا آنموقع اسم (توك تاميش) را نشنيده بودم و نميدانستم كيست و كشورش در كجاست در آن طرف درياي آبسكون (يعني درياي مازندران- مترجم) آن‌قدر كشور هست كه انسان نمي‌داند كدام يك از آنها در كجا واقع شده مگر اين‌كه خود برود و ببيند از (پيك) پرسيدم كه (توك- تاميش) كيست (پيك) كه اطلاعي نداشت گفت من نميدانم كه او كيست ولي ميدانم كه براي تهاجم براه افتاده قصد دارد كشور تو را تصرف نمايد. گفتم آيا تو قشون او را ديدي و مشاهده كردي كه سربازانش بچه شكل هستند. (پيك) گفت نه و هنگامي كه من از سمرقند براه افتادم سربازان (توك تاميش) بآنجا نرسيده بودند.
بر اثر وصول نامه (شير بهادر) من از رفتن به (بشرويه) منصرف شدم و تصميم گرفتم كه كه همان روز بطرف ماوراء النهر عزيمت نمايم من نميتوانستم تمام سربازان خود را با سرعت از خراسان به ماوراء النهر برگردانم لذا سه هزار تن از سربازان با استقامت را انتخاب كردم و بهر كدام يك اسب يدك دادم و براه افتاديم و مقرر شد كه بقيه سربازان من از عقب بيايند. من ميدانستم بعد از اين‌كه خود را بماوراء النهر برسانم مي‌توانم در آنجا از سربازاني كه در خانه‌هاي خود هستند يك ارتش بوجود بياورم و در ضمن نيروئي كه من در خراسان داشتم بمن ملحق مي‌شد.
ما روزوشب بي‌انقطاع راه پيموديم. همن‌كه احساس ميكردم كه اسبها خسته شده‌اند دستور توقف ميدادم تا اينكه سربازان من اسب را عوض كنند و از پشت اسب خسته روي يكي از اسبهاي تازه نفس قرار بگيرند و بعد براه ادامه ميداديم. در راه‌پيمائي‌هاي طولاني و بي‌انقطاع موضوع نواله دادن باسبها و سيراب كردن آنها داراي اهميت است و من و افسرانم در آن امور بصيرت داشتيم ما ميدانستيم كه هرگز نبايد باسبها آن‌قدر آب داد كه سير آب شوند براي اينكه بعد از آن دوچار دل‌درد مي‌شوند و از راه بازمي‌مانند. ما ميدانستيم كه در هر شبانه‌روز دو نواله كوچك براي هر اسب كافي است و مانع از اين مي‌شود كه نيروي حيوان از بين برود و در راه پيمائي‌هاي طولاني بايد در هر سه روز يا دو روز ساعتي اسب‌ها را رها كرد كه بتوانند در يك مرتع بر زمين و روي علف غلط بزنند براي اين‌كه غلط زدن خستگي اسب را از بين ميبرد. يك هفته بعد از اين‌كه از طوس براه افتادم به مرو رسيدم و در آنجا شنيدم كه (توك تاميش) مراجعت كرده است.
(در تواريخ فارسي نام اين شخص توقتميش نوشته شده است- مترجم)
در آنجا دانستم كه (توك تاميش) سرداري است از اهل كشوري باسم (كريمه) واقع در جنوب روسيه و با عده‌اي معدود از سواران براي ايلغار بماوراء النهر آمد و بعد از اينكه (شير بهادر) مشغول جمع‌آوري سرباز براي راندن او شد ترسيد و مراجعت نمود. من خواستم كه او را تعقيب كنم و بروم و كشورش را ببينم و مشاهده نمايم مردي كه جرئت كرده و بكشور من حمله نموده چگونه است ولي فصل براي عزيمت به (كريمه) مساعد نبود چون من ميدانستم كه روسيه كشوري است سردسير و تا خود را به (كريمه) برسانم و جنك شروع شود فصل زمستان خواهد رسيد و من فرصت مراجعت نخواهم داشت. اين بود كه گوشمالي (توك تاميش) را موكول ببعد كردم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 62

فصل هشتم دومين سفر من بخراسان و جنك سبزوار

قشون من كه در خراسان بود بعد از من وارد ماوراء النهر گرديد و من آن سال را صرف كارهاي آباداني و تمشيت قشون كردم و قسمتي از او قا؟؟ م نيز صرف مباحثه با علماي شيعه شد. پسرم (جهانگير) كه بازمانده قشون مرا از خراسان بماوراء النهر آورد چهار تن از علماي شيعه را وارد ماوراء النهر كرد. علماي شيعه در سمرقند ميهمان من بودند و من دستور دادم كه با آنها باحترام رفتار كنند چون روش من اين است كه علماء و شعراء و صنعتگران را پيوسته محترم ميشمارم. روزها علماي شيعه را بكاخ خود احضار ميكردم و قبل از صرف طعام و بعد از صرف آن، با آنها مباحثه مي‌نمودم.
من در اولين روز مباحثه متوجه شدم كه دلائل علماي شيعه براي ثبوت برتري مذهب آنها نسبت بمذهب ما متكي بر منقول ميباشد نه معقول. (توضيح- خوانندگان محترم بايد توجه فرمايند كه در اين‌جا، از قول تيمور لنگ سخن گفته ميشود و معلوم است كه مردي چون او نميتوانسته نسبت به مذهب شيعه نيك‌بين باشد و اين نظر مربوط بمن نيست- مترجم)
وقتي از آنها ميپرسيدم دليل عقلي شما براي ثبوت برتري مذهب شيعه چيست متوسل بروايت مي‌شدند. من بعد از دو ماه بهريك از علماي شيعه مبلغي پول و يك اسب دادم تا اينكه بوطن خود برگردند بي‌مناسبت نيست كه بگويم مراكز مذهب شيعه عبارت است از خراسان و (ري) و صفحات واقع در كنار درياي آبسكون (درياي مازندران- مترجم) و در جاهاي ديگر شيعه نيست مگر بت؟؟ ريق (تيمور لنگ اشتباه ميكرد و در اكثر ولايات ايران پيروان مذهب شيعه بودند منتها در همان ولايات جماعت سني هم زندگي ميكردند و ناگفته نماند كه در ايران هرگز بين شيعه و سني اختلاف بوجود نميآمد و برادروار كنار هم زندگي ميكردند- مترجم)
در بهار سال بعد، بمن خبر رسيد كه امير سبزوار يك قشون گرد آورده تا اينكه بماوراء النهر حمله كند. من در آن فصل قصد داشتم بطرف روسيه بروم و با (توك تاميش) جنك كنم.
ولي خبر گرد آوردن قشون از طرف امير سبزوار سبب گرديد كه من عزم كردم مرتبه‌اي ديگر بخراسان بروم سال قبل وقتي كه من بخراسان رفتم كسي از ورود من بآن سرزمين اطلاع نداشت و سكنه خراسان را غافلگير نمودم ولي در آن سال كه مي‌خواستم بخراسان بروم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 63
نمي‌توانستم مردم آن سرزمين را غافلگير كنم سال قبل در خراسان يك قشون آراسته وجود نداشت ولي در آن سال امير سبزوار يك قشون بسيج كرده بود كه من هنوز از چند و چون آن اطلاع نداشتم ولي مي‌دانستم كه نبايد خصم را كوچك و زبون دانست و اگر انسان خصم را كوچك فرض كند شكست خواهد خورده و نابود خواهد شد اين بود كه قبل از عزيمت بسوي خراسان يك قشون بزرك بسيج كردم متشكل از يكصد و بيست هزار سرباز و آن قشون را به سه قسمت تقسيم نمودم و فرماندهي چهل هزار سوار را خود بر عهده گرفتم و چهل هزار سوار را برياست پسرم جهانگير واگذاشتم و چهل هزار ديگر را به پسرم (شيخ عمر) كه از جهانگير كوچكتر بود سپردم.
به پسران خود گفتم كه قبل از هر تصميم با افسران سالخورده و جنك آزموده سپاه خود مشورت كنند و بجواني خويش مغرور نشوند. بآنها گفتم ما وارد كشوري مي‌شويم كه پر از دشمن است و در هر قدم يك خراساني با شمشير يا نيزه در كمين قتل ماست و در يك كشور خصم اگر سپاه شما متفرق شود نابود خواهيد شد و پيوسته بايد بهبئت اجتماع حركت كنيد و بجنگيد من مي‌دانستم كه در شمال خراسان چند قبيله زندگي مي‌كنند كه داراي مردان جنگجو هستند بعضي از آن قبايل در منطقه كوچان (قوچان) زندگي مي‌نمايند و بعضي ديگر در دشت تركمان من بعيد نمي‌دانستم كه امير سبزوار از قبايل مزبور كمك بگيرد لذا ورود خود را به خراسان اين‌طور طرح‌ريزي كردم كه من از راه (قوچان) بطرف طوس بروم و سپس عازم سبزوار گردم و پسرم (جهانگير) از راه اسفراين و جوين عازم سبزوار شود و پسر ديگرم شيخ عير از راه دشت تركمان عازم سبزوار گردد و خود را بمزينان برساند و بعد راه سبزوار را پيش بگيرد بدين ترتيب ما مي‌توانستيم تمام عشاير شمال خراسان را تحت نظر بگيريم و اگر مشاهده كرديم كه قصد خصومت دارند آنها را نابود كنيم با اينكه فصل بهار و علف فراوان بود و بخصوص در خراسان در دامنه كوهها و تپه‌ها، مراتع بسيار يافت مي‌شود، ما مجبور بوديم كه علف خشك باسبها بخورانيم زيرا اسبي كه در موقع بهار علف سبز بچرد نمي‌تواند راه‌پيمائي نمايد بهمين جهت مسئله سيورسات يك قشون يكصد و بيست هزار نفري كه با سه دسته چهل هزار نفري حركت ميكرد داراي اهميت بود و نمي‌شد كمتر از هزار سوار را براي سبورسات فرستاد چون در كشور خصم سربازان دسته سيورسات را اگر ضعيف باشند به قتل مي‌رسانند ما ناگزير مي‌بايد مقداري از عليق اسبها را مثل آذوقه خودمان، با خويش حمل كنيم و بقيه را در راه بدست بياوريم و چون سكنه قضبات و قراء حاضر نمي‌شدند كه بما خواربار و عليق بدهند، ما ميبايد با حمله وارد آباديها شويم و انبارهاي غله و كاه و بيده آنها را تصرف نمائيم و هركس را كه مقاومت كرد بقتل برسانيم.
من وقتي به (قوچان) رسيدم مرداني ديدم بلند قامت و قوي هيكل كه هنوز نمد دربرداشتند براي اينكه هواي بهار در (قوچان) سرد است در دست هريك از آنها يك چوب بلند ديده مي‌شد و گاهي آن چوب را بر دوش مي‌نهادند. آنها درصدد برنيامدند كه بقشون من حمله كنند ولي از نظرهائيكه بما مي‌انداختند معلوم بود كه از ما نمي‌ترسند. برخي از آنان چشم‌هاي زاغ و موهاي زرد داشتند و با زباني تكلم مي‌كردند كه نه فارسي بود نه عربي و معلوم شد كه آنها كرد ميباشند و از كردستان كوچ كرده‌اند و در (قوچان) سكونت نمودند.
چون مردان كرد نيرومند بودند چند تن از آنها را فراخواندم و با كمك يك ديلماج با
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 64
آنها صحبت نمودم و پرسيدم كه آيا ميل داريد كه وارد قشون من بشويد. آنها پرسيدند تو كه هستي. گفتم من تيمور، سلطان ماوراء النهر هستم و عنقريب سلطان خراسان نيز خواهم شد.
كردها گفتند ما نميخواهيم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شويم و به سربازي احتياج نداريم و داراي گوسفند هستيم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تأمين مي‌نمائيم با اين‌كه كردهاي (قوچان) مرداني قوي بودند بي‌آزار بنظر ميرسيدند و من از طرف آنها آسوده‌خاطر شدم و عازم طوس گرديدم. در طوس بر مزار فردوسي رفتم تا اينكه سنكه قبر او را ببينم و مشاهده نمودم كه اسم و رسم فردوسي را روي سنك قبر او بزبان عربي نوشته‌اند در صورتي‌كه وي اشعار خود را بزبان فارسي سروده است. گفتم سنك قبر او را عوض كنند و بدو زبان عربي و فارسي بنويسند.
آنگاه عازم مغرب شدم و بدشت نيشابور رسيدم و مشاهده كردم كه شهر نيشابور ويران است اما قصبات و قراي جلگه نيشابورآباد ميباشد. وقتي خواستم از نيشابور براه بيفتم با آرايش جنگي حركت كردم براي اين‌كه ممكن بود كه با قشون امير سبزوار تلاقي كنم. من طلايه‌اي بجلو فرستادم تا اينكه ببيند آيا قشون خصم در سر راه ما هست يا نه؟
من از روزي كه وارد خراسان شدم از وضع پسرانم اطلاع نداشتم و نميدانستم كه (جهانگير) و (شيخ عمر) كجا هستند. نه آنها مي‌توانستند مرا از وضع خود آگاه كنند و نه من مي‌توانستم از خود خبري بآنها برسانم زيرا در كشور خصم نميتوان پيك را از يك نقطه به نقطه ديگر فرستاد چون جنك نزديك بود من بدون شتاب راه‌پيمائي مي‌كردم و منظورم اين بود كه اسبها و سربازانم خسته نشوند و وقتي بميدان جنك رسيدند تازه نفس باشند من يقين داشتم كه امير سبزوار از ورود من بخراسان مطلع است و تقريبا مطمئن بودم كه با قشون خود باستقبال من خواهد آمد.
من تصور نمي‌كردم كه قشون امير سبزوار از پنجاه يا شصت هزار نفر تجاوز كند و ميانديشيدم كه سربازان او پياده هستند يا اكثر آنها پياده مي‌باشند زيرا خراسانيان باهميت سواران در جنك پي نبرده بودند و نمي‌دانستند كه يك قشون سوار در منطقه‌اي چون جلگه‌هاي خراسان خيلي بهتر از پياده است اگر امير سبزوار با قشون خود باستقبال من نمي‌آمد ميبايد گفته مي‌شد كه مردي است ابله زيرا كسي كه يك قشون دارد در پس حصار قلعه جا نمي‌گيرد و خود را دوچار محاصره نمي‌كند.
بامداد روز بعد قبل از اين‌كه قشون من حركت كند طلايه خبر داد كه يك قشون از دور ديده ميشود و دانستم كه امير سبزوار به استقبال من آمده است و براي پي بردن بچندوچون آن قشون اسب تاختم و جلو رفتم و بالاي تپه‌اي قرار گرفتم و در نظر اول فهميدم كه قشون امير سبزوار پياده است نكته ديگر كه آشكار شد اين بود كه آن قشون پياده آرايش جنگي داشت و در يك جلگه وسيع از شمال بطرف جنوب بسوي ما مي‌آمد و بين جناح شمالي و قلب قشون و جناح جنوبي آن فاصله‌اي بنظر نمي‌رسيد و سربازان پياده امير سبزوار مثل يك حصار جاندار، بدون كوچكترين شكاف بما نزديك مي‌شدند من آرايش جنگي قشون امير سبزوار را پسنديدم و آن آرايش نشان ميداد كه امير سبزوار مردي است سلحشور و ميتواند يك ميدان جنك را اداره كند.
شماره سربازان او را هفتاد هزار نفر تخمين زدم درحالي‌كه خود من بيش از چهل هزار سرباز نداشتم ولي سربازان من سوار بودند و سربازان امير سبزوار پياده
گفتم چون ميدانستم ممكن است با خصم برخورد نمايم با آرايش جنگي حركت ميكردم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 65
فرمانده جناح راست من (جناح شمالي) افسري بود باسم (قولر بيك) و كوتاه قد از نژاد مغول اما دلير فرمانده جناح چپ من (جناح جنوبي) مردي بود باسم (اورگون چتين) از نژاد (چتين) كه گفتم گوشت سك ميخوردند و من آن عادت را از سرشان انداختم (اورگون- چتين) مانند هم نژادان خود نميدانست كه ترس چيست و مثل آنها اكول بود خود من هم فرماندهي قلب سپاه را بر عهده گرفتم.
بعد از مشاهده قشون خصم عزم كردم كه با سواران خود حمله كنم و آن حصار جاندار را بشكافم. دو فرمانده جناحين من ميدانستند چه بايد بكنند و آنها اطلاع داشتند كه ميبايد در منطقه جنگي خود صف پيادگان امير سبزوار را بشكافند و بعد آنها را محاصره كنند و آنگاه سربازان را نابود نمايند مگر اينكه تسليم شوند.
هنوز فاصله بين دو قشون زياد بود و من نمي‌توانستم دستور حمله سواران خود را صادر كنم زيرا ميدانستم كه در صورت حمله تا اسبها بقشون امير سبزوار برسند از نفس ميافتند وقتي فاصله دو قشون كم شد من مشاهده نمودم كه سربازان پياده امير سبزوار نيزه دارند و نيزه براي سواراني كه حمله مي‌كنند خطري است بزرگ. زيرا سربازان پياده با نيزه‌هاي خود اسب‌ها را بقتل ميرسانند و از آن ببعد سواران مبدل به سربازان پياده مي‌شوند و ارزش جنگي آنها تنزل مي‌كند. من (قولر بيك) و (اورگون چتين) را براي مشورت بقلب سپاه احضار كردم و آنها هم گفتند كه نيزه سربازان پياده براي اسبهاي ما خطرناك است. من در صدور فرمان حمله خودداري كردم و صبر نمودم كه قشون امير سبزوار بما حمله‌ور شود و من از آن خودداري شرمنده نشدم براي اينكه يك سردار جنگي بالياقت آن نيست كه فقط از مرك بيم نداشته باشد بلكه بايد مصلحت قشون خود را هم در نظر بگيرد.
وقتي سربازان امير سبزوار نزديك‌تر شدند دستور دادم كه كمانداران براي تيراندازي آماده شوند و من خود تير بر كمان بستم و برطبق امر من كمانداران آگاه شدند كه مي‌بايد با تيرهاي آبديده تيراندازي نمايند. تيرهاي آبديده ما از زره عبور مي‌كند و در فاصله نزديك، حتي از خفتان‌هاي نازك هم عبور مي‌نمايد. ما تيرهاي آبديده را در ماوراء النهر مي‌سازيم و طرز ساختن آن از اين قرار است كه يكصد من نمك را در يكصد من آب حل مي‌نمائيم (من ماوراء النهر دو من و نيم تبريز بوده است- مترجم) و در نتيجه يك آب نمك غليظ بدست ميآيد. بعد پيكان‌هائي را كه ميبايد بر سر تير نصب شود در آتش مي‌گذاريم بطوري‌كه از فرط سرخي سفيد شود و آنگاه پيكان‌ها را در آب نمك فرو ميبريم اين عمل سه مرتبه تكرار مي‌شود و مرتبه سوم، بعد از اين‌كه پيكان را از آب نمك خارج كردند آن را بوسيله سوهان تيز مي‌نمايند يك چنين پيكان موسوم است به پيكان آبديده و وقتي روي تير نصب شد و بوسيله كمان پرتاب گرديد از زره مي‌گذرد.
شمشير و نيزه را هم ميتوان همين‌طور آب داد ولي از پيكان آبديده بيشتر استفاده مي‌نمائيم
امير سبزوار باسم (علي سيف الدين) خوانده مي‌شد و هم سن من بود و مي‌گفتند مردي است دلير و دانشمند و داراي مذهب شيعه. من او را بين سربازانش جستجو كردم و نيافتم و اگر مييافتم قصد داشتم يك تير آبديده را حوله او بكنم تا از قوت بازو، و هنر تيراندازي امير ماوراء النهر مستحضر گردد
تيرهاي ما كه از فاصله نزديك پرتاب مي‌گرديد، خيلي بسربازان (علي سيف الدين) لطمه زد و هر تيري كه من پرتاب مي‌كردم يكنفر را از پا درميآورد من ميدانستم كه دلگرمي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 66
سربازان امير سبزوار به نيزه‌هائي بلند است كه در دست دارند و آن نيزه‌ها سبب شده كه درصدد برآيند بسواران من حمله‌ور شوند ما اگر مي‌توانستيم با تيراندازي شديد، نيزه‌ها را از دست سربازان (علي سيف الدين) دور كنيم، پيروزي با ما بود وقتي ما ديديم كه صفوف سربازان امير سبزوار مغشوش شد خود را براي حمله آماده كرديم سلاح اصلي سربازان من در جنك سبزوار، تيروكمان بود و شمشير و تبر من بتجربه آموخته‌ام كه وقتي سوارانم حمله مي‌كنند شمشير براي آنها خيلي مفيد نيست و در عوض تبر (تبرزين- مترجم) مفيدتر است مشروط بر اينكه دسته‌هاي بلند داشته باشد. شمشير وقتي بر سرباز خصم فرود مي‌آيد او را از كار نمياندازد مگر اينكه حلقومش را قطع كند يا شكمش را پاره نمايد. بكار بردن شمشير، هنگامي كه سواران حمله ميكنند مستلزم اين است كه سوار بتواند در موقع شمشير زدن از نيروي اسب هم استفاده نمايد و اين كار از عهده هركس ساخته نيست و در وسط هيجان كارزار سوار فرصت ندارد كه اسب خود را طوري بحركت درآورد كه وقتي دو دست اسب بر زمين قرار ميگيرد وي شمشير بيندازد تا اينكه نيروي اسب مكمل نيروي سوار شود و سرباز خصم از پا درآيد اگر سوار بتواند در موقع حمله، اسب خود را طوري بحركت درآورد كه از نيروي اسب براي شمشير زدن استفاده نمايد ممكن است با يك ضربت شمشير، سرباز خصم را نصف كند. ولي چون آن فرصت، بندرت بدست مي‌آيد، بهترين سلاح، هنگام حمله سواران تبر است بشرط اينكه دسته‌اي بلند داشته باشد. چون تبر وقتي بر سرباز خصم فرود بيايد او را از پا درميآورد ولو بر زره اصابت نمايد و ضربت شديد تبر، براي از پا درآوردن سرباز دشمن كافي است.
وقتي ما صفوف مغشوش سربازان امير سبزوار را ديديم و اسب‌ها را بحركت درآورديم و تبرها را بدست گرفتيم خيلي اميدوار بوديم كه شيرازه قشون (علي سيف الدين) را بگسلانيم ولي قبل از اينكه بسربازان خصم برسيم باران سنگ برسر باريدن گرفت و معلوم شد كه سربازان امير سبزوار با فلاخن بر ما سنگ ميبارند. باران سنگ آنقدر كه براي اسبهاي ما خطرناك بود براي خود ما خطر نداشت و عده‌اي از اسبها از پا درآمدند و آنهائيكه پياده ماندند بعقب برگشتند چون ديگر وجودشان در ميدان جنگ مفيد نبود.
من ميتوانستم براي حفظ جان عده‌اي از سربازان خود دستور بدهم كه حمله را متوقف كنند ولي بمصلحت نبود. من اگر حمله را متوقف ميكردم (علي- سيف الدين) صفوف سربازان خود را منظم ميكرد و باز نيزه‌هاي سربازان راه حمله را بر ما مي‌بست از اين گذشته اگر دستور وقفه حمله از طرف من صادر مي‌شد (علي- سيف الدين) و سربازانش كه ميديدند حمله ما را درهم شكستند بسيار قوي‌دل ميشدند و ميتوانستند بيشتر و بهتر پايداري كنند، اين بود كه من از جان عده‌اي از سواران خود گذشتم تا اينكه بتوانم شيرازه قشون امير سبزوار را بگسلانم.
(اورگون- چتين) فرمانده جناح جنوبي كه گفتم دو هزار تن از سوارانش از نژاد (چتين) بودند چون درندگان بجناح راست قشون امير سبزوار حمله‌ور شد. (قولر بيك) فرمانده جناح شمالي من نيز كه سربازانش مثل او نژاد مغول بودند با دليري به جناح چپ قشون امير سبزوار حمله كرد. اكثر سربازان من، در قلب سپاه از نژاد ماوراء النهر محسوب مي‌شدند و مثل خود من، قامت بلند داشتند آنها ميدانستند كه اگر در ميدان جنگ رو برگردانند پا سستي بخرج بدهند بدست خود من كشته خواهند شد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 67
سربازان من اطلاع داشتند كه در كارزار چشمهاي من مراقب اعمال يكايك آنها ميباشد و من ممكن است هر گناه را عفو كنم، ولي دو گناه در نظر من غير قابل بخشايش است يكي خيانت و ديگري سستي در ميدان جنگ. من چون در كارزار نسبت بخود سخت‌گير بودم و بخويش ترحم نميكردم، نمي‌توانستم بديگران ترحم كنم و سربازان من ميدانستند كه هيچ خستگي و خطر وجود ندارد كه من خود آن را استقال ننمايم
وقتي ما بسربازان امير سبزوار رسيديم، مواجه با يك مقاومت شديد شديم. با اين‌كه صفوف سربازان (علي سيف الدين) مغشوش شده بود، سربازان او توانستند خود را بهم نزديك كنند و با نيزه‌هاي بلند راه عبور ما را سد نمايند. هر نيزه كه در سينه يا شكم يك اسب فرو ميرفت يكي از سواران مرا پياده ميكرد و مرد پياده مجبور مي‌شد بعقب ميدان جنك برود در حالي‌كه نيزه‌داران قشون امير سبزوار اسب‌هاي ما را بقتل ميرسانيدند عده‌اي ديگر از آنها، بر ما سنگ مي‌باريدند و ضربات شديد سنگ، سواران مرا از صدر زين بزمين ميانداخت.
با اينكه وضع ميدان جنك در قلب سياه براي ما نامساعد بود من حمله متوقف نكردم چون ميدانستم، اگر حمله متوقف شود شكست خواهيم خورد. در جناح جنوبي من (اورگون- چتين) موفق شده بود كه انتظام صفوف سربازان امير سبزوار را مختل كند و سربازان (علي- سيف الدين) عقب‌نشيني ميكردند. در جناح شمال ما (قولر بيك) پيش ميرفت اما من در قلب ميدان جنك نميتوانستم جلو بروم براي اينكه امير سبزوار بهترين سربازان خود را در قلب ميدان جنك متمركز كرده بود. منم تيمور جهانگشا متن 67 فصل هشتم دومين سفر من بخراسان و جنك سبزوار
حاليكه ميجنگيديم يك ضربت شديد سنك بمغفر من خورد و اگر مغفر بر سر نداشتم سرم ميشكافت و بعيد نبود كه بيهوش شوم و از زين بر زمين بيفتم. با اينكه امير سبزوار بهترين سربازان خود را در قلب ميدان جنك متمركز كرده بود من خيلي راضي بودم چون ميديدم كه كار مشكل ميدان جنك بر عهده من محول شده است. من نه از مشكل مي‌هراسم و نه از خطر ميترسم ولي شايد تمام افسران من اينطور نباشند و وقتي خود را در مقابل يك اشكال بزرك ميبينند بوحشت درآيند و در ميدان جنك كسيكه بترسد نابود خواهدشد.
در دو جناح شمال و جنوب سربازان من جلو ميرفتند ولي من در قلب سپاه كشته ميدادم و نميتوانستم نيروي مقاومت سربازان (علي سيف الدين) را از بين ببرم اما سربازان من عده‌اي از آنها را اسير كردند و معلوم شد كه يكي از اسيران (محمد- سيف الدين) برادر جوان امير سبزوار است.
جنك تا انتهاي عصر طول كشيد و در آن موقع جناحين من بقدري پيش رفته بودند كه امير سبزوار فهميد كه قلب سپاه او محاصره خواهد شد. من با حملات دائمي نگذاشتم سربازان زبده امير سبزوار كه در قلب سپاه ميجنگيدند براي كمك بجناحين (علي- سيف الدين) بروند. من اگر نتوانستم، مقاومت سربازان امير سبزوار را در قلب سپاه از بين ببرم در عوض بجناحين خود كمك كردم چون مانع از اين شدم كه سربازان شجاع قلب سپاه به كمك جناحين قشون امير سبزوار بروند.
(علي- سيف الدين) وقتي متوجه شد كه قلب سپاه او بزودي محاصره خواهد شد فرمان عقب‌نشيني سربازان برجسته خود را صادر كرد و بدينترتيب جنك با موفقيت من باتمام رسيد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 68
من ميبايد بعد از عقب‌نشيني نيروي امير سبزوار، آن را تعقيب كنم و كارش را بسازم ولي بدو علت قشون (علي- سيف الدين) را تعقيب نكردم يكي اينكه غروب آفتاب نزديك بود، و بزودي شب فرا ميرسيد و من اگر قشون (علي- سيف الدين) را تعقيب ميكردم در كشوري كه وضع طبيعي آن بر من مجهول مينمود دچار خطر ميشدم. ديگر اينكه عده كثيري از سربازان من كشته يا مجروح شده بودند و من نيروي خود را ضعيف ميديدم و اصلح اين بود صبر كنم تا پسرانم بيايند و بمن ملحق شوند.
بعد از اينكه جنك تمام شد و من افسران خود را براي دريافت گزارش احضار كردم معلوم شد كه در آن روز پانزده هزار تن از چهل هزار سوار ما كشته يا مجروح شده‌اند. ولي ما با يك قشون هفتاد هزار نفري جنگيده بوديم و سربازان امير سبزوار خوب ميجنگيدند.
همينكه ميدان جنك از جنگجويان خالي شد افواج كركس‌ها در آسمان پديدار شدند تا مردار بخورند ولي چون تاريكي فرود آمد من نميتوانستم دستور دفن اموات را صادر كنم خاصه آنكه پيش‌بيني ميكردم در آن شب شايد امير سبزوار بما حمله‌ور شود و شبيخون بزند و لذا تمام سربازان بايد آماده بجنك باشند و اگر قسمتي از آنها مامور دفن اموات گردند نيروي ما ضعيف ميشود. يك فرمانده جنگي بعد از پايان يكروزه جنك ولو فاتح شده باشد خيلي كار دارد و بايد گزارش افسران خود را دريافت كند و مراقبت نمايد كه تا اينكه مجروحين مورد مداوا قرار بگيرند و اردوگاه خويش را طوري ترتيب بدهد كه مورد شبيخون قرار نگيرد. من دستور داده بودم كه (محمد- سيف الدين) برادر امير سبزوار را كه اسير ما شده بود در خيمه‌اي نزديك خيمه من، تحت مراقبت قرار بدهند تا در خصوص برا؟؟ ش و نيروي او، از وي كسب اطلاع كنم.
وقتي شب فرود آمد (محمد- سيف الدين) بنماز ايستاد و (قولر بيك) كه كنار من بود گفت اي امير، نگاه كن اين مرد چگونه نماز ميخواند من ميدانستم كه براي‌چه (قولر بيك) تعجب كرده اما تجاهل نمودم و پرسيدم چه چيز او سبب حيرت تو شده است. (قولر بيك) گفت اين مرد موقع نماز خواندن، دستها را روي سينه نميگذارد، معلوم مي‌شد كه (قولر بيك) تا آن روز رسم نماز خواندن شيعيان را نديده بود و باو گفتم (قولر بيك) نمازگزار هنگامي كه بنماز مي‌ايستد، چون مقابل خداوند حضور بهم ميرساند بايد مودب و طوري باشد كه معلوم شود به خداوند احترام مي‌گذارد. هر مسلمان مجاز است كه هرطور كه ميل دارد مقابل خداوند بايستد مشروط باينكه آن ايستادن مطابق رسم و آئين او محترمانه باشد. ما احترام را در اين ميدانيم دو دست را بر سينه بگذاريم و نماز بخوانيم و اين مرد احترام را در اين ميداند كه دو دست را بر طرفين بدن بچسباند و نماز بخواند و اگر در بين مسلمين جماعتي باشند كه در موقع اداي احترام دو دست را بر سر بگذارند ميتوانند در حاليكه دستها را بر سر گذاشته‌اند نماز بخوانند.
آن شب، امير سبزوار بما حمله نكرد و صبح روز بعد، سربازان من مبادرت بدفن اموات كردند ولي كفتارها شب پيش قسمتي از اجساد را خورده بودند. من از (محمد- سيف الدين) برادر جوان امير سبزوار راجع به نيروي برادرش پرسش كردم و او گفت نيروئي كه روز قبل با ما جنگيد 75 هزار سرباز بود و برادرش 30 هزار سرباز ديگر در سبزوار دارد. بطوريكه (محمد- سيف الدين) گفت شماره تلفات قشون امير سبزوار بيش از آنهائي بود كه اجسادشان در ميدان جنك باقي ماند براي اينكه سبزواري‌ها، يكقسمت از اموات خود را از ميدان جنك خارج كردند تا اينكه زير سم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 69
اسبها و لگد پياده‌ها قرار نگيرند.
با اينكه از سربازان امير سبزوار هم عده‌اي كشته شده بودند من نميتوانستم با 25 هزار سوار بقشون امير سبزوار حمله كنم. خوشبختانه غروب آنروز طلايه قشون پسرم (جهانگير) كه از راه اسفراين و جوين آمده بود نمايان گرديد و بعد از اينكه (جهانگير) بوسيله طلايه فهميد كه من آنجا هستم در نيمه شب خود را بمن رسانيد. از وي پرسيدم كه آيا از حال برادرش (شيخ عمر) اطلاعي دارد يا نه؟ جواب داد كه از حال او بكلي بي‌اطلاع است ولي طبق موافقتي كه حاصل شده او مي‌بايد خود را به مزينان برساند يعني بجنوب سبزوار برسد.
ورود قشون (جهانگير) ما را تقويت كرد و آماده نمود كه مرتبه‌اي ديگر به نيروي امير سبزوار حمله‌ور شويم.
امير سبزوار فهميد كه يك نيروي قوي بكمك من آمده است و دانست كه اگر مرتبه‌اي ديگر در صحرا، با من مصاف بدهد كشته خواهد شد لذا بسرعت بازگشت نمود و خود را بسبزوار رسانيد و در پناه حصار شهر قرار گرفت.
گفتم محاصره كردن يك قلعه جنگي و از پا درآوردن محصورين آن كاري است طولاني و خستگي آور ولي كسي كه ميخواهد نائل بتحصيل پيروزي شود بايد آن كار طولاني را پيش گيرد و بانجام برساند. من از وضع داخل شهر سبزوار جز آنچه از (محمد سيف الدين) شنيده بودم اطلاع نداشتم و فقط ميدانستم شهري است بزرك و مركز قالي‌بافي خراسان و ميگويند كه سيصد هزار كارگر در كارگاههاي قالي‌بافي آن كار ميكنند. جلگه سبزوار مثل نيشابورآباد نبود و از اولين روزهاي محاصره شهر من متوجه شدم كه در آن جلگه بادي ميوزد كه تمام خاك بيابان را روي ما ميريزد و تا روزي كه جنك سبزوار ادامه داشت آن بادها ما را اذيت مي‌كرد.
تمام اقداماتي را كه من در نيشابور، براي از پا درآوردن نيروي مقاومت محصورين بانجام رسانيدم در سبزوار تكرار كردم و قناتهائي را كه از خارج بشهر ميرفت كور نمودم و اطراف شهر در فواصل نزديك و دور، روزوشب، نگهبان گماشتم تا اگر شهر، داراي راههاي زيرزميني است سكنه شهر نتوانند براي تهيه آذوقه از آنجا خارج شوند و تمام مرداني را كه در قصبات و قراء اطراف سكونت داشتند به بيگاري گرفتم تا اينكه درختهاي كهن را بيندازند و چوب آنها را پاي كار بياورند تا نجاران بتوانند برجهاي متحرك بسازند. چهار دسته از كساني را كه در نقب زدن مهارت داشتند مامور كردم كه از چهار طرف شهر نقب بزنند و آنقدر پيش بروند تا اينكه بپاي حصار شهر برسند و زير حصار را خالي نمايند تا اينكه بتوان در آنجا باروت نهاد و منفجر كرد.
برطبق دستور من چهار برج ديده‌باني مرتفع در چهار طرف شهر با خشت و چوب ساخته شد تا اينكه ديده‌بان‌هاي ما همواره در آن برجها باشند و از وضع شهر آگاه شوند. ما بوسيله ساختن برجهاي مزبور كه خيلي مرتفع بود توانستيم شهر سبزوار را بخوبي ببينيم و بانبوه جمعيت آن پي ببريم من از مشاهده انبوه جمعيت خوشوقت شدم زيرا مي‌دانستم شهري كه آنقدر پرجمعيت است در مقابل محاصره پايداري نخواهد كرد و بزودي از پا درمي‌آيد براي اينكه نمي‌توان آذوقه آنهمه افراد را فراهم نمود. اما بعد دانستم كه امير سبزوار پيش‌بيني محاصره شهر را هم كرده، آذوقه فراوان در آنجا گردآورده بود. در حالي‌كه وسايل گشودن شهر را فراهم ميكردم از تأخير
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 70
(شيخ- عمر) فرزندم ناراحت بودم. او كه فرماندهي چهل هزار سوار را داشت مي‌بايد وارد مزينان واقع در نزديكي سبزوار شود اما از وي خبري نميرسيد و من (جهانگير) را با سه هزار سوار مأمور كردم كه از راه مزينان بطرف شمال برود و تحقيق كند كه نيروي شيخ عمر كجاست و بر سر او و سوارانش چه آمده است.
(جهانگير) و سوارانش براه افتادند و ما بمحاصره شهر ادامه داديم و هر روز از طرف ما نامه‌هائي به تير بسته مي‌شد و بطرف شهر پرتاب ميگرديد و من در آن نامه‌ها بسكنه شهر و سربازان امير سبزوار مي‌گفتم اگر ترك مقاومت كنيد و شهر را تسليم نمائيد زنده خواهيد ماند وگرنه تا آخرين نفر كشته خواهيد شد و من زنان و فرزندان شما را اسير خواهم كرد و ببردگي خواهم برد ولي تهديدهاي من اثري در مدافعين نداشت.
يك روز من بوسيله تير چند نامه بسوي شهر پرتاب كردم و از امير سبزوار خواستم كه هنگام عصر بالاي حصار بيايد و منظره‌اي را بچشم خود ببيند. در موقع عصر امير سبزوار كه گفتم مردي بود هم‌سن من و داراي مذهب شيعه بالاي حصار آمد. من امر كردم كه برادرش (محمد- سيف الدين) را بحصار نزديك كنند. تيراندازان ما آماده بودند كه اگر از طرف مدافعين كه بالاي حصار ديده مي‌شدند بطرف ما تيراندازي شد، آنها هم تيراندازي نمايند. ولي تيراندازاني كه اطراف امير سبزوار بودند كمان‌ها را از دوش آويخته نشان ميدادند كه قصد تيراندازي ندارند.
منادي ما از طرف من خطاب بامير سبزوار بانك زد اي (علي- سيف الدين) اگر دروازه‌هاي شهر را نگشائي و سبزوار را تسليم نكني، اينك مقابل چشم تو برادرت بهلاكت خواهد رسيد و ميگويم كه سر از بدنش جدا كنند. (علي- سيف الدين- مويد) خطاب بمن فرياد زد اي (تيمور بيك) آيا اسير تو اجازه دارد حرف بزند يا نه؟ بوسيله منادي جواب دادم مي‌تواند حرف بزند.
امير سبزوار خطاب ببرادر خود گفت اي محمد، آيا تو ميل داري زنده بماني و ما شهر را تسليم دشمن كنيم يا اين‌كه بهتر ميداني ما مقاومت نمائيم ولو مقاومت ما سبب مرگ تو شود. (محمد- سيف الدين) گفت مقاومت كنيد و آنگاه اظهار كرد (تيمور لنگ) بجلاد بگو سر از بدن من جدا كند.
بمنادي گفتم آنچه من بمحمد مي‌گويم با صداي بلند براي امير سبزوار تكرار نمايد و آنگاه اين واقعه را بيان كردم جد من الب ارسلان در سيصد و پنجاه سال قبل از اين با پادشاه (روم) باسم (ديو جانس چهارم) جنگيد و او را مغلوب و اسير كرد. (توضيح)- تيمور لنك همانطور كه تظاهر مي‌كرد از نسل چنگيز است خود را از نژاد (الپ ارسلان) هم ميدانست در صورتي‌كه (الپ ارسلان) پادشاه سلجوقي و پدر سلطان ملكشاه معروف، از اجداد تيمور لنك نبود و اين تذكر را لازم دانستيم كه خوانندگان محترم مشتبه نشوند- مترجم) محلي كه پادشاه روم اسير جد من شد، شهري بود واقع در ارمنستان و بعد از اين‌كه (ديو جانس چهارم) اسير گرديد او را با زنجير نزد (الپ ارسلان) آوردند. (الپ ارسلان) از او پرسيد اگر تو بر من دست مي‌يافتي و مرا اسير مي‌نمودي با من چه مي‌كردي؟ (ديو جانس چهارم) گفت تو را ميفروختم. (الپ ارسلان) حيرت زده پرسيد آيا مرا مي‌فروختي و درصدد برنميآمدي كه مرا بقتل برساني پادشاه (روم) گفت نه براي اين‌كه كشتن تو بي‌اهميت بود. تو تا روزي براي من اهميت داشتي كه من تو را مغلوب نكرده بودم و بعد از اين كه تو را مغلوب كردم و اسير شدي و با زنجير تو را نزد من آوردند كشتن تو براي من بيش از قتل يك مورچه اهميت نداشت ولي از فروختن تو استفاده ميكردم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 71
(الپ ارسلان) پرسيد مرا بكه ميفروختي پادشاه روم جواب داد تو را بخودت يا شخصي كه حاضر مي‌شد تو را خريداري كند ميفروختم (بايد متوجه شد كه منظور از پادشاه روم پادشاه روم كوچك يا (روميه الصغري) است كه پايتختش شهر قسطنطنيه بود كه امروز موسوم به استانبول مي‌باشد- مترجم)
(الپ ارسلان) هم موافقت كرد كه پادشاه (روم) را بفروشد و چون غير از خودش كسي خريدار وي نبود، (ديو جانس چهارم) را بخودش فروخت و اينك اي محمد، هرگاه تو بتواني خود را خريداري كني، يا برادرت حاضر باشد تو را خريداري نمايد من تو را خواهم فروخت امير سبزوار از بالاي حصار بانك زد برادرم را بچه مبلغ ميفروشي؟. بوسيله منادي جواب دادم بمبلغ دو كرور دينار امير سبزوار بانك زد در تمام اين شهر يك كرور پول نقد وجود ندارد گفتم دروغ ميگوئي، و تو كه داراي يك قشون يكصد هزار نفري هستي كرورها پول نقد داري و تا كسي كرورها ثروت نداشته باشد نميتواند يك قشون يكصد هزار نفري را نگاهداري نمايد.
امير سبزوار گفت من مي‌توانم براي رهائي برادرم يكصد هزار دينار بپردازم مشروط باين كه او را سالم تحويل من بدهي.
گفتم يكصد هزار دينار فديه يك بازرگان است كه بدست ما اسير شود نه فديه برادر امير سبزوار. (علي- سيف الدين) گفت من نميتوانم براي رهائي برادرم بيش از اين بپردازم گفتم من ميخواستم از روش (الپ ارسلان) پيروي كنم و برادرت را بفروشم و چون تو خريدار برادرت نيستي و كسي ديگر هم نيست كه خريدار وي باشد. او را بقتل ميرسانم تا از زحمت نگاهداري او آسوده باشم.
آنگاه باشاره من جلاد سر از بدن (محمد- سيف الدين) جدا كرد و از بالاي حصار شهر، صداي شيون برخاست و من گفتم سر محمد را بالاي يكي از برجهائي كه مشرف بر شهر بود نصب نمايند تا سكنه شهر آن را ببينند.
همان شب (علي- سيف الدين) بخون‌خواهي برادرش به ما شبيخون زد. وقتي يك ثلث از شب گذشت يك مرتبه دروازه‌هاي شهر باز گرديد و در حالي‌كه سربازان امير سبزوار از شهر خارج مي‌شدند و بما هجوم مي‌آوردند هزاران نفر از آنها بوسيله نردبان از حصار شهر فرود ميآمدند. عده‌اي از مهاجمين مشعل داشتند و همين‌كه به خيمه‌هاي ما ميرسيدند آنها را آتش مي‌زدند تا اينكه ما را بترسانند و مانع از اين شوند كه بتوانيم قواي خود را متمركز كنيم.
رسم من اين است كه در موقع محاصره يك شهر، هرگز اسبها را نزديك اردوگاه قرار نميدهم.
هركس كه شهري را محاصره ميكند بخصوص اگر در آن شهر يك قشون بزرگ باشد بايد بداند كه هر لحظه از اوقات روز يا شب ممكن است سربازان محصور از شهر خارج شوند و به محاصره‌كنندگان حمله نمايند. و اگر در موقع حمله، اسب‌ها در اردو باشند طوري بي‌نظمي بوجود مي‌آيد كه نميتوان جنگيد براي اين‌كه اسب‌ها؟؟ از هر طرف ميگريزند بخصوص اگر آتش افروخته شود و حريق، اردوگاه را بسوزاند. زيرا اسبهاي ما كه جنگي هستند از هياهوي ميدان جنگ نمي‌ترسند اما از آتش بيم دارند و وقتي بوجود ميآيد افسارها را پاره ميكنند و ميگريزند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 72
ما چون در سبزوار اسب‌هاي خود را در عقب جا داده بوديم آن شب بعد از اينكه شبيخون شروع شد خيلي نگراني نداشتيم. دو سردار من (قولر بيك) و (اورگون- چتين) ميدانستند كه اگر خصم از شهر خارج شد و بما حمله نمود آنها ميبايد با نيروئي كه تحت فرماندهي خود دارند بمن ملحق شوند.
من بآنها گفته بودم كه در موقع محاصره نيروي ما اطراف شهر متفرق است و امير سبزوار يك قشون قوي در شهر دارد كه بعد از خروج از آنجا ميتواند در پيرامون شهر، نيروي منفرق ما را نابود كند لذا همين‌كه سربازان امير سبزوار از شهر خارج شدند آنها بايد با نيروئي كه دارند خود را به من برسانند تا قواي ما متمركز شود و آنوقت مي‌توانيم مهاجمين را از ميان برداريم و وارد شهر شويم.
در حالي‌كه از همه جا فرياد بگوش ميرسيد و ناله مجروحين شنيده مي‌شد و سربازان امير سبزوار دشنام ميدادند و بوسيله ناسزاگوئي خود را قوي‌دل ميكردند (قولر بيك) و (اورگون چتين) خود را به من رسانيدند من كه در مشرق شهر بودم فرماندهي حمله را بر عهده گرفتم و (قولر بيك) را فرمانده جناح راست و (اورگون- چتين) را فرمانده جناح چپ كردم و حمله متقابل ما با تبر آغاز گرديد. من دو تبر در دست داشتم و از چپ و راست ميزدم و مشعل‌داران ما، ميدان جنگ را براي ما روشن ميكردند و قسمتي از ميدان جنگ هم از شعله‌هاي حريق روشن مي‌شد. شايد اگر ديگري بجاي من بود دستور ميداد كه حريق‌ها را خاموش كنند تا اينكه خيمه‌ها از بين نرود ولي من ميدانستم كه مسئله خاموش كردن حريق يك مسئله فرعي و بي‌اهميت است. و بفرض اين‌كه تمام خيمه‌هاي ما بر اثر حريق از بين ميرفت ما مي‌توانستيم آنها را تجديد كنيم زيرا همه شهرهاي خراسان غير از سبزوار از آن ما بود و دستور مي‌داديم كه در آن بلاد، بسرعت براي ما خيمه فراهم نمايند، و آنچه اهميت داشت اين بود كه از موقع استفاده نمائيم و خود را بشهر برسانيم.
تمام نيروي من در مشرق شهر متمركز گرديده بود و جناح راست من شمال و جناح چپ من جنوب شهر را ميگرفت و ما بطور منظم خود را بدو دروازه بزرگ شهر كه هر دو در مشرق قرار داشت نزديك ميكرديم.
سربازان امير سبزوار با شمشير مي‌جنگيدند و ما با تبر و ضربات ما آنها را از پا در ميآورد و راه ما با لاشه سربازان امير سبزوار مستور مي‌گرديد. تا آنكه ما بجائي رسيديم كه با دروازه‌هاي شهر، تقريبا بيش از پنجاه ذرع فاصله نداشتيم و در آن موقع كساني كه در شهر بودند، بدستور امير سبزوار دروازه‌ها را بستند.
امير سبزوار وقتي دريافت كه شبيخون او، منتهي بعدم موفقيت شد همان‌گونه كه در آن روز برادرش را فدا كرد در آن لحظه هم جمعي از سربازان خود را فدا نمود و دروازه‌ها را بست و راه مراجعت آنان را بشهر مسدود كرد.
تا آنموقع سربازان سبزواري با دليري ميجنگيدند ولي وقتي متوجه شدند كه دروازه‌ها را بستند و راه بازگشت آنان را مسدود نمودند دلسرد شدند. ما ميدانستيم بعد از اينكه دروازه بسته شد قدري طول ميكشد تا اينكه پشت دروازه را سنك‌چين نمايند و اگر زود بجنبيم ممكن است مانع از سنك‌چين كردن بشويم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 73
سربازان سبزواري ديگر مقاومت نميكردند و سلاح را بر زمين مي‌انداختند و تسليم مي‌شدند، و با اين‌كه تسليم شدن آنها، كار ما را سهل كرد و توانستيم زودتر خود را بدروازه‌ها برسانيم وقتي بمدخل‌هاي شهر رسيدم كه پشت دروازه‌ها را سنك‌چين كرده بودند.
در آن شب قسمتي از خيمه‌هاي ما بكلي سوخت و هرچه در آنها بود از بين رفت ولي باسب‌هاي ما آسيب نرسيد. و در عوض تمام سربازان امير سبزوار كه از شهر خارج شده بودند بقتل رسيدند يا مجروح و اسير شدند و صبح روز بعد، من امر كردم مجروحين سخت سبزواري را بقتل برسانند زيرا ما وسيله نگاه‌داري آنها را نداشتيم ولي مجروحين خفيف و اسرار انگاه داشتيم كه از آنها كار بكشيم و در صورت امكان بعد از خاتمه جنگ در قبال دريافت فديه آنها را آزاد نمائيم.
در بامداد وقتي من خاكستر خيمه‌هاي سوخته را ديدم و مشاهده كردم كه عده زيادي از سربازان ما بقتل رسيده‌اند عهد كردم كه بعد از تسخير سبزوار، در آن شهر جانداري باقي نگذارم و تمام سكنه شهر را بقتل برسانم.
از بامداد روزي كه شب قبل از آن، امير سبزوار بما شبيخون زد من بافسران خود دستور دادم كه عده‌اي از سربازان ما را از راه حصار وارد شهر كنند ولي مواظب باشند كه آنها را بيهوده بكشتن ندهند من متوجه شدم كه در سبزوار روشي كه در جنگ نيشابور مفيد واقع گرديد بدون فايده است و سربازان (علي- سيف الدين- مويد) امير سبزوار نخواهند گذاشت كه سربازان ما از راه حصار وارد شهر شوند و آن‌جا را تصرف نمايند ولي ميخواستم حواس امير سبزوار و سربازان او را پرت كنم و آنها متوجه نشوند كه ما مشغول نقب‌زدن هستيم تا اينكه از راه نقب خود را بداخل شهر برسانيم.
وقتي در پيرامون حصار غوغائي دائم حكمفرما باشد صداي كلنگ زدن بگوش مدافعين نميرسد زيرا حواس آنها متوجه صداهاي زيرزميني نيست صداي كلنگ كساني كه نقب ميزنند بويژه در موقع شب، كه سكوت حكمفرما است خوب بگوش ميرسد لذا بموجب دستور من، سربازان ما در موقع شب هم با افروختن مشعل‌ها حصار را روشن ميكردند و مدافعين را تا بامداد مشغول مي‌نمودند. چند بار عده‌اي از سربازان دلير من از راه حصار وارد شهر شدند ولي قبل از اينكه بتوانند در شهر جلو بروند بقتل رسيدند. آن فداكاريها نتيجه مستقيم نداشت ولي داراي نتيجه غيرمستقيم بود و سبب ميشد كه مدافعين نتوانند به نقشه ما پي ببرند. درحالي‌كه سربازان ما مشغول نقب‌زدن بودند، (گورخان) در نيشابور مشغول تهيه باروت بود.
(توضيح- گورخان در قشون امير تيمور فرمانده كساني بود كه باروت تهيه ميكردند و او را قورخان هم مي‌گفتند و ما كلمه قورخانه را كه هنوز متداول است از گورخان كرفته‌ايم- مترجم) من بدو علت گفته بودم كه باروت را در نيشابور تهيه كنند زيرا ساختن باروت كاري است خطرناك و احتياج به دقت زياد دارد و گاهي منفجر مي‌شود و عده‌اي زياد را بقتل مي‌رساند و اگر باروت را در اردوگاه ما در سبزوار تهيه ميكردند ممكن بود عده‌اي از سربازان من كشته شوند. دوم اينكه من از جاسوسان امير سبزوار خائف بودم و بيم داشتم كه آنها بر از ساختمان باروت پي ببرند در صورتي‌كه من نمي‌خواستم هيچكس غير از ما از ساختمان باروت مستحضر گردد. اگر جز تو داند كه راي تو چيست- بر آن راي و دانش ببايد گريست.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 74
من يقين داشتم كه بين زارعين قصبات و قراي سبزوار كه ما آنها را به بيگاري گرفته بوديم و براي ما برج ميساختند عده‌اي از جاسوسان امير سبزوار هستند و آنها تمام كارهاي ما را باطلاع امير سبزوار ميرسانند و نميخواستم امير سبزوار بفهمد كه ما مشغول ساختن باروت هستيم و از چگونگي ساختن آن مطلع شود.
من تأكيد ميكردم كه نقب‌ها زودتر باتمام برسد ولي جز در دو نقب شرقي و جنوبي سبزوار، كار، بر وفق مراد پيش نميرفت نقبي كه از طرف مغرب حفر ميكردند و بحصار شهر نزديك ميگرديد بر اثر اشتباه معماري كه سرپرست آن نقب بود اعوجاج پيدا كرد و قسمتي از اوقات ما بيهوده گذشت و من دستور قتل آن معمار را صادر كردم تا معماران ديگر بدانند كه وقتي من يك كار را بآنها محول ميكنم بايد دقت نمايند و دل بكار بدهند تا اشتباه نكنند نقبي كه از شمال شهر حفر ميكردند بسنك خورد و طبقه سنك بقدري ضخيم بود كه نقيبان ما نمي‌توانستند از زير سنك عبور كنند معماري كه متصدي حفر نقب شمالي بود ترسيد و تصور كرد كه من او را نيز خواهم كشت ولي باو گفتم كه تو مقصر نيستي و هيچكس نميتوانست پيش‌بيني كند كه نقب بسنك خواهد خورد ما از دو نقب غربي و شمالي صرفنظر كرديم و تصميم گرفتيم كه از راه شرق و جنوب وارد شهر شويم.
قبل از اينكه حصار را در شرق و جنوب ويران كنيم شور نموديم كه آيا موقع شب وارد سبزوار شويم يا هنگام روز. نتيجه مشورت ما اين شد كه سبزوار شهري است بزرك و ما از وضع داخلي شهر اطلاع نداريم و شب، هرقدر مشعل روشن كنيم، باندازه روز، روشن نيست. لذا بايد در موقع روز بشهر حمله‌ور شد تا اينكه سربازان ما همه‌جا را بخوبي ببينند و قدم بقدم دوچار كمينگاه نشوند.
نقيبان ما در مشرق و جنوب شهر، زير حصار را خالي كردند و حفره‌اي بزرك بوجود آوردند آنگاه جوال‌هاي پر از باروت را در آن حفره انباشتند و ما زير هريك از دو حصار شرقي و جنوبي شهر يكصد من ماوراء النهر باروت قرار داديم و يك فتيله طولاني و ضخيم، از هريك از دو انبار باروت در طول نقب‌ها بخارج وصل شد و من امر كردم بعد از طلوع آفتاب همين‌كه هوا روشن شد و سربازان من، براي حمله آماده گرديدند، فتيله‌ها را مشتعل كنند.
من ميدانستم كه بعضي از تظاهرات و تشريفات، در قلب دليرترين مردان جنگي اثر ميكند و سبب ميشود كه آنها دل را از دست بدهند (امروز ما ميگوئيم كه روحيه خود را از دست ميدهند مترجم) بهمين جهت امر كردم كه وقتي فتيله‌ها را آتش زدند سفيد مهره بنوازند تا اين‌كه حصار شهر با صداي سفيد مهره فرو بريزد (سفيد مهره يك نوع بوق بود و ميتوان نام آن را شيپور نهاد مترجم) (يوشع) پيغمبر بني اسرائيل كه بعد از موسي سرپرست آن قوم شد هنگامي كه به حصار شهر (اريكا) واقع در كنعان حمله‌ور گرديد همين كار را كرد و قبل از اينكه حصار فرو بريزد دستور داد كه كرناها را بصدا درآورند و وقتي حصار شهر فرو ريخت، مدافعين تصور كردند كه بر اثر صداي كرناها حصار شهر فرو ريخت و طوري دل از دست دادند كه نتوانستند ساعتي مقاومت نمايند.
شب قبل از حمله، من بسرداران خود گفتم كه بسربازان خود بسپارند روز بعد پس از اينكه وارد شهر شدند بخصم ترحم ننمايند و تمام مردان شهر را بقتل برسانند مگر كساني را كه به منزل شيخ حسام الدين سبزواري پناهنده شدند. من راجع به شيخ حسام الدين سبزواري دانشمند سبزوار و پيشواي روحاني آنجا چيزها شنيده بودم و چون عالم بود ميخواستم كه احترامش محفوظ
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 75
باشد.
صبح روز بعد، اندكي قبل از اين‌كه آفتاب طلوع كند من فرمان دادم كه فتيله‌ها را مشتعل نمايند و لحظه‌اي بعد از اين‌كه فتيله‌ها مشتعل گرديد، سفيد مهره‌ها يك مرتبه، حصار شهر در مشرق و جنوب فرو ريخت
من نميتوانم بگويم كه آتش گرفتن باروت و فرو ريختن حصار شهر چگونه زمين را لرزانيد.
بطوري‌كه بعد مطلع شدم بر اثر دو انفجار مزبور خانه‌هائي كه در مشرق و جنوب شهر، نزديك حصار بود ويران گرديد و سكنه آن زير آوار رفتند. تا آن موقع اتفاق نيفتاده بود كه ما آنهمه باروت را يك مرتبه آتش بزنيم و صداي انفجار و ارتعاش زمين مرا هم بوحشت درآورد. سربازان ما از مشرق و جنوب بشهر حمله‌ور شدند و از داخل شهر فرياد برخاست. من چون ميدانستم كه مدافعين شهر، ناگريز بطرف مشرق و جنوب براه ميافتند تا راه را بر سربازان ما ببندند و ساير قسمت‌هاي شهر بي‌دفاع ميماند گفتم كه در مغرب و شمال سبزوار، سربازان ما از راه حصار وارد شهر شوند قبلا گفتم كه وقتي محاصره سبزوار شروع شد چهار برج ديده‌باني مرتفع در چهار طرف شهر ساختيم تا بتوانيم بطور دائم وضع شهر را از نظر بگذرانيم. آن روز، در شهر طوري غوغا بود كه من نتوانستم از بالاي برج‌هاي مزبور وضع شهر را ببينم و براي مشاهده ميدان جنك بحصار رفتم.
هر قسمت از شهر داراي فرمانده مخصوص بود و آنها ميدانستند چه بكنند و هر نقطه را كه ضعيف ميديدند، تقويت مي‌كردند.
سربازان امير سبزوار خوب مي‌جنگيدند ولي چون ما از تمام جوانب بسوي مركز شهر جلو ميرفتيم يقين داشتيم كه بر آنها غلبه خواهيم كرد. امير سبزوار و پسرش كه مردي جوان بود قبل از اينكه در جنك كشته شوند زنهاي خانواده خود را بقتل رسانيدند تا اينكه اسير من نشوند و آنگاه در حال پيكار مقتول گرديدند. وقتي خبر قتل امير سبزوار و پسر جوانش بمن رسيد دانستم كه سبزوار بطور حتم سقوط خواهد كرد. جارچيان ما، فرياد ميزدند هركس ميخواهد زنده بماند به مسجد شيخ حسام الدين سبزواري و مسجد مير كه مجاور آن است برود. من مسجد مير را هم جزو منطقه بست اعلام كردم چون شنيدم كه خانه شيخ حسام الدين سبزواري آنقدر وسعت ندارد كه عده‌اي زياد از مردم بتوانند در آن‌جا بست بنشينند. اي كساني كه شرح حال مرا ميخوانيد بر من خرده نگيريد كه چرا منزل شيخ حسام الدين سبزواري را كه مردي شيعه مذهب بود، محل بست اعلام كردم زيرا پيغمبر ما وقتي بمكه حمله‌ور گرديد بوسيله جارچي‌ها ندا در داد كه منزل (ابو سفيان) بست است و هركس به منزل ابو سفيان يا به خانه كعبه پناهنده شود كشته نخواهد شد در صورتي‌كه (ابو سفيان) بزرگترين خصم پيغمبر بشمار ميآمد و بت‌ها را مي‌پرستيد. شيخ حسام الدين سبزواري مسلما بر (ابو سفيان) برتري داشت زيرا خداي واحد را مي‌پرستيد و پيغمبر ما را نبي مرسل ميدانست.
وقتي آفتاب بوسط آسمان رسيد من از دروازه غربي قدم بشهر گذاشتم و مشاهده كردم كه كوچه‌ها مستور از لاشه اموات و خون خشك شده است و وقتي بمركز شهر نزديك گرديدم، در بعضي از كوچه‌ها چشمم بجوي خون افتاد و معلوم شد كه هنوز كشتار ادامه دارد و خون تازه وارد جويها ميشود و براه ميافتد. قلبم از مشاهده كوچه‌هاي مستور از خون شكفته شد زيرا من از جواني
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 76
از مشاهده خون دشمنان خود لذت ميبردم و هرچه بر سنوات عمرم مي‌افزود بيشتر مي‌فهميدم كه خونريزي كليد قدرت و تحصيل عظمت است و تا كسي خون جاري نكند نميتواند ترس خود را در دلها جا بدهد و سطوت خويش را بر ديگران تحميل نمايد ولي آنكس كه براي تحصيل قدرت خون ميريزد نبايد هوي و هوس داشته باشد چون اگر داراي هوي و هوس گردد همانها كه در پيرامونش هستند و از طفيل او زندگي مينمايند خونش را خواهند ريخت.
هنگام نماز عصر جنگ سبزوار خاتمه يافت و مرداني كه در شهر بودند يا به خانه شيخ حسام الدين سبزواري و مسجد مير رفتند يا اينكه بسربازان ما تسليم شدند. تا آن موقع كسي مبادرت بچپاول نكرد. ولي چون جنگ خاتمه يافته بود فرمان غارت از طرف من صادر شد و همان روز شيخ حسام الدين سبزواري را باردوگاه من واقع در خارج شهر سبزوار آوردند. وقتي شيخ وارد اردوگاه من گرديد سربازانم مسجد متحرك مرا كه داراي دو كلدسته آبي و قرمز رنك بود (و شرح آنرا دادم) سوار ميكردند تا اينكه نماز مغرب را در مسجد بخوانم. شيخ حسام الدين سبزواري كه پيرمرد بود و ريشي سفيد و بلند داشت از مشاهده مسجد من حيرت كرد و رنك گلدسته‌ها او را متعجب نمود و پرسيد براي‌چه يكي از اين گلدسته‌ها آبي رنك است و ديگري قرمز گفتم رنك آبي. رنك قدرت خداوند است و رنك قرمز، رنك قدرت نوع بشر.
شيخ حسام الدين سبزواري گفت اي امير ماوراء النهر تو امروز، نسبت بمن محبت كردي و خانه مرا بست قرار دادي و كساني كه بخانه من آمدند از كشته شدن معاف گرديدند اين محبت تو بمن جرئت ميدهد كه از تو تقاضائي بكنم و بگويم كه اينك كه تو فاتح شده‌اي و عده‌اي كثير از سكنه شهر كشته شده‌اند از تاراج اموال سكنه شهر صرفنظر كن. گفتم اي شيخ، تو فقط قتل سكنه سبزوار را بخاطر مي‌آوري اما قتل سربازان مرا بياد نداري در صورتيكه عده‌اي كثير از سربازان من كشته شده‌اند و آنها طبق قانون جنك بايد خونبهاي همقطاران خود را بدست بياورند لذا من نميتوانم تقاضاي تو را بپذيرم.
شيخ حسام الدين سكوت كرد و بعد از چند لحظه گفت پس دستور بده كه زنها و پسران و دختران مردم را اسير ننمايند و ببردگي نبرند. گفتم اين دستور را هم نميتوانم صادر كنم سكنه سبزوار چون مقاومت كردند كافر حربي هستند و مطابق نص آيات قرآن بايد زنهاي آن‌ها اسير و برده شوند.
آنگاه آفتاب غروب كرد و صداي موذن برخاست و من به شيخ حسام الدين گفتم آيا براي خواندن نماز بمسجد ميآئي يا نه شيخ گفت اي امير ماوراء النهر تو در مسجد نماز بخوان و من همينجا نماز ميخوانم. گفتم اين مسجد مال من نيست بلكه خانه خداست. ولي شيخ حسام الدين چيزي از جيب خود بيرون آورد و بر زمين نهاد و آماده نماز خواندن شد. از وي پرسيدم اين چيست كه بر زمين نهاده‌اي؟ شيخ گفت اين مهر است و ما در موقع سجده پيشاني خود را روي مهر ميگذاريم پرسيدم براي‌چه اينكار را ميكنيد شيخ گفت براي اينكه موضع سجده بايد پاك باشد لذا ما در موقع سجده كردن سر را روي مهر ميگذاريم تا اطمينان حاصل كنيم كه موضع سجده پاك است گفتم اي شيخ حسام الدين تو بجاي يك مهر بايد هفت مهر فراهم كني شيخ پرسيد براي‌چه بايد هفت مهر فراهم كنم. گفتم بموجب نص صريح قوانين اسلام در موقع سجده ميبايد هفت موضع از زمين كه هفت قسمت از بدن ما با آن تماس حاصل ميكند پاك باشد زيرا در موقع سجده انگشتان دو پا و دو دست و زانو
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 77
و پيشاني ما با زمين تماس حاصل مي‌نمايد آيا تو قبول داري كه در موقع سجده ميبايد هفت موصع از زمين كه هفت عضو بدن ما با آن تماس حاصل مي‌كند پاك باشد. شيخ گفت بلي گفتم پس چرا فقط پيشاني خود را روي مهر مي‌گذاري و براي دو كف دست و دو زانو و انگشتان دو پا مهر فراهم نميكني شيخ جواب نداد و من باو گفتم اي شيخ، نمازگزار احتياج بمهر ندارد و فقط بايد موضعي كه آنجا نماز ميخواند پاك باشد و پيغمبر ما در موقع سجده سر را بر زمين مي‌نهاد و فريضه را بجا مي‌آورد.
بعد از اينكه از نماز قراغت حاصل شد گفتم يا شيخ شيطان كيست شيخ حسام الدين سبزواري گفت اي امير، شيطان عبارت از فرشته‌اي بود كه از جانب خداوند مطرود گرديد و از آن موقع تاكنون و از حالا تا پايان دنيا، هم خود را صرف گمراه كردن بندگان خدا مي‌كند. گفتم يا شيخ آيا تو اين توضيح را ميپذيري شيخ گفت بلي اي امير، گفتم مردي چون تو، كه خود را دانشمند ميداند نبايد شيطان را اينگونه توصيف كند. من مي‌دانم كه در شرايع اسلام، شيطان اينگونه توصيف شده ولي اينرا براي عوام گفته‌اند تا اينكه عوام الناس بفهمند كه شيطان چيست و قائل شوند كه موجودي در كمين آنها هست تا آنانرا براه شر سوق دهد.
ليكن شيطان واقعي عبارت از نفس اماره ميباشد كه در وجود همه هست و آن نفس انسان را واميدارد كه مرتكب منهيات شود در وجود هركس دو نيرو هست يكي نيروي رحماني يا الهي و ديگري نيروي شيطاني و نيروئي كه افراد را وادار به شراب خوردن و قمار باختن و ساير كارهاي نكوهيده و ممنوع مينمايد نيروي شيطان مي‌باشد و از اينجهت نماز و روزه وجوب پيدا كرده كه بمناسبت اشتغال مسلمين به نماز و روزه، هرگز نفس اماره فرصت پيدا نكند كه انسان را بسوي اعمال نكوهيده و منهيات سوق بدهد و كسي كه نمازگزار مي‌باشد و روزه مي‌گيرد مرتكب گناه نميگردد براي اينكه وي بايد همواره طاهر باشد و ارتكاب گناه و مبادرت به منهيات طهارت او را از بين مي‌برد خداوند كه دانا و تواناي مطلق است كوچكترين احتياج به نماز و روزه من و تو ندارد و از اينجهت نماز و روزه را واجب كرده كه من و تو فرصت و آمادگي فكري براي ارتكاب گناه نداشته باشيم.
شيخ حسام الدين گفت اي امير من ميدانم كه تو مردي دانشمند هستي و چيزهائي مي‌داني كه من نميدانم.
آن شب تا صبح زوزه گفتاران كه در سبزوار لاشه‌هاي مقتولين را ميخوردند بگوش ميرسيد و بامداد پرندگان لاشخور نمايان شدند و بطرف شهر رفتند تا اينكه سهم خود را از مقتولين بخورند من ميخواستم كه غلبه من بر سبزوار براي همه درس عبرت شود و بدانند كه هركس مقابل من پايداري نمايد گرفتار سرنوشت امير سبزوار و سكنه آن شهر خواهد گرديد. اين بود كه روز بعد امر كردم آن قسمت از سكنه سبزوار كه زنده مانده‌اند سرهاي مقتولين را از بدن جدا نمايند و قسمتي از سرها را بطرف مشرق شهر خارج از حصار و قسمتي ديگر را بسوي مغرب ببرند من ميخواستم كه از آن سرها دو هرم (دو منار- مترجم) بسازم كه ارتفاع هريك از هر آنها گز باشد و شبها بالاي آن دو هرم چراغ روشن كنم.
بعد از اين‌كه سرها در دو طرف شهر گردآمد بمن اطلاع دادند كه نود هزار سر در دو جهت شرقي و غربي سبزوار جمع‌آوري شده است من معماراني را كه مامور نقب زدن بسوي شهر بودند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 78
بساختن دو هرم كردم يكي در مشرق سبزوار و ديگري در مغرب آن و گفتم در ساختمان آنها آهك بكار ببرند تا اينكه محكم باشد و بر اثر مرور زمان ويران نشود. بمعماران گفتم كه بايد طوري حساب ساختمان را بكنند كه در هر هرم چهل و پنچهزار سر چون آجر كار گذاشته شود و سرها را بايد طوري كار بگذارند كه نماي خارجي هرم را تشكيل بدهد. اگر سر؟؟ ها بيش از ميزان ضروري براي ساختمان نما مي‌باشد بقيه سرها را در داخل هرم بكار ببرند ولي قسمت خارجي بايد مستور از سر باشد بطوري‌كه بيننده وقتي بپاي هرم ميرسد در اطراف آن، از زمين تا قله هرم غير از سر نبيند.
معمارها شماره سرها را با وسعت بنا در نظر گرفتند و حساب كردند و گفتند بجاي اينكه دو بنا بشكل هرم ساخته شود بهتر اينستكه آن دو را چون مخروط بسازند و در وسط مخروط يك پلكان مارپيج بوجود بياورند كه بتوان از آنجا تا بالاي مخروط رفت و شبها چراغ روشن كرد من مي‌دانستم سرهائي كه در ساختمان مخروطها بشكل نماي خارجي نصب مي‌شود تازه است و بزودي گوشت آنها خواهد پوسيد و استخوان باقي خواهد ماند و آنوقت سرها لق ميشود و از ساختمان جدا ميگردد.
اين بود كه گفتم سرها را طوري محكم نصب نمايند كه بعد از اينكه گوشت از بين رفت و استخوان باقي ماند، لق نشود و فرو نريزد.
استخوان‌بندي مخروظها با آجر و سنك بوجود آمد و بعد سرها را اطراف مخروط نصب كردند و آنچه از سرها زائد آمد در داخل مخروط كار گذاشتند. بعد از اينكه دو مخروط يكي در شرق و ديگري در غرب سبزوار ساخته شد امر كردم كه روي هريك از آنها كتيبه‌اي بدين مضمون نصب نمودند: (بحكم امير تيمور از سرهاي كشتگان سبزوار ساخته شد)
شب‌ها بالاي آن دو مخروط چراغ روشن مي‌كردند و آن چراغها از فواصل دور ديده ميشد در سفرهاي بعد، وقتي از سبزوار كه ويرانه‌اي بيش نبود عبور مي‌كردم مشاهده مي‌نمودم كه اطراف دو منار سفيد شده و مثل اين بود كه مجموع منارها را با سرهاي بريده سفيد رنك ساخته‌اند.
بعد از ساختن منارها حصار سبزوار را ويران كردم و شهر را با لاشه‌هاي آن گذاشتم و بطرف جنوب خراسان براه افتادم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 79

فصل نهم عزيمت بجنوب خراسان‌

من مي‌دانستم كه نيرومندترين حريف من در خراسان (علي- سيف الدين مويد) امير سبزوار بود كه بقتل رسيد و بعد از وي در خاك خراسان كسي وجود نداشت كه آن اندازه قدرت داشته باشد معهذا در جنوب خراسان چند امير بودند كه هركدام يك قشون داشتند و من مي‌خواستم آن- ها را نيز مطيع خود كنم من ميدانستم كه خبر قتل عام سكنه سبزوار و ويران شدن آن شهر باطلاع تمام شهرهاي خراسان رسيده و امراي آن سرزمين حساب كار خود را كرده‌اند معهذا بهتر اين بود كه از جنوب خراسان اطلاع حاصل نمايم. من عزيمت خود را بجنوب خراسان بتاخير انداختم كه تا (شيخ عمر) پسر من (كه گفتم جهانگير را بسوي او فرستاده بودم) بيابد. وقتي (شيخ عمر) باتفاق (جهانگير) آمد معلوم شد كه نيمي از سربازان او بر اثر جنك با تركمانان بقتل رسيده‌اند.
(شيخ عمر) ميگفت از روزي كه وارد دشت تركمانان شد تا روزي كه از آن دشت خارج گرديد روزوشب مشغول جنك بود و هر شب تركمانان كه اسب‌هاي تيزتك داشتند شبيخون ميزدند و حمله ميكردند. و بهمين جهت عده كثيري از سربازان وي بقتل رسيدند (شيخ عمر) ميگفت اگر تو بخواهي داراي قدرت شوي بايد تركمانها را مطيع نمائي و من باو گفتم كه تركمانها را نيز مطيع خواهم كرد.
شيخ عمر گفت تركمان‌ها با سكنه شهرهاي نيشابور و سبزوار و بلاد ديگر فرق دارند. آن ها شهرنشين نيستند كه بتوان بسهولت آن‌ها را از بين برد و همينكه احساس خطر كردند كوچ ميكنند و به منطقه ديگر ميروند و همه داراي اسب‌هاي راهوار هستند و مي‌توانند در يك شبانه‌روز بيست فرسنگ راه بپيمايند. گفتم اي فرزند ما در راه‌پيمائي برتر از تركمانان هستيم زيرا آن‌ها با عشيره و زن و اطفال حركت ميكنند ولي ما زن و فرزند با خود نياورده‌ايم كه دچار اشكال شويم.
(شيخ عمر) ميل داشت كه مرا بسوي دشت وسيع تركمانان ببرد ولي من باو گفتم كه بعد از مراجعت از جنوب خراسان ممكنست بتركمانان حمله‌ور شوم.
من شيخ عمر را در شمال خراسان گذاشتم و خود با سي هزار نفر آهنك جنوب آنسرزمين
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 80
را كردم. بين سبزوار و جنوب خراسان جاده‌ايست كه مستقيم منتهي به قائن ميشود ولي آن جاده از وسط كوير ميگذرد و كم‌آب است و قسمتي از جاده منطقه‌ايست كه ميگويند بزرگترين منطقه پرورش افعي ميباشد و در آنجا آنقدر افعي هست كه شايد در سراسر دنيا آن اندازه افعي وجود ندارد در كنار آن منطقه يك منطقه كوهستاني قرار گرفته كه مركز پرورش مارهاي كبچه است (اين مار را در كتب جانورشناسي «مار كبرا» ميخوانند- مترجم) و ميگويند كه گاهي بين مارهاي كبچه و افعي‌ها جنگهاي هولناك درميگيرد.
اگر خطر افعي و مار كبچه‌ها وجود نميداشت باز عبور از آن جاده بصلاح نبود زيرا ما نه ميتوانستيم در آن جاده سيورسات بدست بياوريم و نه باندازه كافي آب تحصيل كنيم. اين بود كه من راهي را كه از طوس منتهي به (گناباد) مي‌شود و از آنجا به قاين ميرود انتخاب نمودم زيرا در آن راه، آب فراوان بود و آذوقه و عليق بدست مي‌آمد.
من (جهانگير) را با هزار سوار جلو فرستادم و مامور تهيه سيورسات كردم من ميدانستم كه هزار سوار براي تهيه سيورسات زياد نيست زيرا گاهي پسر من مجبور ميشود كه سواران خود را به پنج دسته يا بيست دسته تقسيم نمايد و به آبادي‌هاي اطراف بفرستد تا اينكه آذوقه و عليق فراهم نمايند و بعد از اينكه فراهم شد، در انبارهاي مخصوص سر راه ما حفظ كند تا ما از راه برسيم و بمصرف برسانيم. اگر اين احتياط نشود قشوني كه از راه ميرسد گرسنه ميماند و اسب‌ها از گرسنگي و تشنگي تلف ميشوند. هنگامي كه من از (طوس) بسوي جنوب براه افتادم هوا خنك شده بود و ماه آخر تابستان فرا ميرسيد و بجائي رسيديم كه موسوم بود به (ولايت ماه).
(توضيح- بنده تصور ميكنم ولايت ماه همان (مه ولات) يا (محولات) است كه يك بلوك بزرك مي‌باشد و در جنوب تربت حيدريه قرار گرفته است و محصولات صيفي آن معروفيت دارد- مترجم)
در آنجا در يك دشت وسيع كه انتهاي آن بنظر نميرسد خربوزه كاشته بودند و تا چشم كار ميكرد كشت‌زار خربوزه ديده ميشد. وقتي خربوزه براي من آوردند متوجه شدم كه درون آن مثل هندوانه رسيده، قرمز رنك است و بسيار آبدار ميباشد اما از حيث عطر و طعم به خربوزه سمرقند نميرسد.
سكنه (ولايت ماه) همه سرخ و سفيد و فربه بودند و بمن گفتند علت فربهي و سرخي و سفيدي آنها اين است كه از روزي كه خربوزه بدست مي‌آيد سكنه آن سرزمين غير از آن چيزي نمي‌خورند و غذاي آن‌ها تا وقتي كه هوا سرد مي‌شود روزوشب خربوزه است.
از آنجا عبور كرديم و بشهري رسيديم كه موسوم بود به بجستان. امير شهر با پسران و برادران خود باستقبال من آمد و از من دعوت كرد كه براي صرف غذا بخانه‌اش بروم. امير بجستان گفت اي تيمور من وصف شجاعت‌هاي تو را شنيده‌ام و خيلي ميل داشتم كه تو را ببينم ولي پيري مانع از اين ميشد كه سفر كنم و خود را بتو برسانم و خوشوقتم كه قبل از مرك موفق بديدار تو شدم، قبل از اينكه غذا صرف شود چند مجموعه پر از انار را به اطاق
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 81
آوردند و امير بجستان گفت اي امير تيمور اينجا رسم است كه در اين؟؟ انار بدست مي‌آيد قبل از غذاي روز، براي تحريك اشتها آب انار مي‌نوشند آنگاه با دست خود آب چند انار را گرفت و در قدح ريخت و مقابل من نهاد و من جرعه‌اي نوشيدم و متوجه شدم كه در همه عمر اناري بآن لذيذي نخورده‌ام و امير بجستان بمن گفت در هيچ نقطه از جهان اناري چون انار بجستان بدست نمي‌آيد و يكي از انارها را پاره كرد و بدستم داد و گفت اي امير تيمور نگاه كن تا ببيني كه انارهاي اينجا هسته ندارد من قدري از دانه‌هاي انار را جويدم و تصديق كردم كه انار مزبور بدون هسته است.
بعد از صرف غذا، چون حس كردم امير بجستان مردي كم‌بضاعت است دو هزار دينار زر باو بذل كردم و وقتي از بجستان براه افتادم امير شهر و برادران و پسران او تا نيم فرسنك پياده مرا مشايعت كردند.
چند روز بعد نزديك شهر بشرويه رسيدم كه مي‌گفتند تمام سكنه آن دانشمند هستند همينكه سواد شهر نمايان شد ديدم كه عده‌اي پياده بسوي من مي‌آيند و معلوم شد كه از سكنه شهر هستند. من حدس زدم كه آنان از بزرگان شهر مي‌باشند و آمده‌اند تا مرا مورد استقبال قرار دهند.
ولي وقتي بنزديك من رسيدند مشاهده نمودم كه همه از نوع روستائيان مي‌باشند و جامه همه آنها كرباس آبي است و چون هوا قدري سرد شده بود، قبائي از پشم روي آن پوشيده‌اند تمام جامه‌ها آبي و تمام قباها خاكستري بود و گوئي كه در شهر آنها غير از كرباس آبي رنك و پارچه پشمين خاكستري پارچه ديگر وجود ندارد. همه دستار بر سر داشتند كه سرپوش عمومي سكنه شهرهاي خراسان است. آن عده، مقابل اسب من توقف كردند و يكي از آنها كه ريش سفيد بود با صداي بلند شروع به خواندن شعر كرد و اشعاري بدين مضمون خواند (اي اميري كه خورشيد و ماه و فلك در اختيار تو است و جز با اراده تو گردش نميكند قدم تو به بشرويه مبارك باد و ما سكنه مسكين اين شهر تا آنجا كه توانائي داشته باشيم از پذيرا؟؟
فروگزاري نميكنيم.)
وقتي كه اشعارش تمام شد از وي پرسيدم امير اين شهر كيست آن مرد گفت اين شهر امير ندارد گفتم چگونه ممكن است شهري امير نداشته باشد و بدون امير چگونه امنيت در اين شهر حفظ مي‌شود و احكام شرع و عرف را كه اجرا مي‌نمايد آنمرد گفت اي امير بزرگوار ما در اين شهر امير نداريم و احكام شرع و عرف را خودمان اجرا ميكنيم گفتم من وصف شهر شما را شنيده بودم ولي تصور نميكردم كه بشرويه امير و حاكم نداشته باشد. آنمرد گفت اي امير بزرگوار براي اينكه بداني شهر ما امير و حاكم ندارد خوب است قدم رنجه نمائي و وارد شهر شوي و وضع شهر ما را ببيني.
وقتي قدم بشهر نهادم از وسعت معابر حيرت كردم زيرا در سمرقند هم آن‌گونه معابر وسيع وجود نداشت سكنه شهر كه در سر راهم ايستاده بوند توبره‌اي داشتند و از آن توبره، چيزي بيرون مي‌آوردند و آن را بدو قسمت مي‌كردند و قسمتي را در يك جيب و قسمتي ديگر را در جيب دوم مي‌نهادند. من از مردي ريش‌سفيد كه معلوم بود در آن شهر، ارشد مي‌باشد و مرا راهنمائي مي‌كرد پرسيدم براي‌چه مردم در اينجا توبره‌اي از دوش آويخته‌اند و آن چيست كه از توبره بيرون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 82
مي‌آورند و قسمتي را در يك جيب و قسمتي ديگر را در جيب دوم مي‌گذارند؟ آن مرد گفت اي امير آنچه در توبره وجود دارد پشم بز است و كساني كه مي‌بيني آن پشم را از توبره بيرون ميآورند و موي بز را از گرك جدا مي‌كنند و مو را در يك جيب ديگر قرار ميدهند تا از گرك بزبرك ببافند و با موي بز جاجيم و گليم بسازند.
گفتم براي‌چه از پشم گوسفند استفاده نمي‌كنند مرد ريش‌سفيد گفت براي اين‌كه در اينجا گوسفند پرورده نمي‌شود زيرا چرگاه نداريم ولي بز، در بيابان‌هاي اطراف اين شهر علف خشك يا خار مي‌خورد و بما شير و پشم مي‌دهد. از آن مرد پرسيدم نام تو چيست؟ جوابداد: حسين بن اسحق سئوال كردم در اين شهر چه مي‌كني؟ جواب داد امام اين شهر هستم و هنگام نماز مردم بمن اقتدا مي‌كنند و نماز مي‌گذارند و گاهي هم اختلافات مردم را رفع مي‌نمايم.
در آن موقع به يك كارگاه نساجي رسيدم و ديدم كه درون كارگاه چهار نفر مشغول پارچه بافتن هستند. (حسين بن اسحق) گفت اي امير، كرك‌هائي كه مردم اين شهر جمع‌آوري مي‌نمايند صرف بافتن اين پارچه كركي كه موسوم به برك است مي‌شود. آنگاه دستور داد كه يك طاقه از آن پارچه را براي من آوردند تا ببينم. و پارچه مزبور كه با كرك بافته مي‌شد از پارچه‌هاي ابريشمين چين كه بخصوص در سمرقند فراوان است نرم‌تر و لطيف‌تر بود و من تا آن روز پارچه‌اي بآن لطافت و نرمي نديده بودم از (حسن بن اسحق) پرسيدم كه بهاي يك طاقه از اين پارچه چقدر است جواب داد نيم دينار. بهاي پارچه بسيار ارزان بود و هنگاميكه خواستم از كارگاه خارج شوم دست در جيب كردم كه بهريك از نساجان كه در آنجا كار ميكردند چند سكه زر بدهم ولي هيچيك از آنها عطيه مرا نپذيرفتند و گفتند اي امير بزرگوار ديدار جمال تو ما را كافي است و ما بآنچه از راه كار بدست مي‌آوريم قانع هستيم و بيش از آن احتياج نداريم.
از كارگاه خارج شدم و بعد از طي ده قدم بيك دكان بقالي رسيدم و مشاهده كردم كه زني مشغول خريدن چيزي است و مرد بقال قبل از اين‌كه دست بترازو ببرد گفت. (وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ) من از شنيدن كلام مزبور كه آيات سوره (المطفقين) در قرآن بود متعجب شدم چون انتظار نداشتم كه آن مرد بقال قرآن بداند و آيات مزبور را هنگامي كه دست بترازو ميبرد بر زبان بياورد. صبر كردم تا مرد بقال چيزي را كه آن زن خريداري مي‌كرد باو داد و آن زن دور شد. بوي نزديك گرديدم و گفتم اي مرد، آيا تو معناي آياتي را كه خواندي ميداني بقال جواب داد بلي اي امير الامراء پرسيدم معناي (وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ) چيست؟
مرد بقال گفت: معناي آن اين است (بدا بر حال كم‌فروشان). پرسيدم معناي (الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ) چه مي‌باشد مرد بقال گفت اين معنا آيه اول را تكميل ميكند و خدا مي‌گويد (بدا بر حال كم‌فروشان آن‌چنان كم‌فروشاني كه وقتي خودشان با پيمانه يا وزن چيزي از مردم خريداري مي‌كنند با پيمانه يا وزن تمام خريداري مي‌نمايند اما.) پرسيدم منظورت از (اما) ميباشد. مرد بقال گفت: بعد از اين آيه، در قرآن آيه‌اي ديگر هست كه معناي آيه دوم را تكميل مي‌نمايد گفتم- آن آيه را بخوان مرد بقال چنين خواند:
(وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ) پرسيدم معناي اين آيه چيست؟ مرد بقال گفت: اين آيه كه تكميل كننده معناي آيه دوم است اين‌طور ميگويد كه (همان اشخاص كه در موقع خريد يك جنس، آن را با پيمانه با وزن تمام خريداري مي‌كنند وقتي خود ميخواهند جنسي را بديگري بفروشند از پيمانه يا وزن كم مي‌كنند و بر خريدار زيان وارد ميآورند). و اين سه آيه كه در سوره مطفقين
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 83
است بايد يكي بعد از ديگري خوانده شود تا اين‌كه قرائت‌كننده قرآن، معناي آنرا بخوبي ادراك نمايد.
گفتم اي نيك مرد، آنها كه در كودكي، آموزگار من بودند، نميتوانستند مثل تو و باين خوبي قرآن را معني كنند ولي تو براي‌چه در اين موقع اين آيات را خواندي بقال گفت اي امير الامراء، هر وقت كه من بخواهم دست به ترازو ببرم اين آيات را ميخوانم تا اين‌كه خدا را ناظر بدانم و كم نفروشم.
از آنجا گذشتم و بخانه‌اي رسيدم كه براي سكونت من آماده شده بود و در آن‌وقت صداي اذان بگوشم رسيد (حسين بن اسحق) كه عنوان شيخ را داشت گفت اي امير، از تو اجازه ميخواهم كه براي نماز بمسجد بروم و بعد از خواندن نماز جهت خدمتگزاري مراجعت خواهم نمود گفتم منهم بايد نماز بخوانم و فكر مي‌كنم بد نيست كه در مسجد اين شهر نماز بگذارم. (شيخ حسين بن اسحق) گفت پس برويم زيرا اگر تأخير كنيم دير مي‌شود. من باتفاق شيخ از خانه خارج شدم و مشاهده نمودم كه دكاندارها جامه خود را عوض مي‌كنند و هركسي كه جامه را عوض مي‌كرد و لباسي بهتر مي‌پوشيد راه مسجد را پيش ميگرفت بدون اين‌كه در دكان خود را ببندد زيرا در شهر (بشرويه) سارق وجود نداشت تا اين‌كه كسي از سرقت اجناس دكان خود بيم داشته باشد.
از يك دكاندار كه جامه نو پوشيده و از دكان خود خارج مي‌شد تا بمسجد برود پرسيدم براي‌چه جامه خود را عوض كردي و او بيدرنگ اين آيه از قرآن را كه يكي از آيات سوره اعراب است براي من خواند، (يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ) به (شيخ حسين بن اسحق) گفتم من تا امروز بر خود ميباليدم كه (حافظ القرآن) هستم و اينك ميبينم كه تمام سكنه اين شهر (حافظ القرآن) هستند. بعد از آن مرد پرسيدم آيا معناي اين آيه را ميداني؟ او گفت خداوند ميگويد (اي فرزندان آدم هنگامي كه مي‌خواهيد عبادت كنيد زيورهاي خود را مورد استفاده قرار دهيد و از نعم باري تعالي بخوريد و بنوشيد اما اسراف نكنيد زيرا خداوند كساني را كه اسراف مي‌كنند دوست نميدارد) ما هم بدستور خداوند قبل از اين‌كه براي نماز بمسجد برويم زينت خود را بكار ميبريم و جامه نو مي‌پوشيم تا اين‌كه با جامه نو نزد خداوند حضور بهم برسانيم. گفتم اي مرد تو درسي مفيد بمن دادي. من با اين‌كه حافظ- القرآن و فقيه هستم متوجه نبودم كه انسان هنگامي كه آماده عبادت مي‌شود بايد زينت خود را بكار ببرد و تو مرا از اين حكم الهي آگاه نمودي و به شيخ گفتم چون من بايد لباس خود را عوض كنم بخانه برمي‌گردم و در همانجا نماز خواهم خواند و تو بمسجد برو و نماز بخوان
بعد از اين‌كه بخانه رفتم، لباس خود را عوض كردم و لباس نو پوشيدم و چون مسجد متحرك من هنوز به بشرويه نرسيده بود در خانه نماز گذاشتم و آنگاه خارج شدم زيرا ميخواستم كه باز سكنه آن شهر را ببينم و با آنها حرف بزنم. هنگامي كه از مقابل يك دكان عطاري ميگذشتم شنيدم كه مرد عطار ميگويد: (وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ) از تعجب نتوانستم خودداري كنم و گفتم اي مرد آيا ميداني (قسطاس) يعني چه؟ عطار گفت يعني ترازو پرسيدم معناي اين آيه چيست؟ مرد عطار گفت معنايش اين است: (و هنگامي كه با پيمانه جنس ميفروشيد دقت كنيد كه پيمانه كامل باشد و موقعي كه با وزن كردن جنس ميفروشيد با ترازوئي وزن نمائيد كه دو كفه آن (عدل) باشد) (توضيح- شگفت آنكه بعد از هفت قرن هنوز اصطلاح عدل در صفحات خراسان متداول است
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 84
و ترازوي عدل يعني ترازوئي كه دو كفه آن موازي است- مترجم)
هر دفعه كه مقابل يك دكان ميرسيدم و صاحب دكان ميخواست چيزي را وزن كند يكي از آيات قرآن را كه مربوط بود برعايت وزن يا كيل كامل بر زبان مي‌آورد تا اينكه خدا را ناظر بداند و كم نفروشد يكي ديگر از چيزهائي كه در آن شهر كوچك مورد توجه من قرار گرفت اين بود كه تمام سكنه شهر، خواه مرد، خواه زن، در تمام ساعات روزوشب جز موقعي كه مي‌خواستند بخوابند كار ميكردند و آنهائي كه كاري نداشتند بي‌انقطاع پشم بز را از توبره‌اي كه به دوش آويخته بودند بيرون ميآوردند و موي آن را از كرك جدا ميكردند يا بوسيله دوك، كرك بز را ميتابيدند تا اين‌كه بعد، آن را بكارگاه نساجي ببرند و مبدل به برك نمايند (شيخ حسين بن اسحق) براي من حكايت كرد از روزي كه سكنه آن شهر بخاطر دارند، در آنجا، سرقت نشده و كسي ديگري را بقتل نرسانيده است. هيچ‌كس بخاطر ندارد كه در آن شهر، كسي هنگام مكالمه يا معامله صدا را بلند كرده باشد و هرگز اتفاق نيفتاده كه در آن شهر مردي زن خود را طلاق بدهد. از روزي كه سالخوردگان بياد دارند هرگز راجع بارث، بين وراث اختلاف بوجود نيامده و يك وارث مبادرت بتصاحب اموال وارث ديگر نكرده است در آن شهر هرگز گزمه و زندان و قاضي وجود نداشته و مردم براي حل مسائلي كه بين آنها پيش ميآيد به (حسين بن اسحق) مراجعه مينمايند و فتواي او را بي‌چون‌وچرا ميپذيرند.
شغل (حسين ابن اسحق) هم زراعت بود و در بامداد بيل بر دوش مينهاد و براي زراعت از شهر خارج ميشد و ظهر براي خواندن نماز در مسجد، بشهر مراجعت ميكرد. و بعد از اين‌كه از خواندن نماز قارغ ميكرديد باز راه بيرون شهر را پيش ميگرفت. تمام سكنه شهر، از خرد سالي خواندن و نوشتن قرآن را فرا ميگرفتند و من دريافتم كه زن‌ها نيز مانند مردها قرآن ميدانند و ميتوانند بخوانند و بنويسند. در آن شهر دو چيز ديدم كه هر دو را از ريشه گياه‌هاي صحرائي ميگرفتند يكي موسوم به كتيرا بود و ديگري بنام انقوزه خوانده مي‌شد و براي هر دو قائل بخواص زياد بودند. ديگر از چيزهائي كه در آن‌جا ديدم و براي من تازگي داشت روغني بود سياه رنگ داراي بوي تند و عجيب و آن روغن را از محلي واقع در بيست فرسنگي مغرب (بشرويه) ميآوردند و در چراغ ميريختند و فتيله به آن مينهادند و فتيله، مثل چراغ معمولي ميسوخت و هنگام شب، خانه را روشن ميكرد و بمن گفتند كه روغن مزبور، از زمين خارج ميشود و مانند جوي، در صحرا براه مي‌افتد و هنگام روز كه آفتاب بر آن مي‌تابد بوي آن از فاصله دور به مشام ميرسد.
مقتضيات قشون‌كشي و فرا رسيدن فصل سرما كه نزديك مي‌گرديد. مانع از اين شد كه بتوانم زيادتر در بشرويه توقف نمايم و از صحبت سكنه شهر كه همه اهل فضل و معرفت بودند لذت ببرم.
در آن شهر من دانستم كه براي تحصيل معرفت و فضل لزومي ندارد كه انسان مدرس مدرسه يا چون من امير باشد بلكه هر زارع و شبان مي‌تواند مردي فاضل و بامعرفت شود و قرآن را بداند و بفهمد و شعر بخواند يا بسرايد.
روزي كه مي‌خواستم از بشرويه خارج شوم و بطرف جنوب بروم فرماني صادر كردم و در آن گفتم تا روزي كه اعقاب من سلطنت مي‌كنند شهر (بشرويه) از خراج معاف باشد. من ميدانستم كه نام بعضي از شهرها (دار العلم) است و نام برخي از بلاد (دار الامان) و در آن فرمان حكم كردم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 85
كه عنوان شهر بشرويه (دار العلم و الامان) باشد و نوشتم كه هرگز و بهيچ بهانه اعقاب من شهر (بشرويه) را مورد حمله قرار ندهند روزي كه خواستم از بشرويه بروم يك اسب به (شيخ حسين بن اسحق) بخشيدم ولي او، حتي حاضر بپذيرفتن يك اسب نشد گفت اي امير، ما در اين‌جا سوار درازگوش ميشويم و الاغ براي ما كافي است.
پس از خروج از (بشرويه) بسوي قائن براه افتادم زيرا در آنجا اميري حكومت ميكرد كه ممكن بود روزي درصدد تجاوز برآيد و من ميخواستم اطمينان حاصل كنم كه وي از من اطاعت خواهد كرد. در روز سوم بعد از خروج از بشرويه بادي وزيدن گرفت كه من تصور كردم باد پائيز است ولي بزودي مبدل به طوفان ماسه شد و طوري هوا تاريك گرديد كه من جلوي اسب خود را نميديدم و ناگزير توقف نمودم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 86

فصل دهم زابلستان‌

گفتم كه (جهانگير) مأمور سيورسات بود و پيوسته جلو ميرفت تا آذوقه قشون و عليق اسبها را فراهم كند. پسرم (جهانگير) پيوسته يا دوسه نفر از اهالي محل حركت ميكرد كه راهنماي او باشند و بگويند كه در كجا آذوقه و عليق يافت مي‌شود. بين من و جهانگير رابطه دائمي برقرار بود و پيك‌هاي او بمن ميرسيدند و پيك‌هاي من نزد او مي‌رفتند. ولي بعد از اين كه طوفان ريگ آرام گرفت و هوا روشن شد خبري از (جهانگير) دريافت نكردم. من يك شبانه روز براي دريافت خبر از (جهانگير) توقف نمودم ولي باز پيكي از جانب او نرسيد. جهانگير با هزار سوار براي تهيه سيورسات جلو رفته بود ولي من ميدانستم كه سوارانش پراكنده هستند و بقراء و قصبات رفته‌اند و كسي كه مامور سيورسات است نميتواند سواران خود را در يك نقطه گرد بياورد. توقف خود من در صحرا اشكال داشت براي اين‌كه آذوقه و عليق ما تمام ميشد و ميبايد راه بيفتيم. من از راهنماياني كه با خود آورده بودم پرسيدم چه بايد كرد. آنها گفتند كه پسر تو و سوارانش باحتمال زياد در صحرا براثر طوفان ريگ گم شده‌اند زيرا وقتي طوفان ريگ وزيدن ميگيرد، جاده‌هاي صحرا را مستور از ريگ ميكند و مسافر ديگر آن جاده‌ها را نميبيند و در صحرا گم مي‌شود و چاره‌اي نيست جز اينكه عده‌اي را مأمور كني كه پسرت و سواران او را در صحرا جستجو نمايند و شكر كن كه فصل پائيز و هوا خنك است وگرنه پسرت و همراهان او در صحرا از تشنگي و حرارت آفتاب تلف ميشدند. (شگفت آنكه نادرشاه افشار با قشون خود در همان صحرا گم شد و اگر يكي از حكام محلي (حاكم طبس) بداد او نميرسيد و او را در صحرا پيدا نميكرد نادر و قشون وي در صحراي مزبور از حرارت آفتاب و تشنگي بهلاكت ميرسيدند- مترجم)
چون توقف ما در آن نقطه متعذر بود من عده‌اي از سكنه محلي را مأمور يافتن جهانگير و سوارانش كردم و خود براه افتادم و در نقطه‌اي موسوم يه «بادامشك» توقف كردم. آن نقطه را از اين جهت بادامشك مي‌خواندند كه درخت‌هاي بادام وحشي در پيرامون آن زياد بود و براي من يك چوب دستي از چوب درخت بادام وحشي آوردند و آن چوب بقدري سنگين مي‌نمود كه گوئي يك ميله آهنين بدست گرفته‌ام. (بادامشك) قريه‌اي بود كوچك و نمي‌توانست آذوقه و علبق سواران مرا فراهم كند و من ناچار شدم كه دسته‌هاي سيورسات جديد باطراف بفرستم تا براي ما خواربار و عليق بياورد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 87
يك روز كارواني متشكل از دويست و پنجاه شتر وارد (بادامشك) شد و من قافله‌سالار را احضار كردم كه بدانم آيا پسر من و سواران او را در صحرا ديده است يا نه؟ قافله‌سالار گفت ما از يزد مي‌آئيم و كسي را نديده‌ايم. از وي پرسيدم كه از اينجا تا يزد چقدر راه است. قافله سالار گفت ما دوازده شبانه روز راه پيموديم تا از يزد باينجا رسيديم. پرسيدم آيا در راه شما آبادي و آب موجود است يا نه؟ قافله‌سالار گفت دوازده روز قبل از اين شتران ما در نقطه‌اي واقع در شش فرسنگي يزد آب خوردند و امروز هم در اين‌جا آب مي‌خورند و در سر راه ما نه آبادي بود نه آب نه يك بوته‌گون (يعني خار بيابان- مترجم) كه بتوانيم آتش بيفروزيم و اگر كسي فصل زمستان از اين كوير بگذرد از سرما خواهد مرد براي اينكه در طول شصت فرسنگ راه، تو يك قطعه چوب و يك شاخه از خار پيدا نميكني كه بدان وسيله دندان خود را پاك نمائي تا چه رسد باين كه آتش بيفروزي و خداوند بياباني خشك‌تر و بيحاصل‌تر و وحشت‌آورتر از اين كوير نيافريده است.
من از اظهارات قافله‌سالار حيرت كردم و از او پرسيدم چگونه شما جرئت كرديد از اين بيابان بگذريد. آنمرد گفت فقط در دو فصل مي‌توان از اين بيابان گذشت يكي در بهار كه باران مي‌بارد و ديگري در اين فصل كه هوا خنك ميباشد و شتر مي‌تواند ده‌پانزده روز بدون آب بسر ببرد و در غير از اين دو فصل هركس قدم باين بيابان بگذارد از گرما و تشنگي هلاك خواهد شد.
پرسيدم در مدت دوازده شبانه‌روز كه شما از صحرا عبور كرديد و از يزد خود را باينجا رسانيدند به شتران خود چه داديد. زيرا شتر گرچه در صحرا آب نميخورد اما احتياج به خار دارد و تو ميگوئي كه در طول شصت فرسنگ خار هم يافت نمي‌شود قافله‌سالار گفت ما از يزد با خود بيده (يونجه خشك) آورديم و در راه به شتران داديم چون اگر به آنها تفاله ميخورانيديم تشنه مي‌شدند ولي بيده، در صحرا شتر را تشنه نميكند. (تواله عبارت بود از خمير آرد جو كه بشكل استوانه هاي كوچك درمي‌آوردند و بدهان شتر مي‌انداختند و گاهي باسب هم تواله ميدادند- مترجم)
من در آنروز متوجه شدم كه نمي‌توانم از راه صحرا خود را به كرمان و يزد برسانم زيرا هيچ قشون قادر نيست از صحرائي كه در طول شصت فرسنگ آب و آبادي ندارد عبور كند. ممكن است كه يك كاروان شتردار، در بهار يا پائيز از آن صحرا عبور نمايد ولي عبور يك قشون در هيچ فصل امكان ندارد. من در آنموقع قصد نداشتم بكرمان و يزد و فارس بروم ولي از آن سفر تجربه آموختم و دانستم كه حمله كردن بكرمان و يزد و فارس از راه شمال امكان ندارد و بايد از راه مغرب يعني از راه ري و اصفهان به فارس و يزد و كرمان حمله‌ور گرديد.
كارواني كه از يزد آمده بود بعد از دو روز توقف در (بادامشك) بسوي شمال براه افتاد و من همچنان در انتظار كساني بودم كه براي يافتن (جهانگير) و قشون او رفته بودند. دو روز بعد از عزيمت كاروان يزد يك كاروان ديگر از شترداران وارد (بادامشك) شد. كاروانيان بعد از اين‌كه شتران خود را رها كردند كه بروند و در صحرا خار بخورند، آتش افروختند و اطراف آتش سنگ نهادند و بعد از اينكه دود از بين رفت يك طشت بزرگ روي آتش قرار دادند و از يك خيك، روغن بيرون آوردند و باندازه نيم من سمرقند روغن در آن طشت ريختند و آنگاه مقداري كشك را كه آب كرده بودند با روغن مخلوط نمودند. بعد از اين‌كه مخلوط كشك و روغن بجوش آمد آن طشت را از آتش برداشتند و مقداري زياد نان فطير (يعني ناني كه خمير مايه ندارد- مترجم) در آن خرد نمودند و مشغول خوردن شدند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 88
من از غذا خوردن آنها كه هفت نفر (يعني يك پدر و شش پسر) بودند در شگفت ماندم و حيرت ميكردم كه آن لقمه‌هاي بزرك را چگونه بر دهان ميبرند و فرو ميدهند آن‌قدر اندام و غذا خوردن آنها عجيب بود كه من نزد آنان رفتم و از پدر كه ريشي بلند و سفيد داشت پرسيدم شما اهل كجا هستيد. آن مرد جواب داد ما اهل زابلستان هستيم. گفتم آيا رستم از بين شما بوجود آمده پيرمرد گفت بلي و بعد دست بر پشت پسرهاي خود زد و گفت تمام اين‌ها رستم هستند. من مردي بلندقامت بشمار مي‌آيم ولي وقتي كنار پيرمرد و پسرهايش ايستادم خود را كوتاه يافتم. آنها بقدري بلند بودند كه هنگامي كه كنار شتر ميايستادند سرشان در محاذات كوهان شتر قرار ميگرفت و بقدري قوت داشتند كه وقتي خواستند شترهاي خود را بار كنند و بروند شترها را ننشانيدند بلكه در حاليكه شترها ايستاده بودند عدلهاي بار را بلند ميكردند و روي جهاز مينهادند و مي‌بستند.
از آنها پرسيدم براي چه شتر را نمي‌نشانيد و نشسته بار نمي‌كنيد. مرد ريش‌سفيد در جوابم گفت براي اين‌كه شتر داراي طبعي نازك است و اگر اين حيوان را بنشانند و بار كنند هنگاميكه ميبايد از جا برخيزد آسيب ميبيند و براستي كه پيرمرد و پسران او بقدري نيرومند بودند كه شتر در قبال آنها ضعيف و داراي طبعي نازك جلوه مي‌نمود من يقين حاصل كردم كه آنها از نژاد رستم پهلوان بزرك شاهنامه فردوسي هستند و رستم هم مردي چون آنها بوده است با اين‌كه پيرمرد و پسرانش بيش از هفت نفر نبودند از قشون من كه اردوگاه آن را ميديدند كوچكترين هراسي نداشتند و مثل اين بود كه من و سربازانم را چون مورچگان ميبينند هنگامي كه كاروان آن‌ها آماده عزيمت شد گفتم اي مرد آيا تو و پسرانت بلندقامت هستيد يا اينكه در زابلستان همه اينطور بلندقامت هستند پيرمرد گفت در زابلستان همه اينطور ميباشند و آنجا مملكت مردان ايران است.
فهميدم كه آن پيرمرد نام ايران را از فردوسي فراگرفته براي اين‌كه از روزي كه وارد خراسان شدم تا آن روز نشنيدم كه كسي نام ايران را بر زبان بياورد طوري مشاهده آن پيرمرد و پسرانش من را بهيجان آورد كه قصد كردم بعد از اين‌كه به (قائن) رسيدم راه زابلستان را پيش بگيرم و سرزمين مردان بلندقامت را ببينم و از آن‌ها يك سپاه بوجود بياورم و به لشكريان خود بيفزايم.
من مدت ده روز در (بادامشك) توقف كردم تا اين‌كه بلدهائي كه فرستاده بودم مراجعت كردند و (جهانگير) را كه از فرط گرسنگي و تشنگي لاغر شده بود با 72 نفر بازگردانيدند معلوم شد كه وقتي طوفان ريك آغاز گرديد (جهانگير) و تمام سوارانش در يك نقطه متمركز بوده‌اند و در آن روز برحسب تصادف سواران جهانگير متفرق شدند. (جهانگير) بمن گفت وقتي كه طوفان شروع شد هوا تاريك گرديد و ما مجبور شديم توقف نمائيم. يك روز و يك شب طوفان ادامه داشت و بعد از اين‌كه باد متوقف شد و خورشيد در بامداد دميد اثري از جاده نديديم با توجه باين‌كه جاده‌هاي صحرا كوره راه است و بزودي بر اثر فرو نشستن رمل از نظر ناپديد مي‌شود ولي من ميدانستم كه تو در شمال هستي و ما هم بطرف جنوب ميرفتيم لذا عده‌اي را براي اكتشاف بسوي شمال و جنوب فرستادم تا جاده را پيدا كنند اما آنها مراجعت ننمودند ناچار عده‌اي ديگر از سواران را مامور كردم كه بروند و جاده را پيدا كنند بزودي جاي سم اسبها روي رمل طوري
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 89
مغشوش شد كه انسان نميتوانست بفهمد كه سواران از كدام طرف رفته‌اند.
هر اقدامي كه ما ميكرديم تا اينكه راه را پيدا كنيم بيشتر دوچار پريشاني ميشديم تا اين‌كه اسبهاي ما از گرسنگي و تشنگي از پا درآمدند ولي خود ما بمناسبت خنكي هواي پائيز، از تشنگي زياد رنج نبرديم و در عوض گرسنگي ما را ميآزرد تا اين‌كه بلدها ما را پيدا كردند و بازمانده ما را از خطر مرك، از گرسنگي و تشنگي رهانيدند. واقعه مزبور براي (جهانگير) و سردارانم درس عبرت شد و دانستيم كه وقتي يك قشون در كويري مانند (كوير ايران) راه- پيمائي ميكند بايد احتياط نمايد و بمحض اينكه طوفان رمل شروع گرديد در هر نقطه كه هست توقف كند و امتداد جاده را بوسيله نيزه يا تير نشانه‌گذاري نمايد و نبايد هرگز از جاده‌هائي كه داراي آب و آذوقه است منحرف شود و قدم بمركز كوير گذارد زيرا خود و سربازانش را بدست مرك خواهد سپرد.
بعيد نبود كه عده‌اي از سواران كه در بيابان گم شده‌اند خود را به (بادامشك) پرسانند و از مرك نجات يابند ولي من نميتوانستم منتظر مراجعت آنها شوم لذا بسوي (قائن) براه افتادم و امير قائن كه مردي سالخورده بود پنج فرسنك مرا استقبال كرد و وقتي از دور مرا ديد از اسب پياده شد و بطرف من آمد و خواست كه ركاب مرا ببوسد ليكن چون سالخورده بود من باحترام پيري‌اش مانع از آن كار شدم و گفتم كه سوار گردد. او گفت اي امير تيمور من وصف تو را شنيده‌ام و ميل داشتم كه تو را ببينم و امروز از ديدار تو بسي شادمان مي‌باشم وقتي وارد خانه او شديم و جلوس كرديم، يكي از خدام امير، با يك سيني از زر، پر از مسكوكات زر، وارد اطاق گرديد و آن سيني را مقابل من نهاد و امير قائن گفت پيشكش است. باو گفتم من چشم طمع بمال تو ندارم و اگر ميخواستم مال تو را بگيرم با غلبه ميگرفتم من اين‌جا آمده‌ام تا بدانم آيا امراي جنوب خراسان ميخواهند از من اطاعت كنند يا سركشي خواهند نمود ميزبان گفت من من مطيع تو هستم و تو را برتر از خود ميدانم و هرچه بگوئي اطاعت ميكنم.
بعد من در خصوص رفتن به (زابلستان) با او صحبت كردم و امير قائن گفت اگر ميخواهي به (زابلستان) بروي فصلي بهتر را انتخاب كن تا تو به زابلستان برسي زمستان فرا ميرسد و هنگام مراجعت از آنجا سربازانت در كوير از برودت آسيب خواهند ديد. زيرا همان‌طوري كه در فصل تابستان هواي كوير خيلي گرم مي‌باشد در فصل زمستان بسيار سرد است و از اين‌جا تا (زابلستان) يك آبادي بزرك وجود ندارد كه قشوني چون قشون تو بتواند در خانه‌هاي آن اتراق كند،
ولي من كه بدروازه زابلستان رسيده بودم نميتوانستم از ديدار آن سرزمين صرفنظر كنم فردوسي علاقه بديدار زابلستان را در من بوجود آورده بود و ميخواستم بروم و زادگاه رستم را ببينم علاقه من بخصوص بعد از ديدن پيرمرد ريش‌سفيد و پسران او زياد شده بود و من از زبان او نام ايران را شنيدم و ميخواستم بروم و ايران را ببينم.
(بطوريكه ميدانيم در قديم هر ايالت از ايالات وطن ما ناحيه‌اي بود مستقل با نام جداگانه و فردوسي نام ايران را كه بعد از حمله اعراب از بين رفت، زنده كرد معهذا تا شش قرن بعد از فردوسي حتي خواص نام ايران را نمي‌بردند تا چه رسد بعوام- مترجم)
قشون خود را بفرماندهي (جهانگير) در قائن گذاشتيم و خود با سه هزار سوار راه زابلستان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 90
را پيش گرفتم سه هزار سوار براي يك جنگ كوچك كافي بود و توليد مزاحمت نميكرد و من ميتوانستم باسرعت به (زابلستان) بروم و مراجعت نمايم. امير (قائن) چهار بلد بمن سپرد و گفت اين چهار نفر تمام قسمت‌هاي كوير را ميشناسند و ميتوانند بدون خطر تو را از صحرا بگذرانند و به زابلستان برسانند در مواقع عادي دسته‌هائي كوچك از دزدان، از مشرق خود را براهي كه از قائن به (زابلستان) ميرود ميرسانند و راهزني ميكنند و گاهي كاروانيان را بقتل ميرسانند ولي هيچ راهزني جرئت نميكند كه بتو حمله‌ور شود زيرا ميداند كه تو داراي قشون هستي.
وقتي من از قائن براه افتادم هوا سرد شده بود و براي اينكه زودتر بزابلستان برسم بروش راهپيمائي جنگي كه شرحش را داده‌ام مسافرت ميكردم سربازان من چون بآن نوع راهپيمائي عادت داشتند شكايت نميكردند ولي شكايت راهنمايان بلند شد و بمن ميگفتند براي‌چه اينقدر شتاب ميكني؟ ما ميدانيم كه تو براي جنگ نميروي و قصد تو از راهپيمائي تفرج است و كسيكه ميخواهد تفرج كند اينقدر شتاب نمينمايد
يكروز قبل از ظهر كوهي در مشرق نمايان شد و وقتي بآن نزديك گرديديم ديديم كه سياه است و راهنمايان گفتند كه اين سياه كوه ميباشد و اول خاك زابلستان است من بخاطر آوردم كه فردوسي در اشعار خود از سياه كوه يا سيه كوه ياد كرده و گفته كه كوه مزبور در مرز زابلستان قرار گرفته است بعد از اين‌كه از سياه كوه گذشتيم هوا گرم شد و هنگام شب صداي مرغابي‌ها را كه از آسمان ميگذشتند ميشنيدم از راهنمايان پرسيدم مگر در اين حدود مرداب وجود دارد كه مرغابيها پرواز ميكنند تا خود را بمرداب برسانند راهنمايان گفتند در زابلستان يك دريا هست باسم درياي هامون هرقدر كه جلو ميرفتيم آثار آباداني بيشتر ميشد و هوا گرمتر ميگرديد از وضع هوا ميفهميدم زابلستان منطقه‌ايست گرمسير، چون فقط در گرمسير فصل زمستان هوا گرم ميشود.
يكروز درياي هامون نمايان شد و من ديدم آنقدر وسعت دارد كه ساحل مقابل ديده نميشود در پيرامون آن دريا تا چشم كار ميكرد مرتع بنظر ميرسيد و در آن مراتع گاوهاي نيرومند داراي شاخهاي بلند مشغول چرا بودند و روي دريا كشتي‌هاي شراعي و زورق حركت مينمود.
گاهي ندائي بگوشم ميرسيد و راهنمايان ميگفتند كه اين نداي بحرپيمايان زابلي است و آنها هنگاميكه در كشتي يا زورق هستند بوسيله صداهاي مخصوص با ديگران صحبت ميكنند و صداي آنها بقدري قوي است كه ميتوانند از يكطرف دريا با كسانيكه در طرف ديگر در كشتي يا زورق يا در ساحل هستند صحبت نمايند وقتي صداي بحرپيمايان را از نزديك ميشنيدم در گوش من مانند نعره رستم جلسوه مينمود و با خود ميگفتم كه رستم زابلي لابد آنگونه نعره ميزده است.
من كنار درياي (هامون) توقف كردم و تصميم گرفتم كه يك ايلچي نزد امير زابلستان بفرستم و باو بگويم كه من براي جنك نيامده‌ام و قصدي جز تفريح ندارم نام فرمانرواي زابلستان امير (گرشاسب) بود و ميگفتند كه يكصد سال از عمرش ميگذرد ايلچي من رفت و مراجعت كرد و گفت اي امير تيمور، (گرشاسب) ميگويد كه اگر قصد جنك نداري و بمهماني آمده‌اي قدمت مبارك باشد ليكن اگر براي جنك آماده باشي براي كارزار آماده هستيم. من براي اينكه نشان بدهم كه براي جنك نيامده‌ام هدايائي جهت (گرشاسب) فرستادم و آنگاه خبر دادند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 91
كه امير زابلستان باستقبال من مي‌آيد من چشم براه دوخته بودم كه سواران (امير گرشاسب) را ببينم ولي حيرت‌زده مشاهده كردم كه يك عده گاو سوار از دور مي‌آيند گاوها مثل اسب چهار نعل حركت ميكردند و گاو سواران بسرعت بما نزديك شدند من تا آنروز قشون گاوسوار نديده بودم و وقتي گاوها نزديك گرديدند مشاهده كردم بقدري بلند و قوي هستند كه انسان از مشاهده آنها دچار شگفت ميشود.
پيرمردي كه ريش سفيد و بلند داشت و معلوم بود كه برتر از سايرين ميباشد از گاو فرود آمد و دست را بالاي چشم نهاد كه بتواند اطراف را ببيند و با صدائي بلند بانك زد من (گرشاسب) از نواده (گودرز) سالار زابلستان هستم .. امير تيمور كيست؟
بعد از فرود آمدن آن پيرمرد تمام كساني كه سوار گاوها بودند فرود آمدند و آنهائي كه پيرامون من قرار داشتند از فرط تعجب انگشت بدهان بردند. زيرا قامت مردها بقدري بلند بود كه انسان تصور مي‌نمود از نتاج ديوها مي‌باشند نه آدميزاد. همه ريش‌هاي بلند داشتند با اين تفاوت كه ريش بعضي از آنها سفيد بود و بعضي سياه. و برخي خاكستري. لباس آنها جامه‌اي بود بلند و يك طرف دامان جامه را روي شانه چپ انداخته بودند. وقتي گرشاسب سالار زابلستان نزديك شد من چند قدم بسوي او رفتم و گفتم اي سالار (زابلستان) من فقط براي ديدن كشور تو اينجا آمده‌ام و قصد جنگ ندارم. امير (گرشاسب) گفت قدمت مبارك باد و بيا تا تو را بخانه خود ببرم گفتم اي امير زابلستان شماره همراهان من زياد است و ما سه هزار نفر هستيم و اگر بخانه تو بيائيم توليد مزاحمت خواهيم كرد.
(گرشاسب) گفت قشون تو سه روز مهمان من هستند و غذا را باردوگاه آنها مي‌آورند ولي تو بايد در خانه من سكونت كني و آنجا غذا بخوري و بخوابي. گرشاسب و همراهانش سوار بر گاو شدند و من با عده‌اي از سواران خود بر پشت اسب براه افتادم و درحالي‌كه ميتاختيم از درياي هامون بسوي شهر رفتيم.
در راه به مردان بلند قامت و چهار شانه، داراي ريش بلند برميخورديم كه بيل بر دوش داشتند يا در مزرعه، با گاوهاي نيرومند شخم مي‌زدند همه جا مرتع بود و معلوم ميشد كه سرزمين زابلستان منطقه‌ايست حاصلخيز و سبز، شهري كه ما ديديديم وسعت داشت و در روزهاي بعد در آن شهر مقداري زياد از كالاهاي هندوستان را مشاهده كردم و معلوم ميشد كه آن شهر پيوسته با هندوستان تجارت مي‌كند. گرشاسب بخوبي از من مهمانداري كرد و مي‌كوشيد بمن خوش بگذرد.
در روز دوم امير زابلستان، همچنان سوار بر گاو مرا كه سوار بر اسب بودم از شهر بيرون برد و بقلعه‌اي رسيديم كه ويران شده بود و بمن گفت كه رستم در اين‌جا بدنيا آمده است از او پرسيدم كه آيا مي‌تواند بگويد كه رستم در چه تاريخ در آن قلعه قدم بجهان گذاشت آن مرد گفت هزاروپانصد سال قبل از اين، رستم در اين قلعه متولد شد. بعد از اين‌كه قلعه ويران شده را ديديم مرا بطرف كوهي برد و گفت اين كوهي است كه رستم در كودكي از آن بالا ميرفت و بالاي كوه با عقابها پيكار مي‌نمود و اينك بمناسبت زمستان عقابها از بالاي كوه رفته‌اند و اگر فصل تابستان ميبود تو ميتوانستي آنها را ببيني.
(گرشاسب) سالار زابلستان چون فهميده بود كه من اشعار فردوسي را مي‌پسندم از هر فرصت استفاده ميكرد و شعري از فردوسي ميخواند. در زابلستان من نواده‌هاي عده‌اي از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 92
پهلوانان را كه در اشعار فردوسي از آنها نام برده شده است ديدم و با آنها صحبت كردم وقتي من قامت بلند مردان روستائي را ميديدم و گاوهاي سطبر آنها را از نظر ميگذرانيدم و مي‌شنيدم كه با زبان فارسي صحبت ميكنند يقين حاصل مي‌نمودم كه آنجا زادگاه رستم است. فردوسي در اشعار خود از يك رستم نام برده و من در زابلستان هزارها رستم را ديدم. از چيزهائي كه باعث حيرت من شد اين بود كه فهميدم در زابلستان ميتوان در سال سه محصول برداشت زيرا هوا گرم و آب فراوان است ولي آنقدر زمين حاصلخيز ميباشد كه سكنه زابلستان بدو محصول و در بعضي از سالها بيك محصول اكتفا مي‌نمايند و احتياج ندارند دو محصول بردارند (امير گرشاسب) مرا سوار بر كشتي كرد و روي درياي هامون نيز گردش داد و بمن گفت كه در دوره رستم وسعت اين دريا بيش از اين بود كه مي‌بيني و بتدريج درياي هامون كوچك ميشود و قسمت‌هائي از آن، كه زير آب بود مبدل بخشكي ميگردد و شايد در هزار سال ديگر اين دريا خشك شود و نواده‌هاي ما آنرا نبينند.
من نميتوانستم در زابلستان زياد توقف كنم زيرا قشون من در قائن بود و مي‌بايد مراجعت نمايم و قشون خود را از قائن برگردانم ليكن قبل از بازگشت از سالار زابلستان پرسيدم كه آيا ممكن است كه من عده‌اي از مردان بلندقامت و نيرومند زابلستان را اجير كنم و يك سپاه از آنها بوجود بياورم. سالار (زابلستان) گفت اي امير تيمور، تو ميهمان من هستي و قبول درخواست ميهمان بر ميزبان واجب است ليكن من نمي‌توانم اين درخواست تو را بپذيرم زيرا سكنه اين سرزمين در قشون اجنبي سرباز نميشوند و اگر من بآنها بگويم كه سرباز تو شوند نميپذيرند اينجا ايران است و مردان ايران از دوره رستم تا امروز عادت دارند كه فقط در قشون ايران سرباز شوند و وارد قشونهاي اجنبي نخواهند شد.
روزي كه ميخواستم از زابلستان مراجعت نمايم سالار آنجا ده گاو سواري و يكدست لباس رزم متشكل از مغفر و زره و ساق‌بند بمن هديه داد و من هنوز آن لباس رزم را دارم زيرا نتوانستم مورد استفاده قرار بدهم چون براي من بزرك است و نميتوانم آنرا بپوشم موقع وداع سالار زابلستان كه پيرمردي بود يكصد ساله بمن گفت ممكن است من ديگر تو را نبينم و از دنيا بروم ولي قبل از مرك وصيت خواهم كرد كه بازماندگانم پيوسته با تو دوست باشند از او پرسيدم اگر روزي من از تو كمك خواستم بمن كمك خواهي كرد يا نه؟ امير (گرشاسب) گفت من بتو قول دوستي ميدهم ولي كمك كردن من بتو موكول باين است كه بدانم با كه خواهي جنگيد اگر خصم تو خصم ما بود من بتو كمك خواهم كرد ولي اگر تو با يكي از دوستان ما جنگيدي من نميتوانم بتو كمك كنم.
در آغاز زمستان من زادگاه رستم را ترك كردم و با سواران خود بسوي (قائن) براه افتادم همينكه از كوه سياه گذشتيم برودت هوا شدت كرد و طوري هوا سرد شد كه بيم آن ميرفت همه از سرما تلف شويم هر شب بعد از توقف در استراحتگاه سربازان را مامور ميكردم كه بروند و بوته‌هاي خشك صحرا را جمع‌آوري نمايند و بياورند و با بوته آتشهاي بزرك ميافروختيم آنگاه برف باريد و سراسر كوير مستور از برف شد راهنمايان ما طوري بلد بودند كه پس از باريدن برف هم راه را گم نكردند و ما بعد از تحمل رنج فراوان از سرما به (قائن) رسيديم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 93

فصل يازدهم جنك اصفهان‌

عزم كردم كه در همان فصل زمستان بماوراء النهر برگردم و براي اينكه سبكبار شوم مسجد خود را كه با ارابه‌ها حمل مي‌شد و شرحش را گفته‌ام در خراسان گذاشتم. همچنين مقداري از سازوبرك سنگين قشونم را در خراسان بجا گذاشتم كه بعد، مورد استفاده خود من قرار بگيرد.
پسرم (جهانگير) را براي تهيه (سيورسات) جلو فرستادم و باو گفتم در راه ما انبارهاي عليق و خواربار و هم سوخت ايجاد كند چون در فصل زمستان سوخت هم باندازه عليق و خوابار ضروري است، راه‌پيمائي ما، تا بيست و؟؟ فرسنگي جنوب شهر (طوس) آسان بود براي اينكه در جلگه حركت مي‌كرديم. اما پس از اينكه از گناپا (گناباد- مترجم) گذاشتيم. رفته‌رفته، راه‌پيمائي دشوار گرديده براي اينكه وارد منطقه كوهستاني شديم. من در طوس توقف نكردم و براه ادامه دادم ولي در كوچان (قوچان) از فرط برودت، مدت پانزده روز توقف نمودم زيرا ميدانستم كه هرگاه قشون خود را در آن سرما از منطقه كوهستاني شمال كوچان بگذرانم از برودت از بين ميرود. بر اثر توقف ما در كوچان وضع آذوقه سخت شده بود بطوري‌كه بهاي دو تخم‌مرغ بيك درهم رسيد. جماعتي از مردان كوچان نزد من آمدند و گفتند اي امير تيمور، تو اگر قشون خود را در اين‌جا نگاه‌داري نه فقط ما از گرسنگي تلف خواهيم شد بلكه سربازان تو نيز از گرسنگي بهلاكت خواهند رسيد.
ولي بعد از پانزده روز، هوا قدري گرم شد و ما براه افتاديم و از منطقه كوهستاني شمال كوچان گذشتيم و وارد جلگه‌هاي تركستان شديم و در آنجا واقعه‌اي كه قابل ذكر باشد اتفاق نيفتاد تا اينكه بسمرقند رسيديم بعد از ورود بسمرقند يك خبر ناگوار شنيدم و بمن گفتند كه (سمرطر خان) معلم شمشيربازي من زندگي را بدرود گفت. من از شنيدن آن خبر بسيار اندوهگين شدم زيرا (سمرطر خان) حقي بزرك بر من داشت و او بود كه در موقع تمرين شمشيربازي دست راست مرا با طناب مي‌بست و مرا واميداشت كه با دست چپ شمشير بزنم و مي‌گفت تصور كن كه بيش از يك دست كه آنهم دست چپ است نداري. من فايده تعاليم (سمرطر خان) را در جنگ با توك تاميش (بقول مورخين فارسي زبان توقتميش- مترجم) دريافتم چون در آن جنك دست راست من بشدت آسيب ديد و از كار افتاد و من اگر نميتوانستم با دست چپ شمشير
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 94
بزنم در جنك بقتل ميرسيدم. آنچه مرا نجات داد شمشير زدن با دست چپ بود كه (سمرطر خان) بمن آموخت. بعد از خاتمه آن جنگ دست راست من بهبود يافت بطوري‌كه باز توانستم با دست راست شمشير بزنم ولي از آن موقع تا امروز قادر نيستم با دست راست بنويسم و با دست چپ كتابت مي‌كنم. هنگامي كه بسمرقند رسيدم نامه‌اي از (صدر الدين) اصفهاني معروف به حكيم الهي دريافت كردم و او جواب مرا در خصوص جبر و تفويض نوشته بود. من قبل از اين‌كه بسوي سبزوار براه بيفتم نامه‌اي به (صدر الدين) اصفهاني نوشته، از او خواسته بودم بگويد كه آيا انسان در زندگي مجبور است يا مختار.
اين موضوع يكي از مسائل با اهميت در حكمت ميباشد و هنوز گره اين مسئله مشگل گشوده نشده و حكماء نميدانند كه آيا خداوند انسان را مجبور آفريده يا اين‌كه مختار است و هرچه بخواهد مي‌تواند بكند. (صدر الدين) آياتي از سوره‌هاي قرآن از جمله سوره (آل عمران) و سوره (احزاب) را ذكر نموده و گفته بود كه بموجب آن آيات، انسان، در زندگي خود مختار است و هرچه بخواهد ميتواند بكند ولي آن اختيار، حدودي دارد و از آن حدود تجاوز نمي‌نمايد من از توضيحات دانشمند اصفهاني متوجه شدم كه آيات قرآن را بخوبي نفهميده است. زيرا فهم بعضي از آيات قرآن، دشوار ميباشد و بايد قاري قرآن، تحصيل كند تا بتواند از آن آيات، معناي واقعي را ادراك نمايد.
عقيده خود من اين است كه از تولد و مرك گذشته انسان در زندگي مختار مي‌باشد و هرچه بخواهد مي‌تواند بكند و آنهائي كه تصور مي‌كنند كه براي اين آفريده شده‌اند كه با نگون‌بختي.
زيست نمايند در اشتباه هستند و تيره‌بختي آنها ناشي از بي‌همتي آنان ميباشد و هركس كه همت ندارد تيره‌بخت ميشود. در جواب (صدر الدين) اصفهاني نامه‌اي نوشتم و باو گفتم كه سال ديگر از اصفهان خارج شو و در طوس زندگي كن و اگر ميل نداري در طوس زندگي كني بسمرقند بيا من در آن نامه نگفيم كه براي‌چه وي بايد از اصفهان خارج شود و در طوس يا سمرقند زندگي نمايد زيرا نميخواستم كسي بداند كه من قصد تصرف اصفهان را دارم و ميخواهم بعد از خراسان منطقه عراق را به كشورهاي خود بيفزايم.
(توضيح- مقصود از عراق، مناطقي است كه در وسط ايران قرار گرفته و در قديم تمام مناطق وسطاي ايران را عراق ميخواندند و هنوز روستائيان مازندران و گيلان بسكنه تهران و كاشان و اصفهان ميگويند عراقي- مترجم)
من راجع باصفهان كه مي‌گفتند قديم‌ترين شهر عراق است چيزها شنيده بودم و ميل داشتم كه بروم و آنشهر را ببينم يكي از علل حركت من از خراسان در فصل زمستان بسوي ماوراء والنهر اين بود كه در بهار سال 780 هجري براي عزيمت بطرف عراق آماده باشم و بتوانم خود را به اصفهان برسانم من نميدانستم بعد از اينكه باصفهان رسيدم چه خواهم كرد و آيا عازم فارس خواهم گرديد يا نه ولي اطلاع داشتم كه بايد روزي سزاي سلطان منصور مطفري سلطان فارس را در كف او بگذارم (توضيح- در تواريخ فارسي نام اين شخص شاه منصور مظفري است- مترجم) شرح اختلاف من با سلطان منصور مظفري از اينقرار است: در سفر دوم خراسان، وقتي وارد آن سرزمين گرديدم حال من خوب نبود و پزشك من عقيده داشت كسالت از گرمي ميباشد و اگر آبليموي فارس بخورم كسالت رفع خواهد گرديد در خراسان آبليموي فارس پيدا نمي‌شد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 95
بمن گفتند كه تو از سلطان منصور مظفري بخواه كه با كاروان سريع السير يا ارابه براي تو مقداري آبليمو بفرستد.
اين تقاضا درخور اميري چون من نبود ولي براي اينكه دوستي خود را نسبت بپادشاه فارس بثبوت برسانم نامه‌اي برايش نوشتم و در آن تقاضا كردم كه چون بيمار هستم و پزشك براي من آبليموي فارس تجويز كرده از او درخواست مي‌كنم كه با كاروان سريع السير يا ارابه، مقداري آبليمو برايم بفرستد در آن نامه نوشتم كه اگر بيمار نبودم و يگانه داروي مرض من آبليموي فارس نمي‌بود آن تقاضا را از وي نميكردم و طبيعي است كه اگر درخواست مرا اجابت كند مرهون دوستي او خواهم بود سلطان منصور مظفري در جواب نامه‌اي نوشت كه از سطر اول تا آخر آن ناسزا بود در مقدمه نامه نوشت كه بارگاه من دكان عطاري نيست كه تو از من آبليموي فارس خواسته‌اي و من نه عطارم و نه آبليمو فروش شايد تصور كرده‌اي كه چون از نواده چنگيز مي‌باشي، مي‌تواني مرا مورد تحقير قرار بدهي ولي بايد بتو بگويم كه جد تو چنگيز نتوانست بملك فارس توهين نمايد تا چه رسد بتو كه در قبال چنگيز بيش از مورچه‌اي نيستي بعد نوشته بود من اگر عطار و آبليمو فروش هم بودم براي تو آبليموي فارس را كه يگانه داروي بيماري تو مي‌باشد نمي‌فرستادم تا از آن مرض بميري و نواده چنگيز در جهان وجود نداشته باشد.
وصول نامه مزبور مرا خشمگين كرد و دانستم كه سلطان منصور مظفري پادشاه فارس مردي است مغرور و خودپسند و نادان چون اگر نادان نبود در جواب من آن نامه را نمينوشت در همان روز كه نامه مزبور بمن رسيد تصميم گرفتم كه روزي دماغ سلطان منصور مظفري را بخاك بمالم ولي تا وقتي عراق را نمي‌گرفتم نميتوانستم خود را بفارس برسانم زيرا بطوري‌كه گفتم يك قشون بزرك نميتوانست از راه كوير ايران عبور كند و خود را به جنوب عراق يعني يزد و كرمان و فارس برساند (يادآوري- انسان گاهي از عللي كه حوادث بزرگ تاريخي را بوجود آورده مبهوت ميشود چون چند شيشه يا كوزه آبليموي فارس سبب گرديد كه سلسله سلاطين مظفري كه بآنها آل مظفر هم ميگويند نابود گردد- مترجم)
وقتي بهار سال 780 هجري فرا رسيد با يك قشون يكصد و بيست هزار نفري از ماوراء النهر براه افتادم و وارد خراسان شدم من قشون خود را به واحدهاي چهل هزار نفري تقسيم كردم و فرماندهي دو واحد را بدو پسر خود واگذاشتم و فرماندهي واحد ديگر را خود برعهده گرفتم. از طوس، راهي عريض بسوي ري ميرود و من آن راه را پيش گرفتم و بدون اينكه بمقاومتي برخورد كنم به ري رسيدم ولي ري ويرانه‌اي بيش نبود و روستائيان پيرامون آن شهر ميگفتند كه صدها جنازه زير خرابه‌هاي ري مدفون است و هيچكس نمي‌تواند آن جنازه‌ها را بيرون بيآورد شهر ري شهري بود بزرگ واقع در دامنه كوهي كه يك سر آن را كوه شميران ميخواندند و سر ديگرش را كوه‌كن مي‌گفتند و جمعيت ري از نيشابور بيشتر بود و قنواتي كه از كوههاي شميران و كن جاري مي‌گرديد آن شهر را مشروب مي‌كرد ولي دو سال قبل از اين كه من به ري برسم در نيمه شب زلزله‌اي مهيب شهر را بلرزه درآورد و آن شهر بزرك پس از چند دقيقه ويران گرديد و از ري غير از ويرانه‌اي باقي نماند عده‌اي از مردان و زنان كه توانسته بودند هنگام زلزله بگريزند از شهر خارج شدند و در قريه‌هاي اطراف مسكن گرفتند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 96
از روزي كه شهر ري بر اثر زلزله ويران گرديده كار بازماندگان آن شهر و روستائيان اطراف اين شده كه در خرابه‌هاي شهر جستجو مي‌نمايند تا اين‌كه اشيائي را كه بر اثر زلزله زير خاك مدفون گرديد بيرون بيآورند بعضي از آنها، گاهي وارد خانه‌ها ميشوند كه قسمت‌هائي از آن سالم مانده و در آن خانه‌ها زروسيم و فرشهاي گرانبها بدست مي‌آورند و عده‌اي از روستائيان اطراف ري از اين راه ثروتمند شده‌اند و من تصور مي‌كنم تا روزي كه روستائيان در پيرامون ويرانه شهر ري زندگي مي‌كنند كار آنها اين خواهد بود كه پيوسته در خرابه‌هاي شهر كاوش نمايند تا بتوانند زروسيم و فرشهاي گرانبها و چيزهاي ديگر بدست بياورند. براي اينكه فرصت قشون‌كشي از دست نرود، من در ري زياد توقف نكردم و بسوي اصفهان براه افتادم و از قم كه اسم صحيح آن گم است و گويا بمعني مصر مي‌باشد گذشتم
از آن پس چون باصفهان نزديك مي‌گرديدم قشون‌كشي من وضع جنگي پيدا كرد و دو طلايه بجلو فرستادم و بين اول و دوم پنج فرسنگ و بين طلايه دوم و قشون من پنج فرسنگ فاصله وجود داشت طلايه‌ها و همچنين عقب‌داران موظف بودند طرفين راه را هم تحت نظر بگيرند تا ما از جناحين غافلگير نشويم از روزي كه من وارد ري شدم راه اصفهان را بستم و نگذاشتم هيچ كس بسوي اصفهان برود تا كسي خبر حركت قشون مرا بسوي اصفهان بآن شهر نرساند من ميخواستم اصفهان را غافل‌گير نمايم تا اينكه مجبور بجنگ طولاني نشوم اگر اصفهان بدون مقاومت از پاي درمي‌آمد من مي‌توانستم راه فارس را پيش بگيرم و سزاي سلطان منصور مظفري را در كنارش بگذارم اما اگر اصفهان مقاومت ميكرد و جنك طولاني ميشد ممكن بود موقع قشون‌كشي بفارس بگذرد گو اينكه شنيده بودم كه هواي فارس گرم‌تر از هواي عراق است.
وقتي بده فرسنگي اصفهان رسيدم در يك آبادي كه اسم آن با مورچه شروع ميشود توقف كردم زيرا طلايه مقدم خبر داد كه اصفهان براي دفاع آماده شده است، من خيلي احتياط كردم كه اصفهاني‌ها از نزديك شدن قشون من مطلع نشوند و درصدد دفاع برنيايند ولي آنها فهميدند كه من عزم اصفهان را دارم و دروازه‌هاي شهر را بستند و خود را براي دفاع آماده نمودند. من تصور نميكردم كه صدر الدين اصفهاني بهموطنان خود گفته باشد كه من قصد دارم به اصفهان بودم چون نامه‌اي كه من به (صدر الدين) نوشتم مبهم بود و او نميتوانست از آن نامه بفهمد كه من قصد اصفهان را دارم و معلوم ميشد كه اصفهانيها بطريق ديگر از نزديك شدن من مطلع گرديده، خود را براي دفاع آماده نموده‌اند
در آن آبادي كه نامش با مورچه شروع مي‌شد من از سكنه محل راجع بوضع اصفهان تحقيق كردم و معلوم شد كه رودخانه‌اي از وسط شهر اصفهان ميگذرد كه موسوم است به زاينده ولي خط سير رودخانه مزبور طوري است كه من در سر راه خود هنگام نزديك شدن باصفهان، بآن برخورد نخواهم كرد زيرا رود زاينده در امتداد شرق حركت ميكند و سوي بيابان ميرود و من از امتداد شمال باصفهان نزديك ميشدم و مدخل و مخرج غربي و شرقي رود (زاينده) براي يك قشون كه ميخواهد وارد اصفهان شود راهي خوب بود و من بفكر افتادم كه از آن راه‌ها براي ورود باصفهان استفاده نمايم.
بعد از اينكه در آن آبادي راجع بوضع اصفهان تحقيق كردم براه افتادم و خود را نزديك شهر بيك‌آبادي ديگر رسانيدم كه موسوم بود به (سده). در آنجا طلايه را مأمور كردم كه راجع بوضع اصفهان تحقيق كند و بدانم كه آيا در خارج از شهر قشوني وجود دارد يا نه. بمن اطلاع دادند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 97
كه در خارج از اصفهان قشوني وجود ندارد كه راه را بر من بگيرد. در (سده) مرتبه‌اي ديگر راجع باصفهان تحقيق نمودم و بخصوص درباره حصار شهر تحقيق كردم و معلوم شد كه طول حصار اصفهان هفت فرسنگ و نيم است و در هر يكصد و پنجاه گز، يك برج دارد و لذا سيصد برج در حصار اصفهان ساخته‌اند.
از مختصات حصار اصفهان اين بود كه پشت آنرا طوري عريض ساخته بودند كه ارابه حركت مي‌كرد و بطريق اولي مدافعين شهر مي‌توانستند براحتي در آنجا حركت كنند و مقادير زياد سنگ و تير را در پشت حصار ذخيره نمايند. جلوي حصار اصفهان بطوري‌كه مردم (سده) مي‌گفتند يك حصار كوچك وجود داشت و من ميدانستم كه حصار كوچك را براي اين ساخته‌اند كه مدافعين آن مانع از نقب زدن يك قشون مهاجم شوند.
بنابراين يك قشون مهاجم اگر بخواهد بوسيله نقب زدن خود را بشهر اصفهان برساند ميبايد مبداء نقب را از راه دور شروع نمايد و از زير حصار كوچك بگذرد با اينكه حصار كوچك را متصرف شود تا اينكه بتواند از نزديك شهر مبادرت بحفر نقب نمايد.
ديگر از چيزهائي كه در (سده) بمن گفتند اين بود كه اصفهان داراي مجراي فاضل آب است و من تا آن روز شهري را نديده بودم كه مجراي فاضل آب داشته باشد. محاصره شهري كه طول حصار آن هفت فرسنگ و نيم است و داراي سيصد برج ميباشد احتياج به بصيرت دارد. در آن شهر نميتوان سربازان را اطراف شهر گماشت تا اين‌كه كسي از شهر خارج نشود يا قدم بشهر نگذارد چون اگر سربازان را اطراف شهر بگمارند نيروي آنها طوري ضعيف خواهد شد كه اگر مدافعين از شهر خارج شوند و حمله نمايند از پا درميآيند.
اين بود كه من در اصفهان نيروي خود را اطراف شهر در نقاط مخصوص متمركز كردم كه هم شهر را تحت نظر داشته باشيم و هم اگر نيروي مدافع از شهر خارج شد، بدسته‌هائي ضعيف از قشون من برخورد نكند و آن‌ها را از بين نبرد.
وقتي من باصفهان رسيدم فصل بهار و آب رود زاينده زياد بود همچنانكه آب رود جيحون ما هم در فصل بهار طغيان ميكند. چون آب زياد بود من نمي‌توانستم از راه رودخانه قشون خود را وارد شهر نمايم. (توضيح- از نوشته تيمور لنگ پيداست كه در آن موقع رودخانه زاينده از وسط شهر اصفهان ميگذشته در صورتي كه امروز تقريبا از كنار شهر ميگذرد- مترجم)
اين بود كه من براي تصرف شهر نقب زدن را بهتر دانستم و ما مي‌توانستيم با حفر چهار نقب از چهار طرف بسوي شهر، حصار طولاني اصفهان را ويران كنيم، همچنانكه حصار شهرهاي ديگر را ويران نموديم. ولي لازمه حفر نقب‌ها اين بود كه حصار كوچكي كه مقابل حصار بزرگ قرار گرفته بود بتصرف ما درآيد و من فرمان حمله را براي تصرف حصار كوچك صادر كردم.
اصفهاني‌ها در حصار كوچك مقاومت شديد نكردند و در ظرف چند ساعت آن حصار را تخليه نمودند و بداخل شهر رفتند.
بعد از اين‌كه حصار كوچك به تصرف ما درآمد و فاصله ما با شهر كم شد من دستور دادم كه از چهار طرف شهر، چهار رشته نقب بسوي شهر حفر نمايند و نقب‌هاي مزبور ميبايد بزير حصار اصفهان، برسد و در آنجا يك خزينه بوجود بيايد تا اين‌كه ما باروت در آن خزينه بگذاريم و منفجر كنيم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 98
روزي كه من دستور حفر نقب‌ها را دادم يقين داشتم همينكه نقب بزير حصار شهر رسيد من اصفهان را تصرف خواهم كرد چون بعد از اينكه چهار نقب از چهار طرف بزير حصار ميرسيد، ما با انفجار باروت حصار اصفهان را از چهار سمت فروميريختيم و قشون من وارد اصفهان ميگرديد.
ولي معماران من موضوعي را بمن گفتند كه بكلي از آن بي‌اطلاع بودم و آن اينكه نقب‌ها در همه‌جا به آب رسيد و حفاران ما نميتوانستند در آب كار كنند و پيش بروند. معلوم ميشد كه سرزمين اصفهان بقدري پر آب است كه همين‌كه زمين را حفر كنند و قدري پائين بروند بآب ميرسند.
بعد متوجه شدم كه حصار اصفهان داراي پي است.
زيرا در منطقه‌اي كه بعد از حفر زمين، بزودي بآب ميرسند نميتوان براي شهر يك حصار هفت فرسنگ و نيمي ساخت. مگر اينكه حصار مزبور پي داشته باشد و بدون ترديد پي حصار اصفهان سنگي است و ساختمان آن حصار طولاني سال‌ها بطول انجاميده است اگر ما ميتوانستيم كه نقب حفر كنيم و آب مانع از حفر نقب نميشد ميبايد آنقدر پائين برويم تا اينكه از زير پي حصار اصفهان بگذرد و قطع نظر از اينكه آنجا درياي آب بود و باروت ما را مرطوب ميكرد و مانع از انفجار آن ميشد ممكن بود كه انفجار باروت نتواند حصار را ويران كند. بعد از پي بردن باين موضوع و تحقيق از سكنه اطراف شهر دانستم كه چرا در اصفهان مجراي فاضل آب ساخته‌اند زيرا در آن شهر، نمي‌توان مانند بلاد ما چاه حفر كرد.
در اصفهان چاه زود به آب ميرسد و در فصل زمستان و بهار و بطور كلي هر موقع كه باران ببارد، آب چاه بالا مي‌آيد و با سطح زمين موازي ميشود و لذا سكنه اصفهان ناگزير شده‌اند كه براي رفع احتياج خود مجراي فاضل آب بسازند و از حفر چاه صرف نظر كنند. چند روز ديگر معماران من بحفر نقب‌ها ادامه دادند ولي دانسته شد كه ادامه حفر نقب بي‌فايده است زيرا بجاي اينكه خاك بيرون بياورند گل بيرون مي‌آوردند و آنگاه نقب بجائي رسيد كه آب بود و حفاران ما نتوانستند بكار ادامه بدهند و من گفتم كه كار را ترك كنند، پس از اينكه از حرف نقب صرفنظر كردم دريافتم كه براي تصرف اصفهان جز دو راه وجود ندارد. يكي عبور از مجراي رود- خانه زاينده و ورود بشهر و ديگري حمله بحصار شهر بوسيله برجهاي متحرك.
عبور از مجزاي رود زاينده بمناسبت فراواني آب مشكل بود و مي‌بايد اول مجرائي جديد براي آب رود بوجود بيايد و آبرا برگردانيم تا بتوانيم از مجراي خشك رود وارد شهر شويم.
معماران من مي‌گفتند كه حفر مجراي جديد، اگر تمام سكنه محلي را به بيكاري بگيريم و روز و شب كار كنند بمناسبت فراواني آب كه مستلزم حفر يك مجراي عريض و عميق بود، سه ماه طول مي‌كشد.
من ميدانستم كه تا آن موقع آب رود زاينده برحسب آنچه از سكنه محلي شنيده بودم كم ميشود بطوريكه انسان مي‌تواند از وسط رود بگذرد بي‌آنكه ناراحت گردد.
لذا حفر يك مجراي بزرگ كاري بود طولاني و بدون فايده و تصرف شهر بوسيله برجهاي متحرك زيادتر اثر داشت و زودتر مي‌توانستيم اصفهان را مسخر نمائيم.
اين بود كه امر كردم درختهاي پيرامون شهر را بيندازند و برج‌هاي متحرك بسازند و عده‌اي از سربازان خود را مجهز نمودم كه حصار اصفهان را ويران كنند.
اگر من سربازان خود را براي ويران كردن حصار بپاي ديوار ميبردم در ظرف چند لحظه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 99
بقتل ميرسيدند. چون مدافعين از بالاي حصار و برج‌ها روي سرشان سنگهاي گران ميباريدند يا روغن داغ بر سرشان ميريختند: اما اگر سربازان من در برج‌هاي متحرك بحصار نزديك مي‌شدند و با مدافعين پيكار مي‌نمودند از دو حال خارج نبود. يا از راه حصار وارد شهر مي‌شدند و آنگاه دروازه‌ها را بروي ما مي‌گشودند يا چون مدافعين را سرگرم ميكردند مانع از اين مي‌شدند كه آنها بر سر كساني كه مشغول ويران كردن ديوار بودند، سنگ ببارند يا روغن بر سرشان بريزند. من ميدانستم كه ويران كردن يك ديوار سطبر، مثل ديوار اصفهان كه در قفاي آن ارابه حركت ميكند كاري است بسيار دشوار و با كلنگ نميتوان آن ديوار را آن هم از پاي حصار ويران كرد. آن‌گونه ديوارهاي سطبر را ميبايد از بالاي ديوار با كلنگ ويران نمود. ليكن من مي- خواستم كه سربازان ما كه مأمور ويران كردن ديوار هستند بتوانند در پاي ديوار حفره‌هاي بزرگ حفر كنند تا مادر آنها باروت بگذاريم و منفجر كنيم و ديوار را فرو بريزيم. برج‌هاي متحرك كه ميبايد سربازان ما در آن‌جا بگيرند در مدت سه شبانه روز ساخته شد. بعد از آن، سربازان ما در برج‌هاي متحرك با مدافعين حصار اصفهان شروع به نبرد كردند و بر سرشان تير و سنگ بازيدند.
ولي هر دفعه كه عده‌اي از سربازان خرابكار ما بپاي حصار نزديك مي‌شدند تا در آنجا حفره هاي وسيع براي نهادن باروت بوجود آورند مدافعين اصفهان مي‌فهميدند و دسته‌هائي از آنها سنگ‌هاي بزرگ را بر سر سربازان ما ساقط مي‌نمودند و آنها را بقتل ميرسانيدند.
پس از اينكه اصفهان را محاصره كردم ميدانستم كه شهر مزبور از تشنگي از پا درنميآيد زيرا علاوه بر (زاينده رود) كه از وسط شهر ميگذرد اصفهان بطوري‌كه پي بردم شهري است پر آب و در هر نقطه كه زمين را حفر نمايند بآب ميرسند ولي اميدوار بودم كه گرسنگي سكنه شهر را از پا درآورد ليكن اثري از قحطي محسوس نمي‌شد.
از سكنه قصبه (سده) پرسيدم مگر اصفهانيها چقدر آذوقه دارند كه دوچار كمبود خوابار نميشوند. سكنه قصبه مزبور بمن گفتند كه رسم اصفهانيها اين است كه هر سال در موقع خرمن كوبيدن آذوقه يكسال خود را نقد يا باقساط خريداري مي‌نمايند و در خانه جا ميدهند و خيال آنها تا موقع خرمن كوبيدن سال بعد، از حيث آذوقه، آسوده مي‌باشد آنها نه فقط غله يكسال را يكجا ابتياع ميكنند، بلكه در مواقع عادي، اگر كسي در بازار شهر، قدري حبوب يا غله يا روغن خريداري نمايد معلوم ميشود كه اصفهاني نيست زيرا اصفهانيها خواربار خانواده خود را، بطور جزئي خريداري نمي‌نمايند چون ميدانند كه براي آنها گران تمام مي‌شود. بنابراين، اينك در تمام خانه‌هاي اصفهان، غله و حبوب و روغن هست و حتي سوخت آنها هم تأمين شده زيرا اصفهانيها ذغال و هيزم يكسال را هم در فصل تابستان و پائيز خريداري مي‌نمايند. بدين- ترتيب كه ذغال را در فصل تابستان ابتياع مي‌كنند و هيزم را در فصل پائيز، هنگام قطع درخت‌هاي خشك يا اشجار زائد خريداري مي‌نمايند لذا تو انتظار نداشته باش كه اصفهانيها، بزودي از گرسنگي از پا درآيند ولي از پايان تابستان قحطي در شهر آغاز خواهد شد.
من نمي‌توانستم يكصد و بيست هزار سرباز خود را تا پايان تابستان پشت حصار اصفهان معطل كنم و علاوه بر هزينه قشون از شمال هم خيلي مطمئن نبودم. من ميدانستم كه در خوزستان دشمنان سرسخت دارم كه اگر بمن دسترسي پيدا كنند مرا با سخت‌ترين شكنجه‌ها بقتل خواهند رسانيد و نيز اطلاع داشتم كه در آذربايجان يك پادشاه نيرومند هست و هرگاه امراي خراسان و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 100
امراي شمال و پادشاه آذربايجان باهم متحد شوند ميتوانند يك قشون نيرومند عليه من بسيج نمايند. اين بود كه من ميبايد هرچه زودتر كار اصفهان را يكسره كنم و اگر فصل و هوا مساعد بود بسوي شيراز بروم و دماغ سلطان (آل مظفر) را بخاك بمالم و اگر اوضاع جوي مساعدت نكرد به ماوراء النهر برگردم.
ولي اصفهانيها بشدت مقاومت مي‌كردند. يكي از كارهاي آنها اين بود كه قسمت‌هاي ويران حصار را با سرعت مرمت مي‌نمودند بطوري‌كه راه عبور ما بسوي شهر در اندك مدت مسدود ميگرديد. سربازان من درون برجهاي متحرك و مرتفع با سربازاني كه در حصار شهر بودند مي‌جنگيدند و آنها را مشغول مي‌نمودند تا اين‌كه عده‌اي ديگر از سربازان ما بتوانند پاي حصار، حفره‌اي بوجود بياورند و در آنجا باروت بگذارند و منفجر كنند. بطوري‌كه گفتم اصفهانيها، از بالا سنگ‌هاي گران بر سربازان ما كه پاي حصار مشغول ايجاد حفره بودند مي‌باريدند و آنها را بقتل ميرسانيدند و پس از اين‌كه ما موفق ميشديم حفره‌اي در پاي حصار ايجاد كنيم و باروت منفجر نمائيم و قسمتي از حصار را فرو بريزيم اصفهانيها با سرعت زياد در عقب منطقه ويران با خشت و سنگ، حصاري ديگر بوجود ميآوردند. آزمايش بما نشان داده بود كه بايد حفره‌هاي قاعده حصار را هنگام شب كه هوا تاريك است حفر كرد تا اين‌كه اصفهانيها سربازان ما را نبينند، و از بالا، بر سرشان سنگ نريزند. ولي صداي كلنگ زدن ما توجه اصفهانيها را جلب ميكرد و طولي نميكشيد كه از بالاي حصار مشعل‌هائي كه بطناب آويخته بود نمايان ميگرديد و پاي حصار را روشن مينمود و بيدرنگ، سنگ‌هاي گران، بسر سربازان ما فرود ميآمد. من از جنگ اصفهان يك آزمايش ديگر تحصيل كردم و آن ضرورت تربيت شاهين بود. وقتيكه من وارد اصفهان شدم مشاهده كردم كه روزها، دسته‌هائي از كبوتران در آسمان شهر پرواز ميكنند.
اهالي سده ميگفتند كه اصفهانيها، خيلي به كبوتر علاقه دارند و از كودكي، كبوتران را تربيت و اهلي ميكنند ولي نمي‌دانستم كه كبوتران مزبور وسيله انتقال خبر از نقطه‌اي به نقطه ديگر هستند. اصفهانيها بوسيله كبوتر از نزديك شدن من بشهر مطلع شدند و خود را براي دفاع آماده كردند و بعيد نبود كه بوسيله كبوتر، از بلاد ديگر كمك بخواهند. عادت كبوتر اين است كه هرجا باشد بسوي آشيان پرواز مي‌نمايد و اگر كبوتري را كه در اصفهان آشيان دارد در فاصله پنجاه فرسنگي اصفهان رها نمايند، بسوي شهر پرواز ميكند و وارد آشيان خود مي‌شود.
اصفهانيها بوسيله كبوتران خود از اخبار نقاط دوردست مطلع مي‌شوند و اخبار خود را براي جاهاي دور ميفرستند. چاره رفع خطر مزبور شاهين است و شاهين، كبوتران قاصد را صيد مي نمايد و مانع از اين ميشود كه به مقصد برسند و من عزم كردم كه از آن پس در تمام جنگ‌ها با خود شاهين ببرم تا كبوتران قاصد را در آسمان صيد كنند. اصفهانيها با مقاومت خود مرا بسيار خشمگين كرده بودند و من نامه‌هائي را به تير بستم و بدرون شهر پرتاب كردم و در آن نوشتم كه هرگاه بر شهر مسلط شوم، كسي را زنده نخواهم گذاشت. تهديد من، قدري مقرون باغراق بود زيرا من در موقع گشودن شهرها از قتل دانشمندان و صنعتگران و شعرا خودداري مي‌كردم و تيغ را بر آنها حرام مي‌دانستم.
بمن گفته بودند كه در اصفهان صنعتگراني هستند كه در ساختن شمشير و زره و مغفر كم‌نظير مي‌باشند و شمشيرهاي اصفهاني در سراسر عراق و فارس معروف است من فكر ميكردم كه به صنعتگران مزبور احتياج دارم و بايد آنها را به ماوراء النهر ببرم تا در آنجا براي قشون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 101
من شمشير و زره و مغفر بسازند و شاگردان سمرقندي و بخارائي و قولدري را در كارگاههاي خود تربيت كنند. فصل بهار تمام شد و تابستان فرا رسيد بدون اينكه اصفهانيها دچار قحطي شوند يا آماده براي گشودن دروازه‌هاي شهر باشند عده‌اي از سربازان من بيمار شدند و من متوجه گرديدم كه بيماري آنها ناشي از آب است چون در ماوراء النهر نيز از آن بيماري وجود داشت و دارد و در فصل بهار و تابستان مردم در نقاطي كه آب‌هاي خطرناك دارد دوچار آن بيماري مي‌شدند و مي‌شوند و اصفهانيها بيماريهاي مزبور را تب نوبه ميخواندند (تيمور لنگ مي‌گويد كه بيماري تب نوبه از آب خطرناك است و معلوم ميشود كه اطباي قديم ايران بيماري مالاريا را ناشي از آب ميدانستند همچنانكه اطباي قديم اروپا هم عقيده داشتند كه مرض مالاريا ناشي از آب راكد مي‌باشد و در زبان فارسي اين دوره اصطلاح (بد آب‌وهوا) يادگاري است از نظريه اطباي قديم ما- مترجم) گاهي فكر ميكردم كه بمحاصره اصفهان خاتمه بدهم و راه فارس را پيش بگيرم و بجنگ پادشاه فارس بروم ولي مي‌فهميدم كه قرار دادن شهري مستحكم چون اصفهان را در عقب خود، و رفتن بسوي فارس ديوانگي است چون شايد راه مراجعت مرا قطع نمايند.
گاهي هم با خود ميگفتم بماوراء النهر برگردم و سال ديگر عزم اصفهان كنم ولي غرور من مانع از اين بود كه بدون گشودن شهر اصفهان مراجعت نمايم بعد از اينكه فصل تابستان فرا رسيد آب رود (زاينده) كم شد ولي هنوز رودخانه مزبور خيلي آب داشت و قشون من نمي‌توانست از راه رودخانه وارد شهر شود بفكر افتادم كه مجراي رودخانه (زاينده) را برگردانم و از بستر خشك رودخانه وارد شهر شوم و چند تن از معماران را باتفاق دسته‌اي از سربازان براي تحقيق فرستادم تا اينكه سواحل رود زاينده را از نظر بگذرانند و بگويند كه در كجا ميتوان يك مجراي جديد براي رودخانه حفر كرد و آب زاينده را برگردانيد.
گفتم كه رود زاينده از مغرب بسوي مشرق حركت ميكند و معماران من راه مغرب را پيش گرفتند تا قسمت‌هاي علياي رودخانه را از نظر بگذرانند و بعد از سه روز مراجعت كردند و گفتند سواحل رودخانه زاينده در طرف مغرب بلند است و آب رودخانه، بر آن سوار نمي‌شود و اگر بخواهند مجراي جديد براي روخانه حفر كنند بايد عده زيادي از كارگران را براي مدت مديدي بكار انداخت تا برآمدگي ساحل از بين برود و آب وارد يكي از دشت‌هائي كه در طرفين رودخانه هست بشود. نظريه معماران تقريبا همان بود كه در بدو ورود گفتند و اظهار داشتند كه ميتوان آب رود زاينده را برگردانيد اما خيلي زحمت دارد و طول مي‌كشد تا اينكه مجراي جديد احداث گردد سربازان من يكي بعد از ديگري ناخوش مي‌شدند و بتجويز اطباء من آنها را از اصفهان دور ميكردم و به قصبه‌اي موسوم به مورچه ميفرستادم زيرا آب آن قصبه خطرناك نبود.
در شهر اصفهان رفته‌رفته آثار كمبود خواربار محسوس گرديد ولي هنوز حاضر نبودند شهر را تسليم كنند و فكر ميكردند كه من از طول مدت محاصره خسته خواهم شد و مراجعت خواهم كرد من آنقدر در پيرامون اصفهان توقف كردم تا فصل تابستان گذشت و نسيم خنك پائيز وزيدن گرفت. در آن موقع آب رودخانه زاينده بقدري كم شده بود كه نه فقط سواران بلكه افراد پياده هم مي‌توانستند بدون اشكال از مجراي رود، وارد شهر شوند. من 9 هزار نفر از سربازان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 102
خود را بمناسبت اينكه بيمار بودند از اصفهان دور كردم و پنج هزار تن از آنها هم در جنگ هائي كه با محصورين كرديم كشته شدند و براي من يكصد و شش هزار سرباز باقي ماند.
قبل از اينكه بشهر حمله كنم پنجاه هزار تن از سربازان خود را بدو قشون بيست و پنج هزار نفري تقسيم كردم و آنها را بعنوان ذخيره در خارج از شهر نگاه داشتم چون يك سردار جنگي موقعي كه حمله ميكند بايد ذخيره داشته باشد تا اگر وضع جنگ براي او وخيم گرديد از نيروي تازه نفس ذخيره استفاده نمايد. وارد كردن تمام سربازان بميدان جنگ، در يك موقع دور از عقل است چون همه خسته ميشوند و همه ممكن است دوچار خطر گردند شصت و شش هزار سرباز بقيه قشون خود را منقسم به سه دسته كردم و دسته‌اي مأمور شدند كه از طرف مشرق از مجراي رودخانه (از مخرج آن) وارد شهر شوند و دسته‌اي ديگر از مجراي رودخانه قدم بشهر بگذارند. دسته سوم هم مأمور گرديدند كه در همان موقع درصدد برآيند حصار شهر را بوسيله انفجار باروت ويران كنند من ميدانستم وقتي ما از دو طرف، از راه مجراي غربي رودخانه وارد شهر شويم بطور حتم عده‌اي از جنگجويان اصفهاني كه در حصار هستند فرود مي‌آيند تا اين‌كه جلوي ما را بگيرند در نتيجه شماره مدافعين حصار شهر كم ميشود و سربازان ما خواهند توانست آسانتر پاي حصار را حفر نمايند و باروت منفجر كنند.
در بامداد روز پانزدهم جمادي الاولي در سال 780 هجري قبل از اينكه آفتاب طلوع؟؟ و اندكي بعد از اينكه فجر دميد حمله بزرگ عليه اصفهان شروع شد.
بسربازاني كه از دوسو ميبايد بشهر بروند گفتم شما بدانيد كه نبايد برگرديد و اگر مراجعت كنيد بهلاكت خواهيد رسيد من فقط در يك صورت بشما اجازه بازگشت ميدهم و آن اينكه اصفهان مسخر شده باشد. بسربازانم گفتم بيهچ‌كس ترحم نكنيد و هركس كه مقاومت مينمايد بقتل برسانيد ولو طفل باشد. وقتي كه شهر مسخر شد آنوقت من راجع بسرنوشت آن عده از مردم كه زنده مانده‌اند تصميم خواهم گرفت و دستور خواهم داد كه با آنها چگونه رفتار كنند. سربازان مي‌دانستند اگر اصفهان را مسخر كنند غني خواهند شد زيرا تمام اموال سكنه شهر نصيب آنها خواهد شد. من شنيده بودم كه زيباترين زنهاي ايران در شهر اصفهان هستند و بسربازان خود وعده دادم كه بعد از تصرف شهر تمام زنهاي جوان و زيبا، از آن شما خواهد بود. طبق معمول وقتي سربازان من مبادرت بحمله كردند من در خارج شهر يعني مدخل رودخانه زاينده بجا ماندم ولي نه از آن جهت كه از كسي ميترسيدم بلكه براي اداره كردن قشون و تقويت روحيه سربازان خود.
من ميدانستم اگر قبل از پيروزي بقتل برسم روحيه سربازانم متزلزل ميشود و ديگر نمي‌توانند با دلگرمي بجنگند. گرچه پس از من پسرانم فرماندهي جنگ را بر عهده ميگرفتند ولي آنها جوان بودند و سرداران و سربازانم را مثل من نمي‌شناختند. سربازان من مسلح به شمشير و تبر و گرز اما پياده از دو طرف وارد شهر شدند. من ميدانستم هنگام تصرف يك شهر سربازان پياده بهتر از سربازان سوار اثر دارند زيرا كوچه‌هاي شهر مانع از فعاليت سواران مي‌شود و سواران را بايد در جايي بكار انداخت كه جلگه مسطح يا ميدان‌هاي وسيع وجود داشته باشد. ولي آماده بودم كه اگر در خيابانها و ميدانهاي وسيع مقابل سربازانم مقاومت نمايند عده‌اي از سواران نيروي ذخيره را بشهر بفرستم تا اين مراكز مقاومت را بزودي از بين ببرند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 103
گفتم حصار اصفهان هفت فرسنگ و نيم طول داشت و داراي سيصد برج بود و از پشت حصار ارابه عبور ميكرد. هيچكس نميدانست آن حصار چه موقع ساخته شده ولي بدفعات آنرا درست كرده بودند.
پيش نماز قصبه (سده) برايم نقل كرد كه حصار اصفهان از طرف نوح پيغمبر ساخته شده و آنقدر حصار مزبور محكم است كه طوفان نتوانست آنرا ويران نمايد و حتي گفت كه نوح پيغمبر، قبل از طوفان، كشتي خود را در اصفهان ساخت و از آنجا براه افتاد. ويران كردن آن حصار حتي بوسيله احتراق باروت كاري بود مشكل براي اينكه خيلي ضخامت داشت. معهذا براي اينكه بتوانيم زودتر شهر را تصرف نمائيم، مجبور بوديم كه حصار را ويران كنيم و قسمتي از سربازان خود را وارد شهر نمائيم وقتي سربازان من وارد اصفهان شدند در تمام آن شهر يك اسب و يك قاطر و الاغ و يك سگ وجود نداشت و سكنه اصفهان تمام جانوران را از فرط گرسنگي خورده بودند.
در آنروز گرسنگي سكنه شهر خيلي بما كمك كرد و اگر اصفهانيها گرسنه نبودند بسهولت از پا در نمي‌آمدند چون در مدت محاصره طولاني شهر اصفهان نشان دادند كه ميتوانند مقاومت نمايند. بامداد آنروز آفتاب دميد و بعد از آن هوا مستور از ابر گرديد و از ظهر، اولين باران پائيزي باريدن گرفت. ريزش باران ما را اذيت ميكرد ليكن بجنك ادامه ميداديم. با اينكه اصفهانيها گرسنه بودند هنگاميكه سربازان من از دو مدخل و مخرج زاينده رود وارد شهر شدند سخت مقاومت كردند. در حاليكه مردهاي اصفهاني مقابل سربازان ما مقاومت ميكردند زنها و سالخوردگان هرچه را كه بدست مي‌آوردند در كوچه‌ها روي هم مي‌انباشتند تا اينكه ديواري بوجود بياورند و از عبور ما ممانعت نمايند. نزديك ظهر قبل از اينكه نزول باران شروع شود از بعضي از آن ديوارها دود بر ميخاست و معلوم ميشد كه اصفهاني‌ها ميخواستند براي ممانعت از عبور ما از آتش نيز استفاده نمايند. ليكن بعد از اينكه باران فرو ريخت آتشها را خاموش كرد. نزديك ظهر قبل از نزول باران سربازان من خواستند كه در چند نقطه بوسيله احتراق باروت رخنه‌هائي در حصار شهر بوجود بياورند و عده‌اي از آنها از آن رخنه‌ها وارد شهر شوند و بكمك همقطاران خود بشتابند بعد از اينكه باران فرو ريخت هم حفر قاعده حصار براي نهادن باروت در حفره‌ها مشكل شد و هم نگاهداري باروت براي اينكه رطوبت برندارد زيرا، باروت مرطوب محترق نميشود.
معهذا هنگام عصر ما توانستيم در چند نقطه ديگر هم حصار را ويران نمائيم و عده‌اي از سربازان خود را بداخل شهر بفرستيم. سواران من در بيرون شهر زير باران متوقف بودند و انتظار ميكشيدند كه فرمان حمله از طرف من صادر شود. ولي وضع شهر و بخصوص بعد از اينكه باران ادامه يافت بوضعي درآمد كه من نميتوانستم از آنها استفاده كنم و ناگزير بايد آنها را پياده كرد و بشهر فرستاد. سربازان (چتين) كه من در اين سرگذشت شمه‌اي راجع به آن‌ها صحبت كردم جزو سربازاني بودند كه در بامداد وارد شهر شده بودند و (اورگون- چتين) فرمانده آنها نيز با آنان بشهر رفت. عده‌اي از سربازان مزبور در معابر اصفهان بقتل رسيدند و هنگام عصر براي من خبر آوردند كه (اورگون- چتين) كشته شد و بعد جسد او را از شهر خارج كردند و من مشاهده نمودم كه اصفهانيها سر (اورگون- چتين) را از بدنش جدا كرده. بسر نيزه زده‌اند و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 104
(اورگون- چتين) شمشير نداشت ولي خفتان در برش و ساق‌بند بر پايش ديده ميشد.
من دستور دادم كه خفتان و ساق‌بند او را از جسدش دور نمايند و نگاهدارند تا اينكه در ماوراء النهر بخانواده‌اش داده شود و جسد بي‌سر را دفن نمايند چون پيش‌بيني ميكردم كه سر او بدست نخواهد آمد.
روز كوتاه پائيز بانتها ميرسيد بدون اينكه جنك خاتمه يافته باشد و چون باران ميباريد قبل از اينكه روز بپايان برسد تاريك شد. من تا آن موقع 25 هزار تن از پنجاه هزار سوار را كه جزو نيروي ذخيره بودند پياده بشهر فرستادم تا اينكه قبل از فرود آمدن تاريكي كار شهر را يكسره نمايند ولي كار جنك خاتمه نمي‌يافت براي اينكه در اصفهان صدها ميدان جنك بوجود آمده بود و در هر قدم خانه‌ها و موانعي كه اصفهاني‌ها در كوچه‌ها بوجود مي‌آوردند راه عبور سربازان ما را مسدود ميكرد من براي اينكه بتوانم مسلط بر وضع جنك باشم در خارج شهر بسر ميبردم و بعد از اينكه باران شروع شد در خيمه جا گرفتم قبل از اينكه هوا تاريك شود (قولر بيك) سردار من، از شهر مراجعت كرد و بمن گفت اي امير امشب كار جنك تمام نميشود و باران و تاريكي پيكار را دشوارتر خواهد كرد و آيا موافقت ميكني كه امشب جنك متاركه شود و از بامداد فردا پيكار را تجديد كنيم.
گفتم متاركه كردن جنك در مقابل دشمني كه متوجه شده ميتواند از خود دفاع كند بصلاح نيست. اصفهاني‌ها اكنون گرسنه هستند و از گرسنگي بجان آمده‌اند. جنك آنها در مدت محاصره و امروز بما نشان داد كه دلير مي‌باشند و جرئت دارند و از آوازه و شهرت ما نميترسند ما اگر جنك را متاركه كنيم ممكن است كه مورد شبيخون قرار بگيريم و اصفهانيهاي گرسنه و از جان گذشته، در تاريكي از شهر خارج شوند و بر ما بتازند و در آن صورت زير اين باران وضع ما وخيم‌تر خواهد شد.
(قولر بيك) گفت اي امير، من از اين جهت ميگويم كه امشب جنك بايد متاركه شود كه ما فردا بتوانيم از روي يك روش منظم تمام خانه‌هاي اصفهان را بكوبيم زيرا براي اينكه بتوان اين شهر را تصرف كرد ميبايد تمام خانه‌ها را ويران نمود. اين كار امشب در تاريكي و زير باران ميسر نيست ولي فردا ميتوان خانه‌ها را كوبيد تا اينكه اصفهانيها نتوانند در پناه خانه‌ها مقاومت نمايند و از بام منازل سنك بر ما ببارند و ما را زنده بسوزانند. من اطلاع داشتم كه در آن روز نزديك ظهر اصفهانيها كه چند تن از سربازان ما را اسير كردند مقابل چشم ساير سربازان آتش افروختند و آنها را زنده سوزانيدند تا اينكه سربازان مرا بترسانند و نيروي جنگي آنان را سست نمايند.
به (قولر بيك) گفتم كه متاركه كردن جنگ، بصلاح نيست و نبايد باصفهانيها فرصت بدهيم كه خود را جمع‌آوري نمايند و امشب بما شبيخون بزنند يا فردا با توانائي جديد بما حمله نمايند. امشب جنك تا صبح مي‌بايد ادامه داشته باشد منتها عده‌اي قليل از سربازان ما مامور جنك خواهند شد و بقيه استراحت خواهند نمود تا اينكه فردا بدون خستگي شروع بجنك كنند. امشب اصفهانيها بايد حضور دائمي ما را در شهر بخوبي حس نمايند تا بفكر شبيخون زدن نيفتند. پانزده هزار تن از سربازان من در دو كشيك مامور شدند كه در شهر با اصفهانيها تماس داشته باشند و من بقيه سربازان را براي استراحت مرخص نمودم و آنها درون خيمه‌هاي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 105
خود خوابيدند و روي خيمه‌ها نمد انداختند تا اينكه باران بدرون خيمه‌ها نفوذ ننمايد.
با وجود باران. همان شب چند جاي ديگر از حصار را ويران كرديم تا اينكه روز بعد براي حمله بشهر، آزادي بيشتري داشته باشيم. گفتم كه آنروز من با يكصد و شش هزار تن به اصفهان حمله كردم كه پنجاه هزار تن از آنها جزو ذخيره بودند. وقتي شب فرا رسيد، شماره سربازان من كمتر شد و اصفهانيها در آن روز هشتهزار و پانصد تن از سربازان مرا بقتل رسانيده يا از كار انداختند.
چون پيش‌بيني ميكردم كه باران طولاني خواهد شد و وضع جنك اصفهان طوري بود كه احتياج بسوار نداشتم قسمتي از اسبها را همانروز قبل از اين‌كه هوا تاريك شود به (سده) فرستادم تا اينكه زير باران نمانند. براي اسبهاي ديگر كه بودنشان در ميدان جنك ضروري بنظر ميرسيد از تنه و شاخه‌هاي درختان سرپناه ساختيم تا اينكه زير باران قرار نگيرند. اگر اسب‌هاي ما تلف ميشدند ميتوانستيم در شهرستان‌هاي مركزي ايران و (ري) و خراسان اسب بدست بياوريم. اما اسب‌هائي كه بدست مي‌آورديم داراي مزيت اسب‌هاي ما نبودند. اسب‌هاي ما از نوع اسب‌هاي سوغان شده محسوب ميگرديدند و مي‌توانستند بدون خسته شدن راههاي طولاني را طي كنند و ما اگر اسب‌هاي خود را از دست ميداديم و اسبهاي جديد و سوغان نشده را بكار ميانداختيم نميتوانستيم مسافات طولاني را يك نفس طي نمائيم. آنشب تا صبح باران باريد و تا بامداد سربازان ما مشغول جنك با اصفهانيها و ويران كردن خانه‌هاي شهر و فرو ريختن حصار بودند. وقتي بامداد طلوع كرد و ريزش باران متوقف گرديد و آفتاب دميد و هوا گرم شد بسرداران خود گفتم كه تمام وسائل موجود در قشون را براي ويران كردن در دسترس سربازان قرار بدهند و هر سرباز بداند كه در آنروز، هم مردي سلحشور است و هم يك كارگر بنائي.
(توضيح- بدون ترديد (تيمور لنگ) در سرگذشت خود (كارگر بنائي) بكار نبرده ولي (مارسل بريون) اينطور ترجمه كرده و اين تذكر را داديم تا خوانندگان تصور نفرمايند كه مترجم اين سرگذشت متوجه نيست كه بعضي از اصطلاحات و تغييرات امروزي در دوره تيمور لنگ نبوده است. مترجم)
طرز دسته‌بندي سربازان را براي ويران كردن خانه‌هاي شهر بعهده سرداران خود گذاشتم تا در هر منطقه با توجه بوضع آنجا سربازان را دسته‌بندي نمايند و گفتم اگر با بنيه‌اي رسيديد كه نتوانستيد بسهولت ويران كنيد اطلاع بدهيد تا بوسيله احتراق باروت آنرا ويران نمائيم. بيست هزار تن از سربازان خود را بعنوان ذخيره در خارج از شهر گذاشتيم و با بقيه بشهر حمله‌ور شدم.
حمله ما از چهار طرف شروع شد و مثل روز قبل، اجبار نداشتيم كه فقط از راه رود (زاينده) وارد شهر شويم. خود من با دسته‌هائي از سربازان پياده وارد شهر گرديدم و ويرانه آنقدر زياد بود كه سواران نميتوانستند از شهر عبور نمايند. مشاهده لاشه‌هاي گل‌آلود نشان ميداد كه روز قبل، در آن شهر جنگي بزرك درگرفته و ميديدم كه سربازان بدستور من عمل نموده مرد و زن و كودك را بدون ترحم از دم تيغ گذرانيده‌اند. باران طولاني روزوشب قبل ويرانه‌هاي شهر را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 106
مبدل به باطلاق كرده بود و من و سربازانم با زحمت عبور مي‌نموديم و گاهي تا نيمه ساق موزه من در گل فرو ميرفت. مرد جنگي براي اين پرورش يافته كه در ميدان جنك تا زانويش در خون فرو برود و اگر تا نيمه ساق پاي او در گل فرو رود نبايد شكايت نمايد.
من از صعوبت راه‌پيمائي در شهر شاكي نبودم ولي ميدانستم كه گل‌ولاي براي سربازان من توليد زحمت زياد خواهد كرد. اصفهاني‌ها در پناه خانه‌هاي خود بسوي ما سنك و تير ميباريدند و سربازان من بعد از عبور از باطلاق‌ها و بركه‌هاي آب، خود را بخانه‌ها ميرسانيدند و بسرعت شروع بويران كردن مي‌نمودند. همينكه يك خانه ويران ميشد سكنه آن مي‌كوشيدند خود را بخانه‌هاي ديگر برسانند. فرصت آنقدر تنك و خشم ما بقدري زياد بود كه وقتي يك زن زيبا بچنك ما ميافتاد نمي‌توانستيم او را اسير كنيم و در دم سرش را ميبريديم يا شكمش را پاره ميكرديم تا به بينيم روده‌هايش چگونه بيرون ميريزد. رخسار مقتولين نشان ميداد كه گرسنه بوده‌اند زيرا اكثر آنها صورت‌هاي لاغر داشتند و وقتي شكم يك مرد يا زن اصفهاني وا ميدريديم قدري سبزي از شكمش خارج ميگرديد و بعيد نبود كه برك درختان شهر باشد. من چون مي‌خواستم بهمه‌جا سركشي كنم، در يك منطقه بخصوص توقف نمي‌نمودم و از يك نقطه به نقطه ديگر ميرفتم.
وضع جنك در تمام جبهه‌ها عموما متشابه بود و در همه‌جا اصفهاني‌ها ميكوشيدند كه در وسط معابر سدهائي براي ممانعت از عبور ما بوجود بياورند و در پناه خانه‌ها با ما بجنگند و بر سرمان سنك و تير ببارند. كمتر اتفاق ميافتاد كه مردان اصفهاني براي جنك علني بمصاف ما بيايند و آزموده بودند كه جنك در پناه موانع كوچه‌ها، و خانه‌ها، كمتر خطر دارد.
در يك منطقه يك مسجد بزرك در سر راه سربازان من نمايان گرديد كه ديوارهاي سطبر و آجري داشت و من با اينكه براي مسجد خيلي احترام قائل هستم امر كردم كه ديوارهاي آن مسجد را با احتراق باروت ويران كنند و تمام كساني كه در مسجد هستند و بسوي ما تير و سنك مياندازند بقتل برسانند ولو بخواهند تسليم شوند. در منطقه ديگر، بيك قبرستان رسيدم ولي قبرها سنك نداشت معلوم شد كه اصفهانيها تمام سنگها را از روي قبور برداشته و با آنها در مدخل كوچه‌اي كه بالاي قبرستان قرار گرفته بود يك ديوار بوجود آورده‌اند تا نگذارند ما عبور كنيم. من به عده‌اي از سربازان كه پيرامونم بودند گفتم كه در پناه سپر بديوار مزبور نزديك شوند تا اينكه از ضربت سنك‌ها و تيرها مضون باشند و يك مرتبه مبادرت بحمله نمايند. وقتي سربازان ما نزديك ديوار رسيدند چند نفر از اصفهانيها بكمك يكديگر چند سنك بزرك را كه بالاي ديوار قرار داشت و در گذشته سنك قبر بود روي سربازان ما انداختند و چند نفر را بهلاكت رسانيدند. ولي بقيه موفق شدند كه از ديوار بالا بروند و عده‌اي از مدافعين عقب‌نشيني كردند و بسوي مركز شهر رفتند. در حالي‌كه سربازان من از چهار سمت خانه‌ها را ويران مي‌كردند و جلو ميرفتند، (قولر بيك) با سربازان خود توانست در شمال شهر يك خيابان عريض را اشغال كند.
سربازان (قولر بيك) در آن خيابان، جلو ميرفتند و هم از دو طرف شكافي را كه بوجود آورده بودند توسعه ميدادند يعني خانه‌هاي شهر را در دو طرف خيابان مي‌كوبيدند و سكنه آن را بقتل مي‌رسانيدند يا وادار بفرار مي‌نمودند. (جهانگير) پسر من نيز موفق گرديد از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 107
جنوب شهر وارد يك خيابان بالنسبه عريض شود و در آنجا هم شكافي در شهر بوجود بياورد و جلو برود.
پسرم (جهانگير) مانند (قولر بيك) در مسير خود تمام خانه‌ها را در دوطرف معبر ويران مي‌كرد و پيش ميرفت تا اينكه به مسجدي رسيد كه معلوم شد مسجد جامع اصفهان است گروهي از اصفهانيان در آن مسجد جمع شده بودند و قصد مقاومت داشتند و پسرم آنها را از دم تيغ گذرانيد ولي سه نفر را كه معلوم شد پيشنماز مسجد جامع هستند نكشت زيرا ميدانست كه من عهد كرده‌ام كه علماء و شعراء و صنعتگران را بقتل نرسانم. (جهانگير) آن سه نفر را نزد من فرستاد و من از آنان پرسيدم آيا شما سه نفر پيشنماز مسجد جامع هستيد؟ آنها جواب مثبت دادند سئوال كردم كه آيا بنوبه در آن مسجد نماز ميخوانيد يكي از آنها كه ريشي سفيد و بلند داشت گفت اي امير، ما بنوبه نماز نميخوانيم بلكه هر روز مشغول خواندن نماز مي‌شويم چون جواب آنها براي من تازگي داشت پرسيدم كه آيا شما هر روز، در مسجد جامع نماز ميخوانيد يعني مردم روزها به امام در يك مسجد اقتدا مي‌كنند و نماز مي‌خوانند؟ روحاني ريش‌سفيد گفت بلي اي امير. پرسيدم لابد شما كه سه امام هستيد در سه نقطه مختلف از مسجد بنماز ميايستيد آنها جواب مثبت دادند و گفتند مسجد جامع داراي سه شبستان است و هريك از ما در يكي از آن شبستانها نماز مي‌خوانيم.
گفتم اكنون موقع جنك است و من فرصت ندارم كه با شما زياد صحبت كنم ولي ميپرسم براي‌چه، دو نفر از شما بنفر سوم اقتدا نميكند تا اينكه تمام نمازگزاران بيك نفر اقتدا نمايند و نماز بگذارند. مردي كه ريش‌سفيد داشت گفت اي امير، در اينجا مردم به پيشنمازي اقتدا مي‌كنند كه او را عادل بدانند و بهمين جهت هركس بيك امام اقتدا مي‌كند زيرا فقط او را عادل مي‌داند و حاضر نيست جز او، ديگري را مقتداي خود بداند. به پيرمرد گفتم اگر تو بيك كفاش بگوئي كه براي تو كفش بدوزد آيا تحقيق مي‌كني كه بداني وي عادل است يا ظالم.
تو از او كفش مي‌خواهي و او نيز براي تو كفش ميدوزد و بعد از اينكه كفش تو را دوخت، پولش را از تو دريافت مي‌كند. در دين اسلام، هنگام نماز مسلمين بايد بيكنفر اقتدا كنند و نماز بخوانند و كافي است كه آن شخص يك مسلمان عادي باشد تا بتوان باو اقتدا كرد.
در هيچيك از احكام دين گفته نشده كه پيشنماز بايد از فرشتگان باشد و همينكه مردم او يك مسلمان واقعي بدانند كافي است و عادل بودن پيشنماز يعني عملي از او ديده نشود كه مغاير با دين اسلام باشد. من در آن روز فرصت نداشتم كه بيش از آن، راجع به آن مسئله با آن سه پيشنماز صحبت كنم وگرنه بآنها ثابت مي‌كردم كه در هر نقطه كه مسلمين مي‌خواهند نماز جماعت بخوانند بايد بيك نفر اقتدا كنند و لزومي ندارد كه آن شخص جزو زهاد و اوتاد باشد و همين قدر كه مردم او را مردي مسلمان بدانند كافي است كه بتواند امام شود و ديگران باو اقتدا كنند.
جنك شهر اصفهان بصورتي درآمده بود كه من متوجه شدم در اين شهر تا خانه‌اي ويران نشود نمي‌توان سكنه آن را معدوم كرد در حاليكه (قولر بيك) و (جهانگير) در منطقه خود خانه‌ها را ويران ميكردند، و سكنه منازل را از دم تيغ مي‌گذرانيدند و جلو ميرفتند منهم در منطقه خود،
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 108
مبادرت بهمان روش جنگي مي‌نمودم. هنگام ظهر بر اثر حرارت آفتاب قسمتي از زمين خشك شد و ما از آن ببعد، بهتر توانستيم مبادرت بجنك بكنيم. (قولر بيك) و پسرم (جهانگير) بهم رسيدند و آنگاه در امتداد شرق و غرب، خانه‌ها را ويران كردند.
من ضمن پيشرفت در شهر بمحله‌اي رسيدم كه خانه‌هاي آنجا را با چوب ساخته بودند و چون ويران كردن خانه‌هاي چوبي اشكال داشت امر كردم آنها را آتش بزنند و سربازان من مقدار زيادي كهنه‌هاي آغشته بروغن را مشتعل كردند و خانه‌ها را بدان وسيله آتش زدند و بزودي حريق توسعه يافت و سكنه خانه‌ها مجبور گرديدند كه از آن منازل بگريزند و دوچار شمشيرها و نيزه‌هاي ما شوند.
يك وقت مشاهده كردم كه گروهي از سكنه شهر، يك روحاني سالخورده را جلو انداخته‌اند و بسوي من مي‌آيند و آن مرد كتابي در دست دارد كه معلوم شد قرآن است. مرد روحاني پس از اينكه بمن نزديك شد گفت اي امير، تو مردي مسلمان هستي و تو را باين قرآن سوگند ميدهم كه از قتل عام بقيه مردم اصفهان صرفنظر كن. گفتم مردم اصفهان چون مقاومت كردند مستوجب مجازات هستند و بايد قتل عام شوند آن‌ها از روزي كه محاصره اين شهر شروع شده تاكنون هزارها تن از سربازان مرا كشته‌اند و من نمي‌توانم از خون سربازان خود صرفنظر نمايم تنها وعده‌اي كه مي‌توانم بتو بدهم اين است كه اگر سكنه شهر تسليم شوند ممكن است از قتل عده‌اي از آنها كه بكار من مي‌آيند صرفنظر نمايم. آن مرد سالخورده بگريه افتاد و گفت اي امير، مردم اين شهر از گرسنگي رمق ندارند بر اين مردم گرسنه رحم كن. گفتم اين مردم مي‌توانستند بعد از ورود من باين شهر، دروازه‌ها را بگشايند و تسليم شوند و در آن صورت به سكنه اصفهان رحم مي‌كردم و از خون آنها مي‌گذشتم ولي بعد از اينكه هزاران تن از سربازان مرا كشتند، ترحم بر آنها بيمورد است و من در جنك بدشمن رحم نميكنم ولي از قتل تو و كسانيكه با تو آمده‌اند بمناسبت اينكه ايلچي هستيد صرفنظر مينمايم.
ساعتي ديگر بمن گفتند كه با ادامه ويران شدن خانه‌ها تمام اموال مردم زير آوار ميرود و غنيمت جنگي نصيب سربازان من نميشود ولي اگر ببازمانده سكنه اصفهان امان بدهند غنائم جنگي نصيب سربازان من خواهد شد. اين بود كه من موافقت كردم از خون بازماندگان بگذرم مشروط بر اينكه خانه‌ها را تخليه كنند. آن قسمت از سكنه شهر اصفهان كه زنده مانده بودند، براي اينكه جان خود را از مرك برهانند تسليم شدند و من از همان روز آنها را وادار به دفن اموات كردم. در شهر آن‌قدر كشته بود كه جز بوسيله اقدام دسته‌جمعي بازمانده سكنه شهر نميتوانستند آنها را دفن كنند. من موافقت كردم كه زنهاي شهر، بين افسران و سربازانم تقسيم شوند و هرچه در شهر ارزش داشت از طرف ما تصاحب شد تا بعد ترتيب تقسيم آنها بين سربازان من داده شود.
در دومين روز جنك اصفهان هفت هزار تن ديگر از سربازان من به قتل رسيدند و من اصفهانيها را مأمور دفن اموات خودمان نيز كردم و وقتي كه از دفن اموات فارغ شدند دستور دادم كه سكنه شهر و ساكنين قصبات و قراء اطراف را براي ويران كردن حصار اصفهان به بيگاري بگيرند. من هر شهر محكم را كه تصرف كردم حصارش را ويران نمودم تا اين‌كه مرتبه‌اي ديگر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 109
سكنه آن شهر، مقابل من مقاومت ننمايند. من صدر الدين را در اصفهان نديدم و معلوم شد كه آن مرد، برحسب توصيه من قبل از اين‌كه جنك اصفهان شروع شود از آنجا رفته بود وقتي من اصفهان را تصرف كردم دوسوم شهر ويران شده يا سوخته بود و سه‌چهارم از سكنه شهر، بهلاكت رسيدند. افسران و سربازان من مجاز شدند كه از زنهائي كه من بآنها واگذار كردم متمتع گردند و در موقع كوچ كردن من از اصفهان آنها را بفروش برسانند يا رها كنند چون ما نميتوانستيم زنها را با خود ببريم.
بعد از خاتمه جنك اصفهان، من مجبور شدم كه براي تقسيم غنائم جنگي بين افسران و سربازان و همچنين براي ويران كردن حصار شهر باز در آنجا توقف كنم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 110

فصل دوازدهم جنك با سردار مغول‌

بطوري‌كه گفتم قصد داشتم بعد از خاتمه جنك اصفهان به فارس بروم و دماغ سلطان فارس را كه بمن ناسزا گفته بود بر خاك بمالم ولي از سمرقند بوسيله پيك، بمن اطلاع دادند كه مرتبه‌اي ديگر (توك تاميش) ماوراء النهر را مورد حمله قرار داده است.
(توك تاميش) باز از غيبت من استفاده كرد و به ماوراء النهر حمله نمود و عده‌اي را كشت و مقداري از احشام ما را برد. وقتي خبر حمله (توك تاميش) بمن رسيد بفكر افتادم كه از اصفهان كوچ كنم و بآذربايجان بروم و از آنجا، راه سرزمين (توك تاميش) را پيش بگيرم. من مي‌دانستم كه (توك تاميش) سلطان سرزمين (قبچاق) است كه آن طرف كوه قاف قرار گرفته و من براي اين‌كه از راه آذربايجان بكشور او برسم بايد از كوه قاف عبور كنم. (توضيح لازم- پدران ما كوه‌هاي قفقاز را كوه قاف ميخواندند و كلمه قفقاز هم بمعناي كوه قاف مي‌باشد و بطوري‌كه مي‌دانيم كوه‌هاي قفقاز، آن ناحيه را دو قسمت كرده يكي اراضي و دشت‌هاي جنوب كوه‌هاي قفقاز كه تا زمان فتحعليشاه جزو خاك ايران بود و ديگري اراضي واقع در شمال كوه‌هاي مزبور كه قدماء باسم دشت قبچاق يا سرزمين قبچاق ميخواندند و (توقتيمش) سلطان سرزمين (قبچاق) بود و تا شبه جزيره كريمه واقع در جنوب روسيه را تحت تسلط داشت- مترجم)
تا وقتي كه در ولايات مركزي ايران حركت مي‌كردم سربازان من از سرما معذب نميشدند.
ولي بعد از اين‌كه از (ري) مي‌گذشتم و وارد دامنه‌هاي كوه البرز مي‌شدم سرما شدت مي‌كرد و من مي‌بايد در سرماي زمستان از آذربايجان و آنگاه از كوه قاف بگذرم تا بتوانم خود را بكشور قبچاق برسانم. عبور يك قشون سوار در فصل زمستان از آذربايجان و كوه قاف كاري است پرزحمت و خطرناك و من بهتر آن دانستم كه از آن كار منصرف شوم و بجاي آن‌كه از راه آذربايجان و كوه قاف خود را بكشور (توك تاميش) برسانم از راه تركستان و شمال درياي آبسگون (يعني درياي خزر- مترجم) بطرف (توك تاميش) بروم. آن كار را هم ميبايد موكول به بهار سال ديگر كنم و در آن موقع كار ضروري اين بود كه از اصفهان بماوراء النهر بروم. موقعي كه مي‌خواستم از اصفهان به ماوراء النهر مراجعت كنم، متوجه شدم كه روش قشون‌كشي من صحيح نيست من عادت كرده بودم كه فصل گرما از ماوراء النهر حركت ميكردم و راه كشورهاي ايران را پيش مي‌گرفتم و فصل پائيز مراجعت مي‌نمودم. بين بهار و پائيز بيش از چند ماه فاصله وجود ندارد و من نميتوانستم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 111
در آن مدت كم تمام نقشه‌هاي خود را بموقع اجرا بگذارم. حركت از ماوراء النهر و مراجعت به آنجا مستلزم صرف هزينه زياد بود و مدتي از وقت قشون‌كشي و جنك را هم اشغال ميكرد. لذا تصميم گرفتم كه در آينده براي كارهاي جنگي خود نقشه‌اي طرح كنم كه اجراي آن دو يا سه سال طول بكشد و من مجبور نباشم هر سال هنگام زمستان به ماوراء النهر مراجعت نمايم و سال ديگر بعد از فصل بهار از آن‌جا به راه بيفتم.
از اصفهان تا (ري) هوا معتدل بود و بعد از اينكه از ري گذشتيم هوا سرد شد و نرسيده به سبزوار طوري برودت شدت كرد كه من مجبور شدم فرمان توقف صادر نمايم. زمين مستور از برف بود و احتمال داده مي‌شد تمام اسبهاي ما از برودت بهلاكت برسند. من گفتم كه با شتاب براي نگاهداري اسبها اصطبل‌هاي موقتي بوجود بياورند و تيرهائي بر زمين نصب كردند و اطراف و بالاي آنها را با نمد پوشانيدند و از نمد خيمه‌ها براي پوشانيدن اصطبل‌ها استفاده كردند و ما اسب‌هاي خود را در آن اصطبل‌هاي موقتي جا داديم بعد از اينكه دوره شديد سرما گذشت براه افتاديم و از راه طوس و كوچان (قوچان) خود را به تركستان رسانيديم. از آن پس هوا معتدل گرديد و وقتي من بسمرقند رسيدم آخرين ماه زمستان بود. در سمرقند بيش از پنج روز توقف نكردم زيرا سوگند ياد نمودم كه اوقات خود را در صحرا بگذرانم و در شهرها زياد توقف نكنم. زيرا توقف كردن در شهرها سبب ميشود كه انسان متمايل به خوشگذراني گردد و من با خدا عهد داشتم كه هرگز گرد خوشگذراني نگردم.
پنج روز بعد از ورود بسمرقند از آنجا خارج شدم و در صحرا سكونت كردم و در همانجا تدارك قشونكشي بسوي كشور (قبچاق) را ديدم. از آن‌چه راجع به (توك تاميش) شنيدم چنين برميآمد كه وي مردي است بلندقامت باندازه من، و سربازاني دارد كه از قبايل كوه‌نشين هستند و همه در كوه قاف سكونت داشته‌اند. سلاح سربازان (توك تاميش) عبارت است از تيروكمان و شمشيرهائي باريك و خميده باسم شاشكا، (بعيد نيست شمشيرهاي موسوم به شوشكه كه ما تا سي سال قبل ميديديم همين شاشكا باشد- مترجم) (شاشكا)، شمشيري است برنده و خيلي سبك و در جنك، بكار بردن آن آسان است زيرا دست را خسته نمي‌كند و سربازان (توك تاميش) با مهارت از آن شمشير استفاده مي‌نمايند. تدارك من براي قشون‌كشي به كشور (قبچاق) تا آغاز بهار بپايان رسيد و در همان موقع كه ميخواستم بسوي مغرب بزاه بيفتم خبر دادند كه قوم مغول در راه هستند و قصد دارند ماوراء النهر را مورد تهاجم قرار بدهند من اگر از ماوراء النهر براه ميافتادم آن كشور مورد تهاجم قوم مغول قرار ميگرفت. از طرفي نميتوانستم از گوشمالي (توك تاميش) صرفنظر نمايم. اين بود كه تصميم گرفتم كه خود در ماوراء النهر بمانم و پسرم (شيخ عمر) را با يك قشون بكشور (قبچاق) بفرستم.
من هشتادهزار سرباز به (شيخ عمر) دادم و باو گفتم (توك تاميش) را بقتل برسان و سرش را براي من بفرست ولي اگر گريخت كشورش را ويران كن و برگرد. من ميدانستم كه (توك تاميش) ممكن است بگريزد چون فهميده بودم كه مردي ترسو مي‌باشد و اگر ترسو نبود دوبار ماوراء النهر را در غياب من مورد حمله قرار نميداد و هنگامي به كشور من حمله ميكرد كه من خود آن‌جا باشم.
من مردي هستم كه كار خود را فراموش نميكنم و كار امروز را محول بفردا نمي‌نمايم. من
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 112
پيرو اندرز آن مرد حكيم هستم كه ميگفت كار فردا را مي‌تواني بانجام برساني مشروط بر اينكه امروز براي بانجام رسانيدن آن قيام كني. بهمين جهت بعد از مراجعت از اصفهان، بيدرنگ، در كشور خود ماوراء النهر بتقليد اصفهانيها كبوترخانه بوجود آوردم و چون پيش‌بيني ميكردم كه مغولها از مشرق حمله‌ور خواهند شد عده‌اي از كبوتران را در فواصل مختلف بسوي مشرق فرستادم تا اينكه بتوانم زودتر از رسيدن مغول‌ها مطلع شوم.
اولين كبوتر كه از مشرق بكبوترخانه سمرقند رسيد و آنجا نشست خبر آورد كه فرمانده مغولها مردي است باسم (بيل- اورگون).
معلومم شد كه (بيل- اورگون) بفكر افتاده كه جاي جد من چنگيز را بگيرد و جهانگشائي كند و بخود گفتم اي تيمور بايد ثابت كني كه تو فرزند چنگيز هستي نه (بيل- اورگون). (تيمور لنگ بطوريكه گفته شد از فرزندان چنگيز نبود و براي تفاخر خود را فرزند چنگيز معرفي ميكرد.
- نويسنده).
كبوتر دوم براي من خبر آورد كه قشون مغول بين ده تا دوازده (تومان) است يعني بين يك صد تا يكصد و بيست هزار نفر. از وضع راه‌پيمائي قشون مغول فهميدم كه آهسته حركت ميكند و حدس زدم كه سربازان مغول با زن و فرزندان خود حركت مي‌كنند يا اينكه وسيله نقليه كافي ندارند. هنوز كبوترخانه‌هاي من طوري كامل نشده بود كه من بتوانم از سمرقند هم براي اطراف كبوتر قاصد بفرستم و كبوتران قاصد از اطراف بسمرقند مي‌آمدند. لذا من نمي‌توانستم استعلام كنم كه راجع بعلت كندي حركت قشون تحقيق نمايند. اين بود كه مصمم شدم براه بيفتم و باستقبال آن قشون بروم.
كبوتران قاصد مرا از خط سير آن قشون مطلع ميكردند و مي‌دانستم از كدام راه بمن نزديك مي‌شوند. من با هفتاد هزار سوار كه هريك داراي دو يدك بودند بسوي مشرق عزيمت كردم تا اين‌كه خصم را غافل‌گير كنم.
هنگام راه‌پيمائي، سواران خود را به بيست دسته سه هزار و پانصد نفري تقسيم نمودم كه بتوان طي طريق كرد. زيرا محال است كه يك فرمانده جنگي بتواند هفتادهزار سوار را كه هريك داراي دو يدك مي‌باشند به هيئت اجتماع بحركت درآورد. ما در راه اسبهاي خود را عوض مي‌كرديم و از پشت اسبهاي خسته بر پشت اسبهاي ديگر منتقل مي‌شديم. وقتي حس كردم كه به خصم نزديك شده‌ام دو طلايه جلو فرستادم و طلايه اول، با من پانزده فرسنگ فاصله داشت. طلايه اول براي من خبر فرستاد كه قشون دشمن بزرگ است ولي اسب يدك ندارد. (بيل- اورگون) كه مي- خواست مانند (چنگيز) جهانگيري كند نميدانست كه يكي از عوامل اصلي موفقيتهاي جد من اسبهاي يدك بود و هريك از سربازان او، در راه‌پيمائي‌هاي طولاني لااقل يك، اسب يدك داشتند بهمين جهت جد من ميتوانست در مدتي كم، مسافات طولاني را با قشون خود طي كند.
و خصم را هنگامي كه منتظر رسيدن او نبود غافل‌گير نمايد.
زائد است بگويم كه وقتي ما بسوي مغولها ميرفتيم اسبهاي خود را با نواله سير ميكرديم زيرا نه فرصت داشتيم كه آنها را در مراتع رها كنيم و نه امكان داشت كه با خود عليق حمل نمائيم.
همين‌كه طلايه اول خبر داد قشون دشمن را مي‌بيند، من آرايش راه‌پيمائي را رها كردم و سواران خود را آرايش جنگي دادم. پنج هزار تن از آنها مأمور شدند كه در موقع جنگ از يكصد و چهل
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 113
هزار اسب يدك نگاه‌داري نمايند. شصت و پنج هزار سوار ديگر را منقسم به چهار قسمت كردم و سه قسمت آنها هريك از پانزده هزار سوار متشكل شد. آن سه قسمت جناح راست و جناح چپ و قلب قشون بود و بيست هزار سوار را هم در ذخيره نگاه داشتم كه در موقع ضرورت از آنها استفاده كنم.
طلايه بمن اطلاع داد كه قشون مغول داراي زن و بچه نيست و فهميدم علت كندي حركت سربازان مغول اين بود كه اسب نداشتند و بعد از يك روز راه مجبور بودند كه توقف نمايند تا اسبها، از خستگي بيرون بيايند.
از گزارش‌هاي طلايه اول فهميدم كه خصم از نزديك شدن من بكلي بي‌اطلاع است و چون فكر ميكند كه تا ماوراء النهر خيلي فاصله دارد خود را نيازمند نمي‌بيند كه طلايه بجلو بفرستد من از بيم آنكه مبادا خصم بفهمد كه من نزديك ميشوم راه‌هائي را كه منتهي به خصم ميشد بستم و دو طلايه خود را فراخواندم و فقط عده‌اي قليل را مأمور نمودم كه در دو فرسنگي قشون من مشغول حركت باشند و ساعت بساعت مرا از وضع خصم مطلع نمايند.
وضع من طوري بود كه مي‌توانستم بدشمن شبيخون بزنم ولي بدو علت ترجيح دادم كه هنگام روز بدشمن حمله‌ور شوم. اول اينكه چون قشون دشمن بزرگ و شماره سربازانش بين يكصد تا يكصد و بيست هزار نفر بود، هنگام شب، در موقع شبيخون بين سربازان من بي‌نظمي بوجود مي‌آمد و ممكن بود كه آنها دوست را از دشمن تميز ندهند. ديگر اين‌كه عزم داشتم (بيل- اورگون) را زنده دستگير كنم و او را ببينم و از وي بپرسم بچه جرئت درصدد برآمد كه بجنگ فرزند چنگيز برود؟ سرانجام من بجائي رسيدم كه با خصم بيش از چهار فرسنگ فاصله نداشتم و در آنجا، اسبهاي يدك را رها كردم و آنها را تحت حفاظت سربازاني كه مي‌بايد عقب بمانند قرار دادم و به سربازان گفتم استراحت كنند و بگذارند كه اسبها نفس تازه نمايند. در نيمه شب براه افتادم و چون وقت كافي داشتم با حركت قدم راه مي‌پيموديم. همين‌كه طليعه بامداد دميد بجناحين خود دستور دادم در دو طرف من كه قلب قشون بودم قرار بگيرند.
اگر تو روزي بخواهي سردار جنگي شوي بدان كه آرايش صفوف سربازان در ميدان جنگ كاري است كه علاوه بر لياقت خود سردار، مشق و ممارست مي‌خواهد. تو اگر بخواهي يك دسته سرباز ناشي را مأمور كني كه در جناح راست و يا چپ تو قرار بگيرند ممكن است بعد از يك روز هم نتوانند كه جاي خود را پيدا نمايند.
ولي سربازي كه تعليم يافته باشد ميداند كه كجا بايد قرار بگيرد. يكساعت بعد از اين‌كه من امر كردم جناحين من در دو طرف من قرار بگيرند آرايش جنگي ما خاتمه يافته بود. من چون پيش‌بيني مينمودم كه با سواران خواهيم جنگيد، بسربازان خود نيزه دادم تا در موقع برخورد با خصم با نيزه آنها را از زين سرنگون نمايند. هر سوار من علاوه بر نيزه داراي شمشير و كمند و تيروكمان هم بود. سواران مجبور نبودند كه همواره با دست گرفتن نيزه خود را ناراحت كنند و من بآنها اختيار دادم كه اگر متوجه شدند احتياج به نيزه ندارند آن را رها نمايند. وقتي روز دميد ما در يك دشت مسطح قرار داشتيم و نمي‌توانستيم خود را از نظر خصم پنهان كنيم. آن موقع من متوجه شدم كه مغولها زبون شده‌اند زيرا وقتي آنها ما را ديدند هنوز قسمتي از اردوگاه خود را جمع‌آوري ننموده بودند. در آن لحظه دانستم كه (بيل- اورگون) مردي است نالايق و عاري از فنون جنگ چون آفتاب طلوع كرده و او هنوز اردوگاه خود را جمع‌آوري ننموده است
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 114
تا چه رسد باين‌كه داراي آرايش جنگي باشد. سواران من در جناح و قلب سياه بحركت درآمدند.
سلاح من هم مثل سلاح سربازانم بود ولي مغفر بر سر و زره بر تن داشتم و داراي نيزه و شمشير و كمند و تيروكمان بودم.
شب قبل من خط سير قشون خود را در صحرا تغيير دادم تا اين‌كه در موقع روز، هنگام حمله آفتاب از مقابل بر چشم سربازان من نتابد و در آن موقع كه حمله ما شروع شد، ما تقريبا از طرف جنوب بسوي شمال حركت مي‌كرديم.
حركت چهار نعل چهل و پنج هزار سوار كه خط سير آن از مشرق تا مغرب گسترده شده و از جنوب بسوي شمال ميرود منظره‌اي نيست كه من بتوانم در اينجا وصف كنم و شاعر طوس هم در كتاب خود وصف نكرده است. من تصور مي‌كنم در آن موقع خورشيد كه تازه سر از افق بيرون آورده بود بنظاره ما اشتغال داشت. ما جلو ميرفتيم و بيست هزار سوار ذخيره از عقب ما مي‌آمدند و بين ما و آنها باندازه ربع فرسنگ فاصله وجود داشت. صف سواران ذخيره هم مانند صف ما از مشرق بمغرب گسترده بود.
من حس ميكردم كه زمين از حركت ما بلرزه درآمده و طوري از قدرت خود لذت بردم كه نتوانستم جلوي نعره را بگيرم و نعره‌اي طولاني از دهانم خارج گرديد. سربازان قلب سپاه هم كه صداي نعره مرا شنيدند نعره زدند و آن‌گاه فرياد سلحشوران از جناح راست و جناح چپ برخاست و غوغائي بوجود آمد كه مي‌توانم گفت گوش را كر ميكرد. آن غوغا ناشي از شادي و دليري سربازان من بود و من فهميدم كه در آن لحظه تمام سربازان مثل من بقدرت ما پي برده‌اند و با روحيه‌اي بسيار قوي بسوي خصم ميروند. در آن موقع من حس مي‌كردم كه سربازان من چون من مي‌فهمند كه در جهان، براي مرد، چيزي گران‌بهاتر از جنگ نيست. تمام خوشيها و لذائذ جهان را اگر يك طرف بگذارند با خوشي جنگ برابري نميكند. زيرا يك مرد هنگامي كه خود را مشغول خوشيهاي ديگر ميكند از ارزش خويش ميكاهد و همپايه زنها ميشود.
زن‌ها هم مي‌توانند خود را به انواع خوشيها مشغول كنند اما فقط يك خوشي وجود دارد كه مختص مرد مي‌باشد و آن هم عبارت است از جنگ. جوهر مردانگي جز در ميدان جنك در جاي ديگر پديدار نمي‌شود و تا صداي چكاچاك شمشير برنخيزد و خون از شاهرگهاي بريده فوران نزند يك مرد احساس لذت اصلي نميكند.
مغولها وقتي نزديك شدن ما را ديدند درصدد برآمدند كه صفوفي بوجود آورند ولي قبل از اين‌كه صفوف آنها آراسته شود من خود را بآنها رسانيدم و بدو فرمانده جناحين دستور دادم كه مغول‌ها را محاصره نمايند. اگر بتو بگويم كه وقتي ما وارد اردوگاه مغول‌ها شديم گوئي كه بيك گله بزرگ از گوسفند حمله‌ور شده‌ايم شايد باور نكني. چون تو نام (چنگيز) را شنيده‌اي و تصور مي‌نمائي كه هركس مغول باشد (چنگيز) است.
بعضي از مغول‌ها طوري ناتوان بودند كه حتي شمشير خود را از نيام بيرون نياوردند باين جهت فقط در بعضي از نقاط اردوگاه مقابل ما مقاومت شد و عده‌اي از سربازان مرا كشتند و در جا هاي ديگر ما مغول‌ها را مثل گوسفند در سلاخ‌خانه، قتل عام ميكرديم.
من دستور داده بودم كه (بيل- اورگون) و افسران مغول را زنده دستگير كنند و چون ما اردوگاه را محاصره كرديم (بيل- اورگون) و عده‌اي از افسران مغول اسير گرديدند. من تصور
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 115
مي‌كردم كه (بيل- اورگون) مردي است قوي‌هيكل و بلندقامت و وقتي او را نزد من آوردند سرش از محاذات كم من تجاوز نمي‌كرد. من از او پرسيدم آيا تركي ميداني يا نه؟ معلوم شد كه (بيل- اورگون) جز زبان مغولي زبان ديگر را نمي‌داند. من بوسيله ديلماج از او پرسيدم تو با چه جرئت بفكر افتادي كه بكشور من حمله‌ور شوي آيا آوازه من بگوش تو نرسيده بود؟ (بيل‌اورگون) گفت من تصور نمي‌كردم كه تو اين اندازه قوي باشي. گفتم تو آن‌قدر زبون هستي كه من نمي‌خواهم تو را بقتل برسانم ولي تو و اسيرانت را حبس خواهم كرد و آزادتان نخواهم نمود مگر اينكه بمن فديه بدهيد. (بيل اورگون) گفت من حاضرم نيمي از اسبهائي را كه اينجا دارم بتو بدهم مشروط بر اينكه مرا آزاد كني. گفتم راجع باسبهائي كه اينجا داري حرف نزن چون همه مال من است زيرا غنيمت جنگي مي‌باشد و فديه‌اي ديگر بمن بده تا آزادت كنم. (بيل اورگون) گفت من در كشور خود اسب و گوسفند زياد دارم و آنها را بتو خواهم داد تا آزاد شوم.
مدت دو روز، مذاكره راجع بفديه‌اي كه بايد (بيل اورگون) و افسران او بپردازند ادامه داشت و عاقبت من موافقت كردم كه (بيل اورگون) شصت هزار اسب و دويست و پنجاه هزار گوسفند بمن بدهد تا آزاد شود و فديه هريك از افسران او را كه اسير من شده بود هزار اسب تعيين كردم.
(بيل اورگون) مرا مردي ساده تصور كرده بود و گفت عده‌اي از سربازان خود را با من به مغولستان بفرست تا اسب‌ها و گوسفندها را فراهم كنم و براي تو بفرستم ولي من درخواستش را كه ميدانستم حيله است نپذيرفتم و گفتم تو و افسرانت، اسير من خواهيد بود تا وقتي كه اسب‌ها و گوسفندها از مغولستان بيايد. (بيل اورگون) گفت آيا ميداني از اينجا تا مغولستان چقدر راه است و سفر فرستادگان من به آنجا و مراجعت از مغولستان با اسب‌ها و گوسفندان چقدر طول مي‌كشد. گفتم اين فكر را مي‌بايد موقعي كه هنوز عزم حمله بكشور مرا نكرده بودي بكني.
آنگاه با وي اتمام حجت كردم و گفتم از حالا تا فصل پائيز فرصت داري كه اسب‌ها و گوسفندان را از مغولستان باين‌جا برساني و اگر تا روز پانزدهم برج عقرب كه دومين برج پائيز است اسب‌ها و گوسفندان بمن نرسد تو را خواهم كشت، و با افسرانت نيز همين‌گونه رفتار خواهم كرد.
من مي‌دانستم كه سلطان شكست خورده مغول نمي‌تواند شصت هزار اسب و دويست و پنجاه هزار گوسفند را با يك گله به ماوراء النهر برساند و باو گفتم كه اسبها و گوسفندان را با گله‌هاي كوچك براه بيندازد بطوري‌كه مجموع آنها تا نيمه برج عقرب بماوراء النهر برسد. (بطوري‌كه ديديم تيمور لنگ تا اينجا حساب ايام را از روي ماههاي قمري تعيين ميكرد و در اين‌جا از روي ماه شمسي تعيين مي‌نمايد و در ماوراء النهر هم ماه قمري مورد احتياج بوده و هم ماه شمسي- مارسل بريون).
فصل بهار و آنگاه فصل تابستان سپري شد و اثري از اسبها و گوسفندهاي (بيل اورگون) بچشم نرسيد. در آن سال من در ماوراء النهر بودم، قسمتي از اوقات خود را صرف تمشيت قشون كردم و قسمتي ديگر را صرف آباداني مملكت نمودم و در ضمن به تربيت فرزندان خود پرداختم پسر چهارم من (شاهرخ) در آن موقع طفلي هشت ساله بود و ميتوانست بر اسب سوار شود و با كمان‌هاي كوچك تيراندازي كند.
وقتي شاهرخ بدنيا آمد و من نام او را انتخاب كردم و آن نام را بر وي گذاشتند و در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 116
گوش طفل اذان گفتند يك شب خوابي ديدم.
در حال رؤيا مشاهده كردم كه هفت كودك شيرخوار كه همه پسر هستند مقابل من قرار گرفته و من اسم چهارتاي آنها را ميدانم و آن‌ها موسوم مي‌باشند به جهانگير- شيخ عمر- ميران شاه شاهرخ.
ولي از اسم سه كودك ديگر بي‌اطلاع ميباشم و شگفت آنكه از بالاي سر كودك چهارم كه شاهرخ باشد دم گاو كوهي آويخته بود.
(قبايل مغول دم گاو كوهي مناطق آسياي مركزي باسم (ياك) را چون بيرق مورد استفاده قرار ميدادند و تيمور لنك كه خود را از فرزندان چنگيز ميدانست نيز همان پرچم را بكار ميبرد- مارسل بريون).
من از روز بعد خواب مزبور را براي كساني كه ميدانستم معبر هستند نقل كردم و همه آنها گفتند كه داراي هفت پسر خواهي شد كه چهار تن از آنها تاكنون بدنيا آمده‌اند و سه تن ديگر، در آينده خواهند آمد. ولي هيچيك از آنها نتوانستند يا نخواستند وجود دم گاو را بالاي سر (شاهرخ) تعبير نمايند. ولي خود من حدس ميزدم كه در بين پسرانم شاهرخ برجستگي پيدا خواهد كرد و شايد بتواند جاي مرا بگيرد (در بين پسران تيمور لنك، تنها كسي كه بعد از او سلطنت كرد (شاهرخ) بود اما از پسران ديگرش فرزنداني بوجود آمدند كه آنها در ادوار بعد بسلطنت رسيدند- مارسل بريون) شايد بمناسبت خوابي كه ديدم يا از آن جهت كه (شاهرخ) در آن موقع كوچكترين پسرم بود و كوچكترين طفل عزيز ميشود او را خيلي دوست ميداشتم و ميخواستم كه پيوسته با من باشد. ولي دوستي من مانع از اين نمي‌شد كه وي را يك مرد سلحشور و بي‌باك ببار بياورم زيرا ميدانستم پسري كه فرزند (تيمور) است بايد چون پدر باشد. از (شيخ عمر) پسر من كه بكشور قبچاق رفته بود، اخباري ميرسيد و معلوم ميشد كه دو مرتبه با (توقتميش) زودوخورد كرده بدون اين‌كه نتيجه قطعي از جنگ گرفته شود، در آغاز ماه دوم پائيز خبري (از شيخ عمر) رسيد كه از من درخواست كمك فوري مي‌كرد.
از خبري كه (شيخ عمر) فرستاد معلومم شد كه وضع او وخيم است و اگر بيدرنگ باو كمك نشود خود و قشونش نابود خواهد گرديد من تصميم گرفتم كه خود بياري (شيخ عمر) بروم و با اين‌كه فصل قشون‌كشي گذشته بود، نمي‌توانستم از ياري او منصرف شوم.
دو روز بعد از اينكه خبر (شيخ عمر) بمن رسيد دسته‌هاي تهيه سيورسات قشون من بسوي مغرب براه افتاد و من باشتاب مشغول بسيج قشون شدم كه براه بيفتم. از اسب‌ها و گوسفندهائي كه اسيران مغول مي‌بايد تحويل بدهند و آزاد شوند اثري پديدار نگرديد و معلوم شد كه خواسته‌اند دفع الوقت كنند ولي من ناگزير بودم كه تا روز پانزدهم برج عقرب صبر نمايم و اگر تا آن روز اسب و گوسفند نرسيد اسيران را بهلاكت برسانم.
من نمي‌توانستم بعد از حركت از ماوراء النهر (بيل اورگون) و افسران مغول را كه اسير من بودند زنده بگذارم، چون قطع نظر از اين‌كه آنها مستوجب مرگ بودند، بعيد نمي‌نمود كه پس از رفتن من درصدد توطئه برآيند و فتنه‌اي برپا كنند از يكطرف شتاب داشتم كه؟؟ ماوراء- النهر حركت نمايم و بكمك (شيخ عمر) بروم و از طرف ديگر مجبور بودم كه تا روز پانزدهم برج عقرب صبر كنم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 117
در بامداد روز شانزدهم برج عقرب كه قصد عزيمت از ماوراء النهر را داشتم (جهانگير) پسر بزرگم را براي اداره امور كشور جانشين خويش كردم تا در غياب من، ماوراء النهر را اداره كند. آنگاه (بيل- اورگون) و افسران مغول را احضار نمودم و به امير مغول گفتم امروز شانزدهم برج عقرب است و من بتو مدت چند ماه مهلت دادم تا فديه خود را فراهم كني و بپردازي و آزاد شوي، ليكن تو بمن دروغ گفتي و اگر ميخواستي فديه خود را بپردازي تا امروز لااقل قسمتي از اسب‌ها و گوسفندان تو به ماوراء النهر رسيده بود، اينك من مي‌خواهم براي جنگ از اين كشور بروم و ناگزيرم تو و افسرانت را بهلاكت برسانم (بيل- اورگون) گفت اي امير بزرگوار بمن ترحم كن (ولي براي افسران خود درخواست ترحم نكرد).
گفتم تو كافر حربي هستي و بجنگ مسلمان آمدي و اگر من جلو تو را نميگرفتم اتباع مرا كه همه مسلمان هستند بقتل ميرساندي و كشورم را ويران ميكردي و سزاي تو اينست كه بقتل برسي تو هم كافر حربي هستي و هم مردي دروغگو و خواستي با دفع الوقت مرا مشغول كني كه شايد وسيله‌اي فراهم شود كه بگريزي و به مغولستان برگردي من شايد از خون يك كافر حربي بگذرم ولي نميتوانم از خون يك دروغگو صرفنظر نمايم چون افسرانت هم در دروغگوئي شريك تو بودند آنان را نيز بقتل ميرسانم.
آنگاه بجلادان كه حضور داشتند گفتم كه سر از پيكر (بيل ارورگون) و افسرانش جدا كنند و چند لحظه ديگر زمين از خون آنها ارغواني شد سپس با قشون خود كه يكصد هزار سوار بود براه افتادم. روزها كوتاه مي‌شد و من قسمتي از شب را نيز راه مي‌پيمودم.
دسته‌هاي سيورسات كه من جلو فرستاده بودم تا درياي آبسگون (درياي خزر مترجم) سيورسات فراهم كرده بودند ولي بآنها دستور داده نشد كه بعد از رسيدن بدريا بكدام طرف بروند من بعد از اينكه با قشون خود بدرياي آبسگون رسيدم از سه راه مي‌توانستم بكشور قبچاق بروم يكي از راه دريا كه نزديكترين راه بود ولي براي عبور از دريا كشتي نداشتم و فرصتي وجود نداشت كه كشتي فراهم شود دوم از راه جنوب دريا و كشورهاي گرگان و طبرستان و طوالش و در آن كشورها قبايلي كوه‌نشين زندگي ميكردند كه براي قشون من توليد مشكلات مي‌نمودند و همه‌جا جنگل بود و عبور از جنگل هم مزيد بر مشكلات ميشد سوم راهي كه از شمال درياي (آبسگون) بسوي كشور قبچاق ميرفت و پسرم شيخ عمر همان راه را انتخاب كرد ولي او در فصل بهار از آنراه رفته بود و من ميبايد در فصل زمستان از آنجا بروم و خود را به قبچاق برسانم قبل از حركت از كنار درياي آبسگون من عده‌اي را براي تهيه سيورسات به شمال فرستادم و گفتم لزومي ندارد كه منزل بمنزل سيورسات تهيه كنند چون از آنجا ببعد راه‌پيمائي ما راه‌پيمائي جنگي خواهد بود و فرصت نخواهيم داشت شب‌ها اتراق كنيم.
من به دسته‌هاي سيورسات سپردم كه كنار رودخانه طرخان يك مركز بزرگ آذوقه و عليق بوجود بيآورند كه ما بعد از رسيدن بآنجا چند روز اتراق و رفع خستگي نمائيم و بعد بسوي قبچاق حركت كنيم (رودخانه طرخان رودخانه‌اي است كه امروز باسم (ولگا) خوانده ميشود و وارد درياي خزر ميگردد- مارسل بريون) دسته‌هاي سيورسات براه افتادند و من قشون يكصد هزار نفري خود را بده دسته ده هزار نفري تقسيم نمودم و راه شمال را پيش گرفتم وقتي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 118
من از كنار درياي آبسگون براه افتادم نيمه دوم آخرين ماه پائيز شروع شده بود و يكمرتبه برودت شدت كرد ما روز و شب راه مي‌پيموديم و باسب‌ها نواله ميداديم اسب‌هاي ما چون پيوسته در حال حركت بودند از برودت رنج نمي‌بردند ولي خود ما از سرماي شديد ناراحت بوديم من چون ميدانستم كنار رودخانه طرخان استراحت خواهيم كرد بسربازان خود فرصت استراحت نميدادم در آن سفر ما بيش از يك اسب يدك نداشتيم معهذا با سرعت راه مي‌پيموديم و برودت هوا مانع از اين ميشد كه اسبها دوچار خستگي شوند عاقبت بكنار رودخانه طرخان رسيديم و در آنجا اتراق كرديم و اسبها را در اصطبل‌هاي موقتي (كه طرز ساختمان آنرا گفته‌ام) جا داديم.
دسته‌هاي سورسيات كه جلو فرستاديم در آنجا انتظار ورود ما را مي‌كشيدند و آذوقه و عليق فراوان گردآورده بودند من بافسران خود گفتم كه بسربازان بگويند بطور كامل استراحت كنند چون راهي طولاني و سخت در پيش داريم. مدت چهار روز ما كنار رودخانه طرخان توقف كرديم و مردان ما بخصوص اسبها بطور كامل رفع خستگي نمودند.
من دو روز بعد از ورود بآن اتراقگاه دسته‌هاي سيورسات را جلو فرستادم و گفتم يك مخزن آذوقه و عليق ديگر در كشور قبچاق بوجود بيآورند كه وقتي ما بآنجا ميرسيم آذوقه و عليق داشته باشيم و بعد از چهار روز استراحت فرمان حركت از طرف من صادر شد و ما در يك بامداد بسيار سرد با دسته‌هائي از ده هزار سوار براه افتاديم رودخانه طرخان يخ بسته بود و هنگامي كه ما از رودخانه منجمد عبور كرديم عده‌اي از اسب‌هاي ما لغزيدند و سقوط كردند و استخوان دست و پاي بعضي از آنها شكست من تا آن موقع در زمستان از رودخانه‌اي بعرض رودخانه طرخان عبور نكرده بودم و از مقتضيات آن اطلاع نداشتم بعد از عبور از آن رودخانه مطلع شدم كه سكنه آن حدود در فصل زمستان نعل اسب‌هاي خود را عوض ميكنند و يكنوع نعل مخصوص برستور مي‌بندند كه هنگام عبور از روي رودخانه و درياچه‌هاي منجمد نميلغزند.
يكي از تجربه‌هائي كه من در مدت عمر بدست آورده‌ام اين است كه يك سردار جنگي تا آخرين روز هم بايد تجربه بيآموزد و هرگز موقعي نميرسد كه از تجربه‌هاي جديد بي‌نياز باشد من تا آنموقع در جنگ‌هاي متعدد شركت كرده قلاعي متين چون قلاع نيشابور و سبزوار و اصفهان را گشوده بودم ولي براي قشون‌كشي در يك كشور سردسير آزمايش نداشتم و نميدانستم بايد نعل اسب‌ها را عوض كرد.
ما براي تعويض نعل اسبها احتياج به هشتصد هزار نعل داشتيم تا اينكه بتوانيم نعل دويست هزار اسب را عوض كنيم آنهم نعل‌هائي باندازه‌هاي مختلف زيرا سم اسبها يك اندازه نيست ما اگر تمام آهنگران و نعل‌بندهاي آن منطقه را مجبور ميكرديم براي ما نعل زمستاني بسازند و بر ستور ما ببندند نمي‌توانستيم در مدتي كم هشتصد هزار نعل فراهم كنيم تا اينكه نعل اسبهاي ما تجديد شود ناگزير بآن اندازه نعل زمستاني بدست كه آمد اكتفا كرديم و نعل عده‌اي از اسب‌ها را تجديد كرديم و از جمله نعل اسب من و اسب يدك من تجديد شد ولي بعد از تجديد نعل‌ها من متوجه شدم كه نه اسب من مي‌تواند بخوبي راه برود و نه اسب يدك. افسران و سربازاني كه نعل اسب‌هايشان تجديد شده بود نيز شكايت داشتند و مي‌گفتند مركوب آنها تفاوتي با اسب لنگ ندارد و نميتواند راه برود آنوقت تجربه‌اي ديگر براي ما حاصل شد و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 119
فهميدم كه نعل‌هاي زمستاني براي اسب‌هاي ما كه جثه كوچك و ساق‌هاي باريك و سم‌هاي ظريف دارند مفيد نيست و فقط براي اسب‌هاي تنومند محلي كه داراي ساق‌هاي قطور و سم بزرگ و پهن مي‌باشند مفيد مي‌باشد و طوري اسبهاي ما با نعل تازه ناراحت بودند كه ما مجبور شديم نعل هاي زمستاني را از سم آنها بگشائيم و نعل‌هاي سابق را بآنها ببنديم با اينكه عبور اسبها از روي زمين منجمد دشوار بود ما مجبور شديم آن قسمت از اسب‌ها را كه داراي نعل زمستاني بودند بوضع اول برگردانيم و بر آنها نعل عادي ببنديم تا بتوانند راه بپيمايند راهي كه ما پيش گرفته بوديم از يك دشت مسطح عبور ميكرد و گاهي در سر راه يا در طرفين خط سير ما تپه‌هائي نمايان ميشد ولي كوه وجود نداشت.
من ميدانستم كه اگر اسبها توقف كنند همه از سرما بهلاكت خواهند رسيد و وسيله زنده نگاهداشتن اسبها اين بود كه پيوسته براه ادامه بدهند پاي سربازان ما نمد پيچ شده بود تا اينكه سرما، پاي آنان را منجمد نكند وگرنه پاي تمام سربازان را سرما ميزد و آنان را از كار ميانداخت. من با اينكه هرگز قدم به آن كشور نگذاشته بودم و از مقتضيات زندگي در آنجا (در فصل زمستان) بي‌اطلاع بودم ميدانستم يك قشون كه در فصل زمستان حركت ميكند بايد نمد داشته باشد و تا آنجا كه ممكن بود كنار درياي (آبسكون) و كنار رودخانه (طرخان) براي سربازان خود نمد فراهم كردم تا اينكه سرما آنان را بهلاكت نرساند تا روز اول برج جدي من توانستم براه‌پيمائي جنگي ادامه بدهم ولي در آنروز هوا طوري سرد شد كه دريافتم اگر توقف نكنم سربازان و اسبها به هلاكت خواهند رسيد. و قشون من از بين خواهد رفت اين بود كه دستور توقف دادم و براي حفظ اسبها از سرما طويله‌هاي موقتي ساختيم.
اسب‌ها در طويله‌هائي كه ديوار و سقف بلند داشت از سرما نمردند ولي ما از سرما معذب بوديم. روز دوم ماه جدي برفي شروع شد كه دو شبانه روز ادامه يافت هرچند ساعت يكمرتبه ما مجبور بوديم سقف طويله‌ها را از برف پاك نمائيم كه سرما اسب‌ها را تلف نكند مدت دو شبانه‌روز برف باريد و آنگاه هوا صاف شد و برودتي آن‌چنان شديد بر جهان فرودآمد كه من در همه عمر نظير آن برودت را نه ديده و نه شنيده بودم روزها آفتاب ميدميد ولي حرارت نداشت و ما از بيم سرما نميتوانستيم از خيمه‌هاي كوچك نمدي خود خارج شويم. همينكه آفتاب غروب ميكرد صداي زوزه هزارها گرگ از صحرا برميخاست و ما در شب زمستان مجبور بوديم مراقبت كنيم كه گرگهاي گرسنه باصطبل‌هاي ما حمله نكنند و اسب‌ها را بقتل نرسانند.
اگر دسته‌هاي سيورسات كه ما جلو فرستاده بوديم. انبارهاي آذوقه و عليق و سوخت بوجود نمي‌آوردند در برودت مخوف برج جدي، ما همه ميمرديم و از ما غير از استخوان در آن صحرا باقي نمي‌ماند ليكن بعد از اين‌كه سرماي شديد برج جدي شروع گرديد من فهميدم كه كار دسته‌هاي سيورسات نيز متوقف گرديده و ما در جلو انبارهاي آذوقه و عليق و سوخت نخواهيم داشت چون محال بود كه دسته‌هاي سيورسات در آن برودت مرگ‌آور بتوانند از نقطه‌اي بنقطه ديگر بروند و آذوقه و عليق فراهم نمايند.
آنها هم مثل ما مجبور بودند در نقطه‌اي اتراق كنند تا اينكه سرماي غير قابل تحمل
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 120
بگذرد و هوا معتدل گردد و آنگاه براه بيفتند و تكليف خود را بانجام برسانند يكشب، صداي غير عادي و مبهم چون صداي رعد كه از دور بگوش برسد بگوش من رسيد اولين تصوري كه راجع به آن صدا كردم اين بود كه (توقتميش) قصد دارد بما شبيخون بزند و صداي مزبور صداي حركت سواران اوست با اينكه احتمال حمله (توقتميش) در آن برودت شديد منتفي بود باز من احتياط را از دست نميدادم و اتراقگاه را بصورت اردوگاه جنگي درآوردم و اطراف اردوگاه نگهبان گماشتم و بمناسبت سرماي وحشت‌انگيز نگهبانان را زود بزود عوض ميكردم يك سردار جنگي در هيچ موقع نبايد از خصم غافل باشد وگرنه مثل (بيل- اورگون) سلطان مقتول كه بدست من مغلوب و مقتول گرديد از پا درمي‌آيد.
من حتي در پنجاه فرسنگي كشور خصم احتمال حمله او را از نظر دور نميدهم و بخود ميگويم همانگونه كه من ميتوانم با سرعت راهپيمائي كنم، شايد خصم هم ميتواند با سرعت راه بپيمايد و خود را بمن برساند و قشون مرا مورد شبيخون قرار بدهد آنشب خود را با نمد پيچيدم و از خيمه خارج شدم و گوش بصدا دادم صداي مزبور همچنان مبهم بود و بصداي رعدي كه از دور شنيده شود شباهت داشت و من نتوانستم آنرا شبيه بحركت يكدسته سوار آنهم در برف بكنم بعد معلوم شد آن صدا را افسران و سربازان من نيز شنيده‌اند چون بعضي از آنها از خيمه‌ها بيرون آمدند و آسمان را نگريستند.
ولي آسمان صاف و بدون ابر بود و در هيچ طرف افق، ابر ديده نميشد كه تصور كنيم صداي رعد از آنجاست. خواب افسران و سربازان من سبك است، بخصوص بعد از مدتي استراحت كردن و رفع خستگي نمودن من متوجه شدم كه تمام افسران و سربازان بيدار هستند و نگهبانان در جاي خود ميباشند و آماده‌اند كه اگر خصم حمله‌ور شود بانگ نفير را برآورند تا همه براي جنگ مهيا گردند. ليكن صداي مبهم نزديك نمي‌شد كه ما تصور كنيم خصم مبادرت بشبيخون كرده است چون من نميتوانستم بمناسبت بي‌اطلاعي تصميمي اتخاذ كنم چند دسته از سربازان خود را مامور كردم كه در اطراف مبادرت باكتشاف كنند و حتي يكدسته از آنها را بطرف مشرق (راهي كه از آنجا آمده بوديم) فرستادم چون بعيد نبود كه خصم اردوگاه ما را دور زده باشد تا بتواند از امتدادي كه ما انتظار آمدنش را نداريم بما حمله‌ور شود. من بسربازان خود گفتم كه بروند تا بمنشاء آن صدا برسند و بدانند آيا ناشي از حركت سربازان دشمن است يا اينكه علت ديگر دارد.
هنگامي كه سپيده صبح دميد دسته‌اي از سربازان من مراجعت كردند و گفتند آن صدا نه ناشي است از حركت سواران دشمن و نه صداي رعد مي‌باشد بلكه صداي يك گله بسيار بزرگ از جانوران شاخدار است كه فرار ميكنند (گوزن مهاجر كه امروز فقط در شمال اروپا و آسيا مي‌باشد در دوره تيمور لنگ در شمال قفقازيه فراوان بود و آنقدر آن جانور را شكار كردند تا اينكه بشمال اروپا و آسيا و منطقه قطبي پناه برد- نويسنده)
من كه از گزارش سربازان خود حيرت كرده بودم با عده‌اي از افسران براه افتادم تا بفهمم چگونه فرار عده‌اي از جانوران آن صدا را بوجود مي‌آورد. وقتي آفتاب طلوع كرد بگله جانوران رسيديم و آنوقت من فهميدم كه آن حيوانات گوزن ميباشند. سربازان من چون گوزن را نديده بودند نميتوانستند نوع جانوران را تشخيص بدهند ولي من گوزن را در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 121
ايران ديده بودم و ميدانستم شاخهاي بلند دارد صدائيكه بگوش من و سربازانم ميرسيد ناشي بود از تصادم شاخها بيكديگر هنگام فرار جانوران مزبور.
گله گوزن بقدري بزرك بود كه ما انتهاي آن گله را نميديديم و من دستور دادم كه عده‌اي كثير از افسران و سربازان بيايند و مبادرت بشكار آن جانوران بكنند زيرا گوشت آنها در آن سرماي زمستان براي ما مغتنم بود و ضمنا ميتوانستيم از پوست گوزنها براي پوشانيدن اصطبلها استفاده كنيم.
افسران و سربازان من آمدند و شروع بصيد گوزنها كردند. آنروز تا غروب، كار ما كشتن جانوران شاخدار بود و وقتي هوا تاريك شد هنوز گله آنها از مقابل ما ميگريخت. (از وفور گوزنها در دوره تيمور لنك نبايد حيرت كرد و صدها سال بعد از او، در آغاز اين قرن، در كانادا گله‌هائي از گوزن مهاجر ديده شد كه سه شبانه‌روز بي‌انقطاع، عبور آن‌ها طول كشيد- نويسنده)
ولي ما بقدري از جانوران شاخدار كشته بوديم كه جمع‌آوري لاشه آنها، كاري دشوار بنظر ميرسيد آن شب كار ما اين شد كه لاشه گوزنها را باردوگاه خود منتقل نمائيم. ما همان شب، براي خوردن گوشت گوزن دست بكار شديم و گوشت را بريان كرديم. ما دريافتيم كه گوشت بعضي از گوزن‌ها نرم و لطيف است و گوشت بعضي ديگر سخت ميباشد و نميتوان آنرا جويد و فهميديم كه گوشت گوزن‌هاي جوان نرم است و لطيف و گوشت‌هاي سخت از گوزن‌هاي پير ميباشد. ميگويند كه گرك گرسنه به جانور زنده حمله‌ور ميشود و گوشت مردار نميخورد. ولي من آن شب و شبهاي ديگر، به بطلان اين گفته پي بردم زيرا گرگهاي گرسنه بلاشه گوزنها حمله‌ور ميشدند و آنها را ميخوردند و ما بقدري گوزن صيد كرده بوديم كه نتوانستيم تمام لاشه‌ها را در آنشب باردوگاه حمل كنيم.
بعضي از افسران من گفتند كه هرگاه لاشه گوزنهاي پير را لاي برف بگذاريم گوشت آنها مثل گوشت گوزنهاي جوان نرم و لطيف ميشود، ما اين كار را كرديم و متوجه شديم كه برودت برف گوشت گوزن‌هاي پير را نرم مينمايد. فرار گله گوزن در آن زمستان خيلي بما كمك كرد و ما توانستيم مدتي با گوشت گوزن تغذيه نمائيم و آذوقه خود را براي ايام بعد نگاه داريم ما نميتوانستيم در آن‌جا دباغي كنيم و پوست گوزن‌ها را مبدل به چرم نمائيم اين بود كه بدون دباغي كردن از پوست گوزن‌ها براي پوشش اصطبل‌ها و خيمه‌هاي خودمان استفاده كرديم.
ما تا نيمه برج جدي در آن اتراقگاه بوديم و برودت شديد مانع از اين مي‌شد كه از آنجا حركت كنيم. از پسرم (شيخ عمر) هيچ نوع خبر بمن نميرسيد و من نميدانستم در كجاست و چه ميكند. من حدس مي‌زدم كه زمستان فصلي است كه براي همه دشوار ميباشد و حتي (توقتميش) را هم كه از سكنه محلي و معتاد به برودت است محكوم بركود مينمايد. اما (توقتميش) در كشور خود مبادرت بجنك ميكرد و بتمام اوضاع و احوال محل وقوف داشت و پسر من در يك كشور بيگانه ميجنگيد و در هر قدم، عده‌اي از سلحشوران خصم انتظارش را ميكشيدند و هرجا كه ميرفت با دشمن مواجه ميگرديد. هر سلطان و امير در حوزه سلطنت و امارت خود داراي قدرت و نفوذ است و ميتواند اتباع خويش را وادارد كه عليه خصم قيام كنند و او را نابود نمايند يا از كشور برانند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 122
و شايد (توقتميش) تمام قبايل (قبچاق) را عليه پسرم شيخ عمر (اسم پسر تيمور لنك را بعضي از مورخين (عمر شيخ) نوشته‌اند- نويسنده) شورانيد و ارتش وي را نابود كرد و او را هم بقتل رسانيد يا بحبس انداخت.
هر وقت من فكر ميكردم كه (شيخ عمر) كشته شده از مرك او متاسف نميگرديدم چون مرك فرزندان و خويشاوندان براي ما مردان جنگي يك مصيبت نيست. ما وقتي پسران خود را بميدان جنك مي‌فرستيم پيش‌بيني ميكنيم كه ممكن است بقتل برسند و در ميدان جنك در بحبوحه كارزار، جان پسر من، و جان يك سرباز، بيك اندازه ارزش دارد و هر دو بيك مقدار در معرض خطر قرار ميگيرند. من از مرك (شيخ عمر) اندوهگين نميشدم ولي از اين ميترسيدم كه (توقتميش) او را اسير كرده بعنوان گروگان نگاه داشته باشد و من چون نميتوانم راضي بقتل وي شوم مجبورم هرچه (توقتميش) ميخواهد بدهم تا اينكه پسرم را آزاد كنم. از اين گذشته از نابودي ارتش (شيخ عمر) كه هشتاد هزار سرباز داشت اندوهگين بودم بر اثر اين افكار نتوانستم تاب بياورم و در نيمه برج (جدي) با اينكه هوا سرد و زمين مستور از برف بود براه افتادم. سربازان من گرچه در معرض برودت بودند اما استراحت كامل كردند و اسب‌ها هم مي‌توانستند با سرعت راه بپيمايند. هرجا كه برف بود بسهولت پيموده مي‌شد ولي گاهي كه برودخانه‌ها و بركه‌هاي منجمد ميرسيديم عبور اسب‌هاي ما از روي يخ صيقلي دشوار ميگرديد.
در آن مناطق ما زير سم اسبها نمد ميگسترانيديم و بعد از اينكه سواران از روي يخ عبور ميكردند نمدها را جمع‌آوري مي‌نموديم. تا روز بيستم برج (جدي) جز حوادث عادي راه‌پيمائي در صحراي پر از برف واقعه‌اي روي نداد. ولي روز بيستم بادي سرد شروع بوزيدن كرد. آن باد آنقدر سرد بود كه وقتي بصورت ميخورد، بدان ميمانست كه آهن تفته را روي صورت گذاشته‌اند وزش باد از طلوع فجر شروع شد و بعد از طلوع آفتاب ادامه يافت و دميدن خورشيد كوچكترين اثر در آن باد نداشت و از برودت آن نميكاست.
اگر چند دقيقه گوش و بيني و دست بدون حفاظ ميماند از سرما سياه مي‌شد و چون عده‌اي از سربازان من دستكش پوستي نداشتند دهانه اسب يدك را بيك بازوي خود متصل مي‌كردند و دهانه اسب خود را ببازوي ديگر و دستها را در گريبان مي‌كردند تا اين‌كه از سرما سياه نشود. برف زير سم اسب‌هاي ما طوري منجمد و صيقلي شده بود كه پنداري ما از روي آبگينه حركت مي‌كنيم و لحظه بلحظه، اسب‌هاي ما زمين مي‌خوردند و بعضي از آنها بعد از زمين خوردن نمي‌توانستند برخيزند براي اين‌كه استخوان دست يا پاي آنها شكسته بود.
خود من هم از برودت بسيار معذب بودم و با اين‌كه لباس پوستين داشتم اگر لحظه‌اي دست‌ها يا بيني و گوش من بدون حفاظ ميماند دوچار تعب مي‌شدم. در بين افسران من مردي بود باسم عبد اللّه از نژاد سكنه (قره ميسين)
(توضيح- قرميسين اسمي است كه قدما روي كرمانشاه گذاشته‌اند و در كتب قديم ولايت كرمانشاهان باسم ولايت قرميسين خوانده ميشد- مترجم)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 123
چون شهر بخارا شهرت علمي داشت، پدر (عبد اله) از (قرميسين) كوچ كرد و براي تحصيل عازم بخارا شد و بعد از خاتمه تحصيل در آنجا متوطن گرديد و زن گرفت و (عبد اللّه) بوجود آمد پدر كه اهل فضل بو (عبد اللّه) را بمكتب فرستاد و آن پسر درس خواند و بعد از اينكه بزرگ شد وارد خدمت من گرديد و در جنگهاي نيشابور و سبزوار و اصفهان و جنك با (بيل اورگون) سلطان مغول، با من بود. چون (عبد اللّه) مردي تحصيل كرده بشمار مي‌آمد و زبان عربي را ميدانست (ليكن نه مثل من) نزد من تقرب داشت و شجاعتش را نيز مي‌پسنديدم. (عبد اللّه) بمناسبت اين‌كه مقرب بود، چيزهائي بمن مي‌گفت كه ديگران جرئت نداشتند بگويند و من او را مورد غضب قرار نميدادم براي اين‌كه؟؟ بودم هرچه مي‌گويد از روي دلسوزي و خيرخواهي است و منظورش خدمتگذاري ميباشد. وي قبل‌ازظهر خود را بمن رسانيد و گفت اي امير، چه ميكني و چرا اصرار داري در اين هواي زمهرير و روي اين زمين صيقلي راه‌پيمائي كني. تو اگر بمسافرت ادامه بدهي غروب امروز در قشون تو يك اسب وجود نخواهد داشت و تمام سوارانت پياده مانده از سرما مي‌ميرند.
در آن موقع از دور يك سياهي نمايان شده بود و من ميدانستم آنجا يك بيشه است و گفتم وقتي بآن بيشه رسيديم من فرمان توقف صادر خواهم كرد زيرا بايد در جائي توقف كنيم كه سوخت داشته باشيم و بتوانيم خود را گرم نمائيم. وقتي نيمه روز شد ابر آسمان را پوشانيد و باد زمهريري از وزش افتاد. ابري كه آسمان را پوشانيد آنقدر سياه بود كه زمين مستور از برف هم سياه‌رنگ بنظر مي‌رسيد ولي من و افسران و سربازانم آن ابر سياه را از باد سرد بهتر ميدانستيم وقتي به بيشه رسيديم فضا از ابر سياه تاريك شده بود و درخت‌هاي آن بيشه هم سياه، جلوه ميكرد.
من ميدانستم كه درخت‌هاي آن بيشه نوعي از درخت است كه در ماوراء النهر وجود ندارد و در نواحي سردسير ميرويد ولي چوب آن بخوبي سوخته ميشود زيرا آن چوب داراي روغني است كه كمك بسوختن آن مينمايد. اگر آن باد سرد ادامه مييافت ما بعد از رسيدن بآن بيشه نمي توانستيم خيمه برافرازيم و براي اسب‌هاي خود اصطبل موقتي بوجود بياوريم.
ولي چون باد: از وزش باز ايستاد برودت تخفيف يافت و ما خيمه افراشتيم و براي اسبها اصطبل‌هاي موقتي بوجود آورديم و آنگاه درخت‌هاي بيشه را انداختيم و آتش افروختيم و وقتي آتش مبدل به اخگر ميشد آنرا بدرون اصطبل‌ها منتقل ميكرديم. من روزي سياه‌تر از آن روز نديدم و آسمان بر اثر وجود ابرهاي تيره طوري سياه مينمود كه انگار مركب بر آن ماليده‌اند و زمين هم سياه رنك بود و بيشه هم برنك سياه مي‌نمود. از فرط برودت يك كلاغ هم در بيشه ديده نميشد و آن محيط سياه براي انسان افكار غم‌انگيزي بوجود ميآورد من دستور دادم كه افسرانم براي مشاوره مجتمع شوند و بعد از اينكه مجتمع گرديدند چنين گفتم: ما در اينجا عليق نداريم و بايد باسبهاي خود نواله بدهيم و آذوقه خود ما هم كم است و نمي‌توانيم در اين‌جا زياد توقف نمائيم مشكل نداشتن آب هم مزيد اشكالات ديگر شده و من گفته‌ام برف را در ديك بريزند و ذوب كنند و عطش اسبها و سربازانم را تسكين بدهند و چون ديگهاي ما كوچك است نمي‌توانيم مقداري زياد آب فراهم نمائيم. اينها را مي‌گويم تا بدانيد كه ما بايد از اينجا برويم و گرچه اكنون در اينجا قدري راحت هستيم ولي اين راحتي دوام نخواهد كرد زيرا نه عليق داريم نه آذوقه و نه آب فقط داراي سوخت فراوان مي‌باشيم اينك من ميخواهم از شما بپرسم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 124
كه آيا مي‌توانيد بگوئيد كه پسر من در كجا است تا اينكه ما از كوتاهترين راه خود را باو برسانيم و بوي كمك كنيم يكي از افسران اظهار كرد من تصور ميكنم پسر تو در (باب الابواب) باشد
(توضيح- امروز (باب الابواب) را باسم (دربند) ميخوانند و بندري است بزرگ واقع در ساحل غربي درياي خزر در شمال بادكوبه- مترجم)
(عبد الله) از آن افسر پرسيد (امير شيخ عمر) از كجا توانسته به (باب الابواب) برود؟
ما ميدانيم (امير شيخ عمر) از راه دريا مسافرت نكرده تا بگوئيم با كشتي خود را به (باب الابواب) رسانيده است از راه خشكي هم نميتوانسته خود را به (باب الابواب) برساند چون سد (انوشيروان) مانع از آن كه بتواند از راه شمال خود را به (باب الابواب) برساند من گفتم كه معلوم نيست سد (باب الابواب) را انوشيروان ساخته باشد و بعضي عقيده دارند كه آن سد از طرف (جمشيد) ساخته شده است. عبد الله گفت نظريه امير صحيح است و بعضي از تاريخ‌نويسان سازنده آن سد را جمشيد ميدانند. افسري كه راجع به سد (انوشيروان) يا جمشيد صحبت كرده بود گفت سازنده آن سد هركه باشد قدر مسلم اين است كه اكنون كشتي نميتواند از راه شمال وارد (باب الابواب) شود.
من گفتم چون قيايل شمال خزر پيوسته بايران حمله ميكردند جمشيد يا (انوشيروان) در (باب الابواب) سدي ساخت تا اينكه مانع از عبور اين قبايل شود و آنها نتوانند ايران را مورد حمله قرار بدهند و مسكن قبايل خزر سرزمين (قبچاق) است و امروز سلطان آن قبايل (توقتميش) ميباشد، (عبد الله) گفت خود (توقتميش) از چه راه به (باب الابواب) ميرود؟ افسري كه موضوع سد را مطرح كرده بود گفت شايد از راه دريا. (عبد الله) گفت يا از راه جنوب يعني سد را دور ميزند و از راه جنوب سر درمي‌آورد و آنگاه وارد (باب الابواب) مي‌شود كه در آن صورت از سرزمين آتش خواهد گذشت. گفتم (عبد الله) درست مي‌گويد و از راه جنوب ميتوان وارد (باب الابواب) شد و كسي كه بخواهد از راه جنوب وارد (باب الابواب) شود از سرزمين آتش ميگذرد. يكي از افسران من پرسيد سرزمين آتش كجاست؟ گفتم سرزمين آتش واقع است در جنوب (باب الابواب) و كنار درياي (آبسگون) و از اينجهت آنرا سرزمين آتش ميخوانند كه در آنجا از زمين چشمه‌هاي روغن ميجوشد و بعضي از آنها پيوسته مشتعل است و هيچ‌كس هم نميتواند آن آتش‌ها را خاموش نمايد.
(توضيح- سرزمين آتش همان است كه امروز باسم بادكوبه خوانده ميشود و اهل لغت عقيده دارند ريشه اصلي كلمه بادكوبه در زبان محلي باسم آتش يا آتشگاه يا آتشكده بوده است- مترجم)
يكي از افسران گفت خوشا بحال سكنه سرزمين آتش براي اينكه پيوسته گرم هستند و مثل ما از سرما نميلرزند. گفتم ولي آن آتش بقدري شديد است كه نميتوان به آن نزديك شد و خود را گرم كرد و اگر انسان به آن آتش نزديك شود ميسوزد و شعله آتش بآسمان ميرود و هيچكس قادر بخاموش كردن آن نيست يعني كسي نميتواند بآن نزديك شود تا اينكه آنرا خاموش نمايد.
من در ماوراء النهر با كساني كه بسرزمين آتش مسافرت كرده، از آنجا مراجعت مينمودند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 125
مذاكره كردم و همه ميگفتند كه بعضي از شعله‌هاي آتشي كه از زمين برميخيزد آنقدر شديد است كه نميتوان از فاصله يكصد ذرع بآن نزديكتر گرديد چون اگر انسان كمتر از يكصد ذرع به آن نزديك شود ميسوزد، شخصي سئوال كرد كه آيا در اين سفر ما (بسرزمين آتش) نيز خواهيم رفت؟ گفتم ما در درجه اول مطيع مصالح قشون‌كشي هستيم و اگر مصالح قشون‌كشي اقتضا كرد بآنجا خواهيم رفت و آتش‌هاي آنجا را خواهيم ديد.
يكي از افسران گفت من عقيده دارم كه (امير شيخ عمر) نه (در باب الابواب) است نه در سرزمين آتش براي اينكه هر دو منطقه كنار درياي (آبسگون) است و اگر امير شيخ عمر در يكي از اين دومنطقه مي‌بود از راه خشكي براي جلب كمك قاصد نميفرستاد بلكه قاصد او از راه دريا مي‌آمد. زيرا بين (باب الابواب) و (سرزمين آتش) واقع در مغرب درياي (آبسگون) از راه دريا فاصله قليلي وجود دارد و (امير شيخ عمر) مي‌توانست با كشتي در مدتي كم قاصد خود خود را از راه دريا (بماوراء النهر) برساند و اين موضوع ميرساند لابد پسرم (شيخ عمر) در محلي است كه نتوانسته از راه دريا قاصد بفرستد و پيك خود را از راه خشكي فرستاده است ولي ما نميدانيم كه او در كجاست و بايد زودتر از اين محل براه بيفتيم و خود را بجاهائي برسانيم كه بتوان از سكنه محلي راجع به پسرم تحقيق نمود.
(عبد الله) گفت اي امير، وسعت كشور قبچاق از يك دريا تا درياي ديگر دويست فرسنك است و ما همين‌كه به مناطق آباد سرزمين قبچاق رسيديم مي‌توانيم نشان امير (شيخ عمر) را بگيريم. زيرا هشتاد هزار سوار در كشوري كه بيش از دويست فرسنك وسعت ندارد يك مرتبه ناپديد نمي‌شود. گفتم اي (عبد الله) تو فقط وسعت كشور قبچاق را در نظر ميگيري و جلگه‌ها را در مدنظر مجسم ميكني و از جنوب آن كشور كه كوه است ياد نمينمائي. در آن كوه، يا در آن كوهها بشماره ستارگان آسمان، قبايل وجود دارد و اگر يك قشون وارد آن منطقه شود ممكن است طوري از بين برود كه كسي نتواند نشاني از آن بدهد.
عاقبت نتيجه مشاوره اين شد كه صبح روز بعد براه بيفتيم و خود را به نقاط معمور دشت قبچاق برسانيم و تحقيق كنيم. بعد از اين‌كه شب فرود آمد برف آغاز گرديد و هوا گرم شد.
خوشوقت شدم چون ميدانستم كه راه را خواهد پوشانيد و اسب‌هاي ما هنگام راه‌پيمائي، بزمين نخواهند خورد. در بامداد وقتي خواستيم براه بيفتيم، خيمه‌هاي ما زير برف مدفون شده بود و برف همچنان ميباريد.
من دستور دادم كه قشون كوچ كند و طبق معمول طلايه‌اي را بجلو فرستادم و يك عقب‌دار هم انتخاب نمودم كه مواظب عقب ما باشد، به طلايه جلو و همچنين عقبدار سپردم كه مواظب جناحين هم باشند كه مبادا از جناحين غافل‌گير شويم. از (سيورسات) هم اطلاع نداشتم و نميدانستم كجاست و نيز نميدانستم كه در جلو، اولين انبار آذوقه و عليق و سوخت در كجا واقع شده ولي چون برف ميباريد و هوا گرم بود و اسبها نميلغزيدند با سرعت راه مي‌پيموديم.
هر موقع كه آفتاب از زير ابر خارج مي‌شد و صحرا را روشن ميكرد چشم‌هاي من و سربازان دوچار خيرگي ميگرديد و ما ميل داشتيم كه آفتاب از زير ابر خارج نشود تا اين‌كه بتوانيم راه خود را ببينيم. ما نمي‌دانستيم چگونه عارضه چشمان خود را معالجه نمائيم تا اين‌كه يك
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 126
روز چند تن از سكنه بومي را مشاهده كرديم كه سوار بر ارابه‌اي كه چرخ نداشت و روي برف ميلغزيد ميرفتند و مشاهده كرديم كه هريك از آن‌ها نقابي سياه رنك بر صورت انداخته‌اند و از پشت آن نقاب صحرا را مي‌بينند، لذا چشم‌هايشان خيره نمي‌شود. ما هم پارچه‌هائي سياه رنك بشكل نقاب، مقابل صورت قرار داديم تا بتوانيم از پشت آن صحراي مستور از برف را ببينيم و چشمهاي ما از برف خيره نشود و آنها كه نمي‌توانستند پارچه سياه بدست بياورند از پارچه‌هاي تيره رنك استفاده كردند و با آنها نقاب ساختند.
گفتم كه روز بيست و يكم برج جدي كه ما براه افتاديم برف كه از شب قبل شروع شده بود همچنان مي‌باريد و من مي‌دانستم بايد از باريدن برف و گرماي نسبي هوا استفاده كرد و بيشتر راه پيمود.
گرگ‌هاي گرسنه بقدري فراوان بودند كه جلوداران و عقب‌داران ما در تمام طول راه بسوي گرگ‌ها تيراندازي مي‌كردند و گاهي آنها را بقتل ميرسانيدند و سواران مي‌دانستند كه هرگاه عقب بمانند مورد حمله گرگ‌هاي گرسنه قرار خواهند گرفت.
وقتي شب فرا رسيد، برف كماكان ميباريد و من عزم داشتم از گرمي هوا حد اعلاي استفاده را بكنم و براه‌پيمائي ادامه بدهم ليكن جلوداران قشون (طلايه) اطلاع دادند كه راه را نمي‌بينند و اسب‌هاي پيشآهنگ قادر بتشخيص راه نيستند و توقف مي‌كنند. اسب‌هاي پيشاهنگ براي يافتن راه، حتي در برف بهتر از سگ هستند و مي‌توانند راه را بيابند ولي آن‌قدر برف باريده بود كه اسب‌هاي پيشآهنگ نيز از حركت بازماندند و نمي‌توانستند راه را پيدا كنند. من مردد بودم چه كنم؟ اگر دستور ميدادم كه طلايه براه ادامه بدهد ممكن بود ما در بيابان مستور از برف گم شويم و همه از برودت نابود گرديم و هرگاه امر ميكردم كه طلايه و قشون توقف نمايد در آن بيابان سوخت يافت نمي‌شد و عليق و آذوقه وجود نداشت. از هيچ طرف صدائي شنيده نميشد و نوري از اميدواري از هيچ‌سو نميدرخشيد. گاهي از پشت ذرات برف چشم‌هاي يك گرگ لحظه‌اي ميدرخشيد و بعد خاموش ميگرديد. عاقبت يگانه راه حل عقلائي را در اتراق كردن دانستم و دستور توقف دادم.
ما سواران، وقتي به منزل ميرسيم قبل از اين‌كه در فكر آسايش خود باشيم فكر راحتي مركوب خود را مي‌نمائيم و بعد از اين‌كه اسبها استراحت كردند، ما استراحت ميكنيم. من دستور دادم كه براي جا دادن اسب‌ها، اصطبل‌هاي موقتي بوجود بياورند و آنگاه خود ما خيمه افراشتيم و بدون آتش در خيمه‌ها بسر برديم. آن شب يكي از بدترين شبهاي عمر من بود در آغاز شب، قدري خوابيدم ولي بعد از اين‌كه برف از باريدن افتاد طوري برودت شدت كرد كه من درون خيمه نتوانستم بخوابم. در آن هواي سرد و مهلك، نگهبانان اردوگاه ميبايد دائم با گرگ‌ها مبارزه كنند و آنها را برانند تا اين‌كه وارد اصطبل اسبها نشوند.
هر نگهبان كه از نگهباني مراجعت ميكرد وارد يك اصطبل مي‌شد چون گرم‌ترين نقاط اردو اصطبل بود بعد از آن سفر، افسانه‌هائي راجع بآن شب در افواه افتاد و از جمله گفتند كه در آن شب، چند تن از نگهبانان من درحالي‌كه نيزه در دست و شمشير بر كمر داشتند در محل نگهباني از سرما خشك شدند و تا پايان زمستان همانجا و بهمان حال بودند و مسافريني كه هنگام ذوب برف‌ها از آن صحرا عبور كردند، ديدند كه هنوز نيزه بر دست ايستاده‌اند ولي جان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 127
بر تن نداشتند. اين نوع افسانه‌ها را عوام الناس مي‌پذيرند ولي مردم عاقل باور نمي‌كنند چون يك يا چند مرده، ممكن نيست كه مدت چندين هفته در برف روي دو پا بايستند و بر زمين نيفتد.
در آن شب هيچ‌يك از نگهبانان اردرگاه من از سرما سياه نشدند براي اين‌كه نگهبانان را بسرعت عوض مي‌كردم و آنهائي را كه اطراف اردوگاه بودند برميگردانيدم تا در داخل اصطبل ها گرم شوند.
ولي اسب‌ها از گرسنگي در رنج بودند و من گفتم كه آخرين نواله را بعد از طلوع صبح بآنها بخورانند كه بتوانيم راه‌پيمائي كنيم. سربازان من هم از برودت شديد، نمي‌توانستند استراحت نمايند و من فكر كردم كه هرگاه يك روزوشب ديگر بهمان منوال بر ما بگذرد سربازان من و اسبها تلف خواهند شد و قشون از بين ميرود.
يكي از چيزهائي كه در آن شب مرا خيلي ناراحت ميكرد اين بود كه حس مينمودم براي اداره كردن قشون هنوز نالايق هستم، اگر من مردي لايق بودم ميبايد بفهمم كه در فصل زمستان يك قشون را از يك كشور سردسير عبور نميدهند و براي عبور دادن قشون از سردسير تجربه نداشتم. من تصور ميكردم كه بيابان‌هاي درياي (آبسگون) و سرزمين قبچاق مانند صحراهاي ماوراء النهر يا خراسان و ري است و نميدانستم كه در هنگام زمستان برودت آن‌قدر شديد ميشود كه وقتي دست را بيك شيئي آهني ميزنند دست از فرط سرما بآهن مي‌چسبد.
اگر من مردي باتجربه بودم درصدد برنميآمدم كه در فصل زمستان بكشور قبچاق قشون بكشم و صبر ميكردم تا هوا گرم شود حتي اگر پسر من هم در معرض خطر قرار ميگرفت من نمي‌بايد براي نجات او يك قشون ديگر را دوچار خطر نمايم زيرا دومين قشون من نيز از بين ميرفت بي‌آنكه بتوانم پسرم را نجات بدهم.
در آن شب طولاني كه گوئي هرگز منتهي به بامداد نمي‌شد، من چند بار از خيمه خود خارج شدم و به قسمت‌هاي اردوگاه و اصطبل‌ها سرزدم ولي حوصله نداشتم با كسي حرف بزنم و ميدانستم ديگران هم مثل من بي‌حوصله و ناراحت هستند. پس از اينكه برف متوقف شد و ابر متفرق گرديد چشم من به ستاره (جدي) افتاد (با برج جدي اشتباه نشود- مارسل بريون) اگر سرماي شديد نبود دستور حركت را صادر ميكردم زيرا ميتوانستم از روي آن ستاره، راه پيمائي كنيم ولي چون هوا بسيار سرد بود با خود گفتم بگذار سربازانم تا بامداد استراحت نمايند آنگاه هوا روشن شد و من تصور كردم كه سپيده صبح دميده و از روي ستاره (جدي) مشرق را در نظر گرفتم ولي ديدم كه مشرق تاريك مي‌باشد و سپيده صبح از شمال دميده است، چند تن از افسرانم كه بر اثر برودت و دغدغه نميتوانستند بخوابند بمن ملحق شدند و گفتند اي امير هوا روشن شد و بامداد آغاز گرديد آيا دستور حركت را صادر نميكني؟ گفتم در اين سرزمين سپيده صبح از شمال طلوع ميكند نه از مشرق. بعد ستاره (جدي) را بآنها نشان دادم و گفتم از روي اين ستاره مشرق را در نظر بگيريد.
آنها مشرق را در نظر گرفتند و چون من آنرا تاريك يافتند ولي در شمال فضا لحظه به لحظه روشن‌تر مي‌شد. بمن گفتند شايد ما اشتباه مي‌كنيم و ستاره‌اي كه مي‌بينيم ستاره (جدي) نيست ولي من صورت فلكي را كه ستاره جدي در آن است بافسران خود نشان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 128
دادم و گفتم ما اشتباه نمي‌كنيم بلكه بامداد اشتباه ميكند و بجاي اينكه از مشرق طلوع كند از شمال طلوع كرده است. ما مبهوت، امتداد شمال را از نظر ميگذرانديم و انتظار داشتيم كه هوا بكلي روشن شود و آنگاه آفتاب طلوع كند.
وحشتي عظيم بر ما مستولي شده بود و من كه تصور ميكردم از هيچ‌چيز نميترسم طوري بيم داشتم كه نميتوانستم از ابراز ترس خوداري كنم. افسرانم مي‌گفتند اي امير چه خواهد شد؟
من بآنها گفتم ديگر اختيار امور از دست ما خارج شده و هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد، ما همه ميدانستيم كه اگر آفتاب از امتدادي غير از امتداد مشرق طلوع نمايد روز قيامت است و بايد خود براي حساب حاضر كرد ولي برخلاف انتظار ما آفتاب طلوع نكرد و قيامت آشكار نشد و سپيده صبح ناپديد گرديد و مجددا ظلمت بر آفاق مستولي شد و من دانستم آنچه كه تصور ميكردم طلوع خورشيد از شمال است صبح كاذب بوده و بعدها بمن گفتند كه در سرزمين قبچاق و كشورهاي ديگر كه در شمال قبچاق قرار گرفته بعضي از شب‌هاي زمستان صبح كاذب از شمال طلوع مي‌كند (توضيح)- شفق قطبي در بعضي از شب‌هاي زمستان حتي در شمال قفقازيه ديده ميشود و (تيمور لنگ) شفق قطبي را صبح كاذب تصور كرده است- مارسل بريون) بعد از اينكه صبح كاذب ناپديد شد، من بخيمه خود مراجعت كردم ولي نميتوانستم از سرما و اضطراب خاطر استراحت نمايم. گاهي فكر ميكردم به بيشه‌اي كه شب قبل در آن اتراق كرده بوديم مراجعت نمايم كه لااقل از حيث سوخت آسوده خاطر باشيم.
ولي ميدانستم گرسنگي، اسب‌ها و سربازانم را از پا درمي‌آورد و اگر بسوي جلو برويم اميدواري هست كه بتوانيم آذوقه براي سربازان و عليق جهت اسبها فراهم نمائيم. ولي سير قهقهرائي كردن بدون فايده است و منتهي بمرگ همه مي‌شود. وقتي صبح صادق دميد و صحرا از نور آفتاب منور شد من چشم به مغرب دوختم، صحرا مسطح بود و تا چشم كار ميكرد ميتوانستم مقابل خود را ببينم و مشاهده كردم كه از دور در دامنه افق يك بيشه بچشم ميرسيد، عده‌اي از افسران خود را احضار كردم و بآنها گفتم آن بيشه را ببينند آنها تصديق كردند كه بيشه مزبور سراب نيست و واقعيت دارد.
من بدون تأمل فرمان حركت را صادر نمودم و گفتم آخرين نواله را باسب‌ها بدهند و چون آب نيست قدري آنها را در برف رها نمايند كه براي رفع عطش پوزه خود را به برف بمالند و قبل از اينكه قشون آماده حركت شود طلايه را براه انداختم سربازان من كه متوجه شدند بيشه‌اي در پيش است و ما شب گذشته نتوانستيم آنرا ببينيم از نظر معنوي قوت گرفتند و با وجود سرماي مهلك خود را آماده حركت كردند و ما براه افتاديم. در صحراي وسيع و مسطح بيشه‌هائي كه از دور بنظر ميرسد نزديك مينمايد و انسان تصور ميكند زود بآنجا خواهد رسيد ليكن من در آن قسمت تجربه داشتم و ميدانستم بيشه‌اي كه ما از دور مي‌بينيم چهار و شايد پنج فرسنك با ما فاصله دارد و ما بايد مدتي راه بپيمائيم تا خود را بآنجا برسانيم.
طلايه كه پيشاپيش قشون حركت ميكرد اطلاع داد بيشه‌اي كه در بامداد بنظر من ميرسيد يك جنگل بزرگ است از درخت‌هاي سردسيري و كنار آن يك آبادي بزرگ ديده ميشود، نيم ساعت بعد از اين خبر يك خبر، ديگر از طلايه رسيد و آن اين‌كه با دسته سيورسات ما برخورد كرده است.
بدين ترتيب كه دسته سيورسات ما كه در آن آبادي بزرگ اتراق كرده بود چند سوار را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 129
براي اكتشاف فرستاد و سواران آندسته بطلايه ما رسيدند و معلوم گرديد آبادي بزرگ كه دسته سيورسات ما در آن توقف كرده باسم (كلنه) خوانده مي‌شود. آنوقت من دانستم كه قشون من از خطر نابودي رسته و ما در آن آبادي آذوقه و عليق و سوخت خواهيم يافت.
هنگام عصر ما خسته و گرسنه درحاليكه از فرط برودت جان برتن نداشتيم به آبادي (كلنه) رسيديم. مأمورين سيورسات كه دانستند قشون نزديك ميشود براي اسب‌هاي ما اصطبل در نظر گرفتند و ما لدي الورود اسب‌ها را باصطبل برديم و مقابل آنها عليق ريختيم و چون هوا بسيار سرد بود آتشهاي بزرگ افروختيم و بي‌انقطاع اخگرهاي بدون دود آتش را باصطبل ها منتقل مي‌كرديم كه اسب‌ها از سرما تلف نشوند.
من از فرمانده دسته سيورسات پرسيدم چرا از حال خود بما اطلاع نداده و او گفت برف و بوران او را بعد از اينكه به آبادي (كلنه) رسيد برف‌گير كرد و نتوانست از آنجا تكان بخورد ولي هر روز عده‌اي از سواران را براي اكتشاف ميفرستاد كه بداند آيا ما نمايان مي‌شويم يا نه؟
پرسيدم از (شيخ عمر) چه اطلاع داري؟ فرمانده سيورسات گفت من بعد از اينكه وارد (كلنه) شدم از سكنه محل راجع به (امير شيخ عمر) تحقيق كردم و آنها گفتند آخرين اطلاعي كه قبل از نزول برف و مسدود شدن راه‌ها از امير شيخ عمر دارند اين است كه وي در (باب الابواب) ميباشد و ديگر نميدانند كه آيا هنوز آنجاست يا بجاي ديگر رفته است.
دستور دادم ريش‌سفيدان آبادي جمع شوند تا اين‌كه راجع برفتن به (باب الابواب) از آنها كسب اطلاع نمايم. از مردي كه كدخداي آبادي بود پرسيدم از اينجا تا باب الابواب چقدر راه است؟ وي گفت اي امير از اين‌جا تا باالابواب پانزده روز راه است و اگر با سرعت راه‌پيمائي كني ميتواني آن راه را در دوازده روز طي نمائي. گفتم اگر شب‌وروز راه‌پيمائي كنيم طول مدت سفر چقدر مي‌شود؟ كدخداي آبادي گفت در آن صورت ميتواني در مدت شش روز يا پنج روز خود را بباب الابواب برساني. اما بعد از اين‌كه برف‌ها ذوب شد زيرا در اين فصل زمستان سيمرغ هم نميتواند از كوه قاف بگذرد تا چه رسد بانسان.
من انتظار نداشتم كه روستائي ساكن قريه (كلنه) بداند سيمرغ چيست و از جواب او خوشم آمد و پرسيدم لابد راهي كه از اين‌جا به (باب الابواب) ميرود از كوه ميگذرد. كدخدا گفت اي امير، راه باب الابواب از گردنه (طبر) مي‌گذرد و پهناي راه در آن گردنه يك ذرع و در برخي از نقاط نيم‌ذرع است و فقط خدا ميداند كه اين راه در چه زمان و بوسيله چه اشخاصي ساخته شده است. راه گردنه (طبر) در دامنه كوه پيچ ميخورد و بالا ميرود و آن‌قدر صعود ميكند تا به قله كوه قاف ميرسد و در آنجا تو مي‌تواني پشت كوه و پيش كوه و دريا را ببيني.
(پشت كوه يعني كشور قبچاق واقع در شمال كوه‌هاي قفقازيه و پيش كوه يعني كشورهاي جنوب كوه‌هاي قفقاز و دريا يعني درياي خزر- مارسل بريون) در فصل تابستان عبور از آن راه خطرناك است و بر اثر كوچك‌ترين غفلت اسب و سوار پرت مي‌شود و عمق دره‌ها بقدري است كه وقتي مسافر كنار جاده ميايستد و سر را خم ميكند ته دره را نمي‌بيند. در فصل زمستان محال است كه مسافر بتواند از آن راه عبور نمايد و در فرسنك اول پرت خواهد شد يا زير برف مدفون خواهد گرديد.
علاوه بر اين راه يك راه ديگر براي رسيدن به (باب الابواب) هست كه كور راه ميباشد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 130
و سوار نميتواند از آن بگذرد و فقط پياده قادر بعبور از آن راه مي‌باشد و پياده هم گاهي دوچار اشكال ميشود. اما در اين فصل حتي پياده هم قادر بعبور از آن راه نيست. گفتم پس من چگونه بپسرم (شيخ عمر) اطلاع بدهم كه در اين‌جا هستم. كدخدا گفت در اين فصل غير راه دريا راه براي رسيدن به (باب الابواب) وجود ندارد ولي راه دريا هم در اين فصل آسان نيست. چون از اين‌جا تا دريا بخط مستقيم آبادي نيست و آذوقه وجود ندارد اما يك زبده سوار يا يك مسافر پياده، ميتواند با بردن آذوقه، پياده اين راه را طي كند مشروط به اين‌كه از دست گرگ‌هاي گرسنه جان بدر ببرد و وقتي بدريا رسيد كارش آسان مي‌شود و مي‌تواند كشتي كرايه نمايد و از راه آب خود را به (باب الابواب) برساند.
من متوجه شدم كه براي ايجاد ارتباط بين خود و پسرم (شيخ عمر) چاره ندارم جز اينكه قاصدي را از راه دريا به (باب الابواب) بفرستم زيرا من نميتوانستم با قشون خود از يك بپابان بدون آبادي و آذوقه عبور كنم تا بدريا برسيم و تازه بعد از رسيدن بدريا، تهيه وسائل مسافرت يك قشون بزرك از راه آب مشكل بود. در بين پيكهاي من مردي بود باسم (فاتين- غور) اهل كشور (غور) كه در ماوراء النهر وارد خدمت من شد و او هرگز از پياده روي احساس خستگي نميكرد و مي‌توانست روزوشب، بي‌انقطاع راه برود تا به مقصد برسد. (غور كشوري بود كه امروز شهر كابل پايتخت افغانستان در آن منطقه است- مترجم)
(فاتين غور) در بيابان‌هاي مسطح و بدون پرتگاه، در حال راه رفتن ميخوابيد و بي‌آنكه بيدار شود براه ادامه ميداد ولي در نقاطي كه پرتگاه داشت، هرگز نمي‌خوابيد. من او را با دو نفر مامور كردم كه بطرف دريا برود و بعد از رسيدن بآب سوار كشتي شود و راه (باب الابواب) را پيش بگيرد و نامه‌اي از من به پسرم. (شيخ عمر) برساند و جواب نامه را بگيرد و مراجعت كند. من به (فاتين- غور) گفتم او، و همراهانش با اسب حركت كنند كه زودتر بدريا برسند و در هر نقطه كه اسب‌ها از حركت بازماندند آنها را رها نمايند و پياده طي طريق كنند. من از اين جهت دو نفر را را با (فاتين- غور) فرستادم كه بتوانند در قبال گرگهاي گرسنه از خود دفاع نمايند و در كشور بيگانه سه نفر اگر باهم باشند بيشتر اطمينان حاصل مي‌نمايند.
من در نامه خود به پسرم گفتم كه اطلاعات دقيق راجع بوضع (توقتميش) و وضع خود بمن بدهد و بگويد كه من و او، در كجا و در چه تاريخ بايد بهم برسيم. باو گفتم كه من دوچار برف شده‌ام و وضعم طوري است كه قبل از ذوب شدن برف نميتوانم براه بيفتم ولي همين‌كه گاو نفس بكشد برف آب خواهد شد و من براه خواهم افتاد ولي بايد بدانم كجا باو ملحق خواهم گرديد.
(در شرق قدماء تصور ميكردند كه زمين روي شاخ گاو قرار گرفته است و هنگامي كه گاو نفس بكشد هوا گرم و برف ذوب ميشود- مارسل بريون)
بعد از اينكه پيك رفت من احتياط را از دست ندادم و عده‌اي از سربازان خود را مأمور كردم كه پيوسته در چهار طرف قريه (كلنه) مشغول اكتشاف باشند تا اينكه (توقتميش) مرا غافلگير نكند و اردوگاه خود را در آن قريه بشكل يك اردوگاه جنگي درآوردم. تا اگر مورد حمله قرار بگيرم بتوانم؟؟ را عقب برانم. من چون بارها خصم را غافل‌گير كرده‌ام ميدانم كه بي‌احتياطي كردن و از فكر دشمن غافل بودن چقدر براي يك سردار جنگي گران تمام مي‌شود من عادت كرده‌ام كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 131
پيوسته مشغول كار باشم و نميتوانم اوقات خود را به بطالت بگذرانم. چون در قريه (كلنه) برف‌گير شدم و كاري نداشتم بفكر شكار افتادم و ريش‌سفيدان قريه بمن پيشنهاد كردند كه بشكار خرس بروم و آن‌وقت براي اولين بار چيزهائي راجع به خرس شنيدم و ديدم كه تازگي داشت. من نميدانستم كه در فصل زمستان كه برف زمين را پوشانيده خرس در صحرا وجود ندارد زيرا خرس در فصل زمستان ميخوابد و از كنام خود بيرون نميآيد. هيچ‌كس هم نميتواند كنام خرس را در زمستان پيدا كند مگر روباه و حتي سك‌هاي شكاري هم قادر به يافتن كنام خرس نيستند.
روزي كه من براهنمائي عده‌اي از سكنه قريه (كلنه) و به اتفاق چند تن از افسران خود براي شكار خرس براه افتادم ديدم كه سكنه آبادي چماق بدست گرفته‌اند و هيچيك از آنها شمشير و نيزه ندارد. بعد از اينكه مدتي راه پيموديم بجائي رسيديم كه روي برف ردپاي يك جانور نمايان شد و راهنمايان قريه بمن گفتند كه اين رد پاي روباه است. گفتم آيا در اين برف و برودت روباه از سوراخ خود بيرون مي‌آيد؟ روستائيان گفتند روباه پوست كلفت است و پوست آن مانع از اين ميباشد كه احساس برودت كند و ديگر اينكه گرسنگي او را واميدارد كه از سوراخ خارج شود و همين‌كه از سوراخ خارج گرديد راه كنام خرس را پيش مي‌گيرد چون اطلاع دارد كه در كنام خرس ممكن است موش صحرائي و راسو و خز وجود داشته باشد.
پرسيدم موش صحرائي و راسو و خز در كنام خرس چه ميكند؟ روستائيان گفتند كه كنام خرس يك انبار آذوقه است چون خرس قبل از اينكه بخوابد هرچه آذوقه بدستش بيايد به كنام خود ميبرد و در آن ذخيره مي‌نمايد. كنام خرس، قبل از نزول برف پر است از بلوط و انار ترش جنگلي و عسل جنگلي و غيره. بعد از اين‌كه برف صحرا را پوشانيد و خرس خواب رفت موش صحرائي و راسو و خز به كنام خرس ميروند و همجانجا اتراق مي‌كنند زيرا هم گرم است و هم داراي آذوقه فراوان.
در نتيجه آثار ورود جانوران مزبور به كنام خرس، بر اثر نزول برف‌هاي ديگر از بين ميرود جانووان مزبور در كنام خرس سكونت مي‌كنند و خواب خرس آن‌قدر سنگين است كه بيدار نمي‌شود.
روباه كه ميداند جانوران مزبور در كنام خرس هستند باميد خوردن آنها راه خانه خرس را پيش ميگيرد و ما هم رد روباه را روي برف تعقيب ميكنيم تا بخانه خرس برسيم.
ما از روي رد چهار دست و پاي روباه براه ادامه داديم و از دشت وارد دامنه كوه شديم و بجائي رسيديم كه رد مزبور در شكاف كوه ناپديد ميشد و روستائيان گفتند همين‌جا است. آنوقت دو سك را كه با خود آورده بودند از مدخل سنك خانه خرس وارد كنام مزبور نمودند و عوعوي شديد سك‌ها خرس را بيدار كرد و ما ديديم كه چند جانور كوچك و يك روباه گريختند و پوزه روباه خون‌آلود بود و معلوم ميشد كه جانوري را درون كنام خرس، بقتل رسانيده و شايد خورده است. يك خرس بزرگ برنك خرمائي از درون غار خارج گرديد و من تير را بر كمان گذاشتم. اما روستائيان قريه (كلنه) بانك زدند اي امير، تيراندازي نكن زيرا پوست خرس ضايع من شود.
آن‌وقت دريافتم كه چرا روستائيان شمشير و نيزه ندارند چون فكر ميكنند كه اگر خرس را با شمشير و نيزه مجروح نمايند ارزش پوست خرس از بين ميرود، اما اگر با چماق خرس را از پا درآورند پوست آن جانور پاره نخواهد شد و ارزش خود را از دست نخواهد داد.
من تير را در تركش نهادم و كمان را حمايل كردم خرس كه با چهار دست‌وپا از غار خارج شده بود روي دو پا ايستاد و قامتش آنقدر بلند بود كه وقتي يكي از روستائيان باو نزديك شد من مشاهده
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 132
كردم كه ارتفاع قامت خرس بيش از آن مرد مي‌باشد. من تصور نميكردم كه خرس، آنقدر بلند قامت شود و جثه‌اي بزرگ داشته باشد زيرا غير از خرسهاي ايران، خرس ديگر را نديده بودم اما روستائيان بمن گفتند كه بزرگتر از آن هم خرس وجود دارد.
ناگهان روستائيان با چماق بخرس حمله‌ور شدند و يكي از آنها چماقي بدست من داد و گفت اي امير، تو نيز براي قتل خرس اقدام كن ولي من چماق را از آن مرد نگرفتم چون يك مرد شمشير زن و تيرانداز، چون من، نبايد چماق بزند و چماق سلاح روستائيان است نه سلحشوران. روستائيان ضربات شديد چماق را بر خرس وارد آوردند و آن جانور مي‌غريد و دهان مي‌گشود و زبان خود را بيرون مي‌آورد و ميخواست با دستها از خود دفاع كند ليكن در مقابل چندين چماق كه بي‌انقطاع باو وارد مي‌آمد چه ميتوانست كرد. روستائيان آنقدر خرس را زدند كه روي برف افتاد و تكان نخورد و من بخرس نزديك گرديدم و مشاهده كردم كه چشم‌هايش باز است اما جان ندارد. هيچ جاي خرس زخم نشده بود تا اينكه از ارزش پوست آن جانور بكاهد و يكي از روستائيان كه در پوست كندن از خرس استاد بود سوراخي در آن پوست بوجود آورد و دهان را بر آن سوراخ نهاد و تا آنجا كه زور داشت دميد بطوري كه جثه خرس متورم شد و بدان ترتيب مي‌توانست سهل‌تر، پوست خرس را بكند.
بعد از اينكه پوست از خرس جدا شد روستائيان آن جانور را قطعه قطعه كردند و گوشت خرس را بردند و بمن پيشنهاد نمودند كه قسمتي از آن گوشت را ببرم و دستور بدهم كه برايم كباب كنند و مي‌گفتند كه كباب گوشت خرس لطيف و لذيذ است ولي من گفتم كه ما مسلمان هستيم و مسلمين گوشت خرس را نميخورند. براي اين‌كه خرس سم ندارد و داراي پنجه است و خوردن جانوري كه داراي سم نيست در دين ما مجاز نمي‌باشد.
يكي از چيزها كه خيلي باعث حيرت من شده بود اين‌كه چرا (توقتميش) خود را نشان نميدهد من نميتوانستم قبول كنم كه (توقتميش) از حضور من در كشور خود اطلاع ندارد. چگونه ممكن است يك قشون يكصد هزار نفري مثل قشون من وارد كشوري شود و پادشاه آن كشور نداند كه قشون بيگانه قدم بمملكتش نهاده است. طوري من از اين موضوع حيران بودم كه يقين حاصل كردم (توقتميش) از اين‌جهت خود را نشان نميدهد كه قصد دارد مرا غافل‌گير نمايد و براي اين‌كه غافل‌گير نشوم لحظه‌اي از مراقبت فروگزاري نميكردم. با اين‌كه فصل زمستان بود و در جاده‌ها و صحراها آمدو رفت نمي‌شد من نميتوانستم بپذيرم كه پادشاه كشور قبچاق از ورود قشون من به كشور خود بي‌اطلاع است. يك قشون وقتي كه وارد كشوري مي‌شود آثاري از خود باقي ميگذارد كه بنظر همه ميرسد بعد من فكر كردم كه اگر (توقتميش) آن‌قدر غافل باشد كه نتواند از ورود يك قشون بيگانه كشور خود اطلاع حاصل كند زود ميتوان او را از پا درآورد.
(فاتين غور) پيك من زودتر از آنچه انتظار داشتم مراجعت كرد و از پسرم (شيخ عمر) نامه‌اي آورد حاكي از اين‌كه وي با نيمي از قشون خود در (باب الابواب) است و نيم ديگر سربازانش در پيكارهائي كه با (توقتميش) كرده از بين رفته‌اند. شيخ عمر در نامه خود نوشته بود كه قصد داشت از راه دريا به ماوراء النهر مراجعت نمايد ولي چون نيمي از قشون خود را از دست داد مي‌ترسيد كه مورد خشم من قرار بگيرد و بهمين جهت از من كمك خواست و اگر من بكمك او نميآمدم در قبچاق ميماند تا اين‌كه بدست خصم كشته شود و ننگ شكست را به ماوراء النهر نيآورد. موضوع ديگر كه در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 133
نامه پسرم نوشته شده بود اينكه (توقتميش) در منطقه شنكاري (واقع در شمال كوه قاف يا كوه قفقازيه- مارسل- بريون) است و شصت يا هفتاد هزار سرباز دارد و بمناسبت زمستان نميتواند براه بيفتد ولي باحتمال زياد بعد از ذوب برف‌ها براه خواهد افتاد و از راه آب يا از راه گردنه (طبر) خود را به باب الابواب خواهد رسانيد.
بعد از وصول نامه پسرم ريش‌سفيدان قصبه (كلنه) را احضار كردم تا اين‌كه بدانم منطقه (شنگاري) در كجاي كشور قبچاق است. معلوم شد كه آن منطقه در مغرب قبچاق نزديك درياي سياه است اما (توقتميش) براي اين‌كه خود را به (باب الابواب) برساند چاره ندارد جز اينكه از قصبه (كلنه) عبور كند. خواه از راه گردنه (طبر) بگذرد خواه از راه درياي آبسگون خود را به (باب الابواب) برسانده آنجا كه من بودم تا منطقه شنگاري كه توقتميش در آنجا اتراق كرده بود هشتاد فرسنك فاصله داشت و من بعد از ذوب برفها مي‌توانستم آن مسافت را در چهار روز يا پنج روز طي كنم.
من موضوع نامه پسرم را با هيچ‌كس در بين نگذاشتم و حتي بافسران ارشد خود نگفتم كه (توقتميش) و قشون او در منطقه (شنگاري) است چون بيم داشتم كه بگوش سكنه محلي برسد و از كجا معلوم كه در بين سكنه قصبه (كلنه) عده‌اي از جاسوسان (توقتميش) نباشند و باو اطلاع بدهند كه من از حضور وي در منطقه (شنگاري) مستحضر شده‌ام و در كشور خصم بايد از درخت‌ها و كوه‌ها و جانوران نيز بر حذر بود تا چه رسد بانسانها، من مرتبه‌اي ديگر (فاتين- غور) را با يك نامه بسوي (باب الابواب) فرستادم و در آن نامه به پسرم (شيخ عمر) گفتم طوري از راه آب، براه بيفت كه وقتي گاو نفس ميكشد بساحل رسيده باشي ولي آذوقه و عليق اسبها را بايد حمل كني زيرا از ساحل تا قصبه (كلنه) بخصوص در فصل زمستان هيچ‌چيز براي مصرف خواربار و عليق يافت نمي‌شود. اگر نمي‌تواني براي حمل سربازها و دواب، بقدر كافي كشتي فراهم نمائي از راه گردنه (طبر) خود را به (كلنه) برسان. در آن نامه من به پسرم گفتم كه قصد دارم به منطقه (شنگاري) بروم و (توقتميش) را غافل‌گير كنم و اميدوارم كه او بتواند خود را به (كلنه) برساند و در صورت اقتضا بمن كمك كند.
از روزي كه نامه (شيخ عمر) بمن رسيد تا مدت يك هفته موفق شدم چهل فرسنك در سمت مغرب اكتشاف كنم و آن اكتشافات بين سكنه قصبه (كلنه) سوءظن توليد نكرد. چون گفتم از روزي كه در آن قصبه اتراق كردم سرداران من بي‌انقطاع در دشت‌هاي پر از برف اطراف مشغول گشت بودند و سكنه قصبه تصور مي‌كردند كه حركت سواران من بسوي مغرب جزو گشت‌هاي عادي آنجا مي‌باشد.
من از قصبه كلنه تا چهل فرسنك بسوي مغرب، از تمام اوضاع دشتها و كوهها آگاه شدم و فقط موضوع رودها مجهول بود و سرداران من بمناسبت فصل زمستان و يخ‌بندان نمي‌توانستند معين كنند رودهاي پر آب كه در سر راه مي‌باشد در كجاست و من نمي‌خواستم سكنه قصبه (كلنه) را شريك در اكتشافات كنم و از آنها كسب اطلاع نمايم.
همينكه گاو نفس كشيد و برف شروع بذوب شدن كرد و هنگام شب در آسمان صدا از مرغابي‌ها برخاست من فرمان حركت قشون را صادر كردم و راه مغرب را پيش گرفتم. از آن پس بيم نداشتم كه سكنه قصبه (كلنه) حركت مرا باطلاع (توقتميش) برسانند چون ميدانستم كسي سريع‌تر از قشون من حركت نميكند و اگر كسي از عقب خود را بما ميرسانيد و از ما ميگذشت كشته مي‌شد. ما در بامداد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 134
روز هفدهم ببرج دلو، از (كلنه) براه افتاديم و بسوي مغرب بحركت درآمديم. دو دسته اكتشاف در فواصل نزديك و دور پيشاپيش و طرفين ما حركت ميكردند و از عقب هم غافل نبوديم. حركت ما راه- پيمائي جنگي بقصد غافل‌گير كردن خصم بود و من ميدانستم شرط اصلي موفقيت اين است كه (توقتميش) غافلگير شود. من اطلاع داشتم كه (توقتميش) قبل از فصل بهار بفكر حركت به (باب الابواب) نخواهد افتاد و مي‌خواستم كه او را در اردوگاه زمستاني‌اش از پا دربياورم. در سر راه ما نهرهاي آب، جاري شده بود ولي از عبور ما ممانعت نميكرد.
آن روز تا غروب و شب هيجدهم دلو تا صبح مشغول راه‌پيمائي بوديم. وقتي آفتاب دميد اسب- ها را عوض كرديم و اسب خسته را يدك كشيديم و براه ادامه داديم. باز هم مثل روز پيش نهرهاي جاري در سر راه ما نمايان شد بي‌آنكه مزاحمتي براي عبور قشون توليد نمايد نزديك ظهر دسته اكتشاف (يا طلايه) مقدم به طلايه دوم و طلايه دوم بمن خبر داد كه در جلوي ما سياهي يك قشون ديده مي‌شود. همين‌كه بمن خبر دادند كه جلوي ما سياهي يك قشون بچشم مي‌رسد فرمان توقف قشون خود را صادر كردم.
من نميتوانستم با آن وضع كه راه ميپيموديم با قشون خصم مصاف بدهم.
چون در موقع راه‌پيمائي آرايش جنگي وجود ندارد و بايد يك قشون را بصورت جنگي آراست تا بتواند با سپاه دشمن جنك كند. طبق روش هيمشگي خود يك قلب و دو جناح و يك نيروي ذخيره بوجود آوردم و با سرعت خفتان در بركردم و مغفر بر سر نهادم و شمشير و تبر- زين را براي پيكار آماده نمودم. با اين‌كه حضور قشون (توقتميش) در آن صحرا يك واقعه غير منتظره بود من خود را نباختم بدليل اينكه از بدو ورود بكشور قبچاق خود را براي آن واقعه آماده كرده بودم و خواهم گفت كه اگر آن واقعه پيش نمي‌آمد، غير عادي بود.
طلايه مقدم از وظيفه خود آگاه بود و ميدانست بعد از اينكه خبر حضور قشون را بمن داد ميبايد راجع بچندوچون آن سپاه تحقيق كند و شماره سربازان را باطلاعم برساند و بگويد كه سازوبرگ جنگي سربازان چگونه است. دومين اطلاعي كه از طلايه مقدم بمن رسيد اين بود كه سياهي قشون در صحرا نزديك ميشود. چون من هنوز نميدانستم شماره سربازان خصم چقدر است همچنان توقف كردم و افسرانم آماده بودند كه اوامر مرا بموقع اجراء بگذارند.
اطلاع سوم كه از طلايه مقدم بوسيله طلايه دوم بمن رسيد اين بود كه در قشون خصم هيچ رنك غير از سياهي بچشم نميرسد.
من انديشيدم كه لابد سربازان (توقتميش) از اين جهت سياه‌پوش هستند كه در كشور قبچاق پشم گوسفندان و بزها سياه است. تا يكساعت بعدازظهر قشون من متوقف بود و انتظار گزارش طلايه مقدم را مي‌كشيد. در آن موقع طلايه مقدم خبر داد آنچه تصور مي‌شد سياهي قشون خصم مي‌باشد يك گله عظيم از جانوران سياه رنك است و آن گله از مغرب بطرف شمال حركت ميكند و شكل جانورها شبيه به گاو ميباشد.
من آرايش جنگي را برهم زدم و فرمان حركت قشون را صادر كردم تا خود را بآن گله برسانم. چون ما سريع حركت ميكرديم و جانوران آهسته راه ميرفتند بآنها رسيديم و چشم من به يك گله بزرگ از جانوران سياه رنك افتاد كه تنه آنها مانند گاو بود اما صورتشان بطور مبهم شبيه بانسان مينمود و دو شاخ كوچك و خميده مثل شاخ قوچ داشتند و با چشمهاي سرخ رنگ ما را از نظر ميگذرانيدند. من تا آن موقع آن‌گونه جانور نديده بودم و از مشاهده
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 135
آنها مبهوت شدم. وقتي جانوران انبوه قشون ما را ديدند بوحشت درآمدند و بر سرعت افزودند كه بگريزند من متوجه شدم كه سم آنها مثل سم گاو مي‌باشد و شكاف دارد لذا جانوراني هستند حلال گوشت. اين بود كه امر كردم آنها را صيد كنند تا بمصرف تغذيه قشون برسد و سربازان من به طرف جانوران تيراندازي كردند و بيست رأس را بر زمين انداختند و ساير جانوران گريختند.
من لاشه جانوران را بدقت از نظر گذرانيدم و متوجه شدم كه بدون ترديد گاو است ليكن با شانه‌هائي قوي‌تر و عريض‌تر از شانه‌هاي گاو معمولي و با صورتي بصورت انسان. من نميتوانستم اجازه بدهم كه سربازان من براي خوردن گوشت گاو توقف كنند و با اينكه در يك طرف صحرا بيشه‌اي از درخت‌هاي سردسيري بود و چوب بدست مي‌آمد و سربازان من ميتوانستند آتش بيفروزند گفتم قسمت‌هاي مرغوب گوشت گاوها را قطع كنند و با خود حمل نمايند تا هر زمان كه فرصتي بدست بيايد آن را طبخ كنند و بخورند.
غروب آن روز وقتي به يك كلاته (يعني آبادي كوچك- مارسل بريون) رسيديم من از سكنه آبادي راجع بآن جانوران پرسش كردم و معلوم شد كه آنها گاو جنگلي هستند و رسم جانوران مزبور اين است كه وقتي گاو نفس كشيد (يعني زمين گرم شد- نويسنده) مهاجرت مي‌كنند و بسوي قسمت‌هاي شمالي ميروند تا خود را به نقاطيكه سردسيرتر است برسانند. چون طبع گاوهاي جنگلي طوري است كه جز در مناطق سردسير نميتوانند زندگي نمايند بهمين جهت در كشور (قبچاق) هيچ‌كس آنها را در فصل تابستان نمي‌بيند و فقط در فصل زمستان ديده ميشوند و همينكه قدري هوا گرم شد براه ميافتند و بسوي آفاق شمالي مي‌روند.
(گاوهائي كه تيمور لنك مشاهده كرد، امروز باسم (اوروش) خوانده مي‌شود و در قديم در مغرب روسيه و شمال قفقازيه و كشور لهستان و آلمان شرقي ديده ميشد و گاهي آن را در اطريش هم ميديدند ولي آن‌قدر آن جانور بي‌آزار و قوي جثه را صيد كردند كه امروز نسل (اوروش) تقريبا از بين رفته و فقط در منطقه باطلاقي (پري بت) واقع در كشور لهستان ديده ميشود- مارسل بريون)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 136

فصل سيزدهم و چهاردهم پيكار در سرزمين قبچاق‌

بعد از ورود بآن (كلاته) تمام راه‌هائي را كه از (كلاته) بسوي نقاط ديگر ميرفت مسدود نمودم كه كسي نتواند خبر آمدن مرا به (توقتميش) برساند. با اين‌كه مدتي از فصل زمستان باقي بود هوا بالنسبه گرم مينمود معهذا من از بيم تغيير هوا در شب، دستور دادم كه اصطبل‌هاي موقتي بوجود بياورند و اسبها را در اصطبل جا بدهند تا اينكه سرما نخورند. با اين‌كه مقرر بود بي‌انقطاع راه‌پيمائي كنيم من در آن شب به سربازان خود تا نيمه شب وقت براي استراحت دادم و به آنها گفتم كه بخوابند تا اين‌كه نيمه شب براي رحيل آماده باشند و خود نيز خوابيدم و خواب ديدم.
روياي من اين بود كه مشاهده نمودم در يك جلگه مستور از برف كنار يك بيشه سياه رنك قرار گرفته‌ام و آسمان از ابرهاي سياه طوري تيره است كه برف بر زمين نيز سياه مي‌نمايد.
و در آن دشت ناگهان قشون (توقتميش) رسيد و من مبادرت بحمله نمودم ولي شگفت آن كه تمام سربازان (توقتميش) مانند گاوهاي وحشي بودند و مثل گاو نعره ميزدند. من فرمان حمله را صادر كردم و ما بدون محابا خود را بقشون خصم زديم. ناگهان من متوجه شدم كه دست راست ندارم و از آن واقعه بسيار حيرت كردم و لحظه بلحظه نظر بشانه راست خود ميانداختم و ميديدم كه دست راستم ناپديد شده است. طوري از آن واقعه وحشت كردم كه از هول از خواب بيدار شدم و بعد از بيداري خوابي را كه ديده بودم در نظر مجسم كردم.
من متوجه شدم كه دشت مستور از برف از آن جهت بنظرم سياه رنك جلوه ميكرد كه نظير آن را قبل از اين‌كه به قصبه (كلنه) برسم ديده بودم، مشاهده گاوها هم خيلي عجيب نبود زيرا آن گاوها را هم بطوري كه گفتم ديده بودم و بعضي از مناظر كه انسان در حال بيداري مي‌بيند در عالم رويا بهمان شكل يا بشكلي ديگر، بر او آشكار ميشود. اما ناپديد شدن دست راست مرا متوحش كرد و پيش‌بيني كردم كه واقعه‌اي ناگوار براي من اتفاق خواهد افتاد. معهذا وقتي در نيمه شب صداي سفيد مهره بگوشم رسيد و برخاستم تا اين‌كه آماده حركت شوم متوحش نبودم.
اگر شخصي ديگر بود شايد بعد از ديدن آن خواب فسخ عزيمت ميكرد يا اين‌كه مردد ميشد. اما من بخود ترديد راه ندادم زيرا ميدانستم و ميدانم مردي كه بميدان جنك ميرود
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 137
باستقبال مرك مي‌شتابد و با عزرائيل مصاف ميدهد و اگر بتواند عزرائيل را شكست بدهد زنده خواهد ماند و در غير آن صورت كشته خواهد شد. منتها، همان‌گونه كه يك مسافر، قبل از حركت، بايد توشه فراهم كند و با خود آذوقه و عليق ببرد كه خود و اسبش در راه گرسنه نماند يك مرد جنگجو هم كه بميدان جنك ميرود بايد خود را قوي كند و تمام وسائل ممكن را با خود ببرد، تا اينكه هنگام مصاف دادن با مرك ناتوان و دست خالي نباشد.
من از جواني تا امروز كه هفتاد سال از عمرم ميگذرد هرگز از ورود بميدان جنك و مبارزه كردن با مرگ نترسيده‌ام و اگر در بعضي از جنك‌ها وارد ميدان كارزار نشدم براي اين بود كه قشون من بدون فرمانده نماند. من ادعا نميكنم كه نميترسم و از بعضي چيزها بيمناك هستم اما از مرگ در ميدان جنك بيم نداشته‌ام و آن‌كس كه مرا آفريده ميداند كه در دل من، وحشت از مرك وجود ندارد.
از نيمه شب تا بامداد بدون واقعه‌اي قابل ذكر براه ادامه داديم و هوا گرچه سرد بود اما اذيت نمي‌كرد وقتي روز دميد بيك دشت مرتفع رسيديم و در آنجا زمين را مستور از برف ديديم. ولي چون آفتاب دميد و هوا ابر نداشت باز از برودت معذب نشديم. هرچند ساعت يك مرتبه من دستور ميدادم كه اسب مرا عوض كنند و از پشت اسب خسته به پشت اسب ديگر منتقل ميگرديدم، در عين حال طوري راه مي‌پيموديم كه اسب‌ها از نفس نيفتند. سربازان من ميدانستند كه ديگر فرصت استراحت ندارند، مگر بعد از رسيدن بميدان جنك و پيكار با خصم.
هنگام ظهر طلايه اول خبر داد كه باز يك گله گاو وحشي از دور نمايان گرديد. اين اين مرتبه طلايه ميدانست آنچه مي‌بيند گله گاو است نه سياهي قشون دشمن معلوم شد كه گله‌اي كه نمايان گرديده بسوي ما مي‌آيد و علتش اين بود كه در آنروز، بمناسبت وضع راه خط سير ما عوض شده بود و ما از طرف شمال بجنوب ميرفتيم و تا وقتي به (شنگاري) رسيديم خط سير ما تغيير نكرد. گله‌هاي گاو وحشي بطوري كه ذكر شد وقتي هوا قدري گرم مي‌شود بسوي شمال ميروند تا خود را به مناطق سردسير برسانند. موقع عصر ما به گله گاو برخورديم و گاوها كه ما را در راه خود ديدند ترسيدند ورم كردند و برگشتند و گريختند.
تا وقتي كه هوا روشن بود ما گله گاو را ميديديم و مشاهده ميكرديم كه گاوها گاهي توقف ميكنند و برميگردند و نظري بما ميآندازند و چون ما را در قفاي؟؟ مي‌بينند باز مي گريزند. ما تا صبح براه‌پيمائي ادامه داديم و بعد از اينكه روز دميد از دور گاوهاي وحشي را ديديم و حدس زديم شايد همان گله است كه ديروز مشاهده شد. بعد من مطلع شدم آنچه سبب گرديد كه (توقتميش) بفهمد كه يك قشون به (شنگاري) نزديك مي‌شود مراجعت و فرار گاوهاي وحشي بود (توقتميش) و سربازانش اهل كشور قبچاق بودند و از عادت گاوهاي وحشي اطلاع داشتند و ميدانستند بعد از اين‌كه گاو نفس كشيد (يعني قدري هوا گرم شد- مارسل بريون) گاوان وحشي بسوي شمال مهاجرت مي‌نمايند و حركت يك گله از گاوهاي وحشي بسوي جنوب واقعه‌اي بود غيرعادي لذا توقتيمش دريافت كه يك قشون يا گروهي از مردم به شنگاري نزديك مي‌شود و در نتيجه طلايه فرستاد و طلايه او طلايه ما را كشف كرد و من نتوانستم توقتيمش را غافلگير كنم.
اين را نوشتم تا تو كه شرح حال مرا ميخواني بداني كه يك مرد جنگجو هر قدر هم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 138
مآل‌انديش باشد نمي‌تواند تمام وقايع را پيش‌بيني نمايد بخصوص در كشور خصم و بويژه اگر براي اولين مرتبه قدم به سرزمين دشمن بگذارد و از اوضاع و احوال آن كشور اطلاع زياد نداشته باشد عصر روز بيستم برج دلو طلايه من خبر داد كه عده‌اي سوار را مي‌بيند بعد و آن سواران از ديدن سواران ما، توقف كردند و بعضي از آنها با سرعت مراجعت نمودند و بعضي ديگر بتدريج عقب‌نشيني مي‌كنند. من امر كردم كه طلايه اول بكوشد از سواران مزبور لااقل يكنفر را دستگير نمايد تا بتوان از وي تحقيق كرد ولي طلايه اول موفق بدستگيري يكي از سواران نشد و شب فرود آمد در موقع شب من بر احتياط افزودم و اگر مكاني براي اتراق بدست مي‌آمد توقف مي‌نمودم تا روز بدمد. ولي چون جائي كه بشود قشون را در آنجا متوقف كرد بنظرم نرسيد. براه ادامه دادم از ثلث دوم شب صداي مرغابيها كه در آسمان پرواز مي‌كردند بگوش ميرسيد و صداها بعد از اينكه بسوي شمال ميرفت خاموش مي‌شد. من مطلع شدم كه در آن كشور مرغابيها هم مانند گاوهاي وحشي مهاجرت مي‌كنند و وقتي هوا قدري گرم ميشود راه شمال را پيش ميگيرند.
آن شب تا صبح راه پيموديم و وقتي سپيده صبح كه بزبان عربي موسوم است به (فلق) دميد من طبق عادت، سوره فلق را كه با اين آيه شروع ميشود خواندم (قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ) (يعني بگو پناه ميبرم به خداوند سپيده صبح، خدائي كه سپيده صبح را بوجود مي‌آورد مارسل بريون)
همان زمان چشم من بيك بيشه كاج افتاد و فرمان دادم قشون اتراق كند و قدري استراحت نمايد. من ميدانستم كه خصم نزديك است و باحتمال زياد آنروز روز كارزار خواهد بود بافسران گفتم كه به سربازان اطلاع بدهند آنروز روز جنك مي‌باشد و بخوابند تا اين، خستگي آن‌ها رفع شود. من در چهار طرف اردوگاه نگهبان گماشتم و اميدوار بودم كه افسران و سربازانم، بتوانند بخوابند ولي خود قادر بخوابيدن نبودم چون نميتوانستم پيش‌بيني كنم كه چه خواهد شد.
اطلاعاتي كه از طلايه مقدم من ميرسيد اين بود كه پيوسته عده‌اي از سواران ديده مي‌شوند كه كلاه پوستي بر سر دارند و سواراني از عقب مي‌آيند و بآنها ملحق ميگردند و دسته‌اي ديگر مراجعت مينمايند، براي من ترديدي وجود نداشت كه سواران مزبور، طلايه قشون (توقتميش) هستند و آنهائي كه از عقب مي‌آيند دستورهاي جديد مي‌آورند و كساني كه برميگردند، ميروند تا گزارش بدهند.
من تصور ميكردم كه توقتميش را غافل‌گير خواهم كرد ولي نتوانستم او را غافل‌گير كنم مگر بمناسبت نداشتن فرصت جهت فراهم كردن سازوبرك. من مي‌فهميدم كه هرگاه توقتيمش قبل از وقت سازوبرك جنگي فراهم نكرده باشد نميتواند در فرصتي كوتاه سازو برگ فراهم نمايد و قشون او بدون سازوبرك كافي با قشون من برخورد خواهد كرد. وقتي يك نيزه از آفتاب بالا آمد فرمان دادم كه افسران و سربازان را بيدار كنند و سفيد مهره بصدا درآمد. قبل از اينكه قشون حركت كند من برنامه آرايش قلب سپاه و جناحين و نيروي ذخيره را معين كردم تا اينكه اگر به نيروي خصم برخورد نموديم بتوانم فوري مبادرت بجنك كنيم سپس براه افتاديم آنروز هوا آفتابي و گرم بود و من متوجه شدم كه قدري استراحت سواران و اسب‌ها را بحال آورده است.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 139
طلايه اول من اطلاع داد كه يك قشون بچشم ميرسد و چون نمي‌تواند مصاف بدهد عقب نشيني مي‌نمايد. وظيفه طلايه همين است كه تا موقعيكه قشون خصم نمايان نگرديده مبادرت باكتشاف كند بعد از اينكه نيروي دشمن آشكار شد طلايه، چاره‌اي ندارد جز عقب‌نشيني، زيرا چون از حيث نيرو ضعيف است نمي‌تواند بجنك قشون دشمن برود ما از شمال بسوي جنوب ميرفتيم و آن سرزمين كه ما در آن راه مي‌پيموديم ولايت (شنگاري) بود. مغرب طرف راست من قرار داشت و مشرق در طرف چپ و چون در يك دشت وسيع حركت مينموديم من توانستم در ظرف مدت نيم ساعت جناحين خود را بگسترانم و خود در قلب سپاه قرار بگيرم.
بوسيله افسرانم براي سربازانم پيغام فرستادم كه امروز روز جنك است و ما چاره‌اي نداريم جز اينكه فاتح شويم اگر فتح نكنيم همه تا آخرين نفر كشته خواهيم شد زيرا هرگاه توقتيمش ما را دستگير كند محال است يك تن را زنده نگاهدارد و استخوان‌هاي ما در دشت شنگاري باقي خواهد ماند و يك دشت سفيد رنگ را بوجود خواهد آورد. همه آگاه باشيد كه راه بازگشت هم نداريم زيرا اگر برگرديم توقتيمش تمام قبايل كشور قبچاق را بر سر ما خواهد ريخت و يك تن از ما بكنار درياي آبسگون نخواهيم رسيد. پس بكوشيد تا فاتح شويد هرگاه فتح نمائيد من بشما اجازه ميدهم كه تمام شهرهاي كشور قبچاق را مورد تاراج قرار دهيد و تمام دختران جوان و زنهاي زيباي اين كشور را بكنيزي ببريد زيرا توقتيمش يك كافر حربي است و تملك زنهاي كشور او مجاز است شما اگر در اين جنك فاتح شويد آنقدر ثروتمند خواهيد شد كه تا آخر عمر برفاهيت زندگي خواهيد كرد و بعد از شما فرزندانتا براحتي زندگي خواهند نمود، يك روز تلاش و فداكاري بكنيد و يك عمر با توانگري زندگي نمائيد.
بيش از آن ضرورت نداشت كه بسربازان خود توصيه كنم و آن سفارش را از اينجهت كردم كه بدانند بعد از پيروزي تمام شهرهاي قبچاق و زن‌هاي زيباي آنكشور مال آنها ميباشد قدري بظهر مانده قشون توقتيمش با آرايش جنگي نمايان گرديد و مشاهده كردم كه دو ثلث از قشون او پياده است و از روي تخمين، سربازانش را يكصد هزار تن دانستم.
قشون من برحسب دستوري كه بافسران داده بودم يكمرتبه بحركت درآمد، من مشاهده كردم كه پادشاه (قبچاق) پيادگان خود را در دو جناح خويش قرار داده و سوارانش در قلب قشون جا گرفته‌اند. نقاط ضعف جبهه (توقتميش) در جناح او بود كه جز پياده سرباز ديگر نداشت. لذا من به جناحين خود امر كردم كه با شدت بدو جناح (توقتميش) حمله كنند و پيادگان او را نابود يا متواري نمايند. خود من هم كه در قلب بودم با سوارانم تظاهر بحمله كردم و چنين نشان دادم كه قصد دارم بقلب قشون پادشاه (قبچاق) حمله كنم ولي قصد حمله نداشتم و فقط ميخواستم سواران او را وادارم كه براه بيفتند و جاي خود را خالي كنند.
افسران من در دو جناح از نقشه كلي من اطلاع داشتند و جزئيات نقشه جنك را بخود آن‌ها واگذاشتم، آنها ميدانستند نقشه من اين استكه دو جناح پياده (توقتميش) را از بين ببرم يا متواري كنم و سواران پادشاه (قبچاق) را وادارم كه از جاي خود تكان بخورند و آنها را بعقب خويش بكشانم. آنگاه دو جناح من بعد از نابود كردن دو جناح پياده (توقتميش) در عقب سواران پادشاه (قبچاق) بهم ملحق شوند و با شدت بسوارانش حمله نمايند. در همان ساعت من نيز مبادرت بحمله كنم تا اين‌كه سواران (توقتميش) بين دو تيغ قرار بگيرند و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 140
از پس و پيش مورد تعرض واقع شوند تا اين‌كه از پا درآيند.
جلگه‌اي كه ما مي‌بايد در آن بجنگيم مسطح بود و من ميدانستم انتهاي آن جلگه منتهي بدريا ميشود (مقصود تيمور لنگ درياي سياه است- مارسل بريون). در آن جلگه سربازان من كه همه سوار بودند مي‌توانستند به آزادي از هر طرف بتازند و هيچ مانع طبيعي جلوي آنها را نمي‌گرفت. عده‌اي از سواران من براي نگاه‌داري اسب‌هاي يدك و وسائل سفر در عقب جبهه قرار گرفتند ولي من مي‌توانستم عند اللزوم، عده‌اي را از ميدان جنگ به عقب جبهه بفرستم تا اسب‌هاي يدك را نگاهدارند و آن دسته را كه در عقب بودند وارد كارزار كنم تا اين‌كه فرض تبعيض بوجود نيايد.
سربازان دو جناح پادشاه (قبچاق) نيزه نداشتند و در عوض داراي تيروكمان بودند چون (توقتميش) مي‌دانست كه سربازان او از تيروكمان بهتر از نيزه استفاده مي‌نمايند و مي‌توانند بوسيله تيراندازي حمله خصم را متوقف كند.
تو، اي مرد جنگي كه سرگذشت مرا مي‌خواني اگر بيم داري كه سربازانت كشته شوند قدم بميدان كارزار مگذار و لباس رزم را از تن بيرون كن و برو بمدرسه و مشغول مطالعه و عبادت باش. زيرا سرداري كه قدم بميدان جنگ مي‌گذارد بايد بداند كه او و سربازانش ممكن است كشته شوند در آن روز وقتي كه من كمان‌داران (توقتميش) را در دو جناح قشون او ديدم بخود گفتم كه ممكن است پنج عشر، از سربازان من در آن جنگ بقتل برسند تا بتوان دو جناح پادشاه (قبچاق) را از بين برد. سواران من در آغاز با حركت يورتمه براه افتادند و وقتي بنزديك جناحين (توقتميش) رسيدند، حركت يورتمه را مبدل بحركت چهار نعل سريع نمودند نه براي اين‌كه با آن حركت پيادگان پادشاه (قبچاق) را از بين ببرند بلكه براي اينكه بخت كمانداران جهت تيراندازي كمتر شود.
وقتي مرد جنگي آهسته بسوي خصم ميرود كماندار خصم، فرصت دارد كه بيش از سي پيكان بسوي او پرتاب نمايد اما اگر با سرعت برود بخت كماندار براي تيراندازي كمتر خواهد شد و به نصف بلكه يك ثلث تقليل خواهد يافت. اي مرد جنگي بدان كه وقتي با سوارانت بسوي خصم مي‌تازي، پس از اين‌كه باو رسيدي بايد حركت اسب‌ها را آهسته كني.
تو اگر با حركت چهار نعل سريع از وسط پيادگان دشمن بگذري: ممكن است از صفوف پيادگان عبور نمائي ولي آنهائي كه زنده و سالم مي‌مانند در عقب تو، صفوف ديگر تشكيل ميدهند و اسب‌ها و سوارانت را به تير مي‌بندند. لذا تو بعد از اين‌كه به خصم رسيدي بايد حركت اسبهاي خود را آهسته كني تا اين‌كه سوارانت بتوانند پيادگان خصم را نابود نمايند يا طوري آنها را متواري كنند كه نتوانند صفوف جديد بوجود بياورند.
وقتي سواران من بسوي دو جناح خصم ميرفتند روي اسب خوابيده بودند تا اين‌كه هدف تيراندازان دشمن، كمتر وسعت داشته باشد. من ميدانستم در موقع حمله سواران، خصم درصدد برميآيد اسب‌ها را بهلاكت برساند تا اين‌كه سواران را پياده كند. من دستور دادم هر سوار كه بر اثر قتل يا جرح اسب، پياده مي‌شود خود را به عقب جبهه برساند و از اسب‌هاي يدك براي سواري استفاده كند و در صورت ضرورت بدستور فرمانده خود بميدان جنگ برگردد درحالي‌كه سواران من در دو جناح بطرف دشمن ميرفتند من هم بطرف سواران (توقتميش)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 141
ميرفتم بدون اينكه بدانم پادشاه (قبچاق) آيا در قلب قشون خود هست يا نه؟ حتي من نميدانستم كه (توقتميش) در ميدان جنگ حضور دارد يا اينكه دور از ميدان جنگ بسر ميبرد.
در حاليكه من در قلب قشون خود، بسوي خصم ميرفتم بمناسبت مسطح بودن زمين. ميديدم كه اسب‌ها و سواران من در دو جناح چون برك درختان در فصل پائيز فرو ميريزند. كمانداران خصم با سرعت تيراندازي ميكردند و معلوم بود كه كمانداراني چيره‌دست هستند. عده‌اي از سواران بعد از اين‌كه ميافتادند برميخاستند و راه عقب جبهه را پيش ميگرفتند و من مي‌فهميدم كه خودشان سالم هستند ولي اسبشان بقتل رسيده است. ليكن عده‌اي ديگر از آنها پس از اينكه از اسب سرنگون مي‌شدند تكان نميخوردند و من ميدانستم كه خود آنها مقتول يا مجروح شده‌اند.
زخم تير اگر بجاهاي حساس بدن وارد نيامده باشد و پيكان را آب نداده باشند خطرناك نيست و من بدفعات تير خوردم و زنده ماندم، ولي اگر بيكان را آب داده باشند زخم تير معالجه نمي‌شود با اينكه مدتي ميگذرد تا معالجه گردد. من سربازاني داشته‌ام كه در ميدان جنگ بيش از ده تير خوردند و پيكان‌ها را از بدن خارج كردند و بجنگ ادامه دادند زيرا تير بجاهاي حساس بدن آنها نخورده بود اما بعد، بمناسبت اينكه پيكانها را آب ميدادند، از جراحات غيرقابل علاج تيرها مردند.
تا موقعي كه سواران من به پيادگان (توقتميش) نرسيده بودند از ضربت تير كمانداران خصم، فرو مي‌ريختند ولي پس از اينكه به پيادگان خصم، رسيدند، خيال من قدري آسوده شد. من ميدانستم از آن به بعد سواران من از گزند تيرها مصون هستند و مي‌توانند شمشير و گرز و تير خود را بكار بيندازند. من در قلب قشون، بسوي خصم رفتم بدون اينكه قصد حمله داشته باشم.
من بسواران خود سپردم اگر سواران (توقتميش) تكان خوردند و درصدد برآمدند كه بما حمله‌ور شوند سواران من عنان اسب را برگردانند و با حركت يورتمه آهسته عقب‌نشيني نمايند و بكوشند كه در همان حال سواران خصم را با قيقاج بزنند (قيقاج عبارت است از اينكه سوار در حاليكه اسب ميتازد بر پشت اسب رو برگرداند و خصم را كه در تعقيب وي ميباشد بتير ببندد- مارسل بريون)
من كه ميدانستم سواران من براي اينكه بدو جناح خصم برسند ميبايد متحمل تلفات سنگين شوند نميخواستم كه در قلب قشون سواران خود را بكشتن بدهم. فدا كردن سرباز در ميدان جنك ضروري است اما در جاي آن، نه براي تفنن. من اگر حمله بقلب سپاه (توقتميش) را قدري بتاخير مي- انداختم ميتوانستم با كمك سواران دو جناح خود كه از عقب (توقتميش) مي‌رسيدند سواران پادشاه فبچاق وا محو نمايم و شتاب كردن ضرورت نداشت. ولي پيش‌بيني من قسمتي درست درآمد و قسمت ديگر غلط، من توانستم سواران پادشاه قبچاق را وادار كنم از جا تكان بخورند ليكن نتوانستم از جنك با آنها احتراز نمايم زيرا سواران مزبور با سرعت خود را بسواران من رسانيدند.
اگر من امر ميكردم كه سواران من با حركت سريع چهار نعل از سواران (قبچاق) فاصله بگيرند از ميدان جنك دور ميشدم و تماس خود را با دو جناح خويش و نيروي ذخيره از دست ميدادم و ممكن بود نابود شوم، من ناگزير بودم كه از ميدان جنك بيرون نروم تا اين‌كه رابطه من با دو جناح و نيروي ذخيره‌ام قطع نشود. لذا ناچار شدم كه برخلاف پيش‌بيني خود با سواران (توقتميش) بجنگم.
پرچم‌دار من فرمان جنگ را به سوارانم ابلاغ كرد و همه دانستند كه بايد پيكار كنند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 142
آنروز از انضباطي كه در قشون من حكمقرما بود خشنود شدم و شكر خدا را بجا آوردم كه مي- توانم خودداري انضباط باشم. زيرا تا فرمانده قشون داراي انضباط نباشد افسران و سربازانش داراي انضباط نمي‌شوند. اگر من مردي بودم تنبل و تن‌پرور و عياش و اوقات خود را مثل بعضي از امرا صرف نوشيدن باده مي‌كردم و با زن‌ها بسر مي‌بردم نمي‌توانستم در قشون خود انضباط برقرار كنم اگر من مردي بيكاره بودم و در اردوگاه و اتراتگاه مي‌خوردم و مي‌خوابيدم نمي‌توانستم افسران و سربازان خود را وادار باحترام نمايم. ولي آنها ميدانستند كه من چه در حضر و چه در سفر، روزوشب مراقب وضع قشون هستم و چه در اتراقگاه و چه در اردوگاه‌هاي جنگي هر روز، شمشير ميزنم و تير مياندازم و زوبين پرتاب مي‌نمايم و گرز را بحركت درمي‌آورم تا اين‌كه دو دست من بر اثر بيكاري، عاطل نماند و از كار نيفتد. افسران و سربازان من مي‌دانستند كه من چون خود تن برنج ميدهم كاهلي را از هيچكس نمي‌پذيرم و چون خود از مرگ در ميدان جنك بيم ندارم، نمي‌توانم تحمل كنم كه كسي بر اثر ترس از مرگ، در ميدان جنگ سستي كند تا چه رسد باين كه رو از ميدان جنك برگرداند.
وقتي پرچم‌دار من بوسيله بحركت درآوردن پرچم، فرمان جنك را بافسران و سربازان ابلاغ نمود چند لحظه بعد شمشيرها از غلاف خارج شد و گرزها و تيرها بر سر دست آمد. آنوقت ما ركاب باسب كشيديم و بسوي خصم رفتيم.
من همين‌كه بسواران دشمن رسيدم متوجه شدم كه دلير و با استقامت هستند. حمله شديد ما آنها را نترسانيد و با شمشير و نيزه شروع بجنك كردند. من به پرچمدار خود گفتم كه بوسيله پرچم علامت بدهد كه خصم قوي و با استقامت است و بايد جديت را بيشتر كرد.
فرمان من بافسران ابلاغ شد و آنها دستورم را بسربازان ابلاغ نمودند و سربازان من بدون وحشت از مرگ بقصد نابود كردن سواران (توقتميش) تعرض كردند. من هم مثل آنها ميجنگيدم در دست راست من شمشير بود و در دست چپم تبر و گاهي با دست راست دفاع و با دست چپ تعرض مي‌نمودم و گاهي برعكس. هربار كه تير ميانداختم يكي از سواران خصم سرنگون مي‌شد و موقعي كه شمشير ميانداختم يك سرباز دشمن را لااقل مجروح ميكردم مگر هنگامي كه شمشير من به زره تصادم ميكرد زيرا بعضي از سربازان (توقتميش) زره و مغفر داشتند.
اگر من مي‌توانستم عنان اسب را رها كنم بطور دائم با دو دست شمشير و تبر ميزدم. ولي لزوم راهنمائي اسب مرا و اميداشت كه گاهي تبر را از زين بياويزم و عنان اسب را بدست بگيرم و مركوب خود را راهنمائي كنم. سربازان من با خاطري آسوده مي‌جنگيدند زيرا مسئوليت اداره كردن جنك را نداشتند. ولي من درحالي‌كه مي‌جنگيدم ناچار بودم كه مواظب ميدان جنگ باشم و ببينم وضع سربازان من چگونه است و آيا احتياج دارند كه از نيروي ذخيره به آنها كمك بشود يا نه.
سرباز در ميدان جنگ آسوده خاطر است زيرا مسئوليتي ندارد جز كشتن سرباز دشمن و حفظ جان خود. ولي سردار جنگي در ميدان جنك، داراي مسئوليت است و بايد پيوسته مراقب وضع قشون باشد از طرفي، شوق من براي شركت در جنك زياد بود و ميخواستم خود شريك ميدان جنك باشم و فواره زدن خون را از شاهرگهاي بريده ببينم و ناله و ضجه كساني را كه ضربت شمشير يا تبر ميخوردند بشنوم و سم مركوب من اجساد خصم را لگدكوب كند ديگر اين‌كه ميل داشتم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 143
افسران و سربازان من بدانند من مردي نيستم كه از مرگ بيم داشته باشم و مثل آنها خطر را استقبال ميكنم.
در آن روز، درحالي‌كه مواظب ميدان جنك بودم لحظه‌اي از پيرامون خود غافل شدم و آن غفلت سبب گرديد يكي از سواران (قبچاق) يك ضربت شديد تبر زين را روي دست راست من كه مسلح به شمشير بود وارد آورد و شمشير از دستم افتاد و تصور كردم كه دست من از بدن جدا شد. با اينكه در آن لحظه فكر ميكردم كه دست راست من از بدن جدا شده بسرعتي زيادتر از سرعت باد تبر خود را با دست چپ بر صورت آن سوار زدم و آن مرد سرنگون گرديد.
دست راستم از كار افتاده بود ولي از ميدان جنك خارج نشدم زيرا با دست چپ تبر ميزدم و گفتم روان تو شاد باد اي (سمرطر خان) معلم شمشيربازي من كه وقتي شروع به تعليم كردي مدتي دست راست مرا بكمرم بستي و بمن گفتي تو بايد فكر كني كه دست راست نداري و بايد فقط با دست چپ شمشير بزني. من بدفعات بارزش تعليم (سمرطر خان) پي برده بودم و مي‌فهميدم مردي كه با دو دست شمشير ميزند شبيه بدو مرد ميباشد. اما در آن روز بيش از هر موقع بارزش فنوني كه آن مرد در شمشيربازي بمن آموخت و دست چپم را چون دست راست، ورزيده و كارآزموده كرد پي‌بردم اگر در آن روز من نميتوانستم با دست چپ جنك كنم چاره نداشتم جز اين‌كه مقابل چشم افسران و سربازانم از ميدان جنك خارج شوم چون مردي نيستم كه آن خفت را تحمل نمايم ناگزير، بقتل ميرسيدم. ورزيدگي و كارآموزدگي دست چپ در آن روز مرا از مرك نجات داد. از دستم خون ميريخت ولي من توجه بريزش خون نداشتم زيرا براي اولين مرتبه (توقتميش) را از دور زير بيرق او ديدم.
دو چيز او را بمن شناسانيد يكي بيرق وي ديگري سليح گرانبهائي كه در برداشت.
(سليح عبارت بود از مجموع وسايل جنك و بخصوص لباس آهنين و مغفر كه سلحشوران قديم مي‌پوشيدند و بر سر مي‌نهادند- مترجم)
در آن روز هم مشاهده كردم كه (توقتميش) ريش و سبيل را مي‌تراشد و بعد شنيدم كه آن عادت را از روميان اقتباس كرده است (مقصود تيمور از روميان در اين‌جا روم صغير است كه پايتخت آن قسطنطنيه بود و امروز باسم استانبول خوانده مي‌شود و نبايد آن را با روم كبير يا روم غربي «ايتالياي امروزي» اشتباه كرد- مارسل بريون»
فاصله من و (توقتميش) باندازه‌اي بود كه مي‌توانستم او را به تير ببندم اما چون دست راستم كار نمي‌كرد نميتوانستم زه كمان را بكشم و پادشاه (قبچاق) را بچند تن از سربازان خود نشان دادم و گفتم او را به تير ببنديد. (توقتميش) هم مرا ديد و درحالي‌كه سربازان من بسوي؟؟
تير مي‌انداختند گفتم اين مرد بايد بقتل برسد دستگير شود و بكوشيد كه او را نابود نمائيد.
تا آنموقع بمناسبت سرگرم بودن بجنك از وضع دو جناح خود اطلاع نداشتم و نميدانستم كه سربازانم در جناح چپ و راست جلو ميروند. عده‌اي از پيادگان توقتميش در جناحين او كشته شدند و عده‌اي ديگر بر اثر فشار سواران من با بي‌نظمي عقب‌نشيني ميكردند. (توقتميش) از وضع جنك بهتر از من مطلع بود و همان‌وقت كه من عزم كردم كه او را به قتل برسانم يا زنده دستگيرش كنم شروع به عقب‌نشيني كرد. او فهميد كه هرگاه عقب‌نشيني نكند چون سواران من در دو جناح با سرعت پيشرفت ميكنند محاصره خواهد شد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 144
من بر اثر عقب‌نشيني او فهميدم كه ما در جناحين فاتح شده‌ايم و بوسيله پرچم بامراي دو جناح دستور دادم كه سعي كنند زودتر قلب سپاه خصم را محاصره نمايند و براي اين‌كه علت دستور مرا بفهمند دو تن از سواراني را كه پيرامون من بودند نزد امراي دو جناح فرستادم و بآنها فهمانيدم كه (توقتميش) پادشاه (قبچاق) در قلب سپاه است و اگر قلب دشمن را محاصره كنيم او را دستگير خواهيم كرد يا بقتل خواهيم رسانيد و نبايد گذاشت كه اينمرد بگريزد و باز براي ما توليد زحمت كند. سواراني كه با من در قلب جبهه مي‌جنگيدند به تحريك من بر جديت افزودند و ما پيش رفتيم ولي هر قدر كه ما جلو ميرفتيم. (توقتميش) بهمان نسبت عقب‌نشيني ميكرد. يك وقت من متوجه شدم كه عقب‌نشيني آن مرد مبدل به فرار شد و (توقتميش) و عده‌اي از سواران كه در پيرامون وي بودند عنان را برگرداندند و با چهار نعل سريع گريختند.
تمام سواراني را كه در قلب قشون من بودند بحركت واداشتم كه شايد بتوانيم مانع از گريختن (توقتميش) شويم ولي از عهده برنيامديم و آن مرد و سواراني كه اطرافش بودند از نظر ناپديد شدند. در قلب جبهه عده‌اي از سواران توقتميش مقاومت ميكردند و همان مقاومت سبب گرديد كه ما نتوانيم خود را به پادشاه قبچاق برسانيم و از فرار وي جلوگيري كنيم. من اطلاع حاصل كردم كه در آن روز سواراني كه در قلب جبهه مقاومت ميكردند ميدانستند كه (توقتميش) گريخته معهذا دلسرد نشدند و دست از مقاومت نكشيدند و همچنان با ما مي‌جنگيدند در صورتي كه بعد از فرار فرمانده قشون، افسران، و سربازان دلسرد مي‌شوند و نمي‌توانند به پيكار ادامه بدهند.
با اين‌كه ما در دو جناح بمناسبت درهم شكستن آرايش جنگي خصم، فاتح بوديم سرداران من كه در جناحين مي‌جنگيدند نميتوانستند خود را به عقب سواران (توقتميش) برسانند و آنها را محاصره كنند. چون پيادگان با اين‌كه با بي‌نظمي عقب‌نشيني ميكردند گاهي بشدت پايداري مي‌نمودند و پيشرفت سواران مرا بتأخير مي‌انداختند و در بعضي از مناطق سواران من، نتوانستند جلو بروند مگر آن‌كه تا آخرين سرباز پياده خصم را بقتل برسانند.
اگر (توقتميش) ترسو نبود و فرصت بدست مي‌آورد كه سازوبرك جنگي فراهم نمايد ما نمي توانستيم بر قشون او غلبه كنيم. چون سربازاني دلاور و با استقامت داشت. اما يك سردار ترسو ارزش جنگي يكصد هزار سرباز دلير را خنثي ميكند همان‌گونه كه در آن روز ترس (توقتميش) ارزش جنگي سربازانش را بدون اثر كرد.
ما تا غروب آفتاب مي‌جنگيديم و در آن موقع دو جناح من در عقب سواران (قبچاق) بهم رسيد و نيروي خصم بكلي محاصره شد.
ديگر خون از دست راست من فرو نميريخت زيرا چون دستم تكان نميخورد لباسم خون را خشك كرده بود. با اينكه شب فرود آمد و سربازان دشمن فهميدند كه محاصره شده‌اند باز مقاومت ميكردند و ما تا وقتي كه نيروي مقاومت آن‌ها را از بين نميبرديم نميتوانستيم جنك را خاتمه يافته بدانيم. من امر كردم كه مشعل بيفروزند تا اينكه در ميدان جنك سربازان من، دوستان را بجاي دشمنان نگيرند، تا وقتي كه مشغول جنگ بودم و تير ميزدم درد دست راست را احساس نميكردم ولي پس از محاصره دشمن، چون من دست از جنك كشيدم دوچار درد شديد دست راست شدم و فكر نمودم كه استخوان دست راست بشدت آسيب ديده است.
من نمي‌توانستم؟؟ خيمه‌ام را برافرازيد تا به خيمه بروم و استراحت نمايم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 145
زيرا از وضع ميدان جنك نگران بودم. گرچه سربازان خصم محاصره شدند اما با وجودي كه پادشاه آنها رفته بود پايداري ميكردند.
(توقتميش) مثل من با كشور خود نزديك هزار فرسنگ فاصله نداشت كه نتواند چاره‌جوئي كند. وي در كشور خود بسر ميبرد و مي‌توانست نيروي امدادي فراهم نمايد و بما بتازد و سربازان خود را از محاصره نجات بدهد و ما را نابود نمايد. بسرداران خود گفتم تا وقتي محصورين پايداري مي‌كنند ما نميتوانيم آسوده باشيم و نگذاريد كه اين محاصره تا صبح طول بكشد چون بعيد نيست كه (توقتميش) با نيروي امدادي مراجعت نمايد و اگر مشاهده كرديد كه سربازان خصم تسليم نمي‌شوند همه را بقتل برسانيد ولو آنكه براي كشتن آنها، خود متحمل تلفات بشويد.
ما تا آنجا كه مقدور بود مشعل افروختيم و ميدان جنگ را روشن كرديم آن شب كه شب بيست و دوم برج دلو بود از شب‌هاي فراموش نشدني زندگي من محسوب ميگردد.
جراح قشون ميخواست بمن افيون بخوراند تا اينكه در دست را احساس نكنم و بخواب بروم ليكن من چون از وضع جنگ مشوش بودم نميتوانستم بخوابم من بسرداران خود اعتماد داشتم و مي‌دانستم جنگجوياني هستند لايق اما هيچ يك از آنها را از حيث نيروي استنباط، و سرعت اخذ تصميم، با خود برابر نميديدم و بيم داشتم كه اگر من بخوابم، با توجه باين كه محصورين پايداري مي‌كنند، بازگشت (توقتميش) با نيروي امدادي سبب فناي قشون من خواهد گرديد.
قدري كه از شب گذشت تب شديد بر من مستولي گرديد و با اين‌كه روي من بالاپوس انداختند، گاهي مي‌لرزيدم. جراح قشون براي اين‌كه لرزه مرا از بين ببرد پياپي دم كرده چاي سبز را بمن مي‌خورانيد و حرارتي كه از چاي سبز در بدن من توليد مي‌شد لرزه مرا از بين ميبرد. (قرن‌ها قبل از اين‌كه اروپائيان رسم نوشيدن چاي را فرا بگيرند در ماوراء النهر و مناطق شرقي آن چاي سبز را كه هنوز در آن صفحات نوشيده مي‌شود دم ميكردند و مي‌نوشيدند اما نه براي تفنن بلكه بعنوان دوا براي معالجه بيماري- مارسل بريون)
از ميدان جنگ، نعره‌هاي سربازان (توقتميش) چون غرش جانوران بگوش مي‌رسيد و افسران من خطاب به سربازان خود فرياد مي‌زدند بكش .. بكش ... و هيچ‌كس را زنده مگذار، گاهي افسران من از ميدان جنگ مراجعت مي‌كردند و نزد من مي‌آمدند تا گزارش بدهند و در روشنائي مشعل ميديدم كه اسب آنها از خون ميدان كارزار ارغواني است و خودشان هم خونين هستند، تا نيمه شب جنگي مخوف بين ما و سربازان خصم كه پايداري ميكردند ادامه يافت و از آن پس صدا هاي ميدان جنگ بتدريج خاموش شد و من دانستم كه جنگ با موفقيت قطعي ما بپايان رسيده است.
بازمانده نيروي (توقتميش) چون پايداري را بيفايده ديد تسليم شد و من گفته بودم بسربازان خصم بگويند كه هركس تسليم شود در امان خواهد بود وقتي كه جنگ تمام شد من گفتم بدون وقفه اردوگاه بوجود بياورند تا سربازان من استراحت كنند و مجروحين تحت مداوا قرار بگيرند و نگاهداري از اسب‌ها را به نيروي ذخيره كه آن روز و آن شب وارد جنگ نشده بود و آن عده كه در عقب جبهه اسب‌هاي يدك را نگاه ميداشتند سپردم. سربازان من بطوري كه گفتم بعد از يك راه‌پيمائي بي‌انقطاع خود را بميدان جنگ (شنگاري) رسانيدند.
پس از رسيدن بآنجا هم بي‌آنكه فرصت استراحت داشته باشند وارد ميدان كارزار شدند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 146
و در آن شب، كه جنك خاتمه يافت، ميبايد استراحت نمايند كه روز بعد براي هرگونه احتمال آماده باشند.
ميدان جنك مستور از نعش مقتولين بود و من پيش‌بيني مي‌كردم كه در موقع شب كفتارها و شغالها به لاشه سربازان و افسران ما حمله‌ور خواهند شد ليكن نمي‌توانستيم در آن شب اموات را از ميدان جنك خارج نمائيم و كفتارها و شغالها را برانيم. اما روز بعد با خوشوقتي شنيدم كه هيچ يك از جنازه‌ها طعمه كفتارها و شغال‌ها نشده و من متوجه نبودم كه در آن منطقه آنهم در آن فصل كه هنوز برج دلو خاتمه نيافته بود نه كفتاري وجود دارد نه شغال.
در شب بيست و دوم دلو پس از اين‌كه جنك خاتمه يافت و اردوگاه براي استراحت سربازان آماده شد و مجروحين را به خيمه‌ها بردند كه مداوا نمايند و نگهبانان براي حفظ اردوگاه و جلوگيري از شبيخون احتمالي (توقتميش) گماشته شدند من موافقت كردم كه جراح قشون بمن؟؟
بخوراند كه بتوانم بخوابم.
روز بعد كه از خواب بيدار شدم دست راست من طوري متورم شده بود كه پنداري من يك مشك پر از آب در طرف راست بدن قرار داده‌ام اما درد شديد شب قبل را نداشت جراح روي زخم من مرهم نهاد و آن را بست. من خواستم برخيزم اما بمناسبت تب شديد، سرم دوچار دوران گرديد. در آنروز گفتم كه اموات را دفن كنند و سربازان ما اموات خودشان را دفن كردند. كشته آن‌قدر زياد بود كه نمي‌توانستند براي هر مرده يك قبر حفر نمايند. لذا چاله‌هاي عميق و وسيع بوجود آوردند و لاشه‌ها را در آن چاله‌ها نهادند و با خاك انباشتند. بيست و هفت هزار و كسري از سربازان من در آن جنك كه از نزديك ظهر تا نيمه شب طول كشيد، مقتول و مجروح شدند ولي درعوض قشون يكصد هزار نفري (توقتميش) را نابود كردم. در موقع روز درحالي‌كه سربازان ما، و اسيران (قبچاق) مشغول دفن اموات بودند من چند نفر از افسران (قبچاق) را كه اسير شده بودند احضار كردم تا از آنها بپرسم كه (توقتميش) كجا رفته و آيا ممكن است كه بزودي با يك قشون ديگر بيايد يا نه؟ آنها بسوي شمال اشاره كردند و گفتند اگر از آن طرف رفته باشد نمي‌تواند بزودي با يك قشون بيايد زيرا در آنجا قبايلي هستند كه با ما دوستي ندارند. اما اگر از طرف جنوب برود و از ديوار آهنين بگذرد ممكن است بتواند از قبايل قفقازيه يك قشون فراهم نمايد و برگردد.
من پرسيدم كه ديوار آهنين كجاست؟ آنها برايم توضيح دادند كه ديوار آهنين ديواري است كه بين درياي (آبسگون) و درياي سياه ساخته شده و چند دروازه دارد كه از آنها مي‌توان عبور كرد. آنوقت بخاطر آوردم كه ديوار آهنين همان سد ياجوج و مأجوج است كه وصف آن را در قديم شنيده بودم و سؤال كردم آيا براستي آن ديوار با آهن ساخته شده است؟ افسران قبچاق جواب دادند نه ولي لاي سنك‌ها ملاط سرب ريخته‌اند و بهمين جهت آن را ديوار آهنين ميگويند. گفتم چرا ديوار سربي نگفته‌اند و اسمش را ديوار آهنين گذاشته‌اند. افسران گفتند ما از پدران خود شنيده‌ايم كه شايد يك قسمت از آن ديوار در قديم از آهن ساخته شده بود.
من با اين‌كه تب داشتم ودستم متورم بود چون اهل كسب معرفت هستم از آنها پرسيدم آيا ميدانيد آن ديوار در چه عصر و بدست كه ساخته شده است؟ آنها گفتند ديوار آهنين را يكي از سلاطين ايران ساخت ولي نميدانيم در چه موقع ساخته شده است. پرسيدم براي‌چه آن ديوار را ساختند؟
افسران جواب دادند براي اين‌كه ما نتوانيم بطرف جنوب برويم و بكشور ايران كه در جنوب
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 147
كوه‌ها قرار گرفته حمله‌ور شويم.
من عزم كردم همين‌كه بهبود يافتم بروم و آن ديوار را ببينم و مدت سه روز دفن اموات بطول انجاميد و در آن مدت اثري از (توقتميش) نمايان نشد.
چون سربازان من در جنك با قشون (توقتميش) فاتح شده بودند طبق وعده‌اي كه بآنها دادم آزادشان گذاشتم كه كشور (قبچاق) را مورد تاراج قرار بدهند و هرقدر كه ميتوانند، اموال سبك وزن و سنگين قيمت را بغارت ببرند مشروط بر اينكه اموال خود را بماوراء النهر منتقل نمايند نه اينكه در قبچاق يا كشورهاي ديگر بمصرف برسانند.
گرچه سربازان آزموده و سالخورده پس از اين‌كه اموال خصم را به يغما ميبرند قدر مال را ميدانند و آنرا در كشور دشمن، يا كشورهاي ديگر بمصرف نمي‌رسانند و به وطن خود منتقل مي‌نمايند تا اين‌كه براي آنها سرمايه شود و بتوانند در دوره‌اي كه از كار مي‌افتند با آن سرمايه بزندگي ادامه بدهند ولي سربازان جوان كه داراي مآل‌انديشي سربازان آزموده و جهان ديده نيستند اموال خود را در كشور خصم يا ممالك ديگر كه سر راه است، بمصرف لهو و لعب ميرسانند و وقتي بوطن برميگردند چيزي ندارند. اين موضوع از لحاظ من بدون اهميت است و براي من فرق نميكند كه سربازانم بعد از اينكه بوطن مراجعت كردند چيزي داشته باشند يا نداشته باشند. ولي از لحاظ روحيه سربازان در جنك اهميت دارد. زيرا، سرباز، وقتي اموال غارت‌زده را صرف لهوولعب كرد تن‌پرور مي‌شود و ارزش جنگي او از بين ميرود.
لهوولعب قاتل روح سلحشوري است و هركسي كه دنبال عيش برود و اوقات خود را صرف تسكين هواهاي نفس نمايد ناتوان خواهد شد همانطور كه خود من قبل از چهل سالگي ناتوان شده بودم و شرح آن گذشت. سربازان من براي چپاول داراي اختيار تام شدند و به آنها اجازه دادم هركسي را كه مانع از چپاول گرديد بقتل برسانند و باندازه بضاعت خود زن‌هاي خصم را به كنيزي ببرند. زيرا سربازي كه زن‌هاي خصم را به كنيزي ميبرد بايد غذاي آن‌ها را بدهد و اگر عريان باشند آنها را بپوشاند و در صورتي كه بضاعت نداشته باشد نميتواند عهده‌دار غذا و لباس كنيزان شود تا اين‌كه آنان را به بازار برده فروشي برساند و بفروشد.
جد من (چنگيز) اجازه ميداد كه سربازان او، عده‌اي كثير از زن‌ها و مردان جوان كشور خصم را باسارت ببرند و آن‌ها نمي‌توانستند متقبل غذا و لباس آنان شوند و زن‌ها و مردها را ببازار هاي برده‌فروشي برسانند و طوري عاصي ميشدند كه در يك روز تمام زن‌ها و مردهاي جوان را بقتل ميرسانيدند. ليكن من به سربازان خود ميگويم كه از زن‌هاي جوان و پسراني كه براي فروش در بازار خوب هستند آنقدر اسير بگيرند كه بتوانند غذاي آنها را تقبل نمايند و ببازار هاي برده‌فروشي برسانند و بفروشند و استفاده كنند.
فقط يك چيز را براي سربازان خود قدغن كردم و آن جنك برادركشي در حين چپاول بود. بآنها گفتم اگر كسي درصدد برآيد مالي را كه ديگري غارت كرده از وي بگيرد، بقتل خواهد رسيد و هركس كه بتواند زودتر دست روي يك مال يا يك زن يا يك مرد جوان بگذارد آن مال و زن و مرد جوان، از اوست و سرباز ديگر حق ندارد درصدد ممانعت برآيد و آن مال، و زن يا مرد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 148
جوان را تصاحب كند.
مدت چهار هفته سربازان من در شهرها و قصبات و قراء (قبچاق) مشغول چپاول بودند و عده‌اي از سكنه محلي را كشتند و جمعي از سربازان من هم كشته شدند زيرا سكنه محلي وقتي متوجه شدند كه مورد يغما قرار ميگيرند مقاومت ميكردند و دسته‌هاي كوچك مسلح تشكيل ميدادند و با سربازان ما ميجنگيدند و بعضي از آنها را ميكشتند.
من ميدانستم عبور دادن اموال غارت شده از راهي كه ما از آنجا وارد قبچاق شده بوديم خطرناك است زيرا سكنه مناطقي كه اموال غارت شده از آن‌جا عبور ميكند ممكن است جلوي اموال را بگيرند. اين بود كه عزم كردم اموال غارت شده را از راه دريا به ماوراء النهر بفرستم تا هم زودتر برسد و هم در راه مورد دستبرد قرار نگيرد. چپاول ما آنقدر ادامه يافت كه اعتدال ربيعي نزديك شد و فصل بهار فرا رسيد و ما توانستيم گوسفندان و گاوان را كه جزو غنائم جنك بودند براه بيندازيم. زيرا زمين سبز شد و مرتع‌ها قوت گرفت و ما ميتوانستيم كه گوسفندان و گاوان را در مرتع‌ها بچرانيم تا اينكه بدريا برسند.
از آن پس حمل گاوها و گوسفندها از راه دريا به ماوراء النهر قدري مشكل ميشد زيرا ما ميبايد علوفه و آب گاوها و گوسفندها را نيز با آنها بفرستيم و اين كار مستلزم اين بود كه گاو ها و گوسفندها را در كشتي‌هاي بزرگ جا بدهيم. ولي بعد از اينكه گوسفندها و گاوها بدريا رسيد عده‌اي از آنها از طرف چوبداراني كه ميخواستند گوسفندها و گاوان را بجنوب كره قاف و ايران ببرند خريده شد و زحمت ما، از لحاظ حمل گاوان و گوسفندان زياد به ماوراء النهر كمتر گرديد.
بعد از چهار هفته كه شهرها و قصبات و قراء قبچاق مورد چپاول قرار گرفت و هرچه قابل بردن بود برده شد امر كردم كه چپاول موقوف شود. قبلا گفتم كه دست راست من در جنك با (توقتميش) بشدت مضروب شد و من بر اثر جراحت مزبور تب كردم. تب من ده روز ادامه داشت و صحبت از اين شد كه براي حفظ حيات من دست راستم را قطع كنند. يك روز مردي سالخورده از سكنه محلي، كه ميگفتند از طب سررشته دارد زخم دست مرا ديد و گفت تو اگر روي دست خود ضماد (قازياخي- اوتي) بگذاري دست تو بهبود خواهد يافت. (قازياخي- اوتي) يعني (علف قازياخي) و من تا آن روز اسم علف مزبور را نشنيده بودم و دستور دادم كه آن علف را براي من بدست بياورند. گرچه هوا قدري گرم شده بود ولي معلوم گرديد كه هنوز فصل روئيدن علف مزبور نرسيده است. لذا اطرافيان من درصدد برآمدند كه خشك كرده علف مزبور را بدست بياورند و آنرا بدست آوردند و از علف خشك ضماد تهيه كردند و روي زخم دست من نهادند.
پيرمردي كه آن علف را براي مداواي دست من تجويز كرده بود گفت همين‌كه ضماد خشك شد آن را تجديد نمائيد و ضمادي ديگر را كه تازه باشد روي دست بگذاريد. بعد از سه روز اثر بهبود در زخم دست من آشكار شد و بعد از يك هفته محقق گرديد كه دست من شفا خواهد يافت. من هزار سكه طلا بآن پيرمرد كه مردي روستائي بود بخشيدم و علاوه بر آن قريه‌اي را كه مسكن او بود مصون كردم و بسربازان خود گفتم كه آن قريه نبايد مورد دستبرد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 149
قرار بگيرد.
از آن روز تا اين موقع كه مشغول نوشتن اين ماجرا هستم، نميتوانم با دست راست نويسندگي كنم ليكن با دست راست شمشير ميزنم و دست من قبضه شمشير را نگاه ميدارد ولي نميتواند قلم را نگاهدارد اما من با دست چپ بخوبي مينويسم و ناتواني دست راست، استعداد كتابت مرا از بين نبرده است.
بعد از اينكه دستم بهبود يافت بفكر افتادم كه بروم و ديوار آهنين را ببينم و مشاهده كنم كه سد يأجوج و مأجوج چگونه است. ديوار آهنين بطوريكه از اسيران قبچاق شنيده بودم از طرف يكي از سلاطين ايران ساخته شد و از درياي (آبسگون) بدرياي سياه وصل ميشود. روزي كه آن ديوار را ساختند، كسي نميتوانست از دشت‌هاي شمالي كوه قاف بدشت‌هاي جنوبي برود مگر از دروازه‌هائيكه در آن ديوار تعبيه كردند و آن دروازه‌ها در گردنه‌هاي كوه قاف قرار داشت دروازه‌هاي مزبور كه از آهن بود بر اثر مرور دهور از بين رفت. (توضيح- دروازه‌هاي سد يأجوج و مأجوج از آهن نبوده بلكه با مفرغ ساخته بودند و بهمين جهت بر اثر زنك زدگي زود از بين رفت- مارسل بريون) زيرا آهن باندازه سنك در قبال برف و باران و باد و آفتاب دوام ندارد و زود از بين ميرود. ولي خود ديوار باقي است و من آنرا ديدم.
سد يأجوج و مأجوج كه من مشاهده كردم ديواري است بارتفاع ده ذرع و به پهناي سه ذرع كه آن را از تخته سنگهاي بزرك ساخته و سنگها را بوسيله ملاط سرب بهم متصل كرده بودند. امروز در بعضي از نقاط ديوار مزبور، ويران شده ولي در جاهائي كه ديوار هست، هيچ كس نمي‌تواند از آن بگذرد مگر اينكه ديوار را بوسيله انفجار باروت ويران نمايد. ديوار طوري ساخته شده كه در آغاز كه دروازه‌هاي آهنين مسدود ميشد، حتي از قله كوهها هم (البته كوههائي كه قابل عبور باشد) نميتوانستند بگذرند و ديوار از قله كوههاي قابل عبور نيز ميگذشت معماراني كه ديوار مزبور را ساختند، ميدانستند كه سد ياجوج و ماجوج از يك منطقه وسيع كوهستاني مي‌گذرد كه در قسمتي از سال، در فصل بهار آن‌جا سيل جاري مي‌گردد و اگر ديوار در معرض سيل قرار بگيرد ويران خواهد گرديد. لذا آن سد را طوري ساختند كه در هيچ نقطه در معرض سيل قرار نگيرد و در هر منطقه كه ديوار در مسيل قرار ميگرفت آن را بالا مي‌بردند و انحناهاي بزرگ در ديوار بوجود مي‌آوردند كه آن را از معرض سيل دور نمايند.
من وقتي ديوار مزبور را از نظر گذرانيدم و نظر به ارتفاع و انحناهاي وسيع آن انداختم متوجه شدم كه ساختمان ديوار مزبور كاري نبوده كه بتوان در عرض يك يا دوسال باتمام رسانيد پيرمردان محلي مي‌گفتند كه ساختمان ديوار مزبور بقدري طول كشيد كه پادشاه ايران نتوانست آن را تمام كند و بعد از او پسرش بكار ساختمان ادامه داد تا اينكه بعد از پنجاه سال كه بطور دائم پانصدهزار بنا و عمله و سنگ‌تراش مشغول كار بودند، ديوار خاتمه يافت و راه تهاجم قبايلي كه در قبچاق زندگي ميكردند بسوي ايران بكلي بسته شد.
من وقتي سد ياجوج و ماجوج را ديدم مبهوت شدم كه چرا پادشاه ايران و پسر او پنجاه سال وقت صرف كردند و آن ديوار را كه بطور قطع هزينه فوق العاده‌اي داشته، ساخته‌اند، آيا بجاي منم تيمور جهانگشا متن 150 فصل سيزدهم و چهاردهم پيكار در سرزمين قبچاق
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 150
ساختن ديوار مزبور بهتر اين نبود كه كشور قبچاق را بگيرند و تمام قبايل آنرا از بين ببرند تا اينكه ايران همواره از خطر تهاجم آنها مصون باشد؟ بعد از اينكه فصل بهار فرا رسيد و برف ذوب شد و دهانه‌هاي كوه قاف قابل عبور گرديد (شيخ عمر) پسر من كه در (باب الابواب) بود براه افتاد و بمن ملحق گرديد. قبل از جنگ با قشون (توقتيمش) من در دل پسر خود را مورد نكوهش قرار ميدادم كه چرا در (باب الابواب) متوقف گرديده ولي بعد از اينكه با قشون پادشاه قبچاق مصاف دادم فهميدم كه افسران و سربازان (توقتيمش) مرداني با استقامت هستند و جنگيدن با آنها، كاري آسان نيست و (شيخ عمر) چون خود را مقابل يك خصم نيرومند ديد مجبور شد كه در باب الابواب متوقف گردد.
فصل بهار فرا رسيده بود و ما در كشور خصم بوديم و (توقتميش) در منطقه‌اي بسر ميبرد كه ميتوانست عده‌اي از قبايل را عليه ما بجنگ وا دارد. من فهميده بودم كه آن مرد، داراي لياقت ميباشد و بعيد نيست در مدتي كم يك قشون جديد بسيج كند و با ما بجنگد و مصلحت نبود كه قشون شيخ عمر از قشون من جدا شود و ما مي‌بايد طوري از كشور قبچاق خارج شويم كه (توقتميش) نتواند بما آسيب برساند.
قبل از اينكه براه بيفتم من موضوع افسران اسير قبچاق را حل كردم و به آنها گفتم كه آخرين مهلت براي پرداخت جزيه بسرآمد و هركسي كه نتوانسته جزيه بدهد بايد وارد قشون من شود يا بقتل خواهد رسيد. عده‌اي از افسران قبچاقي، قبل از آن موقع جزيه خود را پرداختند و آزاد شدند ولي بقيه از عهده پرداخت جزيه برنيامدند. هريك از آنها كه وارد قشون من گرديدند زنده ماندند ولي عده‌اي از افسران قبچاقي نخواستند وارد قشون من شوند و من آنان را به همكاران خود سپردم تا بهلاكت برسند. اگر آنها جزيه ميدادند مي‌توانستم از قتلشان صرفنظر كنم. ولي نميتوانستم بدون دريافت جزيه آنها را آزاد بگذارم. تا بروند به (توقتميش ملحق شوند و با سپاهي نيرومندتر بجنك من بيايند.
پيغمبر ما در يكي از جنگها، از يكي از عموهاي خود كه بجنگ مسلمين آمده بود و اسير شد جزيه گرفت و اگر جزيه نميگرفت او را آزاد نمينمود و در اين صورت من براي چه افسران قبچاقي را بدون گرفتن جزيه آزاد كنم. در حاليكه جلادان من، افسران اسير را كه جزيه نپرداخته بودند بهلاكت ميرسانيدند. من با شيخ عمر و عده‌اي از افسران خود شور كردم كه از كدام راه مراجعت كنيم ما اموال غارت شده و قسمتي از احشام را از راه دريا بماوراء النهر منتقل كرديم ولي انتقال قشون از راه دريا بماوراء النهر بمناسبت كمي كشتي امكان نداشت. ما مي‌توانستيم با كشتيهاي موجود قسمتي از قشون را از راه دريا بماوراء النهر منتقل نمائيم ليكن براي انتقال قسمتهاي ديگر قشون مي‌بايد صبر كنيم تا كشتيها از ماوراء النهر مراجعت نمايند يعني از ساحل تركستان برگردند و چون در هر سفر كشتيها نميتوانستند جز معدودي از سربازان و اسبها را حمل نمايند، انتقال قشون من از مغرب و مشرق درياي (آبسگون) تا پائيز طول ميكشيد و (توقتميش) بما حمله ميكرد و قشون ضعيف ما را از بين ميبرد.
از راه دريا گذشته از دو راه ميتوانستيم به ماوراء النهر برگرديم. يكي از راه شمال درياي (آبسگون) ورود طرخان (يعني رود ولگا- نويسنده) ديگري از راه جنوب درياي (آبسگون)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 151
و راه مازندران و استرآباد و خراسان. البته مي‌توانستيم از دهانه‌هاي كوه قاف بگذريم و خود را بجنوب آن كوه برسانيم ولي (توقتميش) در آنجا بود و در مناطق كوهستاني راه را بر ما مي‌بست و او اهل محل بشمار مي‌آمد و ما نابلد بوديم و تا آخرين نفر بقتل مي‌رسيديم يا اسير ميشديم.
بعد از عبور از كوه قاف مي‌بايد از آذربايجان بگذريم و عبور از آنجا براي ما آسان نبود لذا بهتر آن دانستيم كه از راه شمال درياي (آبسگون) خود را بماوراء النهر برسانيم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 152

فصل پانزدهم مراجعت بماورء النهر و آفت ملخ‌

من قبل از حركت از قبچاق سه طلايه بجلو فرستادم و سيورسات ما با طلايه اول بود.
طلايه‌ها مكلف شدند كه پيرامون خود مبادرت باكتشاف نمايند زيرا ما از كشورهائي عبور ميكرديم كه ممكن بود سكنه محلي براي استفاده از اموال ما و بخصوص سيم‌وزر كه با خود داشتيم مبادرت بحمله كنند و ما را نابود نمايند تا ثروتي را كه بماوراء النهر ميبرديم بدست بياورند.
بين طلايه اول كه سيورسات هم جزو آن بود و طلايه دوم و طلايه سوم و قشون من ارتباط دائم وجود داشت. من از عقب خود زياد واهمه نداشتم چون طوري با سرعت ميرفتيم كه قشوني كه ميخواست از عقب بما حمله كند بما نميرسيد، ليكن جلو و طرفين ما خطرناك بود و ميبايد مواظب باشيم كه مورد حمله قرار نگيريم. تا موقعيكه به رود طرخان رسيديم واقعه‌اي كه قابل ذكر باشد روي نداد. من موقعيكه اولين بار رود طرخان را ديدم مشاهده كردم كه منجمد است ولي در آن موقع، رود مزبور پر از آب بود.
طلايه اول من كه پيشاپيش ميرفت بمن اطلاع داد كه كنار رود طرخان يك بازار مكاره بزرك مفتوح گرديده و مديران بازار بعد از اينكه طلايه قشون مرا ديدند و متوجه شدند كه من نزديك مي‌شوم درخواست تامين كردند و گفتند حاضرند يك باج فراخور بضاعت خويش بدهند بشرط اينكه من به بازار مكاره حمله‌ور نشوم و بگذارم كه فروشندگان و خريداران بكار خويش مشغول باشند. من بوسيله طلايه‌ها براي مديران بازار مكاره پيغام فرستادم كه از آنها باج نميخواهم و كاري بفروشندگان و خريداران ندارم و مردي هستم عابر و براه خود ميروم اما اگر خدعه‌اي ببينم اثري از بازار مكاره بجا نخواهم گذاشت.
معلوم شد كه هر سال بعد از ذوب شدن برف و يخ در آن منطقه يك بازار مكاره بزرگ براي فروش و خريد اجناس مفتوح مي‌شود و بيش از يكصد هزار فروشنده و خريدار در آن بازار حضور بهم ميرسانند (بازار مكاره مزبور بنام بازار مكاره حاجي طرخان تا سال 1917 ميلادي هر سال يكمرتبه مفتوح ميشد و بعد تعطيل گرديد- مارسل بريون) كالاهائي كه در بازار مكاره ديده مي‌شد اجناس روستائي و مصنوعات صنعتگران بخصوص پوستين و زين اسب و شمشير و خنجر و انواع پارچه‌هاي نخي و پشمي بود و نمونه تمام اقوام و طوائف درياي (آبسگون) در آن ديده ميشدند. بسربازان خود گفته بودم كه هركس بيكي از فروشندگان و خريداران بازار
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 153
مكاره تعدي كند بقتل خواهد رسيد. ولي واقعه‌اي كه موجب مجازات متخلف گردد اتفاق نيفتاد
افسران و سربازان من وقتي مشاهده كردند كه قسمتي از بازار مكاره مخصوص خريد و فروش غلام و كنيز است پشيمان شدند كه چرا غلامان و كنيزان خود را ببهاي ارزان فروختند و به آن بازار نياوردند تا ببهاي گران بفروشند و غافل از آن بودند كه آوردن غلام و كنيز بآن بازار با آن سرعت كه ما حركت ميكرديم كاري بود امكان ناپذير.
روي رود طرخان يك پل ساخته بودند كه پايه‌هاي آن زورق بود، و من بعد از آزمايش استحكام پل اجازه دادم كه قشون من از آن عبور نمايد.
من رود طرخان را بزرك نديدم و رود جيحون ما در ماوراء النهر لااقل پنج برابر رود طرخان است و جيحون در فصل بهار و بهنگام طغيان رود، طوري وسعت بهم ميرساند كه انسان كه در يك ساحل رود ايستاده نميتواند ساحل ديگر را ببيند (تيمور لنگ اشتباه كرده و علت اشتباهش اين بود كه يكي از شاخه‌هاي رود (ولگا) را ديده نه تمام رود را زيرا شط (ولگا نزديك (حاجي طرخان) منشعب مي‌شود و باصطلاح يوناني يك (دلتا) بوجود مي‌آورد و بازار مكاره كنار يكي از شاخه‌هاي رود (ولگا) مفتوح ميگرديد- مارسل بريون)
من خود يكسال در فصل بهار ميخواستم بوسيله زورق از رود جيحون بگذرم و از يكطرف بطرف ديگر بروم و مدت دو ساعت پاروزنان زورق پارو ميزدند تا اينكه من بساحل ديگر رسيدم.
پس از اينكه قشون من از رودخانه طرخان گذشت حس كردم كه وارد منطقه‌اي شدم كه ديگر خطري بزرگ قشون مرا تهديد نميكرد من در طول درياي آبسگون بطرف شرق و آنگاه بسوي جنوب رفتم و خود را به شاهراهي رسانيدم كه از ساحل دريا متصل به سمرقند ميشد از آن پس از سرعت حركت كاستم زيرا وارد تركستان شده بودم و ميدانستم راه بدون خطر ميباشد معهذا احتياط را از دست نميدادم زيرا من حتي در كشور خود محتاط هستم و يكي از عوامل اصلي پيروزي من احتياط است.
روز سوم برج ثور درحالي‌كه ما در شاهراه مشغول راه‌پيمائي بوديم ابري از جنوب نمايان گرديد و جلو آمد و آسمان را پوشانيد و نور آفتاب ناپديد شد و روز روشن از بين الطلوعين تاريكتر گرديد وقتي سر را بلند كردم ديدم كه آن ابر متشكل از كرورها جانور بالدار است كه همه از جنوب مي‌آيند و بسوي شمال مي‌روند. من تا آنروز حمله ملخ را نديده بودم و آنروز براي اولين مرتبه هجوم ملخ را مشاهده كردم. سبحان اللّه، افواج ملخ آنقدر انبوه بود كه ذره‌اي از نور آفتاب بزمين نمي‌تابيد اسب‌هاي ما وحشت‌زده شيهه مي‌كشيدند و جانوان صحرا بيمناك ميگريختند و وحشت ما هم كمتر از بيم اسب‌ها و جانوران صحرا نبود يكي از افسرانم گفت اي امير اگر اين ملخ به كشتزارها و باغهاي ماوراء النهر حمله كند امسال در كشور تو قحطي حكمفرما خواهد شد. گفتم آنچه از دست بشر ساخته مي‌شود چاره دارد ولي آنچه مولود دست خدا مي‌باشد بدون چاره است و من نميتوانم از هجوم اين جانوران به مزارع و باغهاي ماوراء النهر جلوگيري نمايم.
آنروز تا غروب. آفتاب امواج ملخ از بالاي سرما گذشت و بعد از اينكه تاريكي فرود آمد عبور ملخ همچنان ادامه داشت ولي صداي حركت بالهاي جانوران را مي‌شنيديم بامداد روز بعد هوا بر اثر عبور ملخها تاريك و وقتي ما براه افتاديم مثل اين بود كه در طلوع
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 154
فجر راه مي‌پيمائيم افسران من گفتند اين ملخ در سراسر ماوراء النهر يك ساقه گياه سبز باقي نميگذارد و هرچه هست ميخورد گاهي بعضي از ملخها از فرط خستگي يا بعلت ديگر كه من نميتوانستم بفهمم بر زمين ميافتادند و ما ميديديم كه ملخهاي بزرگ و خاكستري رنگ هستند افسرانم مي‌گفتند آن ملخها مأمور نيستند كه مزارع و باغهاي تركستان را مورد تهاجم قرار بدهند بلكه بكشور ديگر ميروند و واي اگر راه ماوراء النهر را در پيش بگيرند و بباغها و و مزارع آنجا فرود بيآيند
آنروز هم تا غروب آفتاب عبور افواج ملخ ادامه داشت و شب دوم تا صبح ملخها از از آسمان گذشتند و بامداد روز سوم عبور افواج ملخ متوقف شد و فضا از جانوران بالدار مصفا گرديد و آفتاب بر زمين تابيد.
همين‌كه من باولين كبوترخانه رسيدم از سمرقند كسب اطلاع كردم تا بدانم كه مزارع و باغهاي ماوراء النهر مورد تهاجم ملخ قرار گرفته يا نه؟ جوابي كه بوسيله كبوتر بمن رسيد مرا خيلي اندوهگين كرد و سبب غصه افسران و سربازانم گرديد زيرا جواب داده بودند شماره ملخها كه بر مزارع و باغهاي ماوراء النهر حمله كرده‌اند از شماره ماسه‌هاي صحرا بيشتر است و بدون ترديد در سراسر ماوراء النهر قحطي حكمفرما خواهد گرديد.
افسران و سربازان من بعد از يك جنگ بزرگ با پيروزي به وطن خود مراجعت ميكردند و همه داراي زروسيم بودند و بعضي از آنها اموال گرانبهاي غارت شده را جلو فرستادند. ولي هنگامي بماوراء النهر ميرسيدند كه در كشور ما قحطي بوجود ميآمد. وقتي ما به ماوراء النهر رسيديم مشاهده كرديم كه در صحرا، چيزي كه سبز رنگ باشد وجود ندارد. افواج ملخ نه فقط تمام مزارع را خورده، تمام درختهاي باغ را بي‌برگ كرده بودند، بلكه در هر نقطه كه بيشه‌اي وجود داشت بي برگ شد، و از درختهاي آن جز تنه و شاخه‌هاي عريان باقي نماند.
مراتع بزرگ كه ما در سه فصل از سال، اسب‌ها را در آن رها مي‌كرديم طوري بي‌علف بود كه گوئي از آغاز خلقت، در آن مراتع علف نروئيده است.
وقتي وارد سمرقند شدم در آن شهر نه يك دكان نانوائي طبخ مي‌كرد نه يك حبه گندم در بازار بفروش ميرسيد و مردم ماتم زده و مبهوت زانوي غم را در بغل گرفته بودند. وضع ساير شهرهاي ماوراء النهر هم مانند وضع سمرقند بود و در آن بلاد، نان و گندم يافت نميشد. من ميدانستم كه در سمرقند و بلاد ديگر لااقل براي مصرف آذوقه تا آخر برج سرطان كه ماه چهارم سال ميباشد غله هست. ولي چون ملخ همه چيز را خورده بود، كساني كه غله داشتند از بيم جان خود جرئت نميكردند كه غله بفروشند. تمام مواد خوابار در بازار سمرقند ناياب شده بود و اثري از سبزيهاي بهاري در بازار ديده نميشد. دو نوع از محصولات صيفي، ماوراء النهر باقلا و خيار است كه از ماه دوم بهار از مزارع و جاليزها بشهر حمل ميشود و بفروش ميرسد. ولي در سمرقند، حتي يك باقلا و خيار تازه وجود نداشت. فقط مردم گرفتار آفت جوع نبودند بلكه احشام و اغنام هم از گرسنگي ميمردند.
صاحبان اغنام و احشام، گله‌هاي خود را كوچ داده بودند باميد اينكه در جاهاي دور، بمراتع برسند و جانوران را از گرسنگي برهانند. آنچه از گوسفندان و گاوها و اسب‌ها كه در صحرا باقي ماندند و صاحبانشان نتوانستند آنها را كوچ دهند گرسنه ماندند. آن‌هائي كه موفق
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 155
شدند براي چهارپايان كاه و بيد خشك فراهم نمايند، نميگذاشتند كه حيوانات از گرسنگي بميرند. اما جانوران ديگر از بين ميرفتند و بهمين جهت گوشت هم در بازار سمرقند بدست نمي‌رسيد.
من امر كردم تمام دواب قشون را بطرف جنوب ببرند و بمراتع كابلستان برسانند تا اينكه چهارپايان قشون از گرسنگي نميرند. آنگاه دستور دادم كه هرقدر كه ممكن باشد در رودخانه‌هاي جيحون و سيحون كه در آن فصل بهار پر از ماهي بود زيادتر ماهي صيد كنند تا اينكه مردم از گرسنگي نميرند.
گفتم كه من در برج ثور به ماوراء النهر مراجعت كردم و در آن موقع آب رودهاي كشور ما فراوان است و گرچه فصل كشت گندم گذشته بود ولي من دستور دادم كه در آيش، گندم و جو بكارند من ميدانستم كه آب رودخانه‌ها، تا آخر سرطان فراوان است و بعد از آن كم ميشود و در نيمه تابستان سطح شطوط جيحون و سيحون بميزان عادي ميرسد و تا آن موقع اميدوار بودم كه بتوانيم چند آب بمزارع گندم و جو بدهيم و فكر كردم كه هرگاه گندم و جو بدست نيايد از ساقه‌هاي‌تر آنها مي‌توان براي علوفه چهارپايان استفاده كرد (در ماوراء النهر بمناسبت وجود مراتع وسيع كشت يونجه براي علوفه چهارپايان مرسوم نبود ولي ساقه‌هاي سبز گندم و جو را بمصرف تغذيه جانوران اهلي علفخوار ميرسانيدند- مارسل بريون)
ضمنا دستور دادم كه در سمرقند و ساير بلاد ماوراء النهر جار بزنند كه گندم و جو براي بذر خريداري مي‌شود و بهاي گندم را هر يكصد من ماوراء النهر، سه مثقال طلا و و بهاي جو را هر يكصد من يك مثقال و نيم طلا تعيين نمودم جارچيها بكساني كه غله داشتند اطلاع دادند كه هركس در خانه و قريه خود غله دارد، مي‌تواند، از قرار سرانه سي من ماوراء النهر گندم را جهت آذوقه نگاه دارد و بقيه را بايد بنرخي كه من تعيين كرده‌ام و خيلي گران‌تر از نرخ گندم قبل از حمله ملخ است بفروش برساند وگرنه خونش هدر و مالش مباح خواهد بود. بدستور من ائمه جماعت و وعاظ، در مساجد، آيات قرآن را مبني بر قدغن احتكار براي مردم ميخواندند و معني ميكردند تا همه بدانند كه در سال قحطي نبايد باميد گران‌فروشي غله را احتكار كرد.
در پيرامون كشور من فقط يك سرزمين بود كه مي‌توانست از لحاظ غله بما كمك كند و آن خراسان بشمار ميآمد و چند نفر از كارپردازان خود را بخراسان فرستادم تا هرقدر كه ممكنست غله خريداري كنند و بماوراء النهر بفرستند. حمل غله از خراسان بماوراء النهر مشكل بود براي اين‌كه خراسان راه ارابه‌رو نداشت مگر از طريق صحراي تركمان و آنهم يك راه طولاني بشمار ميآمد. ولي ما در ماوراء النهر راه ارابه‌رو داشتيم و امر كردم كه غله را بر پشت اسب و استر تا مرز ماوراء النهر بياورند و بعد منتقل بارابه نمايند كه زودتر بشهرهاي ما برسد.
در خود ماوراء النهر گندم و جو در آيش كاشته شد. (آيش يعني زميني كه هر دو سال يك يا سه سال يك مرتبه در آن كشت مي‌شود تا اينكه زمين پرقوت باشد و گندم و جو، بخوبي ثمر بدهد- مارسل بريون) در برج ثور و هم‌چنين در برج جوزا، مزارع گندم و جو را با آب فراوان رودخانه ها مشروب كرديم من كه با خدا عهد كرده‌ام كه پيوسته در صحرا باشم و اوقات خود را در شهرها نگذرانم مگر بقدر ضرورت براي رسيدگي به كارها، در اين سال دائم، مزارع را مورد سركشي قرار ميدادم و نظارت مي‌نمودم كه در همه‌جا، بكشت‌زارها آب بدهند من فقط بكشت گندم و جو اكتفا
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 156
ننمودم بلكه امر كردم كه زارعين هر نوع محصول صيفي ممكن را در پاليزها بكارند چون مي‌دانستم هرچه از مزرعه بدست بيايد و خوراكي باشد بدست مردم برسد از شدت قحطي ميكاهد.
قبل از اينكه آب رودخانه‌ها كاهش يابد در پاليزهاي ماوراء النهر با اينكه فصل مساعد گذشته بود بحكم من كاهو و خيار و باقلا و نخود و انواع سبزيها كاشته شد و پس از اين‌كه آب رودخانه‌ها كاهش يافت در برج سرطان باراني شديد در ماوراء النهر باريد كه خيلي كمك بمزارع كرد و سپس در برج اسد باران تجديد شد.
من عقيده دارم كه نزول باران در برج اسد كه در ماوراء النهر كم‌سابقه است ناشي از مرحمت خداوند بوده و خدا نخواست كه سكنه كشور من از گرسنگي بميرند و در برج سنبله مزارع گندم و قبل از آن مزارع جو رسيد و زارعين مزارع را باسرعت درو كردند چون ميدانستند كه اگر تأخير نمايند باران‌هاي پاييزي نازل خواهد شد و محصول كشت‌زارها از بين خواهد رفت. غله آنقدر فراوان گرديد كه قيمت گندم كه با عيار يكصد من ماوراء النهر سه مثقال طلا (سه دينار) بود شد يكصد من ببهاي يك دينار و من دستور دادم كه ديگر از خراسان غله خريداري ننمايند.
باران‌هاي برج سرطان و برج اسد و بعد از آن شبنم‌هاي برج سنبله مراتع ماوراء النهر را سبز گرد و ما توانستيم ايلخي‌ها را كه بكشورهاي دور دست منتقل كرده بوديم برگردانيم. من اگر در آن سال دست روي دست مي‌نهادم و ناظر قحطي مي‌شدم و اقدامي براي سير كردن شكم مردم نمي‌نمودم سكنه ماوراء النهر از گرسنگي ميمردند و قشون من از بين ميرفت.
ولي چون با سرعت دست بكار شدم توانستم جلوي قحطي را بگيرم و نيمه دوم آن سال تا رأس خرمن بعد، يكي از بهترين سالهاي ماوراء النهر بود. وقتي خطر قحطي از بين رفت و من آسوده خاطر شدم به تمشيت قشون خود پرداختم. (توقتميش) پادشاه (قبچاق) سال قبل در كشور خود ضربتي بزرگ به قشون من زده بود و عده‌اي از برجسته‌ترين افسران و سربازان من بقتل رسيدند يا از كار افتادند و من ميبايد جبران مافات را بكنم و قشون خود را تقويت نمايم در پاييز و زمستان آن سال، اوقات من صرف تقويت قشون شد و عده‌اي از جوانان خوش‌بنيه را وارد قشون خود نمودم و آنها را واداشتم كه فنون جنگي را فرا بگيرند در همان سال در كشور خود رسم استفاده از كبوترهاي قاصد را توسعه دادم چون ميدانستم كه در جنك و صلح مفيد است و در مدتي كم، اخبار را از دورترين نقاط بسمرقند ميرساند. ديگر از اقدامات من در آن سال اين بود كه مسجد متحرك خود را كه در سفرها با خويش ميبردم، سبك كردم و قطعات آن را طوري ساختند كه بسهولت قابل حمل باشد و بتوان باسرعت آن قطعات را سوار و پياده نمود.
در شبهاي زمستان بعد از فراغت از كارهاي خود وقتي به خيمه ميرفتم كه استراحت كنم در خصوص كشورهائي كه در جنوب درياي آبسگون قرار گرفته تحقيق ميكردم و از اطرافيان خود مي خواستم كه راجع بآن كشورها برايم توضيح بدهند. من راجع بكشورهاي مزبور چند كتاب خوانده بودم اما چيزهائي كه در كتب مزبور بنظرم رسيد مرا اقناع نميكردند و اطلاعات كافي بمن نميداد من شنيده بودم كه در طبرستان، واقع در جنوب درياي آبسگون اقوامي زندگي مي‌كنند كه پوست ببر و پلنگ و گاو مي‌پوشيد و تمام عمر را در جنگل ميگذرانند و غذاي آنها جانوران جنگلي و ميوه‌هاي بيشه است و از هيچكس بيم ندارند و هيچكس هم نتوانسته كشور آنها را تصرف نمايد و ديو سفيد كه در كتاب فردوسي از آن ياد ميشود از آن اقوام بوده است.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 157
من شنيده بودم كه در گيلان كه كشوري ديگر از ممالك جنوب درياي آبسگون مي‌باشد قومي زندگي مي‌نمايند كه غذاي آنها برنج است و از برنج آنها بوي مشك يمشام ميرسيد و در جهان زنهائي زيباتر و لطيف‌تر از زندهاي گيلان وجود ندارد و شايد چون غذاي آنها يك نوع برنج مي‌باشد كه بوي مشك از آن بمشام ميرسد آنقدر زيبا و لطيف هستند.
(توضيح- مترجم از اهالي محترم گيلان راجع باين برنج پرسش كرد و معلوم شد كه در گذشته در گيلان يك نوع برنج معطر بدست مي‌آمده كه آنرا برنج عنبرين يعني برنجي كه رايحه عنبر از آن بمشام ميرسد ميخوانده‌اند و شايد منظور تيمور لنگ اين برنج بوده است- مترجم)
شنيده بودم در كشوري ديگر از ممالك جنوب درياي آبسگون كه موسوم است به (طالش) مرداني هستند قوي هيكل داراي موهاي بلند كه موي آنها از زانوشان تجاوز مينمايد و پوست جانوران را مي‌پوشند و بر گوزن‌هاي بزرك سوار ميشوند و يا آنها را به ارابه مي‌بندند و روزوشب با سگهاي درنده زندگي مينمايند و جثه سگهاي آنها باندازه يك الاغ است و هيچكس تا امروز نتوانسته آنها را مطيع نمايد. من ميخواستم بروم و آن كشورها را ببينم و مشاهده كنم كه آيا اقوام مزبور آيا همانطور كه ميگويند قوي و زيبا هستند يا نه و آيا ممكن است كه كشورهاي آنان را منضم باقليم خود نمايم يا خير؟ در شبهاي زمستان كه با اطرافيان خود راجع بقشون‌كشي‌هاي آينده صحبت مي‌كردم مي‌گفتم كه بعد از اين بهر نسبت كه من جلو ميروم بايد در قفايم كبوترخانه‌هائي بوجود بيابد كه وسيله ارتباط با سمرقند باشد و يكي از مزاياي وجود كبوترخانه‌ها اين بود كه اگر راه بازگشت مرا قطع ميكردند، ميتوانستم از سمرقند كمك بگيرم زيرا كسي نميتواند مانع از عبور كبوتران شود مگر بوسيله شاهين و مدتي طول داشت تا اقوام جنوب درياي (آبسگون) بفهمند كه بوسيله شاهين ميتوان از عبور كبوتران قاصد ممانعت كرد.
پيش‌بيني من براي بهار سال آينده اين بود كه كشورهاي جنوب درياي (آبسگون) را ببينم و در صورت امكان تصرف كنم و از آن بگذرم و خود را به آذربايجان برسانم. از آن پس نميدانستم چه بايد كرد آيا بسوي مغرب بروم يا جنوب. اگر بسوي مغرب ميرفتم ميتوانستم خود را بدجله برسانم و بغداد را تصرف كنم و اگر بسوي جنوب ميرفتم ممكن بود شاه منصور مظفري پادشاه فارس را طوري ادب نمايم كه هرگز جرئت نكند بديگري ناسزا بگويد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 158

فصل شانزدهم در كرانه‌هاي درياي آبسگون‌

وقتي فصل بهار فرا رسيد پسرم (شيخ عمر) را در ماوراء النهر جانشين خود كردم و با يكصد هزار سوار براه افتادم و در طول مجراي قديم رودخانه جيحون كه در گذشته بسوي درياي آبسگون ميرفت پيش رفتم خدا خواست كه رود جيحون خط سير خود را تغيير بدهد و بجاي اينكه بسوي مغرب برود راه مشرق را پيش بگيرد و وارد ماوراء النهر شود وگرنه نيمي از كشور ما صحراي لم يزرع مي‌شد (كم آبي درياي خزر از همان زمان كه مجراي رود جيحون تغيير كرد شروع شد- مارسل بريون)
ما بطور معمول راه مي‌پيموديم و بعد از اينكه نزديك درياي (آبسگون) رسيديم متوجه جنوب شديم و ناگهان يك رود بزرك و پر آب مقابل ما نمايان شد (اين رود كه مقابل اقشون تيمور لنگ نمايان گرديد رود اترك نام دارد- مارسل بريون) خواستم سواران خود را از آب بگذرانم ولي متوجه شدم كه در آن فصل بهار هرگاه سوارانم بخواهند بآب بزنند همه را آب خواهد برد.
در آنجا كه ما بآب رسيده بوديم نه آبادي بود نه انسان و من گفتم بروند و از اطراف عده‌اي از سكنه محلي را بياورند تا بما بگويند گدار آن رودخانه كجاست.
(گدار بر وزن غبار، قسمتي از رودخانه است كه كم‌عمق مي‌باشد و سواران يا پيادگان مي‌توانند از آن عبور نمايند- مترجم)
سواران من عده‌اي از سكنه محلي را آوردند و گفتند كه گدار اين رودخانه سه فرسنگ پائين‌تر مي‌باشد ولي در اين فصل غير قابل عبور است و بايد صبر كرد تا فصل طغيان بگذرد آنوقت ميتوان از گدار عبور كرد. بعد از تحقيقي كه از سكنه محلي كردم دانستم كه طغيان رودخانه لااقل تا پانزده روز ديگر دوام دارد و اگر تا آن موقع آب كم شود من خواهم توانست با قشون خود از آب بگذرم وگرنه ميبايد كنار رودخانه در انتظار فرو كشيدن آب باشم.
گفتم كه يك سردار جنگي هرقدر با؟؟ باشد نميتواند تمام مشكلات و موانع را پيش‌بيني نمايد و مشكلاتي بوجود مي‌آيد كه احتياج بتصميم فوري دارد. اگر آن منطقه مشجر بود من امر مي‌كردم كه درختها را بيندازند و زورق بسازند و وارد رودخانه كنند و روي زورق‌ها تخته پل بيندازند تا سواران من از آن عبور نمايند. ليكن در آنجا درخت نبود و در بالا و پائين رودخانه زورق
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 159
بقدر كافي يافت نميشد كه بتوان يك پل بوجود آورد رورق‌هائي هم كه بدست مي‌آمد براي حمل سواران از يكطرف رودخانه بطرف ديگر فايده نداشت.
من در عوض اينكه خود را در آن منطقه معطل كنم بعد از كسب اطلاع از سكنه محلي و انتخاب چند تن از آنها بعنوان بلد عزم كردم كه خود را بدهانه رود كه وارد دريا ميشود برسانم چون شنيدم كه رود در آنجا به ده پانزده شاخه منقسم مي‌شود و شاخه‌هاي مزبور كوچك و كم‌آب است و مي‌توان از آنها گذشت. همينطور هم شد و نزديك مصب آن رودخانه شاخه هاي متعدد نمايان گرديد و سواران من بدون اشكال از آن شاخه‌ها عبور كردند و ما رودخانه را در عقب گذاشتيم و بسوي جنوب رفتيم و وارد سرزميني شديم كه از بهترين مرغزارهاي ماوراء النهر سرسبزتر بود و در آن فصل بهار، در آنجا علف بزير شكم اسبهاي ما ميرسيد.
اگر در حال راهپيمائي جنگي نبوديم من مي‌گفتم كه چند روز در آن دشت سبز و خر؟؟
توقف نمائيم و اسبها را در مرغزار رها كنند تا بچرند ولي چون بعيد نبود كه جنك در پيش داشته باشيم من نميتوانستم اسبها را با چند روز رها كردن در آن علف‌زار سست كنم. مدت؟؟
روز ما از آن دشت مسطح و سبز كه مسكن قبايل متعدد تركمان بود عبور كرديم. گاهي بعضي از روساي قبايل با چند راس بره برسم پيشكش نزد من مي‌آمدند و من انعامي بآنها ميدادم مرخصشان ميكردم.
وقتي از آن دشت وسيع عبور كرديم وضع اراضي عوض شد و علفزار جاي خود را؟؟
مشجر داد. وقتي كه ما وارد منطقه مشجر شديم بما گفتند كه آنجا آغاز جنگلي است عظيم و انبوه كه سر ديگر آن متصل بآنطرف دنيا مي‌باشد. من ميدانستم كه جنگل مزبور آنقدر وسيع نيست كه انتهاي آن متصل بآنطرف دنيا شود معهذا راهپيمائي در آن جنگل خطرناك بود چون اگر قشون افراسياب در نيم فرسنگي آن جنگل انتظار ما را مي‌كشيد ما آن قشون را نميديديم غافلگير ميشديم. بطلايه‌هاي ما دستور داده شد كه خوب مراقب باشند و در هر نقطه كه نميتوا؟؟
اطراف را ديد كساني را بالاي درختها بفرستند تا بتوانند از آنجا اطراف را ببينند و مشاهده كن؟؟
كه آيا سر راه ما دسته‌هاي سپاهي هست يا نه؟
گاهي از دور صداي مرموز بگوش ميرسيد و براي ما كه عادت براه‌پيمائي در جن؟؟
نداشتيم توليد نگراني ميكرد اما بعد از چند روز تجربه حاصل كرديم و فهميديم كه جنگل صدا را منعكس ميكند و صدائي كه انسان تصور ميكند در پنجاه قدمي او برخاسته ممكن است در فرسنگي بوجود آمده باشد.
يك روز قشون من از يك نقطه مرتفع عبور ميكرد تا وقتي كه من در پائين بو دريا را نميديدم ولي بعد از اينكه به مرتفع‌ترين منطقه تپه رسيدم چشمم بدريا افتاد و ميتو؟؟
گفت كه دريا يكي از عجيب‌ترين چيزها بود كه تا آنروز ديدم تا چشم كار ميكرد يك؟؟
آبي‌رنگ و مسطح بنظر ميرسيد و آب آن پهنه، در افق بآسمان مي‌پيوست آسمان آبي رنگ و دريا آبي رنگ و هر دو نامحدود، منظره مزبور آنقدر حيرت‌انگيز بود كه من نتوانستم راه ادامه بدهم و توقف كردم و بيش از مدت يكساعت حيران آن منظره در زير پاي خود بو؟؟
هركس ميخواهد چيزي ببيند كه هرگز فراموش نكند ميبآيد باسترآباد برود و درياي آبسگون را از آنجا كه من ديدم ببيند تا بفهمد كه چگونه آسمان و درياي آبي رنگ و نامحدود، در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 160
بهم وصل ميشود.
در آنروز من براي اولين مرتبه فهميدم كه سپهر، مدور است زير آسمان مثل يك گنبد بزرگ و آبي رنگ بدريا متصل ميگرديد ولي آنچه من فهميدم ديگران نفهميدند و بآن منظره توجه نكردند بعد از عبور از آن منطقه بجائي رسيديم كه گفتند هرگاه بخواهم بعراق عجم بروم ميتوانم از آنجا بسوي جنوب عزيمت نمايم در آنجا گردنه‌اي بود بارتفاع دو هزار و پانصد ذرع و من براي رفتن بعراق عجم ميبايد بر آن گردنه صعود كنم و آنگاه در طرف ديگر نزول نمايم. ليكن من نميخواستم در آن موقع راه عراق عجم را در پيش بگيرم و ترجيح ميدادم كه بسوي مغرب بروم.
باران شروع شد و طوري باران ميباريد كه طوفان نوح را بخاطر ميآورد و شدت و دوام باران مانع از راه‌پيمائي ما شد و ناگزير توقف كرديم و اسب‌ها را زير درختان قرار داديم مدت چهار روز بدون انقطاع باران ميباريد و جنگل از مه تاريك بود. اگر در آنموقع يك قشون بما حمله ميكرد در اندك مدت ما را از پا درمي‌آورد زيرا بر اثر شدت و دوام باران توانائي و مقاومت نداشتيم بعد از چهار شبانه‌روز، باران قطع شد و آفتاب دميد و هوا در مدتي كمتر از نيم روز چنان گرم گرديد كه مردان ما مجبور شدند لباس از تن بدر كنند دانستم كه وضع هوا در آن منطقه چنان است و تا وقتي باران ميبارد هوا سرد ميشود همينكه باران قطع گرديد حرارت بوجود مي‌آيد ولو در فصل زمستان باشد.
پس از قطع باران براه‌پيمائي ادامه داديم تا آنجا كه وارد سرزمين مردان بلندقامت و گاوهاي تنومند كه موسوم است به طبرستان شديم مردان و زنان طبرستان در تمام عمر در جنگل زندگي ميكنند و بعضي از آنها برنج ميكارند و برنج آنجا قرمز رنگ ميباشد مردهاي طبرستان گيسوي بلند دارند و لباس آنها از پوست جانوران است و هريك از آنان يك تبر بر دوش ميگذارند زيرا در جنگل، تبر پيوسته مورد احتياج ميباشد و بوسيله تبر درختان را ميآندازند و در نقاط انبوه جنگل بوسيله تبر راه را مي‌گشايند هنگامي هم كه جانوري بآنها حمله‌ور ميشود با تبر آن حيوان را بقتل ميرسانند آنهائي كه تبر بر دوش نمي‌نهادند يك منتشا روي شانه قرار ميدادند و منتشاي آنها بقدري خطرناك بود كه مي‌توانستند با يك ضربه منتشا يك ببر را بهلاكت برسانند. در طبرستان شير و ببر زندگي مي‌كند اما شماره ببرها بيشتر از شماره شيران مي‌باشد و در بعضي از نقاط طبرستان ببر بقدري فراوان است كه ما در سمرقند آن اندازه گربه نداريم.
زنهاي طبري هم مثل مردها بلندقامت هستند و با گاوها صحبت مي‌كنند و سوار گاو مي‌شوند گاو در طبرستان مانند اسب است در كشورهاي ديگر. من متوجه شدم كه زنهاي طبرستان نه فقط با گاوها صحبت مي‌كنند بلكه زبان پرندگان را هم ميدانند و مي‌توانند با طيور جنگل تكلم نمايند در قديم سليمان ميتوانست با جانوران صحبت كند و زنهاي طبرستان چون سليمان قادرند با حيوانات مكالمه نمايند زبان سكنه طبرستان فارسي است ولي يكنوع فارسي شگفت‌انگيز كه فارسي زبانان ديگر از جمله من، نميتوانند آنرا بفهمند.
سكنه طبرستان عقيده دارند كه از نژاد ديو هستند و اسم تمام امراي طبرستان ديو است و برخي از آنان خود را سلاله ديو سفيد ميدانند من بعد از اينكه وارد طبرستان شدم متوجه گرديدم كه صلاح بر آنست كه روابط ما و سكنه محلي دوستانه باشد من فهميدم كه هرگاه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 161
بين ما و سكنه محلي مناسبات خصمانه بوجود بيايد خطري بزرگ براي ما توليد خواهد گرديد و طبريها از من و قشونم نميترسيدند و مثل اين بود كه قشون مرا بحساب نمي‌آورند.
اگر من در آن سرزمين جنگلي يا منطقه طبرستان مي‌جنگيدم ممكن بود تمام آنها بر سر ما بريزند و قشون ما را از بين ببرند لذا بامراي طبرستان فهماندم كه در آنجا من با كسي سرجنگ ندارم و مسافري هستم كه از آن سرزمين عبور ميكنم و جز آذوقه و عليق براي سربازان و دواب، چيزي نميخواهم امراي طبرستان هم هرقدر آذوقه و عليق كه ميخواستم در دسترس ما ما ميگذاشتند ليكن در طبرستان گندم يافت نمي‌شد و سربازان من ميبايد مثل سكنه محلي برنج سرخ رنگ را تناول نمايند علاوه بر برنج سرخ رنگ نيشكر در طبرستان فراوان بود و سكنه محلي نيشكر را ميشكافتند و شيره‌اي را كه در جوف آن بود بيرون ميآوردند و با برنج سرخ رنگ ميخوردند.
گاوهاي طبرستان بقدري بزرگ هستند كه توليد وحشت ميشد و جز زنهاي طبري كسي نميتوانست بآن گاوها نزديك شود. زن‌ها، خوب زبان گاوها را ميدانند و مي‌توانند با آن‌ها تكلم كنند و آن جانوران را رام مي‌نمايند ليكن مردهاي طبرستان نميتوانند به گاوها نزديك شوند و همينكه مردي بيك گاو نزديك ميشود مورد حمله قرار ميگيرد و بقتل ميرسد يكي از مناظر ديدني طبرستان جنگ گاوهاي نر است و گاوهاي نر را زنها بسوي ميدان جنگ ميبرند زيرا بطوري كه گفتم مردها نميتوانند به گاوان نر نزديك شوند زن‌ها، گاوهاي نر را بطرزي بسيار شكيل مزين مينمايند آنگاه آن‌ها را بميدان جنگ مياورند و دو گاو نر بهم حمله‌ور مي‌شوند و پس از چند دقيقه يكي از آنها بر زمين ميافتد و ديگر برنمي‌خيزد و گاهي هر دو گاو بر اثر جنگ بقتل ميرسند.
يك روز، از منطقه‌اي كنار دريا عبور ميكرديم و من مشاهده كردم كه در آنجا مقدار زيادي استخوان‌هاي سفيد رنگ مشاهده مي‌شود كه همه استخوان انسان است از سكنه پرسيدم كه آن استخوان‌ها چيست و براي‌چه اموات را دفن نكرده‌اند و گذاشته‌اند تا اجساد بپوسند و استخوان ها باقي بماند سكنه محلي جواب دادند كه آن استخوان‌ها از دزدان دريائي است و چهار سال قبل عده‌اي كثير از دزدان دريائي جزء اقوام كوتاه قد كه در شمال درياي آبسگون زندگي مي‌كنند با بيست كشتي بزرگ و كوچك به طبرستان حمله‌ور شدند و در همان نقطه قدم بساحل نهادند سلاح آنها شمشير و نيزه و تيروكمان بود و مردان طبري با تبر و منتشا بآنان حمله‌ور گرديدند و عده‌اي كثير از آنها را كشتند و بقيه از هول جان، گريختند و خود را بكشتي‌ها رسانيدند و مراجعت كردند از آن موقع، تا آن روز، هيچ دزد دريائي جرئت نكرد كه بآن منطقه نزديك شود سكنه طبرستان بعد از اينكه دزدان دريائي را كشتند لاشه آن‌ها را دفن نكردند تا اين كه بپوسد و آن استخوان‌ها از اموات مزبور باقي مانده است.
من در طبرستان، شهر بزرك نديدم و شهرهاي آن كشور كوچك است و در تمام شهرها مثل اصفهان مجراي فاضل‌آب وجود دارد زيرا در طبرستان نميتوانند براي رفع بعضي از احتياجات چاه حفر نمايند زيرا پس از اين‌كه باران شروع شود آب در چاه بالا ميآيد بطوري‌كه آب چاه با سطح زمين موازي ميشود بهمين جهت در آنجا مثل اصفهان، مجراي فاضل‌آب بوجود آورده‌اند و تمام مجرا هاي فاضل‌آب منتهي برودخانه‌ها ميشود و از آنجا بدريا ميريزد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 162
در امتداد سواحل درياي (آبسگون) استخوان جانوران بزرك دريائي ديده ميشود. در همان موقع كه من در طبرستان بودم لاشه يك ماهي بدون فلس و حرام بساحل افتاد و من گفتم كه لاشه ماهي را اندازه بگيرند و معلوم شد كه طول ماهي شش ذرع است. سكنه طبرستان، ماهي‌هاي بدون فلس را تناول نميكنند نه از لحاظ اين‌كه آن را حرام ميدانند بلكه بدين مناسبت كه از طعم نامطلوب آن نفرت دارند و در عوض ماهي‌هاي فلس‌دار را بمقدار زياد صيد و تناول ميكنند.
وقتي من وارد طبرستان شدم فصل صيد ماهي گذشته بود، معهذا انواع ماهيهاي كوچك فلس‌دار را صيد ميكردند و در بازارها بقيمت بسيار ارزان بفروش ميرسانيدند. سكنه طبرستان داراي دو جنگل هستند يكي جنگل طبيعي كه شير و ببر و خرس در آن زندگي ميكنند و ديگري جنگل مصنوعي كه از درختهاي نارنج و ترنگ بوجود آمده است.
(توضيح- ترنگ همان است كه ما امروز بنام پرتقال ميخوانيم و مترجم ناتوان اين سرگذشت نميداند كه كلمه پرتقال از كجا بفارسي راه يافته و آيا اين كلمه را پرتقالي‌ها با خود بايران آورده‌اند يا نه، و لازم است بعرض برساند كه در اروپا پرتقال را باسم (اورانژ) ميخوانند كه همان نارنج يا نارنگ خودمان است و پدران ما در قديم به پرتقال ميگفتند ترنگ كه اعراب آنرا مبدل به (طرنج) كردند- مترجم)
در طبرستان آنقدر ترنگ و نارنج هست كه مردم نميتوانند ميوه درختها را بچينند و وقتي ما وارد طبرستان شديم با اينكه مدتي از فصل ميوه‌هاي مزبور ميگذشت مقداري زياد نارنج‌هاي زرد و سرخ بر شاخه درختان ديده ميشود. سكنه محلي به سربازان من مي‌گفتند كه نارنج‌ها را بچينند و بخورند مشروط بر اينكه شاخه درختها را نشكنند. ما در ماوراء النهر نمونه آن ميوه‌ها را داريم و در آنجا ترنگ و نارنج تحفه است و در فصل زمستان بدست ميآيد و به بهاي گزاف در بازار سمرقند فروخته ميشود. اما در طبرستان آنقدر ترنگ و نارنج فراوان است كه خريدار ندارد و صاحبان درخت‌هاي ترنگ و نارنج از ديگران درخواست ميكنند كه ميوه اشجار آن‌ها را بچينند و بخورند و چون سكنه محلي قادر بمصرف آن همه نارنج نيستند خروارها از آن را ميفشارند و آب نارنج را در ديگ‌هاي بزرك ميجوشانند تا وقتي غليظ شود و بعد از غلظت بشكل يك ماده سياه رنگ درميآيد و آن ماده بقدري ترش است كه اگر ذره‌اي از آن را روي زبان بگذارند زبان را ميسوزاند و سكنه طبرستان آن ماده سياه رنگ را چاشني غذا ميكنند عده‌اي از سكنه طبرستان داروفروش هستند زيرا در طبرستان گياهان طبي فراوان است و پيرمردي براي من حكايت ميكرد كه در طبرستان بيست هزار نوع گياه طبي هست.
من متوجه شدم كه آن پيرمرد اغراق ميگويد ولي اگر در طبرستان هزار نوع گياه طبي باشد باز هم بايد آن كشور را مركز داروي دنيا دانست. گياههاي طبي طبرستان بعد از خشك شدن بعراق عجم ارسال مي‌گردد و در بسياري از شهرهاي عراق عجم هر دارو كه بدست بيايد از طبرستان فرستاده شده است. اين را بايد بنويسم كه سكنه طبرستان با اينكه هزار نوع دارو در دسترس دارند ناخوش نميشوند مگر در جنگل‌هاي بد آب‌وهوا.
در جنگل‌هائي كه آب‌وهواي خوب دارد هيچكس بيمار نميشود مگر هنگام مرك و عمر سكنه جنگلهاي خوش آب‌وهوا طولاني است. اما در جنگلهاي بد آب‌وهواي طبرستان بيماري
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 163
تب نوبه‌دار، مردم را از پا درميآورد و سكنه طبرستان از بعضي از جنگلها طوري ميترسند كه هرگز قدم بآنجا نميگذارند زيرا ميدانند كه اگر بآنجا بروند بمناسبت اينكه بد آب‌و هوا ميباشد دچار بيماري خواهند شد و عمرشان كوتاه خواهد گرديد و بهلاكت خواهند رسيد و ما هم از سكنه محلي پ؟؟ كرديم و از آن جنگلهاي بد آب‌وهوا عبور ننموديم.
در منطقه‌اي موسوم به (چهل دره) واقع در طبرستان بمن گفتند كه هرگاه ميل داشته باشم مي‌توانم راه جنوب را و (قصرخان) را مشاهده كنم و (قصرخان) يكي از قلاع بزرك و اصلي (اسماعيليه) است. من اسم اسماعيليه را بدفعات شنيده و در كتابها خوانده بودم و ميدانستم كه اسماعيليه) فرقه‌اي هستند از فرق شيعه. اين فرقه در سيصد سال قبل از آن تاريخ تحت رياست مردي باقدرت بنام (حسن صباح) قرار گرفت و آن مرد در منطقه‌اي واقع در جنوب (طبرستان) باسم (الموت) ده‌ها قلعه ساخت و پيروان خود را در آن قلاع جا داد و گفت كه نبايد بهيچ يك از واجبات شرع عمل كنند و يگانه امر واجب در مذهب اسماعيليه اينست كه بدون چون‌وچرا از اوامر (امام) يعني رئيس مذهب (اسماعيليه) پيروي نمايند و يك اسماعيلي در تمام عمر از لحاظ شرعي هيچ تكليف ندارد غير از فراگرفتن علوم. وسيله‌اي كه حسن صباح براي پيش بردن بدعت خود انديشيد عبارت بود از ترور و عده‌اي از پيروان خود را مأمور ميكرد كه به كشورهاي مختلف بروند و هركس را كه مخالف بدعت او مي‌باشد بقتل برسانند.
(توضيح- تيمور لنگ نويسنده اين سرگذشت از مذهب اسماعيليه اطلاعي بجز آنچه در افواه يا كتابهاي آن زمان بود نداشته و نبايد هم از مردي چون او انتظار داشت كه راجع به اسماعيليه تحقيق كرده باشد و مترجم هم نميتواند در اين‌جا، درخصوص مذهب اسماعيليه، قبل از حسن صباح و در زمان او، و بعد از وي، توضيح كافي بدهد چون خارج از موضوع سرگذشت تيمور لنگ است و در هر صورت خوانندگان نبايد تصور نمايند آنچه كه تيمورلنگ راجع به (اسماعيليه) مي‌گويد واقعيت دارد- مترجم)
حسن صباح تمام احكام اسلام حتي نماز را نسخ كرد و گفت يگانه تكليف واجب اسماعيليان تحصيل علم است و غير از اين تكليفي ندارند بعد از حسن صباح بازماندگان او، بجاي وي (امام) شدند و بدعت حسن را ادامه دادند و مدتي حكومت كردند و عوامل آنها، همچنان مخالفين فرقه اسماعيليه را نابود ميكردند تا اين‌كه جد من (هلاكوخان)، تقريبا در يكصد سال قبل از اين به منطقه (الموت) حمله كرد و تمام قلاع اسماعيليه را جز يك قلعه گرفت و ويران نمود.
آن قلعه كه مقابل جد من مقاومت كرد موسوم بود به (قصر خان) كه مدتي پايداري نمود ولي بعد از ده سال و بروايتي يازده سال سكنه گرسنه و برهنه آن، تسليم شدند و همه از دم تيغ گذشتند (قصر خان)، آن‌قدر محكم بود كه نتوانستند آن را ويران نمايند لذا باقي ماند ولي ديگر ديگر كسي در آن زيست نميكند. من خيلي ميل داشتم كه بروم و قلعه (قصر خان) را به‌بينم و مشاهده كنم قلعه‌اي كه جد من (هلاكوخان) نتوانست آن را ويران نمايد چگونه است.
(همانطور كه قبلا گفتيم تيمور لنگ اصرار داشت كه خود را از فرزندان چنگيز معرفي كند در صورتي كه از نسل چنگيز نبود و بهمين جهت (هلاكوخان) را كه از فرزندان چنگيز بوده، جد خود معرفي مينمايد- مارسل بريون).
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 164
ولي نميتوانستم به تنهائي يا با عده‌اي محدود بآنجا بروم زيرا ممكن بود مرا بقتل برسانند و اگر ميخواستم قشون خود را به (الموت) ببرم ميبايد از گردنه‌اي باسم (سياله) بگذرم تا به الموت برسم و گردنه سياله گردنه ايست كه فقط قاطر از آن عبور ميكند و يك قشون چون سپاه من قادر نيست از آن گردنه كه كور راه آن، از كنار دره‌اي به عمق پانصد ذرع ميگذرد عبور نمايد بهمين جهت من از مشاهده قلعه مستحكم اسماعيليه كه بعد از سيصد سال هنوز برجاست صرفنظر كردم و براه خود بسوي مغرب ادامه دادم.
خط سير قشون من همچنان جنگل بود و من كماكان با احتياط زياد از آن جنگل بزرگ كه پايان نداشت عبور مينمودم تا اينكه بسرزمين قوم گيل يا گيلان رسيدم. مردم سرزمين گيل با مردم طبرستان فرق دارند و مثل آنها درشت استخوان و بلندقامت نيستند و با اينكه مسلمان مي‌باشند يك رودخانه بزرگ را باسم سفيدرود كه از سرزمين گيل ميگذرد خداي خود ميدانند و عقيده دارند همه چيز آنها را خداي مزبور ميدهد (مأخذ اين عقيده تيمور معلوم نيست ولي در هر حال طبق نظريه علمي جغرافيادان‌ها و دانشمندان زمين‌شناس اين عصر سرزمين گيلان، از سفيدرود بوجود آمده و رسوب آبهاي سفيدرود گيلان را بوجود آورده و شايد مردم قديم گيلان با اينكه از حقيقت علمي اطلاع نداشتند عقيده داشتند كه همه چيز آنها از سفيدرود است- مارسل بريون) سفيدرود، رودخانه‌ايست بزرگ و وقتي ما به گيلان رسيديم دوره طغيان سفيدرود تمام نشده بود و سفيدرود نزديك درياي آبسگون ده پانزده شاخه ميشود و بدريا ميريزد از شهرهاي بزرگ گيلان شهر رشت است و كرسي سرزمين گيل شهري است باسم (لاهيجان) واقع در مشرق دهانه سفيدرود كه بدريا ميريزد و از لاهيجان اگر بسوي دريا بروند بيك بندر ميرسند باسم (گوتم) كه بزرگترين بندر درياي آبسگون است و وقتي من بآنجا رسيدم مشاهده كردم كه بيش از دويست كشتي در آن بندر ديده ميشود و آنها كشتي‌هائي بود كه از چهار سمت ببندر گوتم مي‌آمد و كالاي سرزمين گيل را بكشورهاي مختلف حمل ميكرد (بندر گوتم واقع در مصب سفيدرود كه بزرگترين بندر شمال ايران بود امروز وجود ندارد- مارسل بريون)
در سرزمين گيلان آنقدر ابريشم بدست مي‌آيد كه براي مصرف دنيا كافي است و در سنوات بعد من در هر منطقه از جهان كه پارچه ابريشمي ديدم معلوم شد ابريشم گيلان است بعد از ابريشم گيلان كه بتمام دنيا ميرود بزرگترين كالائي كه از سرزمين گيل صادر ميگردد برنج است من در گيلان برنج عنبرين را خوردم و از بوي خوش آن برنج لذت بردم و امر كردم مقداري از آن برنج را بوسيله كشتي از بندر گوتم به ماوراء النهر بفرستند كه در آنجا كاشته شود.
اي كسي كه سرگذشت مرا ميخواني بدان من كه امير تيمور فرزند چنگيز هستم و جهانيان از شنيدن نام من بلرزه درمي‌آيند از سرزمين گيلان گريختم و آنچه مرا وادار بفرار كرد زنهاي زيباي گيلان بود در هيچ نقطه‌اي از دنيا زن‌هائي بزيبائي زن‌هاي گيلان نديدم و اگر بگويم گيلان يك بهشت است پر از حوري سخني بگزاف نگفته‌ام تمام زنهاي گيلان سفيد چهره و سفيدپوست و داراي چشم و ابروي سياه يا چشم‌هاي آبي رنگ هستند و همه فربه ميباشند.
در گيلان بمن گفتند كه سفيدي و زيبائي و خوبروئي زنهاي گيلان از اين است كه غذاي آنها را برنج و ماهي تشكيل ميدهد پس چرا مردهاي گيلان كه مانند زنها برنج و ماهي ميخورند آن‌گونه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 165
سفيد و زيبا نيستند من تصور ميكنم در سرشت زن‌هاي گيلان چيزي هست كه در ساير زنها وجود ندارد و بهمين جهت آنها را از تمام زن‌ها زيباتر ميكند.
وقتي وارد گيلان شدم فهميدم بپاي خويش وارد سرزميني شده‌ام كه عرصه نابودي من و سربازانم خواهد گرديد چون من و سربازانم را پابند عيش و كسب لذت خواهد كرد سال‌ها قبل از آن تاريخ بطوري كه گفتم با خدا عهد كردم كه هرگز در شهرها توقف ننمايم مگر براي امور ضروري كشورداري آنهم براي مدتي كوتاه. من با خدا عهد كرده بودم كه پيوسته در صحرا و پيش سربازانم بسر برم و هرگز، تن را معتاد به عيش ننمايم و از معاشرت با زن‌ها بپرهيزم مگر زن‌هائي كه در ماوراء النهر داشتم چون ميدانستم كه عادت بعيش و آميزش با زنها يك مرد جنگي را آنقدر ذليل ميكند كه نابود ميگردد.
ولي در سرزمين گيلان، زنهاي زيباي آنجا من و سربازانم را وسوسه ميكردند و اگر من مطيع وسوسه نفس ميشدم و در گيلان توقف مي‌نمودم ارزش جنگي خود را از دست مي‌دادم و سربازانم نيز مثل من سست و زبون مي‌شدند و ارزش جنگي را از دست ميدادند اين بود كه كه عزم كردم مدت توقف خود را در گيلان بسيار كوتاه كنم و براي اينكه زن‌هاي فريبنده (گيلگ) سربازان مرا سست نكنند، انظباتي دقيق را در قشون خود برقرار نمودم و اردوگاه را در محلي انتخاب كردم كه دور از شهرهاي بزرگ سرزمين گيل باشد تا اينكه مردها براي ديدار زنها بشهر نروند.
(لاهيجان) كرسي سرزمين گيلان است اما در آن كشور، يك شهر بزرگ ديگر نيز هست باسم (اسپهبدان) (اين شهر هم مانند شهر گوتم از بين رفته و امروزه در گيلان وجود ندارد- مارسل بريون).
وقتي من وارد شهر اسپهبدان شدم مشاهده كردم كه مرد و زن و كودك سفيدپوش هستند معلوم شد در آن شهر، مرد و زن، از روزي كه بدنيا مي‌آيند تا روزي كه از جهان ميروند جز لباس سفيد نمي‌پوشند و فقط روي بستر سفيد رنگ ميخوابند اگر سرزمين گيلان را يك سرزمين پر از حوري بخوانيم شهر اسپهبدان قشنگترين غرفه آن ميباشد در آن شهر مردها نيز مثل زنها زيبا هستند و در كنار حوريان مانند غلمان بشمار مي‌آيند از عجائب شهر اسپهبدان اينست كه من در آن شهر يك مرد يا زن را نديدم كه داراي چشمهاي سياه باشد و تمام سكنه شهر، از مرد و زن و كودك چشم‌هاي آبي رنگ داشتند و بمن گفتند كه سكنه شهر، با بيگانه وصلت نمي‌كنند و فقط با كساني وصلت مي‌نمايند كه اهل اسپهبدان باشند بهمين جهت نژاد خارجي وارد آن شهر نميشود و چون نژاد بومي داراي چشم‌هاي آبي است لذا مرد و زن داراي چشم‌هاي آبي رنگ هستند.
ديگر اينكه بمن گفتند كه در قديم در آن منطقه امرائي بسر ميبردند موسوم به اسپهبدان و اسم شهر اسپهبدان از نام آنها گرفته شده است شغل سكنه شهر اسپهبدان پرورش كرم ابريشم و بافتن پارچه‌هاي ابريشمين بود و در تمام شهر يك كشاورز برنج‌كار يافت نمي‌شد. در آن شهر، مرد و زن و اطفال، بدون استثناء كرم ابريشم را پرورش ميدادند و مردها و زنها پارچه‌هاي ابريشمين ميبافتند. من براي تماشا بكارگاههاي بافندگي آنها رفتم و زنهاي حورسرشت را پشت دستگاه‌هاي بافندگي ديدم و مشاهده كردم كه با پنجه‌هاي خود پرنيان مي‌بافند و هر دفعه كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 166
قدم بيك كارگاه بافندگي گذاشتم در دل تصديق كردم زن‌هائي كه پرنيان مي‌بافند از حريري كه از زير دست آنها بيرون ميآيد زيباتر بودند و هربار بياد گفته مولوي افتادم كه در كتاب مثنوي خود ميگويد «مصنوع از صانع زيباتر است» و اگر سراينده مثنوي حيات داشت من او را از (قونيه) به گيلان و شهر اسپهبدان ميفرستادم تا وارد گارگاه‌هاي بافتن پارچه‌هاي ابريشمين شود و ببيند كه در آنجا صانع، از مصنوع زيباتر ميباشد و آنچه از پنجه‌هاي زنان اسپهبدان بيرون ميآيد گرچه قشنگ و نرم و لطيف است اما روح ندارد و داراي چشم نيست تا انسان را بنگرد ليكن آنهائي كه آن پارچه‌ها را ميبافند روح دارند و چشم‌هاي آبي رنگ آنان را نبايد نگريست براي اينكه مرد سلحشور را منقلب ميكند و او را از جنگ باز ميدارد.
من در اسپهبدان بيش از دو روز توقف نكردم و آنگاه با قشون خود براه افتادم تا از سرزمين گيلان دور شوم چون بيم داشتم اگر توقف من در آنجا ادامه پيدا كند، وسوسه نفس، اختيارم را بگيرد و مرا وادار به عيش و تن‌پروري نمايد. پس از خروج از گيلان، بسوي سرزمين (طالش) يا (طلشان) براه افتادم تا مرداني را كه ميگفتند نيرومندترين مردان كشور هاي اطراف درياي آبسگون هستند ببينم و بفهمم كه آيا مي‌توانند با من پنجه در پنجه بيندازند يا نه.
وقتي وارد طالش شدم خود را در كشوري يافتم كه با ساير كشورهاي جنوب درياي (آبسكون) خيلي فرق داشت. مردان و زنان طالش، بلندقامت و تنومند بودند و در آن فصل كه من آنها را ديدم تقريبا بيش از ستر عوت لباس نداشتند و بمن گفتند كه در فصل زمستان چرمينه‌پوش مي‌شوند صداي مردان طالش آن‌قدر رسا بود كه وقتي در دامنه كوه ميايستادند با مردي كه در دامنه كوه ديگر قرار داشت صحبت مي‌كردند. از شگفتي‌هاي سرزمين طالش سگ‌هاي بزرك و تنومند آن است كه ديدم آنها را بارابه مي‌بندند و سگ‌ها، مثل اسب ارابه‌ها را حمل مي‌كنند. در كشور طالش گوزن زياد بود و سكنه محلي، در فصل زمستان گوزن‌ها را نيز بارابه مي‌بندند و ازآنها بار مي‌كشند. ليكن در آن فصل كه من در طالش بودم، گوزن‌ها را رها كردند كه بجنگل بروند و در فصل بهار و تابستان از گوزن‌ها باركشي نمي‌نمايند. در طالش شهري ديدم باسم (خشم) و آن شهر اميري داشت موسوم به (داعي). (اين شهر مثل بعضي از شهرهائي كه در صفحات قبل ذكر شد و در گيلان بود، امروز وجود ندارد- مارسل بريون)
داعي وقتي شنيد كه من بشهر او نزديك مي‌شوم باستقبالم آمد و قبل از اين‌كه وارد شهر شوم، مقابل پايم گاو ذبح كرد. شهر (خشم) شهري كوچك بود و خانه‌هائي داشت كه سقف آنها را باسفال مفروش كرده بودند و هنگام صرف غذا، گوزن بريان براي من آوردند. بعد از صرف غذا، به (داعي) گفتم چند تن از مردان نيرومند طالش را احضار كن تا با آنها پنجه در پنجه بيندازم (داعي) اظهار كرد اي امير از اين كار خود صرفنظر كن چون اگر تو آنها را مقهور نمائي چيزي بر بزرگي تو افزوده نخواهد شد ولي اگر آنها ترا مقهور نمايند سبب سرشكستگي من ميشود كه چرا مهمان بزرگوار و عزيز من مقهور گرديده است.
گفتم اي نيك مرد، منظور من اين است كه خود را بيازمايم و بدانم آيا نيروي من باقي مانده يا از بين رفته است. (داعي) دستور داد كه دو تن از مردان نيرومند را بياورند و آنها كه سينه‌هاي برجسته و بازوهاي سطبر داشتند آمدند. يكي از آنها، همقد من بود و ديگري قدري كوتاه‌تر. من جبه‌اي را كه در تن داشتم بيرون آوردم كه آزادتر باشم و بمردي كه همقد من بود اشاره
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 167
كردم كه نزديك شود.
از او پرسيدم آيا مي‌تواني با من صحبت كني؟ آن مرد بزبان طالشي كه نوعي از زبان فارسي است گفت آري مي‌توانم با تو صحبت كنم. گفتم تو تصور نكن كه من امير هستم و مرا مردي همطراز خود تصور نما و تا آنجا كه زور داري بكوش كه پنجه مرا مقهور كني. بعد پاها را چپ‌و راست گذاشتم و پنج انگشت را دراز كردم و انگشتان آن مرد در انگشت‌هاي من جا گرفت. رسم پنجه افكندن اين است كه يكي از دو حريف بايد دست ديگري را طوري از طرف چپ يا راست خم كند كه بمحاذات زانوي او يا زانوي حريف برسد و در آن موقع مردي كه دستش تا زانو خم شده، مغلوب است.
مردي كه با من مبارزه ميكرد ميكوشيد تا دست مرا خم كند ولي از عهده برنيامد و من رفته رفته برفشارم افزودم و دست آن مرد درحالي كه بشدت نفس ميزد خم شد تا نزديك زانوي او رسيد و غريو از تماشاچيان كه عده‌اي از سكنه شهر و جمعي از افسران من بودند برخاست. مرد طالشي بعد از اين‌كه پنجه‌اش رها شد گفت اي امير، تو خيلي زور داري و من چند سكه زر باو دادم و آن مرد خوشوقت گرديد.
آنگاه خواستم با مرد ديگر پنجه در پنجه بيندازم ولي آن مرد گفت اي امير، زور رفيق من خيلي بيش از من است و تو، چون او را مقهور كرده‌اي مرا بطور حتم مغلوب خواهي نمود من با تو پنجه در پنجه نخواهم انداخت. باو هم چند سكه زر دادم و هر دو را مرخص كردم.
از چيزهاي ديدني سرزمين طالش، عبارت بود از درخت‌هائي كه هريك بيش از چند برگ طولاني و عريض نداشت، و از بعضي از آنها يك خوشه آويخته بود و در هر خوشه، نزديك به دويست يا سيصد ميوه سبز رنگ مشاهده مي‌شد و هريك شبيه بود به يك خيار باريك و بمن گفتند كه آن درخت‌ها باسم شجره (موز) خوانده مي‌شود و هر درخت، يكسال عمر دارد و بعد از اين‌كه ميوه داد خشك مي‌شود و از بين ميرود و سكنه طالش پوست ساقه درخت مزبور را باندازه كف دست قطع ميكردند و در زمين ميكاشتند و يك درخت موز ديگر سبز مي‌شد و بعد از يكسال ميوه ميداد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 168

فصل هفدهم چگونه بغداد را مسخر كردم‌

مدت توقف من در طالش زياد طول نكشيد زيرا وقت نداشتم كه در آن كشور توقف كنم و اگر توقف مينمودم فصل قشون‌كشي ميگذشت و ميخواستم خود را به بغداد برسانم و سرزميني را كه (هلاكو) تصرف كرده بود تصرف نمايم. اگر از طالش، مستقيم بسوي بغداد ميرفتم با كوه‌هائي مواجه مي‌شدم كه عبور از آنها امكان نداشت و ميبايد از طالش بسوي مشرق برگردم و از كنار درياي آبسگون بگذرم و خود را بقزوين برسانم و بعد راه بغداد را پيش بگيرم به (داعي) امير شهر (خشم) گفتم هر موقع كه احتياج بكمك داشت بمن مراجعه نمايد و بداند كه من بزودي بكمكش خواهم شتافت و اگر نتوانم براي كمك او بيايم يكي از سردارانم را با عده‌اي سرباز بكمك او خواهم فرستاد. با اينكه طالش بطور مستقيم در سر راه ماوراء النهر و خوارزم نبود در آنجا نيز دو برج كبوترخانه بوجود آوردم تا بوسيله كبوتر قاصد با (داعي) ارتباط داشته باشم.
آنگاه قشون من براه افتاد و از طالش مراجعت كردم و در طول سواحل درياي (آبسگون) راه مشرق و جنوب را پيش گرفتم و از منطقه موسوم به (شفت) گذشتم و عازم قزوين شدم. مسافرت من از (شفت) تا (قزوين) و از آنجا تا كرمانشاهان و از كرمانشاهان تا ساحل رود دجله بدون واقعه‌اي كه قابل ذكر باشد ادامه داشت. در راه من چندين شهر وجود داشت و امرا و حكام آن بلاد وقتي مطلع مي‌شدند كه من نزديك شده‌ام، باستقبالم مي‌آمدند و با تكريم از من پذيرائي مي‌نمودند و من هيچيك از آنها را مجبور نمي‌نمودم كه از من ميهمانداري كنند فقط براي قشون خود سيورسات ميخواستم و مي‌گفتم كه بهاي خواربار و عليق را عادلانه محسوب نمايند امرائي كه در سر راه من بودند اهميت نداشتند و داراي بضاعت زياد هم نبودند. آنها نميتوانستند حتي يكروز متحمل هزينه غذا و عليق قشون من شوند و من آنها را مطمئن ميكردم كه حتي يك درهم برايگان از آنها نخواهم گرفت فقط از آنها ميخواستم كه در كشورشان كبوترخانه بوجود بياورم و چند نفر از مردان من عهده‌دار اداره كبوترخانه‌ها باشند.
لزومي نداشت بآنها بگويم كه اگر نسبت بآدم‌هاي من سوء قصد بشود جان و مال آنها و اتباعشان هدر است زيرا همه آنها ميدانستند كه من مردي هستم كه در مسائل مربوط باصول اغماض نميكنم و آنهائي كه از من اطاعت نمايند آزار نخواهند ديد ولي اگر سوء قصد كنند معدوم خواهند شد و من با زنها و فرزندان آنها چون زنها و فرزندان كافر حربي رفتار خواهم نمود يعني زنهاي آنها
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 169
را بكنيزي و فرزندانشان را به غلامي مي‌برم و اموالشان را متصرف ميشوم.
سه روز قبل از اينكه بشط دجله برسم دو طلايه جلو فرستادم و طلايه مقدم خبر داد كه يك قشون مي‌بيند. معلوم شد كه در بغداد از آمدن من مطلع شده، قشوني را براي جلوگيري از من فرستاده‌اند. طلايه نتوانست راجع بشماره سربازان قشون خصم بمن اطلاع بدهند و من بفكر افتادم كه از سكنه محلي براي جاسوسي استفاده كنم. دو نفر يكي باسم (ابو سعاده) و ديگري موسوم به (وجيه الدين) را كه هر دو عرب بودند، جداگانه پذيرفتم. مرزبان عربي را ميدانم ولي با طرز تكلم عادي عرب زبانهاي بين النهرين آشنا نبودم و بهمين جهت از وجود ديلماج استفاده نمودم ولي همينكه قدري در بين النهرين بسر بردم ديگر از ديلماج استفاده نكردم براي اينكه با طرز تكلم عادي زبان آشنا شدم و انسان اگر زبان عربي را بداند ولي هرگز يك عرب زبان را نديده باشد پس از اينكه بكشوري رفت كه سكنه آن عرب زبان بودند بزودي با زبان محلي آشنا خواهد شد.
(ابو سعاده) و (وجيه الدين) تقبل كردند كه بروند و راجع بقشوني كه در سر راه من قرار گرفته تحقيق كنند و بفهمند كه شماره پيادگان و سواران آن قشون چند نفر است و فرمانده آن كيست و سازوبرگ جنگي قشون چگونه مي‌باشد، من بهر يك از آن پانصد دينار دادم و گفتم بعد از اينكه اطلاعات مورد لزوم را آوردند پانصد دينار ديگر به آنها خواهم پرداخت هيچ يك از آنها از ماموريت ديگري اطلاع نداشت تا همدست شوند و اطلاعات غير واقع را بگوش من برسانند.
در حالي‌كه دو جاسوس عرب را مامور كسب اطلاع كردم بطلايه مقدم دستور دادم كه اگر ممكن شود، دستبردي بقشون خصم بزنند و چند تن از افراد قشون و بخصوص صاحبمنصبان را اسير نمايند كه ما بتوانيم از آنها راجع به چندوچون قشون دشمن، كسب اطلاع كنيم و همچنين از اوضاع ارضي هم اطلاع كافي بدست بياوريم. من فقط براي كسب اطلاع از شماره سربازان خصم و سازوبرگ جنگي او، قائل باهميت نيستم بلكه بشناسائي وضع ارضي ميدان جنك نيز خيلي اهميت ميدهم و سعي مينمايم بفهمم كه در ميدان جنگ چند كوه يا تپه وجود دارد و شماره رودخانه‌ها چند است و ميزان آب رودخانه چقدر ميباشد و گدارهاي رودخانه (كه مي‌توان از آنها گذشت) در كجا قرار گرفته است بهمين جهت 9 سال بعد از آن تاريخ كه بدجله رسيديم در (دمشق) واقع در شام به (ابن خلدون) كه اهل مغرب بود (يعني اهل كشورهاي شمال افريقا بشمار ميآمد- مارسل بريون) گفتم كه يك كتاب راجع بوضع ارضي كشورهاي مغرب بنويسد كه در آن، وضع تمام كوهها و تپه‌ها و رودها و جنگلها و شهرها و قصبات و قراء آشكار باشد بطوري كه وقتي من آن كتاب را ميخوانم چنين تصور كنم كه در خود كشورهاي مغرب هستم. (شرح برخورد (ابن خلدون) را با (تيمور لنگ)، چندين سال پيش آقاي سعيد نفيسي استاد دانشگاه گويا از متن فرانسوي منتشر نموده‌اند و در دسترس همه هست، و آن شرح از طرف (ابن خلدون) دانشمند معروف نوشته شده است. مترجم) شناختن ميدان جنك بخصوص براي من كه قشونم از سواران متشكل گرديده خيلي ضروري است چون پياده، مي‌تواند در همه‌جا بجنگد، و از همه‌جا عبور نمايد. ولي سوار قادر نيست كه در زمين‌هاي ناهموار پيكار كند و از اراضي سنگلاخ بگذرد و از گردنه‌هاي تنك عبور نمايد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 170
باري دوبار طلايه مقدم قشون من به قشون خصم دستبرد زد اما نتوانست اسير بگيرد و سربازان من كه مبادرت بحمله نمودند بقتل رسيدند. اين موضوع نشان ميداد كه قشون خصم داراي يك فرمانده لايق است و حواس جمع دارد و در قشون او انضباط حكمفرماست وگرنه سربازان من مي‌توانستند لااقل يك نفر را اسير كنند و نزد من بياورند چهار روز بعد، (ابو سعاده) مراجعت كرد و بمن گفت قشون خصم داراي يكصد و بيست هزار سرباز است و پانزده هزار تن از سربازان سوار هستند و فرمانده قشون هم امير بغداد ميباشد. از سازوبرگ قشون پرسيدم (ابو سعاده) گفت در قشون بغداد دويست ارابه جنگي و دويست منجنيق دستي قابل حمل وجود دارد و سلاح سربازان عبارت است از شمشير و نيزه و تيروكمان و فوتك. پرسيدم فوتك چيست؟
(ابو سعاده) گفت فوتك عبارت است از يك ني بلند و مجوف كه در آن ميدمند و با نيروي نفس، يك پيكان كوچك را بسوي خصم پرتاب مي‌نمايند و چون پيكان مزبور آلوده بزهر است بعد از چند روز كه از اصابت پيكان بانسان گذشت پاها سست و آنگاه مفلوج مي‌شود. تا آن موقع من در جنگها مواجه با ارابه جنگي نشده بودم و براي اولين مرتبه، ارابه‌هاي جنگي را براي پيكار با من آورده بودند. فوتك هم براي من تازگي داشت و از (ابو سعاده) پرسيدم كه زهر پيكان چيست؟
(ابو سعاده) گفت كه در مرداب‌هاي طرفين رود دجله حلزون‌هائي يافت ميشود و آنها را ميگيرند و ميكوبند و شيره آنها را بيرون ميآورند و در معرض نور آفتاب قرار ميدهند تا اين‌كه قدري غليظ شود و آن پيكان را بآن عصاره غليظ ميآلايند و پيكان زهرآلود ميشود و بعد از اينكه بانسان تصادم كرد پس از چند روز پاها را سست و آنگاه مفلوج مي‌نمايد.
گزارش (وجيه الدين) دومين جاسوس كه از طرف من استخدام شده بود، گزارش (ابو سعاده) را تاييد كرد و معلوم شد قشون امير بغداد يكصد و بيست هزار سرباز دارد.
با اين‌كه دوگزارش مويد يكديگر بود، من بوسيله طلايه خود نيز راجع به قشون خصم تحقيق كردم و طلايه هم خبر داد كه شماره سربازان آن از يكصد هزار تن بيشتر است.
براي از پا درآوردن يك خصم قوي، يكي از دو كار را بايد كرد. يا بايد مستقيم باو حمله‌ور گرديد و با تحمل تلفات سنگين نيروي خصم را نابود كرد يا بايد آن را دور زد و از عقب خصم سربدرآورد و در منطقه‌اي با او جنگيد كه اوضاع و احوال با وي مساعد نباشد. من براي اينكه از ميزان نيروي خصم اطلاع حاصل كنم امر كردم كه سربازان من تظاهر بحمله كنند بدون اينكه قصد حمله واقعي را داشته باشند.
سه دسته از سربازان من كه هر دسته پنج هزار تن بودند در دو جناح و قلب، تظاهر بحمله كردند. در قلب جبهه، منجنيق‌هاي خصم آن‌قدر سنگ بر سواران من باريدند كه پيشرفت آنها متوقف گرديد. خصم، در عقب هر منجنيق، تپه‌اي از سنگ بوجود آورده بود و سربازانش سنگهاي گران را دست بدست ميدادند تا اين‌كه به منجنيق‌ها ميرسانيدند و دو بازوي منجنيق آزاد ميشد و سنك بر سواران من مي‌باريد و هر سنك، يك سوار را بقتل مي‌رسانيد يا از كار مي‌انداخت. در جناح راست، ارابه‌هاي دشمن بما حمله‌ور شدند و بايد بگويم ارابه‌هاي خصم سلاحي مهلك بود.
هر ارابه با چهار اسب حركت مي‌كرد كه دو اسب را به (ديشلي) بسته بودند و دو اسب هم (يان) بود و براي آنها كه اصطلاح ارابه‌راني را نمي‌دانند مي‌گويم كه دو اسب را كه به مال‌بند ارابه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 171
بسته مي‌شود اسبهاي (ديشلي) مي‌خوانند و دو اسب را كه در طرفين آنها قرار مي‌گيرند اسب‌هاي (يان) نام نهاده‌اند و اين دو لفظ تركي است و از كشور ما بجاهاي ديگر رفته است.
در طرف راست يكي از دو اسب (يان) و همچنين در طرف چپ اسب (يان) ديگر، دو محور پيش آمده بود كه در جلوي ارابه بفاصله دور از اسب‌ها، بشكل يك محور افقي درميآمد و روي آن محور پيكان‌هاي تيز و برنده نصب كرده بودند. وقتي ارابه باسرعت بحركت درميآمد پيكان‌هاي مزبور كه جلوي ارابه، دور از اسب‌ها قرار داشت اسب‌ها و سواران ما را سوراخ ميكرد و بقتل مي‌رسانيد. بين اسب‌هاي ارابه و پيكان‌ها، يك ديوار چوبي حائل بود بطوري كه تيراندازان ما نمي‌توانستند اسب‌هاي ارابه را بقتل برسانند. رانندگان ارابه هم بوسيله حائل ديگر مصونيت داشتند و ما نمي‌توانستيم بوسيله تيراندازي آن‌ها را از پا درآوريم. ارابه‌هاي ارتش بغداد با اين‌كه سلاحي هولناك بود يك عيب داشت و آن اين بود كه زود متوقف مي‌شد زيرا پيكان‌هاي ارابه در سواران و اسب‌ها فرو ميرفت و سوار و اسب را، در مقابل ارابه نگاه مي‌داشت و در نتيجه يك مانع بزرك در سر راه ارابه بوجود مي‌آمد و نمي‌گذاشت كه پيشرفت نمايد.
آنوقت رانندگان ارابه مجبور بودند كه ارابه را با حركت قهقرائي از مانع دور كنند تا اينكه پيكان‌ها از بدن سواران و لاشه اسبها خارج شود و از آن پس ارابه مي‌توانست مرتبه‌اي ديگر حمله‌ور گردد.
هنگامي كه متوقف مي‌شد سواران من مي‌توانستند از طرفين باسبها حمله‌ور شوند و چهارپايان را بقتل برسانند و ارابه را از حركت بيندازند. ولي از كار انداختن ارابه مستلزم اين بود كه ما عده‌اي از سواران خود را فدا كنيم تا بتوانيم ارابه را متوقف نمائيم و آنگاه اسب هاي ارابه را بهلاكت برسانيم و من نمي‌خواستم سواران خود را براي جنگي كه نتيجه آن ممكن بود براي من منفي باشد فدا كنم.
در جناح چپ ما، سوارانم هنگامي كه بقشون خصم حمله مي‌كردند مواجه با تيرباران دشمن شدند و طوري تير، بر سواران من باريدن گرفت كه عده‌اي از سواران و اسبها را نابود كرد. آزمايشي كه از آن حمله تحصيل كردم نشان داد كه خصم قوي است و خود را براي دفاع آماده كرده و اگر مستقيم، بدشمن حمله‌ور شوم ممكنست قشونم نابود شود و لذا تصميم گرفتم كه قشون خصم را دور بزنم.
من براي دور زدن قشون خصم، يك راه‌پيمائي طولاني را بسوي شمال ضروري دانستم تا اين‌كه خصم تصور نمايد كه من از حمله ببغداد منصرف گرديده، مراجعت كرده‌ام. بسرداران خود گفتم بسربازان اطلاع بدهيد كه خويش را براي يك راه‌پيمائي طولاني، كه روزوشب ادامه خواهد يافت آماده نمايند. من نحوه اين راه‌پيمائي را گفته‌ام و تكرارش ضروري نيست.
ساعت حركت را نيمه شب قرار دادم و در آن ساعت، طلايه من تماس خود را با خصم قطع كرد و قشون من براه افتاد و براي رعايت احتياط از شط دجله فاصله گرفتم زيرا اگر در ساحل دجله حركت ميكردم خصم پيوسته قشون مرا ميديد. پنج شبانه‌روز بدون انقطاع راه پيموديم تا اين‌كه بديوار (بخت النصر) رسيديم و در سنوات بعد كه من به شام (سوريه امروز- مترجم) رفتم و با عده‌اي از علماء از جمله با چند تن از كشيش‌هاي (نستوري) كه زبان يوناني مي‌دانستند صحبت
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 172
كردم راجع بديوار بخت النصر چيزها شنيدم.
(توضيح- نستوري فرقه‌ايست از دين مسيحي و پيروان آن فرقه (نستوريوس) را كه اهل سوريه بود و در سال 420 ميلادي اسقف قسطنطنيه (استانبول كنوني) شد پيشواي خود ميدانند و بحث مربوط بماهيت عقيده نستوري‌ها مفصل و خارج از موضوع سرگذشت تيمور لنك است و همين‌قدر به اختصار مي‌گوئيم كه نستوري‌ها براي حضرت مسيح قائل بدو شخصيت هستند يكي شخصيت بشري و ديگري شخصيت خدائي در صورتيكه كاتوليك‌ها مي‌گويند كه حضرت مسيح فقط يك شخصيت دارد و آن هم شخصيت مافوق بشري يا خدائي است و او را پسر خدا ميدانند- مترجم)
قبل از اين‌كه بگويم كه كشيش‌هاي نستوري بمن چه گفتند بايد بنويسم كه ديوار بخت النصر، عبارتست از ديواري كه (بخت النصر) پادشاه معروف بين دجله و فرات ساخت. يك سر اين ديوار در طرف مشرق وصل مي‌شود به شط دجله و سر ديگرش در طرف مغرب وصل به شط فرات مي‌گردد لذا اين ديوار كشور بين النهرين را از شمال جدا مي‌نمايد و منظور بخت النصر از ساختن ديوار اين بود كه قبايل شمال بين النهرين كه در كوهها زندگي ميكردند نتوانند كشور بين النهرين را مورد حمله قرار بدهند.
وقتي من بشام رفتم و با كشيشهاي (نستوري) صحبت كردم آنها كه زبان يوناني را ميدانستند و تواريخ يونان را خوانده بودند بمن گفتند كه در قديم ديوار بخت النصر را باسم ديوار (بابل) ميخواندند. در بين النهرين كشوري بود موسوم به (بابل) و پايتخت آن كشور هم (بابل) نامداشت و شهر (بابل) كنار شط (فرات) بود نه مثل بغداد كه كنار شط (دجله) است.
كيشيش‌هاي نستوري بمن گفتند كه در تورايخ يونان خوانده‌اند كه ايران پادشاهي داشت باسم سيروس (كه من نمي‌دانم او كيست زيرا نامش نه در شاهنامه فردوسي ميباشد نه در هيچ يك از تواريخ فارسي) و سيروس بطوري‌كه در تواريخ يونان نوشته شده به (بابل) حمله‌ور شد و از ديوار بابل گذشت و پايتخت كشور بابل را گرفت و يهوديان را كه در آن شهر اسير بودند آزاد كرد.
برطبق آنچه كشيش‌هاي نستوري براي من در (شام) بيان كردند يك مورخ يوناني باسم هرودوس (هرودوت- مارسل بريون) در كتاب خود نوشته كه (سيروس) براي اين‌كه از ديوار (بابل) بگذرد آب رودخانه فرات را كه بشهر (بابل) ميرفت برگردانيد (همان كار كه من ميخواستم در اصفهان بكنم و آب رودخانه زاينده را برگردانم) و بعد از اينكه آب رودخانه (فرات) برگردانيده شد (سيروس) از مجراي آن رودخانه از ديوار (بابل) گذشت و آن شهر را تسخير كرد. ليكن كشيش‌هاي نستوري اظهار داشتند كه (هرودوس) يوناني كه مورخ بوده اشتباه كرده و ديوار بابل يعني ديوار بخت النصر را كه بين شطوط دجله و فرات ساخته شده با ديوار شهر (بابل) اشتباه نموده و براي اين‌كه بتواند نشان بدهد كه (سيروس) چگونه از ديوار (بابل) گذشت، نوشت كه (سيروس) شط فرات را برگردانيد و از مجراي خشك آن شط وارد (بابل) شد.
اين موضوع بنابر گفته كشيش‌هاي (نستوري) صحت ندارد چون در بالاي (بابل) منطقه‌اي نبود و نيست كه (سيروس) بتواند شط فرات را برگرداند و از مجراي خشك آن شط وارد بابل شود بلكه (سيروس) از ديوار بخت النصر كه در قديم موسوم بوده به ديوار (بابل) عبور نمود و خود را به پايتخت كشور (بابل) رسانيد و آن را تصرف كرد و شط (فرات) از كنار (بابل) ميگذشته نه از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 173
وسط شهر تا بتوان از مجراي خشك آن وارد شهر گرديد.
(توضيح- تيمور لنگ در پانصد و پنج سال قبل از اين كشور سوريه را اشغال كرد و با عده‌اي از دانشمندان آن كشور از جمله كشيش‌هاي نستوري مذاكره نمود و خبري را نقل مي‌كند كه براي ما ايرانيان تازگي دارد و مترجم بيمقدار اين سرگذشت تا امروز اين موضوع را نشنيده بودم و من هم مثل ديگران خوانده بودم كه سيروس (كورش) پادشاه مصلح و آزادي‌خواه ايران آب شط فرات را برگردانيد و از مجراي خشك آن شط وارد بابل شد در اين‌كه (بخت النصر) كه نام اصلي او (نبوخد نصر) است ديواري بين دو شط دجله و فرات ساخت، ترديدي وجود ندارد و در اينكه ديوار مزبور باسم (ديوار بخت النصر) يا (ديوار بابل) خوانده مي‌شد باز ترديدي نداريم و اينك بر مورخين و اهل تحقيق است كه اين موضوع را روشن كنند چون از نظر تاريخي اهميت دارد و ممكن است يك اشتباه بزرگ تاريخي اصلاح شود- مترجم)
وقتي من به ديوار بابل رسيدم آن ديوار، ويران شده بود معهذا قسمت‌هائي از ديوار مزبور هنوز پابرجا بنظر ميرسيد و از عبور يك قشون (در آن قسمت‌ها) ممانعت ميكرد در آنجا راه‌پيمائي را متوقف كردم و دستور دادم كه براي عبور قشون من از شط دجله و ورود به دشت بين النهرين پل بسازند. در بين النهرين پل را روي مشك‌هاي بزرگ، از پوست گاو ميسازند. بدين ترتيب كه مشك- هاي بزرگ را كه از پوست گاو دوخته مي‌شود بوسيله فوتك پر از باد مي‌كنند و در شط قرار ميدهند و روي آنها تخته ميندازند و يك پل بوجود مي‌آيد. اين‌گونه پل‌ها را مي‌توان باسرعت بوجود آورد ولي اگر مشك‌ها سوراخ شود يا باد آن بدررود، پل غرق خواهد شد. لذا براي حصول اطمينان بايد پل را روي قايق‌هاي چوبي كه مجوف است ساخت.
سربازان من، بزودي مقداري قايق را از اطراف بدست آوردند و روي آنها الوار انداختند و يك پل بوجود آمد و سواران من در حالي‌كه دهانه اسب‌ها را گرفته بودند از پل گذشتند. بعد از عبور از پل، امر كردم كه اين پل را ويران كنند تا اثر عبور ما در آنجا باقي نماند و سپس باسرعت زياد راه جنوب را پيش گرفتم. طوري سرعت حركت قشون من زياد بود كه من يقين داشتم هيچكس نميتواند از من بگذرد و خبر رسيدن مرا باطلاع فرمانده قشون بغداد برساند. فقط ممكن بود بوسيله كبوتر قاصد خبر حركت مرا به بغداد بدهند ليكن من در راه برج‌هاي كبوتر- خان نديدم.
من از اين‌جهت باسرعت بسوي بغداد ميرفتم تا اين‌كه امير آن شهر را غافل‌گير نمايم.
من ميدانستم كه قشون امير بغداد در ساحل شرقي دجله قرار گرفته و اگر من بتوانم خود را طوري به بغداد برسانم كه وي غافلگير شود فرصت نخواهد داشت كه قشون خود را بساحل غربي منتقل نمايد و جلوي مرا بگيرد. انتقال يكصدوبيست‌هزار سرباز، با ارابه‌ها و منجنق‌ها و وسايل ديگر از ساحل شرقي دجله بساحل غربي مدتي وقت ميخواهد و تا امير بغداد قشون خود را بساحل غربي منتقل كند من (بغداد) را مسخر كرده‌ام و پس از تصرف بغداد كليد بين النهرين بدست من خواهد افتاد و از آن پس از خصومت امير بغداد بيم نخواهم داشت ولو قشون او از بين نرفته باشد.
اگر لزوم دسترسي بآب نمود من از بيابان‌هاي مركزي بين النهرين عبور ميكردم تا اين كه مردم قشون مرا ببينند. ولي اجبار داشتم از منطقه‌اي عبور كنم كه نزديك دجله باشد و يك قشون آنهم قشوني كه سوار اسب است نميتواند دور از منبع آب راه‌پيمائي كند زيرا اگر سربازان از بي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 174
آبي تلف نشوند، اسب‌ها از تشنگي خواهند مرد. در پنج فرسنگي بغداد توقف كردم تا اين‌كه سربازان و اسبها قدري رفع خستگي كنند. من اميدوار بودم كه امير بغداد را غافل‌گير كرده باشم معهذا احتمال جنگ با قشون او را در ساحل غربي دجله، از نظر دور نميداشتم. اين بود كه گفتم سربازان و اسب‌ها قدري استراحت كنند كه اگر جنگ درگرفت، بتوانند پيكار نمايند.
در حاليكه سربازها خوابيده بودند. طلايه خبر داد كه از ساحل شرقي دجله قشون به ساحل غربي منتقل مي‌شود و من امر كردم كه سربازان را بيدار كنند و براه بيفتيم تا اينكه قبل از انتقال تمام قشون امير بغداد به ساحل غربي، با آن قشون بجنگيم. اگر درنگ ميكردم و تمام قشون بغداد از ساحل شرقي دجله بساحل غربي منتقل ميگرديد نميتوانستم وارد بغداد شوم. لذا بدون تأخير مبادرت بحمله نمودم و به افسران خود گفتم دستور جنگ عبارت است از محو دشمن و تصرف بغداد ولي شهر نبايد مورد يغما قرار بگيرد مگر بعد از اين‌كه دستور چپاول از طرف من صادر شود و پس از اين‌كه دستور غارت صادر گرديد چهار نوع دكان بايد از يغما مصون باشد اول جواهر سازي دوم شمشير و خنجرسازي سوم دكان‌هائي كه در آنها ابريشم تابيده ميشود يا پارچه‌هاي ابريشمين ميبافند و چهارم سراجي.
من شنيده بودم كه بهترين جواهرسازان ممالك ايران در بغداد هستند و شمشيرسازان آن شهر از بهترين تيغ‌سازان جهان ميباشند و پارچه‌هاي ابريشمي كه در آنجا بافته ميشود زيبا است و سراجي بغداد را هيچ شهر ندارد و چون در همه عمر حامي صنعتگران بوده‌ام نخواسته‌ام كه صنعتگران آن شهر بر اثر يغما آسيب ببينند. طوري فشار سواران من شديد بود كه نيروئي كه امير بغداد بساحل غربي دجله منتقل كرد در ظرف مدتي كمتر از يكساعت نابود شد و راه بغداد بروي ما بازگرديد. من قسمتي از نيروي خود را در ساحل دجله گذاشتم تا اگر باز امير بغداد نيروي خود را از ساحل شرقي بساحل غربي منتقل نمايد جلوي آنرا بگيرند و با بقيه نيرو راه شهر را پيش گرفتم و هنگاميكه بسوي شهر ميرفتم محفوظات خود را راجع ببغداد كه در كتاب (ابن رسته) و (ابن فقيه) و (مسعودي) و (مقدسي) و (ادريسي) و ساير مورخين خوانده بودم بخاطر آوردم و متذكر شدم كه در آن روز كه من قدم بشهر بغداد ميگذاشتم ششصد و چهل و يكسال از بناي آن شهر بدست (المنصور) خليفه عباسي ميگذشت.
شهر بغداد روزي كه من وارد شهر شدم حصار نداشت ولي در گذشته داراي حصار بود و (هلاكو) از فرزندان (چنگيز) در سال 656 (هجري قمري- نويسنده) حصار بغداد را ويران كرد و آخرين خليفه عباسي را كشت. من ميدانستم كه نام اول بغداد شهر (مدور) بود يعني شهري كه مانند دايره است و آن شهر را المنصور خليفه عباسي در سال 145 هجري قمري ساخت و آن شهر داراي چهار دروازه بود به اسامي دروازه بصره- دروازه كوفه- دروازه شام- دروازه خراسان.
بعد از المنصور شهر (مدور) توسعه يافت و موسوم به بغداد گرديد و گورستان شهر را در طرف مغرب قرار دادند و قبرستان در موضعي قرار گرفت كه شط دجله از دو طرف آنرا احاطه مي‌نمود و ايرانيان گورستان مزبور را (كاظمين) خواندند براي اين‌كه دو تن از سلاله حسين بن علي (عليه السلام- مترجم) به اسم (كاظم) در آنجا مدفون هستند.
(بغداد) را شهر قصرها ميخوانند و من تا روزي كه شهر بغداد را نديده بودم نميتوانستم شهر قصرها را در نظر مجسم نمايم. وقتي وارد بغداد شدم و بر يك بلندي قرار گرفتم ديدم تا چشم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 175
كار ميكند در دو طرف دجله، قصر وجود دارد و قصرهاي مزبور در دوره خلافت عباسيان ساخته شده و بغداد در دوره خلافت عباسيان مدت پانصد و يازده سال پايتخت كشورهاي اسلامي بود.
(توضيح- تيمور لنگ اشتباه ميكند و در دوره خلافت عباسيان، مدتي شهر سامره پايتخت خلفاي عباسي بود ليكن اين اشتباه را بايد بر (تيمور لنگ) بخشيد- مارسل بريون).
هر والي از هر حكومت كه مراجعت ميكرد در بغداد يك قصر ميساخت و قصر مزبور به فرزندانش ميرسيد و آنقدر در بغداد در دو طرف دجله قصر ساخته شد تا اينكه قصور بغداد به خرابه‌هاي شهر مدائن رسيد و بين خرابه‌هاي مدائن و بغداد هفت فرسنگ فاصله است و قسمتي از مصالح ساختمان كه در قصور بغداد بكار رفت از خرابه‌هاي مدائن بدست مي‌آمد من آن خرابه‌ها را ديده‌ام و آثار عمارات قديمي شهر بغداد تا امروز هست.
هريك از قصرهاي بغداد بيك رنگ است و در طلوع آفتاب يا هنگام غروب وقتي از بالاي يك بلندي منظره قصور شهر از نظر ميگذرد شبيه به جواهر رنگارنگ جلوه مينمايد. در بعضي از قصرها سنگهاي مرمر سفيد يا گلي رنگ بكار رفته و آن سنگها از عراق عجم و فارس و كرمان و يزد به بين النهرين آورده و در عمارات توانگران كار گذاشته‌اند.
پس از اين‌كه وارد بغداد شدم، بسربازان گفتم كه استراحت نمايند. من ميدانستم كه يك قشون در ساحل شرقي دجله وجود دارد و ممكن است كه بين ما و آن قشون جنگي سخت در بگيرد و سربازان من كه بر اثر راه‌پيمائي طولاني خسته شده‌اند بايد استراحت نمايند تا بتوانند جلوي آن قشون را بگيرند. من نميگذاشتم كه قشون امير بغداد از ساحل شرقي خود را بساحل غربي دجله برساند ولي ممكن بود كه آن مرد هم مبادرت بكاري چون كار من بكند و در طول دجله بالا برود يا راه پائين را پيش بگيرد و پس از اينكه خود را از من دور ديد قشون را از ساحل شرقي بساحل غربي منتقل نمايد و آنگاه بمن در بغداد حمله‌ور شود. اين بود كه ضروري ميدانستم سربازانم استراحت كنند كه اگر جنگ ديگري درگرفت بتواند خصم را دور نمايند.
گفتم كه من قسمتي از سربازان خود را كنار دجله گماشتم تا نگذارند امير بغداد از دجله عبور نمايد و خود را بساحل غربي برساند فرماندهي آن دسته از قشون مرا مردي باسم (قره گوز) بر عهده داشت و او مردي بود كوتاه‌قد و چهار شانه و در آغاز چون يك سرباز عادي وارد خدمت من شد و من چون در جنگها برشادت او پي بردم بر رتبه‌اش افزودم. (قره‌گوز) كه موفقيت و ثروت خود خود را مرهون من بود نسبت بمن خيلي ابراز وفاداري ميكرد و ميدانستم حاضر است كه هر لحظه كه من بگويم جانش را فداي من كند. من در بغداد بودم كه از طرف (قره‌گوز) بمن خبر رسيد كه بين نيروي او و سواران خصم يك جنگ سخت درگرفته و بمن توصيه ميكرد كه مواظب او باشم و اگر بتوانم باو كمك كنم.
(قره‌گوز) و سوارانش در مغرب دجله بودند و قشون امير بغداد در مشرق رودخانه و معلوم شد كه امير بغداد توانسته سواران خود را از آب بگذراند و بساحل غربي دجله برسد چون امير بغداد سواران خود را از آب گذرانيد و وارد ساحل غربي شد بعيد نبود كه همان موقع پل‌سازي را را شروع كرده باشد تا اينكه تمام قشون خود را از دجله بگذراند من ميدانستم كه امير بغداد پانزده هزار سوار دارد و لابد آنها را در طول رودخانه بالا برده و در موضعي كه بچشم قره‌گوز نرسيده سواران را از رودخانه گذرانده است. من دريافتم كه آب دجله زياد است و امير بغداد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 176
نميتوانسته سواران خود را از آب بگذراند و اگر آن كار امكان ميداشت من سوارانم را از دجله ميگذرانيدم و مجبور نميشدم كه پل بسازم.
اسب با اينكه شناگر است نميتواند از آب‌هاي زياد و سريع عبور كند و آب او را خواهد برد بعد بخود گفتم كه امير بغداد با همان وسيله از دجله گذشته كه من گذشته‌ام يعني پل ساخته و و سوارانش را از روي آن گذرانيده و اينك كه سوارانش بما حمله مي‌كنند پيادگانش مشغول عبور از پل هستند تا آنان نيز بما حمله نمايند.
پس از اينكه وارد بغداد شدم براي احتياط عده‌اي كثير از خويشاوندان امير بغداد و اقرباي افسران او را اسير و محبوس كردم تا اين‌كه بعنوان گروگان داشته باشم و قبل از اين كه براي كمك قره‌گوز براه بيفتم برايش پيغام فرستادم كه به امير بغداد اطلاع بدهد كه هرگاه حمله را موقف ننمايد تمام خويشاوندان او و افسرانش را خواهم كشت. بعد از آن پيام سفيد مهره را بصدا درآوردند تا سربازان از خواب بيدار شوند و بجنگ برويم در بين اسيران دو پسر و سه دختر خود امير بغداد بودند و پسران و دختران افسران وي يافت مي‌شدند و اگر امير بغداد بحمله ادامه ميداد من تمام آنها را مقابل چشم وي و افسرانش بقتل ميرسانيدم وقتي امير بغداد شنيد كه هرگاه حمله‌اش ادامه داشته باشد من تمام خويشاوندان وي را خواهم كشت سست شد و افسرانش نيز سست گرديدند و امير بغداد نماينده‌اي نزد قره‌گوز فرستاد كه راجع بصلح مذاكره نمايند من مذاكره مربوط بصلح را به قره‌گوز واگذاشتم و خود مواظب شهر شدم زيرا بعيد نبود كه مذاكره مربوط بصلح دامي باشد براي فريب دادن ما و حمله ناگهاني از يك جهت ديگر به شهر.
اما در عين اين‌كه مواظب شهر بودم و دقت داشتم كه غافلگير نشويم ميدانستم كه خصم را نبايد طوري نااميد كرد كه از فرط يأس دست از همه چيز حتي فرزندان خود بكشد و مبادرت بحمله نمايد. من بوسيله قره‌گوز به امير بغداد گفتم براي اينكه صلح برقرار شود وي ميبايد سربازان خود را مرخص و متفرق نمايد و پس از اينكه سربازانش متفرق گرديدند و من يقين حاصل نمودم كه وي ديگر ارتش ندارد گروگان‌ها را آزاد خواهم كرد كه بوي و افسرانش ملحق گردند و آنگاه راجع به ساير شرائط صلح كه جنبه مالي دارد صحبت خواهيم نمود.
امير بغداد پيغام فرستاد من حاضرم ارتش خود را مرخص و متفرق كنم مشروط بر اينكه بدانم مال و جان سكنه بغداد مصون خواهد ماند من جواب دادم اگر تو و سكنه بغداد حاضر باشيد بمن باج بدهيد نه فقط مال و جان سكنه بغداد مصون خواهد بود بلكه من از اين شهر ميروم و تو همچنان امير بغداد خواهي بود و سلطنت خويش را حفظ خواهي نمود. امير بغداد پرسيد آيا ممكن است بدانم خراجي كه از من و سكنه شهر ميخواهي چقدر است گفتم من از شما، باج عادله دريافت ميكنم و فقط بدريافت نيمي از موجودي زروسيم شما اكتفا مينمايم و نيمي ديگر از موجودي زروسيم مال خودتان و چشم بجواهر اين شهر ندوخته‌ام و هركس هرقدر جواهر دارد از خود او باشد.
من ميدانستم كه تقويم موجودي زروسيم امير بغداد و سكنه شهر مشكل است وقتي مردم بدانند كه بايد نيمي از موجودي زروسيم خود را بابت خراج بدهند دارائي خويش را پنهان مينمايند و بايد با قهر و شكنجه آنها را وادار كرد كه بگويند زروسيم را در كجا پنهان كرده‌اند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 177
اين بود كه بشرط كلي اكتفا كردم تا بعد وارد جزئيات شوم. امير بغداد پرسيد بعد از اينكه باج را گرفتي چه خواهي كرد؟ گفتم پس از اينكه باج را گرفتم سلطنت بغداد را بتو واميگذارم و از اين شهر ميروم امير پرسيد ضامن اجراي اين تعهد چيست و اگر تو بتعهد خود عمل نكردي و من ارتش خود را مرخص نمودم چه ميتوانم بكنم گفتم من به قرآن كه نزد من محترم‌ترين و مقدس ترين چيزها است و آنرا در سينه دارم سوگند ياد مي‌نمايم كه اگر تو ارتش خود را متفرق و مرخص كني گروگانها را آزاد نمايم و هرگاه تو و سكنه بغداد نيمي از زروسيم خود را بمن بدهيد من از غارت اين شهر منصرف مي‌شوم و با قشون خود از اينجا ميروم و سلطنت بغداد را بتو واميگذارم.
اي كه سرگذشت مرا مي‌خواني بدان كه يكي از واجبات سلطنت اينست كه وقتي يك سلطان مقهور امان خواست و حاضر شد باج بدهد بايد سلطنتش را بخود او واگذار كرد بخصوص در كشورهائيكه خانواده سلطنتي سوابق عتيق دارد. چون اگر يك پادشاه فاتح حاضر نشود بيك سلطان مقهور كه موافقت مي‌نمايد باج بپردازد، امان بدهد براي خود اشكالات بزرگ توليد خواهد كرد و يكي از اشكالات مزبور اين است كه بايد پيوسته در كشوري كه پادشاهش مقهور گرديده يك قشون بزرگ نگاه دارد و هزينه آن قشون را از خزانه خود بپردازد زيرا اگر همواره يك قشون بزرگ نگاه ندارد سلطان مقهور با مردمي كه نسبت باو وفادار هستند خواهند شوريد. اشكال ديگر اينست كه در هر كشور آئين و رسمي مخصوص حكمفرماست و سلطان فاتح اگر به سلطان مقهور امان ندهد بايد رسم و آئين خود را بر كشور مقهور تحميل نمايد و اين هم كاري است دشوار و ايجاد زحمات زياد ميكند چون رسم و آئين سكنه يك كشور را در ظرف يكصد سال هم نميتوان از بين برد تا چه رسد باينكه بخواهند در ظرف چند هفته يا چند ماه از بين ببرند.
يك سلطان فاتح از كشور مقهور غير از باج چيز ديگر نميخواهد و چه بهتر آنكه آن باج را خود سلطان مغلوب بپردازد نه اينكه پادشاه فاتح با قشون خود بزور از مردم بگيرد. اگر يك پادشاه فاتح به پادشاه مغلوب امان بدهد و موافقت نمايد كه وي هم‌چنان پادشاه باشد تمام مزاياي تصرف يك كشور را بدست خواهد آورد بدون آنكه مضار آن را تحمل نمايد و در جهان وي را بعنوان تاج‌بخش خواهند شناخت و پادشاه مغلوب از وي ممنون خواهد شد و اعقاب او هم از پادشاه فاتح ممنون خواهند گرديد. بخصوص هنگامي كه پادشاه مغلوب يك مرد بالياقت است بايد باو امان داد و وي را بر سلطنت ابقا كرد تا اينكه درصدد شورش برنيايد.
من امير بغداد را مردي لايق تشخيص داده بودم و صلاح را در آن ميدانستم كه وي را بر سلطنت ابقا كنم و بعد از دريافت باج از بغداد بروم و راه فارس را پيش بگيرم و سزاي سلطان فارس را كه بمن ناسزا گفته بود در دستش بگذارم. امير بغداد قشون خود را كه قسمتي از آنان از عشاير شمال بين النهرين بودند مرخص نمود و عشاير مزبور بوطن خود بازگشتند.
من پس از اين‌كه دانستم امير بغداد ديگر قشون ندارد گروگان‌ها را آزاد نمودم و دو پسر و سه دختر امير بغداد به پدر پيوستند و گروگان‌هاي ديگر نيز بافسران امير بغداد ملحق شدند و آنوقت نوبت پرداخت باج رسيد. من چهار صنعت جواهرفروش- شمشيرساز- ابريشم‌باف- سراج را از پرداخت باج معاف كردم و بامير بغداد كه تا آنموقع بالمواجهه وي را نديده بودم گفتم كه نيمي از زروسيم سكنه بغداد را از آنها بگيرد و بمن بدهد و در آغاز هم خود او نيمي از زروسيم خزانه‌اش را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 178
بمن بپردازد.
من از اين‌جهت خود امير بغداد را مامور دريافت باج از مردم كردم كه ميدانستم او همه را مي‌شناسد و ميداند كه ميزان ثروت هركس چه اندازه است. ولي من و افسرانم سكنه بغداد را نميشناختيم و از ميزان دارائي آنها اطلاع نداشتيم. در هر شهر كساني هستند كه يك جو سيم‌و زر ندارند و من از آنها چيزي نميخواستم. شايد در بغداد كساني بودند كه باغ و طاحونه و زورق داشتند اما در كيسه آنها سيم‌وزر يافت نمي‌شد. باز من از آنها چيزي نميخواستم زيرا نه ميخواستم باغباني كنم نه طاحونه‌داري. خزانه امير بغداد داراي دستك و طومار بود و موجودي خزانه را نميتوانستند پنهان نمايند و امير بغداد باصداقت نيمي از زروسيم خزانه را بمن پرداخت.
ولي موجودي زروسيم سكنه محلي بطوريكه گفتم معلوم نبود. و بطور حتم مردم بغداد دارائي خود را پنهان ميكردند تا اينكه مجبور نباشند نيمي از زروسيم خود را بدهند و من مجبور ميشدم كه سربازان خود را مأمور شكنجه آنها نمايم تا اينكه بگويند چقدر طلا و نقره دارند و زروسيم آنها در كجاست. آن كار علاوه بر اينكه مدتي طول ميكشيد ممكن بود كه نتيجه مطلوب هم ندهد و كساني شكنجه را تحمل نمايند ولي محل پنهان كردن زروسيم خود را بروز ندهند. لذا پيشنهاد امير بغداد را مشعر بر اين‌كه خود او، ميزاني براي پرداخت زروسيم مردم تعيين نمايد پذيرفتم چون متوجه شدم راهي كه او نشان ميدهد سهل‌تر است و بهتر به نتيجه ميرسد. من در عمر خود شهرهاي بسيار را با خاك يكسان كردم و طوري آن بلاد را ويران نمودم كه ميدانم تا جهان باقي است آباد نخواهد شد. من در عمر خود كرورها از سكنه بلاد مغلوب را از دم تيغ گذرانيدم و از كله‌هاي مقتولين منارها ساختم. وقتي فرمان قتل عام را در يك شهر صادر ميكردم تمام كوچه‌ها و بازارهاي شهر از خون مقتولين ارغواني ميشد ولي وقتي مردم يك شهر بدون مقاومت امان ميخواستند آنها را نمي‌آزردم بخصوص اگر متدين بدين اسلام بودند.
مردي چون من كه شرق و غرب جهان، از بيم تيغ او ميگريزد بايد در موقع لزوم نظر بلند باشد و از جزئيات صرفنظر كند تا بتواند نتايج بهتر بگيرد. ممكن بود كه من شش ماه يا يكسال خود را در بغداد معطل كنم تا اينكه يكايك سكنه شهر مورد تحقيق و شكنجه قرار بگيرند و موجودي زروسيم خود را بروز بدهند ولي از يك نتيجه بزرگ كه تصرف خزينه سلطان فارس بود باز ميماندم و من ميخواستم كه در همان سال يا لااقل در بهار سال بعد، خود را بفارس برسانم و به شاه منصور مظفري پادشاه فارس نشان بدهم كه بمن نمي‌توان دشنام داد.
يكروز از طرف امير بغداد بمن اطلاع داده شد كه كار دريافت خراج از سكنه شهر خاتمه يافت و ديگر كسي وجود ندارد كه بتوان از او زروسيم گرفت. در آن روز معلوم شد كه پانصد و پنجاه هزار مثقال زر و دو كرور و دويست هزار مثقال سيم از طرف امير بغداد بما تحويل داده شده است. قسمتي از زروسيم مسكوك بود و قسمتي ديگر وسايل زينت و ظروف و چون غذا خوردن در ظروف طلا و نقره حرام است من امر كردم كه تمام ظروف نقره و طلا را ذوب كنند و سكه بزنند.
(توضيح- خراجي كه تيمور لنگ از بغداد گرفت باتوجه باين‌كه در قديم طلا مثل امروز فراوان نبود زياد بنظر ميرسيد ولي اگر بجاي پانصد و پنجاه هزار مثقال زر بگوئيم پانصد و پنجاه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 179
هزار دينار متوجه مي‌شويم كه خراج مزبور خيلي زياد نبوده و سكه‌هاي طلاي يك ديناري در قديم يك مثقال وزن داشته است- مترجم) بعد از اينكه از امر دريافت باج فارغ شديم، من عزم كردم كه از بغداد بروم و امير بغداد از من دعوت كرد تا در ضيافتي كه ميدهد شركت نمايم.
من دعوتش را پذيرفتم و با عده‌اي از ملازمان خود از جمله (قره‌گوز) بضيافت امير بغداد رفتم و بعد از اينكه طعام خورده شد عده‌اي از كنيزان زيباي عرب وارد مجلس شدند و بآهنك رباب و عود و چنگ، شروع برقصيدن كردند.
من بامير بغداد گفتم آيا اين زن‌ها را براي خوشگذراني خود باين مجلس فراخوانده‌اي يا براي خوشگذراني من. امير بغداد گفت من آنها را فراخواندم تا بتو خوش بگذرد و هريك از از آنها را هم كه بخواهي از آن تو است. گفتم من هيچيك از آنها را نميخواهم و بآنها بگو كه از اين محفل بروند چون من ميل بديدار رقاصان و شنيدن صداي عود و رباب و چنك ندارم.
امير بغداد حيرت كرد و گفت اي امير تيمور بزرگ آيا تو از شنيدن نغمه‌هاي دلپذير نفرت داري و نميخواهي كنيزان زيبارو را ببيني و از رقص آنها لذت ببري؟ گفتم نه من توبه كرده‌ام كه هرگز خويش را با لهوولعب مشغول نكنم و از روزي كه توبه نمودم تا امروز، به عهد خود استوار بودم و توبه‌ام را نخواهم شكست و اميدوارم تا روزي كه زنده هستم توبه خود را نشكنم.
امير بغداد دستور داد كه كنيزان رقاص از آن محفل بروند و بعد از ساعتي من هم خواستم بروم.
هنگام رفتن، يك طبق كه از طلا ساخته شده بود به مجلس آوردند و من ديدم كه مقداري جواهر در آن است.
امير بغداد گفت كه كه من اين جواهر را برسم يادگار بتو پيشكش ميكنم و اميدوارم كه آن را از من بپذيري و اين جواهري است كه من از خزانه خود برداشته‌ام. من جواهر را پذيرفتم ولي طبق طلا را قبول نكردم و امير بغداد با خوشدلي از من جدا شد و بمن گفت هر موقع تو بسمت ميهمان ببغداد بيائي ما مقدم تو را گرامي خواهيم داشت. چون سربازان من در شهر بغداد مبادرت به غارت نكرده بودند من مقداري از زروسيم را كه از بغداديان گرفته بودم بين افسران و سربازان خود تقسيم كردم. در فصل پائيز از بغداد مراجعت نمودم و روزي كه از آن شهر برميگشتم امير بغداد و پسرانش و عده‌اي از وجوه شهر تا پنج فرسنگ مرا بدرقه كردند. من ميخواستم خود را بفارس برسانم و براي وصول بآنجا ميبايد بكرمانشاه برسم. (كلمه كرمانشاه، قلب كلمه (كرميسين) يا (قره‌ميسين) است و در قديم كرمانشاه را كرميسين ميخواندند و ما براي اين‌كه در نظر خوانندگان ثقيل نيايد كرمانشاه مي‌نويسيم- مترجم)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 180

فصل هيجدهم عبور از گردنه پاتاق و رسيدن بفارس‌

هنگامي كه بسوي كرمانشاه ميرفتم، وارد گردنه‌اي موسوم به (پاتاق) شدم و در آنجا طلايه‌ام خبر داد كه عده‌اي كثير سوار و پياده اطراف گردنه هستند و ممكن است سر خصومت داشته باشند.
من به طلايه دستور دادم كه تحقيق نمايد آنها كه هستند و براي‌چه در آنجا مستقر شده‌اند. طلايه جواب داد آنها عده‌اي از عشاير كشور كرمانشاه هستند و ميگويند اطلاع دارند كه امير تيمور با بارهاي زروسيم از بغداد مراجعت كرده و اظهار ميدارند اگر ميخواهد جان بسلامت ببرد زرو سيمي را كه از بغداد آورده بدهد و از اينجا بگذرد.
زروسيمي كه من از بغداد آورده بودم زياد نبود و شهرت آن بيش از خود طلا و نقره اهميت داشت. ولي اگر فقط يك مثقال طلا و نقره مي‌آوردم باز رضايت نميدادم عشاير كرمانشاه از من بگيرند تا بگذارند من از آن گردنه عبور نمايم.
گردنه (پاتاق) بطوري كه من ديدم مكاني است كه اگر اطرافش را بگيرند يك قشون، نميتواند از آن عبور كند مگر با تحمل تلفات سنگين. چون علاوه بر اين‌كه مي‌توان از دو طرف آن قشون را به تير بست وضع گردنه طوريست كه مي‌توان روي قشوني كه از آنجا عبور ميكند سنك باريد و كافي است كه عده‌اي در دو طرف گردنه قرار بگيرند و سنگها را از كوه جدا كنند و بر فرق سربازان سوار يا پياده كه از گردنه عبور مي‌نمايند ببارند و همه يا عده كثيري از آنها را بقتل برسانند اين بود كه من دستور مراجعت دادم ولي عقب‌دار قشون من اطلاع دادم كه مبداء گردنه هم كه ما از آنجا گذشته بوديم از طرف عشاير اشغال شده است.
در ميدان جنگ وقتي چاره منحصربفرد شد درنگ نبايد كرد بلكه بايد باستقبال مرگ رفت. مرد ترسو هزار بار ميميرد و مرد دلير فقط يكبار كشته ميشود و در زندگي هركس مرگ يك واقعه حتمي است و حتمي پيغمبران كه بندگان خاص خدا هستند ميميرند تا چه رسد بما كه بندگان عادي خدا هستيم.
من از روزي كه به عقل رسيدم، در ميدان جنگ هرگز مآل انديشي را از دست ندادم ولي وقتي مشاهده كردم كه چاره منحصر بفرد است به پيشواز مرگ رفتم. در آنروز هم خود را براي مرگ آماده نمودم و باسرعت خفتان پوشيدم و خود بر سر نهادم و به غلام خود گفتم دو شمشير سبك و پهن مرا كه از بهترين شمشيرهاي آبداده (چاچ) است بيآورد (چاچ- شهري
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 181
بود در ماوراء النهر كه امروز موسوم است به تاشكند- مترجم)
آن قسمت از سواران را كه خفتان و خود داشتند دو قسمت كردم و قسمتي را مأمور نمودم كه در مبداء گردنه كه ما از آنجا گذشته بوديم با عشاير بجنگند. من آنها را جلودار قشون كردم و گفتم چون روئين تن هستند جلو بروند و راه را بگشايند و سواران ديگر در در قفاي آنها بگذرند خود من هم فرماندهي دسته‌اي از سواران روئين تن را كه ميبايد به مخرج گردنه حمله‌ور شوند بر عهده گرفتم و اندرز دادم كه اگر كشته شوم (قره‌گوز) بجاي من فرماندهي سواران را بر عهده بگيرد و قشون را از گردنه پاتاق بگذراند بين دو دسته از قشون كه يكي ميبايد به مبداء گردنه حمله‌ور شود و ديگري به مخرج آن رابطه دائمي برقرار نمودم كه در صورت ضرورت هر دسته از دسته ديگر كمك بگيرد و گفتم كه همينكه يكي از دو دسته راه را گشود به دسته ديگر خبر بدهد كه دست از جنگ بكشد و از آن راه بگذرد چون منظور من اين بود كه راه گشوده شود و قشون من از آن عبور نمايد و من نميخواستم سواران خود را در جنگ با عشاير كرمانشاه بكشتن بدهم.
وقتي سواران روئين تن خفتان دربر كردند و مغفر بر سر نهادند فرماندهي آن دسته از سواران را كه مي‌بايد بمخرج گردنه (بسوي عراق عجم) حمله‌ور شوند بر عهده گرفتم و بحركت درآمديم. بسواران خود گفته بودم كه بايد باسرعت از آن گردنه گذشت تا اينكه بعد از خروج از آنجا بتوانيم گردنه را دور بزنيم و كساني را كه در ارتفاعات هستند دور كنيم و راه را براي عبور قشون بگشائيم. وقتي ديدم كه عده‌اي از سواران عشاير در مخرج گردنه حضور دارند و ميخواهند از عبور ما ممانعت نمايند بسيار خوشوقت گرديدم چون حضور سواران مزبور در آنجا سبب مي‌شد كه آنهائي كه در ارتفاعات بودند از سنگ باريدن خودداري نمايند چون مي- دانستند اگر سنگ ببارند دوستان خود آنها بقتل خواهند رسيد من براي اينكه دست‌ها را آزاد كنم عنان اسب را بر گردن انداختم و دو شمشير سبك و پهن را بدو دست گرفتم و ركاب كشيدم.
در طرفين من، سواران روئين تن با همان سرعت اسب مي‌تاختند تا اينكه به خصم رسيديم و من از چپ و راست شمشير انداختم. عشاير كرمانشاه حفاظ نداشتند و فاقد مغفر و و خفتان بودند و شمشيرهاي برنده من كه با دست بهترين صنعتگران چاچ ساخته شده بود طوري در بدن آنها فرو ميرفت كه گوئي در آب فرو ميرود. چندين ضربت شمشير و نيزه بر من فرود آمد ولي اثري نكرد زيرا مغفر و خفتان مرا بخوبي حفظ مي‌نمود. عشاير كرمانشاه با اينكه لباس آهنين نداشتند مقابل ما پايداري دليرانه ميكردند و من متوجه شدم كه بايد آنها را بقتل رسانيد تا بتوان راه را گشود و باسرعت و شدت شمشير زدم.
دو دست من مانند دو پاي نساج كه با استقلال در كارگاه پارچه كار ميكند، با استقلال شمشير مي‌زد و مثل اين بود كه دو دست من از اراده دو نفر پيروي مي‌نمايد. هر زمان كه من در ميدان جنگ با دو دست شمشير يا تبر ميزنم بر روان (سمرطر خان) معلم شمشيربازي خود درود مي‌فرستم. زيرا او بود كه مرا طوري تربيت كرد و پرورش داد كه بتوانم دو دست را در ميدان جنگ بكار اندازم. (سمرطر خان) مدتي است از اين دنيا رفته ولي پسرانش مورد حمايت من هستند و در دستگاه سلطنت من داراي منصب مي‌باشند چون از واجبات بزرگي اين است كه وقتي پدري خدمتگذار صديق شد پس از مرگش فرزندان وي مورد حمايت قرار
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 182
بگيرند و داراي منصب و حرمت شوند
عنان اسب. در گردنم بود و اسب را با ركاب هدايت ميكردم و وقتي مي‌خواستم توقف كنم سر را بطرف عقب مي‌كردم. طوري از مشاهده فوران خون بهيجان آمده بودم كه پنداري بال درآورده‌ام و در آسمانها پرواز مي‌نمايم. من در آن موقع نيروئي مافوق نيروي بشري را در بازوان خود احساس ميكردم و بمن القاء مي‌شد كه قبل از من مردي وجود نداشته كه مانند من نيرومند باشد و بعد از من مردي بوجود نخواهد آمد كه بتواند مثل من شمشير بزند و پيكار كند و ضربات شمشير او شاهرگ‌ها را قطع نمايد و سبب فوران خون شود همه جاي من و مركوبم از خون رنگين بود و من در دل بخود ميباليدم كه از سر تا پا با رنگ لاله‌هاي ارغواني بهار مزين شده‌ام. اگر در آن موقع يكصد رستم پهلوان زابلستان را مقابل خود ميديدم بقتل ميرساندم و ميدانستم كه هيچ پهلوان شمشيرزن ياراي مقابله با مرا ندارد. طوري گرم پيكار بودم كه هرگاه تمام بندهاي بدن مرا يكايك جدا ميكردند احساس كوچكترين درد نمي‌نمودم و آنچنان خويش را توانا ميافتم كه هرگاه يكصد هزار سوار مقابل من بود مي‌توانستم از وسط آن‌ها بگذرم، از فرط سرمستي بانك زدم اي خورشيد درخشنده شاهد باش كه دليرتر از من در دنيا وجود نداشته است.
يكوقت متوجه شدم كه مقابل من كسي نيست. تمام سواراني كه در مقابل من و مردانم بودند بقتل رسيدند يا گريختند و راه گردنه پاتاق گشوده شد. وقتي راه بازگرديد من اندوهگين شدم زيرا دريافتم كه جنگ خاتمه يافت و من ديگر فوران خون را از رگهاي بريده نخواهم ديد و نعره جنگجويان شمشير خورده را نخواهم شنيد. من ميخواستم آن جنگ ادامه داشته باشد و من هنرنمائي را ادامه بدهم نه براي اينكه ديگران را از دليري خويش قرين حيرت و تحسين كنم بلكه براي اينكه خود كسب لذت نمايم.
من در شگفتم كه مي‌پرستان كه خود را با نوشيدن جام مي مست ميكنند چرا شمشير بدست نمي‌گيرند و براي خونريزي وارد ميدان كارزار نمي‌شوند تا بدانند كه مستي ناشي از جنگ يكصد بار لذتبخش‌تر از مستي ناشي از شراب است و مستي شراب، بعد از نيمروز سبب خماري مي‌شود و انسان را ناتوان ميكند ليكن مستي جنگ و ريختن خون در كارزار خماري ندارد و سبب سستي نميشود بلكه مرد را قوي‌تر مينمايد.
همينكه راه باز شد بآن عده از سواران كه در مبداء گردنه مي‌جنگيدند اطلاع دادم كه دست از جنگ بكشند و بما ملحق شوند تا از گردنه بگذريم. من طوري سرگرم جنگ بودم كه از وضع جنگ در مبداء گردنه اطلاع نداشتم و معلوم شد كه در آنجا كسانيكه مبدأ را گرفته بودند از عده‌اي معدود تجاوز نميكردند و پيكار با آنها دشوار نبود اما در عوض از ارتفاعات بر سربازان ما سنگ باريدند. گرچه مغفر و خفتان از شدت ضربات سنگ ميكاست ولي وقتي سنگهاي بزرگ ساقط ميگرديد سواران ما را بقتل ميرسانيد و وقتي خبر فتح ما بآنها رسيد دست از جنگ كشيدند تا بما ملحق گردند.
همينكه من از گردنه عبور كردم دو شمشير خون‌آلود خود را با تأسف در غلاف جا دادم و امر كرد كه سوارانم از اسب فرود بيايند تا بتوانند بكوه بروند و آن عده از عشاير
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 183
را كه بالاي كوه هستند دور نمايند تا اينكه روي ما سنگ نبارند. سربازان من از اسب فرود آمدند و براي اينكه سبك شوند خود و خفتان را از خويش دور نمودند و از كوه كه داراي شيب ملايم بود صعود نمودند ولي بيش از اينكه ببالاي كوه برسند آن عده از عشاير كه آنجا بودند از پشت كوه پائين رفتند و ناپديد شدند از آن پس راه گردنه (پاتاق) بطور كامل گشوده شد و قشون من از آن گردنه گذشت.
در گردنه (پاتاق) هفتاد و دو نفر از سواران من در مبداء گردنه بر اثر سقوط سنگ بقتل رسيدند و از سواراني كه با من مي‌جنگيدند، چهل و چهار نفر مقتول و عده‌اي مجروح شدند. تلفات ما در گردنه (پاتاق) بدون اهميت بود و در عوض من از جنگ آن گردنه درس عبرت گرفتم و دانستم كه بعد از آن هنگام عبور از گردنه‌ها بايد خيلي احتياط كنم و فقط بگزارش طلايه اكتفا ننمايم. چون اگر طلايه خصم را نبيند دليل بر اين نيست كه خصم وجود ندارد چون در منطقه‌هاي كوهستاني، يك قشون بزرك ممكن است پشت يك كوه پنهان شود و طلايه آن را نبيند و يك مرتبه آشكار گردد. من از جنگ گردنه (پاتاق) باين نتيجه رسيدم كه هر موقع كه قشون من ميبايد از يك گردنه بگذرد، اول بايد مبداء و مخرج گردنه را در دست داشته باشم و بعد قشون خود را از آنجا بگذرانم وگرنه ممكن است خصم سربازان مرا زير باران سنگ نابود كند.
من از آزمايش جنگ گردنه (پاتاق) در جنگهاي روم (منظور آسياي صغير است كه امروز موسوم به تركيه است- مترجم) و كابلستان (يعني كشور كنوني افغانستان- مترجم) و هندوستان و شام (يعني سوريه امروز- مترجم) استفاده كردم و هر زمان كه مي‌خواستم قشون خود را از يك گردنه بگذرانم مدخل و مخرج گردنه را اشغال ميكردم و بعد دستور مي‌دادم كه كه قشونم عبور كند و هرگاه نميتوانستم مدخل و مخرج گردنه را اشغال كنم، آن گردنه را دور ميزدم ولو راه من بسيار طولاني شود. چون ميدانستم عبور از يك راه طولاني اما امن، بهتر از اين است كه من قشون خود را در گردنه مجهول دچار خطر نمايم.
مردان من كشتگان را دفن كردند و ما براه ادامه داديم و بدون واقعه‌اي به قزوين رسيديم. بعد از دخول به قزوين من بيمار شدم و معلوم گرديد كه بيماري من همان بيماري بود كه در سبزوار مرا از پا انداخت. تجديد آن بيماري كه اطباء ميگفتند ناشي از گرمي است آشكار ميكرد كه مزاج من از گرمي ناراحت مي‌شود و من ميبايد تبريد كنم تا اينكه بيمار نشوم. وقتي من در سبزوار بيمار شدم در آنجا آب‌ليمو يافت نميشد ولي در قزوين آب‌ليمو بمقدار زياد بدست مي‌آمد و آن را از كشور مازندران واقع در جنوب درياي آبسگون مي‌آوردند ولي آب‌ليموي كشور مازندران طعم آب‌ليموي كشور فارس را ندارد.
علاوه بر آب‌ليمو در قزوين انار هم يافت مي‌شد و اطباء تجويز كردند كه براي رفع گرمي آب انار بنوشم. بيماري من در قزوين مانع از اين گرديد كه من بتوانم بلافاصله بعد از مراجعت از بين النهرين راه كشور فارس را پيش بگيرم. من مي‌توانستم قشون خود را به فارس بفرستم و در قزوين بمانم تا اينكه مداوا شوم. اما فكر ميكردم كه هرگاه خود من در فارس
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 184
نباشم دماغ سلطان آن ناحيه آنطور كه من مايل هستم بخاك ماليده نميشود.
بمن گفتند فارس سرزميني است كه داراي عشاير دلير مي‌باشد و اگر سلطان منصور مظفري عشاير فارس را وارد جنگ نمايد قشون من در آن كشور نابود خواهد گرديد من گفتم كسي كه از نابود شدن بيم دارد نبايد وارد جنگ گردد و آن كس كه بجنگ ميرود بايد بداند كه خطر نابودي موجود است.
مدت شش هفته در قزوين بودم و در تمام آن مدت تبريد مي‌كردم و آب‌ليمو و آب انار مي‌آشاميدم و بيماري من رفع شد ولي هوا سرد شده بود. من با عده‌اي از افراد بصير كه از وضع فارس بخوبي مطلع بودند مشورت كردم و آنها گفتند فارس منطقه‌ايست گرمسير و اگر تو قشون خود را از عراق عجم عبور بدهي بعد از ورود بكشور فارس مثل اين است كه تابستان آغاز گرديده است لذا من تصميم گرفتم با وجود سرماي زمستان بسوي فارس حركت كنم. چون ميدانستم كه بعد از ورود بفارس، وارد منطقه گرمسير خواهم گرديد از قزوين براه افتادم.
با اين‌كه هوا خيلي سرد بود در راه‌پيمائي دوچار دشواري زياد نشديم و وقايعي مانند وقايع كشور (قبچاق) روي نداد و در راه كسي مزاحم من نشد تا اينكه بخاك فارس رسيديم.
شاه منصور مظفري سلطان فارس از ورود من آگاه گرديد و هزارهاتن از عشاير (بوير) را براي جلوگيري از من فرستاد. طبق معمول قبل از اينكه با عشاير (بوير) وارد جنگ شوم از سكنه محلي در خصوص آنها تحقيق كردم و آنان گفتند كه قبايل (بوير) از فرزندان جمشيد هستند. من نام جمشيد را شنيده، و وصف او را در شاهنامه خوانده بودم و ميدانستم كه شهرهاي ايران بدست جمشيد ساخته شده و او بود كه براي ايرانيان زاكون (قانون- مترجم) نوشت و قبل از جمشيد ايرانيان داراي زاكون نبودند. آثار قصر جمشيد بطوريكه خود من در فارس ديدم هنوز در آن كشور باقي است و من بعد از ديدن آثار آن قصر دستور دادم كه اسمم را روي تخته سنگي كه آنجا بود نقر كنند تا آيندگان بدانند كه من آن سرزمين را فتح كرده‌ام. ولي در آغاز ورود نميدانستم كه بازماندگان جمشيد هنوز در آن كشور هستند و شنيدن آن موضوع براي من تازگي داشت.
وقتي من وارد فارس شدم قدم بولايت استخر (اسطخر) نهادم كه در شمال كشور فارس قرار گرفته و در قديم شهري بود بزرگ بهمين نام ولي بعد از اينكه من كشور فارس را فتح كردم و آن شهر را ديدم مشاهده كردم قريه‌اي است داراي پنجاه خانواده و استخر را اعراب بعد از تصرف فارس ويران كردند و سكنه آنرا قتل عام نمودند. سكنه محلي بمن گفتند قبايل (بوير) كه فرزند جمشيد هستند در ميدان جنگ هرگز قدمي بعقب برنداشته‌اند و اگر سپاه خصم باندازه مورچه‌هاي بيابان باشد مقاومت خواهند كرد و سپاه مهاجم نميتواند بگذرد مگر اينكه قبايل بوير را تا آخرين نفر بقتل برساند.
بمن گفتند كه سپاهيان شاه منصور مظفري سلطان فارس منحصر بعشاير (بوير) نيست بلكه سلطان فارس داراي عشاير ديگر ميباشد كه همه رشيد هستند و ميتوانند جلوي خصم را بگيرند و سرزمين فارس مسكن عشاير است و سالي دو مرتبه تغيير مكان ميدهند و در فصل بهار به ييلاق ميروند تا در آنجا براي احشام خود آب و علف بدست بياورند و در فصل پائيز راه قشلاق را پيش ميگيرند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 185
و اگر شاه منصور مظفري مردان عشاير فارس را براي جنك فرا بخواند دو كرور مرد جنگي جلوي مرا خواهد گرفت. سكنه محلي بمن گفتند بفرض اينكه تو بتواني عشاير فارس را شكست بدهي با (سه قلعه) چه خواهي كرد؟
بعد از اينكه راجع به (سه قلعه) از سكنه محلي تحقيق كردم معلوم شد در كوه‌هائي كه در شمال غربي استخر (اسطخر) قرار گرفته سه قلعه وجود دارد كه بقول فارسي‌ها جمشيد آن سه دژها را ساخته است. اسم يكي از آن سه قلعه (استخريار) است و نام قلعه ديگر (شكسته) و اسم قلعه سوم (شنكوان) قلعه (استخريار) بالاي كوهي ساخته شده كه آنجا يك ميدان وسيع وجود دارد و وسعت ميدان مزبور بالاي كوه بقدري است كه يكصد هزار مرد مي‌توانند در آنجا مبادرت بعمليات جنگي كنند. بمن گفتند كه آن ميدان بقدري وسيع است كه در فصل زمستان و بهار در آن از آب باران و ذوب برف نهرها جاري مي‌شود و آب نهرهاي مزبور وارد آب انبارهاي وسيع قلعه (استخريار) ميگردد و آن آب انبارها چنان وسعت دارد كه هرگاه ده هزار مرد جنگي در قلعه باشند مدت يكسال ميتوانند در قلعه پايداري كنند بدون اينكه براي آب احتياج بخارج داشته باشند و اگر صرفه‌جوئي نمايند آب انبارها جهت دو سال آنها كافي خواهد بود قلعه‌هاي (شكسته) و (شنكوان) گرچه ببزرگي قلعه (استخريار) نيست اما آن دو قلعه هم آب انبارهاي معتبر دارند و در فصل زمستان و بهار، آب برف و باران، وارد آب انبارها ميشود و آنها را پر مينمايد.
بمن گفتند در آن سه قلعه بطور دائم مستحفظ هست تا آذوقه قلعه را حفظ كند و مراقبت نمايد كه انبارها پر از آب شود. لذا وقتي جنگ پيش مي‌آيد ضرورت ندارد كه باشتاب آذوقه بقلاع سه‌گانه حمل كنند و كافي است كه مردان جنگي از دشت به آن قلعه‌ها منتقل شوند كه در آن صورت قشون افراسياب هم نخواهد توانست آن قلاع را تصرف نمايد. چون راهي كه از پائين كوه، ببالا ميرود و منتهي به آن قلعه‌ها مي‌شود راهي است باريك و چند نفر كه بر سر آن راه كمين بگيرند ميتوانند از عبور هزارها مرد سلحشور ممانعت كنند.
فارسي‌ها ميگفتند كه شاه منصور مظفري سلطان فارس، اگر در دشت از تو شكست بخورد به قلعه (استخريار) خواهد رفت و در آنجا، قلعگي خواهد شد و تو نخواهي توانست آن قلعه را تصرف كني و سالها در فارس معطل خواهي ماند. لذا همان بهتر از راهي كه آمده‌اي مراجعت نمائي و براي خويش دردسر بوجود نياوري.
در حالي‌كه من در قصبه (كراد) متوقف بودم و از سكنه محلي راجع به عشاير (بوير) و عشاير ديگر، و (سه قلعه) تحقيق ميكردم نامه‌اي از شاه منصور مظفري بمن رسيد.
(توضيح- (كراد) از قصبات بزرگ فارس بود و در شمال غربي سرزمين فارس قرار داشت و چيزهائيكه تيمور لنگ راجع بفارس ميگويد براي ما ايرانيان نيز تازگي دارد- مترجم) در آن نامه سلطان فارس مرتبه‌اي ديگر بمن ناسزا گفت و مرا (اوزبك پليد و منحوس) خواند و گفت فارس جاي شيران است و روياهائي چون تو نميتوانند اين كشور را تصرف نمايند و اگر ميخواهي بداني كه بر سر كساني كه قبل از تو بفكر تصرف فارس افتاده‌اند چه آمد، نظري باطراف راههاي فارس بينداز تا مشاهده كني (ز استخوان كشتگان راهي است سرتاسر سفيد) و آنچه بر سر آنها آمد بر سر تو خواهد آمد.
من در جواب سلطان فارس نامه‌اي با دست چپ نوشتم كه با اين شعر آغاز ميشد:
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 186 (بزرگش نخوانند اهل خردكه نام بزرگان به زشتي برد) نامه را از اين جهت با دست چپ نوشتم كه دست راستم از وقتيكه بسختي در (قبچاق) مجروح شدم براي نوشتن از كار افتاد ولي ميتوانم با دست راست شمشير بزنم. بعد از آن شعر چنين نوشتم:
«بار اول، تو براي قدري آب‌ليمو كه اگر من از يك پيله‌ور درخواست ميكردم برايم ميفرستاد بمن ناسزا گفتي و اينك كه قدم بكشور تو گذاشته‌ام بجاي اينكه باستقبالم بيائي و براي من تحفه بفرستي باز بمن ناسزا ميگوئي و مرا (اوزبك منحوس و پليد) ميخواني. من اوزبك منحوس نيستم و فرزند (چنگيز) مي‌باشم و تا امروز آنچه كرده‌ام درخور مردي بوده كه فرزند (چنگيز) است و اميدوارم كه بعد از اين هم بتوانم كارهائي بكنم كه درخور فرزند چنگيز باشد»
بعد از فرستادن آن نامه از قصبه (كراد) حركت كردم و با راهپيمائي جنگي خود را به (خوبدان) رسانيدم كه آنهم قصبه‌اي است بزرگ. تا آنجا اثري از سپاه سلطان فارس نديدم و بعد از دو روز بمن اطلاع دادند كه يك قشون از عشاير فارس جلوي جنگل ارجن (ارژن) انتظار مرا ميكشند.
(ارجن يا ارژن درخت بادام جنگلي است كه چوبي سنگين و محكم دارد و امروز در وطن ما ايران، جنگل ارجن را باسم (دشت ارژن) ميخوانند- مترجم)
من بقاعده فهميدم كه قشون سلطان منصور مظفري در محلي توقف كرده كه براي جنگ فارسيها مساعد است زيرا يك قشون پيوسته نقطه‌اي را براي جنگ انتخاب مينمايد كه بتواند در آنجا از نيروي خود حد اعلاي استفاده را بكند. سواران دشتهاي مسطح را براي جنگ انتخاب ميكنند زيرا در دشتهاي مسطح مي‌توان از سواران كمال استفاده را كرد. پيادگان اگر از لحاظ شماره سربازان ضعيف باشند تپه‌ها و گردنه‌ها ها را براي جنك انتخاب مينمايند چون ميدانند كه در آن مناطق ميتوانند از عبور سواران و پيادگان ممانعت نمايند. من ميدانستم كه جنك در جنگل (ارجن) براي من كه داراي سوار هستم خوب نيست زيرا سواران نميتوانند در جنگل با پيادگان بجنگند چون سربازان خصم در پشت تنه درخت‌ها كمين ميگيرند و اسب‌ها و سواران را به تير مي‌بندند و اگر درختهاي جنگل مرتفع باشد از بالاي درختان بسوي اسبها و سواران تيراندازي ميكنند و نميتوان آنها را از بالاي درختان فرود آورد.
من نميخواستم سواران خود را در جنگل ارجن دچار خطر كنم و بهتر آن دانستم كه از نزديك شدن بآن جنگل خودداري نمايم و چند بلد مطمئن را اجير كردم كه مرا از راهي ببرند كه با قشون سلطان در (جنگل ارجن) برخورد ننمايم ولي اگر در دشت‌هاي مسطح بقشون سلطان فارس برخورد ميكردم با وي ميجنگيدم.
منظور من اين بود كه (شيراز) را كه مي‌گفتند دار العلم مي‌باشد تصرف كنم و بعد از اينكه بر شهر مسلط گرديدم با بزرگان شهر صحبت نمايم و بفهمم كه ميزان دانائي آنها چقدر است.
شيراز شهريست كه بدست برادر حجاج بن يوسف در سال شصت و چهارم بعد از هجرت ساخته شد و هنگاميكه من وارد فارس گرديدم شيراز دوازده دروازه و سه مسجد بزرك داشت و يكي از آن مساجد موسوم بود (مسجد جامع عتيق) كه (عمرو بن ليث صفاري) آن مسجد را در سال 285 بعد از هجرت نبوي بنا نهاد و من پس از اينكه وارد شيراز شدم در آن مسجد نماز خواندم.
من اطلاع داشتم كه شيراز داراي حصار مي‌باشد و حصار شهر را مدتي مديد قبل از ورود من بفارس، صمصام الدوله بنا كرد. هنگاميكه من وارد فارس شدم حصار شيراز، باروئي بود
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 187
محكم و اگر سلطان فارس تصميم ميگرفت كه در شهر مقاومت نمايد مرا پشت حصار متوقف مينمود من از حصاري شدن سلطان منصور مظفري بيمناك نبودم زيرا براي گشودن قلاع جنگي، تجربه‌هاي بسيار داشتم و ميدانستم هيچ قلعه‌اي نيست كه يك سردار مصمم نتواند آنرا بگشايد.
شيراز علاوه بر دارا بودن مساجد بزرك و با روي متين و علماي مشهور از حيث دارا بودن دختران و پسران نيكو منظر هم معروفيت داشت و در كشورهاي ايران مي‌گفتند كه شيراز موطن زيباترين پسران است و حافظ هم در اشعار خود اين موضوع را گفته است. سرداران من ميل داشتند كه زيبارويان شيراز را ببينند ولي من تمايل بديدن روي زيبا ندارم و عيش را بر خود حرام كرده‌ام تا اينكه خصائل مردي و جنگي را از دست ندهم.
بعد از ورود من بفارس سردارانم هر شب اطراف (نظام الدين) يكي از ملازمان مرا كه وقايع نگار من نيز هست ميگرفتند و از او راجع بشيراز پرسش مي‌كردند و بيشتر راجع به نيكو منظران شيراز سئوال مينمودند. (نظام الدين) راجع بزيبائي چشم و ابروي دختران شيراز صحبت ميكرد و بسردارانم مي‌گفت كه چشمها و ابروهاي دختران شيراز آنقدر سياه است كه شما اگر نظر بچشم‌هاي آنان بيندازيد نخواهيد توانست مدتي چشم‌هاي شيرازيان را بنگريد و نگاه آنها شما را ناتوان ميكند. (توضيح- اين (نظام الدين) كه وقايع نگار بود، تاريخي از تيمور لنك نوشته كه امروز موجود نيست ولي (شرف الدين علي يزدي) نويسنده كتاب معروف (ظفرنامه) كه حاوي شرح حال تيمور لنك و جنگهاي او ميباشد خيلي از كتاب (نظام الدين) استفاده كرده- مارسل بريون) من بعد از اينكه وارد شيراز شدم، متوجه گرديدم كه (نظام الدين) درباره خوبرويان آنجا مبالغه ميكند و شايد هم من چون علاقه بديدار خوبرويان ندارم چشم‌هاي دختران شيرازي را خيلي گيرنده نميديدم.
من براي اينكه مجبور نشوم در جنگلي كه پر از درخت‌هاي بادام وحشي بود با قشون سلطان فارس بجنگم جنگل ارجن (دشت ارژن) را دور زدم و بجائي رسيدم كه در طرفين راه زمين مستور از انگنار بود و بمن گفتند كه غنچه‌اي بزرگ و حجيم كه پاي آن گياه ديده مي‌شود خوراكي است و سواران من مقداري زياد از غنچه‌هاي انگنار را جمع‌آوري كردند و طبخ نمودند من هم از غنچه‌هاي انگنار خوردم و دريافتم كه چيزي لذيذ است. (توضيح- گياه انگنار از ايران باروپا رفته ولي ما امروز حتي اسم آنرا فراموش كرده‌ايم و سبزي فروشي‌هاي تهران كه در فصل بهار انگنار ميفروشند آن را باسم فرانسوي (آرتيشو) ميخوانند.- مترجم)
بعد از عبور از سرزميني كه در آن انگنار مي‌روئيد دومين نامه سلطان منصور مظفري بمن رسيد و در آن رجزخواني كرده و اجداد خود را برخ من كشيد و تصور نمود كه من نميدانم او از چه نژادي مي‌باشد و اطلاع ندارم كه جد وي مردي بود تهي‌دست اما زورمند موسوم به (پهلوان حاجي) از اهالي شهر خواف واقع در خراسان. (پهلوان حاجي) براي تهيه قوت لا موت از خواف براه افتاد و اول وارد طوس شد و خواست كه زورآزمائي كند. ولي در آنجا زورخانه‌هائي بزرگ داشت و پهلوانان قوي در آن زورخانه ورزش ميكردند و (پهلوان حاجي) مورد توجه قرار نگرفت و كسي او را به لقمه‌اي نان ننواخت. بعد عازم نيشابور گرديد و در آنجا كشتي گرفت و زمين خورد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 188
و چون ديگر نميتوانست در نيشابور زندگي كند بسوي (ري) براه افتاد در (ري) هم چند پهلوان قوي پنجه بسر ميبردند بطوريكه (پهلوان حاجي) نتوانست در آنجا هم جلوه كند و ناگزير راه اصفهان و بعد فارس را پيش گرفت.
در فارس هفتاد و دو سال قبل از تاريخي كه من وارد آن كشور شدم پهلوان زورمند وجود نداشت بطوريكه (پهلوان حاجي) مورد توجه قرار گرفت و عده‌اي از جوانان اطرافش را گرفتند و آوازه‌اش را در اطراف منعكس كردند و (پهلوان حاجي خوافي) بفكر سلطنت افتاد و بعد از مرگ سلطان فارس فرمانرواي آن كشور شد. ولي چون مردي بود عامي و بي‌سواد و بي‌اطلاع و در سن پيري بسيار پرخور شده بود و كاري غير از خوردن نداشت نتوانست نامي از خود باقي بگذارد.
كار (پهلوان حاجي خوافي) پس از اينكه سلطان شد اين بود كه بامداد، بعد از برخاستن از خواب، بر سفره مي‌نشست و تا نزديك ظهر غذا ميخورد. آنگاه از فرط سيري مجبور مي‌شد كه بخوابد و تا عصر مي‌خوابيد. هنگام عصر از خواب برمي‌خاست و باز بر سفره مي‌نشست و شروع بخوردن ميكرد و تا پاسي از شب ميخورد و بعد ميخوابيد و عاقبت از فرط پرخوري جان سپرد. چنين بود مردي كه شاه منصور مظفري بوجودش فخر ميكرد و او را جد بزرگ خويش معرفي مي‌نمود.
ولي جد من (چنگيز) غذا نميخورد مگر باندازه سد جوع آنهم از سبك‌ترين غذاها كه ماست ماديان ميباشد و چون در اكل و شرب امساك مي‌نمود مي‌توانست سي شبانه‌روز بر پشت اسب باشد.
(رنه گروسه محقق فرانسوي كه تاريخ (چنگيز) را نوشته عقيده دارد يكي از علل اصلي نيرومندي (چنگيز) و سربازان مغول او اين بود كه غير از ماست ماديان موسوم به (قوميس) غذاي ديگر نمي- خوردند و بقول او آن غذائي است مقوي ليكن بسيار سبك- مترجم)
فرزندان (پهلوان حاجي خوافي) كه بعد از او بسلطنت رسيدند همه افرادي بودند كوته فكر و كم‌همت و نالايق ولي پر ادعا و تا آن تاريخ كه من وارد فارس شدم هشت نفر از آنها در فارس و يزد و كرمان سلطنت كرده بودند.
بعد از اينكه جنگل ارجن را دور زدم بسوي شيراز براه افتادم قشوني كه سلطان منصور مظفري مقابل جنگل ارجن داشت نتوانست جلوي مرا بگيرد زيرا سواران من بقدري سرعت داشتند كه تا قشون درصدد برآمد كه از عبورم جلوگيري نمايد ما گذشتيم و خود را نزديك شيراز رسانيديم سلطان منصور مظفري در شيراز بود و بمن مي‌گفتند كه او بقلعه «استخريار» (كه راجع بآن صحبت كرده‌ام) خواهد رفت و در آنجا مكان خواهد گزيد و من اگر سال‌ها در كشور فارس بمانم نخواهم توانست كه آن قلعه را بگشايم.
گفتم در جهان قلعه‌اي نيست كه قابل گشودن نباشد و هر قلعه را بايد بيك طريق گشود و اگر او بقلعه (استخريار) رفت من بجاي اينكه سربازان خود را از دامنه كوه بالا بفرستيم و آنها را بدست عزرائيل بسپارم در اندك مدت يك جاده مارپيچ اطراف كوه بوجود خواهم آورد و قشون خود را از آن جاده بالا خواهم برد و قلعه را بتصرف درخواهم آورد. ولي شاه منصور مظفري به قلعه (استخريار) نرفت بلكه راه مسجد (عتيق) واقع در شيراز را كه از طرف (عمرو بن ليث صفاري) ساخته شده بود پيش گرفت و در آن مسجد براي غلبه كردن بر من مشغول دعا شد. در شيراز شهرت داشت هركس به مسجد عتيق برود و در آنجا استغاثه كند و از خداوند چيزي بخواهد هنوز فاصله فيمابين منبر و محراب را طي نكرده دعايش مستجاب مي‌شود و هرچه از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 189
خدا خواسته است بوي خواهد رسيد.
سلطان فارس هم براي اينكه بر من غلبه كند بمسجد عتيق رفت و دعا خواند و از خدا خواست كه مرا بچنگ وي بيندازد تا با دست خود، دو چشم مرا از كاسه بيرون بيآورد و بعد با دست خويش زبانم را قطع نمايد و سپس همچنان با دو دست خود دستهايم را قطع و عاقبت سرم را از بدن جدا كند. آن مرد نميدانست كه اگر مقرر بود كه انسان بتواند بوسيله دعا بر خصم غلبه كند پيغمبر ما محمد بن عبد اللّه بجاي اينكه زره دربر كند و بميدان جنگ برود و شمشير از نيام بكشد و بجنگد بمسجد ميرفت و از خداوند ميخواست كه او را بر خصم فائق نمايد و بطور حتم خداوند تقاضاي پيغمبر خود را بهتر از تقاضاي سلطان منصور مظفري مي‌پذيرفت و پيغمبر بدون اينكه قدم از مسجد بيرون بگذارد و بميدان جنگ برود فاتح مي‌شد ولي پيغمبر ما در جنگهاي بزرگ مانند جنگ (احد) و جنگ (خيبر) شركت كرد، براي اينكه ميدانست انسان به وسيله جنگ بايد بر خصم غلبه نمايد نه بوسيله دعا.
من قدري قبل از غروب آفتاب به منطقه‌اي رسيدم كه باسم (پاتيله) خوانده مي‌شد و جلگه‌اي وسيع مي‌نمود و از دور سياهي لشگر بچشمم رسيد و فرمان توقف را صادر كردم. افسران من ميدانستند چه بايد بكنند معهذا من بآنها گفتم امشب اردوگاه بايد مستحكم باشد و اگر خصم سبيخون زد، حمله او را دفع كنيم.
بآنها گفتم ما در كشور بيگانه هستيم و از وضع اراضي و شماره سربازازان خصم اطلاع صحيح نداريم اما خصم در كشور خود مي‌جنگد و همه‌جا را مي‌شناسد و بعيد نيست قشوني كه در جنگل (ارجن) بود از عقب سرما سر بدر بيآورد يا درصدد برآيد از راه ديگر خود را به سلطان منصور مظفري برساند. ما فردا بايد مبادرت بحمله كنيم چون اگر فردا بگذرد باحتمال زياد قشوني كه در جنگل ارجن بود از عقب ما آشكار خواهد شد يا از راه ديگر به سلطان منصور ملحق خواهد گرديد و آنوقت، كار بر ما سخت مي‌شود. سربازان را بيدار نگاه نداريد و بگذاريد بخوابند و رفع خستگي كنند تا فردا براي جنگ آماده باشند و فقط عده‌اي از سربازان را براي نگاهباني بيدار نگاهداريد. منتها، سربازان بايد طوري بخوابند كه اگر مورد شبيخون قرار گرفتيم بتوانند بيدرنگ وارد جنگ شوند اگر من فرصت ميداشتم آنشب ازداي، اطراف اردوگاه، ديوار بوجود مي‌آوردم تا اينكه مورد شبيخون قرار نگيرم (داي عبارت است از گل آميخته با سنگريزه كه بعد از خشك شدن محكم مي‌شود- مارسل بريون)
اما اگر ميخواستم ديوار بسازم مجبور بودم سربازان خود را تا صبح بيدار نگاه دارم تا ديوار باتمام برسد و آنها بامداد روز ديگر، از خستگي و بيخوابي متألم مي‌شدند و نميتوانستند بخوبي در جنك شركت نمايند. اين بود كه از ساختن ديوار منصرف گرديدم و در عوض با گماشتن نگهبانان متعدد، و طلايه، خود را براي جلوگيري از شبيخون آماده نمودم.
اگر من بجاي سلطان منصور مظفري بودم و امير تيمور بكشور من حمله ميكرد و نزديك پايتختم اردو ميزد، هنگام شب، بشدت باردوي او حمله ميكردم و حداقل فايده اين حمله اين بود كه نمي‌گذاشت روز بعد، امير تيمور، قشون خود را آنطور كه مايل است آرايش بدهد زيرا هر شبيخون، بخصوص اگر شديد باشد وضع اردو را نامنظم ميكند. ولي دو چيز سبب گرديد كه سلطان منصور مظفري مبادرت به شبيخون نكرد يكي اينكه مرد جنگ نبود و نميدانست آنكه شبيخون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 190
ميزند يقين ندارد كه غلبه خواهد كرد بلكه بيشتر براي اين شبيخون ميزند كه نگذارد روز بعد دشمن طبق دلخواه خود، صفوف خويش را بيارايد. علت دوم بطوري كه بعد فهميدم اين بود كه سلطان فارس انتظار مي‌كشيد قشوني كه در جنگل ارجن داشت به شيراز برسد آنگاه با نيروي قوي با من بجنگد.
همين‌كه من وارد دشت پاتيله شدم و سياهي لشكر سلطان فارس را از دور ديدم فهميدم كه سلطان منصور مظفري مرد جنگ نيست چون اگر او مرد جنگ بود مي‌فهميد كه نبايد در يك جلگه مسطح، مثل جلگه پاتيله با من كه داراي قشون سوار هستم بجنگد. عشاير كرمانشاهان كه در گردنه پاتاق جلو مرا گرفتند خيلي بيش از سلطان فارس از فن جنگ اطلاع داشتند چون ميدانستند در جلگه مسطح نميتوانند جلوي سواران مرا بگيرند لذا در گردنه كوهستاني درصدد جلوگيري از من برآمدند و اگر آنها حاضر مي‌شدند كه عده‌اي از مردان خود را بكشتن بدهند قشون مرا در گردنه پاتاق نابود مي‌كردند.
سلطان منصور مظفري منطقه‌اي را براي جنگ، انتخاب كرده بود كه از لحاظ مصلحت او، بدترين منطقه بشمار مي‌آمد. من اگر بجاي سلطان فارس بودم شيراز را رها ميكردم و قشون خود را در مشرق شيراز كنار درياچه (ماهلو) متمركز مي‌نمودم. آنجا منطقه‌ايست كه از يكطرف بكوه منتهي مي‌شود و از طرف ديگر بدرياچه (ماهلو) كه داراي آبي شور و تلخ است منتهي مي‌گردد و در آنجا ميتوان بخوبي جلوي يك قشون سوار را گرفت و من هم ناچار بودم كه براي جنگ با سلطان فارس بآنجا بروم براي اينكه نميتوانستم بگذارم آن مرد با يك قشون بزرگ بر تمام كشورهاي واقع در مشرق شيراز مسلط باشد و دائم مرا تهديد بنابودي نمايد.
ولي شاه منصور مظفري چون مرد جنگ نبود اين مصلحت را تشخيص نداد و آن شب هم بمن حمله نكرد. در آن شب من چند بار از از خواب برخاستم و از خيمه خود خارج شدم و در اردوگاه از يكطرف بسوي ديگر رفتم و بصداهاي خارج گوش فرا دادم و ناگهان صداي بلبلي بگوشم رسيد كه لابد در يكي از باغهاي شيراز خوانندگي ميكرد و آنوقت دريافتم كه بهار فرا رسيده و بخاطر آوردم كه در شيراز، فصل بهار، زودتر از جاهاي ديگر ميرسد. ان شب سه مرتبه طلايه مقدم خبر داد كه طلايه خصم را مي‌بيند من سپرده بودم كه با ديدن طلايه خصم سربازان مرا از خواب بيدار نكنند و فقط هنگامي آنها را بيدار نمايند كه محقق شود خصم شبيخون زده است. طلايه خصم، هربار بعد از اينكه بطلايه ما نزديك ميشد عقب‌نشيني ميكرد.
وقتي سپيده صبح دميد نماز خواندم و بعد لباس رزم پوشيدم چون تصميم داشتم كه در آن روز مبادرت بحمله كنم و نگذارم كه سلطان منصور مظفري از قشوني كه در جنگل ارجن داشت و ممكن بود باو ملحق گردد استفاده نمايد. بعد از اينكه لباس رزم پوشيدم امر نمودم كه نفيرها را بصدا درآوردند و سربازان من بعد از برخاستن صداي نفيرها بيدار شدند و در اندك مدت، اردوگاه برچيده شد و من قشون خويش را براي جنگ آماده ديدم.
دشت مسطح (پاتيله) سرزميني بود بسيار وسيع و من براي اينكه قشون سلطان منصور مظفري را شكست بدهم ميبايد از مغرب بسوي مشرق بروم. بهمين جهت با اينكه سوارانم صف آراسته بودند حمله را قدري بتأخير انداختم تا آفتاب بالا بيايد و روشنائي خيره‌كننده خورشيد صبح چشم‌هاي سربازانم را نزند. من از وضع قشون خصم جز آنچه ميديدم اطلاع نداشتم ولي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 191
شنيده بودم كه سلطان فارس دو سردار برجسته دارد كه از اعضاي خاندان او هستند يكي (معتصم بن سلطان زين العابدين) و ديگري (يحيي مظفري).
بمن گفته بودند كه سلطان منصور مظفري از هر دوي آنها مي‌ترسد زيرا ميداند مرداني لايق هستند و اگر بر چشم آنها ميل نكشيده از آن جهت است كه آندو سردار خويشاوندانش هستند و زن‌هاي خويشاوند از وي درخواست كرده‌اند كه از ميل كشيدن در چشم آنها صرفنظر كند. (توضيح- در قديم، بوسيله يك مفتول باريك ولي خيلي داغ كه روي حدقه كشيده مي‌شد. ديدگان مردم را كور ميكردند و بعد از بهبود زخم، چشم‌هاي مكحول بظاهر هيچ عيب نداشت اما تا پايان عمر نابينا ميماند و آن‌گونه اشخاص را مكحول مي‌ناميدند يعني كسي كه ميل سرمه بر چشمش كشيده شده و مكحول از ريشه كحل است كه در عربي سرمه مي‌باشد- مترجم) در خانواده مظفري رسم بود كه هركس بسلطنت ميرسيد تمام خويشاوندان خود را مكحول ميكرد و بندرت اتفاق مي‌افتاد كه خويشاوندان ذكور از خطر نابينا شدن مصون بمانند. حتي ديده شد كه پسران. پدران خود را كور كردند در صورتي كه بعيد است يك پدر سال‌خورده كه از سلطنت كناره گرفته و آن را به پسر جوانش واگذاشته بعد، مدعي پسر گردد و بخواهد او را از سلطنت بركنار نمايد و خود بجايش بنشيند (سلسله آل مظفر 9 سلطان داشت و فجايع اعمال آن 9 نفر لرزه‌آور است و آنها سلطان فارس و يزد و كرمان و گاهي عراق عجم بودند و حافظ شيرازي سلطنت دونفر از آنها را ديده و يكي از عللي كه سبب شد حافظ بقول خودش بكنج خرابات پناه ببرد ستمگريهاي رعشه‌آور (آل مظفر) بود- مترجم)
من قبل از اين‌كه جنگ شروع شود حدس ميزدم كه (معتصم بن سلطان زين العابدين) و (يحيي مظفري) اگر لياقت بخرج بدهند و ميدان جنگ را بخوبي اداره نمايند از ترس است نه از روي اخلاص و ارادت. من مي‌فهميدم مردي كه انتظار دارد بدون ارتكاب گناه، كور شود از روي اخلاص بكسي كه او را كور خواهد كرد، خدمت نمينمايد.
از قواعد مسلم سلطنت اين است كه سلطان نبايد هرگز، يك بي‌گناه را مجازات كند و نيز نبايد هرگز از مجازات يك گناهكار صرفنظر نمايد. به پسران خود گفته‌ام كه بدانند كه هرگز نبايد يك خدمت را بدون پاداش نيك بگذارند و از گناه يك مقصر بگذرند. كساني كه پيرامون سلطان هستند بايد عقيده داشته باشند كه اگر مرتكب گناه نشوند هرگز مجازات نخواهند شد و اگر عهده‌دار خدمت گردند بطور حتم پاداش نيك دريافت خواهند كرد.
اما اطرافيان سلطان منصور مظفري سلطان فارس وقتي صبح در بارگاه سلطان حضور مييافتند نميدانستند كه آيا هنگام مراجعت، جلوي پاي خود را خواهند ديد يا ديگري دستشان را خواهد گرفت و بخانه خواهد رسانيد. اين اشخاص اگر خدمت ميكردند از روي ترس بود و هيچيك از آنها از دل طرفدار سلطان منصور نبودند.
همين‌كه آفتاب قدري بالا آمد و از درخشندگي خورشيد كاسته شد فرمان حمله از طرف من صادر گرديد و سوارانم بحركت درآمدند. فرمانده جناح راست من (فتاح بيگ) بود كه در آغاز (مير فتاح) نام داشت و به احترام من عنوان (مير) را از جلوي نام خود برداشت و من او را فتاح بيگ ناميدم. (فتاح بيك) يكي از بهترين سرداران من بشمار مي‌آمد و تمام چيزهائي كه من ميخواستم در يك سردار جنگي باشد در او بود جز اينكه بعضي از مواقع
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 192
شراب مي‌نوشيد ولي از من پنهان ميكرد چون ميدانست كه من از كساني كه شراب مي‌نوشند نفرت دارم. فرمانده جناح چپ من (ميران شاه) پسرم بود. (از هفت پسر تيمور لنك باسامي جهانگير- شيخ عمر- ميران شاه- شاهرخ- خليل- ابراهيم- سعدوقاص- فقط يكي از آنها كه شاهرخ باشد بسلطنت رسيد ولي بعضي از نواده پسران ديگر تيمور لنك بسلطنت رسيدند مثل (سلطان حسين بايقرا) نوه شيخ عمر و سلطان محمود (با سلطان محمود غزنوي اشتباه نشود) نوه ميران شاه و غيره- مارسل بريون)
تا آن موقع من فرماندهي يك سپاه را به (ميران شاه) واگذار نكرده بودم ولي وي را در جنگها شركت ميدادم تا اينكه قوي‌دل شود و بيم از مرگ از او دور گردد. قبل از اينكه جنك شروع شود باو گفتم تو فرمانده جناح چپ من هستي و لذا جناح راست دشمن مقابل تو است. تو داراي يك قشون سوار مي‌باشي اما قشون خصم پياده است و ميدان جنك هم طوري مسطح مي‌باشد كه سواران تو در هيچ‌جا دوچار اشكال نمي‌شوند. من از ارزش جنگي پيادگان خصم اطلاع ندارم اما ميدانم كه سواران تو جنك آزموده هستند و بعضي از آنها مدت پانزده سال است كه در ميدان جنك نبرد مي‌كنند. اين‌ها را بتو ميگويم تا بداني كه من عذري را براي عدم موفقيت تو نمي‌پذيرم و براي مرك تو، قائل باهميت نيستم و با اينكه پسر من مي‌باشي مرگ تو در ميدان جنك، در نظرم با مرگ يكي از سربازان برابر است.
مدتي است كه من در انتظار چنين روز هستم كه سزاي سلطان منصور مظفري را در كف او بگذارم و امروز مقتضيات جنك، از هرجهت با من مساعد است و اگر قشون من در اين روز بموفقيت نرسد، ناشي از عدم لياقت سردارانم مي‌باشد. اما من بلياقت سرداران خود اعتماد دارم چون آنها را آزموده‌ام. تو نيز در جنگها امتحان شجاعت و متانت را داده‌اي و امروز، روزيست كه از عهده امتحان فرماندهي برآئي. اگر ديدي كه پايداري پيادگان خصم شديد است اصرار نداشته باش كه صف جناح راست دشمن را بشكافي بلكه جناح راست سلطان منصور مظفري را دور بزن كه بتواني آن را محاصره كني. (فتاح بيك) هم‌چنين خواهد كرد و اگر نتواند جناح چپ دشمن را بشكافد آن را دور خواهد زد و در آن صورت تو و (فتاح بيك) در عقب قشون (سلطان منصور) بهم ملحق خواهيد گرديد. من هم در قلب سپاه سعي ميكنم كه قلب قشون سلطان منصور را بشكافم و اگر نتوانستم درصدد برميآيم كه تمام فشار قشون دشمن را بطرف خود جلب كنم تا اين‌كه تو (فتاح بيك) بتوانيد قشون دشمن را دور بزنيد. من تصور نمي‌كنم كه سرداران سلطان منصور از روي اخلاص و فداكاري بجنگند ولي تو بايد تصور كني كه هر سرباز خصم كه مقابل تو ميباشد فدائي سلطان منصور است.
بعد از اين توصيه‌ها (ميران شاه) سوار بر اسب شد و رفت كه فرماندهي جناح چپ مرا بر عهده بگيرد و من در همان لحظه خود را آماده كردم كه خبر مرگ او را بوسيله نامه براي مادرش بفرستم و مرگ پسرم براي من گواراتر از اين بود كه در آن جنك شكست بخوريم.
سواران من باستثناي نيروي ذخيره در دو صف بزرگ يكي بعد از ديگري بحركت درآمدند و من در صف اول قرار گرفتم و طبق معمول، جانشين خود را براي فرماندهي ميدان جنك تعيين كردم تا اگر كشته شوم قشون من بدون فرمانده نباشد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 193
من در آن روز از حيث ظاهر تفاوتي با افسران خود نداشتم و كسي نميتوانست از روي مغفر و خفتان مرا بشناسد ولي وقتي بسپاه دشمن نزديك شدم، در نظر اول سلطان منصور مظفري را در قلب سپاه او، شناختم.
سلطان منصور مظفري كلاه خودي از زر داراي چند ابلق برسرداشت و خفتانش مانند آئينه ميدرخشيد بعد فهميدم كه خقانش را از زر ساخته‌اند. اطرافش را عده‌اي از سواران كه همه داراي كلاه خود و زره بودند داشتند و معلوم ميشد كه محافظ مخصوص سلطان هستند.
در آن روز من از آن جهت با صف اول بسوي خصم ميرفتم كه زودتر (سلطان منصور مظفري) را ببينم و ديگر اينكه وقتي فرمانده كل قشون با صف اول مهاجم حركت كند، غيرت سربازان بيشتر ميشود. چون در موقع حمله، در صف اول ما سربازاني هستند كه بايد متحمل شديد ترين مقاومت خصم شوند و در تمام جنگها، عده‌اي كثير از سربازان صف اول بقتل ميرسند يا مجروح ميگردند. در واقع سواران صف اول كساني ميباشند كه در موقع حمله بسوي مرك ميروند و احتمال مقتول شدن آنها زياد و احتمال زنده ماندنشان كم است. وقتي آنها ببينند كه فرمانده كل قشون مثل يكي از آنها بسوي مرك ميرود فدا كردن جان در نظرشان بي‌اهميت ميگردد زيرا ميدانند كه جان آنها از جان (امير تيمور) گرانبهاتر نيست.
هنوز يكصد ذرع با قشون خصم فاصله داشتيم كه سربازان او، ما را تيرباران كردند. از لحظه‌اي كه تيرباران شروع شد ما اسب‌ها را با حد اعلاي سرعت بحركت درآورديم كه زودتر به خصم برسيم و آن‌ها را از تيراندازي باز داريم و از ميزان تلفات خود بكاهيم. مقابل جبهه دشمن هيچ نوع حائل وجود نداشت كه مانع از پيشرفت سواران ما شود. سلطان منصور مظفري كه غروب روز قبل ما را ديد اگر مردي لايق بود ميتوانست سربازان خود را وادار نمايد كه مقابل ما خندق حفر كنند تا چه رسد به نصب زنجير يا لااقل طناب. اگر مقابل يك ستون‌سوار، روي پايه‌هاي كوتاه، بر زمين زنجير نصب نمايند ميتوانند كه از پيشرفت سواران ممانعت كنند و تا سربازان سوار زنجير را از سر راه بردارند مدتي طول ميكشد و متحمل تلفات زياد خواهند شد. حتي قرار دادن طناب هم ميتواند بطور موقت از عبور سواران ممانعت نمايد و آنها تا طناب‌ها را قطع نمايند هدف تير و زوبين قرار ميگيرند. ولي مقابل پيادگان سلطان منصور مظفري حتي طناب هم نبود.
فقدان همه نوع مانع، مقابل يك قشون پياده، كه فرصت كافي داشته موانع بوجود بياورد طوري در نظر من عجيب جلوه كرد كه تصور نمودم خدعه‌اي بكار برده‌اند و ميخواهند ما را اغفال كنند. اما بعد از خاتمه جنك، فهميدم خدعه‌اي بكار نبردند بلكه سلطان منصور مظفري كه مرد جنگي نبود نميدانست كه بايد در راه يك قشون سوار مانع بوجود آورد.
من هنوز قبول نميكنم كه سرداران سلطان فارس، از آن مسئله بي‌اطلاع بوده‌اند و عقلشان نميرسيده روي زمين زنجير نصب نمايند و شايد بمناسبت نفرتي كه از سلطان منصور داشتند نخواستند باو كمك كنند.
ما كه در صف اول بسوي خصم ميرفتيم ميبايد نيروي مقاومت پيادگان را درهم بشكنيم و صفوف آنها را نامنظم كنيم. آنگاه صف دوم كه از عقب مي‌آمد، ميبايد ميدان جنك را تصفيه كند و هركه را كه تسليم نشد بقتل برساند و كساني را كه تسليم ميشوند اسير نمايد و از ميدان جنك خارج كند. ما بعد از اينكه خود را به خصم رسانيديم، تيرباران دشمن موقوف گرديد اما در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 194
عوض مواجه با نيزه سربازان پياده شديم و ما ميبايد نيزه‌هاي آنان را فرودبياوريم كه بتوانيم صفوف پيادگان را درهم بريزيم. من عنان اسب را بر گردن انداختم و با دست راست شمشير و با دست چپ تبر ميزدم. نيزه‌هائي كه سربازان پياده دشمن بطرف من حواله ميكردند در نظرم چون سوزن خياطي پير زنان بدون خطر بود.
يك مرد جنك آزموده همين‌كه شروع به پيكار كرد و روش جنگي خصم را ديد مي‌فهمد كه حريف او قوي پنجه هست يا نه؟ من در دقيقه‌هاي اول جنك متوجه شدم كه سربازان (سلطان منصور) سست هستند و آنطور كه انتظار داشتم نمي‌جنگند آن‌ها از عشاير فارس نبودند و اگر من در حمله عجله نمي‌نمودم و عشاير فارس كه در جنگل ارجن بودند خود را به دشت پاتيله مي‌رسانيدند دوچار زحمت ميشدم شايد چون سرداران قشون سلطان منصور از روي اخلاص نمي‌جنگيدند، سربازانشان سست بودند چون در هر ميدان جنك، سرباز آئينه افسران و سرداران است و هرچه در سرداران و افسران باشد در سرباز نمايان مي‌شود و در هر جنك كه سربازان جبون را ديديد بدانيد كه سرداران و افسران آن قشون جبون هستند
در دو طرف من سوارانم شمشير يا تبر ميزدند و نيزه‌هاي پيادگان را فرود مي‌آوردند و پيش مي‌رفتند. يك مرتبه احساس كردم كه اسب من سست شد و فهميدم كه مجروح گرديده و عنان را از گردن خارج نمودم و در همان لحظه اسبم از پا درآمد. دانستم كه نيزه‌اي در شكم مركوب من فرو كرده، آن حيوان را بقتل رسانيده‌اند. همين‌كه اسب از پا درآمد بسرعت بر زمين جستم و نگذاشتم پاي من زير تنه اسب برود و درحالي‌كه اطرافم سواران بودند، خود پياده بسربازان خصم حمله‌ور گرديدم.
سلاح آنها جز نيزه چيزي نبود و من كه با دو دست شمشير و تبر خود را بحركت درمي‌آوردم طوري بسهولت نيزه‌هاي پيادگان را درهم مي‌شكستم كه انگار آنها ني قلم در دست دارند. چند تن از سواران كه اطراف من بودند خواستند از اسب پياده شوند و مركوب خود را بمن بدهند ولي من بانك زدم كه بكار خود مشغول باشيد. يكي از سواران بمن گفت اي امير، اينك كه اجازه نميدهي من پياده شوم بيا بر ترك من سوار شو. باو گفتم مرا بحال خود بگذار من ميل دارم پياده جنك كنم. من در آن موقع حس مي‌كردم كه نيروئي فوق العاده يافته‌ام اما بعد از پايان جنك دريافتم كه نيروي فوق العاده من ناشي از اين نبود كه خون در عروقم مي‌جوشيد بلكه ضعف سربازان خصم هم در آن دخالت داشت چون سربازان سلطان منصور نمي‌توانستند از نيزه خود بخوبي استفاده كنند و همه تازه‌كار و از فنون جنك بي‌اطلاع بودند.
در حاليكه نيزه‌هاي سربازان سلطان منصور را درهم مي‌شكستم و پيش ميرفتم، حس مي‌نمودم كه اقبال از سلطان فارس برگشته است زيرا كسي كه خود را براي جنك آماده نكرده باشد در ميدان كارزار داراي اقبال نخواهد شد.
تو اي مرد كه شرح حال مرا ميخواني بدان كه در ميدان جنك هرگز، هماي سعادت بر دوش يك سردار نالايق نمي‌نشيند و اگر براي تو نقل كنند كه در جنك، يك سردار نالايق و نپخته، داراي سربازان تازه‌كار و جنك نديده فاتح شد، آن گفته را باور نكن و بدان كه حرفي است بي‌پايه و مايه. هر پيروزي در ميدان جنك وابسته است بسالها جنگاوري كردن و تجربه بدست آوردن و بصيرت در بكار انداختن سربازان و انتخاب سربازان جنك آزموده. اقبال در ميدان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 195
جنك همواره با كسي است كه خود را براي جنك مهيا كرده باشد و با سربازان و صاحبمنصباني آزموده وارد كارزار شود.
من نقاب مغفر را فرود آورده بودم بطوريكه سربازان خصم صورتم را نميديدند. از اين‌جهت نقاب مغفر را فرود آوردم كه صورتم حفاظ نداشت و ممكن بود سربازان خصم با تير يا زوبين يا نيزه چشم‌هايم را كور كنند. بعد از اينكه نقاب صورت را فرود آوردم روئين تن شدم و شمشير و تير و نيزه خصم بهيچ جاي بدن من كار نميكرد و ران‌بند و ساق‌بند هم داشتم. اگر ميخواهي بيازمائي كه جنك با لباس روئين آنهم پياده چگونه است يك دست لباس آهنين بر تن كن و ساق‌بند و ران‌بند هم استوارنما و بعد شمشير بدست بگير و آن را بحركت درآور اگر تو مردي تن‌پرور باشي هنوز نيم ساعت از جنك نگذشته، در لباس روئين خود از پا درخواهي آمد. پوشيدن لباس روئين در ميدان جنك، كار كساني است كه تن را وادار به مشقت كرده باشند تا سنگيني لباس آهنين آنها را از پا درنياورد و بسياري از سلحشوران از بيم سنگيني لباس آهنين ترجيح ميدهند كه بدون آن بميدان جنك بروند چون ميدانند كه سنگيني آن لباس زودتر از ضربات شمشير خصم آنها را ناتوان ميكند. ولي من تن خود را معتاد به مشقت كرده‌ام و سنگيني لباس آهنين مرا از پا درنمياورد. لباس‌هاي آهنين من گرچه در (چاچ) ساخته ميشود و صنعت‌گران آنجا مي‌توانند از آهن لباس‌هاي سبك بسازند معهذا لباس‌هاي من سنگين است.
كسي كه در همه عمر بر بستر پرنيان ميخوابد نميتواند لباس آهنين را بپوشد اگرچه مثل لباس روئين صنعتگران (چاچ) سبك باشد.
يكمرتبه ديگر، حس مي‌كردم كه من از همه برتر هستم و اختيار جان هزارها نفر كه مقابل من قرار گرفته‌اند در دست من است. در حالي‌كه با دو دست تبر و شمشير مي‌زدم و گاهي ضربات نيزه و شمشير خصم را روي روپوش آهنين خود احساس ميكردم خود را برتر از اسفنديار مييافتم.
زيرا اسفنديار فقط متكي بلباس روئين خود بود و بهمين جهت بقتل رسيد ولي من در درجه اول اتكاء به شجاعت خود داشتم. گاهي سر را بلند ميكردم كه ببينم آفتاب در كجا است و چقدر از روز سپري شده و بعد بكار خود مشغول ميگرديدم. در دو طرف من سوارانم مي‌جنگيدند و سپاه خصم نميتوانست از طرف چپ و راست بمن نزديك شود. فوج اول سواران من كار خود را باتمام رسانيده بودند و فوج دوم بطوريكه گفتم بتصفيه زمين ميدان جنك اشغال داشتند. ناگهان سواري فرياد زد امير كجاست .. امير كجاست.
من بدون اينكه روي خود را از خصم برگردانم (زيرا ممكن بود از قفا بر من ضربت بزنند) فرياد زدم با امير چكار داري. سوار مزبور صداي مرا شناخت و گفت اي امير، من از طرف (فتاح بيك) مي‌آيم و او براي تو پيغام فرستاده است و مي‌گويد كه مشغول دور زدن جناح چپ خصم مي‌باشد و از كشته پشته مي‌سازد و پيش مي‌رود. گفتم از طرف من باو بگو بعد از اينكه جناح چپ سپاه سلطان منصور را دور زد بحركت دوراني ادامه بدهد و بطرف (ميران شاه) پسرم برود چون ممكن است كه پسر من نتواند با سرعت جناح راست دشمن را دور بزند.
من با زبان تركي با قاصد صحبت كردم چون ميدانستم كه سربازان سلطان منصور تركي نميدانند.
ولي اگر في المثل با زبان فارسي صحبت مي‌نمودم سربازان طرف مي‌فهميدند و ممكن بود كه دستور مرا باطلاع شاه منصور مظفري برسانند. اما در حالي‌كه بزبان تركي با قاصد صحبت
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 196
ميكردم دستهايم همچنان بكار مشغول بود و كمتر اتفاق مي‌افتاد كه ضربت دست چپ با دست راست من، يكنفر را بزمين نيندازد.
سربازان سلطان منصور طوري ناتوان بنظر ميرسيدند كه من گاهي تصور ميكردم كه با يك مشت كودك پيكار ميكنم. پيادگان سلطان منصور مظفري سعي مي‌نمودند كه با شمشير و نيزه مرا از پا درآورند و گويا صاحبمنصبي كه از فن جنك اطلاعي داشته باشد بين آنها نبود. چون اگر يك صاحبمنصب را ميداشتند بآنها ميگفت كه يك مرد آهنين‌پوش را نميتوان با شمشير يا نيزه از پا درآورد بلكه سلاح نبرد با او، گرز است و اگر يك ضربت گرز بر فرق يا شانه‌اش بزنند از پا درمي‌آيد ولي مثل اينكه در سپاه سلطان منصور كسي نبود كه از اين فن پيش پا افتاده اطلاع داشته باشد.
يكي از چيزهائي كه نشان ميداد كه صاحبمنصبان و سربازان سلطان منصور مظفري پژمرده هستند و باعلاقه و دلگرمي پيكار نميكنند اين بود كه من در تمام مدتي كه پياده مي‌جنگيدم نديدم كه يك سرباز مجروح سربلند كند و بمن حمله‌ور شود. صاحبمنصبان يا سوارانيكه دلگرم مي‌باشند بعد از مجروح شدن هم سربلند ميكنند و درصدد برمي‌آيند كه باندازه توانائي خود سربازان خصم را از كار بيندازند هنگامي كه من پياده مي‌جنگيدم، مجروحين ميدان جنك مي‌توانستند سربلند كنند و با دشنه، پي مرا از عقب قطع نمايند. اگر پي مرا قطع ميكردند من بر زمين ميافتادم و آنوقت سربازان خصم مي‌توانستند با سهولت مرا بقتل برسانند. اما حتي يك بار هم يك مجروح سر را بلند نكرد و وقتي سربازان سلطان منصور ضربت ميخوردند و بر زمين ميافتادند بدون اينكه مرده باشند، تكان نميخوردند و شكيبائي را پيشه مي‌نمودند تا وقتي كه سواران ما از آنها بگذرند.
وقتي سواران ما از آنها ميگذشتند، ميكوشيدند كه خود را بكناري برسانند و همانجا مي‌ماندند و انتظار مي‌كشيدند تا جنك تمام شود و تكليف آنها معين گردد. اين آثار نشان ميداد كه سلطان منصور مظفري لياقت ندارد داراي سپاه باشد و اگر لياقت ميداشت سربازانش آنطور افسرده نبودند.
سرباز علاوه بر دريافت كردن جيره، ميبايد مورد تشويق قرار بگيرد و هر سرباز حس كند كه چشم سردارش باو دوخته شده است. من تمام سربازان قديمي خود را ميدانم و بهريك از آنها كه برسم، آنان را باسم صدا ميزنم و تصور نميكنم از آغاز جهان تا امروز، سرداري بوجود آمده باشد كه اسم تمام سربازان خود را بداند و فقط در صدر اسلام كه شماره قشون مسلمين از هفتصد يا هشتصد نفر تجاوز نميكرد سرداران قشون اسلام، اسم سربازان خود را در هر جوخه ميدانستند ليكن من وقتي بيك سرباز قديمي خود ميرسم او را باسم صدا ميزنم و آن سرباز وقتي متوجه شد كه من وي را مي‌شناسم در ميدان جنك، باعلاقه و دلگرمي پيكار مي‌نمايد ويژه آنكه ميداند كه اگر رشادت نشان بدهد بدون ترديد پاداش خواهد گرفت.
تمام حكمرانان بلاد، در سراسر قلمرو سلطنت من، جزو سربازان قديمي مي‌باشند و چون در ميدان جنك رشادت بخرج دادند من رتبه آنها را بالا بردم و آنان را حكمران كردم و داراي تيول شدند و به پسرانم سپرده‌ام كه بعد از من، همان روش را بكار ببرند و اگر ميخواهند قدرت خود را حفظ نمايند همواره از سربازان و صاحبمنصبان توجه نمايند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 197
در بحبوحه جنك، فريادي آشنا بگوشم رسيد كه مي‌گفت امير، چه ميكني، چرا سوار اسب نمي‌شوي؟ من صداي (نظام الدين) وقايع نگار خود را شناختم و پرسيدم چه ميگوئي؟
(نظام الدين) گفت اي امير، آيا ميداني چه ميكني و خود را گرفتار چه خطر مي‌نمائي. پرسيدم ميگويي چه كنم؟ (نظام الدين) گفت اي امير، من براي تو اسب آورده‌ام، سوار شو من بي‌آنكه روي خود را برگردانم خود را عقب كشيدم و نقاب مغفر را بالا زدم و (نظام الدين) گفت اي امير، تو امروز كاري كردي كه نه افرسياب كرد نه رستم ... نگاه كن ... مثل اين است كه تو را در حوضي پر از خون فرو كرده‌اند.
من نظري به پاها و شكم و سينه خود انداختم و ديدم كه همه‌جا مستور از خون است و خون تازه روي خون‌هاي خشك شده ديده ميشود. وقايع نگار گفت من هرگز نشنيده و نخوانده‌ام كه دليري چون تو پيدا شود و بتواند مدتها به تنهائي با هزارها سرباز پيكار نمايد. گفتم (نظام الدين) راجع به دليري من غلو نكن چون من تنها نبودم و سوارانم پيوسته اطراف مرا داشتند و نميگذاشتند كه خصم مرا احاطه نمايد. از آن گذاشته لباس روئين داشتم و ضربات شمشير و نيزه و تير، مرا مجروح نميكرد. خصم من هم سربازاني تازه كار بودند و از فن جنك اطلاع نداشتند و طرز پيكار آنها نشان ميدهد كه دل مرده مي‌باشند وگرنه، محال بود كه من بتوانم از اين ميدان، جان بدر ببرم.
نظام الدين گفت اي امير سوار شو كه بتواني پيروزي خود را زودتر ببيني زيرا من پيش‌بيني مي‌كنم كه پيروزي تو نزديك است. من خواستم شمشير خود را غلاف كنم ولي نتوانستم زيرا بقدري خون روي شمشير خشك شده بود كه وارد غلاف نمي‌شد. تيغ را به (نظام الدين) دادم و گفتم آن را نگاه‌دار. نظام الدين پرسيد اي امير، آيا شمشير تو را بشويم يا نه گفتم بلي بشوي تا اين‌كه خون‌ها زدوده شود.
آنگاه بدون آنكه تبر را كه بوسيله قطعه‌اي از چرم بمچ دستم متصل بود از دست بدهم، سوار شدم و گفتم نظام الدين تو بمن مژده دادي كه بزودي پيروز خواهم شد و اين مژده تو، مستوجب پاداش است و چون ميدانم كه دختران سياه چشم شيرازي را مي‌پسندي بعد از اين‌كه وارد شيراز شديم من تو را مخير مي‌كنم كه ده‌تن از دختران سياه چشم شيرازي را تصاحب كني. نظام الدين گفت اي امير، من سالخورده هستم و ده دختر جوان شيرازي براي من زياد است. جواب دادم كه من حداكثر را گفتم و اختيار حداقل با تو است. لحظه‌اي ديگر پيك (ميران شاه) پسرم رسيد و خبر داد كه پسرم با سواران خود به سواران فتاح بيك ملحق شده و لذا مقدمه محاصره قشون سلطان منصور فراهم گرديده است. من كه بعد از سوار شدن فرماندهي سپاه را بر عهده گرفته بودم بوسيله پيك چند دستور براي (فتاح بيك) و (ميران شاه) صادر نمودم و بآنها و افسراني كه در قلب سپاه با من مي‌جنگيدند امر كردم كه شاه منصور مظفري را زنده دستگير نمايند و نگذارند كه وي بگريزد.
اما براي اين‌كه كار جنك زودتر يكسره شود سپردم كه بطور عمدي در خط محاصره شكاف‌هائي بوجود آوردند كه ترسوها و آنهائي كه مرد صفت نيستند از آنجا بگريزند و فراريان را مشروط بر اين‌كه زياد نباشند تعاقب نكنند.
يك وقت ديدم كه يك دسته چهل يا پنجاه نفري كه چند نفر از آنها سوار بر اسب هستند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 198
ميگريزند و بعد دريافتم كه يكي از آن سواران (سلطان معتصم بن سلطان زين العابدين) فرمانده جناح راست قشون پادشاه فارس است. آن چهل و پنجاه نفر كه گريختند براي ما خطري نداشتند زيرا نميتوانستند بعد، حمله‌ور شوند. همانطور كه فرمانده جناح راست پادشاه فارس گريخت فرمانده جناح چپ او باسم (يحيي مظفري) نيز، غيرت را زير پا گذاشت و فرار را بر كشته شدن در ميدان جنگ ترجيح داد و چون فرار او به نفع ما بود من خوشوقت شدم.
معلوم است كه وقتي سرداران برجسته كه داراي مقام فرماندهي قشون هستند بگريزند، افسران و سربازان قادر بادامه جنگ نخواهند بود و از آن ببعد سربازان سلطان منصور مظفري شمشيرها و نيزه‌هاي خود را بزمين مي‌انداختند و تسليم مي‌شدند.
من شمشيري بدست آوردم و با عده‌اي از افسران و سربازانم بسوي سلطان منصور رفتم. من تصور نمودم كه مستحفظين خاصه سلطان منصور مظفري مقاومت خواهند كرد و تا نفر آخر كشته خواهند شد و نخواهند گذاشت كه سلطان آنها اسير شود. ولي برخلاف انتظار آنها نيز مقاومت نكردند و افسران و سربازان ما آنان را اسير نمودند و سلطان منصور مظفري ماند و چتردارش.
هنوز آفتاب بهار فارس آن‌قدر گرم نشده بود كه انسان را ناراحت كند. ولي معلوم مي‌شد كه سلطان فارس آنقدر نازك بدن است كه حتي در آن هوا نميتواند حرارت آفتاب را تحمل نمايد چتردار سلطان منصور مظفري مردي بود سياه‌پوست و من متوجه شدم كه غيرت و شهامت آن زنگي از تمام سرداران سلطان منصور مظفري بيشتر است زيرا مي‌توانست چتر را بنيندازد و بگريزد ولي آن كار را نكرد و ايستاد.
من با اسب بطرف سلطان فارس رفتم و شمشير او را كه از كمرش آويخته بود گشودم و بيكي از افسران خود دادم كه نگاه دارد آنگاه از او پرسيدم آيا مرا مي‌شناسي؟ سلطان منصور مظفري حيرت‌زده پرسيد آيا تو زبان فارسي ميداني؟ گفتم بلي و تصور ميكنم زبان فارسي را بهتر از تو بدانم و از تو پرسيدم كه آيا مرا ميشناسي يا نه؟ سلطان منصور گفت تو را نمي‌شناسم ولي حدس ميزنم كه يكي از صاحبمنصبان امير تيمور هستي. گفتم من خود امير تيمور هستم.
آن مرد وقتي مرا شناخت نظري بر سراپاي من كه مستور از خون خشك بود انداخت و رنك از رخسارش پريد و دانستم كه مي‌ترسد گفتم اي نابكار من از تو يك ايلخي اسب يا يك خروار زر نخواسته بودم. آنچه من از تو خواستم چند شيشه آب‌ليموي فارس براي مداواي بيماري بود و اگر آن تقاضا را از يك پيله‌ور ميكردم درخواستم را مي‌پذيرفت چون يك تكليف شاق نبود ولي تو اي مرد فرومايه چند شيشه آبليمو را نفرستادي و بدتر از آن در نامه خود بمن ناسزا گفتي و اينك خويش را براي مكافات عمل، آماده كن. سلطان منصور از من پرسيد اي امير، اكنون كه تو غلبه كردي با من چه ميخواهي بكني؟ گفتم تو را بقتل خواهم رسانيد و دودمان تو را برخواهم انداخت.
سلطان منصور پرسيد با دودمان من چكار داري؟ گفتم من نميتوانم تحمل كنم دودمان مردي كه بمن ناسزا گفته بود پس از مرگش باقي بماند. سلطان منصور مظفري گفت اي امير، تو اگر از قتل من صرف‌نظر كني و دودمانم را برنيندازي من دخترم را بزوجيت بتو خواهم داد. گفتم من اگر خواهان دختر تو باشم او از آن من است و احتياج ندارم كه تو موافقت كني و دخترت را بمن بدهي ولي من مردي نيستم كه براي يك زن، از تصميم خود منصرف شوم. شايد در دوره جواني زنهائي توانستند مرا از عزمم باز بدارند ولي در اين دوره، هوي و هوس مقهور من است و اگر مقهور من نمي-
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 199
بود بر تو غلبه نمي‌كردم.
سلطان منصور مظفري گفت اي امير، مرا زنده بگذار تا بحاكم شيراز بنويسم كه مقابل تو پايداري نكند و همينكه تو بشهر نزديك شدي دروازه‌ها را بروي سپاهت بگشايند. گفتم نيازمند نامه تو نيستم و وقتي سپاه من بشيراز نزديك شد حاكم شهر، دروازه‌ها را خواهد گشود.
سلطان منصور مظفري گفت اينطور نيست من به حاكم شيراز دستور داده‌ام كه پايداري نمايد گفتم او وقتي تو را در قشون من ديد و مشاهده كرد كه اسير هستي خواهد فهميد كه پايداري فايده ندارد بخصوص اگر مانند سردارانت، از تو نفرت داشته باشد كه در آن صورت با مسرت دروازه‌هاي شهر را برويم خواهد گشود و باستقبالم خواهد آمد.
چون احتمال داده مي‌شد قشوني كه سلطان منصور مظفري در جنگل ارجن دارد بكمك وي بيايد تصميم گرفتم كه همان روز وارد شيراز شوم. قدري كه از ظهر گذشت جنگ بكلي خاتمه يافت آن قسمت از سربازان سلطان منصور كه توانستند بگريزند، رفتند و ناپديد گرديدند و قسمت ديگر بدست ما اسير شدند و از جمله عده‌اي از شاهزادگان مظفري بچنگ ما افتادند.
من به (فتاح بيك) دستور دادم كه از طرف مشرق وارد شيراز شود و به پسرم ميران شاه گفتم كه از جنوب قدم بشهر بگذارد. خود منهم در حالي‌كه سلطان منصور مظفري را با خود ميبردم راه جنوب را پيش گرفتم تا وارد شيراز شوم سرداران من ميدانستند كه اگر از طرف سكنه شهر، مقاومت شد بايد همه را از دم تيغ بگذرانند.
هنگام نماز عصر، من بشيراز رسيدم و مشاهده كردم كه دروازه بسته است و عده‌اي بالاي حصار هستند. به منادي گفتم ندا در دهد و بگويد كه حاكم شيراز بالاي حصار بيايد و با من صحبت كند، منادي ندا درداد و حاكم شيراز بالاي حصار آمد و من بعد از اين‌كه مطمئن شدم كه او حكمران شيراز است گفتم سلطان منصور مظفري شكست خورد، و سردارانش او را رها كردند و گريختند و قشونش از بين رفت و خود سلطان منصور اسير من گرديد. آنگاه سلطان اسير را بحاكم نشان دادم و او سلطان منصور را شناخت.
سپس گفتم ادامه مقاومت تو در شهر بدون فايده است زيرا مي‌دانم كه در شيراز قشوني وجود ندارد كه تو بتواني بدان وسيله پايداري كني. اگر قصد جنك داشته باشي چون قشون نداري حداكثر يك يا دو روز پايداري خواهي كرد و من بعد از تصرف شهر، تو را خواهم كشت و سكنه شهر را از دم تيغ خواهم گذرانيد و تمام اموال شيرازيها را تصرف خواهم نمود و زن‌هاي شيراز نصيب لشگريان من خواهد شد. ولي اگر دروازه‌ها را بدون جنك بگشائي، جان و مال و زنهاي سكنه شهر مصون خواهند بود و كسي متعرض شما نخواهد گرديد زيرا من نيامده‌ام كه با شيرازيها بجنگم و اين شهر را غارت و ويران كنم من از آغاز جواني اشعار شعراي شيراز را ميخوانم و چون خود اهل فضل هستم فضلاي شيراز را محترم ميشمارم و نميخواهم از من آسيبي بآنها برسد. من فقط براي تنبيه سلطان شما قشون بفارس كشيدم و او را شكست دادم و دستگير كردم و اگر بدون جنگ دروازه‌هاي شهر را بگشائي چندي در اينجا بسر خواهم برد و پس از اين‌كه قشونم رفع خستگي كرد از شيراز خواهم رفت.
حاكم شهر گفت هم‌اكنون دروازه‌ها را خواهم گشود و خود باستقبالت خواهم شتافت. حدس من درست درآمد و حاكم شهر، وقتي فهميد كه سلطان منصور مظفري دستگير گرديده، و ديگر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 200
اميدي به تجديد سلطنت او نيست تسليم شد اندكي بعد، تمام دروازه‌ها را گشودند و حاكم شهر در حالي‌كه كتابي بزرك در دست داشت و عده‌اي از وجوه اهالي شهر در قفايش بودند باستقبال من آمد و با صداي بلند اين شعر را خواند:
رواق منظر چشم من آشيانه تو است-كرم نما و فرود آ كه خانه خانه تو است.
گفتم آيا اين شعر از شمس الدين حافظ نيست. حاكم گفت چرا اي امير، و آنگاه نظر به لباس آهنين من انداخت و پرسيد اي امير آيا مجروح شده‌اي زيرا سراپايت خون‌آلود مي‌باشد گفتم اين خون ميدان جنك مي‌باشد كه روي خفتان من خشكيده و من مجروح نشده‌ام.
حاكم شيراز كتابي بزرك را كه در دست داشت بمن نشان داد و گفت اي امير، من اطلاع دارم تو يك مسلمان پاك‌نهاد هستي و تو را باين قرآن سوگند مي‌دهم كه از قتل و غارت سكنه اين شهر صرفنظر نما. گفتم اگر باحترام قرآن نبود هم‌اكنون فرمان قتل تو را صادر ميكردم زير در صحت قول من ترديد كردي. من بتو گفتم كه اگر بدون جنك دروازه‌هاي شهر را بگشائيد سكنه شهر مصون خواهند بود و كسي به آنها تعرض نخواهد كرد اين قول من براي تو و ديگران كافي بود و تو، ميبايد بفهمي مردي چون من وقتي قول ميدهد، از گفته خود عدول نمينمايد.
حاكم شيراز پوزش خواست و من گفتم از قول من، بوسيله جارچي‌ها بسكنه اين شهر بگو كه هيچ يك از سربازان من متعرض آنها نخواهند شد و ميتوانند حتي در منازل خود را باز بگذارند و اگر امشب و فردا شب و شب‌هاي ديگر كه ما در شيراز هستيم چيزي از خانه‌اي بسرقت رفت بدون ترديد سارق محلي آنرا دزديده زيرا من بسربازان خود اعتماد دارم و وقتي دستور بدهم كه نبايد متعرض جان و مال و زن‌هاي يك شهر شوند محال است كه يكي از آنها تخلف نمايد و اگر بكند من متخلف را مجازات ميكنم و خسارت شخصي را كه مالش به يغما رفته تأديه مي‌نمايم. بعد از آن بحاكم گفتم لابد در اين شهر يك ميدان هست. حاكم گفت بلي اي امير، و در اين‌جا ميدان وسيع وجود دارد.
گفتم بجارچيان خود امر كن جار بزنند كه صبح فردا، بعد از اينكه يك نيزه از آفتاب بالا آمد در ميدان بزرگ شهر جمع شوند. حاكم، پرسيد اي امير آيا لازم است گفته شود كه براي‌چه در ميدان بزرگ اجتماع نمايند. گفتم نه بعد از اينكه در آنجا جمع ميشوند علت اجتماع را خواهند دانست.
حاكم شيراز گفت اطاعت مي‌كنم و مي‌گويم جار بزنند كه فردا صبح مردم در ميدان بزرگ حضور بهمرسانند آنگاه اظهار كرد اي امير دار الحكومه براي پذيرائي از تو آماده شده است و مي‌تواني امشب در آنجا استراحت نمائي. گفتم من در دار الحكومه منزل نخواهم كرد و امشب هم فرصت استراحت ندارم آنچه مي‌گفتم حقيقت داشت و من ميبايد در آن شب شيراز را براي دفاع در قبال قشوني كه سلطان منصور در جنگل ارجن داشت آماده كنم و شهر را بكلي از شيرازي ها تحويل بگيرم.
تمام سربازان حاكم شيراز را كه در شهر بودند خلع سلاح كردم و پسرم (ميران شاه) را مأمور نمودم كه با سپاه خود عهده‌دار حفظ شهر و در صورت ضرورت دفاع از آن باشد. در دروازه‌ها، سربازان من مشغول نگهباني شدند و در حصار شهر نيز سربازان خود را گماردم و حاكم شيراز مكلف شد تحت فرماندهي پسرم امور عادي شهر را اداره كند. قبل از اين‌كه آفتاب غروب كند خود با سپاه فتاح بيگ از شهر خارج شدم كه شب را در صحرا بگذرانم. با
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 201
اينكه سربازان من از جنگ آن روز خسته شده بودند دو طلايه دور و نزديك گماردم كه اگر قشون جنگل ارجن بشيراز آمد غافلگير نشوم.
من پيش‌بيني ميكردم كه بعد از شكست خوردن سلطان منصور بعيد است كه قشون جنگل ارجن حال جنگ كردن را داشته باشد. معهذا طبق روش هميشگي احتياط را از دست نميدادم و خود را براي جنگ آماده نمودم، من در آن شب در شيراز بسر نبردم تا اينكه آزادي عمل داشته باشم. اگر در دار الحكومه شيراز بسر مي‌بردم محدود مي‌شدم و ممكن بود كه محاصره گردم.
احتمال سوء قصد، عليه من نيز در بين بود و هرگاه در اردوگاه خود بسر مي‌بردم از سوء قصد بيم نداشتم.
آن شب تا صبح واقعه‌اي اتفاق نيفتاد و من از طرز فكر فرمانده قشون جنگل حيرت ميكردم چون توقف او در آنجا بيمورد بود و او مي‌بايد متوجه شود كه بعد از اينكه من با قشون خود بسوي شيراز رفتم وي نبايد آنجا توقف نمايد.
وقتي بامداد دميد من طبق معمول برخاستم و نماز خواندم و فرماندهي اردوگاه خود را در خارج شهر به فتاح بيگ سپردم و سلطان منصور مظفري را كه شب در اردوگاه من محبوس بود با خويش بشهر بردم.
ميدان بزرگ شهر پر از جمعيت تماشاچي شده بود و سربازان من در ميدان نگهباني ميكردند و مانع از اين مي‌شدند كه مردم وسط ميدان بيآيند در وسط ميدان، بدستور من، شب قبل با تير و تخته، يك مصطبه بوجود آورده بودند و سلطان منصور مظفري و يازده تن از شاهزادگان مظفري را كه همه مقيد بزنجير بودند بالاي آن مصطبه بردند. دو جلاد هم حضور داشتند و قبلا از اينكه دستور قتل سلطان منصور و ديگران را صادر كنم منادي با صداي بلند بطوري‌كه تمام مردم شيراز جمع بودند بشنوند چنين گفت: اي شيرازيها چندي پيش امير تيمور گوركان در خراسان بيمار شد و پزشكان گفتند براي اينكه مداوا شود بايد آبليموي فارس را بنوشد و امير تيمور گوركان نامه‌اي دوستانه براي سلطان منصور فرستاد و از وي خواست كه مقداري آبليمو برايش بفرستد ولي سلطان فارس در جواب امير تيمور گوركان نامه‌اي نوشت كه از صدر تا ذيل آن ناسزا بود و اينك من نامه سلطان فارس را براي شما ميخوانم (منادي نامه سلطان فارس را كه در جواب من نوشته بود خواند.) امير تيمور گوركان فقط براي اينكه اين مرد را مجازات كند راه فارس را پيش گرفت و اكنون شما با چشم خود مي‌بينيد چگونه سلطان فارس بسزاي عمل خود ميرسد.
صحبت منادي تمام شد و فرياد سلطان منصور مظفري برخاست و گفت اي امير تيمور من بد كردم ولي تو مرا عفو كن گفتم من تو را عفو نميكنم زيرا از آن روز كه نامه تو بدستم رسيد تا ديروز كه ترا در ميدان جنگ شكست دادم از فرط خشم بخود مي‌پيچيدم ناسزاهائي كه تو بمن گفتي اثر موقتي نداشت كه من امروز تو را عفو نمايم. بارها هنگام شب وقتي بياد ناسزاهاي تو مي‌افتادم نميتوانستم بخوابم و عهد خود را تجديد مينمودم و مي‌گفتم وقتي بتو دست يافتم طوري دودمانت را نابود خواهم كرد كه هرگز مردي در دودمان تو در فارس يا جاي ديگر سلطنت نكند و امروز روزي است كه عهد خود را بموقع اجرا بگذارم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 202
اگر من اين ناسزاها را بتو مي‌گفتم و تو بمن دست مييافتي مرا در قفس آهنين جاي ميدادي و آن قفس را روي خرمني از آتش مي‌نهادي تا اين‌كه زنده بسوزم يا امر ميكردي كه پوست مرا در حالي‌كه زنده هستم بكنند يا شقه‌ام كنند. ليكن من تو را با هيچ يك از اين مجازات‌ها بقتل نميرسانم و فقط ميگويم كه سر از بدنت جدا كنند. آنگاه به جلادها اشاره كردم سر از بدن محبوسين جدا كنند، سلطان منضور فرياد زد اي امير تيمور، اگر من بتو ناسزا گفته‌ام و مستوجب قتل هستم اينها كه دستگير شده‌اند گناهي ندارند و بتو ناسزا نگفته‌اند از قتل آنها صرفنظر كن گفتم وقتي مار را بقتل ميرسانند توله‌هاي مار را هم بايد معدوم كنند وگرنه روزي مار خواهند شد. ليكن من از نيش مار وحشت ندارم اما عهد كرده‌ام كه دودمان تو را از بين ببرم تا هيچ يك از كساني كه از تبار تو هستند در آينده سلطنت نكنند چون نمي‌توانم ببينم بازماندگان مردي كه بمن ناسزا گفته، بسلطنت برسند.
سپس جلادان دست بكار شدند و اول سر سلطان منصور مظفري را از قلعه بدن جدا كردند و بعد از او، سرهاي يازده تن از خويشاوندان ذكورش از بدن جدا شد و من مي‌ديدم و مي‌شنيدم كه مردم هنگام سر بريدن سلطان منصور مظفري و ديگران ابراز شادماني مي‌نمايند و دانستم آنها نيز مثل سردارانش از سلطان منصور ناراضي بوده‌اند. سرهاي بريده را بالاي دروازه‌هاي شيراز نصب نمودند و اجساد را بگورستان بردند و دفن كردند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 203

فصل نوزدهم بعد از سقوط شيراز

عصر آن روز وقايع‌نگار خود نظام الدين را احضار كردم و باو گفتم من بتو وعده دادم كه بعد از گشودن شيراز ده دختر جوان شيرازي را بتو بدهم. تو گفتي كه سالخورده هستي و ده دختر براي تو زياد است اينك بگو چند دختر ميخواهي؟ نظام الدين گفت اي امير براي من يك دختر كافي است ولي تو كه سكنه شيراز را بخشيده‌اي چگونه بمن يك دختر اهدا خواهي كرد. گفتم من براي تو يك دختر خريداري خواهم كرد و به حاكم شيراز گفتم جار بزند كه من ميل دارم براي يكي از مردان مقرب خود يك دختر جوان و زيبا و سياه چشم شيرازي را خريداري نمايم و هركس ميل دارد يك چنان دختر را بفروشد دو هزار دينار زر دريافت خواهد كرد و كساني كه خواهان فروش دختر جوان خود هستند آنها را به دار الحكومه بياورند و انتخاب دختريكه بايد خريداري شود بسته است به سليقه مردي كه آن دختر باو اختصاص خواهد داشت.
بامداد روز بعد عده‌اي از مردم شهر با دختران جوان خود در دار الحكومه حضور بهم رسانيدند و من به نظام الدين گفتم برود و هر دختر را كه مايل است انتخاب نمايد و او رفت و دختري را كه مورد پسندش بود خريداري كرد و من گفتم بهاي دختر را بپردازند. پس از آن هرموقع كه مجالي براي صحبت‌هاي خصوصي پيش مي‌آمد (نظام الدين) بمن ميگفت اي امير، اگر ميخواهي از عمر خود لذت ببري يك دختر شيرازي براي همخواب شدن انتخاب كن زيرا در جهان زني مهربان‌تر از زن شيرازي نيست.
ولي تشويق‌هاي نظام الدين مرا تحريص نميكرد و من هرگز يك دختر شيرازي را براي همخواب شدن انتخاب نكردم.
من تصميم گرفته بودم كه نسل شاهزادگان مظفري را براندازم و ديگر هيچ‌يك از آنها به سلطنت نرسند. دو نفر از شاهزادگان مظفري گريختند يكي (سلطان يحيي مظفري) و ديگري (سلطان معتصم بن زين العابدين). من بزودي مطلع شدم كه سلطان يحيي مظفري در شهر قمشه است. حاكم قمشه از امراي محلي بود و من نامه‌اي برايش نوشتم و بوسيله پيك فرستادم در آن نامه به حاكم قمشه گفتم اگر ميخواهد سرش روي بدن باقي بماند سر سلطان يحيي مظفري را براي من بفرستد و در عوض انعام دريافت كند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 204
يك روز بمن اطلاع دادند مردي غبارآلود كه ميگويد اسمش (امير عبد الباقي) و حاكم قمشه است آمده ميخواهد مرا ببيند. گفتم او را داخل كنيد وقتي وارد شد مشاهده كردم طوري غبارآلود است كه شكل صورتش ديده نميشود. آن مرد خورجيني بردوش داشت و از درون خورجين سري را بيرون آورد و مقابل من گذارد و گفت اي امير بزرگوار اينست سري كه تو ميخواستي من از قمشه براه افتادم و هفت اسب در زير ران تلف كردم و خود را باينجا رسانيدم تا اينكه اين سر را قبل از اينكه متعفن و متلاشي شود بنظر تو برسانم.
من حاكم شهر و چند تن از وجوه شهر را اظهار كردم و آن سر را بآنها نشان دادم و برسيدم از آن كيست؟ عده‌اي گفتند سر سلطان يحيي مظفري مي‌باشد آنگاه حاكم و وجوه شهر را مرخص كردم و از امير عبد الباقي پرسيدم چگونه سلطان يحيي مظفري را كشتي؟ او گفت اي امير بزرگوار وقتي نامه تو بمن رسيد دانستم كه هرگاه بخواهم زنده بمانم چاره‌اي ندارم جز اينكه سلطان يحيي را بقتل برسانم از او براي صرف طعام دعوت كردم و هنگامي كه بر سر سفره نشسته بود و غذا مي‌خورد مردان من بوي جمله‌ور شدند و چند ضرب شمشير و خنجر به سينه و پشتش وارد آوردند و او را كشتد و من بدون لحظه‌اي درنگ سرش را بريدم در اين خورجين نهادم و براه افتادم و چهل و چهار فرسنك فاصله بين قمشه و اينجا را بدون وقفه پيمودم كه اين سر را بنظر تو برسانم.
پرسيدم آيا هنگامي كه سلطان يحيي مظفري بر سر سفره نشسته بود و غذا ميخورد او را كشتي؟ امير عبد الباقي گفت بلي اي امير بزرگوار زيرا چاره‌اي ديگر نداشتم و اگر در آن موقع وي غافلگير نميكرديم و بقتل نميرسانديم، نميتوانستيم در موقع ديگر از عهده او برآئيم. گفتم من دشمن خود را هنگامي كه بر سر سفره طعام من نشسته است بقتل نميرسانم. امير عبد الباقي گفت اي امير بزرگوار آيا مرا كه مطيع امر تو بودم و دستور ترا بموقع اجرا گذاشتم مقصر ميداني. گفتم نه، تو نزد من مقصر نيستي ولي روش تو را براي قتل اين مرد نپسنديدم. سپس امر نمودم كه پنج هزار دينار بآن مرد بپردازند و امير عبد الباقي خوشدل شد و بعد از دريافت كيسه‌هاي زر و نهادن آنها در خورجين خود، آنرا با زحمت بلند كرد و بر دوش نهاد و خواست برود باو گفتم اين سر را هم ببر حاكم قمشه حيرت‌زده پرسيد اي امير بزرگوار گفتي اين سر را ببرم گفتم بلي. حاكم قمشه گفت آيا تو باين سر احتياج نداري؟ گفتم سر بريده دشمن بچه كار ميآيد كه بآن احتياج داشته باشم. امير عبد الباقي سر را هم در خورجين نهاد و در حالي‌كه بر اثر وزن طلا و سر بريده خم شده بود از در بيرون رفت.
پس از قتل سلطان يحيي من در فكر (سلطان معتصم بن سلطان زين العابدين) بودم و مي‌خواستم بدانم در كجاست و اطلاع رسيد كه در شام بسر ميبرد و ميخواهد با كمك پادشاه شام (كشور سوريه كنوني- مترجم) قشوني گرد بيآورد و راه فارس را پيش بگيرد و آنكشور را بتصرف درآورد و پادشاه فارس شود. در آن موقع كه من از سكونت سلطان معتصم در شام مطلع شدم در فارس نبودم و در ماوراء النهر از آن موضوع مطلع گرديدم.
من نامه‌اي به پادشاه شام نوشتم و باو توصيه كردم كه از كمك كردن به سلطان معتصم بن سلطان زين العابدين خودداري نمايد و او را دستگير كند و با عده‌اي مستحفظ به ماوراء النهر بفرستد. پادشاه شام در جوابم نوشت معلوم ميشود كه دماغ تو پر از غرور است و اگر چنين نبود حد خود
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 205
را ميشناختي و براي پادشاهي چون من تكليف معين نميكردي سلطان معتصم پناهنده من است و من از هيچگونه كمك نسبت باو مصابقه نخواهم كرد. در همان لحظه كه نامه پادشاه را دريافت كردم عزم نمودم كه بشام قشون بكشم ولي قبل از اينكه نامه پادشاه شام بمن برسد مي‌خواستم بسوي هندوستان بروم و سرزميني را كه مي‌گفتند خاكش از گوهر مي‌باشد ببينم. سلطان معتصم بن سلطان زين العابدين عاقبت در جنگي كه با يكي از سرداران من كرد كشته شد و سرش را بريدند و براي من فرستادند و با قتل سلطان معتصم سلسله مظفري بكلي نابود گرديد.
و تا امروز كه اين صفحات را رقم ميزنم تجديد نگرديده است زيرا من نه فقط تمام شاهزادگان مظفري را كشتم بلكه تمام دارائي آنها را بتصرف درآوردم تا اينكه در آينده فردي از افراد خانواده مظفري نتواند قشون گرد بيآورد و داعيه سلطنت داشته باشد.
بعد از اينكه از تمشيت امور شيراز فراغت پيدا كردم درصدد برآمدم كه علماي شيراز را ببينم و گفتم كه علماي شيراز در مسجد (عمرو بن ليث صفاري) جمع شوند و گفتم كه آن مسجد را عمرو بن ليث صفاري در سال 285 هجري بنا كرد. قبل از مذاكره، خدمه من به علماي شيراز شربت نوشانيدند و بعد من از شيخ بهاء الدين اردستاني كه مي‌گفتند از علماي برجسته شيراز است پرسيدم هنگام وضو گرفتن بايد مسح كرد يا پاها را شست شيخ بهاء الدين اردستاني گفت پاها بايد شسته شود (توضيح- نويسنده قول تيمور لنگ را نقل مي‌نمايد و مترجم هم ناقل گفته تيمور لنگ است و آنچه در اينجا ميخوانيم نظريه مترجم نيست و مترجم اين سرگذشت كه مسلمان و شيعه اثني عشري ميباشد تابع احكام مذهب شيعه است- مترجم) پرسيدم براي‌چه پاها بايد شسته شود. جواب داد براي اينكه حكم خدا ميباشد. گفتيم خدا براي‌چه اين حكم را صادر كرده است. شيخ بهاء الدين پاسخ داد براي رعايت نظافت. سئوال كردم مجوز اين حكم كداميك از آيات قرآن است شيخ بهاء الدين نتوانست جواب بدهد.
يكي از علما گفت اي امير اجازه بده من مجوز آن را بگويم گفتم من از تو سئوال نكردم.
شيخ بهاء الدين اردستاني گفت من ميدانم كه در قرآن آياتي راجع بوضو گرفتن هست ولي آن آيات را بخاطر ندارم. گفتم تو مردي هستي عالم و پيشواي مذهبي مسلمين شيراز بشمار ميآئي چگونه آيات قرآن را كه مربوط بوضو ميباشد بخاطر نداري بخاطر نداشتن آيات قرآن از طرف تو كه مردي عالم و پيشواي مذهبي هستي شبيه است باينكه يك مرد جنگي، در روز جنگ كه ميبايد بميدان برود شمشير خود را فراموش نمايد.
آنگاه آيات مربوط بوضو را كه در سوره (مائده) و سوره (نساء) وجود دارد براي شيخ بهاء الدين اردستاني خواندم و از او پرسيدم آيا معناي اين آيات را مي‌فهمد يا آيات را براي او ترجمه نمايم.
او گفت معناي آيات را مي‌فهمد سپس يكي ديگر از علماي شيراز موسوم به (حاج موسي چاه كوتاهي) را مورد خطاب قرار دادم و گفتم نماز صبح در دين اسلام داراي فضيلت مخصوص است تو بمن بگو بچه دليل نماز صبح فضيلت خاص دارد حاج موسي چاه كوتاهي گفت براي اين كه نماز صبح، نماز آغاز روز است. پرسيدم مجوز آن‌چه ميباشد؟ حاج موسي چاه كوتاهي نتوانست جواب بدهد رو بسوي ساير علماء كردم و گفتم در بين شما كسي هست كه مجوز فضيلت نماز صبح
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 206
را بگويد. مردي كوسه گفت اي امير من ميتوانم بگويم گفتم بگو.
آن مرد گفت اي امير، نماز صبح از آن جهت داراي فضيلت خاص شده كه خداوند در سوره (بني اسرائيل) آن را باسم (قرآن الفجر) ياد كرده است و مقصود از (قرآن الفجر) يا (قرآن صبح) نماز صبح ميباشد. تمام علماي اسلامي متفق القول هستند كه قرآن در اين آيه بمعناي نماز است و از اين‌جهت خداوند، نماز را قرآن خوانده كه اهميت آن را در دين اسلام بنظر مسلمين برساند و بآنها بفهماند كه نماز صبح باندازه قرآن داراي اهميت است و بهمين‌جهت ما مسلمين ميگوئيم كه نماز ركن دين مي‌باشد ولي خداوند در بين نمازها، اسم قرآن را بر روي نماز صبح نهاده و آنرا (قرآن الفجر) خوانده و بهمين جهت نماز صبح بر نمازهاي ديگر افضل مي‌باشد البته نمازهاي ديگر هم واجب و داراي فضيلت است.
گفتم مرحبا بر تو اي مرد عالم، از آنجا كه نشسته‌اي برخيز و بيا كنار من بنشين زيرا جاي يك مرد عالم چون تو، در صدر مجلس در كنار من است. آن مرد برخاست و بمن نزديك شد و من وي را در كنار خود نشانيدم و در آن موقع مشاهده كردم كه لباس فرسوده در بردارد و از او پرسيدم نامت چيست؟ جواب داد (شيخ حسن بن قربت) گفتم معاش تو چگونه ميگذرد گفت اي امير از حيث معاش در مضيقه هستم. گفتم هزار دينار زر باو بدهيد كه از حيث معاش آسوده خاطر باشد.
شيخ حسن بن قربت از من تشكر كرد و بعد سر را نزديك گوش من آورد و گفت اي امير كساني را كه اينجا هستند بيش از اين خجالت نده اكثر اين اشخاص از مزاياي روحاني فقط جامه و شكل ظاهر آنرا دارند و از معني بي‌خبرند و بعضي از آنها زبان عربي نميدانند در صورتي كه شرط روحاني شدن دانستن زبان عربي است تا مرد روحاني بتواند آيات قرآن را بفهمد.
گفتم قصد من از انعقاد اين جلسه اين نبود كه علماي شيراز را شرمنده كنم بلكه ميخواستم از محضر آنها استفاده نمايم و چيزهائي از آنان بشنوم كه از ديگران نشنيده‌ام.
شيخ حسن بن قربت همچنان آهسته گفت اي امير، در شيراز، عالم هست ولي علماي واقعي اين شهر گوشه گيرند و در سلك عرفا مي‌باشند و علماي شيراز آنها را پليد مي‌دانند براي اينكه در اشعار خود دم از مي و ميخانه و معشوق و دف و چنگ ميزنند و علماي شيراز كه از رموز عرفان بي‌اطلاع هستند تصور مي‌كنند كه آنها ميخوار و فاسق ميباشند در صورتي‌كه در عرفان، مي و مي- خانه و دف و چنگ و غيره داراي معاني مخصوص است كه فقط عارفان مي‌فهمند و كساني كه در راه عرفان قدم نگذاشته‌اند از عهده فهم معاني آن‌ها برنمي‌آيند و اگر تو اي امير ميخواهي چيزي تازه بشنوي كه از ديگران نشنيده باشي عارفان شيراز را احضار كن و با آنها به مذاكره بپرداز گفتم توصيه تو را ميپذيرم و از محضر عارفان استفاده خواهم كرد.
اندرز (شيخ حسن بن قربت) را پذيرفتم و عده‌اي از عرفاي شيراز را بخانه خود فراخواندم زيرا از (شيخ حسن بن قربت) شنيده بودم كه هرگاه عارفان را در منزل جمع كنند بهتر از اينست كه در مسجد جمع نمايند. ذكر اسامي تمام عارفان شيرازي كه در خانه من اجتماع كردند ضرورت ندارد و مشاهير آنها عبارت بودند از (زكريا فارسي) معروف به (وامق) و (صباح الدين سنبلي) معروف به عارف و (شمس الدين محمد شيرازي) معروف به حافظ (توضيح- مترجم راجع به ملاقات
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 207
حافظ شاعر معروف شيراز با تيمور لنگ دو روايت خوانده يكي اينكه ملاقات مزبور صورت گرفته و ديگر اينكه صورت نگرفته زيرا هنگامي كه تيمور لنگ وارد شيراز شد حافظ زندگي را بدرود گفته بود ولي بطوريكه نويسنده ميگويد خود تيمور لنگ اسم حافظ را جزو كساني كه در مجلس وي حضور يافته‌اند ذكر مي‌نمايد و لذا بايد پذيرفت كه آن ملاقات صورت گرفته است مترجم)
در بين كساني كه در آن مجلس حضور يافتند من اشعار يكي از آنها موسوم به شمس الدين محمد شيرازي معروف به حافظ را خوانده بودم و ديگران را حتي از دور نمي‌شناختم. محمد شيرازي معروف به حافظ در آن موقع پير و منحني بود و چشم‌هائي ناتوان داشت. من هم در اين موقع پير هستم ولي ناتوان نمي‌باشم زيرا راحتي را برخود حرام كرده‌ام و مردي كه ميخواهد قوي باشد نبايد راحتي كند و راحتي هم جسم را فرسوده ميكند هم جان را، بعد از اينكه طعام خورده شد از (زكريا) فارسي معروف به وامق پرسيدم كه آيا تو مسلمان هستي يا نه؟ او جواب داد مسلمانم.
سئوال كردم چون تو مسلمان هستي لابد عقيده داري كه اصول و فروع اسلام محترم است و بايد بجا گذاشت؟ (زكريا فارسي) گفت بلي عقيده دارم. پرسيدم پس چرا شما عارفان كه يكي از آنها مسلماني چون تو مي‌باشد عقيده داريد كه نماز گذاردن بسوي كعبه و بتخانه يكي است و فرق نميكند.
(زكريا فارسي) گفت اي امير قطع نظر از اينكه كعبه در آغاز بتخانه بود و بعد كعبه و قبله مسلمين شد منظور ما عارفان از بتخانه، مكاني است كه خدا آنجا باشد. بت در اصطلاح ما عارفان يعني خدا و بتخانه يعني مكان خدا و چون خدا مكان معين ندارد و در همه‌جا هست بهر طرف كه رو كنند روي بسوي خدا كرده‌اند و لذا همه‌جا بت‌خانه است.
گفتم مرحبا بر تو اي (وامق) كه نيكو گفتي خداوند همه‌جا هست و مكان معين ندارد.
ولي خدا دستور داده كه مسلمين هنگام نماز رو بسوي كعبه كنند و با اين دستور، نمازگذاردن بسوي بت‌خانه حرام است. (زكريا فارسي) گفت اي امير، اجازه ميخواهم توضيح بدهم. گفتم بگو (زكريا فارسي) گفت اگر كسي اعمال مستحب را بجا بياورد مرتكب عمل حرام نمي‌شود مشروط بر اين كه واجب را ترك نكرده باشد. يك عارف بعمل واجب خود كه نمازگذاردن بسوي كعبه است قيام ميكند و شبانه‌روزي پنج بار بسوي كعبه نماز ميگذارد ولي علاوه بر آن بسوي شرق و غرب و شمال و جنوب رو ميكند و خدا را ميخواند و اين عمل منافي با اسلام نيست. اي امير، نمازهاي پنجگانه حداقل وظيفه يك مسلمان است و اگر تو بر من خرده نگيري مي‌گويم غذائي است موافق طبع يك كودك شيرخوار. يك كودك شيرخوار نميتواند چيزي جز شير بخورد ولي آيا يك مرد بالغ نيز بايد بخوردن شير اكتفا نمايد؟
البته نه، در صدر اسلام مسلمين جاهل بودند و علم نداشتند و تكاليفي كه براي آنها وضع گرديد بهمان نسبت ساده بود. آنها نمي‌توانستند بحكمت الهي پي ببرند و خدا را آنطور كه بايد و شايد بشناسند و خداوند كه از اين موضوع مطلع بود براي آنها احكامي بسيار ساده، درخور فهم آنان، وضع كرد. امروز نزديك هشت قرن از هجرت ميگذرد و در معارف اسلامي هزارها كتاب بوجود آمده كه يكي از آنها در سال هجرت وجود نداشت معهذا حتي امروز تكليف يك مسلمان عادي همان است كه در صدر اسلام بود و خداوند، چيزي بيشتر از او نميخواهد. ولي كسي كه علم دارد و كتابها خوانده، بايد بيشتر عمل كند و از يك مسلمان عامي خداشناس‌تر باشد و عارفان از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 208
اين‌گونه اشخاص مي‌باشند.
من رو بسوي (صباح الدين يوسف سنبلي) معروف به (عارف) كردم و از او پرسيدم آيا تو با آنچه (وامق) گفت موافق هستي. آن مرد جواب داد بلي اي امير. پرسيدم پس چرا شما عارفان اين موضوع را ساده‌تر نميگوئيد و تصريح نمي‌كنيد كساني كه علم دارند بايد بيش از مسلمين عامي بوظائف خداشناسي عمل نمايند و چرا متوسل به كلمه‌اي چون بت‌خانه مي‌شويد؟ صباح الدين يوسف سنبلي گفت اي امير دو چيز سبب گرديده كه عارفان نمي‌توانند اين منظور را بزبان ساده بر زبان بياورند و مجبورند كه بوسيله اصطلاحاتي مخصوص منظور خود را بيان نمايند. اول اينكه عوام، نميتوانند بفهمند كه عارفان چه ميگويند دوم اينكه علماء براي اين‌كه بازارشان كساد نشود با عرفا خصومت مي‌نمايند. چون آنها ميدانند كه هرگاه مردم طوري بينا شوند كه خدا را بمعناي واقعي بشناسند ديگر گرد شمع وجود آنها طواف نخواهند كرد و بازار علماء كاسد خواهد شد و مجبورند كه دكان خود را ببندند و منصور حلاج و عين القضات همداني را براي همين كشتند كه مي‌خواستند با زبان ساده، بدون توسل باصطلاحات عارفان، چشم مردم را باز كنند.
منصور حلاج مي‌گفت (انا الحق) و توضيح ميداد چون خدا در همه‌جا هست و مكاني نيست كه خدا در آن نباشد بنابراين، در من نيز وجود دارد. او را متهم كردند كه دعوي خدائي ميكند در صورتي كه نه منصور حلاج دعوي خدائي ميكرد نه عين القضات همداني و آنها مي‌گفتند خدا كه در همه جا هست در آنها نيز وجود دارد. امروز هم اگر كسي بگويد (انا الحق) يا بگويد كه خدا در من هست. باتهام كفر، بقتل ميرسد و تا روزيكه عرفان عالمگير نشده، اين وضع باقي است و عارفان نمي‌توانند منظور خود را آشكار و به زبان ساده بگويند و ناگزيرند كه آن را بوسيله اصطلاحات مخصوص بر زبان بياورند.
من حس ميكردم همانطور كه (شيخ حسن بن قربت) گفت عارفان بيش از عالمان معرفت دارند و چيزهائي ميگويند كه عقل ميپذيرد. علاوه بر آن ضمن مذاكره با عارفان كه من خلاصه آن را در اين‌جا مي‌نويسم و از تفصيل درميگذرم فهميدم كه عرفاي شيراز برخلاف علماء قرآن را خوب ميدانند و در هر موقع به آيات قرآن استناد مي‌كنند. ضمن صحبت با عارفان از (شمس الدين محمد شيرازي) معروف به حافظ پرسيدم آيا اين شعر از تو مي‌باشد
(ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت‌با من راه‌نشين باده مستانه زدند) حافظ گفت اي امير، چشم‌هاي من چون ضعيف شده درست تو را نمي‌بيند ولي صدايت را بخوبي مي‌شنوم و اين شعر از من است.
گفتم تو در اين شعر كفر گفته‌اي زيرا خدا را طوري معرفي كرده‌اي كه انگار يك حرم خانه دارد. علاوه بر اين‌كه كفر گفته‌اي بخداوند بزرگ توهين كرده‌اي براي اين‌كه گفته‌اي زن‌هاي خداوند از حرم‌خانه او خارج شدند و كنار راه بتو ملحق گرديدند و در آنجا با تو مي نوشيدند و مست شدند. حافظ جواب داد اي امير من كفر نگفته‌ام و بخداوند توهين نكرده‌ام. من در مصرع اول اين بيت گفتم (ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت) و دو كلمه (ستر عفاف) ثابت ميكند كه منظور از حرم‌خانه خداوند يك حرم‌خانه عادي نبوده است و حرم‌خانه خداوند مرموز است و راز آن بر مردم آشكار نيست و در آنجا عفت حكمفرماست من نگفته‌ام كه در حرم خانه خداوند زن وجود دارد و نام زن، در شعر من برده نشده و گفتم (ساكنان حرم) نه (زنهاي حرم) در شعر من (حرم‌خانه) وجود ندارد بلكه آنچه گفته‌ام (حرم) است و (حرم) يعني مكاني كه آن‌قدر مقدس ميباشد كه بيگانه را در آن راه نيست و من اين شعر را در يك سحرگاه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 209
بهار سرودم و در آن موقع هوا مطلوب بود، و از هواي شيراز بوي گل بمشام ميرسيد. و من در قلب خويش احساس وجد ميكردم و صداي بلبلان را مي‌شنيدم و چنان دوچار هيجان و سرور شدم كه تصور كردم در همه چيز كائنات شريك هستم و فرشتگان در وجودم بسر ميبرند و من هم در وجود فرشتگان حلول كرده‌ام و از فرط وجد اين شعر را سرودم.
پرسيدم چرا در مصراع دوم گفتي كه ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت يا بقول تو فرشتگان با تو مي‌نوشيدند و مست شدند و مگر تو نميداني كه مي حرام است. حافظ گفت اي امير مي نوشيدن اصطلاح عرفان است و به معناي نوشيدن شراب نمي‌باشد بلكه معناي آن كسب معرفت از كساني است كه داراي كمال هستند و همانطور كه شراب عادي كه حرام مي‌باشد انسان را مست مي‌كند شخصي هم كه از ارباب كمال كسب معرفت نمايد مست ميشود ميخانه هم در اصطلاح عرفا مكاني است كه در آنجا از اين مي مي‌نوشند يعني كسب معرفت ميكنند. در آن سحرگاه بهاري من طوري داراي وجد بودم كه تصور ميكردم فرشتگان با من مشغول صحبت هستند و رازهاي خلقت را براي من افشاء مينمايند، و بهمين جهت گفتم كه با من شراب نوشيدند.
پرسيدم رازهائي كه بتو گفتند چه بود و آن‌ها را براي من نقل كن. حافظ گفت اي امير من در آن سحرگاه تصور ميكردم كه فرشتگان اسرار خلقت را براي من فاش مي‌نمايند و آنچه احساس مي‌نمودم تخيل بود و آن تخيل را نمي‌توانستم بر زبان بياورم وگرنه در قالب شعر جا ميدادم. هر عارف، هنگامي كه در فكر فرو ميرود چيزهائي را احساس مي‌نمايد كه نمي‌تواند بر زبان بياورد براي اينكه يك قسمت از محسوسات، قابل بيان نيست و نمي‌توان آنها را در قالب كلمات، خواه نظم، خواه نثر، ريخت. ما مي‌توانيم آن قسمت از محسوسات را كه چون سردي و گرمي و نرمي و خشونت است بيان كنيم و هركس كه مي‌شنود مي‌فهمد چه مي‌گوئيم. ولي قادر نيستيم محسوسات معنوي را بيان نمائيم و اگر بيان كنيم، شنونده منظور ما را نمي‌فهمد. من تصور مي‌كنم انسان ولو عارف نباشد در يك سحرگاه بهاري كه از هوا بوي گل بمشام ميرسد و بلبلان ميخوانند و هوا مطبوع است و بانگ اذان بگوش ميرسد، كيفيتي را احساس مي‌نمايد كه هيچ بياني قادر بابراز آن نيست. اين است كه من نميتوانستم بگويم كه فرشتگان (بتصور من) با من چه ميگفتند و رازهاي خلقت را كه با من در بين ميگذاشتند از چه مقوله بود وگرنه هرچه بتصور خود از آنها شنيده بودم در قالب شعر جا ميدادم.
گفتم اي مرد شيرين سخن نيكو سخن گفتي و جوابي بمن دادي كه مرا متقاعد كرد و آيا راست است كه تو قرآن را از حفظ داري؟ حافظ جواب داد بلي اي امير. گفتم آيات سوره عرفات را از انتهاي سوره شروع كن و آيه به آيه بخوان. حافظ گفت اي امير، آيا ميگوئي كه آيات را از انتهاي سوره شروع كنم و بطرف مبداء بروم گفتم اگر تو حافظ قرآن باشي ميتواني آيات را از انتها شروع كني. حافظ اظهار عجز كرد و من گفتم اكنون تو مرا امتحان كن و هريك از سوره‌هاي قرآن را كه انتخاب ميكني بگو تا من آيات را از منتها بطرف مبداء بخوانم. حافظ گفت اي امير من اين جسارت را نمي‌كنم كه مردي چون تو را مورد آزمايش قرار بدهم. گفتم خود من بتو اجازه ميدهم كه مرا مورد آزمايش قرار بدهي. حافظ سوره بقره را انتخاب كرد و من آيات سوره را از منتها بطرف مبداء خواندم و پس از خواندن هفت آيه حافظ و ساير عرفا زبان به تحسين گشودند و حافظ گفت اي امير من اذعان ميكنم كه در قبال دانشمندي چون تو خود را حافظ قرآن نميدانم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 210

فصل بيستم يك گردش در سرزمين لرستان‌

من ميل داشتم كه عارفان شيراز را بيشتر ببينم و با آنها صحبت كنم و از آنچه مي‌گويند لذت ببرم ولي بمن خبر رسيد كه (اتابك افراسياب بن يوسف شاه) سلطان لرستان، هنگام عبور دسته‌هائي از سواران من از آنها باج خواسته و چون آنها، حاضر نشده‌اند باج بدهند تمام آنها را كه يكصد و پنجاه تن بودند بقتل رسانيده است. بعد از شنيدن آن واقعه، بهريك از عارفان كه در خانه من حضور يافته بودند هزار دينار زر عطا كردم و به (شيخ حسين بن قربت) كه هزار دينار دريافت كرده بود پانصد دينار ديگر دادم و سلطنت فارس را به پسرم (ميران شاه) واگذاشتم و باو گفتم هيچكس را از منصبي كه دارد معزول نكن و بگذار تمام كساني كه در فارس داراي منصب هستند بر شغل خود باقي باشند. زيرا اگر بر منصب خود باقي بمانند، نسبت بتو وفادار ميشوند ولي اگر آنها را معزول نمائي چون همه، اهل محل ميباشند ممكن است مبادرت بدسيسه كنند و براي تو باعث زحمت گردند. بعد قشون خود را سه قسمت كردم يك قسمت را در فارس براي پسرم گذاشتم و با دو قسمت ديگر براه افتادم تا اين‌كه خود را به لرستان برسانم.
در حالي‌كه بسوي لرستان ميرفتم در هر منزل از سكنه محلي راجع به لرستان تحقيق مي‌نمودم و همه مرا از رفتن به لرستان منع ميكردند و بمن مي‌گفتند كه مركز سكونت (افراسياب بن يوسف شاه) در پشت كوه است و پشت كوه منطقه‌ايست كه هر قشون وارد آنجا شود نابود خواهد شد در آنجا، كوه‌هائي وجود دارد كه سر بر آسمان كشيده و دره‌هائي هست كه آنقدر عميق مي‌باشد كه تو نمي‌تواني عمق آنها را ببيني و تو در بعضي از نقاط بايد از آن دره‌ها عبور كني و در آنجا، يكصد تن از سربازان (اتابك افراسياب) يكصد هزار تن از سربازان تو را نابود خواهند كرد در آنجا رودخانه‌هائي وجود دارد چون رودخانه (سيمره) كه هيچ قشوني نمي‌تواند از آن عبور نمايد. در لرستان مرداني هستند كه ارتفاع قامتشان از دو ذرع بيشتر است و وقتي در كوه نعره ميزنند سنگ‌هاي بزرگ از كوه فرو مي‌ريزد.
آنها تا يكصد و پنجاه سال عمر مي‌كنند و زن‌هاي لرستان در پشت كوه تا سن هشتاد سالگي بچه ميزايند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 211
مردم بمن ميگفتند اي امير، تو از خون يكصد و پنجاه سرباز خود كه بدست اتابك افراسياب كشته شده صرفنظر كن و خود را در لرستان و بخصوص در منطقه پشت كوه گرفتار مهلكه ننما. آنهائي كه مرا از رفتن به لرستان منع ميكردند مي‌گفتند اگر (افراسياب بن يوسف شاه) پادشاه لرستان در (حسين‌آباد) كه پايتخت اوست باشد و از آنجا خارج نشود محال است كه تو بتواني با او بجنگي براي اين‌كه سواران تو قادر نيستند از كوهها و دره‌ها و رودخانه‌ها عبور كنند و خود را به (حسين‌آباد) برسانند. در بعضي از نقاط از وفور درخت طوري زمين تاريك است كه تو هرگاه بخواهي عبور كني در روز بايد چراغ بيفروزي وگرنه بمناسبت تاريكي نخواهي توانست عبور نمائي. چيزهاي ديگري هم بمن گفتند و نام جهانگشايان گذشته را بردند و اظهار كردند كه اسكندر نتوانست وارد لرستان شود و تو چگونه ميخواهي بروي و با اتابك (افراسياب) بجنگي.
يك عده از كساني كه مرا از جنك با اتابك افراسياب منع ميكردند عامي بودند و اطلاعي از تاريخ نداشتند. آنها نميدانستند كه (اسكندر) كاري بلرستان نداشت همچنانكه من نيز كاري بلرستان نداشتم و اگر سلطان لرستان سواران مرا بقتل نميرسانيد من درصدد برنمي‌آمدم كه با او بجنگم.
من هنگامي كه در بين النهرين بودم راجع بوضع لرستان اطلاعاتي كسب كردم. و علتش اين بود كه ميخواستم از بين النهرين، از راه لرستان بفارس بروم. ولي مطلع شدم كه در مغرب لرستان سلسله كوهي است بطول شصت فرسنگ و از آن نمي‌توان عبور كرد و بهمين مناسبت هرگز يك قشون از طرف مغرب وارد لرستان نشده براي اين‌كه سلسله كوه مزبور مانع از اينستكه قشوني از راه مغرب وارد لرستان شود.
ولي از راه مشرق ميتوان قدم بلرستان نهاد و من در تواريخ ديده‌ام كه بدفعات از راه مشرق به لرستان حمله كرده‌اند و نه فقط شهر (مال امير) را بتصرف درآورده بلكه (حسين‌آباد) را هم مسخر نموده‌اند.
من در وسط تابستان از شيراز براه افتادم و اگر عزم لرستان نميكردم ميبايد به ماوراء النهر مراجعت نمايم. گفتم كه وقتي از وطن خود براه افتادم و وارد استراباد و آنگاه مازندران شدم در همه‌جا كبوترخانه ساختم تا اينكه بتوانم پيوسته از اخبار كشورهائي كه تحت سلطه من است اطلاع حاصل نمايم. بين من و پسرم (شيخ عمر) كه در ماوراء النهر بود رابطه دائمي وجود داشت و اگر واقعه لرستان پيش نمي‌آمد من (شيخ عمر) را به فارس مي‌آوردم و او را سلطان فارس مي‌كردم و (ميران شاه) را با خود به (ماوراء النهر) ميبردم ولي واقعه فارس سبب گرديد كه بطور موقت از آوردن (شيخ عمر) بفارس خودداري نمايم.
در راه لرستان هم طبق معمول كبوترخانه ساختم تا رابطه من با كشورهائيكه جزو قلمرو من است قطع نشود. وقتي وارد لرستان شدم قشون من با راه‌پيمائي جنگي جلو ميرفت و من در پس و پيش خود طلايه داشتم تا اينكه نه از جلو و طرفين غافلگير شوم نه از عقب. يك روز غروب بمحلي رسيدم كه ميدانستم بعد از آن يك گردنه واقع شده و نميتوان بدون احتياط از آنجا گذشت.
در آنجا جز چند كلبه و يك آسياب چيزي نبود و معدودي گوسفند و بز در آن تپه مي‌چريدند.
پيرمردي بلندقامت و چهارشانه داراي ريش سفيد طولاني كه يك كلاه بزرك برسرداشت آنجا ديده شد. آن مرد سالخورده اطراف كلاه خود شالي بسته، آن را بشكل يك عمامه حجيم درآورده بود. گفتم آن پيرمرد را نزد من بياورند مرد سالخورده با قامتي چون تير خدنك نزد من آمد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 212
بطور معمول كساني كه نزد من مي‌آيند متوحش ميشوند بخصوص اگر من لباس رزم پوشيده باشم.
ولي آن مرد سالخورده از ديدن من وحشت نكرد و با لهجه‌اي كه من با اشكال مي‌فهميدم پرسيد چكار داري؟
گفتم اول بگو كه اسم اين آبادي چيست؟ پيرمرد گفت اينجا (آسياب ايذه) است. گفتم من شنيده‌ام كه (ايذه) اسم دوم شهر (مال امير) است. پيرمرد با انگشت نقطه‌اي را در پشت كوهها نشان داد و گفت (مال امير) آنجاست و آن را (ايذه) هم ميگويند ولي اينجا (آسياب ايذه) است.
گفتم پيرمرد، تو در اينجا چه ميكني؟ مرد ريش‌سفيد با همان لهجه كه من باشكال ميفهميدم جواب داد من آسيابان هستم. سئوال كردم از چه موقع در اينجا آسيابان هستي؟ پيرمرد جواب داد پنجاه سال است كه در اينجا آسياباني ميكنم. پرسيدم چند سال از عمرت ميگذرد؟ پاسخ داد يكصد و بيست سال. من بتصور اينكه عوضي شنيده‌ام سئوال خود را تكرار نمودم. آن مرد باز جواب داد يكصد و بيست سال از عمرم ميگذرد. گفتم نزديكتر بيا، پيرمرد بمن نزديك شد گفتم دهانت را باز كن تا من دندانهايت را ببينم.
مرد سالخورده از حرف من خشمگين گرديد و گفت مگر من اسب هستم كه ميخواهي دندانهاي مرا ببيني؟ گفتم من از اين‌جهت مي‌خواهم دندانهاي تو را ببينم كه مشاهده كنم چند دندان در دهان داري؟ پيرمرد دهان خود را گشود و من با تعجب مشاهده كردم كه دو رديف دندانهاي او چون صدف ميدرخشد و حتي يكي از دندانهاي وي نيفتاده است.
از او پرسيدم تو كدام آب را ميآشامي كه در سن يكصد و بيست سالگي دندانهاي تو اينگونه سفيد مي‌باشد و حتي يكي از دندانهايت نيفتاده است ... پيرمرد با دست آبي را كه در جو روان بود بمن نشان داد و گفت من اين آبرا كه از كوه مي‌آيد ميخورم. پرسيدم پنجاه سال قبل كه تو هنوز آسيابان نشده بودي چه ميكردي؟ مرد سالخورده با انگشت، كوهها را بمن نشان داد و گفت من در آن‌جا زندگي ميكردم و بين ما و طايفه (بيران‌وند) نزاع درگرفت و من ديگر نتوانستم در كوه بمانم و آنجا را ترك كردم و در اين‌جا مشغول آسياباني شدم. پرسيدم خود تو از كدام طايفه هستي؟ پيرمرد جواب داد از طايفه (راوند) مي‌باشم. سئوال كردم آيا (اتابك افراسياب) را سلطان لرستان را ميشناسي؟ در چهره پيرمرد علامت نفرت آشكار شد و گفت. اين بيگانه را ميشناسم.
پرسيدم آيا تو اتابك افراسياب را كه اجدادش و خود او از يكصد و شصت سال باينطرف در لرستان سلطنت ميكند بيگانه ميداني؟ پيرمرد گفت (افراسياب) اهل لرستان نيست و پدرانش هم اهل لرستان نبودند آنها از جاي ديگر بلرستان آمدند، پيرمرد راست ميگفت اتابكان لرستان اهل محل نبودند. يكصد و شصت سال قبل از آن تاريخ كه من وارد لرستان شوم جد اول اتابكان لرستان به اسم (اتابك ابو طاهر) از كشور خوز (خوزستان- مارسل بريون) بلرستان رفت و در آنجا بساط سلطنت را گسترانيد و بعد از او پسرش (اتابك هزار اسب) پادشاه شد و پس از وي (اتابك تكله) به سلطنت رسيد. تا روزي كه من وارد لرستان شدم 9 نفر از اتابكان لرستان در آن كشور سلطنت كرده بودند و آخرين آنها (افراسياب بن يوسف شاه) بود.
پيرمرد صحبت را دنبال كرد و گفت يكصد و شصت سال قبل از اين وقتي (ابو طاهر) به
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 213
لرستان آمد پدرم او را ديد و ميگويد او مردي بود كوچك اندام و وقتي چشم انسان باو ميافتاد تصور مينمود كودك است. افسوس كه پدرم چنديست زمين‌گير شده و نميتواند از جا برخيزد وگرنه او را اينجا مياوردم تا براي تو حكايت نمايد كه چگونه (ابو طاهر) بلرستان آمد و در آنجا چه كرد. پرسيدم مگر پدر تو كه (ابو طاهر) را ديده بود زنده است؟ مرد سالخورده جواب مثبت داد. من با شگفت پرسيدم چند سال از عمر پدرت ميگذرد؟ جواب داد يكصد و هفتاد سال. گفتم من بايد پدر تو را ببينم و مشاهده مرديكه يكصد و هفتاد سال از عمر وي ميگذرد از واجبات است.
(حتي امروز در منطقه پشتكوه لرستان واقع در مغرب ايران حد متوسط عمر يكصد سال است- مارسل بريون)
برخاستم و باتفاق چند تن از افسران خود براهنمائي آن مرد براه افتادم. مرد سالخورده مرا وارد كلبه‌اي كرد و مشاهده نمودم كه در آنجا پيرمردي پشت بديوار داده دو پا را دراز كرده است. آن مرد كلاه بسر نداشت و مشاهده نمودم كه موي سرش ريخته ولي داراي ريشي سفيد و بلند بود.
مرد سالخورده با زبان لري مرا بپدرش معرفي كرد و آن مرد فرتوت شروع بصحبت كرد و دريافتم كه دندان ندارد. بوسيله پسرش از او پرسيدم آيا تو موقعيكه اتابك (ابو طاهر) بلرستان آمد وي را ديده‌اي؟ پيرمرد جواب مثبت داد و گفت من او را ديدم و پسرش (هزار اسب) و نوه‌اش (تكله) و ساير فرزندان او را تا موقعيكه پشتكوه بودم مشاهده كردم ولي از وقتيكه اينجا آمده‌ام ديگر آنها را نديدم و نميدانم چه ميكنند. پرسيدم تو پيرمرد چند سال از خدا عمر گرفته‌اي؟ جوابداد يكصد و هفتاد سال.
گفتم تو كه سواد نداري و از تقويم بي‌اطلاع هستي چگونه حساب عمر خود را نگاهداشته‌اي؟
پيرمرد لر بوسيله پسرش بمن گفت هر سال در كوه، هنگاميكه اولين برف زمستان ميباريد من با خنجر يك شكاف كوچك روي تنه يك درخت بلوط بوجود مي‌آوردم. روزيكه از كوه خارج شدم كه اينجا بيايم روي تنه درخت بلوط يكصد و بيست خط بود.
من بعد از آمدن باينجا يكصد و بيست خط روي تنه درخت بلوطي كه بالاي تپه قرار قرار گرفته بوجود آوردم كه حساب عمرم از دستم بدر نرود و از آن پس هر سال هنگام نزول اولين برف يك خط ديگر بر آن افزودم و از وقتيكه زمين‌گير شده‌ام و نميتوانم بالاي تپه بروم پسرم هر سال در موقع اولين برف يك خط تازه روي تنه درخت بلوط بوجود مي‌آورد و اگر بروي و آن درخت را ببيني مشاهده مينمائي كه يكصد و هفتاد خط روي تنه درخت بوجود آمده است.
گفتم اي پيرمرد دين تو چيست؟ مرد سالخورده جواب داد دين من دين خدا است. گفتم خداوند چندين دين دارد تو متدين بكداميك از آنها هستي؟ پيرمرد گفت خداوند چندين دين ندارد خدا يكي است و دين او هم يكي است. پرسيدم پيرمرد آيا آرزوئي داري؟ مرد يكصد و هفتاد ساله جوابداد هيچ آرزوئي ندارم، پرسيدم آيا از مرك ميترسي؟ پيرمرد خنديد و گفت اي جوان مگر مرگ چيزيست كه آدم از آن بترسد.
گفتم اي مرد دنيا ديده من مسافر هستم و بايد بروم و اگر مسافر نبودم در اينجا توقف ميكردم و از تو ميخواستم چيزهائي را كه ديده‌اي براي من حكايت نمائي زيرا چشمهاي تو در مدت يكصد و هفتاد سال كه عمر كرده‌اي خيلي چيزها ديده است. پيرمرد گفت اي مرد مسافر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 214
خود را معطل نكن زيرا چشم‌هاي من جز كوه و دره و درخت‌هاي بلوط و گله‌هاي گوسفندان كوهي چيزي نديده است.
وقتي آن گفته را از آن پيرمرد شنيدم در دل گفتم آيا لازمه طول عمر اينست كه انسان از همه چيز بي‌خبر باشد؟
بعد از اينكه از خانه پيرمرد خارج شدم از پسر يكصدوبيست ساله‌اش پرسيدم اسم تو چيست جواب داد نامم (گيو) است. گفتم من ميخواهم به (حسين‌آباد) بروم آيا تو حاضر هستي بعنوان بلد با من بيائي. گيو گفت اگر از اين راه بروي چاره نخواهي داشت جز اينكه اسب‌هاي خود را رها نمائي زيرا محال است با اسب از گردنه‌اي كه در پيش است عبور نمائي و سربازان تو بايد پياده از آنجا بگذرند اما راهي ديگر هست كه طولاني است و در آن راه يك مانع بزرگ وجود دارد و آن آب سيمره است ليكن آن آب گدار دارد و تو مي‌تواني سواران خود را از گدار بگذراني.
پرسيدم اگر از آن راه برويم چقدر طول مي‌كشد تا من به حسين‌آباد برسم. گيو گفت يك سوار زبده مي‌تواند طي ده روز به حسين‌آباد برسد ولي چون تو داراي قشون هستي پانزده روز طول خواهد كشيد كه به حسين‌آباد برسي. پرسيدم آن راه كه تو ميگوئي از كجا ميگذرد گيو با انگشت امتداد جنوب غربي را نشان داد و گفت حسين‌آباد آنجاست و اگر پياده بروي در سه روز به آنجا خواهي رسيد اما اگر نخواهي اسبهاي سواران را رها نمائي بايد از اين راه بروي. آنگاه پيرمرد با انگشت در امتداد شمال، و شمال غربي و مغرب و جنوب غربي يك دائره وسيع در فضا رسم كرد و گفت راهي كه تو بايد بروي از اين نقاط ميگذرد فهميدم كه بايد قسمتي از پشت كوه را دور بزنم تا به حسين‌آباد برسم.
قبل از اينكه وارد لرستان شوم ميدانستم كه آن راه وجود دارد ولي طولاني بودن راه، مرا مردد كرده بود كه آيا آن راه را انتخاب نمايم يا راه كوتاه‌تر را و چون در هر دو صورت ميبايد تا (آسياب ايذه) بروم بخود گفتم بعد از اين‌كه بآنجا رسيدم تصميم خواهم گرفت كه از كدام راه بايد رفت، وقتي كه شب فرود آمد قسمتي از طلايه مقدم من مراجعت كرد و بمن گفت كه راه بقدري باريك و خطرناك است كه سواران نمي‌توانند از آن عبور كنند. زيرا پهناي راه بيش از چند وجب نيست و در بعضي از نقاط از آنهم كمتر ميشود و سم اسب روي سنگ ميلغزد و و بدره پرت ميشود.
من ميدانستم كه نظريه افسران من كه در طلايه بودند صائب است و آنها بصير هستند و آنچه مي‌گويند مطابق با واقع مي‌باشد. براي فرمانده طلايه پيغام فرستادم كه تا بامداد همانجا كه هست بماند و چشم و گوشهاي خود را بگشايد كه خصم نتواند ما را غافلگير كند ولي بعد از اينكه هوا روشن شد مراجعت نمايد تا ما از امتدادي ديگر بسوي حسين‌آباد برويم و هنگام بازگشت عقب‌دار ما باشد. بامداد روز ديگر گيو كه پرستاري از پدرش را بر عهده يكي از سكنه آبادي سپرده بود آمد و گفت براي عزيمت آماده است.
من نسبت بآن پيرمرد يكصد و بيست ساله اعتماد پيدا كرده بودم و مي‌فهميدم كه آن مرد راست ميگويد و قصد ندارد ما را فريب بدهد و گرفتار خصم كند، يك طلايه را جلو فرستادم و آنگاه گفتم اسبي به گيو بدهند كه سوار شود و براه بيفتيم، مرد سالخورده دو پاي خود را بمن نشان داد و گفت اسبهاي من اينست و من وقتي سوار اين اسب‌ها ميشوم با سرعت حركت مي‌كنم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 215
گيو راست مي‌گفت و از روزي كه از آسياب ايده حركت كرديم پابپاي سواران ما ميآمد بدون اين‌كه ابراز خستگي كند. راهي كه ما از آن ميرفتيم جاده كوهستاني بود اما سواران ميتوانستند از آن عبور كنند و مثل تمام جاده‌هاي كوهستاني، گاهي از كنار دره‌هاي عميق ميگذشت. در بعضي از نقاط با دسته‌هائي از لرها برخورد ميكرديم كه از طرف مقابل مي‌آمدند ولي من نمي‌گذاشتم هيچ مسافر از ما سبقت بگيرد تا اين‌كه خبر نزديك شدن ما بگوش اتابك لرستان نرسد.
يك روز عصر، از دور صداي همهمه بگوشم رسيد از گيو پرسيدم اين صدا از چيست، جواب داد صداي آبشار سيمره است. هرچه جلو ميرفتم صداي آبشار واضح‌تر ميشد و هنگام شب بجائي رسيديم كه بگفته گيو با آبشار بيش از نيم فرسنگ فاصله نداشتيم اما طوري صداي آبشار در كوه ها انعكاس پيدا ميكرد كه پنداري ما كنار آبشار قرار گرفته‌ايم. اسبهاي ما ترسو نبودند زيرا عادت به شنيدن صداهاي ميدان جنگ داشتند حتي صداي احتراق باروت آنها را نمي‌ترساند ولي صداي مخوف آبشار كه در كوه مي‌پيچيد براي آنها تازگي داشت و تا مدتي از شب، از بيم آن صدا عليق نخوردند تا اين‌كه رفته رفته با آن صدا انس گرفتند و مشغول خوردن عليق شدند.
در وطن من رودهاي بزرگ چون رود سيحون و جيحون جاري است ولي آن رودخانه‌ها آبشار ندارند و در آن‌ها كشتيراني ميكنند. رودخانه سيمره در لرستان بمناسبت وجود آبشار و هم بمناسبت اين‌كه تندآب است قابل كشتيراني نيست و صداي آن آبشار براي من تازگي داشت تا آن موقع يك چنان صداي مهيب كه ناشي از آب باشد نشنيده بودم.
بامداد روز بعد، كوچ كرديم و بآبشار نزديك شديم و من وقتي بآبشار نزديك گرديدم براي اين‌كه بهتر آنرا ببينم از اسب فرود آمدم و تا قدم بر زمين نهادم حس كردن زمين از هيبت صداي آبشار ميلرزد. گيو براي اينكه بتواند با من صحبت كند فرياد ميزد و گفت اكنون آب رودخانه كم است در فصل بهار كه آب زياد ميشود هيبت صداي آبشار سنگها را از كوه فرو ميريزد و با انگشت كوههاي دو طرف آبشار را بمن نشان داد و من ديدم قسمتي از سنگهاي كوه فرو ريخته است.
گيو اظهار كرد كه اين رودخانه چند آبشار ديگر هم دارد اما هيچ يكي از آنها ببزرگي اين آبشار نيست و من تخمين زدم كه عمق كف رودخانه نسبت به جائي كه آب از آنجا فرو مي‌ريزد و آبشار بوجود مي‌آورد، سي‌ذرع است.
بعد از مشاهده آبشار مراجعت كردم زيرا كنار رودخانه راه عبور وجود نداشت و گپو كماكان پياده ما را راهنمائي كرد تا بتوانيم به گدار برسيم و از رودخانه سيمره عبور نمائيم گدار سيمره خيلي عريض بود و من حدس زدم كه نزديك چهارصد ذرع عرض گدار است و با اين‌كه ميدانستم در آنجا فشار آب خيلي كم است باز احتياط را از دست ندادم و قبل از اينكه قشون خود را از آب بگذرانم چند تن از سواران را براي آزمايش جلو فرستادم كه مبادا در كف رودخانه گودال وجود داشته باشد. چون ميدانستم كه در رود جيحون از آن گودال‌ها هست و عابر وقتي عرض رودخانه را مي‌بيند تصور مينمايد كه مي‌تواند بسهولت از آب بگذرد ولي وسط رودخانه در گودال ميافتد و غرق ميشود. اما در كف رودخانه سيمره گودال نبود و سواران من توانستند بدون خطر از آن آب كه گيو ميگفت بزرگترين آب لرستان مي‌باشد بگذرند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 216
پس از اينكه از رودخانه گذشتيم باز من طلايه را جلو فرستادم و با اين‌كه (گيو) گفت كه در راه باز رودخانه هست من احتياط را از دست ندادم و بطلايه گفتم كه نهرهاي آب را در نظر بگيرد تا اين‌كه قشون من بي‌آب نماند. من ميدانستم رودهاي كوچك كه در بهار پرآب است در پائيز خشك مي‌شود و (گيو) گرچه دروغ نمي‌گفت ولي بعيد نبود اشتباه نمايد و قشون من بجائي برسد كه در آنجا آب يافت نشود. يك روز طلايه بمن اطلاع داد بجائي رسيده كه سواران نميتوانند از آنجا عبور نمايند. از (گيو) پرسيدم كه آيا يك كوه غير قابل عبور در پيش داريم؟ (گيو) گفت يك جنگل كوهستاني از درخت‌هاي بلوط در پيش است و براي بالا رفتن از آن جنگل و فرود آمدن از آنجا سواران تو بايد پياده شوند و دهانه اسب‌هاي خود را بگيرند و بكشند.
جنگلي كه به آن رسيديم انبوه‌تر از جنگل استرآباد و مازندران و گيلان بود و غير از درخت بلوط، درخت ديگر در آن ديده نمي‌شد و (گيو) بعضي از درخت‌هاي مزبور را بمن نشان ميداد و مي‌گفت هزار سال از عمر آن درخت‌ها ميگذرد. ما دهانه اسب‌هاي خود را گرفتيم و با حركت بطئي از كوه زير سايه درختهاي بلوط بالا رفتيم چون كوه داراي خاك بود سم اسب‌هاي ما نمي لغزيد و گاهي خرس‌هاي جنگلي نمايان ميشدند ولي باسرعت ميگريختند در زمين اثري نبود كه نشان بدهد آنجا معبر كاروان است و بظاهر ما اولين مسافر بوديم كه از آن جنگل عبور ميكرديم (گيو) بمن گفت اگر از آن جنگل نگذريم نخواهيم توانست به (حسين‌آباد) برسيم و اظهار مي‌نمود كه فرود آمدن از آن جنگل مشكل‌تر از صعود بر آن است.
هنگام ظهر، ما بالاي كوه رسيديم و آنگاه فرود آمدن ما از آن جنگل شروع شد دامن كوه مستور از جنگل، آن‌قدر سراشيب بود كه من متوجه شدم هرگاه اسب‌ها را با طناب نبندند پرت خواهند شد من دستور دادم قرپوس زين تمام اسب‌ها را با طناب ببندند و سربازان من سر طناب را از عقب نگاهدارند و اسب‌ها را رها نمايند كه پائين برود و سربازان هنگام پائين رفتن بتنه درخت‌ها تكيه بدهند كه بتوانند اسب‌ها را نگاه دارند پائين كوه نهري جاري بود و ما از بالاي كوه آن نهر را مي‌ديدم ولي در بالا آب نداشتيم و اسب‌ها از تشنگي رنج مي‌بردند و ما تا پائين نميرفتيم، نميتوانستيم اسب‌ها را سيرآب كنيم.
وقتي آفتاب غروب كرد نيمي از سواران من بالاي كوه بودند ولي ماه شب چهارده طلوع نمود و ما توانستيم در روشنائي ماه، از آن كوه مستور از جنگل پائين برويم با اين‌كه خيلي احتياط كرديم نزديك پنجاه اسب از كوه پرت شدند و بهلاكت رسيدند يا قلم دست و پاي آنها شكست و از حيز استفاده افتادند و نزديك يكصد تن از سربازان من مجروح گرديدند ولي در بين آنها كسي كشته نشد. وقتي من بپائين كوه رسيدم ستارگان آسمان نشان ميداد كه نيمه شب گذشته است و با اينكه خسته بودم نخوابيدم و به تمشيت اردوگاه پرداختم وقتي بامداد آن روز دميد پس از خواندن نماز و قدري مذاكره با (گيو) درصدد برآمدم كه استراحت كنم.
(گيو) گفت كه از آنجا تا (حسين‌آباد) پيش از يك روز راه نيست ولي بايد طوري برويم كه در بامداد ديگر به (حسين‌آباد) برسيم. پس از اينكه مطمئن شدم كه وضع اردوگاه خوب است به خواب رفتم و هنوز ساعتي نخوابيده بودم كه صداي نفير مرا از خواب بيدار كرد طبق معمول سفرهاي جنگي با لباس خوابيده بودم و بعد از برخاستن از خيمه خارج شدم و پرسيدم چه خبر است. بمن گفتند كه طلايه خبر ميدهد كه يك قشون پياده بسوي ما ميآيد و بظاهر آن قشون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 217
از (حسين‌آباد) حركت كرده است.
از (گيو) پرسيدم به عقيده تو اين قشون از كيست؟ (گيو) گفت در اين حدود غير از اتابك لرستان كسي داراي قشون نيست. گفتم چگونه (افراسياب بن يوسف شاه) فهميد كه من باو نزديك مي‌شوم (گيو) گفت در (آسياب ايذه) همه قشون تو را ديدند و فهميدند كه قصد داري به (حسين آباد) بروي و وقتي راه خود را تغيير دادي باز مطلع شدند كه ميخواهي از راه ديگر به (حسين- آباد) بروي و نظر باينكه بين (آسياب ايذه) و (حسين‌آباد) راهي نيست اتابك لرستان از عزم تو مطلع شد و با قشون خود براه افتاد كه جلوي ترا بگيرد پرسيدم آيا مي‌تواني حدس بزني كه شماره سربازان اتابك چند نفر است؟ (گيو) گفت مدتي است كه من از اوضاع اتابك اطلاع ندارم ولي ميدانم اگر بخواهد ميتواند تمام افراد طائفه (بيران‌وند) را وارد قشون خود كند ولي آنها پياده هستند و اسب ندارند. (گيو) درست مي‌گفت و خبر آمدن من به پشت كوه لرستان از (آسياب ايذه) باطلاع اتابك رسيد و چون او باضاع محلي آشنا بود ميدانست كه من از چه راه به (حسين‌آباد) نزديك خواهم شد ولي اتابك لرستان خبطي بزرگ كرد زيرا منطقه محكم كوهستاني خود را رها نمود و با يك قشون پياده به استقبال من آمد آنجا كه من اردو زده بودم كنار نهر آب يك جلگه وسيع و مسطح تا دامنه كوه وجود داشت و من ميتوانستم سواران خود را در آن جلگه از هر طرف بحركت درآورم ولي اگر اتابك لرستان از منطقه كوهستاني خود خارج نمي‌شد و من نزد او مي‌رفتم نمي‌توانستم در كوه از سواران خود استفاده نمايم و در واقع اتابك لرستان بقول فردوسي، با پاي خود بگور آمده بود.
هنوز سياهي قشون اتابك لرستان نمايان نشده بود كه ما اردوگاه را برچيديم و سواران من آرايش جنگي پيدا كردند و طلايه بما ملحق گرديد. من قشون خود را بچهار قسمت تقسيم كردم كه سه قسمت آن جناحين و قلب سپاه بود و قسمت چهارم را ذخيره تشكيل ميداد آنگاه سياهي قشون اتابك نمايان گرديد و سربازان او از تنگه‌اي واقع در پاي كوه خارج شدند تا آنجا كه از دور تشخيص داده مي‌شد من در دست سربازان اتابك نيزه نديدم و معلوم ميشد كه سلاح آنها از نوع اسلحه كوتاه است ولي شماره سربازان او خيلي زياد بود و من حدس زدم كه نزديك هشتاد هزار نفر است و آنها بدون آرايش جنگي بما نزديك مي‌شدند. تمام سربازان اتابك بلندقامت بودند و همه ريش بلند داشتند و بعضي از آنها داراي ريش سفيد بنظر ميرسيدند و از طرز پيشرفت آنها معلوم بود كه بيم ندارند و وقتي نزديكتر آمدند با فلاخن ما را سنگباران كردند.
اولين مرتبه نبود كه قشون من مورد سنگباران قرار ميگرفت و بارها آن واقعه براي ما پيش آمد و از جمله در جنگ سبزوار (بطوريكه گفتم) سربازان (علي سيف الدين) امير سبزوار بر ما سنك باريدند و با اينكه نيزه داشتند ما از آنها نهراسيديم و بر آنها غلبه كرديم. وقتي در ميدان جنك، سربازان خصم با فلاخن، بر تو سنك ميبارند، بايد حمله كني تا مانع از ادامه سنك باريدن بشوي. من فرمان حمله عمومي را صادر كردم و به (گيو- رادوند) گفتم در عقب قشون باش و در جنك شركت نكن زيرا بقتل خواهي رسيد و او گفته مرا پذيرفت و در عقب قشون (با نيروي ذخيره) قرار گرفت.
تبر دسته بلند را بدست چپ گرفتم و دست راست را بهدايت اسب اختصاص دادم تا اينكه به جبهه خصم برسيم. سربازان من ميدانستند وقتي سنك ميبارد، ميبايد هنگاميكه بسوي خصم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 218
ميروند روي اسب خم شوند تا اينكه كمتر در عرصه هدف فلاخن‌اندازي قرار بگيرند. تو ممكن است بگوئي كه وقتي سربازان من هدف قرار گرفتند آيا من نميتوانستم بسوي آنها سنك يا تبر ببارم تا آن‌ها را مورد آزار قرار بدهم، آري من ميتوانستم بسربازان خود بگويم كه بسربازان اتابك لرستان سنك ببارند يا آن‌ها را آماج تير قرار بدهند. اما ميدانستم كه از لحاظ نتيجه جنك بدون فايده است. جنك كردن يعني فاتح شدن و آن‌كه در جنك شركت مينمايد قصدش اينست كه فاتح شود نه اينكه اوقاتش صرف اعمالي شود كه از لحاظ اخذ نتيجه قطعي بدون فايده است.
اگر قشون من و قشون پياده اتابك لرستان مدت ده روز بسوي هم سنك و تير پرتاب مي‌كردند نتيجه قطعي بدست نمي‌آمد ولي حمله شديد من ممكن بود شيرازه قشون اتابك لرستان را بگسلاند و او را از پا درآورد. تمام سواران ما از جمله خود من با چهار نعل سريع بسوي خصم ميرفتيم و همه روي اسب خم شده بوديم و گاهي سر را بلند مي‌نموديم كه جلو خود را ببينيم. من در صف اول اسب مي‌تاختم و مرتبه‌اي ديگر بسربازان خود ثابت كردم كه در ميدان جنك جان خود را گرانبهاتر از جان آنها نميدانم و براستي همانطور بود.
در ميدان جنك من كه امروز فرمانرواي شرق و غرب جهان هستم براي جان خود زيادتر از جان يك سرباز عادي قائل به ارزش نمي‌باشم و از مرك هم نميترسم و شايد بهمين جهت هنوز مرك بسراغم نيامده است و فكر مي‌كنم آن‌ها كه از مرك مي‌ترسند بقتل مي‌رسند و قدر مسلم اينكه شكست ميخورند و من اين حرف را به (ايلدرم- بايزيد) پادشاه (روم) گفتم و اظهار كردم اگر تو از مرك نمي‌ترسيدي شكست نميخوردي (شرح جنك با ايلدرم- بايزيد را در جاي آن خواهم گفت) من هنگام قلعه‌گيري بطوريكه علت آنرا بيان كردم در عقب قرار ميگيرم ولي در ميدان جنك، مگر وقتي كه جنك بي‌اهميت باشد، همواره در صف اول هستم و هرگز از اين روش پشيمان نشدم. زيرا سرمشق من سبب ميگردد كه صاحبمنصبان و سربازانم با حد اعلاي دليري و فداكاري در جنك شركت كنند.
من ميدانستم تا موقعيكه بسربازان اتابك لرستان برسم عده‌اي از سربازان من و بخصوص عده‌اي از اسبها از پا درمي‌آيند اما تحمل اين تلفات قبل از هر حمله ضروري است و بدون آن نميتوان خود را بخصم رسانيد. وقتي به جبهه دشمن رسيديم نعره سربازان من كه شمشير و تبر ميزدند برخاست و منهم مانند آنها نعره ميزدم. من ميل دارم كه صاحبمنصبان و سربازان من در موقع حمله، نعره نزنند ولي بآن‌ها نگفته‌ام كه نعره نزنيد زيرا نميتوانم جلوي خود را بگيرم. وقتي خود من در موقع حمله نتوانم از نعره زدن خودداري كنم چگونه به صاحبمنصبان و سربازانم بگويم نعره نزنيد. ديگر اينكه در ميدان جنك بايد مرد سلحشور براي پيكار آزاد باشد و اگر او را محدود كني و بگوئي نعره نزن، يا اسب خود را تند نران، محدود خواهد شد و آن محدوديت، از ارزش جنگي مرد سلحشور ميكاهد.
وقتي بسربازان پياده اتابك رسيدم عنان اسب را كه بدست راست گرفته بودم بر گردن انداختم و با دست راست شمشير را از غلاف بيرون آوردم، سربازان اتابك لرستان مسلح به تبر و شمشير و گرز بودند و خوب مي‌جنگيدند و معلوم بود كه از ما نمي‌ترسيدند. من در اولين برخورد با سربازان اتابك لرستان مواجه شدم كه اگر اتابك بسربازان خود نيزه‌هاي بلند ميداد من
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 219
مجبور ميشدم عقب‌نشيني كنم.
چون، سربازان او با نيزه‌هاي بلند خود اسب‌هاي ما را مي‌كشتند و ما را پياده ميكردند و از آن پس ما ميبايد پياده با مرداني بجنگيم كه از سربازان من بلندقامت‌تر و قوي‌تر بنظر مي- رسيدند. در طرف چپ من يكي از لرها با يك ضربت گرز اسب‌سواري را از پا انداخت و قبل از اينكه باو برسم با ضربت ديگر آن سوار را كشت ولي تبر من روي مهره پشت او فرود آمد و سرباز لر فريادي زد و گرز از دستش افتاد و لحظه‌اي بعد، لگدمال اسبهاي ما شد. از طرف راست يك ضربت شمشير بسوي من حواله شد اما قبل از اينكه بمن برسد ضربت سريع شمشير من دست سرباز لر را قطع كرد و گرچه دست از بدن جدا نشد اما نتوانست ديگر بجنك ادامه بدهد و بزمين نشست و موج سواران من از سرش گذشت.
كساني كه فرمانده جناحين من بودند ميدانستند چه بايد بكنند معهذا من دو پيك بجناح راست و چپ فرستادم تا به رؤساي جناحين بگويند كه خصم، سرسخت و پرجرئت است و بكوشند كه او را محاصره نمايند و از عقب به نيروي اتابك حمله‌ور شوند. ضمن پيكار اگر فرصتي بدست مي‌آمد نظر باطراف مي‌انداختم كه آيا (افراسياب بن يوسف شاه) اتابك لرستان را مي‌بينم يا نه؟ ولي او را نميديدم چون علامت مميز نداشت كه بتوانم او را ببينم. سربازان لر داراي زره و خفتان و مغفر نبودند و در عوض مغفر، چيزي مانند يك كلاه از نمد سياه رنك يا خرمائي رنك بر سرشان ديده مي‌شد و آن كلاه آنقدر بزرگ بود كه مانند ديك بچشم ميرسيد. كلاه نمدي و بزرگ لرها جلوي آسيب تبر را نميگرفت ولي از شدت ضربت شمشير مي‌كاست. ما در عوض خفتان و زره و مغفر داشتيم و در بين سربازان من سواري نبود كه لااقل يك كژآكند نداشته باشد (كژآكند نيم تنه‌اي بود كه در جوف آن ابريشم نتابيده ميگذاشتند تا جلوي ضربات شمشير را بگيرد- نويسنده)
چون تهيه زره يا خفتان و مغفر (باصطلاح امروز كاسك- مترجم) براي سربازان دشوار است زيرا گران تمام ميشود، بسياري از سربازها كه بميدان جنگ ميروند بدون زره و مغفر قدم بعرصه مصاف ميگذارند و سلاطين نميخواهند كه خرج تهيه خفتان يا زره و مغفر را بر عهده بگيرند. من نيز چنين بودم و در دوره جواني وقتي سربازان خود را به ميدان جنك ميبردم با اينكه ميديدم كه عده‌اي كثيري از آنها لباس رزم ندارند درصدد برنمي‌آمدم كه آن نقص را جبران نمايم. زيرا تهيه لباس رزم براي سربازان گران تمام مي‌شد و من در آنموقع بضاعت تهيه لباس رزم را جهت سربازان خود نداشتم.
ولي هرقدر قلمرو سلطنت من وسعت ميگرفت و در جنگ بيشتر تجربه مي‌آموختم، درمي‌يافتم كه لباس رزم براي سرباز، در ميدان جنگ ضروري است و پادشاهي كه ميخواهد يك قشون نيرومند داشته باشد همان‌طوري كه جيره سرباز را از خزانه خود ميدهد بايد بهزينه خزانه خود، براي آنها لباس رزم تهيه كند. من بعد از اينكه به اهميت لباس روئين در جنگ پي بردم به صنعتگران كرند- اصفهان- ري- زنگان- تاشكند- سفارش دادم كه براي سربازان من باندازه‌هاي مختلف زره- خفتان- مغفر بسازند و از آنموقع تا امروز، صنعتگران ماوراء النهر و ايران بطور دائم براي قشون من لباس رزم تهيه مي‌كنند و اكنون وقتي بميدان جنگ ميرويم تمام صاحبمنصبان و سربازان من روئين تن هستند و تير و شمشير و نيزه در آنها كمتر اثر ميكند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 220
در جنك با اتابك لرستان با اينكه عده‌اي زياد از سربازان من، غير از (كژآكند) وسيله حفاظ ديگر نداشتند محسوس بود كه بر سربازان لر، برتري دارند. لرها، همينكه زخمي ميشدند از پا درمي‌آمدند، و نمي‌توانستند بجنك ادامه بدهند ولي سواران من عاطل نمي‌شدند مگر در قبال زخم شديد. اتابك لرستان نيروي ذخيره نداشت و اين موضوع نشان ميداد كه از علم جنگ بدون اطلاع است. نكته‌اي ديگر اينكه اتابك لرستان كه من او را نميديدم عقب‌نشيني نكرد و اينهم آشكار مينمود كه وي علم جنگ ندارد. اگر (افراسياب بن يوسف شاه) اتابك لرستان علم جنگ مي‌داشت مي‌فهميد كه وقتي قشون انسان در معرض خطر محاصره است و نميتوان از محاصره جلوگيري كرد بايد عقب نشست.
اگر عقب‌نشيني كند ميتواند از مواضع زمين استفاده نمايد و در جاي بهتر، تصميم به استقامت بگيرد. ولي اگر عقب‌نشيني نكند محاصره مي‌شود و بعد از اينكه محصور شد بزودي از پا در- ميآيد. در آنروز اتابك لرستان اگر دستور ميداد كه قشون او عقب‌نشيني نمايد و بهمانجا برود كه از آنجا آمده بود من براي محو آن قشون دچار مشكل مي‌شدم. چون غلبه بر يك قشون بزرگ در يك منطقه كوهستاني، آنهم قشوني چون سپاه اتابك لرستان كه سربازان آن بيم نداشتند دشوار بود و شايد من مجبور ميشدم كه بدون تحصيل پيروزي با تحمل تلفات زياد مراجعت نمايم ولي بعد فهميدم كه لرها از عقب‌نشيني ننك دارند و در جنك، هرگز عقب‌نشيني نمي‌نمايند و در جائي كه مصاف ميدهند آنقدر پايداري ميكنند تا كشته شوند يا حريف را بزانو درآورند.
با اينكه دانستم لرها عقب‌نشيني را ننك ميدانند معهذا فهميدم كه اتابك لرستان بمناسبت بي‌اطلاعي از فن جنگ نميدانست كه فايده عقب‌نشيني چيست وگرنه در آنروز از جلگه بكوه ميرفت و سربازان خود را در ارتفاعات ميگماشت كه روي ما سنك ببارند و اگر ما ميخواستيم از كوه بگذريم تا آخرين نفر زير آوار سنگها بقتل ميرسيديم و اگر كوه را مورد محاصره قرار ميداديم نتيجه نميگرفتيم زيرا در آن كوه درخت‌هاي بلوط فراوان وجود داشت و لرها مي‌توانستند ميوه بلوط را آرد نمايند و نان بپزند و آب هم در كوه زياد بود.
با اينكه لرها پايداري مي‌كردند جناحين ما توانستند سپاه اتابك لرستان را دور بزنند و در عقب آن سپاه بهم ملحق شوند خبر محاصره قشون اتابك لرستان بيدرنگ بمن رسيد و من در قلب سپاه، حمله را شديدتر نمودم و جناحين من نيز از عقب به لرها حمله‌ور شدند. يك وقت ديدم مردي كه ريش سياه بلند دارد و يك گرز بدست گرفته و يك كلاه نمد سياه رنگ و حجيم بر سر نهاده و اطراف كلاه شال بسته و سوار بر اسب ميباشد فرياد ميزدند تيمور شاه كيست؟ من بانگ زدم با تيمور شاه چكار داري؟ آن مرد گفت ميخواهم با او بجنگم.
پرسيدم تو كه هستي؟ جواب دار اسم من اتابك لرستان افراسياب است. از وضع آن مرد معلوم بود كه راست ميگويد. چون علاوه بر اينكه لرها باو احترام ميگذاشتند لباس فاخر در برداشت و دشنه‌اي داراي قبضه مرصع بر كمر زده بود. بانگ زدم من براي پيكار آماده هستم بسربازان خود بگو كه ميدان بدهند آن مرد چيزي به سربازان خود گفت و آنها عقب رفتند و ميدان دادند.
منهم بسربازان خود گفتم كه عقب بروند تا ميداني براي پيكار من و او بوجود بيايد.
در ساير قسمت‌ها. جنگ با شدت ادامه داشت و سربازان من كه ميدانستند لرها را محاصره كرده‌اند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 221
ميكوشيدند كه از اطراف در داخل صفوف آنها رخنه كنند و آنان را بقسمت‌هاي كوچك تقسيم نمايند و از بين ببرند يا اين‌كه وادار به تسليمشان كنند ولي در آنجا كه من و اتابك (افراسياب) بوديم، بطور موقت آرامش حكمفرمائي ميكرد. من شنيده بودم كه اتابكان لرستان از نژاد لر نيستند و از خارج بلرستان رفته‌اند. در آن موقع كه اتابك افراسياب بجنگ من آمد، با اينكه سوار بر اسب بود من از طول تنه و پاهايش دانستم كه مثل لرها بلندقامت نيست.
اتابك افراسياب فرياد زد اي تيمورشاه تو با دو دست سلاح بدست گرفته‌اي و من در يك دست سلاح دارم سلاح يك دست را كنار بگذار تا هر دو مساوي شويم. گفتم اي اتابك افراسياب، خداوند بانسان دو دست داده تا آنگه هر دو دست خود را بكار اندازد و اگر ميخواست كه آدمي فقط از يك دست خود استفاده كند باو يك دست ميداد و عاطل گذاشتن دست چپ، كفران نعمت خداوند است. معهذا براي اينكه من و تو، از حيث سلاح مساوي باشيم من حاضرم كه سلاح يك دست را كنار بگذارم و تو خود بگو كه از سلاح كدام صرفنظر كنم. اتابك گفت از سلاح دست راست صرفنظر كن گفتم من شمشير خود را غلاف ميكنم و با تبر كه بدست چپ گرفته‌ام با تو خواهم جنگيد.
اتابك لرستان از اين‌جهت مي‌گفت من سلاح دست راست را دور كنم كه تصور ميكرد من مثل او هستم و فقط مي‌توانم از دست راست بخوبي استفاده نمايم و غافل از اين بود از روزي كه دست راستم مجروح شد من از دست چپ استفاده مي‌نمايم وگرچه با دست راست شمشير ميزنم ولي نميتوانم بنويسم و با دست چپ تحرير ميكنم.
بعد از اينكه شمشير من غلاف شد اتابك لرستان ركاب كشيد در آن روز من فهميده بودم كه لرها گرز را در جنگ مي‌پسندند و علتش اينست كه از گرز بهتر از اسلحه ديگر استفاده ميكنند اتابك نيز از همين لحاظ گرز بدست گرفته بود و بعد از اينكه ركاب كشيد و درحالي‌كه يك قوس بزرگ را طي ميكرد بسوي من آمد.
از همه طرف غوغاي جنگ بگوش مي‌رسيد ولي در آنجا سكوت برقرار بود و نه سواران من دم برمي‌آوردند نه لرها و همه منتظر بودند ببينند پيكار اتابك لرستان با من بكجا منتهي ميشود. اتابك همين‌كه نزديك من رسيد گرز را بطرف من حواله كرد. منهم اسب خود را بحركت درآورده بودم و خط سير من معكوس خط سير اتابك بود. من دهانه اسب را كشيدم و اسب من روي دو پا ايستاد و گرز اتابك كه بطرف سرم پرتاب شده بود به مغفر من اصابت نكرد و هنگامي كه گرز در طول تنه من فرود آمد پاي چپ مرا مضروب نمود. چون اسب من روي دو پا ايستاده بود، از موقع استفاده كردم و تبر خود را كه دسته‌اي بلند داشت رها كردم و دو دست اسب فرود آمد.
من يكبار گفتم هنگامي كه اسب روي دو پا بلند مي‌شود بايد شمشير يا تبر را رها كرد تا زماني كه دو دست اسب فرود مي‌آيد زور بازوي مرد، و زور اسب مكمل يكديگر گردد و در آن صورت ضربتي كه ميزنند خيلي شديد خواهد گرديد و دشمن را از پا درمي‌آورد. تبر من وقتي فرود آمد بران اتابك لرستان اصابت كرد و آنقدر آن ضربت شديد بود كه استخوان را قطع نمود و ديدم كه (افراسياب بن يوسف شاه) سر را روي قاچ زين نهاد و گرز از دستش افتاد.
من چون ميدانستم كه لرها مبادرت به حمله خواهند نمود شمشير را كه در غلاف كرده بودم آزاد نمودم و به سربازان خود گفتم يورش كنند آنگاه بين سربازان من و لرها يك نبرد هولناك
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 222
براي تصرف جسم بظاهر بي‌جان اتابك درگرفت. لرها ميخواستند كه اتابك را از ميدان جنگ خارج كنند و سربازان من قصد داشتند كه او را اسير نمايند و عاقبت سربازان من موفق شدند كه آن مرد را اسير نمايند.
من حس كرده بودم كه ضربت تبر من استخوان ران اتابك را قطع كرده و بچند نفر از سربازان خود گفتم كه او را به عقب جبهه ببرند و در قسمت ذخيره جا بدهند و بگويند كه زخم وي را ببندند آنگاه امر كردم كه در تمام نقاط ميدان جنگ صاحب منصبان من به لرها بگويند كه من فقط براي مجازات اتابك (افراسياب بن يوسف شاه) كه يكصد و پنجاه تن از سواران مرا كشته بود به پشت كوه آمدم و نميخواستم با لرها بجنگم و اينك كه اتابك، مجروح و اسير من شده با لرها سرجنگ ندارم و آنها مي‌توانند سلاح خود را بر زمين بيندازند و تسليم شوند و مطمئن باشند كه آسيب نخواهند ديد. ولي لرها همچنان ميجنگيدند و بگفته جارچيان ما اعتناء نمي‌كردند.
بخود گفتم نكند لرها زبان جارچيان ما را نمي‌فهمند و دستور دادم كه (گيو- رادوند) را از عقب جبهه بياورند تا وي براي لرها صحبت كند و بآنها بفهماند كه من با خود آنان سر جنگ نداشتم و ندارم و بعد از اسير شدن اتابك لرستان مايلم جنگ خاتمه پيدا كند. پيرمرد يكصد و بيست ساله را بر اسب سوار كردم تا لرها بهتر او را ببينند و آن مرد با زبان لري شروع به صحبت كرد و منظور مرا به لرها فهمانيد ولي متوجه شدم كه لرها نميخواهند دست از مقاومت بكشند و ميگويند كه اتابك را كه باسارت برده‌ايد پس بدهيد.
به (گيو- رادوند) گفتم به لرها بگويد كه من فقط با اتابك (افراسياب بن يوسف شاه) جنك داشتم زيرا سربازان مرا بدون اين‌كه كاري باو داشته باشند كشته بود و نميخواستم با لرهاي پشت كوه بجنگم ولي چون شما از لشكريان اتابك بوديد و براي او پيكار مي‌كرديد بين ما و شما جنك درگرفت و اينك كه اتابك را اسير كرده‌ام بشما پس نخواهم داد و شما نخواهيد توانست كه او را از من بگيريد بفرض محال اگر شما آن‌قدر توانائي داشته باشيد كه او را از من بگيريد من وي را بقتل ميرسانم و لاشه‌اش را بشما تحويل ميدهم. صلاح شما در اينست كه سلاح را بر زمين بگذاريد و برويد و من نه شما را اسير ميكنم و نه از شما باج ميخواهم. ولي اگر پايداري نمائيد چون بر اثر استقامت شما باز عده‌اي از سربازان من به قتل خواهند رسيد من پس از غلبه بر شما، طبق رسوم جنك با شما رفتار خواهم كرد و اسيران را آزاد نخواهم نمود مگر اين‌كه فديه بدهند و هركس كه قادر بتاديه فديه نباشد بقتل خواهد رسيد و در صورت امكان چون غلام فروخته خواهد شد.
(گيو- رادوند) اظهارات مرا براي لرها بيان كرد و آنها با يكديگر مشورت نمودند و معلوم شد كه اظهارات من در آنان مؤثر واقع گرديده ولي مردي كه ريش سفيد داشت بعد از اين‌كه با اطرافيان صحبت كرد خطاب بمن چيزي گفت كه نفهميدم و (گيو) اظهار نمود اين مرد ميگويد كه حاضر است با 9 نفر ديگر بجاي اتابك اسير شود و تو اختيار خواهي داشت كه هر ده نفر را بقتل برساني مشروط بر اين‌كه اتابك را آزاد نمائي يعني ده نفر از اينها كه مي‌بيني حاضرند با فدا كردن جان خود اتابك را نجات بدهند. به (گيو) گفتم بآنها بگو كه اگر بجاي ده نفر، هزار نفر از آنها داوطلب مرگ شوند و خود را در دسترس من بگذارند تا آنها را بقتل برسانم و اتابك را آزاد كنم. اين كار را نخواهم كرد. اينك اتابك بسختي مجروح است و اگر از زخمي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 223
كه خورده فوت كرد جسدش را بشما خواهم داد كه هرجا ميل داريد دفن كنيد ولي اگر زنده بماند او را با خود خواهم برد و در محلي كه يكصد و پنجاه سرباز مرا در آنجا بقتل رسانيد خواهم كشت و جسدش را همانجا در كنار قبر سربازانم دفن خواهم كرد تا ارواح مقتولين آسوده خاطر باشند و بدانند كه انتقام آنها گرفته شده است. از آن پس به گيو گفتم كه با لرها اتمام حجت كند كه من بدانم آيا سلاح را بر زمين ميگذارند و پي كار خود ميروند يا اينكه من بايد تا آخرين نفر آن‌ها بقتل برسانم يا اسير كنم.
لرها هنوز مردد بودند اما چون سواران من از اطراف پيش مي‌آمدند و لرها مي‌ديدند كه محاصره شده‌اند و راه گريز ندارند و مي‌فهميدند كه دوام مقاومت آنها سبب رستگاري اتابك نخواهد شد سلاح را بر زمين انداختند و تسليم شدند و من بافسران خود گفتم راه بدهيد تا آن‌ها بخانه‌هاي خود بروند. لرها از جلگه مراجعت كردند. و راه كوه را در پيش گرفتند و جنگ بكلي خاتمه يافت و چون آنروز از ايام پائيز و كوتاه بود. بزودي بانتها رسيد و شب فرود آمد با اين‌كه جنگ تمام شده بود من طلايه گماشتم و اردوگاه خود را طوري ترتيب دادم كه براي جلوگيري از شبيخون آماده باشيم. چون احتمال داده مي‌شد لرها كه سلاح را بر زمين انداخته و رفته بودند باز سلاح بدست بيآورند و مراجعت نمايند.
پس از اين‌كه آفتاب غروب كرد نسيمي خنك از كوه وزيدن گرفت و بااينكه پاي چپ من بطوري كه گفتم در جنگ آنروز كوفتگي پيدا كرده بود من از خيمه خارج شدم تا خود را در معرض آن نسيم قرار بدهم. قدري كه از شب گذشت ماه شب پانزده طلوع نمود و ميدان جنگ كه هزارها مقتول و لاشه اسب در آن افتاده بود روشن شد. وضع ميدان جنگ، در نور ماه طوري بود كه گوئي بدون انتهاست و نور قمر شماره اموات را خيلي بيشتر از آنچه بودند بنظر ميرسانيد. گاهي در آن دشت پهناور سايه‌اي تكان ميخورد و من ميدانستم كه دست يا پا سر يك اسب مجروح است كه هنوز جان دارد و خود را تكان ميدهد. ولي لاشه مقتولين نمي‌جنبيد زيرا در آن ميدان جز انسان مرده وجود نداشت و مجروحين را از ميدان جنگ خارج كرده بودند.
ما از روز بعد، سربازان خود را در آن صحرا دفن ميكرديم و لرها هم بعد از رفتن ما، مي‌آمدند و اموات خويش را دفن مي‌نمودند و آن صحرا از لاشه اموات خالي مي‌شد. اما از لاشه اسبها خالي نميگرديد و بعد از ده‌ها سال، هركس از آنجا عبور مي‌كرد و استخوان سفيد اسبها را ميديد، مي‌فهميد كه روزي در آن دشت. يك جنگ بزرگ در گرفته است درحالي‌كه هزارها جسد را در نور ماه مي‌ديدم از نيروي خود احساس مباهات كردم چون آنهائي كه آن روز در آن دشت به قتل رسيدند از اين‌جهت كشته شدند كه من ميخواستم مصاف بدهم وگرنه بقتل نميرسيدند.
من فكر كردم كه آن‌قدر نيرومند هستم كه مي‌توانم مانند خداوند افراد بشر را بهلاكت برسانم اما نميتوانم مانند خالق آسمان و زمين آنها را زنده كنم.
(تيمور لنگ با اينكه مردي دانشمند بود و با آن‌كه شعر را خوب تشخيص ميداد احساسات شاعرانه نداشت و بهمين جهت مشاهده مقتولين در يك ميدان جنگ در شب ماهتاب، اثري در او بوجود نياورد جز اينكه وي را به نيروي خود مغرور كرد و توجه باين نكته لازم است كه آن مرد از مشاهده هزارها مقتول در ميدان جنگ، حتي يك لحظه متأسف نشد و مثل اين بود كه سنگ‌هاي بيابان را ميبيند مارسل بريون)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 224
در حالي‌كه ميدان جنگ را از نظر ميگذرانيدم وزش نسيم صدائي را بگوشم رسانيد كه شبيه بصداي زوزه دسته جمعي بود (گيو- رادوند) را احضار كردم و باو گفتم هنوز هوا سرد نشده كه گرگها، هنگام شب زوزه بكشند و اين صدا كه چون زوزه مي‌باشد آيا از گرگها است؟
گيو گفت نه اي مرد و اين صداي ندبه لرها است كه زاري مي‌كنند. پرسيدم براي‌چه زاري مي‌كنند؟ گيو گفت آنها در پاي كوه جمع شده‌اند زيرا روي بازگشت بخانه‌ها يا خيمه‌هاي خود را ندارند چون از آنها مي‌پرسند كه اتابك چه شد اگر بقتل رسيد چرا جسدش را نياوردند بهمين جهت از فرط نااميدي زاري مينمايند. گفتم لرها امروز خوب جنگيدند و از آن مردان اين‌گونه گريستن عجيب است گيو گفت لرها يعني مردان لر گريه نميكنند مگر هنگامي كه رئيس خود را از دست بدهند و چون اينان اتابك خود را از دست داده‌اند اشك ميريزند بگيو گفتم برو ببين كه وضع حال اتابك چگونه است.
مرد سالخورده رفت و بزودي مراجعت كرد و گفت حال اتابك خيلي بد است و هرچه ميكنند كه جريان خون زخم او قطع شود، قطع نميگردد، گفتم جريان خون از اين‌جهت قطع نمي‌گردد كه استخوان ران او، بكلي قطع شده و شكسته‌بند، گرچه مقطع استخوان را بهم جفت كرده و بسته ولي ميگويد براي اينكه استخوان جوش بخورد و ريزش خون قطع گردد، اتابك تا مدت يك ماه نبايد. از جا تكان داد در صورتي‌كه همين امروز چند مرتبه او را از يك نقطه بنقطه ديگر منتقل كرده‌اند و فردا هم بعد از دفن اموات از اينجا خواهيم رفت و اتابك را هم خواهيم برد.
گيو گفت اگر چنين باشد او بطور حتم خواهد مرد. گفتم خود او مسئول مرگ خويش ميباشد زيرا سربازان مرا كشت و امروز هم او داوطلب جنگ تن بتن با من گرديد و ضربت تبر من استخوان رانش را قطع كرد.
تا مدتي از شب من صداي زاري لرها را مي‌شنيدم آنگاه خوابيدم روز بعد ما مشغول دفن اموات شديم و قشون را براي مراجعت آماده كرديم و ميدانستيم كه بايد از همان كوه مشجر كه از آن فرود آمده بوديم بالا برويم. در مدتي كه ما مشغول دفن اموات بوديم سياهي لرها را از دور ميديديم و آنها پاي كوه، در آنطرف دشت، گرد آمده بودند، و بخانه‌ها و خيمه‌هاي خود مراجعت نميكردند.
قدري كه از وسط روز گذشت بمن اطلاع دادند كه اتابك در حال نزع است. من رفتم و متوجه شدم كه راست ميگويند و آن مرد بزودي زندگي را بدرود خواهد گفت و پيش از اينكه آفتاب بكوه نزديك شود (افراسياب بن يوسف شاه) اتابك لرستان ديده از جهان بست و من گفتم كه جسدش را به لرها تحويل بدهند.
عده‌اي از سواران من با گيو- رادوند بسوي لرها رفتند و بوسيله گيو بآنها گفتند كه اتابك مرد و ميتوانند بيايند جنازه‌اش را تحويل بگيرند و ببرند. لرها طوري از آن گفته خوشوقت شدند كه پنداري مژده يك پيروزي بزرگ را دريافت كرده‌اند و بعد از اينكه جسد اتابك را تحويل گرفتند مراجعت نمودند. در جنگ لرستان، سربازان من غنيمت جنگي بدست نياوردند و عده‌اي كثير از آنها بهلاكت رسيدند در اين جنگ سربازان من بدو علت از غنيمت جنگي محروم شدند اول اينكه در لرستان ثروت عبارت بود از گله‌هاي گوسفند و آن گله‌ها براي سربازانم فايده نداشت و نميتوانستند آنها را از منطقه كوهستاني پشت كوه خارج كنند و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 225
بشهرها ببرند و بفروشند لرها نه جواهر داشتند نه زروسيم و در منطقه پشت كوه، جز شهر كوچك حسين‌آباد، شهري وجود نداشت كه مورد غارت قرار بگيرد علت دوم اين بود كه پائيز فرا ميرسيد و من نميتوانستم فصل زمستان در پشت كوه بمانم ناگزير بودم كه قبل از برودت هوا مراجعت كنم چون اگر در فصل زمستان در پشت كوه ميماندم قشون من از بين ميرفت و غارت شهر كوچك حسين آباد و بدست آوردن گله‌هاي گوسفند، ببهاي از بين رفتن قشون من نميارزيد. منظور من از آن قشون‌كشي فقط مجازات اتابك لرستان بود كه بدست خودم او را مجازات كردم و بهتر آن بود كه مراجعت نمايم.
بامداد روز شانزدهم ماه، صعود ما از كوه مشجر، آغاز گرديد و از راهي دشوار كه از آنجا آمده بوديم برگشتيم. من پاي كوه ماندم تا اينكه تمام سواران من خود را به قله برسانند و تصميم گرفتم جزو آخرين سواراني باشم كه مراجعت مي‌كنند.
من ميدانستم هنگام مراجعت، ممكن است مورد حمله ناگهاني لرها قرار بگيرم و آنها وقتي ديدند قسمتي از قشون ما بالاي كوه هستند شايد جري شوند و بما حمله كنند لذا، من، در عين اينكه ميبايد ناظر بازگشت قشون خود باشم، مكلف بودم جلو حمله ناگهاني لرها را بگيرم ولي بعد شنيدم لرها چون جنازه اتابك را به حسين‌آباد ميبردند در فكر چيز ديگر نبودند و ميخواستند هرچه زودتر به حسين‌آباد برسند و جنازه را تحويل كسان اتابك بدهند و ثابت كنند كه جنازه سلطان خود را از ميدان جنگ باز آورده‌اند.
ما نمي‌توانستيم اسبها را مستقيم از كوه بالا ببريم و من گفتم يك جاده باريك منحني باندازه‌اي كه يك اسب بتواند از آن عبور كند تا نيمه كوه بوجود بيآورند و از نيمه كوه تا قله اسب‌ها را با كمك طناب بالا بكشند. در روزهاي شانزدهم و هفدهم و هيجدهم ماه كار ما، جاده‌سازي بود و اسبها را از آن راه منحني و مارپيچ تا كمر كوه برديم. از آن ببعد مردان ما در قله كوه طناب‌هائي را كه يكسر آن به اسب‌ها بسته بود بدست ميگرفتند و آن را مي‌كشيدند و اسبها كه متكي به آن طناب بودند با چهار دست و پا بالا ميرفتند.
در قشون ما معدودي قاطر بود قاطرها، گرچه با كمك طناب بالا رفتند اما آسانتر از اسب‌ها خود را به قله كوه رسانيدند زيرا قاطر ميتواند از سربالائي‌هاي تند صعود كند اما اسب قادر نيست مثل استر، از سربالائي‌هاي تند بالا برود و ديگر اينكه اسب در سربالائي از نفس ميافتد ولي قاطر هنگام صعود از كوه دچار تنگي نفس نميشود و براي باربري در كوهستان بهترين چهارپا قاطر است. مدت سه روز صعود ما از آن كوه طول كشيد و نزديك دويست تن از مردان ما از كوه پرت شدند و بقتل رسيدند يا مجروح گرديدند و عده‌اي از اسب‌هاي ما كشته شد ولي عاقبت خود را به قله كوه رسانيديم. من جزو آخرين دسته‌اي بودم كه ببالاي كوه رسيدم و بعد براي خروج از پشت كوه بحركت درآمديم هنگام مراجعت ما هوا سرد شد و پس از اينكه از گدار روخانه سيمره عبور كرديم باران پائيزي آغاز گرديد و سه شبانه‌روز بي‌انقطاع باران باريد تا اين‌كه به آسياب ايذه محل سكونت گيو رسيديم و در آنجا باران قطع شد.
عده‌اي از سربازان من بر اثر باران سه روزه بيمار شدند و من در آسياب ايذه دستور دادم كه درخت‌ها را انداختند و كلبه ساختند تا اينكه سربازان من بخصوص بيماران در كلبه بسر برند و از برودت هواي شب معذب نباشند. قبل از اينكه از آنجا بسوي فارس براه بيفتيم از گيو
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 226
پرسيدم تو در قشون‌كشي، خيلي بمن كمك كردي اگر راهنمائي تو نبود من نميتوانستم بر اتابك لرستان غلبه كنم و اكنون بگو چه پاداش ميخواهي؟ گيو گفت اي امير چون لرهاي پشت كوه كه از كه از طايفه (بيران‌وند) هستند ديدند كه من راهنماي تو هستم و تو را به پشت كوه رسانيدم بعد از رفتن تو مرا خواهند كشت و ممكن است پدر پير و فرزندان مرا بقتل برسانند گفتم اگر تو از اينجا بفارس منتقل شوي كسي درصدد قتل تو بر نخواهد آمد. گيو گفت اگر از اينجا بفارس منتقل شوم اين آسياب را كه براي بوجود آوردن آن بسيار زحمت كشيده‌ام چه كنم گفتم اين آسياب را بفروش گيو گفت مشتري خوب پيدا نميشود.
گفتم آسياب را رها كن و با پدر و فرزندان خود بفارس منتقل شو و من در آنجا بتو زمين مزروعي و آسياب و عوامل زراعت خواهم داد كه با فراغت زندگي نمائي گيو و پدر و فرزندان او آسياب ايذه را رها كردند و با من بفارس رفتند و من در آنجا يك قطعه زمين مرغوب به گيو و پدر و فرزندانش بخشيدم و دو هزار دينار زر نيز به گيو دادم و هنگامي كه ميخواستم از وي جدا شوم گفت اي مرد يك تقاضاي ديگر از تو دارم پرسيدم تقاضايت چيست؟ گيو گفت ميخواهم با تو رو بوسي كنم. گفتم بيا روي مرا ببوس. مرد سالخورده بمن نزديك شد و گونه‌ها و پيشاني‌ام را بوسيد و از او جدا گرديدم و ديگر وي را نديدم ولي ميدانم در اين تاريخ كه من مشغول نوشتن سرگذشت خود هستم وي زنده است ليكن پدرش كه در آن موقع يكصد و هفتاد سال داشت زندگي را وداع گفت.
اندكي بعد از مراجعت من بفارس شيخ عمر پسرم از ماوراء النهر بوسيله كبوتر بمن اطلاع داد كه از كشور چين هيئتي بعنوان هيئت ايلچي، وارد سمرقند گرديده است و شيخ عمر نميداند كه آيا من بزودي مراجعت خواهم كرد يا نه؟ شيخ عمر گفته بود كه آن هيئت هداياي گرانبها با خود آورده و رئيس هيئت ميگويد پادشاه چين ميل دارد كه با امير تيمور رابطه دوستي برقرار كند به پسرم نوشتم كه كارهاي من در فارس و لرستان تمام شد و بزودي به ماوراء النهر مراجعت خواهم كرد و از هيئت ايلچي بخوبي پذيرائي كنيد و من با سرعت خود را بسمرقند خواهم رسانيد.
من اگر ميخواستم از راه اصفهان و ري خود را به سمرقند برسانم سفرم طولاني مي‌شد لذا از راه بيابان كوير بطرف خراسان براه افتادم من هنگامي كه بطرف زابلستان ميرفتم شرحي راجع به بيابان كوير گفته‌ام و بايد بگويم عبور يك قشون از كوير ايران در فصل تابستان، جنون است ولي در آن موقع پائيز و هوا خنك بود و من تا بيرجند بدون حادثه‌اي قابل ذكر با قشون خود راه پيمودم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 227

فصل بيست و يكم (ابدال كلزائي) كه بود و در كجا سلطنت ميكرد؟

بعد از اينكه از بيرجند براه افتادم در منزل اول منتظر وصول گزارش طلايه شدم ولي از طلايه خبري نرسيد. من دانستم كه طلايه من راه را گم كرده يا اين‌كه واقعه‌اي افتاده كه نتوانسته است گزارش بدهد. يك طلايه ديگر را مأمور نمودم كه برود و بفهمد براي چه جلوداران من گزارش نمي‌دهند و طلايه دوم اطلاع داد كه تمام سربازان طلايه اول بقتل رسيده‌اند و هرچه داشتند به يغما رفت. محلي كه من در آن اتراق كرده بودم موسوم بود به (هنگر) و تا (بيرجند) يك منزل راه فاصله داشت.
من امر كردم كه حاكم بيرجند را نزد من بياورند و پس از اين‌كه حاكم آمد از وي راجع بكساني كه سربازان طلايه مرا بقتل رسانيدند تحقيق نمودم. او گفت اي امير در اين حدود كسي نيست كه جرئت داشته باشد بسربازان مردي چون تو حمله كند و بدون ترديد كساني كه بسربازان تو حمله كرده آنها را كشته‌اند اهل اين حدود نيستند و من فكر مي‌كنم خراساني نميباشند و اگر اجازه بدهي كه من بروم و مقتولين را ببينم مي‌توانم بگويم كه قاتل آنها كيست؟ حاكم بيرجند باتفاق چند تن از افسران من بقتلگاه رفت و بزودي مراجعت كرد و گفت اي امير، سربازان تو بدست عده‌اي از كلزائي‌ها بقتل رسيده‌اند. پرسيدم كلزائي‌ها كه هستند؟ حاكم بيرجند جواب داد آنها در كشور (غور) زندگي مي‌كنند و كشور (غور) مملكتي است بزرك كه از (هرات) تا نزديك (كابل) امتداد دارد و در اينموقع پادشاه كشور (غور) باسم (ابدال كلزائي) خوانده مي‌شود.
(توضيح- كشور غور در حدود افغانستان كنوني قرار داشت و بطوري كه حاكم بيرجند گفت از مغرب محدود مي‌شد بمنطقه (كابل) و سلاطين غور در بعضي ادوار حتي بر هندوستان دست مي‌انداختند- مارسل بريون).
گفتم من براي اين‌كه به (غور) بروم كدام راه را بايد انتخاب نمايم زيرا اگر بخواهم از اين‌جا به (هرات) و آنگاه به (غور) بروم راه من طولاني خواهد شد و لابد (كلزائي) ها كه سربازان مرا كشتند از يك راه نزديك خود را باين‌جا رسانيدند. حاكم (بيرجند) گفت اي امير، از اين‌جا مي‌تواني مستقيم باسكندر بروي و بعد از اين‌كه به (اسكندر) رسيدي راه شمال را پيش خواهي گرفت و وارد (غور) خواهي گرديد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 228
(شهر اسكندر همان است كه اكنون باسم (قندهار) خوانده مي‌شود و از شهرهاي افغانستان ميباشد و اين شهر را اسكندر مقدوني ساخت- مارسل بريون).
ولي از اين سفر صرف‌نظر كن زيرا رفتن بكشور غور خطرناك است و (كلزاني) ها كه در آنكشور سلطنت و قدرت دارند مردمي متهور و بي‌پاك ميباشند. از حاكم بيرجند پرسيدم تو چگونه فهميدي كه سربازان مرا (كلزائي) ها بقتل رسانيده‌اند. او گفت بندرت اتفاق مي‌افتد كه در ميدان جنگ، چيزي از مهاجمين باقي نماند و من بعد از اين‌كه قتلگاه را ديدم چشمم به يك تلوار افتاد و دانستم آنها كه به سربازان تو حمله‌ور شده‌اند و (كلزائي) ميباشد زيرا كلزائي‌ها با تلوار مي‌جنگند. (تلوار شمشيري بود سنگين چون يك ساطور بزرك كه سلاح مخصوص كلزائي ها بشمار ميآمد- مارسل بريون).
گفتم از اين‌جا تا (اسكندر) و از آنجا تا (غور) چقدر راه است؟ حاكم بيرجند گفت از اين‌جا تا اسكندر هفتاد فرسنگ راه ميباشد و از آنجا تا (فيروزآباد) كه پايتخت (ابدال كلزائي) است شصت فرسنگ ميباشد. سئوال كردم فيروزآباد چگونه جائي است؟ حاكم بيرجند گفت شهري است بزرگ داراي حصاري از سنگ و پدران (ابدال كلزائي) آن حصار را ساخته‌اند و تو اگر ده سال آن شهر را محاصره نمائي قادر به تصرف آن نخواهي شد.
پرسيدم (كلزائي) ها چگونه مردمي هستند؟ جواب داد (كلزائي) ها مردمي هستند بلندقامت و بي‌باك و در موقع حمله، دست از جنگ برنميدارند مگر اين‌كه تا آخرين نفر از سربازان حريف را بقتل برسانند همانگونه كه سربازان تو را تا آخرين نفر كشتند و در كشور (غور) كوه‌هائي وجود دارد كه در آنها طلا و نقره يافت مي‌شود.
من از قريه (هنگر) براه افتادم تا خود قتلگاه را ببينم. آنها دويست و پنجاه سرباز طلايه مرا كشتند و هرچه داشتند از جمله اسب‌هاي آنان را برده بودند. وضع قتلگاه آشكار ميكرد كه سربازان طلايه من غافلگير شده‌اند و اين موضوع عجيب بود زيرا طلايه را از اين‌جهت بجلو ميفرستند كه كسب اطلاع كند و همه‌جا را ببيند و اگر كمين گاهي وجود دارد بقشون خبر بدهد.
طلايه نبايد غافلگير شود و اگر در دام افتاد معلوم ميگردد كه خصم هوشيار و زرنك است و ميداند چگونه يك قشون را بدام بيندازد. من از حاكم بيرجند خواستم كه چند رد زن خبره در اختيار من بگذارد كه بتوانم خط سير خصم را تعقيب كنم. ردزن‌هاي خراسان در كار خود استاد هستند و مي‌توانند ردپاي شتر را روي زمين ريگزار تعقيب نمايند تا چه رسد برد يك عده سوار. (كلزائي) ها كه بسواران من حمله‌ور شدند سوار بودند و اسبهاي ما را هم بردند و ردزن‌ها مي‌توانستند بسهولت آنان را تعقيب نمايند زيرا نعل اسب‌ها روي زمين آثار محسوس باقي ميگذاشت.
ردزن‌هائي كه حاكم (بيرجند) در دسترس من گذاشت بيست و پنج فرسنك، سواران (كلزائي) را تعقيب كردند و متوجه شدند كه آنها بطرف (اسكندر) نميروند بلكه مستقيم راه (فيروزآباد) را پيش گرفته‌اند و راه آنها از منطقه‌اي ميگذرد كه داراي آب ميباشد و اسب‌ها از تشنگي از پا در نمي‌آيند. بعد از اين‌كه دانستم سواران (كلزائي) بسوي (فيروزآباد) ميروند باز با حاكم بيرجند مشورت كردم و او گفت سواراني كه سربازان تو را بقتل رسانيدند از طرف (ابدال كلزائي) مأمور اين كار بودند و بعيد نيست كه خود (ابدال كلزائي) فرماندهي سواران را برعهده داشته است.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 229
من نميتوانستم توهين و خيره‌سري (ابدال كلزائي) را بدون مجازات بگذارم و بگذرم من هرگز كسي را كه مقابل من سر اطاعت فرود بياورد نيازرده‌ام و مي‌توانم سوگند ياد نمايم كه آزار من تا امروز، از روي عمد بكسي نرسيده است. اما هيچ توهين و خيره‌سري را بي‌جواب نگذاشته‌ام و ناگزير بودم كه (ابدال كلزائي) را بسزاي عملش برسانم. اما از اين فكر بيرون نمي‌رفتم كه چگونه (كلزائي) ها توانستند طلايه مرا غافلگير نمايند و سربازان طلايه را تا آخرين نفر بقتل برسانند. حاكم بيرجند مي‌گفت (كلزائي) ها براي حمله به يك يا چند كاروان آمد، بودند ولي چون بذاته مردمي خشن و متهور هستند وقتي سواران تو را ديدند، مبادرت به حمله كردند تا سازوبرگ جنگي و اسب‌ها و البسه آنان را ببرند و چنين كردند.
بعد از ورود به اسكند من وارد كشوري شده بودم كه ميبايد در هر فرسنگ انتظار خصم را داشته باشم. من نسبت باوضاع كشوري كه وارد آن شده بودم آشنائي نداشتم و بعد از ورود به اسكندر مرداني بلندقامت داراي چشمهاي زاغ و موهاي زرد را ديدم كه هريك شالي بلند و عريض بر خود پيچيده يا بر دوش افكنده بودند و بمن گفتند كه آنها مردان طائفه (پاتان) هستند كه در يك منطقه كوهستاني وسيع در همان نزديكي زندگي مي‌نمايند و گاهي براي خريد احتياجات خود بشهر مي‌آيند.
در آنجا، بلدهاي جديد استخدام كردم و عده‌اي را براي تهيه سيورسات بجلو فرستادم من ميدانستم كه زمستان در پيش است و بايد براي قشون لباس گرم و نمد فراهم كرد و به مأمورين تهيه سورسات سپردم كه در راه تا مي‌توانند نمد و پوستين خريداري كنند زيرا ما در كشوري بوديم كه نمد و پوستين، بمقدار زياد در آن يافت مي‌شد.
بلدها بمن گفتند كه (فيروزآباد) پايتخت (ابدال كلزائي) سردسير است و تو وقتي بآنجا برسي شايد دچار برف‌شوي و در آن صورت سربازانت از برودت خيلي رنج خواهند ديد گفتم من طوري آتش خواهم افروخت كه سربازانم از سرما معذب نشوند و بلدها با حيرت مرا مينگريستند زيرا تصور ميكردند كه منظور من از افروختن آتش سوزانيدن هيزم مي‌باشد و نمي‌دانستند كه منظورم افروختن آتش ديگر است. بعد از اين‌كه از اسكندر براه افتادم، شتاب نميكردم چون نميخواستم اسب‌ها و سربازانم را خسته نمايم و از روي عمد آهسته حركت ميكردم تا قشون (شيخ عمر) برسد راهي كه من از آن ميگذشتم تا اين‌كه خود را بشمال برسانم راهي بود كه سلطان محمود غزنوي از آن گذشت تا اين‌كه خود را بهندوستان برساند و (سومنات) را فتح كند.
(سومنات بت‌خانه بزرگ هنديها بود و در ايالت كنوني بمبئي قرار داشت و سلطان محمود غزنوي آن بت‌خانه را تصرف كرد و بت‌ها را شكست و از بين برد- مارسل بريون)
در هر فرسنگ از آن راه، خاطره‌اي از سلطان محمود غزنوي با خاطره‌اي از سرداران جدم چنگيز كه آنها نيز براي تسخير هندوستان رفتند بجشم ميرسيد. گاهي روي قله كوه قلعه‌اي ديده مي‌شد كه معلوم نبود در چه تاريخ و از طرف كه ساخته شده و چه كسان در آن بسر ميبردند يك روز بجائي رسيدم كه بلدها گفتند موسوم است به (باميان) و در قديم از بت‌خانه‌هاي بزرگ جهان بوده و آثار بت‌هاي بزرگ هنوز در آنجا ديده مي‌شد. بت‌هائي كه در آنجا بوسيله حجاري، از سنك بيرون آورده بودند آنقدر بزرگ بود كه هرگاه ميخواستند آنها را ويران نمايند، مدتي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 230
طول مي‌كشيد تا موفق به انهدام بت‌ها شوند. در آنموقع كه من به (باميان) رسيدم در آن سرزمين بت‌پرست وجود نداشت ليكن بت‌ها بود. من نه فرصت داشتم كه بت‌هاي (باميان) را درهم بشكنم نه مايل بآن كار بودم.
من پيوسته با مردان جاندار جنگيده، هرگز بجنك جماد نرفته‌ام و جنگيدن با سنك‌هاي منجمد را دور از شأن خود مي‌دانم من صدها هزار انسان زنده را بخاك انداخته‌ام اما هرگز به جنك مرده نرفتم و يك قبر را نبش ننمودم تا جنازه‌اي را از قبر بيرون بيارم و بسوزانم و اين عمل را از طرف هركس كه سربزند دور از مردي ميدانم.
بعد از اين‌كه به (باميان) رسيدم راه ما كج شد و وارد منطقه‌اي گرديديم كه در آن فصل خيلي سرد بود. تمام سربازان من پوستين داشتند و از سرما رنج نميبردند و هرجا كه اتراق مي‌كرديم براي اسب‌ها، بوسيله نمد اصطبل‌هاي موقتي بوجود مي‌آورديم. ما از حيث آذوقه و عليق راحت بوديم و فقط سرما، قدري ما را اذيت ميكرد و من اميد واري داشتم كه بعد از رسيدن به (فيروزآباد) بتوانيم در شهر سكونت كنيم و از سرما ناراحت نباشيم.
من براي شيخ عمر (پسرم) پيغام فرستادم كه چون (ابدال كلزائي) در خراسان بمن حمله‌ور گرديده نمي‌توانم بزودي بماوراء النهر برگردم و از قول من به ايلچي پادشاه چين بگويد كه اگر مي‌تواند چند ماه صبر كند تا من مراجعت نمايم و او را ببينم. من براي شيخ عمر پيغام فرستادم كه حد اعلاي تكريم و تجليل ممكن را در مورد ايلچي پادشاه چين بنمايد اعم از اين‌كه وي خواهان توقف باشد يا بخواهد مراجعت كند. زيرا محترم شمردن ايلچي يك پادشاه، بمنزله محترم شمردن خود پادشاه است زيرا نماينده پادشاه ميباشد و يك سلطان هرقدر بيشتر سلطان ديگر را مورد اعزاز و اكرام قرار بدهد بزرگي خود را زيادتر بثبوت مي‌رساند.
براي (شيخ عمر) پيام فرستادم كه يك قشون كه شماره سربازان آن لااقل بيست‌هزار تن باشد، از راه بدخشان به كابلستان بفرستد تا اينكه در كشور (غور) بمن ملحق شود من ميدانستم كه پادشاه بدخشان با من دوست است و عبور قشون ما از آنكشور توليد اشكال نخواهد كرد اما در كابلستان قشون ما ممكن بود مواجه با مقاومت گردد و لياقت فرمانده قشون ميبايد بر مشكل غلبه نمايد.
راهي كه سواران (كلزائي) براي رفتن به فيروزآباد پيش گرفته بودند آب داشت و داراي آذوقه قليل هم بود سواران (كلزائي) كه آن راه را پيش گرفتند مي‌توانستند براي خود و اسب‌هايشان آذوقه و عليق فراهم كنند ولي قشون من اگر از آن راه عبور ميكرد، گرسنه ميماند زيرا منابع آذوقه و عليق آن راه (آنهم در فصل پائيز) بقدري نبود كه كفاف اسب‌ها و سربازان مرا بدهد.
اما اگر از راه (اسكندر) بسوي (فيروزآباد) مي‌رفتم از منطقه‌اي عبور مي‌نمودم كه در در آنجا عليق براي اسب‌ها و خواربار براي سربازان، وجود داشت. حاكم (بيرجند) تا آخرين ساعت مرا از رفتن به (غور) نهي ميكرد و مي‌گفت اگر بآنجا بروي قشون خود را بخطر خواهي انداخت من باو گفتم تا انسان خطر را استقبال نكند بموفقيت نميرسد. منم تيمور جهانگشا متن 230 فصل بيست و يكم(ابدال كلزائي) كه بود و در كجا سلطنت ميكرد؟
هي كه من در پيش داشتم از بيابان ميگذشت و براي طي آن مسافت، از بيرجند بلد گرفتم در آن راه (در طول هفتاد فرسنك) يازده نقطه داراي آب بود و من اگر در فصل تابستان آن راه را طي مي‌نمودم بيم آن ميرفت كه اسب‌ها و سربازانم از تشنگي بهلاكت برسند. ولي چون در فصل
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 231
پائيز از آن راه عبور مي‌نمودم و هواي صحرا خنك بود، اسب‌ها و سواران گرفتار رنج تشنگي نمي‌شدند دو طلايه را براي اين‌كه جلو بروند انتخاب نمودم و بفرماندهان طلايه‌ها گفتم از سرنوشت سربازاني كه بدست (كلزائي) ها قتل عام شدند عبرت بگيرند و چشمها و گوشهاي خود را بگشايند تا غافلگير نشوند يك عقب‌دار هم براي قشون خود معين نمودم تا از عقب مورد حمله قرار نگيريم.
يك كاروان كندرو، هفتاد فرسنك را از قرار روزي پنج فرسنگ در چهارده روز طي مي‌كند. يك دسته سوار، كه بخواهد روزي ده فرسنگ طي مسافت نمايد هفتاد فرسنگ را در هفت روز طي مي‌نمايد. ولي من آن مسافت را در چهار شب و پنج روز طي نمودم و خود را به (اسكندر) رسانيدم.
شهر (اسكندر) با آوازه اسكندر يوناني مناسبت نداشت و من آنجا را بشكل يك قصبه ديدم و از قلعه‌اي كه اسكندر يوناني در آن شهر بنا نهاد اثري ديده نمي‌شد. اگر (اسكندر) در سر راه هندوستان نبود از بين ميرفت ولي چون در سر راه هندوستان قرار دارد و كاروان‌هائي كه از ماوراء النهر و بدخشان و كابلستان به هندوستان ميروند از آنجا ميگذرند و كاروانهائي كه از هندوستان ميآيند باز از اسكندر عبور مي‌نمايند قصبه مزبور باقي‌مانده و آبادي آن از بين نرفته است.
روزي كه شهر (فيروزآباد) نمايان گرديد من متوجه شدم آن شهر را براي جنگ ساخته‌اند زيرا تمام مختصات يك دژ جنگي در آن ديده ميشد. شهر را بالاي تپه بنا كرده بودند و هركس ميخواست بشهر برود مي‌بايد از يك راه كه بسوي بالا مي‌رفت خود را بشهر برساند و عبور از آن راه براي كودكان و پيرزنان اشكال داشت. حصار شهر را با سنگ ساخته بودند و سنگهاي روي حصار، سنگ تراشيده بنظر ميرسيد. در آنجا سنگ زياد بود و سكنه (غور) مي‌توانستند از چند نوع سنك براي ساختن ابنيه استفاده نمايند و سنگتراش هم، فراوان يافت مي‌شد و سنگتراشي از هنرهاي محلي بشمار مي‌آمد و از پدران بپسران منتقل ميگرديد و آنها كه در قديم بت‌هاي (باميان) را حجاري كردند هنر خود را با خلاف منتقل نمودند.
وقتي شهر (فيروزآباد) نمايان گرديد هوا بشدت سرد بود اما بر زمين برف ديده نميشد.
من از مشاهده آن شهر، بالاي تپه و محصور از يك حصار سنگي بفكر فرو رفتم. چون پيش‌بيني مي‌نمودم كه محاصره فيروزآباد خيلي طول خواهد كشيد و من نميتوانم حصار شهر را ويران كنم فكر اينكه خود را ببالاي تپه برسانم مرا بخود مشغول ميكرد چون ميدانستم و صعود از آن تپه اشكال دارد. اما در پاي تپه چشم من بيك قشون افتاد و معلوم شد كه (ابدال كلزائي) در آنجا براي نبرد آماده شده است.
بمن گفته بودند كه تلوار كلزائي سلاحي است مخوف و گفته بودند كه تلوار آنقدر سنگين و برنده است كه هر ضربت آن يكنفر را از كار مياندازد و هركس كه تلوار بخورد از پا درمي‌آيد.
سربازان من عادت نداشتند كه تلوار بكار ببرند ولي مي‌توانستند كه از نيزه بخوبي استفاده نمايند. قشون من نسبت بسپاه (ابدال كلزائي) يك مزيت بزرك داشت و آن اينكه ما سوار بوديم و سربازان سلطان غور اسب نداشتند و مي‌بايد پياده بجنگند.
راه خنثي كردن ضربات سلطان (غور) اين بود كه سربازان من با نيزه به آن‌ها حمله‌ور شوند و مجال ندهند كه آن‌ها از تلوار خود استفاده نمايند. من بسربازان خود گفتم كه نيزه بدست
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 232
بگيرند و در جناحين و قلب سپاه سربازان خود را بسه قسمت منقسم كردم و سپردم كه هر دسته بعد از دسته ديگر حمله‌ور شوند. بافسران گفتم كه ما بايد امروز كار جنك را يكسره كنيم و قشوني را كه مقابل ما مي‌باشد نابود نمائيم. اگر اين قشون بشهر فيروزآباد برود و در پناه حصار سنگي قرار بگيرد ما بر آن غلبه نخواهيم كرد مگر بعد از گذشتن يك يا دو سال از محاصره شهر. بافسران فهمانيدم كه فيروزآباد شهري است سردسيري و سكنه شهر مثل تمام سكنه مناطق سردسيري عادت دارند كه آذوقه و سوخت زمستان را يكجا فراهم مي‌كنند و اينك تمام خانه‌هاي شهر پر از آذوقه و سوخت است و اگر ما مجبور شويم كه شهر را محاصره نمائيم مدافعين كه آذوقه دارند بزودي از پا درنمي‌آيند. ما نبايد مجال بدهيم كه سربازان (كلزائي) از ميدان جنگ خارج شوند و بشهر بروند و بدون توجه بميزان تلفات بايد امروز جنك را خاتمه بدهيم.
من هم مثل سربازان خود نيزه بدست گرفتم و دستور حمله را صادر كردم و ما بسوي كلزائي‌ها جلو رفتيم. كلزائي‌ها يك دايره بوجود آورده بودند و معلوم بود كه از روش جنگي مجاهدين صدر اسلام پيروي مي‌نمايند (تيمور لنگ اشتباه كرده و بوجود آوردن دايره يا مربع در ميدان جنك روش جنگي مخصوص سربازان مقدونيه بود و اولين مرتبه (فيليپ) پدر اسكندر كبير آن روش را كه در زبان يوناني به اسم (فالانژ) خوانده شد بكار برد- مارسل بريون)
سربازان كلزائي طوري قرار گرفته بودند كه روي آنها بطرف ما بود و پشتشان بطرف خودشان لذا ما از هر طرف حمله ميكرديم با روي آنها مواجه ميشديم و نمي‌توانستيم خود را به پشتشان برسانيم.
سواران من كه با نيزه حمله ميكردند، مي‌بايد دقت نمايند كه بعد از هر ضربت آنرا از بدن خصم بيرون بياورند كه بتوانند باز حمله كنند. اگر سربازي نيزه خود را در سينه يا شكم خصم فرو ميكرد و نيزه‌اش آنجا ميماند نمي‌توانست باز آن را بكار ببرد و بدون سلاح مي‌شد. بهتر اين بود كه براي هر سرباز چند نيزه ذخيره فراهم ميگرديد تا اينكه بتواند از آن‌ها استفاده كند. ولي حمل نيزه‌هاي ذخيره مانند حمل تير كاريست مشكل و از سرعت حركت قشون مي‌كاهد و من در بعضي از جنگها كه توانسته‌ام از جاده‌هاي ارابه‌رو عبور نمايم ارابه‌هاي پر از تير با خود برده‌ام. اما هرگز نتوانسته‌ام با ارابه‌هاي پر از نيزه بميدان جنگ بروم و در آن روز هريك از سربازان من بيش از يك نيزه نداشتند و اگر آن را از دست ميدادند در قبال تلوارهاي مخوف (كلزائي) ها بي‌سلاح ميماندند.
وقتي بسوي خصم ميرفتم من انتظار تيرباران يا سنگباران داشتم ولي نه تير بسوي ما انداختند نه سنك و معلوم شد كه (ابدال كلزائي) پادشاه (غور) از فوايد تيراندازي و پرتاب سنك بي‌اطلاع است.
تا وقتي بسربازان خصم نزديك نشده بوديم آهسته حركت ميكرديم ولي وقتي بجائي رسيديم كه بيش از پنجاه ذرع با سربازان (كلزائي) فاصله نداشتيم ركاب كشيديم و اسب‌ها مانند پرندگان بحركت درآمدند در آن حال نيزه ما بهرسرباز خصم كه اصابت ميكرد از يكسوي بدنش وارد ميشد و از طرف ديگر خارج ميگرديد زيرا زور مرد و اسب مكمل يكديگر ميشد و نيروئي فوق العاده بوجود مي‌آورد. من يكي از سربازان خصم را كه مقابل من بود در نظر گرفتم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 233
تا نيزه‌ام را در سينه‌اش فرو كنم و آن موقع يك واقعه غير منتظره اتفاق افتاد و من ديدم چيزي بطرف من پرتاب شد. آن شيئي به خفتان من اصابت كرد و صدائي آهنين بوجود آمد و بعد لغزيد و پائين افتاد و نيزه من در سينه مردي كه آن شيئي را پرتاب كرده بود فرو رفت و من با سرعت نيزه را از بدن آن مرد بيرون كشيدم كه خود را براي ضربت ديگر آماده كنم بعد ديدم كه عده‌اي از سربازان من بالاي اسب‌ها سرنگون مي‌شوند و حيرت‌زده مشاهده نمودم كه سربازان (كلزائي) با چيزهائي كه بسوي سربازان من پرتاب مي‌نمايند آنها را از بالاي اسب بر خاك مي‌اندازند.
اولين فكري كه راجع بآن شيئي كردم اين بود كه كمند است بعد فهميدم كه قلاب ميباشد و قلابها شبيه است به داس و به انتهاي هر قلاب زنجيري باريك بسته شده و انتهاي زنجير در دست سربازان (كلزائي) است.
سربازان مزبور، طوري در پرتاب قلاب‌هاي مزبور مهارت داشتند كه وقتي آنرا مي‌انداختند نوك قلاب در بدن سربازان من فرو ميرفت و همين كه پرتاب‌كننده بر زنجير فشار مي‌آورد طوري قلاب در بدن سربازان من فرو مي‌رفت كه نمي‌توانستند خود را نجات بدهند و از صدر زين بر زمين مي‌افتادند و لحظه ديگر با يك ضربت تلوار (كلزائي) بهلاكت مي‌رسيدند و بعضي از ضربت هاي تلوار طوري شديد بود كه سربازان مرا نصف ميكرد.
آنچه را كه گفتم در يك لحظه ديدم و در لحظه ديگر تصميم گرفتم عقب‌نشيني كنم. زيرا سلاحي كه سربازان پادشاه (غور) عليه ما بكار ميبردند براي ما يك سلاح غير منتظره بود و ما هنوز نميدانستيم چگونه بايد آن را دفع كرد. نيزه‌هاي ما در قبال آن سلاح فايده نداشت زيرا قبل از اينكه نيزه ما بسربازان سلطان (غور) برسد آن‌ها قلاب خود را پرتاب مينمودند و سربازان را از بالاي اسب بر زمين مي‌انداختند. باحتمال قوي دويست و پنجاه سرباز طلايه من در منطقه بيرجند بهمان ترتيب غافلگير شدند و چون خود را مقابل يك سلاح غير منتظره يافتند نتوانستند از خود دفاع كنند و از پا درآمدند. من هم ميبايد بخاك هلاك بيفتم ولي چون خفتان دربرداشتم قلاب، بعد از اين‌كه پرتاب شد روي خفتان من لغزيد و افتاد وگرنه در بدنم فرو ميرفت و مرا از اسب بر زمين مي‌افكندند و با يك ضربت تلوار بهلاكت ميرسانيدند صداي نفير و حركت پرچم‌ها بسربازان من فهمانيد كه بايد عقب‌نشيني نمايند و جناحين و قلب سپاه عقب نشست و من در حالي‌كه با سير قهقرائي از سپاه خصم دور شدم يكمرتبه ديگر عزم را جزم كردم كه تمام سربازان خود را در ميدان جنگ روئين‌تن كنم و لباس آهنين سربازان علاوه بر مزاياي ديگر اين فايده را داشت كه قلاب سربازان كلزائي در بدنشان فرو نميرفت.
من ديدم تمام سربازان ما كه بدست (كلزائي) ها افتادند كشته شدند. بعد دريافتم كه رسم پادشاه (غور) و سربازانش اينست كه اسير نميگيرند و عقيده دارند كه خصم را بيدرنك بايد بقتل رسانيد چون معلوم نيست كه تا ساعت ديگر اوضاع دگرگون نشود و خصم، فرصتي براي گرفتن انتقام بدست نياورد. ولي اگر بقتل برسد ديگر از او نبايد ترسيد و در سراسر كشور (غور) از كابلستان تا هرات ضرب المثلي بدين مضمون هست (سر بريده سخن ندارد) يعني كسي از خصم مرده نميترسد ولي من اسير را بقتل نميرسانم مگر وقتي كه طغيان كند و اسير را در ازاي دريافت فديه آزاد ميكنم و اگر او از عهده پرداخت فديه برنيامد بفروشش مي‌رسانم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 234
بعد از اين‌كه عقب‌نشيني كرديم، ديدم كه سربازان (كلزائي) كه يك دايره بوجود آورده بودند از جا تكان نخوردند و بزبان حال بما گفتند كه اگر باز قصد حمله داريد بيائيد ما براي پذيرفتن شما آماده هستيم.
من افسران خود را جمع كردم تا راجع بسلاح كلزائي‌ها شور كنم. بآن‌ها گفتم كه سربازان من وحشت ندارند و اگر بحمله ادامه ميدادم تا آخرين نفر خود را فدا ميكردند ولي از فداكاري آن‌ها نتيجه نميگرفتم، گرچه من امروز قبل از حمله گفتم كه بايد بدون توجه بتلفات بجنك ادامه داد و كار را همين امروز يكسره كرد ولي منظور من جنگيدن بود نه بدون نتيجه سربازان را بدست عزرائيل سپردن. ما قبل از حمله تصور ميكرديم كه مي‌توانيم با نيزه‌هاي خود كلزائي‌ها را نابود يا متلاشي كنيم و شهر (فيروزآباد) را تصرف كنيم. ولي اكنون مي‌فهمم كه غلبه بر اينان آسان نيست هركس براي از بردن خطر قلاب (كلزائي) ها فكري دارد بگويد تا از مجموع افكار، راهي براي از بين بردن اين خطر كشف شود.
افسري بود موسوم به (لطيف چلاق) و او گفت اي امير، تو كه باروت داري، براي چه بوسيله باروت خطر قلاب (كلزائي) ها را از بين نميبري؟ گفتم باروت در قلعه‌گيري مفيد است.
اگر ما مي‌توانستيم شهر (فيروآباد) را محاصره كنيم، نقب حفر ميكرديم و خود را از راه نقب بزير حصار شهر مي‌رسانيديم و در آن‌جا باروت مينهاديم و آتش ميزديم و حصار فرو ميريخت اما نميتوان بوسيله باروت سربازان قلاب‌انداز (كلزائي) را نابود كرد. (لطيف- چلاق) كه مردي جوان بود و نزديك چهل سال از عمرش ميگذشت گفت اي امير من اگر بجاي تو باشم زير پاي سربازان كلزائي باروت آتش ميزنم. گفتم حرف كودكانه نزن نو ميداني كه نميتوان نقب حفر كرد و خود را بزير پاي سربازان پادشاه (غور) رسانيد و آنها اگر بشهر نروند و در پشت حصار قرار نگيرند جاي خود را در صحرا تغيير ميدهند و فردا در جاي ديگر خواهند بود.
(لطيف- چلاق) گفت اي امير من صحبت از نقب نكردم و هركس ميداند كه نميتوان با حفر نقب زير پاي سربازان (كلزائي) باروت آتش زد ولي مي‌توان باروت را در چيزهائي چون كيسه يا كوزه يا مشك‌هاي كوچك جا داد و همانطور كه بوسيله فتيله، باروت را زير حصار آتش ميزنند آنرا زير پاي سربازان (كلزائي) آتش زد.
از روزي كه من براي اولين مرتبه، باروت را جهت ويران كردن حصار مورد استفاده قرار دادم فكر كردم كه شايد بتوان در ميدان جنگ هم از آن استفاده كرد. اما هرگز راهي براي استفاده از باروت در ميدان جنگ پيدا نكردم و در فكر آنهم نبودم گفته (لطيف چلاق) مورد توجه من قرار گرفت و بخود گفتم آزمايش آن اگر فايده نداشته باشد بدون ضرر است. يك كيسه چرمي را پر از باروت كرديم و فتيله‌اي به آن متصل نموديم (لطيف- چلاق) فتيله را آتش زد و در حالي كه فتيله مي‌سوخت كيسه باروت را بسوئي پرتاب نمود و گفت فرض ميكنيم سربازان كلزائي آنجا قرار گرفته‌اند. وقتي كيسه چرمي بزمين رسيد آتش گرفت و صدائي هم از آن برخاست. (لطيف چلاق) گفت اگر ما بتوانيم عده‌اي زياد از اين كيسه‌ها را بسوي سربازان (كلزائي) پرتاب كنيم خواهيم توانست آنها را از پا درآوريم. چون عده‌اي از آنها بر اثر آتش گرفتن باروت كشته خواهند شد و عده‌اي ديگر بيمناك مي‌گردند و آرايش جنگي را از دست ميدهند و همانموقع ما حمله مي‌نمائيم و آنها را نابود مي‌كنيم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 235
من دستور دادم كه كيسه‌هاي چرمي بدوزند و فتيله آماده كنند كه تا روز با تمام نرسيده ما بتوانيم بقشون پادشاه (غور) حمله نمائيم همانروز ما كيسه‌هاي چرمين را كه داراي باروت بود عليه سربازان (ابدال- كلزائي) بكار برديم سربازان ما، فتيله‌اي بلند را كه متصل به كيسه چرمي بود آتش ميزدند و آنرا بسوي سربازان (كلزائي) پرتاب ميكردند و گاهي اتفاق مي‌افتاد كه فتيله بمناسبت كوتاهي يا بعلت ديگر زود بانتها مي‌رسيد و سرباز ما بر اثر احتراق باروت مي‌سوخت در آنموقع من هنوز نميدانستم كه مي‌توان باروت را در كوزه ريخت و درون كوزه سنگهاي كوچك جا داد تا بعد از اين‌كه كوزه بر اثر احتراق باروت تركيد سنگ‌ها سربازان خصم را بقتل برساند. من در آنموقع فقط ميتوانستم از احتراق باروت براي سوزانيدن و ترسانيدن سربازان خصم استفاده كنم. نتيجه‌اي كه ما از احتراق باروت گرفتيم بيش از ميزان انتظار من بود.
من تصور ميكردم كه احتراق باروت سربازان (كلزائي) را خواهد ترسانيد و آنگاه ما از وحشت آنان استفاده خواهيم نمود و مبادرت بحمله خواهيم كرد و به آنها مجال نخواهيم داد كه قلاب‌هاي مهيب خود را بكار برند و دايره بزرگ آنان را كه يك حصار جاندار بود از بين خواهيم برد ولي احتراق باروت طوري آنها را متوحش نمود كه دايره خود را برهم زدند و من بدون يك لحظه درنگ فرمان حمله را صادر كردم و بافسران خود از جمله (لطيف چلاق) كه پيشنهاد كرده بود باروت بكار رود گفتم كه قبل از اين‌كه هوا تاريك شود بايد جنگ خاتمه يابد و ما قدم بشهر بگذاريم. چون اگر شب را در خارج از شهر بسر ببريم همه از سرما بهلاكت خواهيم رسيد و اگر زنده بمانيم وضع ما بهتر از اموات نخواهد بود و فردا نخواهيم توانست بجنگيم.
سربازان (ابدال- كلزائي) وقتي كه يك دايره بوجود آورده بودند مرداني شكست‌ناپذير بشمار مي‌آمدند. ولي بعد از اين‌كه دايره آنها برهم خورد ضعيف گرديدند و من متوجه شدم كه همه آنها قلاب ندارند و قلاب‌داران در بين آنها، عده‌اي مخصوص ميباشند. سواران من كه ميدانستند چگونه بايد يك عده پياده را از بين برد با نيزه و شمشير بسربازان متفرق (ابدال- كلزائي) حمله كردند و آنها را بقتل مي‌رسانيدند يا مجروح مي‌نمودند. گاهي يكي از سربازان قلاب دارد درصدد برمي‌آمد كه قلاب خود را بسوي يكي از سواران من پرتاب كند ولي فرصت نشانه‌گيري نميكرد و قبل از اين كه نشانه بگيرد بقتل مي‌رسيد يا طوري نشانه ميگرفت كه قلابش نمي‌توانست سرباز مرا از بالاي اسب بر زمين بيندازد.
براي من اشكال نداشت كه بعد از فرود آمدن شب، در پاي شهر فيروزآباد بسر ببرم و منتظر روز ديگر باشم. من خيمه‌اي داشتم از نمد و وقتي آن خيمه افراشته مي‌شد و در خيمه را را مي‌بستم طوري درون خيمه گرم ميگرديد كه گوئي فصل تابستان است. ولي يك سردار جنگي بايد غم سربازان خود را بخورد و در فكر خويش نباشد زيرا سردار بدون سرباز آنهم در كشور خصم محكوم بنابودي است. من ميدانستم كه هرگاه سربازان من، شب زمستان را در بيابان بسر ببرند خود و اسب‌شان بهلاكت ميرسند و عزم داشتم قبل از اين‌كه هوا تاريك گردد خود را بشهر برسانم.
لذا در حالي‌كه جنگ بين سواران من و سواران پياده (ابدال كلزائي) ادامه داشت با عده‌اي از سربازان كه كيسه‌هاي باروت در دست داشتند راه شهر را پيش گرفتم. از بيابان، يك
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 236
جاده سربالا بسوي شهر ميرفت و من و سوارانم بتاخت از آن جاده بالا رفتيم و چنان شتاب داشتيم كه وقتي به بالاي تپه رسيديم اسب‌ها از نفس افتاده بودند. هيچكس از شهر دفاع نمي‌كرد ولي سكنه شهر وقتي نزديك شدن ما را ديدند دروازه فيروزآباد را بستند.
من پيش‌بيني ميكردم وقتي بشهر برسيم ممكنست دروازه‌اي بسته را مقابل خود ببينيم و بهمين جهت با كيسه‌هاي باروت بسوي شهر رفتيم تا اين‌كه دروازه را با احتراق باروت بسوزانيم و راه شهر را بسوي خودمان بگشائيم سربازان من در پائين تپه طوري عرصه را بر قشون (ابدال كلزائي) تنگ كرده بودند كه وقتي ما بسوي شهر روان شديم فرمانده آن قشون نتوانست عده‌اي را مأمور كند و راه را بر ما ببندد كه اينهم مانند خروج (ابدال كلزائي) از شهر ناشي از بي‌اطلاعي او از فن جنك بود.
من تصديق ميكنم كه دليري در جنگ، از عوامل اصلي پيروزي است و دليري فقط وابسته به نيروي بدن نمي‌باشد و مرد جنگي علاوه بر جسم قوي نيازمند قلب نيرومند است. ليكن علاوه بر دليري عقل و فن جنگ هم براي سردار جنگي ضرورت دارد. (ابدال- كلزائي) اگر دروازه‌هاي فيروزآباد را بروي ما مي‌بست و ما را مجبور به محاصره شهر مي‌كرد قشون من بر اثر برودت شديد زمستان در آن منطقه سردسير در چند روز نابود مي‌شد. ولي او با تكاي قلاب‌هاي خود و تلوارهاي سربازانش از شهر خارج گرديد و خود را در معرض خطر سواران من قرار داد و گرچه در آغاز موفقيت با او بود ولي ما براي قلاب‌هاي او چاره انديشيديم و توانستيم آرايش جنگي سربازانش را بر هم بزنيم و راه شهر را پيش بگيريم.
وقتي بدروازه شهر رسيديم سواراني را كه با من بودند سه دسته كردم. دسته‌اي را مأمور نمودم كه از اسب‌ها فرود بيايند و با سرعت زير دروازه شهر چند حفره بوجود بياورند دسته ديگر را مأمور كردم كه مواظب حصار باشند و هركس را كه خواست بر سربازان ما سنگ ببارد با تير بزنند. دسته سوم مأمور شدند كه مواظب عقب باشند چون بعيد نبود كه (ابدال كلزائي) بعد از اين‌كه فهميد ما بطرف شهر رفته‌ايم عده‌اي از سربازانش را عقب ما بفرستد تا ما را بهلاكت برساند.
چند نفر كه بالاي حصار نمايان شدند هدف تير سربازان من قرار گرفتند. معلوم مي‌شد كه رسيدن ما پشت دروازه شهر، براي سكنه فيروزآباد، غير منتظره بود و آنها انتظار نداشتند كه ما به دروازه شهر برسيم و تصور مينمودند كه پادشاه (غور) در پاي تپه جلوي ما را خواهد گرفت زيرا با اين‌كه ما را پشت دروازه ميديدند براي نابود كردن ما. اقدامي مؤثر بعمل نمي‌آوردند. معهذا من پيش‌بيني ميكردم كه بعد از ورود بشهر، جنگي خونين بين ما و سكنه فيروزآباد در خواهد گرفت. زيرا سربازان (كلزائي) كه سربازان مرا با تلوار نصف كردند سكنه همان شهر بودند و هنوز عده‌اي از همان سربازان در شهر حضور داشتند كه مي‌توانستند براي ما توليد اشكال كنند.
يكي از افسراني را كه با من بود نزد (لطيف- چلاق) فرستادم و پيغام دادم همين‌كه صداي نقير ما را از بالاي تپه شنيد، دو هزار تن از سواران خود را بطرف شهر بفرستد كه هنگام ورود بشهر من نيروئي قوي داشته باشم.
بسربازان سپردم بعد از اين‌كه وارد شهر شدند با صداي بلند اذان بگويند براي اين‌كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 237
نزد (كلزائي) ها اذان نشانه صلح است و چند تن از سربازانم مأمور شدند پس از ورود شهر جارچي شوند و جار بزنند كه جان و مال و ناموس سكنه شهر در امان است و اگر مقاومت نكنند كسي با آنها كاري نخواهد داشت سربازانم كيسه‌هاي باروت را كه با خود آورده بودند در حفره‌هائي كه زير دروازه بوجود آمده قرار دادند و آتش زدند و دروازه شهر با صدائي هولناك كه تپه را لرزانيد درهم شكست و فروريخت و سربازان من اذان‌گويان وارد شهر شدند.
جارچي‌ها مكلف بودند بانك بزنند كه فيروزآباد شهري است بي‌طرف و چون سكنه شهر مقاومت نكرده‌اند و سبب تلفات و زيان نشده‌اند كسي بآنها كاري ندارد و اگر مقاومت ننمايند جان و مال و ناموس آنها مصون است. صداي اذان و بانك جارچي‌ها، بسيار موثر شد و كساني كه تلوار برهنه بدست گرفته بودند تا با ما بجنگند تلوارها را در غلاف نهادند سربازان من كه وارد شهر شدند ميبايد ارك شهر را بتصرف درآورند و هرجا را كه براي سكونت سربازان مفيد است اشغال نمايند. خود من وارد شهر نشدم زيرا در پاي تپه هنوز جنك ادامه داشت و با اين‌كه دقيقه بدقيقه از شماره سربازان (كلزائي) كاسته مي‌شد آنها نمي‌خواستند تسليم شوند اگر آن سربازان دلير غوري يك فرمانده لايق ميداشتند محال بود من بتوانم بر آنها غلبه نمايم و عدم لياقت (ابدال- كلزائي) سبب شكست آنها گرديد وقتي هوا تاريك شد جنك در پائين تپه خاتمه يافت و سربازان (ابدال كلزائي) تقريبا همه كشته شدند و ما بيش از چهارصد اسير نگرفتيم.
بعد از اينكه مطمئن شدم جنك خاتمه يافته وارد شهر گرديدم و قدم به ارك نهادم زنها و فرزندان (ابدال كلزائي) را از ارك بيكي از خانه‌هاي شهر منتقل كردند و كسي مزاحم آنها نشد زيرا من گفته بودم كه جان و مال و ناموس كساني كه در شهر هستند مصون است. بعد از اين‌كه ارك را از نظر گذرانيدم گفتم كه در آنجا چراغ و آتش بيفروزند و از ارك خارج شدم تا محل‌هاي سكونت سربازان خود را وارسي نمايم.
مسجد شهر را كه مسجدي بزرك بود و همچنين عده‌اي از خانه‌هاي وسيع را اختصاص بسكونت سربازان كه در بين آنها مجروح فراوان بود دادم و امر كردم كه از سوخت موجود در شهر براي گرم كردن آن اماكن استفاده نمايند و بسربازانم غذاي گرم بخورانند پس از اينكه اطمينان حاصل كردم كه سربازانم جاي گرم دارند و مجروحين مورد مداوا قرار ميگيرند و براي اسب‌ها اصطبل و عليق فراهم گرديده به ارك مراجعت نمودم و در طالار آن نشستم.
وسط طالار يك منقل بزرك پر از آتش نهاده بودند و چند مردنگي طالار را روشن مي‌كرد.
(مردنگي عبارت بود از يك چراغ شبيه به لاله (اما لاله‌اي بزرك) كه فتيله‌اي وسط آن در روغن مي‌سوخت و حباب شيشه‌اي استوانه‌اي شكل آن فتيله را احاطه ميكرد و در ايران هم تا آغاز سلطنت ناصر الدين شاه يعني تا سال 1206 هجري قمري در بعضي از خانه‌هاي تهران مردنگي يافت مي‌شد- مترجم).
در آن اطاق (ابدال كلزائي) را نزد من آوردند. وي زخمي در صورت و زخمي در دست چپ داشت و بدنش را بسته بودند و گفته مي‌شد كه نيزه‌اي وي را سوراخ كرده است. با اينكه آن مرد مجروح بود وقتي وارد اطاقش كردند با خشم پرسيد براي چه دستور دادي مرا اينجا بياورند گفتم خواستم ترا ببينم و بدانم مردي كه دويست و پنجاه تن از سواران مرا در بيرجند بقتل رسانيد كيست؟
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 238
(ابدال كلزائي) با خشم جواب داد آن مرد منم و اگر تو امروز آتش بكار نمي‌بردي تمام سربازان تو را بهلاكت ميرسانيدم و اكنون سر بريده‌ات مقابل من بود.
گفتم اي مرد، تو جرئت داري و دلي چون دل شير در سينه تو قرار گرفته ولي مردي هستي ابله و بي‌اطلاع و اين حرف تو هم از روي بلاهت و بي‌اطلاعي است و اگر و عقل ميداشتي، نمي- بايد مقابل من كه با يك اشاره مي‌توانم تو را بهلاكت برسانم اين حرف را بزني. (ابدال كلزائي) گفت من اين حرف را بتو زدم كه بداني با اين‌كه شكست خورده‌ام و اينك مجروح و اسيرم از تو نمي- ترسم و اگر حرفم را باور نميكني بگو دو نفر بيايند و با تلوار مرا قطعه قطعه كنند تا بداني كه من بتو نخواهم گفت از قتلم صرفنظر كن. گفتم تصديق ميكنم كه مردي شجاع هستي و اگر تو دويست و پنجاه تن از سربازان مرا غافل‌گير نمي‌كردي و بقتل نمي‌رسانيدي من با تو كاري نداشتم و يكصد و سي فرسنگ راه از بيرجند تا اين‌جا را طي نمي‌نمودم كه تو را تنبيه كنم. راستي براي چه سربازان مرا كشتي؟ آنها بتو كاري نداشتند و براه خود مي‌رفتند و مگر تو عقرب جرار هستي كه بدون كينه نيش مي‌زني.
(ابدال كلزائي) با اين‌كه مجروح و اسير بود خنديد و دندان‌هاي سفيدش نمايان شد و گفت ميخواستم بدانم كه كشتن سربازان مردي كه مي‌گويند (امير تيمور) است چه لذت دارد. گفتم اي (ابدال) من امروز بعد از غلبه بر شهر تو، اين شهر را در معرض قتل و تاراج قرار ندادم و اخطار نمودم كه جان و مال و ناموس مردم مصون است. (ابدال كلزائي) با تحقير و نفرت گفت منت بر سر من مگذار اگر تو ميخواستي اين شهر را در معرض قتل و تاراج قرار بدهي آن قسمت از مردان (كلزائي) كه در اين شهر هستند تمام سربازان تو را مي‌كشتند. گفتم تو مطابق قانون شرع و همچنين بر طبق روش جنك محكوم بقصاص هستي تو چون دويست و پنجاه تن از سواران مرا كه كوچكترين آزار بتو نرسانيده بودند كشتي بايد بقتل برسي.
ولي من حاضرم بيك شرط از قتل تو صرف‌نظر كنم و آن اين‌كه خراج‌گذار من شوي و از اين ببعد از من اطاعت نمائي و بمردان (كلزائي) بگوئي كه وارد قشون من شوند زيرا من ميل دارم كه غوري‌هاي دلير در قشون من سرباز باشند اگر شرط مرا بپذيري زنده خواهي ماند و همچنان پادشاه كشور پهناور (غور) خواهي بود و پس از تو در اين كشور پسرت سلطنت خواهد كرد وگرنه بقتل خواهي رسيد.
(ابدال كلزائي) گفت زود مرا بكش چون شرط ترا نمي‌پذيرم و يك پادشاه (كلزائي) هرگز خراج‌گزار نمي‌شود. گفتم من اكنون تو را بقتل نميرسانم و بتو تا صبح مهلت ادامه زندگي ميدهم ولي اگر بعد از طلوع بامداد جواب مثبت تو بمن نرسيد دستور ميدهم كه سرت را از بدن جدا كنند.
(ابدال كلزائي) گفت تو اگر هزار سال هم بمن مهلت ادامه زندگي بدهي از من جواب مثبت نخواهي شنيد و من خراج‌گذار تو نخواهم شد و از تو اطاعت نخواهم كرد و كشور (غور) هم محدود به فيروز- آباد نيست در اين كشور، طوائفي هستند كه تو و قشونت را ميخورند و انتقام قتل مرا از تو خواهند گرفت مگر اين‌كه در اين كشور توقف ننمائي و بگريزي.
وقتي بامداد دميد هوا آنقدر سرد بود كه يكي از خدمه من وقتي دست به يك جسم آهنين زد دستش بآن چسبيد. اگر سربازان من شب قبل در فيروزآباد استراحت نكرده بودند بدون ترديد از سرما بهلاكت ميرسيدند. پس از اينكه هوا بخوبي روشن شد (ابدال- كلزائي) را كه ميدانستم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 239
شب قبل در مكاني گرم بسر برده احضار نمودم و باو گفتم آيا راجع بخود فكري كرده‌اي؟ پادشاه غور گفت من شب قبل فكر خود را كرده بودم و بتو گفتم مرا بقتل برسان من خراج‌گزار تو نخواهم شد و از تو اطاعت نخواهم كرد گفتم اي مرد دريغم مي‌آيد مردي چون تو را كه داراي سربازاني دلير است بقتل برسانم من سال آينده يا دو سال ديگر قصد دارم به هندوستان بروم تصور ميكنم كه راه عبور من از كشور تو خواهد بود و راه غور براي رفتن بهندوستان بهتر از راه خراسان و زابلستان است اگر تو عهد كني با من دوست باشي و هنگام رفتن بهندوستان بمن كمك نمائي من از قتل تو صرفنظر خواهم كرد و بعد از غلبه بر هندوستان تو نيز از غنائم جنگي بهرمند خواهي شد.
ابدال- كلزائي گفت من بتو خراج نخواهم داد و مطيع تو نخواهم شد ولي مي‌توانم با تو دوستي كنم. گفتم لابد ميداني لازمه دوستي آن است كه تو هرگز بمن و سربازانم حمله نكني و در موقع ضرورت كمك خود را از من دريغ ننمائي، پادشاه غور گفت من اين كار را خواهم كرد گفتم من آنقدر بقول تو اعتماد دارم كه از تو وثيقه نميخواهم. اگر ديگري بود، پسرانش را گروگان ميگرفتم تا اگر از عهد خود تخلف كرد پسرانش را بقتل برسانم ولي تو مردي هستي كه بر قول خود استوار ميباشي و از مردي چون تو وثيقه نميخواهند. ابدال- كلزائي گفت اينك كه با من دوست شده‌اي سربازانم را كه اسير كرده‌اي رها كن. من بيدرنگ دستور دادم سربازان اسير را رها نمايند آنگاه از او پرسيدم براي رفتن بسمرقند بهترين راه كدام است. پادشاه غور گفت اينك كه يخ‌بندان شروع شده تمام گردنه‌هائي كه از كابلستان و غور به بدخشان ميرود مسدود گرديده است. اگر شتاب داري كه زودتر به سمرقند بروي از اينجا به هرات برو و بعد از راه خراسان خود را به سمرقند برسان وگرنه در اين فصل از راه گردنه‌هاي زابلستان و غور نميتوان ببدخشان و آنگاه بسمرقند رفت.
گفتم من داراي يك قشون بزرگ هستم و اگر در اينجا اتراق كنم، از حيث عليق و آذوقه دوچار عسرت خواهم شد. پادشاه غور گفت پس از راه هرات و خراسان برو در خراسان آذوقه و عليق فراوان است. گفتم اي مرد دلير چون ما با يكديگر دوست هستيم بسربازان خود بسپار كه طرز پرتاب كردن قلاب را بسربازان من بيآموزند. ابدال- كلزائي گفت اگر تو طرز بكار بردن آتش را بسربازان من بيآموزي من بآنها خواهم گفت كه طرز انداختن قلاب را بسربازان تو ياد بدهند. گفتم اي مرد، من نميتوانم طرز بكار بردن آتش (مقصود باروت است- مارسل بريون) را بسربازان تو بيآموزم لذا نه از تو و نه از من و چون با يكديگر دوست شده‌ايم من به پزشك خود ميسپارم كه تو را مداوا كند. ابدال- كلزائي گفت پزشگان خود ما براي مداواي زخم بهتر از پزشكان شما هستند و اگر زخمي مهلك نباشد بدون ترديد معالجه خواهند كرد.
همان روز، قاصدي وارد فيروزآباد شد و بمن گفتند كه آن مرد هنگام ورود به فيروزآباد كفش‌هائي بزرگ از تخته داشت و بدان وسيله از روي برف عبور ميكرد. من آن گفته را باور نكردم تا اينكه خود آن مرد را ديدم. قاصد مردي بود از سكنه كوه‌نشين غور و قامتي بلند و چهره‌اي سياه داشت و هنگامي كه من او را ديدم كفشهاي بزرگ خود را بدست گرفته بود. آن كفشها دو تخته مسطح بشمار ميآمد و آن مرد تخته‌ها را بپا مي‌بست تا اينكه در برف فرو نرود و در بعضي از نقاط روي برف ميلغزيد و من تا آنموقع آنگونه كفش نديده بودم ولي ابدال- كلزائي بمن گفت كه سكنه كوه‌نشين غور در فصل زمستان كه برف راه‌پيمائي را مشكل ميكند با آن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 240
كفش از برف ميگذرند.
آن مرد نامه‌اي را براي ابدال- كلزائي آورده بود بعد از اينكه نامه خوانده شد معلوم گرديد كه پسر من شيخ عمر با بيست هزار سوار در منطقه كوهستاني غور برف‌گير شده است.
آن نامه را حاكم محلي براي پادشاه غور فرستاده بود و پسرم شيخ عمر باحتمال قوي از حضور من در حوالي فيروزآباد اطلاع نداشت. به ابدال- كلزائي گفتم اين بيست هزار سوار كه به فرماندهي پسرم برف‌گير شده‌اند از قشون من هستند و من خود به پسرم شيخ عمر دستور داده‌ام كه با يك قشون وارد آن كشور شود و بكمك من بيايد. وي اكنون با سواران خود گرفتار برف گرديده و در كشوري هست كه سكنه محلي نسبت باو نظري خوب ندارند و او را اجنبي ميدانند تو اگر ميل داري با من دوست باشي بايد در اينموقع رسم دوستي را بجا بگذاري و پسرم و سواران او را نجات بدهي.
پادشاه غور گفت تو مي‌بيني كه من مجروح هستم و قدرت حركت ندارم و نميتوانم خود براي نجات پسرت و قشون او بروم ولي دستور ميدهم كه حاكم محل تا آنجا كه توانائي دارد براي نجات پسرت و قشون او بكوشد. گفتم به حاكم محلي تأكيد كن كه به قشون پسرم آذوقه و عليق و سوخت برساند و من تصور ميكنم كه سربازان شيخ عمر به خيمه و نمد و پوستين هم احتياج وافر دارند.
يك كاتب احضار شد و ابدال- كلزائي نامه‌اي خطاب بحاكم محل نوشت و گفت شيخ عمر و سربازانش از دوستان هستند و بايد براي نجات آنها حد اعلاي مجاهدت بكار برود و هر نوع هزينه كه بر آن كار تعلق بگيرد بضمانت پادشاه غور از طرف امير تيمور پرداخته خواهد شد. من هم نامه‌اي خطاب به شيخ عمر نوشتم و چگونگي وقايع را برايش شرح دادم و گفتم كه بعد از يك جنگ خونين با پادشاه غور (ابدال كلزائي) دوست شده‌ايم و او هم بايد بداند كه در كشوري دوست بسر ميبرد و بايد رفتارش با اهل محل دوستانه باشد و همين‌كه فرصت پيدا كرد خود را به هرات برساند زيرا من قصد دارم به هرات بروم. همان پيك بلندقامت كه كفشهاي تخته‌اي داشت مأمور رسانيدن دو نامه شد و براه افتاد و پادشاه غور گفت او خواهد توانست بعد از چهار يا پنج روز نامه را به مقصد برساند.
ابدال كلزائي بعد از اينكه با من دوست شد مرا ميهمان كرد و شمشيري برسم مودت بمن داد. از وضع او پيدا بود با وجود زخمهاي سخت كه برداشته معالجه خواهد شد. من نميتوانستم در فيروزآباد توقف كنم زيرا باندازه رفع احتياج آذوقه و عليق در آنجا يافت نميشد و بعد از پنج روز، كه ميزان برودت تخفيف پيدا كرد از آن شهر براه افتادم و دو راهنما با خود بردم تا از نقاطي بگذرم كه هوا گرمتر بود. راهنمايان براي اينكه سربازان من از برودت هوا معذب نشوند راهي طولاني‌تر را كه از يك دشت وسيع ميگذشت انتخاب كردند و ما بدون زحمت زياد بمنطقه هرات رسيديم.
من نامه‌اي براي پادشاه هرات نوشتم و گفتم كه قصد دارم در آن شهر توقف كنم تا قسمتي ديگر از قشون من كه در عقب است بمن ملحق شود و انتظار دارم پادشاه هرات در مدت توقف من، آذوقه و عليق قشون مرا فراهم نمايد و بنرخ عادل بفروشد. پادشاه هرات قاصد مرا بقتل رسانيد و جواب نامه‌ام را نداد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 241
من در يك منزلي هرات توقف كردم بدون اينكه از قتل قاصد خود اطلاع داشته باشم من ميدانستم كه هرات از آبادترين شهرهاي آن ناحيه است و هوائي بسيار خوب دارد و در سراسر تابستان از طرف شمال بادي در آن ميوزد كه هوا را لطيف و خنك مي‌نمايد و انگور و خربوزه هرات در آخر تابستان و فصل پائيز معروف است. وقتي من به هرات رسيدم آفتاب وارد برج حوت شده هوا معتدل بود بطوري كه سربازان من بعضي از شبها احتياج بآتش نداشتند.
در آنجا كه من اتراق كرده بودم كوهي را كه در شمال هرات قرار گرفته مشاهده مي‌كردم و ميدانستم كه بالاي آنكوه يك آتشكده وجود دارد كه مجوسها ساخته‌اند و هيچكس از مبداء آن اطلاع ندارد و نميداند در چه تاريخ ساخته شده و ميگويند آن آتشكده در زمان تولد پيغمبر ما (ص) خاموش شد.
(تيمور لنگ اشتباه ميكند و آتشكده‌اي كه در زمان تولد پيغمبر اسلام خاموش شد آتشكده فارس بود و آتشكده هرات موسوم به (ارشك) يا (سرشك) تا قرن چهارم هجري هم آتش داشت مارسل بريون)
ولي عمارت آن آتشكده باقي است و آنجا آنقدر محكم است كه سكنه هرات كه گاهي براي ديدن آن عمارت بالاي كوه ميروند، نميتوانند توسط كلنگ آجر و سنگ‌هاي آن عمارت را جدا نمايند.
من انتظار جواب نامه خود را از طرف پادشاه هرات مي‌كشيدم و چون وصول جواب بتأخير افتاد نامه‌اي ديگر نوشتم و با پيك فرستادم. باز پادشاه هرات برخلاف جوانمردي پيك مرا كه گناهي جز بردن نامه نداشت بقتل رسانيد. وقتي جواب نامه دوم بتأخير افتاد و دو پيك من مراجعت نكردند دانستم كه امير هرات نسبت بمن نظر بد دارد و نميخواهد من در آن شهر استراحت كنم هرات قبل از اين‌كه جد من چنگيز آنرا مورد حمله قرار بدهد داراي شش هزار كاروانسرا و حمام و طاحونه و سيصد و پنجاه و نه مدرسه و خانقاه و چهل و چهار هزار خانه بود.
(اين ارقام بنظر اغراق مي‌آيد ولي براي اينكه نظريه تيمور لنگ معلوم شود بعين نقل كردم مارسل بريون)
چند نفر از بزرگان اسلام در هرات مدفون هستند از جمله پير هرات (يعني خواجه عبد اللّه انصاري- مارسل بريون) و (امام فخر رازي) و (خواجه محمد ابو الوليد). چون سلطان هرات در مقابل جد من چنگيز مقاومت نمود آن شهر آسيب ديد ولي بعد آباد شد و هنگامي كه من به هرات رسيدم آنجا شهري بود آباد و گرچه وسعت قديم را نداشت معهذا از شهرهاي درجه اول بشمار ميآمد. بعد از اينكه دانستم پادشاه هرات سر خصومت دارد با قشون خود براه افتادم تا اين‌كه بدانم آن مرد با من خواهد جنگيد يا اينكه بحصار شهر پناه خواهد برد و معلوم شد كه پادشاه هرات از جنگ در صحرا خودداري كرده و ترجيح ميدهد كه در پناه حصار شهر باشد.
اگر به شيخ عمر نگفته بودم كه در هرات بمن ملحق شود، بدون استراحت در آن شهر از كنار هرات ميگذشتم و به خراسان ميرفتم ولي چون هرات ميعاد من و شيخ عمر بود ناگزير ميبايد در آنجا توقف كنم و بعد از اينكه روش خصمانه سلطان هرات بر من محرز گرديد، من چاره نداشتم جز اينكه شهر را اشغال نمايم. چون اگر از هرات ميگذشتم پسرم شيخ عمر بعد از اين‌كه با قشون خود به آنجا ميرسيد نابود ميگرديد. جنگ فيروزآباد عده‌اي كثير از سربازان مرا بهلاكت رسانيده بود بطوري كه وقتي به هرات رسيدم، نيروي من باندازه‌اي نبود كه بتوانم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 242
بدون معطلي بآن شهر حمله نمايم. اين بود كه ترجيح دادم كه پشت حصار شهر، شكيبائي را پيشه نمايم تا پسرم شيخ عمر با قشون خود برسد.
هرات با رودخانه (هري رود) مشروب ميشود و شاخه‌اي از آن رودخانه از جنوب شهر ميگذرد من براي اينكه از حيث آب مدافعين را در مضيقه بگذارم به سربازانم گفتم مجرائي براي آن شاخه از هري رود حفر نمايند و شاخه مزبور را برگردانند تا آب بشهر نرسد سربازانم شروع بحفر مجراي جديد نمودند ولي بدو علت عمل برگردانيدن آب نهر مزبور متوقف ماند يكي اينكه شيخ عمر با قشون خود رسيد و ما عليه شهر مبادرت بحمله كرديم و سربازان من نتوانستند بحفاري ادامه بدهند علت دوم اين بود كه من مطلع شدم كه در هرات مثل ساير شهرهاي خراسان آب انبار خيلي زياد است و علاوه بر اينكه تمام خانه‌ها داراي آب‌انبار ميباشد در شهر، آب انبارهاي بزرگ از طرف گذشتگان ساخته شده و استفاده از آب آنها براي همه رايگان است و هر آب انبار بزرگ داراي موقوفه و متولي است و متولي وظيفه دارد از محل موقوفه آب‌انبار را مرمت نمايد و سالي يكبار در فصل پائيز لاروبي كند و آنگاه آب بيندازد. بنابراين هرگاه من آب شهر را برميگردانيدم تا اينكه مدافعين را در مضيقه بگذارم چون سكنه شهر بقدر كافي آب داشتند نتيجه نميگرفتم.
وقتي قشون شيخ عمر بمن رسيد شانزده هزار تن بود و چهار هزار نفر از سربازانش بر اثر سرما و بيماري از بين رفته يا در فيروزآباد مانده بودند و شيخ عمر ميگفت كه توصيه پادشاه غور از لحاظ رهائي يافتن قشون او از برف و سرما خيلي موثر واقع گرديد و هرگاه سكنه محلي برحسب توصيه پادشاه غور كمك نميكردند و بآنها سوخت و خيمه و نمد و پوستين و آذوقه نميرسانيدند، ممكن بود تمام سربازان و اسبها بهلاكت برسند.
(شيخ عمر) بعد از اينكه بمن ملحق گرديد در جنگ (هرات) شركت نكرد. زيرا من او را با سه هزار سوار به (شيراز) فرستادم تا اينكه سلطان فارس شود و (ميران شاه) پسر ديگرم را كه سلطان فارس بود احضار نمودم. دو چيز سبب گرديد كه من (ميران شاه) را از فارس احضار كنم و (شيخ عمر) را بجايش بنشانم. اول اينكه (ميران شاه) نسبت به (شيخ عمر) جوان بود و تجربه (شيخ عمر) را نداشت و دوم اينكه من ميخواستم (ميران شاه) را با خود به هندوستان ببرم.
هواي (هرات) روز بروز ملايمتر ميشد چون فصل بهار فرا ميرسيد و بعد از اينكه (شيخ عمر) با سه هزار سوار، راه (فارس) را پيش گرفت من عزم كردم كه مبادرت بحمله نمايم زيرا سيزده هزار سوار كه از قشون (شيخ عمر) براي ما باقي ماند، نيروي مرا تقويت مي‌نمود.
سهلترين وسيله براي از پا درآوردن قوه مقاومت پادشاه هرات باسم (ملك محمد زشكي) اين بود كه حصار شهر را با احتراق باروت فرو بريزم. ولي باروت ما، در جنگ فيروزآباد بمصرف رسيد و آنچه باقي ماند بقدري كم بود كه از لحاظ ويران كردن حصار آن شهر فايده نداشت اگر مصالح ساختن باروت در آنجا بدست مي‌آمد، ما مي‌توانستيم باروت بسازيم و حصار شهر را ويران كنيم. ليكن چون مصالح در هرات موجود نبود. عزم كردم كه با حمله مستقيم، نيروي مقاومت (ملك محمد زشكي) را از بين ببرم.
در روزهائيكه منتظر رسيدن قشون (شيخ عمر) بودم سربازان من بيكار نمانند و از بام تا شام درختان جلگه هرات را ميانداختند و باستادي نجاران منجنيق و نردبان مي‌ساختند تا بعد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 243
از اينكه قشون (شيخ عمر) آمد بتوانيم بشهر حمله‌ور شويم. من تاريخ حمله بشهر هرات را روز اول حمل تعيين كرده بودم و در آنروز دو دسته از سربازان من كه جوشن در بر و مغفر بر سر داشتند، مامور شدند كه از مشرق و مغرب هرات مبادرت بحمله نمايند و از حصار بالا بروند.
تمام تيراندازان برجسته خود را مامور نمودم كه مدافعين را بالاي حصار به تير ببندند و همچنين بكسانيكه عهده‌دار منجنيق بودند امر كردم كه بر مدافعين سنگ ببارند. بآنها گفتم كه مدافعين بالاي حصار، بايد طوري دوچار زحمت شوند كه نتوانند براي كسانيكه از حصار بالا ميروند مانع بزرگ بوجود بياورند.
(ملك محمد زشكي) براي دفاع از هرات در روز اول روغن آب شده بسر سربازان من ريخت و عده‌اي از آنها را با اينكه جوشن و مغفر داشتند سوزانيد. مدافعين هرات، ديگهاي بزرك را كه حلقه داشت بالاي حصار برده، در آنجا اجاق بوجود آورده، ديگها را روي اجاق نهادند و بر آنها روغن كردند و زير ديگها آتش افروختند بطوريكه روغن درون ديگها آنقدر داغ شد كه بجوش آمد و بدود افتاد و هنگامي كه سربازان ما، از نردبانها بالا ميرفتند تا اينكه خود را بالاي حصار برسانند ملحقه (ملاقه) بزرگ را پر از روغن داغ ميكردند و روي سربازان ما ميريختند و سربازان ما از فرط درد سوختن، نردبان را رها مينمودند و بر زمين مي‌افتادند و برخي از آنها بر اثر سقوط جان ميسپردند. آنهائي هم كه زنده ميماندند نميتوانستند در جنك شركت كنند و سوزش بدن، يك لحظه، امان استراحت بآنها نميداد.
من خود جزو كمانداران مشغول تيراندازي بودم و دو مرتبه، دو مرد را كه بالاي حصار ملاقه در دست داشتند و مي‌خواستند روي سربازان من روغن داغ بريزند با تير از كار انداختم و ملحقه (ملاقه) از دستشان افتاد و تصور ميكنم كه روغن داغ خود آن‌ها را سوزانيد. ما سعي ميكرديم كه بتوانيم در يك نقطه از حصار، جاي پا بدست بياوريم و همينكه در يك نقطه جاي پا بدست مي‌آورديم مي‌توانستيم آن‌جا را تقويت نمائيم. عاقبت بعد از اينكه نزديك هزار و پانصد تن از سربازان من كشته شدند و سوختند و از كار افتادند ما توانستيم در قسمتي از حصار شرقي هرات جاي پائي باز كنيم و من بي‌انقطاع از آن راه براي سربازاني كه وارد شهر شده بودند نيروي امدادي مي‌فرستادم و براي اينكه روحيه سربازانم كه در شهر مي‌جنگيدند تقويت شود به (شاهرخ) گفتم بشهر برود و خانه‌ها را ويران كند و بسوزاند تا اينكه مدافعين نتوانند در خانه‌ها بجنگ ادامه بدهند و هر خانه را مبدل بيك قلعه جنگي نمايند.
به شاهرخ گفتم، در جنگ، هرگونه ملايمت و نرمي، سبب شكست خواهد شد و تا لحظه‌اي كه جنگ ادامه دارد و طرف از پا درنيامده و تسليم نشده بايد با بيرحمي كشت و ويران كرد و سوزانيد ممكن است كه خصم براي اينكه تو را فريب بدهد اطفال خردسال و زن‌ها را جلوي تو بفرستند و تو بايد بدون شفقت كودكان و زن‌ها را هم از دم تيغ بگذراني ولي بعد از اينكه خصم سلاح را بر زمين نهاد و تسليم شد، او را بقتل نرسان زيرا قتل دشمني كه تسليم شده دور از جوانمردي و شريعت است مگر اينكه مستوجب قتل باشد.
(شاهرخ) بشهر رفت و طولي نكشيد كه ستون‌هاي مرتفع دود از شهر برخاست و دانستم كه سربازانم با مشعل‌ها خانه‌هاي شهر را مي‌سوزانند. من گوش بصداي شهر داده بودم و از شنيدن نعره جنگجويان و ضجه زن‌ها و شيون اطفال و صداي فرو ريختن ديوارها لذت ميبردم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 244
در سامعه من هيچ نغمه موسيقي لذت‌بخش‌تر از نغمه‌هاي جنگ نيست و بهمين جهت هرگز از نغمه (چنگ) و (عود) و (قانون) لذت نبردم. من در شگفتم چگونه مردم، بجاي اينكه حرفه جنك را انتخاب نمايند حرفه كشاورزي يا نساجي يا سراجي را انتخاب مينمايند و چطور نمي‌توانند بفهمند كه بهترين و لذت‌بخش‌ترين حرفه‌ها، حرفه جنگي است و هيچ مرد، در دوره زندگي، بقدر يك مرد جنگجو از عمر خود لذت نمي‌برد.
اگر مي‌خواهي در جهان بزرگ و سرور باشي حرفه جنگ را انتخاب كن. اگر ميل داري پسرانت بعد از تو ببزرگي و فرماندهي برسند به آن‌ها حرفه جنك را بياموز. شاعر طوسي كه من مزار او را ساختم و سنك به قبرش نهادم ميگويد:
(دبيري است از پيشه‌ها ارجمند-از آن مرد افكنده گردد بلند) ليكن يك دبير با اينكه حرفه‌اي ارجمند دارد هرگز بمرتبه فرماندهي بر جهان نميرسد مگر اينكه حرفه جنگي داشته باشد. من علماء را محترم ميشمارم و هر شهر را كه گشودم از قتل و آزار علماء خودداري كردم، معهذا مقام يك مرد عالم، هرگز از مرتبه معنوي تجاوز نميكند مگر اينكه مانند من شمشيرزن باشد و حرفه اصلي خود را، جنك قرار دهد. يكمرد جنگي چون من، بر صدها هزار عالم و دبير فرماندهي مينمايد اما بزرگترين دانشمندان جهان از نوع (ابن خلدون) كه من راجع باو- كه در شام وي را ديدم- صحبت خواهم كرد چاره ندارد جز اينكه مطيع يك مرد جنگي چون من باشد.
من فكر ميكنم كسيكه مرد جنگي باشد و يكبار منظره ميدان جنك را ببيند و نعره سلحشوران و شيون زن‌ها و گروگان و چكاچاك سلاح و صداي سم اسب‌ها را بشنود هرگز از نغمه موسيقي و غمزه ساقي لذت نخواهد برد زيرا بهترين و بزرگترين لذات دنيا، براي مرد، لذتي است كه در ميدان جنك بدست مي‌آيد.
در داخل شهر، جنگ شدت كرد و عده‌اي از مدافعين حصار مجبور شدند براي كمك به كسانيكه در شهر مي‌جنگيدند از حصار پائين بروند. من نمي‌توانستم تا غروب آن روز، نيروي امدادي را از راه حصار بداخل شهر بفرستم و دستور دادم كه حصار را بشكافند كه بتوان بسهولت وارد شهر شد و از آنجا خارج گرديد. وقتي آفتاب روز اول حمل بوسط آسمان رسيد سربازان من بمناسبت اينكه مدافعين حصار كم و ضعيف بودند پنج رخنه در حصار بوجود آوردند. در همان موقع چند نفر از شهر خارج شدند و ديدم كه مردي را روي تخته‌اي عريض نهاده‌اند و بسوي من مي‌آمدند. وقتي نزديك شدند مشاهده كردم مردي كه روي تخته قرار گرفته پسرم شاهرخ است و از وضعش دانستم كه هنوز جان دارد. ولي اگر كشته هم ميشد باعث اندوه من نمي‌گرديد همان‌گونه كه شيخ عمر را كشتند (بطوري كه خواهم گفت) و كوچكترين اثر نامطلوب در من نكرد.
زيرا در ميدان جنك، ارزش جان فرمانده قشون، و ارزش جان يك سرباز مساوي است و اينكه براي فرمانده قشون قابل بارزش زيادتر هستند از لحاظ لياقت وي مي‌باشد و او مي‌تواند ميدان جنك را اداره كند و يك سرباز، قادر باداره ميدان جنك نيست.
معلوم شد كه يك ضربت شديد شمشير ران راست (شاهرخ) را مجروح كرده و او ديگر قادر بايستادن نيست. گفتم او را به خيمه‌اش ببرند و زخمش را ببندند و همان‌جا باشد تا بهبود حاصل كند. وقتي موقع نماز عصر فرا رسيد از تمام شهر هرات دود برميخاست و سربازان من تا آنجا كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 245
توانسته بودند خانه‌هاي شهر را ويران كردند و آتش زدند. وقتي من از نماز عصر فارغ گرديدم و از مسجد خارج شدم بمن اطلاع دادند كه (ملك محمد زشكي) و دو پسرش دستگير گرديدند (مسجدي كه تيمور لنگ ميگويد از آن خارج شد مسجد قابل حمل او بود كه شرح آن در آغاز اين سرگذشت بنظر خوانندگان رسيد- مارسل بريون)
ليكن جنك در شهر ادامه داشت و سربازان هرات نميخواستند تسليم شوند. من ميل نداشتم با (ملك محمد زشكي) وارد مذاكره شوم. زيرا بر اثر مقاومت او، عده زيادي از سربازان من كشته و مجروح شدند. لذا گفتم سرش را از بدنش جدا نمايند و بر نيزه بزنند و بمدافعين نشان بدهند و به آن‌ها بفهمانند كه چون اميرشان كشته شده ادامه مقاومت آنها بيفايد، است. بافسران خود سپردم بمدافعين بگويند كه هرگاه دست از مقاومت برندارند، پسران (ملك محمد زشكي) نيز كشته خواهند شد و سرشان را بر نيزه خواهند ديد. مشاهده سر بريده سلطان نيروي پايداري مدافعين را سست كرد و قبل از غروب آفتاب همه تسليم شدند و سربازان من آنان را اسير نمودند و از شهر بيرون بردند. چون شهر بتصرف من درآمده بود گفتم كه ديگر خانه‌ها را ويران نكنند و نسوزانند و افسران و سربازانم را آزاد گذاشتم كه شهر را مورد يغما قرار دهند.
آن شب اوقات ما صرف جمع‌آوري اسيران و انتقال آنها بخارج شهر، و همچنين صرف مداواي مجروحين گرديد و از روز بعد، سكنه شهر را وادار كرديم كه اموات را دفن نمايند و بعد از اين‌كه اجساد دفن شد دستور دادم كه سكنه آباديهاي هرات را به بيگاري بگيرند و آنها را با كمك سكنه خود هرات، حصار شهر را ويران كنند. ويران كردن حصار شهر پانزده روز طول كشيد و پس از اين‌كه حصار (هرات) از بين رفت من پسران (ملك محمد زشكي) را احضار كردم. پسر بزرگ هيجده ساله بود و پسر كوچك پانزده ساله بود و بآنها گفتم پدرتان با من ناجوانمردي كرد و دو قاصد مرا كشت و سزاي عمل خود را ديد من از خون شما بمناسبت اينكه خصومتي با من نكرده‌ايد مي‌گذرم و اگر مطيع من باشيد حكومت (هرات) را ببرادر ارشد واميگذارم و اگر سر از فرمان من بپيچيد، مثل پدرتان كشته خواهيد شد.
پسر بزرك (ملك محمد زشكي) كه موسوم بود به (محمود) گفت اي امير ما از اطاعت تو سر نخواهيم پيچيد به (محمود) گفتم تو بعد از اين بحكم من، حاكم (هرات) خواهي بود و ميتواني حكومت يكي از توابع هرات را ببرادرت واگذار كني من ميل نداشتم كه (هرات) ويران شود ولي رفتار زشت و غرور پدرت مرا وادار نمود كه مبادرت بحمله نمايم و در نتيجه شهر (هرات) آسيب ديد و تو بعد از من براي آبادي اين شهر بكوش ولي از ساختن حصار خودداري نما. چون اگر تو در پيرامون اين شهر حصار بسازي من فكر خواهم كرد كه قصد طغيان داري و ناگزير تو را بمجازات خواهم رسانيد. (محمود) گفت اي امير، من بتو قول ميدهم كه هرگز عليه تو طغيان نخواهم كرد.
گفتم من چون پدرت را كشته‌ام اميدوار نيستم كه روزي تو، حاضر شوي از روي صميميت بمن خدمت كني ولي ميتواني طوري رفتار نمائي كه جان و مالت بخطر نيفتد و بعد از تو فرزندانت در اين كشور سلطنت نمايند و چون تو دست نشانده من هستي هرگاه روزي مورد حمله قرار گرفتي مي‌تواني از من كمك بخواهي و من در آنروز از تو حمايت خواهم كرد.
جنگ (فيروزآباد) و جنگ (هرات) طوري قشون مرا ضعيف كرده بود كه ادامه توقف من
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 246
در آن ناحيه خطر داشت زيرا اگر مي‌فهميدند كه من ضعيف شده‌ام بمن حمله مي‌كردند و مرا از پا درمي‌آوردند اين بود كه منتظر آمدن (ميران شاه) از (فارس) نشدم و با بازمانده قشون خود براه افتادم تا از راه (طوس) و كوچان (قوچان) از ايران خارج شده خود را بماوراء النهر برسانم.
من ميتوانستم، مستقيم از هرات بسوي شمال بروم اما مي‌بايد از مناطقي عبور نمايم كه احتمال داشت بين من و حكام محلي جنك دربگيرد. ليكن راه (طوس) و (قوچان) در آنموقع براي قشون من يك راه امن محسوب ميشود. وقتي به (طوس) رسيدم آفتاب وارد برج سور شده و حرارت هوا افزايش يافته بود.
من در (طوس) بيش از دو روز آنهم براي اينكه اسبها از خستگي بيرون بيايند، توقف نكردم و روز دوم بر مزار فردوسي رفتم تا مشاهده كنم مزار او چگونه است و ديدم در باغي كه مزار فردوسي در آن بود بوته‌هاي گل زرد و گل سرخ، داراي گل شده است پس از دو روز توقف از (طوس) براه افتادم و بكشور (كوچان) رسيدم و بار ديگر مردان و زنان كوچاني را كه همه داراي موهاي زرد و چشمهاي زاغ بودند ديدم باز هم از مردان كوچاني درخواست نمودم كه وارد قشون من شوند ولي پيشنهادم را نپذيرفتند. هوا خوب و آب فراوان بود و از مناطقي عبور ميكرديم كه آذوقه و عليق بقدر كافي وجود داشت و بدون حادثه‌اي قابل ذكر بوطن خود رسيدم و پيش از اين‌كه وارد (سمرقند) شوم راه شهر (كش) را پيش گرفتم كه زادگاه من است و دستور داده بودم آنرا طوري بسازند كه زيباترين شهر جهان شود و ميخواستم بدانم كه دستور من چگونه بموقع اجرا گذاشته شده است.
از روزي كه من شروع بجهان‌گشائي كردم بطوري كه گفتم صنعتگران را امان دادم و عده‌اي كثير از آنها را بماوراء النهر فرستادم تا اينكه در آنجا بصنعت خود مشغول شوند و شاگرداني را تربيت نمايند كه بعد از آنها بتوانند به آن صنعت ادامه بدهند. روزي كه من امر كردم شهر كش (با كسر كاف و سكون شين- مترجم) ساخته شود بهترين صنعتگران ايران و بين النهرين در ماوراء النهر بودند و من آنها را از بغداد و شهرهاي ايران بماوراء النهر كوچ دادم من گفتم براي ساختن شهر (كش) از سنگ سماق بدخشان استفاده شود و از خراسان سنگ يشم بياورند و ستون‌هاي عمارت مخصوص مرا در شهر (كش) با سنك يشم بسازند.
من گفتم از فارس سنك مرمر بماوراء النهر منتقل نمايند تا اينكه ديوارها و كف اطاقهاي عمارت مخصوص من از مرمر مفروش گردد. من بهترين كاشي‌كارهاي اصفهان را بكار واداشتم تا اينكه عمارت مرا در شهر (كش) كاشي‌كاري كنند. در ماوراء النهر دو معمار بغدادي بودند كه فن معماري را در (روم) آموختند و مي‌توانستند طاقهاي رومي بسازند و بآنها گفتم كه در عمارت بزرگ من در (كش) تمام طاقها را با اسلوب طاق رومي بنا نمايند زيرا طاق رومي اگر با مصالح خوب ساخته شود هزار سال باقي ميماند و ويران نخواهد گرديد مگر با گذشتن يك الف (يعني هزار سال- مترجم) يا بر اثر زلزله (از شگفتي‌ها اينست كه شهر (كش) و عمارت تيمور لنگ در آن شهر بر اثر زلزله ويران شد- مارسل بريون)
چون ديده بودم كه در شيراز كنار معابر درخت ميكارند گفتم كه در تمام معابر شهر كش درخت‌كاري كنند تا اينكه وقتي انسان از معابر شهر عبور مي‌نمايد خود را در يك باغ بزرگ تصور كند. در آغاز شرح زندگي خود گفتم كه آموزگار اول من پيرمردي بود باسم (ملا علي بيك)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 247
كه دندان نداشت و در مسجد محله ما واقع در (كش) باطفال خواندن و نوشت مي‌آموخت و نيز گفتم كه در هفت سالگي از مكتب‌خانه (ملا علي بيك) خارج شدم و بمكتب‌خانه (شيخ شمس الدين) رفتم. روزي كه من شهر (كش) را مي‌ساختم مدتي از مرك آن دو ميگذشت و وضع زندگي فرزندان (شيخ شمس الدين) بد نبود اما فرزندان (ملا علي بيك) با عسرت زندگي مي‌كردند و من امر كردم كه براي هريك از فرزندان (ملا علي بيك) يك خانه بسازند و جهت آنها مستمري برقرار نمودم.
روزي كه من در شهر (كش) براي فرزندان (ملا علي بيك) خانه ساختم هنوز از دهان (ابن خلدون) كه او را در شام ديده بودم نشنيده بودم كه بزرگترين نعمت كه خداوند بعد از نعمت حيات و سلامتي بانسان ميدهد دوستي يك مرد بزرك است زيرا دوستي يك مرد بزرك انسان را بتمام آرزوهاي خود ميرساند و وي را داراي مكنت و حشمت ميكند. با اينكه هنوز آن گفته را از (ابن خلدون) نشنيده بودم مي‌انديشيدم كه چون من فرمانرواي جهان هستم كساني كه پدرانشان در گذشته بمن خدمت كردند و بجهتي بر من حق داشتند نمي‌بايد با عسرت زندگي كنند و اگر آنها از حيث معيشت در مضيقه باشند دليل بر دنائت من است.
پس از اين‌كه خانه‌هاي فرزندان (ملا علي بيك) ساخته شد فكري برايم پيش آمد و بخود گفتم شهر (كش) مسقط الراس من است و من در آن شهر چشم بجهان گشودم و مدتي بعد از تولد در آن شهر ميزيستم و همشهري‌هاي من هم مانند آموزگارانم بر من حق دارند آيا سزاوار است مرد يا زني كه همشهري فرمانرواي جهان مي‌باشد با عسرت زندگي كند و نداند كه نان فردا را چگونه تهيه نمايد؟
اين بود كه عزم كردم براي تمام سكنه بي‌بضاعت شهر (كش) مشروط بر اين‌كه بومي باشند مستمري برقرار نمايم تا در زادگاه من فقير وجود نداشته باشند و هيچكس از فكر معاش سر را بر زانوي غم تكيه ندهد.
(براستي كه تيمور لنك از لحاظ شخصيت يكي از عجايب بوده و انسان نميداند آن مرد را كه آنهمه بي‌رحم و خونخوار و اينهمه جوانمرد و سخي بود چگونه مورد قضاوت قرار بدهد- مارسل بريون)
من تصور نمي‌كنم در جهان شهري زيباتر از (كش) وجود داشته باشد. معابر زادگاه من بقدري وسيع است كه از اين طرف تا آن طرف معبر پنجاه ذرع مي‌باشد و بيست و پنج سوار كنار هم براحتي از معبر مي‌گذرند. با اين‌كه بزيبائي شهر (كش) در جهان شهر نيست و عمارت من در آن شهر زيباترين عمارت جهان است بيش از يكهفته در آن شهر بسر نبردم زيرا نمي‌خواستم عهد خود را زير پا بگذارم و خويش را تسليم راحت‌طلبي بكنم. من ميدانستم كه اگر راحتي‌طلب شوم، همانطور كه من امراي راحت‌طلب را از پا درآوردم مردي هم پيدا مي‌شود و مرا از پا درمي‌آورد و در گيتي هركس كه راحتي‌طلب شد و اوقات خود را صرف عيش و طرب كرد از پا درمي‌آيد و بخاك مذلت مي‌افتد. اين بود كه بعد از يكهفته توقف در شهر (كش) از آن شهر خارج شدم و بصحرا رفتم و در اردوگاه بين افسران و سربازانم بسر بردم و مشغول تدارك سفر هندوستان شدم.
من از دو راه مي‌توانستم به هندوستان بروم يكي از راه خراسان و زابلستان و ديگري
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 248
از راه (كابلستان) و (غور) راه خراسان و زابلستان كم‌آب بود و بخصوص بعد از عبور از بيرجند قشون من دوچار كم‌آبي يا بي‌آبي مي‌گرديد. ليكن راه (كابلستان) و (غور) آب داشت و در هيچ‌جا سواران من مواجه با كم‌آبي نميشدند و ذكر كردم كه يك قشون سوار بيش از يك قشون پياده احتياج به آب دارد زيرا يك اسب بيش از سي يا چهل مرد آب مي‌نوشد. راه خراسان و زابلستان مسطح و هموار بود و سواران من باسرعت از آن عبور ميكردند اما راه (كابلستان) در بعضي از مناطق بمناسبت وجود كوهها صعب العبور بنظر مي‌رسيد.
معهذا من راه (كابلستان) را ترجيح دادم زيرا ميدانستم در آن راه از حيث آب در مضيقه نخواهم بود و عزم داشتم كه بعد از رسيدن به (غور) ابدال كلزائي و عده‌اي از مردان او را با خود به هندوستان ببرم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 249

فصل بيست و دوم قتل (شيخ عمر) در فارس‌

دو روز قبل از اينكه از ماوراء النهر بسوي (بدخشان) و آنگاه كابلستان براه بيافتم تا از آنجا به هندوستان بروم يك خبر حيرت‌آور بمن رسيد. من چون در تمام كشورهاي خود كبوترخانه دارم زودتر از خبرهاي جهان مطلع مي‌شوم و شايد بتوان گفت كه روز بروز از اخبار كشورهاي خود مستحضر ميگردم و بوسيله كبوتر خبري بمن رسيد كه (شيخ عمر) پسر مرا در فارس كشتند.
من از وصول خبر مرك پسرم غمگين نشدم زيرا مرك براي مردي چون من آنقدر عادي است كه حتي خبر مرك پسرم مرا مهموم نميكند ولي حيرت كردم كه چگونه شخصي چون فرزند مرا بقتل رسانيده‌اند. بطوريكه از نامه مختصري كه بوسيله كبوتر فرستاده بودند مستفاد مي‌شد در فارس نزديك شيراز جلگه‌اي هست موسوم (دشت نرگس) زيرا در آن جلگه گل‌هاي نرگس فراوان است. شيخ عمر براي شكار به آن جلگه ميرود و عده‌اي باو و همراهانش حمله‌ور مي‌شوند و او را بقتل ميرسانند و قاتلين از عشاير فارس بوده‌اند و در آن نامه ننوشته بودند كه كداميك از عشاير فارس مبادرت بقتل فرزند من كرده‌اند.
نويسنده نامه كلانتر شيراز بود و من او را بخوبي ميشناختم و مي‌دانستم مردي است از اهالي (تاشكند) و كلانتر مي‌گفت كه بر اثر قتل (شيخ عمر) هرج و مرج حكمفرما شده و بعيد نيست كه عشاير فارس مبادرت بحمله نمايند و شيراز را بگيرند. كلانتر مي‌گفت وي تا آنجا كه بتواند پايداري خواهد كرد ليكن براي اينكه اوضاع وخيم نشود بهتر اينست كه من نيروي امدادي بفارس بفرستم. يكمرتبه ديگر بر اثر فتنه‌ايكه من در انتظارش نبودم عزم من تغيير كرد و دريافتم كه رفتن من بفارس ضروري‌تر از رفتن بهندوستان است. اگر ميخواستم از راه (ري) و (اصفهان) بفارس بروم مدتي طول ميكشيد و ضرورت ايجاب ميكرد از راه خراسان و يزد خود را بفارس برسانم يعني از راهي كه براي يك قشون سوار بمناسبت كم‌آبي بسيار دشوار است. (ميران شاه) را كه سلطان فارس بود و گفتم كه (شيخ عمر) را بجاي او گماشتم در ماوراء النهر نهادم و خود در راس يك قشون سوار هفتاد هزار نفري براه افتادم.
من بعد از عبور از ماوراء النهر و خراسان مرتبه‌اي ديگر بشهر علماء و فضلاء يعني
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 250
شهر (بشرويه) رسيدم اما فرصت نداشتم كه در آن شهر كه سكنه‌اش از خاركن گرفته تا امام مسجد شهر همه اهل فضل هستند صحبت كنم زيرا شتاب داشتم كه زودتر خود را بفارس برسانم و انتقام خون (شيخ عمر) را بگيرم و آتش فتنه را خاموش كنم. بعد از عبور از (بشرويه) بجاي اينكه بسوي (بيرجند) بروم راه را كج كردم و بجائي رسيدم كه موسوم است به (رباط خان) و آنجا آخرين نقطه‌اي بود كه آب بمقدار زياد در آن يافت ميشد. رباطخان يك آبادي كوچك است كه داراي يك كاروانسراي بزرك مي‌باشد و آن كاروانسرا را چون يك قلعه جنگي ساخته‌اند زيرا (رباط خان) در محلي واقع شده كه راه عبور راهزنان است و راهزنان براي تحصيل آب مجبورند خود را به (رباط خان) برسانند و بندرت اتفاق مي‌افتد كه دزدان بعد از ورود به (رباط خان) درصدد برنيايند كه سكنه محلي را مورد چپاول قرار دهند.
لذا سكنه (رباط خان) پيوسته براي جنك آماده هستند و اگر شماره دزدان زياد باشد بكاروانسرا ميروند و در آنرا مي‌بندند و از آن پس مانند كساني كه در يك دژ جنگي هستند پايداري مي‌نمايند. بعد از اين‌كه وارد (رباط خان) شدم چند تن از سالخوردگان آبادي را احضار كردم تا با آن‌ها راجع بخط سير خود مشورت نمايم. كدخداي آبادي كه مردي ريش‌سفيد بود گفت اي امير مقابل تو بياباني است كه شصت فرسنگ طول دارد. در آن بيابان آب نيست و علف نميرويد و حتي بوته‌اي خشك يافت نميشود كه تو بتواني شاخه‌اي از آن را خلال دندان كني و خداوند بياباني باين خشكي و بي‌حاصلي نيافريده است و تو نميتواني با اين قشون بزرك از آنجا بگذري و قشون تو در روز دوم از تشنگي بهلاكت خواهد رسيد. از آن بيابان نميتوان گذشت مگر با شتر و كسي كه سوار بر اسب است قادر به عبور از بيابان شصت فرسنگي نيست حتي شترسوار هم بايد با خود آب ببرد زيرا شتر او بايد يكمرتبه در صحرا آب بنوشد بهمين‌جهت يك شترسوار نمي‌تواند بتنهائي از اين بيابان عبور كند و بايد كارواني از شترسواران از بيابان عبور كنند كه بعضي از آن‌ها سوار بر شتر باشند و بار شتران ديگر را آب كنند.
آنگاه كدخداي سالخورده شرح چند نفر از مردان مشهور را داد كه بتنهائي يا باتفاق دو يا سه نفر وارد بيابان شدند بدين اميد كه از آن بگذرند ولي نتوانستند عبور نمايند و تشنگي آنها را از پا درآورد و لاشه آنها طعمه مرغان لاشخوار گرديد و استخوان‌هاي سفيدشان در صحرا بجا ماند. گفتم من يكمرتبه از خراسان به زابلستان رفتم و مرتبه ديگر از فارس بخراسان سفر كردم و در آن سفرها، از بيابانهاي بي‌آب گذشتم. كدخداي آبادي گفت آن بيابان را كه تو از آن عبور كردي داراي آب است و بخصوص در فصل بهار، آب در آن بيابان فراوان مي‌شود ولي اين بيابان كه تو ميخواهي از آن عبور كني آب ندارد. اگر قشون تو شترسوار بود ميتوانستي راويه‌هاي بزرگ پر از آب را بار شتران كني كه در راه آب داشته‌باشي و از صحرا بگذري. اما قشون اسب‌سوار تو، نميتواند از بياباني كه در پيش‌داري عبور نمايد.
گفتم از اين قرار من كه تا اينجا آمده‌ام بايد مراجعت كنم زيرا بيابان بدون آب مانع از عبور من است. پيرمرد كدخدا دست خود را بطرف مشرق دراز كرد و گفت اگر از اين‌جا بخط راست بروي بعد از دو روز كوهي را خواهي ديد كه از شمال بسوي نيمروز (جنوب) امتداد دارد و هرگاه تو قشون خود را از دامنه آن كوه عبور بدهي دوچار بي‌آبي نخواهي شد چون در دامنه آن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 251
كوه جوهاي آب جاري است و بعد از اين‌كه دامنه كوه را طي كردي بجائي ميرسي كه از حدود بيابان شصت فرسنگي تجاوز كرده‌اي. آنگاه ميتواني دامنه كوه را رها كني و وارد بيابان شوي و در آنجا آب خواهي يافت. گفتم اي مرد سالخورده آيا تو راه‌هاي اين حدود را ميشناسي؟
كدخدا گفت بلي اي امير گفتم آيا موافقت ميكني كه راهنماي من بشوي؟ پيرمرد گفت اي امير، خود و پسرم راهنماي تو خواهيم شد و تو را بدامنه كوه خواهيم رسانيد و آنگاه تو را بسوي بيابان ميبريم. گفتم اگر تو قشون مرا سالم از بيابان عبور بدهي پاداشي خوب دريافت خواهي كرد. پير مرد كدخدا گفت وظيفه من و پسرم خدمتگذاري است و آنچه از دستمان برآيد كوتاهي نخواهيم كرد.
من به پيرمرد و پسرش اسب دادم تا بتوانند بپاي سواران من بيايند و پيرمرد براي من حكايت كرد بياباني كه من ميخواستم از آن عبور كنم همان بيابان معروف است كه در داستان‌ها گفته‌اند و قشون سلم و طور در آن بيابان از بين رفت و هرگاه من وارد بيابان مزبور مي‌شدم، قشون من نيز مثل قشون سلم و طور از بين مي‌رفت.
پيرمرد بخط مستقيم ما را بسوي مشرق برد تا اينكه بدامنه كوه رسيديم و از او پرسيدم آيا شما هم موقعيكه ميخواهيد بفارس برويد از اين دامنه عبور ميكنيد و خود را بفارس مي‌رسانيد.
مرد سالخورده جواب داد اي امير ما جرئت نمي‌كنيم بتنهائي از اينجا عبور كنيم زيرا اين راه، دزد گاه است. اكنون كه تو با يك قشون بزرگ از اين‌جا عبور ميكني كسي جرئت ندارد بتو حمله‌ور شود ولي اگر تنها باشي يا با كاروان كوچك از اين‌جا عبور كني مورد حمله قرار خواهي گرفت و راهزنان مالت را ميبرند و تو را هم بقتل ميرسانند. گفتم مگر اينجا حاكم ندارد تا اين‌كه براي از بين بردن دزدها اقدام كند. مرد سالخورده گفت از روزي كه من بخاطر دارم اين حاكم در اين‌جا براي كوتاه كردن دست راهزنان اقدام نكرده است. قسمت پائين اين كوه‌ها به زابلستان ميخورد و قسمت بالاي آن به (غور) و افغانستان اتصال پيدا ميكند و اين وسط، بي‌صاحب است و هركس بتنهائي از اينجا عبور كند بقتل مي‌رسد.
حركت ما در دامنه كوه‌ها بسته بود بمواضع آب و طوري ميرفتيم كه بتوانيم در هرجا كه آب هست اتراق كنيم. با اين‌كه پيرمرد مي‌گفت جرئت نميكرد بتنهائي از آن منطقه عبور نمايد همه‌جا را مي‌شناخت. من از او پرسيدم تو كه از اين‌جا نيامدي چگونه اين دشتها و كوه‌ها را بخوبي مي‌شناسي؟ پيرمرد گفت اي امير من در موقع كودكي و آغاز جواني چوپان بودم و گوسفندان خود را در دامنه اين كوه‌ها مي‌چرانيدم. پرسيدم آيا در آن موقع اين‌جا امن بود و اگر امن نبود تو چگونه گوسفندان خود را در دامنه‌هاي اين‌جا مي‌چرانيدي. مرد سالخورده گفت اي امير در آن موقع بيرجند و قائن حاكمي داشت با قدرت و دلير و طوري راهزنان را ترسانيده بود كه كسي جرئت نميكرد گوسفندان مرا بيغما ببرد و راهزنان ميدانستند گوسفنداني كه من ميچرانم از حاكم بيرجند و قائن است.
يكروز هنگام ظهر به نهري رسيديم كه از كوه فرود مي‌آمد و سربازان من نزديك آن نهر اتراق كردند. من قدري از نهر فاصله گرفتم و بعد از اداي نماز به خيمه خود رفتم كه استراحت كنم و يكمرتبه يك مار بمن حمله‌ور شد و قبل از اين‌كه من بتوانم آن جانور مهلك را بقتل برسانم مرا
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 252
گزيد. مار، بالاي قوزك چپ من نيش زد و قبل از اين‌كه بتواند بگريزد من با لگد كمرش را شكستم و ملازمانم آن جانور را بقتل رسانيدند. هنگامي كه مار مرا نيش زد، جز يك سوزش كوچك، مثل اين‌كه خاري در پا فرو برود احساس ديگري نكردم و درد ناشي از نيش مار، در قبال زخم هائي كه من در ميدان‌هاي جنگ خورده بودم قابل نبود. معهذا پيرمرد راهنما را احضار كردم و لاشه مار را باو نشان دادم و گفتم اين جانور مرا نيش زده آيا نيش آن خطرناك است يا نه؟ مرد سالخورده از مشاهده لاشه مار حيرت و وحشت كرد و گفت اي امير، اين مار از نوع مارهاي (كبچه) است و اگر كسي را بزند و فوري، محل نيش را نشكافند و نمكند، مارگزيده خواهد مرد.
گفتم از اين قرار اجل من رسيده و من در اين‌جا زندگي را بدرود خواهم گفت. پيرمرد بانك زد فوري طناب بياوريد. طناب آوردند و مرد سالخورده پاي چپ مرا در نيمه ساق پا محكم بست و گفت براي اين پاي ترا بستم كه زهر مار بدل نرسد. آنگاه خنجر مرا گرفت و محل نيش مار را با خنجر شكافت و دهان را روي شكاف گذاشت و شروع بمكيدن كرد. لحظه به لحظه خوني را كه در دهانش جمع شده بود بيرون مي‌ريخت و من از او پرسيدم براي چه اين كار را ميكند. وي در جواب گفت براي اين‌كه زهر از بدن تو خارج شود. از ظهر كه من گرفتار نيش مار شدم تا هنگام نماز عصر، آن مرد بي‌انقطاع محل زخم را مي‌مكيد و خون را از دهان بيرون مي‌ريخت. در آن موقع حس كردم كه تب كرده‌ام و به پيرمرد گفتم آيا مارگزيده تب ميكند؟ مرد سالخورده گفت بلي اي امير و در حال تب ميميرد.
گفتم من از مرگ بيم ندارم و پيوسته مرگ را استقبال كرده‌ام. پيرمرد گفت من چون پاي تو را با طناب بستم و مانع از اين شدم كه زهر بدل تو برسد و محل نيش مار را شكافتم و زهر را مكيدم و بيرون آوردم تو نخواهي مرد و اين‌جا بمان تا وقتي كه معالجه شوي. آنگاه پيرمرد راهنما اظهار كرد امروز، وقتي من وارد خيمه تو شدم و لاشه مار كبچه را ديدم بسيار حيرت كردم براي اينكه در اين هواي گرم مار از سوراخ خود بيرون نمي‌آيد. در پشت اين كوه مار (كبچه) بمقدار زياد وجود دارد ولي هيچ‌يك از آنها در موقع گرما از سوراخ خارج نمي‌شوند و مار آنقدر ظريف است كه اگر در معرض آفتاب تابستان و صحرا قرار بگيرد. ميميرد و من نميدانم اين مار كه بتو نيش زد چگونه وارد خيمه‌ات گرديد.
مدت سه روز من در آنجا كه مار مرا گزيده بود توقف كردم و روز سوم تب قطع شد و در آن سه روز پاي چپ من طوري متورم شده بود كه گوئي يك مشك پر از آب است ولي بعد از آن ورم پا تخفيف يافت و من توانستم سوار بر اسب شوم و از آن‌جا براه بيفتم.
مرد سالخورده مي‌گفت كه مار كبچه تخم ميگذارد و روي تخم ميخوابد و هربار از پنج تا سي توله مار از تخم‌ها خارج مي‌شود و بهمين جهت است كه در پشت آن كوه‌ها مارهاي كبچه از مورچه فراوانتر مي‌باشد. بعد از اين‌كه از آنجا براه افتاديم من هر زمان كه ميخواستم وارد خيمه خود شوم دقت مي‌كردم تا اين‌كه گرفتار نيش مار نشوم و پيرمرد همچنان براهنمائي ادامه داد.
كوه‌هائي كه ما از دامنه آنها عبور ميكرديم رنگارنگ بود و ما ميديديم كه بعضي از آنها به رنگ سبز و برخي برنگ زرد و بعضي هم نارنجي مي‌باشد. در هيچ يك از آن كوه‌ها درخت نديدم و حال آنكه در كوه‌هاي استراباد و مازندران و گيلان درخت بمقدار زياد يافت مي‌شد. با اين‌كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 253
كوه‌ها درخت نداشت داراي آب بود و نهرهاي كوچك آب، از كوه‌ها خارج ميگرديد و در دامنه كوه جريان پيدا مي‌كرد و همه آنها در بيابان از بين رفت. يك روز كه كنار يك نهر اتراق كرده بوديم من در نهر سنگ ريزه زرد رنگ ديدم و تصور كردم كه طلا مي‌باشد مرد سالخورده كه راهنماي ما بود مرا از اشتباه بيرون آورد و گفت آن سنگريزها مطلا است نه طلا ولي در بعضي از كوه‌ها كه ما از دامنه‌هاي آنها گذشتيم طلا وجود دارد.
پس از اين‌كه از دامنه كوه‌ها عبور كرديم راهنماي سالخورده و پسرش مرا بمنطقه‌اي رسانيدند كه در جنوب بيابان لم‌يزرع و غيرقابل عبور قرار گرفته بود. در آنجا پيرمرد بمن گفت اينك تو اي امير در نقطه‌اي هستي كه مي‌تواني از راه صحرا بفارس بروي و ديگر اسب‌هاي تو در بيابان از تشنگي تلف نخواهند شد گفتم آيا تو از راهي كه آمديم مراجعت خواهي كرد مرد پير گفت اي امير من جرئت ندارم كه از آن راه برگردم زيرا دزدان من و پسرم را خواهند كشت و اگر تو بمن كمك كني من از راه بيابان لم‌يزرع به (رباط خان) مراجعت مي‌نمايم.
پرسيدم آيا مي‌تواني از راه بيابان خشك به (رباط خان) برگردي. آن مرد گفت بلي اي امير چون ما با شتر مراجعت خواهيم نمود و شتر در راه بيابان بيش از يكمرتبه آب نميخورد و من ميتوانم آب را با خود ببرم. من براي آن پيرمرد خدمت‌گزار و پسرش چند شتر فراهم كردم و مبلغي پول برسم پاداش به پدر و پسر دادم و آنگاه بسوي فارس بحركت درآمدم.
از آن ببعد براي آب دوچار مضيقه نشدم چون هرچند فرسنگ يك منبع آب بود و ما مي‌توانستيم اسب‌ها را سيراب كنيم. آذوقه و عليق هم بقدر كافي بدست مي‌آمد تا اين‌كه بفارس رسيدم.
در آنجا كلانتر نزد من آمد و بتفصيل چگونگي قتل پسرم (شيخ عمر) را باطلاعم رسانيد و گفت قاتل پسر تو، افراد قبيله (بوير) هستند و آنها بعد از قتل (شيخ عمر) بكشور خود مراجعت كردند. كشور آنها منطقه‌ايست مشجر و جنگلي داراي آب فراوان و در آن منطقه هر كماندار (بوير) يك يل است و هيچكس در آنجا نمي‌تواند با قبيله (بوير) پيكار كند بطوري كه غلبه نمايد. من براي خيرخواهي ميگويم كه تو اگر بكشور (بوير) بروي قشون خود را بهلاكت خواهي رساند و كسي در خود كشور (بوير) از عهده افراد آن قبيله برنمي‌آيد. گفتم راجع باين موضوع فكر خواهم كرد و تصميم خود را بعد، آشكار خواهم نمود.
آنگاه راه شيراز را پيش گرفتم و پس از ورود بآن شهر تحقيق كردم كه بدانم آيا آنچه (كلانتر) شيراز گفته حقيقت دارد يا نه؟ اتفاق مي‌افتد كه مردي با ديگران دشمن است و براي اينكه وسيله محو آنان را فراهم كند آنها را متهم بقتل مي‌نمايد و من لازم ميدانستم كه قبل از جنگ راجع بآنچه كلانتر شيراز بمن گفته تحقيق نمايم و اگر حقيقت داشت، درصدد برآيم كه از از قبيله (بوير) انتقام بگيرم، بعد از اين‌كه تحقيق كردم معلوم شد كه گفته كلانتر شيراز صحيح است و (شيخ عمر) را افراد قبيله (بوير) بقتل رسانيده‌اند و بعد از مرگش جنازه وي را در دشت نرگس بامانت گذاشتند تا اين‌كه من محل قبرش را معين كنم.
با اينكه از سفر اول من به شيراز مدتي نميگذشت چند تن از عارفان كه من در شيراز با آنها مباحثه كرده بودم زندگي را بدرود گفتند. از جمله محمد شيرازي، شمس الدين ملقب به حافظ كه گفتم نتوانست قرآن را از آيات انتها بسوي ابتدا بخواند و من خواندم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 254
زندگي را بدرود گفته بود.
(صباح الدين يوسف سنبلي) هم در قيد حيات نبود. ليكن شيخ (حسن بن قربت) و (زكريا فارسي معروف به وافق) حيات داشتند و نزد من آمدند و من بهريك از آنها مبلغي زر دادم اما مجال نداشتم كه مثل مرتبه اول كه به شيراز رفتم مجمعي از عارفان تشكيل بدهم و با آنها مباحثه كنم.
در شيراز خود را براي حمله به كشور (بوير) آماده كردم. بمن گفتند كه سرزمين (بوير) يك نوع كوه است اما كوهي بسيار طولاني و عريض كه يك كشور را بوجود آورده و در آن كوه، آنقدر درخت وجود دارد كه در بعضي از مناطق آفتاب بر زمين نمي‌تابد. بمن گفتند كه در كشور (بوير) صدها رودخانه و نهر آب جاري است و اگر سكنه (بوير) مبادرت بفلاحت كنند مردمي توانگر خواهند گرديد: ليكن آنها مبادرت بفلاحت نمي‌كنند و ترجيح ميدهند كه بكشورهاي اطراف دستبرد بزنند تا اينكه معاش خويش را تأمين نمايند، (شيخ عمر) پسر منهم قرباني چپاول شد و افراد قبيله (بوير) ميخواستند هرچه دارد به يغما ببرند و چون پسر من مردي نبود كه تسليم گردد با آنها پيكار كرد و بقتل رسيد.
پاز بمز گفتند كه كشور (بوير) فقط دو راه دارد و از يكي از آن دو راه بايد وارد كشور مزبور شد. در ساير قسمت‌ها كشور مزبور محاط از كوه است و آن دو راه هم باريك مي- باشد. اگر يك عده از افراد قبيله (بوير) آن دو راه را بگيرند مخال است يك قشون بتواند خود را به سرزمين (بوير) برساند و سكنه آنجا را مغلوب كند.
با هريك از مردان مطلع كه راجع بكشور (بوير) مشورت نمودم مرا از رفتن بآنجا منع كردند و گفتند قشون خود را در معرض هلاكت قرار خواهي داد آنهم مشروط بر اينكه بتواني وارد (بوير) شوي. اين بود كه درصدد برآمدم افراد قبيله مزبور را فريب بدهم. من بوسيله سربازان خود و عده‌اي از سكنه شيراز شهرت دادم كه قصد دارم پول و جواهر خود را باصفهان بفرستم و خود در فارس بمانم. شهرت مزبور طوري داده شد كه حتي سربازان من باور كردند تا چه رسد به شيرازيها.
بعد، كارواني را براه انداختم كه پانصد اسب و شتر داشت و خط سير كاروان را طوري معين نمودم كه از نزديكي كشور (بوير) عبور كند و افراد آن قبيله بتوانند به سهولت كاروان مرا مورد دستبرد قرار بدهند. من كاروان را طوري براه انداختم كه سربازان مسلح با كاروان نبودند و فقط چند سرباز را گماشتم كه با كاروان بروند تا افراد (بوير) حيرت ننمايند كارواني كه زر و گوهر حمل مي‌نمايد چرا مستحفظ ندارد.
بعد از اينكه وسائل بحركت درآوردن كاروان فراهم گرديد، عده‌اي از سواران زبده خود را مأمور كردم كه وقتي افراد نبيله (بوير) به كاروان حمله‌ور ميشوند كه آنرا مورد غارت قرار دهند آنها را محاصره نمايند. اما خونشان را نريزند زيرا من ميل داشتم كه افراد قبيله (بوير) را زنده دستگير كنم تا بعد بتوانم براي ورود بكشور (بوير) آنها را مورد استفاده قرار دهم. نقشه من بموقع اجرا گذاشته شد و بطوري كه پيش‌بيني مينمودم نزديك هزار نفر از افراد قبيله (بوير) كه همه پياده بودند به كاروان حمله‌ور شدند و هنگامي كه ميخواستند اسب ها و استرهاي كاروان را با بارها ببرند سواران من، آنان را محاصره كردند و همه را دستگير
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 255
نمودند و كاروان كه بظاهر ميبايد باصفهان برود مراجعت كرد.
من امر كردم كه اسراء را مورد تحقيق قرار بدهند و بدانند كه آيا غير اردو راه معروف، كه براي ورود بكشور (بوير) وجود دارد راه‌هاي ديگر هست كه بتوان از آنها بآن سرزمين رفت؟ پس از تحقيق معلوم شد راه‌هاي ديگر هم براي ورود بكشور (بوير) و خروج از آنجا هست ليكن آن راه‌ها، راه بز كوهي مي‌باشد و انسان نمي‌تواند از آن عبور كند مگر با استقبال از خطر سقوط از كوه و مرگ و شرط عقل و حزم اينست كه از همان دو راه وارد سرزمين (بوير) شوند يا از آن خارج گردند.
مرتبه‌اي ديگر در فارس دستور دادم كه دارو بسازند (در قديم در شرق باروت را باسم دارو ميخواندند- مارسل بريون) من ميدانستم كه براي ورود بسرزمين (بوير) بايد از دو وسيله استفاده كرد. يكي از اسراء و ديگري از دارو. من يقين داشتم كه سربازان (بوير) دليرتر از سربازان پادشاه (غور) نيستند معهذا جنگجويان پادشاه (غور) بر اثر احتراق دارو از پا درآمدند و باحتمال زياد سلحشوران (بوير) هم از دارو از پا درمي‌آيند وسائل ساختن دارو در فارس وجود داشت و بعد از اينكه دارو ساخته شد دستور دادم كه آن را در كيسه‌هاي چرمي جا بدهند و بر سر كيسه فتيله‌اي نصب نمايند و فتيله عبارتست از ريسماني باريك كه آنرا با دارو مي‌آلايند تا اين‌كه بسهولت آتش بگيرد و بعد از اين‌كه آتش از فتيله بدارو رسيد متحرق مي‌شود.
قسمتي از سواران خود را خارج از سرزمين (بوير) متوقف كردم و بقسمتي ديگر دستور دادم كه پياده شوند و اسب‌هاي خود را بهمقطاران بسپارند چند نفر از سردارانم بمن گفتند چون كشور (بوير) داراي دو مدخل است بهتر آنكه از هر دو مدخل حمله كنيم تا اين‌كه نيروي مدافعه سلحشوران (بوير) متفرق گردد و نتوانند پايداري نمايند. ولي من نميخواستم سربازان خود را بكشتن بدهم و گفتم در آغاز، از يك مدخل مبادرت بحمله ميكنم و حمله من آزمايش است اگر نتيجه آزمايش منفي شود همان بهتر كه از يك مدخل حمله نمائيم تا اين‌كه عده‌اي كمتر از سربازانم بقتل برسند و اگر نتيجه آزمايش مثبت گرديد مي‌توان از مدخل ديگر نيز حمله نمود.
پس از اينكه مقدمه و وسيله حمله فراهم شد امر كردم كه اسيران (بوير) را جلو بيندازند تا اين‌كه سلحشوران (بوير) نتوانند بسوي سربازان ما تيراندازي كنند و اگر كردند، همقطاران خود آنها كشته شوند در عقب اسيران (بوير) عده‌اي از سربازان ما حامل كيسه‌هاي دارو (باروت) حركت مي‌كردند و آنها موظف بودند كه فتيله كيسه‌ها را آتش بزنند و آنها را بسوي جنگجويان (بوير) پرتاب نمايند و آنها را از سر راه بردارند تا اين‌كه قشون من بتواند وارد كشور (بوير) شود. خود من با اولين دسته كه به كشور (بوير) حمله‌ور شد براه افتادم تا اين‌كه وضع ميدان جنگ را ببينم.
ممكن بود كه من، از روي گزارش صاحبمنصبان خود از وضع ميدان جنگ آگاه شوم. ولي آزموده بودم كه رؤيت ميدان جنگ، از طرف خود من و استنباط وضع آن چيز ديگر است و من چيز- هائي را مي‌بينم و مي‌فهمم كه صاحبمنصبانم نمي‌بينند يا اين‌كه مشاهده مي‌كنند ولي نمي‌فهمند.
دسته اول كه مبادرت بحمله كردند مغفر بر سر و خفتان در برداشتند تا اينكه بتوانند در قبال تيراندازي سلحشوران بوير جلو بروند. ما پياده براه افتاديم و از يك راه بالنسبه هموار ولي سربالا صعود كرديم و همين‌كه بمدخل سرزمين (بوير) رسيديم باران تير بر ما باريدن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 256
گرفت اگر ما داراي مغفر و خفتان نبوديم بهلاكت مي‌رسيديم و سلحشوران (بوير) بدون ترحم بهموطنان خود كه پيشاپيش ما مي‌رفتند تيراندازي مي‌كردند عده‌اي كثير از اسيران به هلاكت رسيدند يا مجروح شدند و افتادند و نتوانستند برخيزند.
ولي ما زير باران تير جلو مي‌رفتيم و من مقابل خودمان كسي را نميديدم و حتي يك كماندار را مشاهده نميكردم و متوجه گرديدم آنهائي كه تيراندازي مي‌كنند از بالاي درخت‌ها ما را به تير مي‌بندند. كمانداران (بوير) وسط شاخه‌ها جا گرفته بودند و بچشم نمي‌رسيدند و با داشتن حفاظ، به آسودگي بسوي ما تير مي‌انداختند. كيسه‌هاي چرمي ما كه پر از باروت بود، بطور موقت، بي‌فايده شد و كسي ديده نمي‌شد تا ما آن كيسه‌ها را بسوي آنان پرت نمائيم.
گفتم كه گزارش صاحبمنصبان من، ارزش آنرا ندارد كه خود من ميدان جنگ را ببينم و هرقدر گزارش آنها دقيق باشد بپايه استنباط شخصي من نمي‌رسد. در آن موقع اگر من در ميدان جنگ حضور نميداشتم و وضع آنجا را نميديدم نمي‌توانستم براي خنثي كردن اثر تيراندازي چاره بينديشم. وقتي متوجه شدم كه تيراندازان (بوير) درون درختان جا گرفته‌اند و در پناه شاخه‌ها بسوي ما تيراندازي ميكنند و آنها، ما را مي‌بينند ولي ما آنها را مشاهده نمي‌نمائيم بخود گفتم چه تفاوت است بين تيراندازي كه بالاي درخت، درون شاخه‌ها جا گرفته با كمانداري كه بالاي حصار يك قلعه مكان دارد و بسوي ما تيراندازي مي‌كند. اگر ما حصار قلعه را ويران كنيم آن تيرانداز را فرود خواهيم آورد و در هر صورت بازوان او را براي تيراندازي از كار خواهيم انداخت اگر ما بتوانيم درختان را سرنگون كنيم تيراندازان (بوير) را از بالاي اشجار فرود خواهيم آورد و راه را براي عبور قشون خواهيم گشود. من فكر كردم كه آيا حصار يك- قلعه محكم‌تر و استوارتر است يا درختهاي جنگل كه آنجا روئيده بود. از وضع درختها مي‌فهميدم كه درختهاي جنگلي است و با دست انسان كاشته نشده و من نميدانستم كه آيا خواهيم توانست آن درخت‌ها را سرنگون نمائيم يا نه؟ تا آن روز من كيسه‌هاي باروت را براي سرنگون كردن درختها بكار نبرده بودم و نميدانستم كه آيا مي‌توان درخت را بوسيله احتراق باروت سرنگون كرد يا نه؟
به باروت‌اندازان گفتم فتيله‌ها را مشتعل كنند و كيسه‌هاي باروت را بسوي درختها پرتاب نمايند شايد درخت‌ها سرنگون گردد و ما از مزاحمت تيراندازان (بوير) آسوده شويم آنها فتيله‌ها را مشتعل كردند و كيسه‌هاي چرمي پر از باروت را بسوي درخت‌ها پرتاب نمودند كيسه‌ها يكي بعد از ديگري محترق گرديد و دودي چنان انبوه بوجود آمد كه آسمان را تاريك نمود و نفس را در سينه‌ها حبس كرد و من دچار سرفه‌اي شديد شدم ولي چون نسيم مي‌وزيد، دود باروت متفرق گرديد و آنگاه من با حيرت زياد مشاهده نمودم كه از درخت‌ها شعله برميخيزد.
غير از چند درخت كم‌قطر، سرنگون نشده بود اما از تمام درختها شعله برمي‌خواست و معلوم مي‌شد كه درخت‌هاي جنگل از نوع درختهاي روغن‌دار و چرب است لذا بر اثر احتراق باروت مشتعل شد. ما طوري از آن واقعه غيرمترقبه حيرت كرديم كه مات و مبهوت، مشتعل شدن درختان را مي‌نگريستيم. تيراندازان (بوير) بر اثر ايجاد حريق دست از تيراندازي برداشتند و بعضي از آنها با شتاب از درختان فرود آمدند و گريختند. حريق رفته رفته وسعت گرفت و حرارت آتش آنچنان شدت كرد كه ما مجبور شديم به قهقرا برويم.
يكوقت من ديدم از طرف راست و چپ، تا آنجا كه چشم مي‌بيند از تمام درختها آتش
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 257
برمي‌خيزد و در وسط، ارتفاع شعله آتش نزديك سي‌ذرع بود. از آن حريق موحش طوري دود برميخاست كه آفتاب را پوشانيد و فضا تاريك گرديد و من در آن روز آتش جهنم را با چشم‌هاي خود ديدم. يك پرنده نمي‌توانست از وسط آن حريق عبور كند تا چه رسد بيك انسان و با هيچ وسيله نمي‌شد آن آتش جهنم را خاموش كرد. بر اثر آن آتش‌سوزي جنك متوقف شد و من با اينكه از مشاهده آن حريق بزرگ حيران بودم، متوجه شدم كه در هر نقطه كه درختهاي جنگلي روغن‌دار وجود داشته باشد، مي‌توان بوسيله آتش راه را گشود و هرگاه يكصد هزار سلحشور وسط درختها قرار گرفته باشند هميكه آتش شروع شد چاره ندارند جز اينكه بگريزند يا اينكه آنقدر در آتش بمانند تا بسوزند.
مدت ده روز جنگ متاركه شد و در تمام آن مدت از سرزمين (بوير) كه نسبت بكشور فارس خيلي ارتفاع دارد، شعله برميخاست. بعد از ده روز چون تمام درخت‌هاي روغن‌دار در منطقه‌اي وسيع سوخت و از بين رفت، شعله خاموش شد ولي تا ده روز ديگر از زمين تف آتش برميخاست و قشون من نمي‌توانست از آن سرزمين عبور كند. آنگاه بعلت اينكه سرزمين (بوير) بلند است و در آنجا بيش از تمام قسمت‌هاي كشور فارس باران مي‌بارد، باران باريد و تف آتش سرد شد و ما توانستيم وارد سرزمين (بوير) شويم و از روي توده‌اي از خاكستر عبور كرديم.
هيچكس جلوي ما را نگرفت براي اينكه ديگر در آنجا پناهگاهي نبود كه جنگجويان (بوير) بتوانند در پناه آن قرار بگيرند و بسوي ما تيراندازي كنند. قبل از اينكه جنك من با سلحشوران (بوير) آغاز گردد شنيده بودم كه بهشت زمين كشور (بوير) است و بعد از اينكه وارد آن سرزمين شدم دريافتم آنچه راجع بطراوت و صفاي بوير ميگفتند درست بود.
پس از اينكه ما از توده خاكستر عبور كرديم وارد سرزمين مستور از علف شديم و دانستيم كه آنجا مرتع طبيعي است.
ما در كنار رود جيحون داراي مرتع‌هاي طبيعي هستيم و پيوسته در آن مرتع‌ها گله‌هاي اسب و گوسفند و در بعضي از جاها گله‌هاي گاو ميچرند. مرتعي كه در سرزمين (بوير) مقابل ما پديدار بود باندازه يك فرسنگ طول داشت و من در آن حتي يك گوسفند و يك اسب و يك گاو نديدم.
معلوم مي‌شد كه سكنه سرزمين (بوير) از پرورش دام بي‌اطلاع هستند يا اينكه چون ميدانند ما در كشورشان پيشرفت مي‌كنيم دام خود را از آن مرتع خارج كرده‌اند. وقتي به آن مرتع رسيديم (قره خان) را كه از صاحبمنصبان دلير من بود مامور كردم كه برود و اسبهائي را كه در جلگه پائين گذاشته‌ايم بياورد. ما از اين‌جهت اسبها را در جلگه پائين گذاشتيم كه ميدانستيم راهي صعب در پيش داريم ولي بعد از آتشسوزي كه جنگل از بين رفت و راه هموار شد نگاهداشتن اسبها در جلگه پائين دور از مصلحت جنگي بود چون من ميديدم كه زمين هموار است و ما در زمين هموار مي‌توانيم سوار بر اسب راه بپيمائيم و همچنين سوار بر اسب بجنگيم.
به (قره خان) سپردم كه عليق اسبها را از پائين بياورد و با اينكه در سرزمين (بوير) مرتع بود من نميخواستم كه اسب‌ها را با علف مرتع سير نمايم. زيرا در سفرهاي جنگي و در موقع جنك بايد به اسب‌ها علوفه خشك داد وگرنه بر اثر عارضه شكم از راه‌پيمائي باز ميمانند.
بعد از اينكه اسبها را از پائين آوردند، سرعت راهپيمائي ما زياد شد و ما كماكان از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 258
يك سرزمين مسطح و مستور از علف عبور ميكرديم. من فهميدم كه جنگجويان (بوير) در آن زمين مسطح بما حمله‌ور نميشوند. زيرا ميدانند اگر در آنجا بما حمله نمايند نابود خواهند گرديد. من پيش‌بيني مي‌نمودم كه آنها منطقه‌اي را براي جنك انتخاب خواهند كرد كه جنگلي يا كوهستان باشد. دو روز بعد از راهپيمائي در منطقه (بوير) بيك رودخانه پر آب رسيديم با اينكه فصل بهار و طغيان آب نبود وقتي از آن رود عبور مي‌كرديم آب نزديك شكم اسبها مي‌رسيد و من متوجه شدم كه در فصل بهار نميتوان از آن عبور كرد مگر با زورق.
بمن گفتند دو رود ديگر در منطقه (بوير) هست كه همان‌گونه پرآب مي‌باشد و با اينكه آب رودخانه مزبور بدو ساحل سوار ميشد من در طرفين رودخانه اثري از كشت‌زار و باغ ميوه‌دار نديدم و گفته شد كه سكنه سرزمين بوير از زراعت بي‌اطلاع هستند و هرگز گاوآهن و بيل را بكار نبرده‌اند و هيچيك از سلاطين فارس نتوانسته‌اند آنها را كشاورز كنند من هم علاقه‌اي نداشتم كه سكنه سرزمين (بوير) را كشاورز نمايم و آمده بودم كه آن‌ها را بمكافات عمل برسانم.
همان روز كه آن رود پرآب نمايان شد و ما از آن گذشتيم طلايه خبر داد كه بيك منطقه كوهستاني رسيده و هنوز نميداند كه آيا قابل عبور هست يا نه؟ ساعتي بعد از سوي طلايه خبر رسيد كه آن كوه بطور مستقيم قابل عبور نيست و اميدوار مي‌باشد كه آنرا دور بزند. آنگاه خبري ديگر از طلايه رسيد مشعر بر اين‌كه در طرف مشرق آن كوه معبري وجود دارد ليكن جنگجويان (بوير) آن معبر را مسدود كرده‌اند و نمي‌توان از آن گذشت زيرا ارتفاعات را در دست دارند و ممكن است كه سنگ ببارند و تمام سربازان طلايه بر اثر سقوط سنگ بقتل برسند.
به طلايه دستور دادم كه نزديك معبر مزبور متوقف شود و (قره خان) را با دو هزار سوار فرستادم كه وضع آن معبر را ببيند و مشاهده كند كه آيا قابل عبور هست يا نه؟ وقتي عده‌اي سلحشور، در يك معبر كوهستاني، ارتفاعات آنرا اشغال مي‌كنند و خود را آماده مي‌نمايند كه سنگ همان كوه را بر سر مهاجمين ببارند، بايد آنها را از ارتفاعات دور كرد. اگر سردار مهاجم نتواند مدافعين را از ارتفاعات دور كند بايد تمام منطقه كوهستاني را محاصره نمايد تا كساني كه ارتفاعات را اشغال كرده‌اند از گرسنگي و تشنگي بميرند. فارسي‌هائي كه با من بودند مي‌گفتند كه محاصره منطقه كوهستاني فايده ندارد. چون در آن كوه، آب هست و شكار هم وجود دارد و از آن دو گذشته در قسمت‌هائي از كوه، بلوط جنگلي بمقدار زياد يافت مي‌شود و مردم (بوير) ميوه بلوط را بين دو سنگ آرد مي‌كنند و نان طبخ مي‌نمايند. و از علل اصلي پرهيز آنها از زراعت اينست كه هرگز خود را نيازمند نان گندم نديده‌اند تا مبادرت به كشت گندم كنند و نان بلوط در ذائقه آنها باندازه نان گندم لذت دارد.
قره‌خان بمن گفت اي امير، اگر تو دستور بدهي من با سربازان خود از اين راه خواهم گذشت. گفتم من در دليري تو ترديد ندارم و ميدانم كه شجاع هستي و سربازانت هم مثل تو دلير مي‌باشند. ولي نميخواهم سربازان تو را بكشتن بدهم. من اگر سربازان تو را فدا كنم نه فقط سرداري دلير مانند تو، و سربازان شجاعت را از دست خواهم داد بلكه اين راه كه اكنون باز است مسدود خواهد شد. زيرا سنگهائي كه از بالا مياندازند همه را بقتل خواهد رسانيد و لاشه سربازان و اسب‌ها، راه را مسدود خواهد نمود. لذا بايد چاره‌اي ديگر كرد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 259
وقتي نظر ببالا ميدوختيم حتي يك تن از افراد قبيله (بوير) را نميديديم. آنها در قفاي سنگها خود را پنهان كرده بودند اما من مي‌دانستم كه آماده هستند تا روي ما سنگ ببارند.
افراد قبيله (بوير) طوري نامرئي بودند كه (قره خان) گفت شايد در اين‌جا نباشند. ليكن قبل از اين‌كه من (قره خان) را جلو بفرستم، طلايه حضور آنها را خبر داده بود. (قره خان) گفت اي امير، من براي آزمايش با بيست داوطلب از اين معبر عبور ميكنم. اگر بر ما سنگ باريدند معلوم مي‌شود كه بالاي كوه حضور دارند و اگر سنگ نباريدند تو مي‌تواني با قشون خود از اين جا بگذري.
گفتم (قره خان) مردم اينجا صدها سال است كه در اين كشور سكونت دارند و از مقتضيات اين‌جا بهتر از من و تو مطلع هستند. شايد بيش از پنجاه بار، يك قشون، مقابل اين معبر متوقف شده و افراد (بوير) فرمانده قشون را فريب داده‌اند. (قره خان) گفت اي امير چگونه فرمانده قشون را فريب داده‌اند. گفتم وقتي يك عده معدود از اين گذرگاه عبور كردند، روي آنها سنك نباريدند تا فرمانده قشون گول بخورد و تصور كند كسي بالاي كوه نيست و تصميم بگيرد قشون خود را از اين معبر عبور بدهد. اما هنگامي كه قشون بحركت درآمد با ساقط كردن سنگهاي بزرگ تمام سربازان را معدوم كرده‌اند. من نميگويم بطور حتم اين‌طور شد اما بعيد نيست كه (بوير) ها با اين حيله چندين قشون را در اين‌جا از بين برده باشند.
(قره خان) گفت اي امير، خداوند بتو هوش و استعدادي داده كه مافوق هوش افراد عادي است. بهمين جهت، همه چيز را پيش‌بيني ميكني ولي من عقيده دارم كه هنوز قشوني كه از خارج آمده باشد بپاي اين كوه نرسيده تا (بوير) ها بر سربازان آن قشون سنك ببارند و همواره سكنه اين كشور، در جنگلي كه آتش گرفت، جلوي قشون بيگانه را گرفته‌اند. گفتم اين انديشه‌ايست قابل قبول ولي اين مرتبه چون (بوير) ها نتوانستند در آن جنگل جلوي ما را بگيرند و حريق آنرا از بين برد، در اين‌جا جلوي ما را مي‌گيرند. (قره خان) گفت اي امير، اجازه بده كه من با بيست داوطلب از اين‌جا عبور كنم از دو حال خارج نيست يا بر ما سنگ ميبارند و ما بقتل خواهيم رسيد يا سنگ سقوط نخواهد كرد و ما از اين معبر خواهيم گذشت. حتي اگر افراد اين كشور قصد داشته باشند ما را فريب بدهند و از باريدن سنك روي ما خودداري نمايند باز بيست تن از سواران تو از اين گذرگاه عبور كرده، خود را به آنطرف معبر رسانيده‌اند.
بعد از اين گفته (قره خان) با انگشت گذرگاه را نشان داد و گفت اي امير، اگر در گذشته، قشوني از اين معبر مي‌گذشت و به سربازانش سنك ميباريدند استخوان آنها در اين گذرگاه بچشم مي‌رسيد در صورتي كه حتي يك استخوان در اين‌جا نيست. گفتم بعيد نيست خود (بوير) ها استخوان اموات را از اين‌جا برداشته باشند. آنگاه موافقت كردم كه (قره خان) با بيست داوطلب. بتاخت، از آن گذرگاه عبور كند تا بفهمم آيا سنك بر سرشان باريده مي‌شود يا نه؟
چون (قره خان) صاحبمنصبي دلير بود من ميل نداشتم او را در معرض خطري كه فايده جنگي آن، بسيار كم است قرار بدهم ليكن ميدانستم اگر خود او در رأس داوطلبان، از آن گذرگاه عبور نكند سربازانش از بيم سنگسار شدن، جرئت نمي‌كنند از آنجا بگذرند. (قره خان) بانك زد من بيست داوطلب مرگ ميخواهم كه با من از اين گذرگاه عبور نمايد. هركس كه از صف سواران
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 260
جدا مي‌شد و به (قره خان) نزديك مي‌گرديد او را مي‌شمرد و وقتي شماره داوطلبان به بيست نفر رسيد از قبول سايرين خودداري كرد.
بعد به آن بيست نفر گفت تنك اسب خود را محكم ببندند و تا آنجا كه اسب آنها سرعت دارد بشتاب از آن گذرگاه عبور كنند. سپس (فره خان) اسب خود را برانگيخت و آن بيست نفر هم ركاب باسب‌ها كشيدند. من بسواران كه از معبر ميگذشتند توجه نداشتم و كوه را مينگريستم تا بدانم كه عبور سواران چه اثري بوجود مي‌آورد. (قره خان) كه جلو ميرفت، توانست عبور كند و شانزده تن از سوارانش نيز گذشتند. سواران چهار بچهار اسب مي‌تاختند و موقعي كه چهار سوار آخر ميخواستند عبور كنند صداي سقوط سنگها كه از دامنه كوه‌ها پائين مي‌آمد بگوش رسيد. دامنه كوه، عمودي نبود اما شيب زياد داشت و سنگها با سرعت از دامنه سقوط ميكرد اگر مي‌توانستم كه صداي خود را بگوش چهارسوار آخر برسانم فرياد ميزدم كه عمان اسب‌ها را بكشند و توقف كنند ولي صداي مهيب سقوط سنگها آنقدر قوي بود كه نمي‌گذاشت فرياد من بگوش آن چهار نفر برسد و هر چهار تن و اسب‌هاي آنها زير سنگهاي بزرك بقتل رسيدند.
معلوم شد كه افراد (بوير) همانطور كه طلايه من ديده بود در آن كوه هستند و نيز معلوم شد كه آنها تا آن اندازه كه من پيش‌بيني ميكردم هوشيار نمي‌باشند. چون اگر من بجاي آنها بودم بر سر آن بيست سوار سنگ نمي‌باريدم و ميگذاشتم كه آنها، از آن گذرگاه بسلامت عبور كنند تا فرمانده قشون خصم فريب بخورد و دستور عبور قشون خود را صادر نمايد. آنوقت، بر سربازانش سنك مي‌باريدم و قشون او را نابود مي‌كردم.
گذرگاهي كه (قره خان) و شانزده سربازش از آن گذشتند تنگ بود و لاشه سربازان و اسبها تقريبا آنرا مسدود كرد و اگر ما ميخواستيم از آنجا بگذريم ميبايد لاشه‌ها را از بيش پا، برداريم من ده داوطلب خواستم كه وارد معبر شوند و تا نزديك لاشه‌ها بروند ولي از آنها عبور نكنند.
چون من متوجه شده بودم كه وضع كوه باحتمال زياد طوريست كه افراد (بوير) فقط در آن منطقه مي‌توانند سنگ ببارند و قادر نيستند كه در مبداء و منتهاي گذرگاه ما را سنگسار كنند.
ده سرباز داوطلب سوار بر اسب براه افتادند و وارد معبر شدند و من ميديدم كه سواران از بيم سنگ، سرها را متوجه بالا كرده‌اند تا ببينند آيا سنگ سقوط ميكند يا نه؟ سواران به لاشه‌ها نزديك شدند ولي از آن نگذشتند و همان‌وقت صداي خوفناك سقوط سنگها بگوش رسيد. سواران تا آنجا كه قادر بودند با سرعت عقب‌نشيني كردند ولي من ديدم كه سنگها روي لاشه‌ها فرود آمد.
معلومم شد كه مدافعين جز در آن منطقه نمي‌توانند روي سربازان من سنگ ببارند اين موضوع گرچه مفيد بنظر نمي‌رسيد ولي در جنگ، هرقدر انسان از موضع دشمن بيشتر اطلاع داشته باشد بهتر است. من در فكر بودم چگونه راه عبور را بگشايم و قشون خود را از آسيب سنگ حفظ كنم كه ناگهان ديدم از بالاي كوه، و از يك نقطه بالنسبه مسطح، مردي اشاره ميكند و با تعجب مشاهده نمودم كه آن مرد (قره خان) است. (قره خان) بعد از اين‌كه دريافت توجه مرا جلب كرده بطرف راست اشاره مي‌نمود و انگشت بر لب‌ها مي‌گذشت. فهميدم منظورش اينست كه خصم در طرف راست او مي‌باشد و من نبايد فرياد بزنم و او هم نمي‌تواند بانك برآورد چون سبب جلب توجه افراد (بوير) خواهد گرديد.
واضح است كه من دريافتم (قره خان) بعد از عبور از گذرگاه اسب خود را رها نموده، راهي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 261
براي صعود بر كوه يافته و ناگزير راه صعود او طوري است كه مدافعين نتوانسته‌اند وي را ببينند.
ولي آنها كه (قره خان) را نمي‌بينند ما را مشاهده مي‌كنند و اگر ما بسوي (قره خان) اشاره كنيم توجه مدافعين جلب خواهد شد و خواهند فهميد كه عده‌اي از مردان ما در كوه هستند. من بفرمانده دسته‌ها اطلاع دادم بمردان خود بسپارند كه بسوي كوه اشاره نكنند و چشم به آن ندوزند تا مدافعين ندانند كه عده‌اي از سربازان ما در كوه هستند. چند تن از كساني كه از گذرگاه عبور كردند كنار (قره خان) ديده مي‌شدند و بعد قره خان بطرف چپ خود اشاره كرد، يعني از آن راه بمن نزديك شويد. من چون حدس ميزدم كه در معرض رؤيت دشمن هستم بيكي از صاحب‌منصبان خود گفتم برود و بفهمد كه قره‌خان چه ميگويد و اگر نتوانست از او خبري ادراك كند با تير يك رشته ريسمان باريك كه منتهي به ريسمان ضخيم شود براي قره‌خان بفرستد و او مي‌فهمد كه ما ميخواهيم بوسيله ريسمان يك نفر را پيش او بفرستيم و بدانيم او چه ميگويد.
بين ما و مردان قره خان بوسيله طناب رابطه برقرار شد در حالي‌كه عده‌اي از مردان ما، يكي بعد از ديگري بوسيله طناب از كوه بالا ميرفتند و بمردان قره خان ملحق مي‌شدند من امر كردم كه مردان ما مقابل معبر كه گفتم طرف مشرق واقع شده بود تظاهر كنند و چنين نشان بدهند كه قصد عبور از آنجا را دارند تا توجه مردان بوير كه بالاي كوه بودند بسوي قره خان معطوف نگردد. پانصد تن از مردان من بوسيله طناب بالاي كوه رفتند و به قره خان ملحق گرديدند.
من گفتم مقداري تير براي كمان‌ها و مقداري سنگ براي فلاخن‌ها بالاي كوه بفرستند زيرا اگرچه آن كوه سنگي بود، ولي شايد مردان من نميتوانستند بالاي كوه سنگ را بشكافند تا براي فلاخن گلوله بدست بيآورند. (گلوله يعني سنگ مدور كه در فلاخن ميگذاشتند و نوعي از آن بزرگ بود و در منجنيق مورد استفاده قرار ميگرفت- مارسل بريون). فرماندهي مرداني را كه بالاي كوه رفته بودند به قره خان واگذاشتم و او موظف شد حمله كند و مردان بوير را كه بالاي كوه بودند و بر ما سنگ مي‌باريدند معدوم نمايد.
وقتي قره خان و سربازان من بالاي كوه مبادرت بحمله كردند من جنگ آنها را نديدم زيرا وضع كوه طوري بود كه جنگ آنها ديده نمي‌شد. ولي از بالاي كوه صداي نعره جنگاوران بگوش ميرسيد و گاهي يك صداي موحش مسموع ميگرديد و آن صداي كساني بود كه از كوه پرت مي‌شدند و بعضي از آنها وقتي بزمين مي‌رسيدند قدرت فرياد زدن نداشتند. برخي از آنها كه از كوه سقوط ميكردند از مردان من بودند و بعضي از مردان بوير.
هنگامي كه سربازان من و مردان بوير از كوه سقوط ميكردند و استخوان‌هاي آنان پس رسيدن بزمين درهم مي‌شكست من احساس خود را تحليل ميكردم تا بدانم آيا از سقوط آنان منقلب ميشوم يا نه؟ مرگ در ميدان جنگ، براي من يك واقعه عادي بود و كشته شدن يكصد هزار سرباز در ميدان جنگ، در من اثر نمي‌كرد ولي آن نوع مرگ برايم تازگي داشت و تا آن روز، اتفاق نيفتاده بود كه سربازان بالاي كوه بجنگند و من با چشم خود ببينم كه آنها سقوط مي‌كنند و همينكه بزمين ميرسند جان مي‌سپارند. اما وقتي مردان من از كوه سقوط ميكردند دلم تكان نميخورد و مثل اين بود كه آنها مقابل ديدگان من با شمشير كشته شده‌اند. بعد متوجه شدم كه آنگونه مرگ، بهتر از اينست كه انسان شمشير بخورد يا نيزه‌اي در بدنش فروبرود زيرا كسي كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 262
بسختي مجروح ميشود گاهي مدت ده روز در حال احتضار است و جان، با كندي از بدنش بيرون ميرود و با تحمل زجر، ميميرد، ولي كسي كه از كوه پرت مي‌شود، در همان لحظه كه بزمين رسيد جان ميسپارد و مرگ وي آنقدر سريع است كه مجال ندارد درد را تحمل كند.
يك وقت قره خان از بالاي كوه فرياد زد اي امير، ديگر اينجا كسي نيست و تو ميتواني عبور كني. من امر كردم سنگها را كه در گذرگاه ريخته بود و هم‌چنين جنازه‌ها را بردارند كه راه براي عبور قشون من باز شود. با اينكه قره‌خان گفته بود ديگر دشمن در بالاي كوه نيست طبق رسم هميشگي خود كه احتياط را از دست نميدهم يك طلايه جلو فرستادم و طلايه من لحظه بلحظه علامت ميداد كه راه باز است. سواران من از معبر عبور كردند و ما بجلگه‌اي رسيديم كه نهري از آن ميگذشت. من نظر بخورشيد انداختم و ديدم مقداري از روز باقي است اما تپه‌هائي در پيش بود ما هنگامي بآن تپه‌ها ميرسيديم كه شب فرود مي‌آمد و عبور از تپه‌ها در موقع شب در كشور خصم كاري بود خطرناك.
لذا در آن جلگه كنار نهر، اردوگاه بوجود آورديم و من اطراف اردوگاه سه رديف نگهبان يكي بعد از ديگري گماردم چون ممكن بود كه جنگجويان بوير بما شبيخون بزنند.
وقتي براي طبخ غذا آتش افروختيم قره خان آمد و چگونگي جنگ را در بالاي كوه حكايت كرد و گفت: همراهان او كه با وي بالاي كوه رفتند شانزده نفر بودند و پانصد تن هم از پائين بكمك وي فرستادم و او با آن عده پانصد و شانزده نفري بمردان بوير كه بنظر ميرسيد پانصد نفر باشند حمله كرد. وضع كوه طوري است كه مردان بوير تا آخرين لحظه سربازان ما را نديدند و وقتي مورد حمله قرار گرفتند بكلي غافل‌گير شدند. آنها دو دسته بودند و دسته‌اي كلنگ و و ديلم و قلم آهني و بيل داشتند و كارشان اين بود كه سنگها را از كوه جدا نمايند. دسته‌اي ديگر آن سنگها را لب كوه ميبردند و از آنجا پائين ميانداختند. قره خان و سربازان يكمرتبه بآنها حمله‌ور شدند و در لحظه‌هاي اول با تير و سنگ فلاخن عده‌اي از آنها را از پا درآوردند آنگاه جنگي، خونين بين طرفين، در بالاي كوه درگرفت و بر اثر آن جنك عده‌اي از سربازان ما و سربازان بوير از كوه پرت گرديدند.
قره‌خان مي‌گفت اي امير مردان اينجا سرسخت هستند و من ديدم بعضي از آنها با اين‌كه بشدت مجروح بودند و نميتوانستند از زمين برخيزند ميكوشيدند كه با دشنه، پي سربازان ما را قطع نمايند. ولي عاقبت همه از پا درآمده مقتول يا مجروح گرديدند و عده‌اي اسير شدند بازماندگان، وقتي مرگ خود را حتمي ديدند از راهي كه قره خان بالاي كوه رفته بود مراجعت كردند و گريختند و در جنك آنروز دويست و چهل و يكنفر از سربازان ما كشته شدند و عده‌اي از آنها مجروح گرديدند و قره خان مجروحين را با كمك سربازان سالم از كوه فرود آورد.
بعد از اينكه اظهارات قره‌خان تمام شد پرسيدم در ازاي اين خدمت كه بمن كردي چه ميخواهي؟ قره خان گفت اي امير، وظيفه من فداكاري در راه تو است. گفتم قره خان من بدفعات تو را در جنگها آزموده بودم و ميدانستم كه مردي دلير هستي ولي امروز بمن نشان دادي كه علاوه بر دليري داراي ابتكار مي‌باشي. تو با دليري زير باران سنگ از گذرگاه عبور كردي و آنگاه از عقب كوه مراجعت نمودي و خود را بالاي كوه بمن نشان دادي و فهمانيدي كه ميتوان از آن راه افرادي را بالا فرستاد. بعد هم فرماندهي كساني را كه من بالاي كوه فرستاده بودم برعهده گرفتي و دشمن را نابود كردي و راه عبور از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 263
گذرگاه را گشودي و اگر ابتكار تو نبود ما هفته‌ها بلكه ماه‌ها مقابل كوه متوقف مي‌شديم و شايد ناچار بوديم كه از اين كشور مراجعت نمائيم بدون اينكه خصم را پامال كرده باشيم.
قره خان دوباره گفت اي امير، وظيفه من فداكاري و جان نثاري است. گفتم اي مرد دلير و مبتكر من ده هزار دينار نقد بتو ميپردازم و بعد از اين‌كه بسمرقند رسيديم دخترم زبيده را كه موقع شوهر كردنش رسيده بتو ميدهم. قره خان گفت اي امير من غلام هستم و لياقت دامادي تو را ندارم. گفتم امروز بمن ثابت كردي كه لايق دامادي من هستي و گفتم كه ده هزار دينار زر مقابل قره خان بگذارند. هنگامي كه زر مي‌آوردند چشم من بالاي كوه بروشنائي افتاد و در آن موقع براي اولين بار در دوره عمر بر خود لرزيدم. لرزه من ناشي از وحشت نبود بلكه از اين مرتعش شدم كه دريافتم، يك خبط غيرقابل بخشايش كرده‌ام.
مردي چون من كه تمام عمر را در جنك گذرانيده نمي‌بايد يك چنان خبط بزرگ را بكند و پس از اينكه با آن اشكال، گذرگاهي را گشود آنرا باز بگذارد تا اينكه خصم دوباره آن گذرگاه را ببندد و راه مراجعت از كشور بوير مسدود شود. گرچه كشور بوير مدخل ديگر هم داشت و ما مي‌توانستيم كه از آن خارج شويم ولي از كجا معلوم كه مقابل آن مدخل هم كوهي با يك گردنه صعب العبور وجود نداشته باشد و راه را بر ما نبندد.
بطوري كلي، يك سردار جنگي، نبايد آن خبط را بكند و راهي را كه با آن صعوبت گشوده است بدون پاسبان بگذارد.
گفتم قره خان آيا خسته هستي و ميل داري بخوابي قره خان گفت اي امير گرچه من خسته هستم ولي براي خدمتگذاري بتو مي‌توانم از خواب صرفنظر كنم گفتم امروز من اشتباه كردم و موقعي كه قشون خود را از گذرگاه عبور ميدادم براي فتح الباب در آنجا نگهبان نگماشتم و بعقيده تو براي حفظ اين گذرگاه چند سرباز ضرورت دارد. قره خان گفت پانصد نفر كافي است گفتم ولي اكنون كه تو آنجا ميروي شايد مجبور خواهي شد بجنگي و هزار نفر با مشعل‌هاي كافي با خود ببر. قره خان گفت اي امير اطاعت ميكنم اما بطوري كه گفتم ما عده‌اي از مردان بوير را اسير كرده‌ايم و قبل از اينكه براه بيفتيم ممكن است كه از آنها تحقيق نمائيم.
گفتم اسراء را بياوريد. اسيران را آوردند و من بطرف كوه اشاره كردم و روشنائي‌ها را بيكي از آنها نشان دادم گفتم هموطنان تو در اين موقع شب بالاي كوه چه ميكنند؟ او گفت اجساد را از زمين برميدارند و بحال مجروحين ميرسند.
جواب آن مرد معقول بود اما ايرادي داشت و من از ديگري پرسيدم براي‌چه هموطنان تو، در تاريكي شب، اجساد را جمع‌آوري مي‌كنند آيا نميتوانند تا صبح صبر كنند؟ آن مرد گفت اي امير بزرگ در اينجا گوركن فراوان است و جنازه‌ها را ميخورند و ديگر اينكه مجروحين احتياج بكمك دارند و بايد زودتر بكمك آنها رفت. اين جواب هم معقول بود فهميدم كه منظور آن مرد از گوركن (كفتار) است. از اسير سوم كه بنظر ميرسيد نسبت بديگران برجستگي دارد پرسيدم آيا هموطنان تو دوباره گذرگاهي را كه ما از آن گذشتيم اشغال ميكنند آن مرد پرسيد براي‌چه اشغال كنند اشغال كردن گذرگاه چه فايده دارد گفتم فايده‌اش اين است كه وقتي ما بخواهيم مراجعت كنيم دوچار صعوبت خواهيم شد. مرد (بويري) گفت تصور نميكنم كه بتوان تو را وادار به مراجعت كرد و من پيش‌بيني ميكنم كه تو هر زمان كه خود بخواهي از اينجا خواهي رفت.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 264
به قره خان گفتم درنگ جايز نيست برخيز و گذرگاه را اشغال كن و بعد در آنجا بخواب و آذوقه و آب را با خود ببر. قره خان با هزار سرباز بطرف كوه رفت و عده‌اي را هم با خود برد تا اينكه بعد از پياده شدن قره خان و سربازانش اسب‌ها را برگردانند.
من چشم از كوه بر نميداشتم و ميخواستم بفهمم كه آيا بين نيروي قره خان و كساني كه در كوه هستند جنك درخواهد گرفت يا نه؟ اگر طبق اظهار اسيران، كساني كه بكوه رفتند منظوري جز جمع‌آوري اجساد و كمك بمجروحين نداشته باشند مراجعت مي‌كنند و در موقع بازگشت ممكن است بقره خان برخورد نمايند و اگر قره خان ببيند كه آنها فقط حامل اجساد و مجروحين هستند با آن‌ها نخواهد جنگيد ولي آنها را مورد تحقيق قرار خواهد داد كه آيا در كوه نگهبان گذاشته‌اند يا نه؟
لزومي نداشت كه من در اين قسمت‌ها براي قره خان دستور بخصوص صادر كنم چه بايد كرد.
در حالي‌كه مشغول نظاره كوه و در واقع روشنائي‌ها بودم صدائي همچون زوزه از راه دور بگوشم رسيد از اسيري كه نسبت بديگران برجستگي داشت پرسيدم اين صدا از چيست؟
جواب داد زن‌ها گريه ميكنند. پرسيدم آيا زنها هم براي آوردن اجساد و مجروحين بالاي كوه رفته‌اند. جواب داد نه، زن‌ها پائين كوه هستند و هنگامي كه اجساد و مجروحين را بپاي كوه آوردند آنها شروع بشيون كردند. مرد اسير درست ميگفت و عده‌اي از مشعل‌ها پاي كوه بنظر ميرسيد من گفتم اسيران را از حضور من ببريد و تا مدتي شيون زنها از دور بگوش ميرسيد و رفته رفته صداي شيون ضعيف و آنگاه قطع گرديد.
من نميتوانستم بخوابم و مسئله بدون نگهبان گذاشتن معبر كوهستاني مرا منقلب كرده بود و در آن قصور هيچكس جز من خطاكار نبود. ولي پيكي از طرف (قره خان) آمد و بمن بشارت داد كه گذرگاه باز است و خصم نه بالاي كوه نگهبان دارد، نه پائين آن و خود (قره خان) گذرگاه و بالاي كوه را اشغال كرده است. آنوقت آسوده خاطر شدم و خود را آماده خوابيدن كردم معهذا قبل از خواب اردوگاه را از نظر گذرانيدم و بافسران گفتم براي شبيخون خصم آماده باشند و طبق معمول ميدان جنگ بدون اينكه لباس را از تن درآورم به خواب رفتم و قبل از اينكه سپيده بامداد هوا را روشن كند از خواب برخاستم در حالي‌كه سربازانم هنوز در خواب بودند.
كنار نهر وضو گرفتم و در مسجدي كه در سفرها با خود ميبردم نماز خواندم و آنگاه چون گرسنه بودم گفتم برايم غذا بياورند. رسم من اينست كه در ميدان جنك بخصوص شب‌هائي كه احتمال داده ميشود مورد شبيخون قرار بگيرم غذا نميخورم چون خوردن غذا سبب سنگيني خواب مي‌شود و خواب سردار جنگي بايد سبك باشد. من سربازان را بحال خود ميگذارم كه بخوابند ولي از خواب سنگين پرهيز مي‌نمايم.
قبل از اين‌كه فرمان عزيمت قشون صادر گردد، متوجه شدم كه خبط شب گذشته نبايد تجديد گردد و من بايد بين قشون خود و (قره خان) وسيله ارتباط برقرار كنم تا اينكه خصم، ارتباط ما و او را قطع ننمايد. (امير حسين) را كه فرزند يكي از امراي (باخزر) واقع در خراسان و در آن تاريخ سي‌ساله بود احضار كردم و باو گفتم من تو را با هزار سوار در اين‌جا مي‌گذارم و خود با قشون مي‌روم تو در اين‌جا مكلف هستي كه نگذاري رابطه ما با (قره خان) قطع شود. بعد از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 265
رفتن ما، دشمن ممكنست اينجا بيايد و اين سرزمين را اشغال كند و در آنصورت (قره خان) و سربازانش بالاي كوه تحت محاصره قرار خواهند گرفت و چون اين‌جا در تصرف دشمن است من نمي‌توانم بكمك (قره خان) بروم
امير حسين گفت اي امير آسوده خاطر باش كه من در اين‌جا رابطه خود را با تو، و (قره خان) حفظ خواهم كرد و نخواهم گذاشت كه دشمن، در اين‌جا، فاصله‌اي بين تو و (قره خان) بوجود بياورد آنوقت براه افتادم تا از تپه‌ها بگذرم و چون چند راه باريك در جلو بود، گفتم از اسيران براي راهنمائي استفاده كنند.
تا آن موقع من در خاك (بوير) يك خانه نديده بودم و از اسيري پرسيدم مگر در كشور شما خانه‌سازي مرسوم نيست؟ اسير جواب داد خانه‌هاي ما آنطرف است و با انگشت امتداد شمال را بمن نشان داد عبور يك قشون، خواه سوار، خواه پياده، از يك منطقه كه داراي تپه‌هاي بسيار مي‌باشد مستلزم احتياط است زيرا سواران يا پيادگان، گاهي نمي‌دانند كه در فاصله پنجاه ذرعي آن‌ها چه وجود دارد. طلايه من در جلو و چپ و راست با احتياط حركت ميكرد و پشت هر تپه را وارسي مي‌نمود و يك عقب‌دار هم از عقب قشون مي‌آمد تا (بوير) ها ناگهان از عقب بما حمله‌ور نشوند. هنگام عبور از تپه‌ها من در هر لحظه منتظر حمله (بوير) ها بودم، چون آن منطقه، براي حمله بما از لحاظ (بوير) ها، بهترين مكان بود. ولي مردان (بوير) بچشم نمي‌رسيدند؟؟ تو گوئي ما از يك كشور غير مسكون عبور مي‌نمائيم.
ناگهان طلايه، خبر از وجود دشمن داد و ما كه با آرايش جنگي راه‌پيمائي مي‌كرديم توقف نموديم و منتظر بوديم كه فرمانده طلايه گزارش ديگري بدهد. فرمانده طلايه هنگام روز، از راه دور با حركت پرچم خبر مي‌دهد و در مناطق كوهستاني و نقاطي كه تپه وجود دارد، پرچمدار بايد پيوسته در ارتفاعات باشد كه بتوانند پرچم او را ببينند. ما بعد از گزارش اول طلايه ديگر پرچم را نديديم.
من عده‌اي را مامور كردم كه بروند و ببينند چرا طلايه خبر نمي‌دهد آن‌ها رفتند و بعد از چندين دقيقه من از پشت تپه‌ها فريادهائي شنيدم و سپس سكوت برقرار شد. خواستم عده‌اي ديگر را بفرستم تا تحقيق نمايند ولي مجالي، براي فرستادن دومين دسته باقي نماند زيرا يكمرتبه، باران تير، چون رگبار بهاري بر ما باريدن گرفت. طوري تيرها متراكم بود كه من دريافتم اگر فرمان پيشرفت بدهم تمام اسبها و عده‌اي از سربازانم كه وسيله حفاظ ندارند كشته خواهد شد و امر كردم كه سربازان عقب‌نشيني كنند. دو تير پياپي بمن اصابت كرد، گرچه خفتان مانع از اين شد كه تيرها در بدنم فرو برود ولي از ضربت شديد آن دو تير، فهميدم بازوئي كه آنرا انداخته قوي است. ما بعد از عقب‌نشيني از عرصه هدف تيرها دور شديم.
من نسبت باسيران ظنين شدم و انديشيدم چون آن‌ها، راهنماي ما بودند ما را وارد كمين‌گاه كردند. ولي آنان سوگند ياد نمودند كه از وجود هموطنان خود در آن تپه‌ها اطلاع نداشتند.
من خود مي‌دانستم كه براي حمله كردن بما، بهترين موضع آن تپه‌ها ميباشد. ولي فكر كردم براي اسراء امكان داشته ما را از راهي ببرند كه (بوير) ها در آنجا نباشند. اسيران گفتند كه تپه‌ها وسعت دارد و از هر طرف كه بروند احتمال داده مي‌شود كه (بوير) ها در پس تپه‌ها كمين گرفته
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 266
باشند. بعد از اين‌كه عقب‌نشيني كردم حدس زدم كه علت سكوت طلايه من اين بود كه (بوير) ها، جلوداران ما را غافلگير كردند و در يك لحظه همه آنها را از پا درآوردند.
آن دومين مرتبه بود كه من اثر تيرباران شديد (بوير) ها را آزمودم و مرتبه اول، بطوري كه گفتم هنگام ورود بكشور (بوير) آنها، بسوي ما تيراندازي كردند. در هر دوبار، تيراندازي آن‌ها موثر بود مرتبه اول ما را متوقف، و مرتبه دوم وادار به عقب‌نشيني كرد. (امير حسين) بمن گزارش داد كه وضع (قره خان) و خود او، خوب است و پرسيد وضع شما چطور است؟ گفتم (بوير) ها در تپه‌ها، ما را هدف تير ساختند و ما براي اينكه از عرصه هدف تيرها دور شويم عقب‌نشيني كرديم. من در ميدان جنك، پيوسته، وضع خود را آنطور كه هست باطلاع افسراني كه زير دستم هستند مي‌رسانم تا آن‌ها دوچار اشتباه نشوند و دروغ من آن‌ها را آسوده خاطر نكند و در نتيجه، احتياط را از دست ندهند.
بطوري‌كه اسيران (بوير) گفتند سكنه كشور آن‌ها از كوچكي مشق تيراندازي ميكنند.
در آغاز با كمان‌هاي كوچك كه ديگران براي آن‌ها مي‌سازند تيراندازي مي‌نمايند و بعد از اين كه بزرگ شدند خود، كمان مي‌سازند و كمان (بوير) با چوب درخت‌هاي روغن‌دار كه در آن كشور فراوان است ساخته مي‌شود. زه كمان را هم كمان‌دار مي‌پروراند و بر كمان مي‌اندازد و بهترين زه آن است كه از روده بزكوهي (حيواني كه در بوير فراوان است) بدست مي‌آيد.
ساختن كمان و پرورانيدن زه و همچنين ساختن تير اسراري دارد كه كمان‌دار بتدريج با آن‌ها آشنا مي‌شود. تيرهاي كمان‌داران (بوير) پيكان آهني ندارد بلكه داراي پيكان سنگي است.
در (بوير) يكنوع سنك خارا وجود دارد كه آن را حجاري مينمايند و بشكل پيكان درمي‌آورند و به تير نصب ميكنند و پيكان مزبور مثل آهن در بدن فرو ميرود. اسيران مي‌گفتند در وطن آن‌ها سه جشن بزرك وجود دارد يكي جشن نوروز، ديگري جشن آتش و سوم جشن مسابقه تيراندازي. جشن نوروز در بهار اقامه مي‌شود و جشن آتش را در پائيز اقامه مي‌نمايند. (بوير) ها مسلمان هستند ولي چون قبل از مسلمان شدن مجوس بودند يادگار دين قديم خود را حفظ كرده‌اند و هر سال، در فصل پائيز، جشن آتش را برپا مي‌نمايند. چون مجوس‌ها آتشكده دارند من از اسيران پرسيدم آيا در اين كشور آتشكده هست؟
آن‌ها جواب منفي دادند و بعدها در كشور شام از (ابن خلدون) شنيدم كه گفت مجوسها در قديم از اينجهت آتشكده داشتند كه آتش‌زنه موجود نبود. در دوران بسيار قديم مجوسان براي اينكه بتوانند غذا طبخ كنند و در فصل زمستان خود را گرم نگهدارند مجبور بودند آتش را در مكاني نگهدارند و نگذارند خاموش شود چون اگر خاموش ميشد از عهده افروختن آتش برنمي‌آمدند. لذا در هر قريه يك آتشكده وجود داشت و در شهرها چندين آتشكده بود و آتشكده‌ها داراي متولي و خادم بودند تا دائم هيزم روي آتش بگذارند و از خاموش شدن آن جلوگيري نمايند و سكنه شهر هنگامي كه ميخواستند غذا طبخ نمايند يا يك ظرف به آتشكده مي‌رفتند و قدري آتش در آن مي‌نهادند و بخانه مي‌بردند و اجاق را ميافروختند و زمستان هم با آتشي كه از آتشكده بخانه منتقل ميشد خود را گرم ميكردند و مجوسان عقيده داشتند كه آتش و آب و خاك و باد بزرگترين نعمت‌هائي مي‌باشد كه خداي آنها به مجوسان داده و وقتي آتش‌زنه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 267
وجود نداشت شيربهاي عروس نزد مجوسان آتش بود.
از اسيران پرسيدم آيا من مي‌توانم آن تپه‌ها را دور بزنم و مجبور نباشم كه از آنها بگذرم و خود را در معرض خطر تير (بوير) ها قرار بدهم؟ آن‌ها گفتند بلي و امتداد شمال را نشان دادند و گفتند در آنجا راهي است كه ميتوان از آنجا تپه‌ها را دور زد. ليكن تا آنجا برسي بايد خيلي راه بروي. گفتم از راه‌پيمائي‌هاي طولاني خسته نميشوم چون من و سربازانم همواره مشغول راهپيمائي هستم. بعد افسران خود را گرد آوردم و به آنها گفتم براي اينكه بتوانيم تپه‌ها را دور بزنيم بايد بطرف شمال برويم و اين راه را اسيران بما نشان داده‌اند و راهنمائي آن‌ها بمناسبت اينكه خصم هستند مورد ترديد است معهذا چون ميدانند اگر دروغ بگويند كشته خواهند شد شايد راست گفته‌اند.
اكنون كمانداران خصم در اين تپه‌ها هستند و معلوم نيست كه بعد از رفتن ما بسربازان (امير حسين) و (قره خان) حمله‌ور نشوند و آنها را بقتل نرسانند و من عقيده دارم قبل از اينكه از اينجا حركت كنيم بايد دو برج براي ديدباني بسازيم و (امير حسين) هم يك يا دو برج بسازد و پس از ساختن برجها در اينجا يك ساخلو ميگذاريم و بعد براه خواهيم افتاد. ما مجال نداشتيم كه برجها را با مصالح خوب بسازيم و براي ساختن آنها بخشت خام كه سربازان من قالب زدند اكتفا كرديم. بامير حسين هم دستور دادم كه برج بسازد تا اينكه از طرف (بوير) ها غافلگير نشود و دوبرج براي ديدباني روي دو تپه بوجود آمد و من يك ساخلوي پانصد نفري آنجا گذاشتم و امتداد شمال را در پيش گرفتم.
راه ما دنباله جلگه مسطح و سرسبز بود كه از آن عبور كرديم و در آنجا امكان غافلگيري ميسر نبود و ما با سرعت راه مي‌پيموديم بعد از دو روز راهپيمائي آن جلگه مسطح و سبز را طي كرديم و بانتهاي شمال آن رسيديم. چون پيش‌بيني ميشد كه جنك درخواهد گرفت من اجازه دادم كه سربازان استراحت كنند. سپس تمام سربازاني را كه داراي زره يا خفتان بودند از ديگران جدا كردم و از آنها يك گروه روئين‌تن تشكيل دادم. گروه روئين‌تن من پياده بودند چون ما وسيله روئين‌تن كردن اسب‌ها را نداشتيم و اگر سربازان مزبور سوار بر اسب مي‌شدند تيراندازان (بوير) در چند لحظه اسب‌ها را از پا درمي‌آوردند و اسب براي ما كه يك ارتش‌سوار بوديم ارزش داشت.
در شمال دشت سبز رنك يك معبر عريض بود كه مي‌بايد از آن بگذريم و بطرف مشرق بپيچيم، در آن معبر عريض هم كسي نمي‌توانست ما را غافلگير نمايد اما بعد از عبور از آنجا، وارد ارتفاعات ميشديم و ممكن بود كه باز مورد حمله قرار بگيريم. بعد از عبور از آن گذرگاه و پيچيدن بسوي مشرق من طلايه پياده و زره‌پوش را جلو فرستادم و در عقب آنها سربازان روئين‌تن را بحركت واداشتم و خود من با سواران حركت ميكردم.
پيادگان زره‌پوش ميدانستند همين‌كه حمله سواران شروع شد آنها بايد همچنان بجنك ادامه بدهند تا اينكه تيراندازان (بوير) بين دو شمشير قرار بگيرند. منطقه‌اي كه ما از آن عبور ميكرديم تپه‌اي بود و دره‌هاي عريض و كم‌عمق داشت و در هر قسمت از آن منطقه سواران من اگر هدف باران تير قرار نميگرفتند مي‌توانستند حمله كنند. من ترتيب جنگ را اينطور دادم كه پيادگان زره‌پوش با سربازان (بوير) مصاف بدهند و فهميده بودم كه (بوير) ها براي اينكه از مزيت تيراندازي خود استفاده كنند راضي بجنك تن‌بتن نمي‌شوند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 268
هنگاميكه جنك بين (بوير) ها و پيادگان زره‌پوش من با تيراندازي ادامه دارد سواران من از عقب به (بوير) ها حمله‌ور خواهند شد و آنها را از پا درخواهند آورد. ممكن است كه (بوير)- ها تيراندازان خود را دو دسته كنند و عده‌اي از آنها را وادارند كه بسوي من تيراندازي نمايند ولي باز ميزان تلفات ما كمتر از آن خواهد شد كه تمام تيراندازان (بوير) بسوي سواران من تير بيندازند.
هنگام ظهر طلايه روئين‌تن خبر داد كه خصم ديده مي‌شود و من به پيادگان امر كردم كه حمله نمايند و تيراندازان (بوير) با روش معمول خود، پيادگان ما را تيرباران كردند، من از وضع تيراندازي و گزارش جلوداران، وسعت ميدان جنك را در نظر گرفتم و بعد از اينكه قسمتي از نيروي خود را بعنوان ذخيره در عقب نگاه داشتم با تمام سواران، از عقب (بوير) ها مبادرت بحمله كردم. خود من در صف اول پيكار اسب ميراندم و خود را آماده كردم كه به (بوير) ها بفهمانم مردي كه موسوم به (تيمور گورگين) مي‌باشد چه در بازو دارد. افسرانم ميدانستند كه وقتي من قصد جنك ميكنم نبايد مرا از جنك ممانعت نمايند زيرا من آن ممانعت را حمل بر خود شيريني خواهم كرد نه دلسوزي.
من ميدانستم كه وقتي فرمانده كل سپاه در صف اول، با سربازانش وارد عرصه كارزار مي‌شود نيروي جنگي سربازان مضاعف ميگردد. يكمرتبه تيراندازان بوير متوجه شدند كه ما در قفاي آنها هستيم و عده‌اي رو برگردانيدند و كمان‌هاي خود را بسوي ما گرفتند اما قبل از اين‌كه بتوانند آسيبي بما وارد آورند سواران من چون سيل بر آنها فرود آمدند.
سرعت حمله ما طوري زياد بود كه عده‌اي از بويرها زير چهاردست‌وپاي اسب‌ها رفتند، قبل از اين‌كه بتوانند حتي يك تير بسوي ما بيندازند. من با تبرزين خود كه دسته‌اي بلند داشت به (بوير) ها حمله كردم و هر ضربت من يكي از آنها را بخاك مي‌انداخت. از طرف مقابل سربازان پياده ما دست از تيراندازي برداشتند و شمشير از نيام كشيدند و حمله كردند، هريك از بويرها كه براي فرار راه جلو را پيش گرفتند دوچار تيغ سربازان پياده ما شدند و راه عقب هم بر آنها مسدود بود و كساني كه موفق گرديدند از راه عقب بگريزند بدست نيروي ذخيره من نابود شدند. جنك از ظهر تا موقع نماز عصر ادامه داشت و در آن موقع آخرين پايداري (بوير) ها خاتمه يافت و آنهائي كه زنده ماندند تسليم شدند.
من از شماره نفوس منطقه (بوير) اطلاع نداشتم و در فارس هيچكس نميدانست كه در سرزمين بوير چندتن يا چند خانواده زندگي ميكنند. بعضي ميگفتند كه سكنه (بوير) يكصد هزار تن است و برخي آنها را چهارصد هزار نفر ميدانستند. بهمين جهت من پيوسته از عقب خود نگران بودم و با اينكه (امير حسين) و (قره خان) را در قفا گذاشته بودم فكر ميكردم كه ممكن است سكنه (بوير) از عقب بما حمله‌ور شوند و ما را غافلگير كنند. اما كسي از عقب بما حمله نكرد و ما به پيشرفت ادامه داديم تا اين‌كه از دور سواد يك شهر نمايان شد. شهر مزبور وسعت داشت و آن را روي تپه‌ها بنا كرده بودند كه از خطر سيل مصون باشند. از يكي از تپه‌ها ستوني از دود بر آسمان ميرفت و از اسيران پرسيدم آن دود از چيست؟ جواب داد كه از آتشكده برميخيزد من تا آن روز آتشكده مجوس‌ها را نديده بودم و نميدانستم كه مجوسان آتش‌پرست در آنجا چه مي‌كنند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 269
از اسيران پرسيدم وضع آتشكده چگونه است؟ آنها گفتند كه آتشكده داراي يك متولي و سي‌خادم است و هرروز دو تن از خدام در آتشكده كشيك ميدهند تا اين‌كه آتش خاموش نشود و هر خانواده از سكنه از (بوير) مكلف است كه در هر ماه لااقل يكمرتبه براي آتشگاه برايگان هيزم بياورد. لذا آتشكده، هرگز از لحاظ سوخت در مضيقه نميماند و بط؟؟ معمول سوخت دو سال آتشكده همواره موجود ميباشد. پرسيدم كه آيا آتشكده شما، مثل مساجد مسلمين،؟؟ دارد تا خدام آتشكده از آن راه ارتزاق كنند؟
اسيران گفتند نه و هر سال، هفت روز، جشن مي‌گيريم و آن جشن باسم هفت فرشته گرفته ميشود كه از فرشتگان مقرب خدا هستند و ايام هفته كه هفت روز است از آنها گرفته شده و آغاز جشن روز اول برج حمل است كه عيد نوروز بشمار مي‌آيد و در آن هفت روز سكنه (بوير) بآتشكده ميآيند و هريك، زكوة خود را بمتولي آتشكده ميپردازند و خدام آتشگاه تا عيد نوروز ديگر از آن درآمد اعاشه مينمايند.
دين سكنه (بوير) معجوني بود از اسلام و دين مجوس. آنها خود را مسلمان ميخواندند ولي آتشكده داشتند و زكوة ميدادند ولي آنرا بمتولي آتشگاه ميپرداختند. از اسيري پرسيدم آيا تو نماز ميخواني؟ او جواب مثبت داد. عنان اسب خود را كشيدم و توقف كردم و گفتم نماز بخوان تا ببينم چگونه نماز ميگذاري، آن مرد رو بخورشيد ايستاد و چندين مرتبه دستها را تكان داد و چيزي آهسته گفت و بعد اظهار كرد اين نماز ماست. گفتم مگر شما هنگام نماز خواندن رو بقبله نمي‌ايستيد. مرد (بوير) جواب داد چرا ... و بعد بطرف خورشيد اشاره كرد و اظهار نمود آن قبله است. پرسيدم آيا شما خورشيد را قبله خود ميدانيد؟ مرد (بوير) جواب داد بلي. گفتم آيا شما پيشواي روحاني داريد؟ او جواب مثبت داد و گفت: پيشواي ما، متولي آتشكده است.
آفتاب غروب كرد و شب فرا رسيد و ما هنوز تا شهر (بوير) مقداري فاصله داشتيم. من متوجه شدم كه اگر در آن شب، خود را بشهر برسانيم، دوچار خطر خواهيم شد و امر كردم كه سربازانم توقف كنند و اردوگاه بوجود بياورند. بافسران گفتم شما در جائي هستيد كه ريك‌هاي بيابان هم با شما دشمن است تا چه رسد بآدميان و بدانيد كه در هر لحظه ممكنست مورد حمله قرار بگيريد. اردوگاه ما در منطقه‌اي بوجود آمد كه داراي تپه‌ها و دره‌هاي كم‌عمق بود يعني بهترين منطقه براي غافلگير كردن خصم. قبل از اين‌كه اردوگاه ساكت شود و سربازان بخوابند من روي تمام تپه‌هاي اطراف نگهبان گماشتم و براي تمام پاسگاهها كشيك سيار معين كردم كه مبادا نگهبانان بخواب بروند.
سربازي كه چند روز پياپي راه‌پيمائي و جنك كرده آنقدر خسته ميشود كه هنگام نگهباني در حالي‌كه ايستاده بخواب ميرود و بايد نگهبانان سيار لحظه بلحظه به نگهبانان عادي سربزنند و اگر آنها در خواب هستند بيدارشان كنند. من نگهباناني را كه در پاسگاه بخواب برود نميبخشايم ولي مشروط بر اينكه بدانم خسته نيست. از سربازي كه از بام تا شام جنك كرده و بايد هنگام شب نگهباني نمايد نبايد خيلي انتظار بيخوابي داشت و اگر در پاسگاه بخواب برود مجازاتش بيدار كردن است.
آن شب هم غذا نخوردم كه بتوانم بيدار باشم. خواب من در آن شب، خواب منقطع بود و هرچند دقيقه يكبار از خواب بيدار ميشدم و گوش بصداهاي خارج ميدادم. گاهي از خيمه بيرون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 270
ميرفتم و اطراف را از نظر مي‌گذراندم. ولي چيزي غير عادي نمي‌ديدم. تا اين‌كه طليعه فجر نمايان شد و من بعد از اداي نماز قدري استراحت كردم تا اين‌كه سربازان از خواب بيدار شدند و اردوگاه را برچيدند و قشون من با آرايش جنگي بسوي شهر (بوير) بحركت درآمد.
من كه از دور آن شهر را ميديدم از وسعت شهر حيرت كردم و متوجه شدم كه آن شهر از سمرقند وسيعتر است. ولي اسيران مرا از اشتباه بيرون آوردند و گفتند وسعت شهر ناشي از تفرقه خانه‌ها است. چون در آنجا، خانه‌ها كنار هم ساخته نشده بود و روي تپه‌ها هر خانه. با خانه ديگر فاصله‌اي زياد داشت و انسان كه از دور آن خانه‌ها را ميديد تصور ميكرد كه شهري عظيم را ميبيند و اگر نزديك ميرفت در مييافت كه در آن شهر، هزار خانه هم وجود ندارد.
در حاليكه من خانه‌هاي شهر را از دور، روي تپه‌ها مشاهده ميكردم طلايه خبر داد كه دشمن نمايان گرديده است. بفرماندهان جناحين گفتم متوجه باشيد كه ممكن است مورد حمله قرار بگيريد و عقب‌داران قشون را هم متوجه كردم كه آماده براي حمله (بوير) ها باشيد. ناگهان حمله بزرك سكنه (بوير) از جلو و عقب و راست و چپ شروع شد. آنقدر جنگجو نمايان گرديد كه تو گوئي از زمين مرد و زن سلحشور سبز ميشد زيرا زنها هم مانند مردان بما حمله‌ور شدند.
من فرمان دادم كه در جناحين و قلب سپاه، سواران بحركت درآيند و نيروي مهاجم را له كنند و از روي مرد و زن بگذرند. سواران من غير از نيروي ذخيره بحركت درآمدند و من نيز اسب را تاختم. زني كه يك كوله‌پشتي داشت بطرف اسب من شمشير انداخت ولي قبل از اين‌كه شمشيرش باسب من برسد تبر من فرق او را شكافت و وقتي زن افتاد صداي گريه طفلي بلند شد و من با شگفتي ديدم كه كوله‌پشتي آن زن، طفل شيرخوار اوست كه آن را بر پشت بسته است.
(اگر بطرز بيان تيمور لنگ توجه كنيم، مي‌فهميم كه در قلب آن مرد ذره‌اي از ترحم وجود نداشت و راجع بطفل شيرخوار طوري اظهار نظر ميكند كه گوئي آن زن، يك سنگ را به پشت خود بسته بود- مارسل بريون)
مردان و زنان بوير چون در منطقه‌اي با ما مي‌جنگيدند كه مشجر نبود و نمي‌توانستند خود را پنهان كنند، در قبال حمله سواران من از پا درمي‌آمدند. با اين‌كه بويرها از چهار طرف بما حمله‌ور شدند نتوانستند بر ما فائق آيند و حملات پياپي سواران من نيروي مقاومت آنها را درهم شكست. عده‌اي از آنها زير سم اسبها له شدند و جمعي با ضربات شمشير و تبر سوارانم بقتل رسيدند و عده‌اي هم در بيابان متواري گرديدند و من گفتم كه از تعاقب فراريان خودداري نمايند تا اين كه شهر را زودتر بتصرف درآوريم من حدس زدم كه جنك آن روز آخرين جنگ‌ها با (بوير) ها مي‌باشد و ديگر آنها بما حمله نخواهند كرد و اگر حمله نمايند با آن شدت حمله نخواهند نمود.
راه شهر باز شد و سواران من همچنان با آرايش جنگي بسوي شهر رفتند.
قبل از ورود بشهر به افسران گفتم كه از قتل كاركنان آتشكده كه روحانيون شهر هستند خودداري نمايند و هركس را كه مقاومت كرد خواه مرد و زن خواه كودك بقتل برسانند. وقتي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 271
كه بشهر رسيديم من انتظار داشتم كه از خانه‌ها بر ما سنگ و تير ببارند ولي از هيچ طرف سنگ يا تيري بسوي ما پرتاب نشد و صدائي از شهر برنميخاست بين خانه‌هاي شهر فواصل زياد بود و ما بعضي از خانه‌ها را بالاي سر خود ميديديم و سكنه آن منازل مي‌توانستند بر سر ما سنگ ببارند.
اما از هيچ خانه، اثر دفاع بچشم نرسيد. من بسواران خود گفتم كه وارد خانه‌ها شوند و آنها قدم به منازل نهادند و گفتند هيچكس در آن خانه‌ها نيست.
بزودي دريافتم كه زن و مرد (بوير) شهر خود را رها كرده، از آنجا رفته‌اند و ناگزير آنهائي كه بما حمله‌ور شدند سكنه شهر بودند كه بعد راه بيابان را پيش گرفتند. چون كسي در شهر نبود جنگي درنگرفت تا خون بر زمين ريخته شود و ما بدون برخورد بهيچ مقاومت شهر را اشغال كرديم و بسوي آتشگاه رفتم و مشاهده نمودم كه در مدخل آتشكده چند نفر كه لباس كبودرنك در بردارند، ايستاده‌اند. از آنها پرسيدم شما كه هستيد؟ مردي داراي ريش سفيد كه معلوم بود برتر از ديگران است گفت ما خدام اينجا هستيم.
گفتم سكنه اين شهر، خانه‌هاي خود را تخليه كردند و رفتند و شما براي‌چه نرفتيد؟ مرد ريش‌سفيد گفت ما نمي‌توانيم برويم و آتش مقدس را بحال خود بگذاريم كه خاموش شود. گفتم اگر من آتش شما را خاموش كنم چه خواهيد كرد مرد ريش‌سفيد گفت اي امير بزرگوار حتي عرب‌ها آتش ما را خاموش نكردند و تو كه اختيار جان و مال بندگان خدا را داري اين كار را مكن.
گفتم منظور تو از عرب‌ها، كه هستند آن مرد گفت منظورم از عرب‌ها آنها هستند كه در حدود هشتصد سال قبل از اين به ملك عجم حمله‌ور شدند و همه‌جا را مسخر كردند و دين اسلام را آوردند اما آتشكده‌هاي ما را خاموش نكردند و بعدها، آتش آتشكده‌ها بمناسبت اين‌كه خادم وجود نداشت خاموش گرديد.
من متوجه شدم كه با مردي مطلع صحبت ميكنم و باو گفتم من ميخواهم آتش شما را ببينم.
او گفت ديدن آتش مانع ندارد ولي بآن خيلي نزديك مشو تا اين‌كه نفس تو به آتش نخورد و ما هم زياد به آتش نزديك نمي‌شويم. من قدم به آتشگاه نهادم آنجا بنائي بود محقر، و اطاقي داشت كه گنبدي بالاي آن بنا كرده بودند و بالاي گنبد سوراخي بود كه دود از آن خارج ميگرديد زير گنبد يعني كف زمين يك محفظه آهني بزرك چون منقل داراي سوراخهاي متعدد بنظر مي‌رسيد و در آن، آتش ميسوخت. يك مرد كبود پوش نزديك آتش ايستاده بود و گاهي شاخه هيزمي را در آن محفظه مي‌نهاد كه آتش خاموش نشود. من خود را براي مشاهده يك منظره برجسته آماده كرده بودم ولي آنچه ديدم حقيرتر از آتش يكي از دكان‌هاي طبخ غذا و كباب در سمرقند بود.
از زير سقف خارج شدم و از مرد ريش‌سفيد پرسيدم آيا تو و خدام اينجا مسلمان هستيد؟
او گفت بلي. پرسيدم شما كه مسلمان مي‌باشيد چرا آتش مي‌افروزيد و آتشكده را ميپرستيد مرد سالخورده گفت ما نمي‌توانيم رسم اجداد خود را ترك نمائيم گفتم اجداد شما بت‌پرست بودند و آتش افروختن رسم بت‌پرستان است و مسلمان نبايد آتش را بپرستد. مرد سالخورده گفت اجداد ما بت‌پرست نبودند و يزدان را مي‌پرستيدند، و يزدان آنها خداي ماست. گفتم من ديروز ديدم كه يكي از شما، هنگام نماز بسوي خورشيد اشارتي ميكرد و ميگفت كه قبله شما خورشيد است.
آن مرد گفت بلي اي امير و ما از اين‌جهت خورشيد را قبله خود ميدانيم كه عقيده داريم همه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 272
چيز را خورشيد آفريده و خورشيد را خدا بوجود آورده است گفتم من برطبق عهدي كه كرده‌ام روحانيون و علماء و شعرا و صنعتگران را نمي‌آزارم وگرنه شما را بقتل ميرسانيدم زيرا مرتد هستيد و واجب القتل.
پيرمرد سر را جلو آورد و گفت اي امير بزرگوار، اين گردن من و آنهم شمشير تو و هرچه ميخواهي بكن گفتم اگر ميخواستم تو و ساير خدام اين آتشكده را بقتل برسانم، صبر نميكردم تا تو با مرك خود موافقت كني. آنگاه چند سئوال راجع به مذهب اسلام و دين مجوس از او كردم و نتوانست بمن جواب بدهد و فهميدم كه اطلاعات آن مرد سطحي است و بخود گفتم از يك روحاني روستائي كه غير از (بوير) جائي را نديده و در مكتب‌خانه اين‌جا درس خوانده نبايد بيش از اين انتظار داشت و از وي پرسيدم آيا سواد دارد يا نه؟ مرد سالخورده گفت نه اي امير سواد ندارم.
گفتم تو كه سواد نداري چگونه حساب ايام را نگاه ميداري و مي‌فهمي كه نوروز فرا رسيده و بمردم ميگوئي هفت روز جشن بگيرند. پيرمرد خورشيد را بمن نشان داد و گفت سالي دو روز شب و روز با هم مساوي مي‌شود. يكي در ابتداي بهار كه فصل گرما مي‌باشد و ديگري در ابتداي پائيز كه فصل سرماست. در موقع گرم شدن هوا، روزي كه خورشيد درست در طرف مغرب فرو رفت من مي‌فهمم كه روزوشب مساوي شده و بمردم ميگويم نوروز فرا رسيده است. من فهميدم كه حساب پيرمرد درست نيست و بحساب او، بين اول حمل واقعي و نوروز اهل بوير ممكن است از ده روز تا يكماه اختلاف بوجود بيايد.
به متولي آتشكده و خدام آن گفتم كه شما از قصاص معاف هستيد ولي سكنه اين كشور بايد بقصاص برسند متولي آتشكده پرسيد اي امير، براي چه سكنه اين كشور بايد مجازات شوند گفتم براي اين‌كه پسرم شيخ عمر را كشته‌اند. متولي گفت اي امير بفرض اين‌كه پسر تو را كشته باشند تو بايد قاتل را قصاص كني نه اينكه تمام مردم (بوير) را به قتل برساني گفتم اي پيرمرد اگر تو سواد ميداشتي و عالم بودي من برايت توضيح ميدادم كه بچه علت خداوند تمام فرزندان آدم را بمناسبت اين‌كه جدشان (آدم) در بهشت مرتكب گناه گرديد، مورد مجازات قرار داد و آنها را از بهشت راند. اگر جد ما (آدم) در بهشت مرتكب گناه نميگرديد، امروز مسكن ما بهشت بود نه اين خاكدان. تمام ما فرزندان (آدم) بدين مناسبت كه جدمان مرتكب گناه گرديد از بهشت رانده شديم خداوند، ما را محكوم كرد كه در زمين بسر ببريم و (حافظ) كه من او را در شيراز ديدم و مدتي است كه فوت كرده گفت:
(من ملك بودم و فردوس برين جايم بود-آدم آورد در اين دير خرابم افكند و منظور حافظ اين بود كه ما بعلت گناه (آدم) مستوجب مكافات شديم و خداوند ما را از بهشت راند و با توجه باين موضوع چون عده‌اي از سكنه (بوير) پسر مرا كشته‌اند تمام آنها در نظرم گناهكار هستند و اگر خداوند هم قضاوت ميكرد تمام سكنه (بوير) را مستوجب مجازات ميدانست.
آنگاه بقشون خود امر كردم كه تمام خانه‌هاي شهر را غير از آتشكده ويران كنند و هركس را (جز كبودپوشان آتشكده) كه مي‌بينند بقتل برسانند. سربازان من در همان؟؟
شهر (بوير) را ويران كردند و يك خانه را بجا نگذاشتند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 273
از آن روز تا موقعي كه قشون من در (بوير) بود هركس را كه ديديم كشتيم و زن‌ها را هم مانند مردها بكيفر رسانيديم. بازمانده سكنه (بوير) ديگر جرئت نكردند كه راه را بر ما ببندند و پيكار كنند و من چون ميبايد مراجعت كنم سپاه خود را از سرزمين (بوير) خارج كردم و تصميم گرفتم كه از كشور فارس خارج شوم و هنگام مراجعت از كشور (بوير) خرابه (تخت سليمان) را كه مي‌گفتند با نيروي باد حركت ميكند ديدم و بعد از مشاهده خرابه مزبور بسيار حيرت كردم كه چگونه باد مي‌توانست يك چنان سرير با عظمت را كه هر سنگي از آن خروارها وزن دارد بحركت درآورد و در آسمان‌ها بگرداند و از شرق بغرب ببرد و بعد از چند سال كه بشام رفتم از علماي آن كشور كه بوسيله سريانيان از نوشته‌هاي يونانيان اطلاع حاصل ميكردند شنيدم كه (تخت سليمان) برخلاف آنچه معروف مي‌باشد سرير سليمان نبود بلكه پايتخت يكي از پادشاهان فارس بشمار مي‌آمد و آن‌جا را اسكندر سوزانيد و ويران كرد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 274

فصل بيست و سوم طاعون‌

مرتبه‌اي ديگر عزم كردم كه از راه خراسان بوطن مراجعت نمايم و با اين‌كه در كشور فارس كه جزو قلمرو سلطنت من است مسافرت ميكردم، همواره طلايه را بجلو ميفرستادم و براي قشون خود عقب‌دار تعيين ميكردم. دو روز بعد از عزيمت از (تخت سليمان) طلايه خبر داد كه عده‌اي از مردم غير مسلح از طرف مقابل مي‌آيند و بعد خبر داد كه آنها ميگريزند.
طلايه من از فراريان تحقيق كرد كه براي چه فرار مي‌كنند آنها جواب دادند كه از بيماري (طاعون) ميگريزند. من عده‌اي از فراريان را بعد از اين‌كه به سپاه من رسيدند احضار كردم و از آنها پرسيدم در كجا مرض طاعون بروز كرده است؟ آنها، جواب دادند كه در شهرهاي (هرمز) و (سورو) و (سيف) و (عماره) و (مانند) و (سيراف) طاعون آمده و در تمام قصبات جنوب فارس مردم از طاعون ميميرند. شهرهائي كه فراريان نام برده بودند همه جزو بنادر كشور فارس بود (بعضي از اين بنادر كه در دوره تيمور لنگ در فارس معمور بود امروز وجود ندارد- مارسل بريون).
از آن پس، هرروز فراريان در راه ما نمايان مي‌شدند و من از آنها تحقيق ميكردم و مي‌شنيدم كه در مسير قشون من از فارس تا خراسان طاعون وجود ندارد. براي اين‌كه زودتر از منطقه مرض دور شوم بر سرعت قشون افزودم و چند دسته سيورسات به جلو فرستادم تا اين كه در هيچ نقطه براي آذوقه و عليق معطل نشوم وقتي به (دارابجرد) رسيدم براي رعايت لزوم استراحت اسب‌ها امر كردم كه قشون دو روز اتراق كند. در اولين روز اتراق، بمن خبر دادند كه عده‌اي از سربازانم بيمار شده‌اند و همه از درد سر مي‌نالند و تب كرده‌اند. به پزشك قشون گفتم كه آيا سربازان من مبتلا بمرض طاعون شده‌اند پزشك گفت نميتوانم تشخيص بدهم چون علامت مرض طاعون بچشم نميرسد. در روز دوم، عده‌اي بيشتر از سربازانم مريض شدند و كساني كه روز قبل مريض شده بودند از دردي شديد در موضع زير بغل يا در كشاله ران ميناليدند و پزشك بمن گفت بدون ترديد، سربازان طاعون گرفته‌اند چون علامت طاعون اينست كه زير بغل يا در كشاله ران يك ورم مانند يك غده بزرك بوجود مي‌آيد و بشدت درد ميكند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 275
از پزشك پرسيدم دواي مرض چيست؟ او گفت مرض طاعون دوا ندارد و بيمار زندگي را بدرود خواهد گفت يا اين‌كه خود بخود بهبود خواهد يافت. هنگام عصر افسران خود را احضار كردم و بآنها گفتم كه بامداد روز ديگر، بايد سربازان مريض را در (دارابجرد) بجا گذاشت و از مرض طاعون گريخت زيرا اگر براي سربازان بيمار، در (دارابجرد) توقف كنيم، قشون ما از بين خواهد رفت. آنگاه آفتاب غروب كرد و من نماز مغرب را خواندم و بعد از نماز موقعي كه ميخواستند براي من سفره بگسترانند تا غذا تناول كنم دوچار رعشه شدم برودتي شديد بر من مستولي گرديد.
از خدمه خواستم كه بالاپوش روي من بيندازند تا اين‌كه گرم شوم و بعد از مدتي ديك به نيم ساعت گرم شدم ولي تب بر مزاجم مستولي گرديد و سرم بشدت درد گرفت پزشك قشون براي اين‌كه عرق كنم بمن دم كرده گل گاوزبان خورانيد و گفت كه سنگهاي متعدد را در آتش بگذارند و وقتي حرارت سنگ خيلي زياد شد به وسيله مقاش (يعني انبر) سنگ ها را در يك طشت بزرگ نهاد و بالاپوشي بر سرم انداخت و روي سنگ‌ها آب ريخت و بخار زياد از سنگها برخاست و در آغاز، بخار آنقدر گرم بود كه صورتم را مي‌سوزانيد و من سر را از زير بالاپوش خارج كردم و بعد كه حرارت بخار معتدل شد، سر را زير بالاپوش بردم و مدتي بخار بصورتم ميخورد و عرق كردم و بعد از تعريق درد سر و تب، تخفيف يافت و من توانستم ساعتي بخوابم.
ولي بعد، درد سر شدت كرد و تب، افزايش يافت و از آن پس نه گل گاوزبان اثر كرد نه بخار براي بخور دادن.
وقتي صبح دميد از سردرد و تب، طوري ناتوان بودم كه نتوانستم نماز بخوانم و طبيب قشون را احضار كردم و از او پرسيدم كه آيا طاعون گرفته‌ام؟ پزشك سكوت كرد. گفتم چرا جواب مرا نميدهي؟ من (تيمور) هستم و از مرگ هراس ندارم و (كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ)* و هركس كه در جهان هست عاقبت ميميرد و حتي پيغمبر ما از اين جهان رفت و من هم بايد روزي بميرم فقط از اين تأسف دارم كه چرا در ميدان جنك نمردم و بايد در بستر بيماري، با زندگي وداع كنم. پزشك گفت اي امير بيماري تو، بيماري سربازانت ميباشد. گفتم كاغذ و قلم و دوات بياورند تا قبل از ضعف نيروي بدن كه مانع از نوشتن مي‌شود وصيت‌نامه خود را بنويسم.
كاغذ و قلم و دوات آوردند و من نوشتم كه اگر از مرض طاعون زندگي را بدرود كنم فرماندهي قشون با (قره خان) خواهد بود و او مكلف است كه قشون مرا به سمرقند ببرد و در اختيار پسر ارشدم كه بعد از من پادشاه كشورهاي من خواهد بود بگذارد و از آن پس، فرمانده قشون با صوابديد پسر ارشدم انتخاب خواهد گرديد ولي بهتر اينست كه پسرم (قره خان) را بفرماندهي قشون انتخاب نمايد و همين‌كه (قره خان) وارد سمرقند شد پسر و جانشينم موظف مي‌باشد كه دخترم (خواهر خود زبيده) را بعقد (قره خان) درآورد. در وصيت‌نامه نوشتم كه اگر (قره خان) بميرد فرماندهي قشون با (امير حسن) خواهد بود و او ميبايد قشون را بسمرقند ببرد و در اختيار پسر و جانشينم بگذارد. در وصيت‌نامه تمام دارائي منقول و غير منقولم را بفرزندانم واگذار كردم و نوشتم كه دارائي من ميبايد طبق قانون شرع اسلام
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 276
بين فرزندانم تقسيم شود و تذكر دادم كه (قره خان) بايد جسد مرا بسمرقند ببرد و در آن شهر دفن نمايد.
بعد از اين‌كه وصيت‌نامه را نوشتم (قره خان) و (امير حسن) و ساير افسران را احضار كردم و بآنها گفتم كه وصيت‌نامه من نوشته شده و من جانشين خود را براي سلطنت، و هم‌چنين جانشين خويش را براي فرماندهي قشون انتخاب كرده‌ام. اگر من فوت كنم، فرماهي قشون با (قره خان) و بعد از وي فرماندهي قشون با (امير حسن) مي‌باشد و خزانه سپاه در اختيار (قره خان) قرار ميگيرد و او بايد از محل خزانه قشون، جيره افسران و سربازان را بپردازد.
هنگامي كه من صحبت مي‌كردم (قره خان) بگريه درآمد گفتم (قره خان)، آيا تو براي دختر من گريه ميكني؟ و فكر مي‌نمائي كه بعد از مرگ من (زبيده) مال تو نخواهد شد. اگر اين تشويش را داري بدان كه من در وصيت‌نامه خود نوشته‌ام همين‌كه تو بسمرقند رسيدي بايد دخترم (زبيده) را بعقد تو درآورند. (قره خان) گفت اي امير، من براي زبيده گريه نميكنم بلكه از اين‌جهت اشك ميريزم كه اگر تو بروي ديگر ما در دهر مردي چون تو را در دامان خود پرورش نخواهد داد.
گفتم اشك‌هاي چشم را پاك كن و خود را براي بانجام رسانيدن وظائف فرماندهي قشون آماده نما و بدان كسي كه فرمانده يك قشون است بايد بيش از يكايك صاحب‌منصبان و سربازان آن قشون زحمت و خستگي و بيخوابي را تحمل كند. (قره خان) اشك چشمها را پاك كرد و من گفتم بطوري كه ميداني من مصمم بودم كه سربازان بيمار را در (دارابجرد) بگذاريم و امروز، از اينجا حركت كنيم و از مرض بگريزيم تا اين‌كه تمام سربازانم دوچار اين بيماري نشوند اينك كه خود من بيمار شده‌ام، (قره خان) بايد اين تصميم را بموقع اجرا بگذارد و قشون را حركت بدهد و از مرض بگريزد و هرچه زودتر خود را بسمرقند برساند. واضح است كه من هم مانند سربازان بيمار اين‌جا ميمانم و فقط عده‌اي سربازان و افسران را اين‌جا بگذاريد كه بعد از مرگم جسد مرا بقشون برسانند تا بسمرقند حمل شود. (قره خان) گفت اي امير، آيا ميگوئي كه من تو را اين‌جا بگذارم و قشون را حركت بدهم و بروم؟ گفتم براي قشون ما اين كار ضروري است.
(قره خان) گفت من اين كار را نميكنم. گفتم اگر اين كار را نكني تمام صاحب‌منصبان و سربازان و از جمله خود تو، از مرض خواهيد مرد (قره خان) گفت كه جان من، و جان صاحب منصبان و سربازان از جان تو عزيزتر نيست. تمام صاحب‌منصبان و سربازان يك طرف و تو به تنهائي يكطرف. بالاتر از اين ميگويم كه جان تمام مردم دنيا يك طرف و جان تو يك طرف.
گفتم (قره خان) يك سردار سپاه بايد بيش از همه مصالح قشون را در نظر بگيرد و تو امروز بمعاونت من، و بعد از مرگم بطور مستقل، فرمانده قشون هستي و بايد مصلحت قشون را بر جان من ترجيح بدهي. (قره خان) گفت تو اگر يك افسر عادي بودي من تو را در اينجا رها ميكردم و براي نجات قشون، افسران و سربازان را براه ميانداختيم و از اين‌جا ميرفتيم. اما تو (امير تيمور گورگين) هستي و ارزش مردي چون تو بقدري است كه براي تو اگر تمام سكنه زمين
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 277
را فدا كنند يك فداكاري بزرگ نكرده‌اند، من چگونه تو را در اينجا رها كنم و بروم در صورتي كه دشمنان تو در كمين هستند و همانها كه پسرت را در اين كشور كشتند ترا هم بقتل ميرسانند.
من در اينجا خواهم ماند تا تو معالجه شوي و بعد با تو خواهيم رفت و اگر خداوند روح تو را احضار كرد همان‌طور كه وصيت كردي من جسد تو را بسمرقند خواهم رسانيد. گفتم تو بمان اما قشون را از اين‌جا حركت بده كه افسران و سربازان نميرند. (قره خان) گفت حركت دادن قشون در اين موقع بدون فايده است چون بوي طاعون در قشون پيچيده و اگر برويم، در راه سربازان مبتلا بمرض خواهند شد و خواهند مرد و ديگر اين‌كه اگر قشون از اين‌جا حركت كند دشمنان مبادرت بحمله خواهند كرد و مرا خواهند كشت و بايد براي حفظ جان تو قشون را در اين‌جا نگهداشت.
من چون نميتوانستم بيش از آن با (قره خان) مباحثه كنم، او، و افسران ديگر را مرخص كردم و سر را بر بستر نهادم روز بعد دردي شديد در زير بغل احساس كردم و وقتي دست را در زير بغل ميبردم حس ميكردم كه يك برآمدگي دردناك بوجود آمده است طوري درد آن برآمدگي شدت كرد كه من نميتوانستم يك لحظه آرام بگيرم و پزشك، براي تخفيف درد، روي آن ورم آب سرد ميريخت، روز سوم، ورمي كه زير بغل من بوجود آمده بود برنگ كبود درآمد و از آن پس من دوچار هذيان شدم. طوري تب من شدت نمود كه كساني كه بمن نزديك مي‌شدند حس ميكردند كه به يك منقل آتش نزديك شده‌اند. ديگر من متوجه اطرافيان نبودم و نمي‌فهميدم در كجا هستم گاهي خود را در سمرقند ميديدم و زماني منظره سربريدن شاهزادگان مظفري در فارس در نظرم مجسم ميگرديد و موقعي مشاهده مي‌نمودم كه در كوه‌هاي كشور توقتميش گم شده‌ام و هنگامي كه در دره‌هاي كوه سرگردان بودم صدائي بگوشم رسيد كه مي‌گفت سرباز كرد ... سر، باز كرد و مثل اين‌كه درد تخفيف يافت.
روز بعد فهميدم صدائي كه بگوشم رسيد صداي اطرافيانم بود و آنها ديدند كه غده زير بغل من سر، باز كرد يعني جراحت از آن غده خارج شد و بهر نسبت كه جراحت بيشتر خارج مي‌شد حال من بهتر ميگرديد ولي طوري ضعيف بودم كه نميتوانستم برخيزم و راه بروم. اما مي‌توانستم بنشينم و به پشتي تكيه بدهم. در شهر (دارابجرد) هركس كه قدرت فرار داشت گريخت و بعضي از مردان و زنان كه بمناسبت كبر سن نميتوانستند بگريزند بجا ماندند. روزي مردي سالخورده و خميده را نزد من آوردند و گفتند كه او (دستور) است يعني پيشواي مجوسان مي‌باشد.
آن مرد كه دندان در دهان نداشت گفت اي امير، شنيدم كه تو از بيماري برخاسته‌اي براي تو عسل آوردم تا بخوري و قوت بگيري، گفتم تو چرا از طاعون نگريختي و بجا ماندي و آيا از مرض بيم نداري؟
دستور سالخورده گفت اي امير من چون هرروز قدري عسل ميخورم از طاعون بيم ندارم زيرا كسي كه هرروز عسل بخورد دوچار امراض ساري نمي‌شود.
(در اين‌كه عسل خاصيت ضدعفوني و ميكروب‌كش هم دارد ترديدي نيست ولي علم امروزي تائيد نكرده كه عسل مانع از سرايت امراض بانسان مي‌شود- مارسل بريون)
از او پرسيدم كه بتو گفت كه اگر انسان هرروز قدري عسل بخورد مبتلا بمرض طاعون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 278
نمي‌شود، (دستور) جواب داد اين را در كتاب ما نوشته‌اند و كسي كه اولين بار اين حكمت را گفت (گايو- مرت) بود. پرسيدم (گايو- مرت) كيست و من اين نام را نشنيده‌ام؟ (دستور) گفت آيا تو اي امير شاهنامه فردوسي را خوانده‌اي؟ گفتم بلي، دستور اظهار كرد (گايو- مرت) همان است كه در شاهنامه بنام (كيومرث) نوشته شده ولي نام اصلي او (گايو- مرت) است يعني (مرد گايو) يا مرد دانا.
گفتم از اينقرار تو از سراينده شاهنامه كه من خود سنگ قبر او را در (طوس) نصب كردم داناتر هستي زيرا بر او ايراد ميگيري. دستور گفت بلي اي امير، من نميتوانم شعر بسرايم ولي از او داناتر هستم و نام اصلي پادشاهان قديم ايران را ميدانم و آن نام‌ها در كتاب ما نوشته شده و فردوسي كه نميتوانسته يا نخواسته فرس قديم را بخواند، نام پادشاهان قديم ايران را همان‌گونه كه در عرف متداول بوده در كتاب خود آورده است. بعد دستور شمه‌اي راجع به عسل صحبت كرد و گفت عسلي كه براي من آورده از كندوي خود اوست و بمن اطمينان داد كه اگر از آن عسل تناول كنم بزودي قوت خواهم گرفت.
من چند سكه زر باو دادم ولي مرد سالخورده نگرفت گفت اي امير، نيامده‌ام كه عسل خود را بتو بفروشم بلكه آمده‌ام خدمتي بتو بكنم. من مدت چند روز از آن عسل خوردم و قوت گرفتم و از آن موقع تاكنون هرزمان كه احساس ضعف نمايم عسل ميخورم و پس از چند روز ضعف من از بين ميرود.
من چون طالب كسب معرفت هستم و براي دانايان قائل بارزش مي‌باشم بي‌ميل نبودم كه با دستور سالخورده صحبت كنم ولي نمي‌توانستم در (دارابجرد) بمانم و طاعون، در قشون من قتل عام مي‌كرد و من بيماران را در (دارابجرد) گذاشتم و عده‌اي را مأمور نمودم كه سرپرست آنان باشند و اگر معالجه شدند آنها را بوطن برسانند و اگر مردند، جسدشان را دفن كنند.
روزي كه ميخواستم از (دارابجرد) حركت كنم (دستور) سالخورده بمشايعت من آمد و گفت اي امير بكجا ميروي؟ گفتم بوطن خود مراجعت مي‌نمايم. گفت اي امير، اگر تو بكشور خود مراجعت نمائي مردم آنجا طاعون خواهند گرفت مگر اين‌كه همه عسل‌خور باشند. گفتم چنين نيست و مردم خوارزم بندرت عسل ميخورند.
گفت در اين صورت قبل از اين‌كه وارد كشور خود شوي قشون خود را دود بده تا اين كه بوي طاعون از آنها دور شود. پرسيدم چگونه قشون خود را دود بدهم؟ (دستور) اظهار كرد در نقطه‌ايكه در خانه‌ها اطاق‌هاي بزرگ باشد توقف كن و بگو كه مقداري زياد بوته‌هاي خشك خار را از بيابان بياورند و تمام افراد قشون خود را در اطاق‌ها جا بده و در هر اطاق مييايد مقداري بوته كه قدري آب روي آن ريخته باشند مشتعل شود و از اين‌جهت بايد آب روي بوته بريزند كه زود از بين نرود و بيشتر دود كند و سربازان تو بايد مدت ده روز، هرروز، تقريبا يكساعت در دود بمانند.
گفتم آنها خفه خواهند شد (دستور) اظهار كرد در اطاق را بايد باز بگذارند تا اين‌كه خفه نشوند و مقدار بوته‌اي كه ميسوزد نبايد زياد باشد اگر مدت ده روز اين كار را بكني، بوي طاعون كه با سربارانت هست از بين ميرود و مردم خوارزم، بعد از رسيدن قشون تو بآنجا
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 279
مبتلا بطاعون نخواهند گرديد. در غير اينصورت در كشور تو طاعون بروز خواهد كرد و صدها هزار تن را بهلاكت خواهد رساند.
مرتبه‌اي ديگر خواستم نسبت بآن مرد سالخورده عطائي بكنم ولي آن مجوس سكه‌هاي زر مرا نپذيرفت و گفت چون با قناعت زندگي ميكند. مي‌تواند با دست رنج خويش زندگي نمايد و محصول مزرعه و باغش براي معيشت وي كافي مي‌باشد. آنگاه از (دارابجرد) براه افتاديم و چون باقتضاي فصل، هوا خنك شده بود مي‌توانستيم بدون تحمل رنج آفتاب و تشنگي از دشت‌هائي كه بين كشور فارس و كشور خراسان قرار گرفته بگذريم. اما مرض از ما دست برنمي‌داشت و روزي نبود كه عده‌اي از سربازانم بيمار نشوند و ناگزير در قصبه‌اي باسم (كاريز عرب) توقف كردم تا سربازان خود را دود بدهم. قصبه مزبور را از اين‌جهت (كاريزعرب) ميخواندند كه امير طبس موسوم به امير عرب، در آنجا كاريزي بوجود آورده بود و آب قصبه از آن كاريز بدست مي‌آمد.
در آنجا قلعه‌اي هم بود كه دو اصطبل وسيع داشت و من امر كردم كه سربازانم، بنوبه، در آن اصطبل‌هاي بزرك دود بخورند و ايامي كه سربازان در اصطبل‌ها دود ميخوردند اسب‌ها را در صحرا نگاه ميداشتيم. بعد از ده روز كه تمام افسران و سربازان، هرروز يكساعت دود خوردند از (كاريز عرب) براه افتادم و از آن پس در قشون من كسي مبتلا بطاعون نشد تا وقتي كه بسمرقند رسيدم. بعد از ورود بسمرقند نامه‌اي بحاكم فارس نوشتم و گفتم كه از قول من به (دستور) سالخورده (دارابجرد) بگويد كه به پاداش خدمتي كه وي بمن كرده مدت پنج سال تمام مجوسان كه در كشور فارس زندگي مي‌كنند از پرداخت ماليات معاف خواهند بود.
حاكم فارس بوسيله كبوترخانه‌ها بمن اطلاع داد كه دستور مجوسي (دارابجرد) زندگي را بدرود گفته و جسدش را به دخمه مجوسان برده‌اند.
(دخمه عبارتست از يك خانه دور افتاده كه مجوسان بالاي كوه مي‌سازند و جسد اموات خود را در آن خانه ميگذارند تا متلاشي شود و از بين برود- مارسل بريون)
بحاكم فارس امر كردم كه عطاي مرا باطلاع تمام مجوسان برساند و بآنها بفهماند به مناسبت دو خدمت كه دستور (دارابجرد) به (تيمور- گورگين) كرده مجوسان كشور فارس مدت پنج سال از پرداخت ماليات معاف هستند.
بعد از مراجعت بوطن بشهر (كش) رفتم تا بدانم آنطور كه مايل بودم ساخته شده است يا نه. من يكبار گفتم كه تصميم گرفتم شهر (كش) زيباترين وآبادترين شهر جهان باشد و هرچه از زيبائي در تمام شهرهاي دنيا هست در آن شهر جمع شود. روزي كه وارد (كش) شدم پياده در معابر شهر كه گفتم عرض آنها پنجاه ذرع است براه افتادم و در خانه‌ها را كوبيدم و وارد خانه‌ها گرديدم تا ببينم وضع زندگي سكنه شهر چگونه است و آيا از معيشت خود راضي هستند يا نه؟
تمام خانه‌ها داراي اثاث البيت خوب ديدم و صاحبان منازل از زندگي خود ابراز رضايت ميكردند. يك قسمت از ابنيه شهر هنوز تمام نشده بود و معماران و بناها و حجاران و كاشي‌كارهائي كه من از تمام جهان گردآورده بودم و در آن شهر كار ميكردند، بساختن عمارات اشتغال داشتند و من پيش‌بيني نمودم كه بعد از مراجعت از سفر بهندوستان، تمام عمارات شهر خاتمه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 280
خواهد يافت و آنوقت من خواهم توانست از تمام سلاطين دنيا دعوت كنم كه مدت يكماه در شهر (كش) ميهمان من باشند و در آن مدت در قشنگترين شهر جهان بسر ببرند.
بعد از بازديد (كش) به سمرقند رفتم و بيش از ده روز در شهر نماندم چون ميدانستم كه سكونت در شهر، مرا راحتي طلب خواهد كرد و عادت بسر بردن در اردوگاه و صحرا را از من بدر خواهد نمود. من از عيش و راحتي گريزانم چون ميدانم كه هر سلطان و فرمانده قشون وقتي مبادرت به عيش كند و راحتي‌طلب شود خاكسار خواهد گرديد و خصمي نيرومند پيدا مي‌شود و تن آسايش‌طلب او را بخاك و خون خواهد كشيد. پس از ده روز از سمرقند خارج گرديدم و در صحرا، اردوگاه بوجود آوردم و تدارك سفر هندوستان را ديدم. در ايامي كه مشغول تدارك سفر هندوستان بودم تمرين سربازان من غير از ايام جمعه كه ميبايد نماز جمعه را بخوانيم تعطيل نمي‌شد و من هرروز در تمرين جنگي سربازان شركت ميكردم چون كالبد من هم مثل تن سربازان احتياج بورزش جنگي داشت تا اين‌كه از بيكاري، خام نشود و قوت بازوها و نيروي تحمل خستگي از بين نرود.
مدتي بود كه من راجع بسفر هندوستان فكر ميكردم و ميدانستم كه براي رفتن بهندوستان دو راه، پيش پاي من وجود دارد يكي راه خراسان و زابلستان و مكران و توران.
(توران كشوري بود واقع در مشرق سرزمين مكران يعني در مغرب پاكستان كنوني و در مشرق بلوچستان امروزي ايران و اين يادآوري از اين‌جهت ضرورت دارد كه عده‌اي كثير تصور مي‌كنند كه توران در شمال خراسان قرار داشت- مارسل بريون)
ديگري راهي كه بعد از گذشتن از كابلستان به كشور (غور) ميرفت و از آنجا به اسكندر ميرسيد (اسكندر يا قندهار واقع است در جنوب افغانستان امروز- مارسل بريون) و بعد بهندوستان واصل مي‌شد. اگر من ميخواستم از راه خراسان و زابلستان و مكران و توران بهندوستان بروم راهم دور ميگرديد. علاوه بر دوري، در آن راه بيابان‌هاي وسيع و خشك وجود دارد كه در قسمتي از آنها آب و آذوقه يافت نمي‌شود و يك قشون بزرگ، براي عبور از آن بيابانها دوچار مشكلات ميگردد. اين بود كه عزم داشتم از راه كابلستان و غور و اسكندر خود را بهندوستان برسانم چون راه مزبور كوتاه‌تر است و در همه جاي آن، آب بدست مي‌آيد و در راه اول و طولاني ممكن بود كه من مجبور شوم با امراي محلي بجنگم.
چون نميدانستم كه وضع امراي توران نسبت بمن چگونه است و آيا بقشون من راه ميدهند كه از كشور توران عبور كنم و خود را بهندوستان برسانم يا مجبور خواهم شد با جنگ راه بگشايم و جنگ با امراي توران ورود مرا بهندوستان بتأخير ميانداخت و قشونم را ضعيف ميكرد.
اما در راه دوم من دشمن نداشتم و امرائي كه در كابلستان و غور و اسكندر سلطنت ميكردند با من سرخصومت نداشتند و نيرومندترين آنها (ابدال- كلزائي) پادشاه (غور) بود كه من وي را شكست دادم (بطوري كه شرح آن گذشت) نامه‌اي به (ابدال- كلزائي) نوشتم و در آن گفتم كه من قصد دارم از تو براي جنگي كه در پيش است كمك بگيرم زيرا آزمودم كه تو و سربازانت دلير هستيد و مي‌توانيد در جنگ خيلي بمن مساعدت كنيد جنگي كه من در پيش دارم در كشوري آغاز خواهد شد كه غني‌ترين كشور جهانست و اگر فتح كنم سربازانت را در تاراج آزاد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 281
خواهم گذاشت كه هرقدر مي‌توانند غارت كنند. و اما پاداش تو بعد از فتح من پاداشي بزرگ خواهد بود و من آنقدر زر و گوهر بتو خواهم داد كه پس از تو، ده نسل از فرزندانت از آن ثروت بخورند و باتمام نرسد.
در نامه خود به سلطان (غور) گفتم تو هرقدر بيشتر سرباز بسيج بكني بهتر است و انتظارم اين مي‌باشد كه لااقل بيست هزار سرباز از كشور (غور) بسيج شود و من از روز ورودم بكشور (غور) تا روزي كه سربازان تو بوطن خويش مراجعت كنند هزينه آنها را خواهم پرداخت.
(ابدال- كلزائي) بمن جواب داد ميدانم كه ميدان جنگ تو كجاست و تو خود هنگامي كه در (غور) بودي آن را بمن گفتي و من حاضرم كه بيست هزار سرباز براي تو بسيج كنم. ولي اكثر سربازان من مرداني هستند كه زن و فرزند دارند و قبل از عزيمت بميدان جنگ بايد وسيله معيشت آن‌ها را فراهم كنند و تو اگر بخواهي آنها را بجنگ ببري بايد قسمتي از جيره آن‌ها را پيش بدهي. من جواب دادم كه نيمي از جيره ساليانه آنها را پيش خواهم داد تا براي زن و فرزندان خود بگذارند و با خاطر آسوده عازم ميدان جنگ شوند. من ميخواستم زماني حركت كنم كه ورود من بهندوستان، مصادف فصل (برسات) كه فصل باران هندوستان است نشود و با در نظر گرفتن مقتضيات فصلي بسوي (كابلستان) براه افتادم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 282

فصل بيست‌وچهارم سرزمين عجائب يا هندوستان‌

روزي كه من عزم هندوستان را كردم مي‌توانستم از تمام كشورهائي كه سلاطين و حكام آنها تحت اطاعت من بودند قشون بخواهم و با يك سپاه بزرگ بالغ بر چندصدهزار سرباز راه هندوستان را پيش بگيرم. اما رسيدگي بيك سپاه چند صد هزار نفري آنقدر مشكل ميباشد كه مي‌توان گفت محال است چون نميتوان آذوقه سربازان و عليق اسب‌ها را فراهم كرد و هنگامي كه هوا نامساعد مي‌شود نميتوان سربازان و اسبها را در محلي كه سرپناه باشد جا داد. من در اكثر جنگها بيش از يكصدهزار سرباز با خود بسوي ميدان جنگ نمي‌بردم و در جنگ هندوستان نيروي من با سربازاني كه (ابدال كلزائي) پادشاه كشور (غور) آماده كرد يكصد و بيست‌هزار تن بود و يك قشون يكصدهزار نفري قشوني است كه در همه جا غير از بيابان‌هاي بي‌آب و علف ميتوان براي آن آذوقه و عليق و آب فراهم كرد.
اما نميتوان در همه جا براي يك قشون چند صدهزار نفري آذوقه و عليق و آب فراهم نمود و اگر بتو اي مرد، كه سرگذشت مرا ميخواني بگويند كه قشون سلم دو كرور سرباز بود باور مكن زيرا نميتوان آذوقه و عليق دو كرور سرباز را فراهم كرد.
من با قشون خود از سمرقند براه افتادم و هنگام حركت سر بر آسمان كردم و گفتم خدايا تو ميداني من از شمشير و سنان و مرگ بيم ندارم و آنچه بتو مي‌گويم ناشي از ترس نيست من ميدانم كه خوابگاه يك مرد ميدان جنگ است، و مرد بايد در كارزار بميرد ولي اگر از اين سفر مراجعت كردم و عمرم باقي ماند تا بسمرقند برگردم در اين شهر براي پرستش تو، اي خداوند، يك مسجد بزرگ خواهم ساخت. سپس پا در ركاب گذاشتم و براه افتادم و از كابلستان گذشتم و به (غور) رسيدم و در آنجا جيره شش ماه بيست‌هزار سرباز غوري را كه بايد با من بهندوستان بيايند پرداختم و (ابدال كلزائي) هم به قشون من ملحق گرديده و راه اسكندر (يعني قندهار) را پيش گرفتيم.
در آن سفر تمام سرداران من بودند غير از (قره خان) كه در سمرقند دخترم (زبيده) را باو دادم و رسم ما اين است مردي كه زن ميگيرد تا مدت سه ماه از جنگ معاف است چون ميبايد اوقاتش را با زن خود بگذراند (قره خان) بمن گفت بعد از سه ماه براه خواهد افتاد و در هندوستان بمن ملحق خواهد گرديد. قبل از اين‌كه به اسكندر برسيم امير اسكندر، ده فرسنك باستقبال من آمد و هزار سكه زر پيشكش كرد. من شنيده بودم كه امير اسكندر مردي است كم‌بضاعت و لذا براي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 283
اين‌كه هديه او را برنگردانيده باشم يك سكه زر برداشتم و بقيه را باو پس دادم و گفتم كه صرف عيال و اولاد و نوكران خود كن. ميهماني او را هم بهمين دليل نپذيرفتم و فقط يك روز بر خوان طعام او نشستم و قدري از گوسفندي را كه بريان كرده بود خوردم.
از امير اسكندر پرسيدم آيا براي رفتن بهندوستان، راهي غير از عبور از تنگه خيبر وجود دارد؟ آن مرد گفت نه اي امير بزرگ هركس از اينجا به پنجاب ميرود ميبايد از گردنه خيبر بگذرد ولي زنهار كه از گردنه خيبر بترس. پرسيدم براي چه بترسم او گفت براي اين‌كه روز و شب. عده‌اي از راهزنان در پيچ‌وخم‌هاي آن گردنه، در انتظار مسافرين هستند كه آنها را مورد يغما قرار بدهند و بقتل برسانند. پرسيدم طول گردنه خيبر چقدر است؟ امير اسكندر جواب داد يازده فرسنگ و راهزنان در كوه‌هائي كه طرفين شاهراه قرار گرفته كمين ميگيرند و ناگهان بمسافرين حمله‌ور مي‌شوند.
قبل از اينكه از اسكندر حركت كنم امير آنجا دوازده راهنما بمن داد و چون قشون من با دسته‌هاي بيست‌هزار نفري حركت ميكرد من هر دو راهنما را بيك فرمانده دسته سپردم و براه افتاديم. با اينكه ميدانستم، راهزنان جرئت نمي‌كنند بيك قشون كه از تنگه خيبر عبور مي‌كند حمله‌ور شوند دو طلايه تعيين كردم كه در دو طرف گردنه از خط الرأس كوه‌ها عبور نمايند و همه جا را از نظر بگذرانند كه مبادا بر اثر حمله راهزنان عبور ما از گردنه بتأخير بيفتد.
كوه‌هاي طرفين گردنه خيبر، كم‌ارتفاع و تقريبا تپه بود و سربازان طلايه بدون زحمت از رئوس تپه‌ها عبور ميكردند و مي‌توانستند همه جا را ببينند. من با دسته جلو حركت مي‌كردم ولي ساعت بساعت از وضع دسته‌هائي كه از عقب مي‌آمدند كسب اطلاع مينمودم و فرمانده دسته‌ها بمن اطلاع ميدادند كه وضع آنها خوب است. اگر راه هموار بود و نشيب‌وفراز نميداشت ما كه در طلوع فجر براه افتاده بوديم قبل از تاريكي شب از تنگه خيبر مي‌گذشتيم. ولي راه داراي پيچ‌وخم و نشيب‌وفراز بود و در بعضي از نقاط سنگلاخ مي‌شد و با زحمت از آنجا عبور ميكرديم.
راهنمايان بمن گفتند كه شب را بايد در گردنه (خيبر) توقف كرد و بقيه راه را روز بعد پيمود من با نظريه راهنمايان بدان شرط موافقت كردم كه جائي براي اردوگاه باشد آنها گفتند در كنار گردنه بعد از اين‌كه با يك راه فرعي به اندازه هزار ذرع از گردنه دور شدند بيك دشت كوچك ميرسند كه از همه طرف محاط از كوه است و مي‌توان شب در آن دشت اتراق نمود و راهنمايان اظهار ميكردند كه آن دشت كوچك باسم جلگه (پاتان) خوانده مي‌شود.
چون فصل بهار بود و من بعد از ورود به تنگه خيبر ديده بودم كه از كوه‌ها چشمه‌هاي آب فروميريزد پيش‌بيني كردم كه در آن جلگه آب خواهيم يافت ولي براي مزيد اطمينان عده‌اي را را با يك راهنما بآن دشت فرستادم كه بدانند آيا براي اردوگاه مناسب هست؟ و آب در آن يافت ميشود يا نه. كساني كه براي تحقيق فرستاده بودم مراجعت كردند و گفتند جلگه (پاتان) جلگه ايست كه باندازه اردوگاه وسعت دارد و هم داراي آب است.
وقتي خود من بآن جلگه رسيدم آفتاب عقب كوه قرار گرفت ولي هوا بخوبي روشن بود و ديدم كه طرفين آن جلگه كوه‌هائي قرار دارد كه دامنه آنها با يك نشيب ملايم منتهي به جلگه مي‌شود ولي ارتفاع كوه‌ها بقدري است كه نميتوان از قله كوه عبور كرد و بعقب آن رسيد و با اين
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 284
كه در آن دشت خطري ما را تهديد نميكرد، من از هيبت منظره‌اي كه ميديدم تحت تأثير قرار گرفتم و كمتر اتفاق افتاده كه كوه آنگونه مرا تحت تأثير قرار بدهد.
بهر طرف كه نظر مي‌انداختم كوه ميديدم بدون اينكه شكاف و دره‌اي براي عبور وجود داشته باشد كوه‌ها بلند و سياه رنگ و قاعده آنها باريك و داراي نشيب بود و انسان فكر ميكرد چون پايه كوه باريك و قله آن بزرگ و با وسعت است در هرلحظه احتمال ميرود كه قله كوه‌ها فرو بريزد و كساني را كه در آن دشت هستند بقتل برساند. در بعضي از قسمت‌ها از دامنه‌ها، آب فرو ميريخت و من امر كردم هرجا كه چشمه‌اي وجود دارد در پاي آن حوضي بوجود بيآورند كه آب در آن جمع شود و بتوان اسب‌ها را سيراب كرد بعد از خواندن نماز شب، چند لقمه غذا خوردم و گفتم خيمه مرا در دامنه كوه برپا سازند تا بتوانم تمام اردوگاه را تحت نظر بگيرم.
وقتي ميخواستم وارد خيمه شوم مرتبه‌اي ديگر نظر ببالا انداختم و مشاهده كردم كه كوه سياه رنگ طوري قرار گرفته كه پنداري لحظه‌اي ديگر فروخواهد ريخت و مرا مبدل بخاك خواهد كرد. خواب من سبك است و نميتوانم چند ساعت بخوابم مگر اينكه خاطري آسوده داشته باشم در شبهاي جنگ هرساعت و گاهي هر نيمساعت يكمرتبه از خواب بيدار ميشوم و در شبهاي ديگر كه بجهتي جاي خواب من راحت نيست همانگونه در هر ساعت يا نيم ساعت چشم مي‌گشايم، ناگهان صداي غرشي مرا از خواب بيدار كرد و لحظه ديگر برپا خواستم و از خيمه بيرون دويدم و گفتم سفيده مهر را بصدا درآورند و كوس بنوازند كه سربازان از خواب بيدار شوند و براي فرماندگان پيغام فرستادم كه بيدرنگ سربازان و اسبها را بدامنه كوه ببرند.
بعد از غرش اول برق در آسمان درخشيد و غرشي ديگر در فضا طنين‌انداز شد و وقتي صداي رعد در آن جلگه محصور ميپيچيد من نظر بكوه‌هاي اطراف ميدوختم كه آيا كوه‌ها فرو ميريزد يا نه؟ سپس رعد و برق پياپي بصدا درآمد و درخشيد و پس از چندي صداي رعد مبدل بيك غرش طولاني و بدون انقطاع شد و من لحظه به لحظه بكساني كه پيرامونم بودند ميگفتم كه بروند بفرمانده دسته‌ها بگويند كه شتاب نمايند و سربازان و اسب‌ها را بدامنه كوه ببرند. از غرش بدون انقطاع رعد دانستم كه رگباري شديد در آن شب بهار فرو خواهد ريخت و همانطور كه پيش‌بيني كرده بودم رگبار بسيار تند شروع شد. طوري رگبار شديد بود كه طوفان نوح را در نظر مجسم ميكرد و در رسط آن رگبار سربازان من ميكوشيدند كه اسبها را بدامنه‌ها برسانند.
وقتي رعد اول بصدا درآمد و من از خواب بيدار شدم دو فكر بخاطرم رسيد. يكي اين‌كه سيلاب از كوههاي اطراف سرازير شود؟؟ سربازان و اسبها را ببرد. بعد متوجه شدم كه كوههاي اطراف آن اندازه زياد نيست كه سيلاب آنها قشون مرا نابود كند اما فكر ديگر كه مرا متوحش كرد اين بود كه سيل از راهي كه آمده بوديم وارد جلگه پاتان شود و آنجا را مبدل بدريا كند و مردان و اسبان در آن دريا خفه شوند. زيرا وقتي ما بطرف جلگه پاتان ميآمديم من متوجه شدم راهي كه از تنگه خيبر بآن جلگه متصل ميشود سرازير بسوي جلگه است. در نتيجه تمام آبهاي آن قسمت بطرف جلگه پاتان جاري خواهد گرديد و آنجا را مبدل بدريا خواهد كرد. اين بود كه امر كردم كه سربازان و اسبها بدامنه كوه‌ها منتقل شوند كه اگر آن جلگه مبدل بدريا گرديد مردان و اسب‌ها زنده بمانند.
آنچه پيش‌بيني كرده بودم بوقوع پيوست و سيل با صدائي كه تصور ميشد كوهها را ميلرزاند وارد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 285
آن جلگه گرديد و در چند لحظه، آب بالا آمد. در آنشب، از دامنه كوه من منظره طوفان نوح را با چشم خويش ديدم و خود و سربازانم را چون پسر نوح دانستم كه از امر پدر اطاعت نكرده وارد كشتي نوح نشد و بعد از آغاز طوفان مجبور گرديد از كوه بالا برود ولي آب آنقدر بالا آمد كه از قله كوه گذشت و او را غرق كرد.
سيل با صداي خوفناك همچنان وارد جلگه پاتان ميشد و رگبار مي‌باريد. خوشوقتي من اين بود كه قبل از بالا آمدن آب، تمام سربازن و اسبهاي من با آنچه كه ممكن بود منتقل گردد بدامنه كوهها منتقل گرديده بود با اينكه دامنه كوهها شيب داشت و ما ميتوانستيم بالاتر برويم اگر در آنشب رگبار بهاري ادامه مييافت بعيد نبود كه جلگه مبدل بدريا شود و ما در آن غرق گرديم. ليكن رگبار قطع شد و ابر متفرق گرديد و ستارگان درخشيدند و آنگاه نور ماه بر جلگه پاتان كه مبدل بدريا شده بود تابيد.
من بهر طرف كه نظر ميانداختم آب بود ولي آبي سياه رنگ چون مركب و من فهميدم رنگ سياه آب ناشي از خاكهائي است كه سيل با خود آورده است سربازان و اسبها در دامنه‌هاي كوه ديده مي‌شدند و زمزمه صحبت آنها برخاست بعد بانگ‌هائي بگوش رسيد كه من متوجه شدم كه فرمانده قسمت‌ها بافسران ابو ابجمع خود دستور داده‌اند كه مردان را حاضر و غائب كنند تا معلوم شود آيا كسي از بين رفته يا نه؟ بعد از حضور و غياب معلوم شد كه هيچيك از سربازان من از بين نرفته‌اند ولي بدون ترديد، قسمت‌هائي از لوازم سفر از بين رفته بود و من براي تجديد آنها مي‌بايد باسكندر برگردم و يا در پنجاب آنها را تجديد كنم. و يكي از چيزهائي كه آنشب زير آب قرار گرفت مسجد متحرك من بود و من نميدانستم كه آيا خواهم توانست آن را از زير آب بيرون بيآورم يا نه؟
در آنشب، كاري از ما ساخته نبود و مي‌بايد در انتظار دميدن روز باشيم تا بدانيم چه بايد كرد. وقتي روز دميد و تاريكي كه سبب اشتباه باصره ميشود از بين رفت سربازان من عمق آن دريا را اندازه گرفتند و معلوم شد كه عمق آب زياد نيست و ميتوان از آن عبور كرد و در بعضي از نقاط چادرها كه از آب بيرون بود ديده ميشد. خزانه قشون كه پيوسته با خود من است عيب نكرده بود و شب قبل هنگامي كه خيمه مرا در دامنه كوه افراشتند تا بتوانم از آنجا بخوبي اردوگاه را ببينم خزانه را بخيمه من منتقل نمودند امر كردم كه قشون از آن جلگه خارج شود و بطرف گردنه خيبر برود كه زودتر از آن گردنه خارج گرديم و عده‌اي را مأمور نمودم كه در جلگه پاتان بمانند و آنچه از وسائل سفر را كه ميتوان از آب بيرون آورد بيرون بيآورند. من پيش‌بيني ميكردم كه بعد از دو يا سه روز آب آن جلگه خشك خواهد شد ولي ممكن بود بمناسبت كوه‌هاي بلند اطراف كه سايه مي‌انداختند آب بزودي خشك نشود و نميتوانستم عده‌اي سربازان خود را معطل كنم كه بعد از خشك شدن آب دريا مقداري خيمه و توبره اسب و يغلابي و طناب از زير آب بيرون بيآورند. اصل اسلحه سربازان و زين و برگ اسبها بود كه سربازان من به پيروي از عادت سلحشوري همه را نجات داده، بدامنه‌ها رسانيده بودند.
قشون از جلگه پاتان كه مبدل بدريا شده بود حركت كرد و بعضي از سربازان سوار بر اسب از آب عبور كردند و بعضي ديگر از دامنه كوهها گذشتند و دريا را دور زدند و از مدخل جلگه كه خشك بود خارج گرديدند و من بعد از تمام سربازان از آن جلگه مخوف خارج شدم و از آن پس تجربه‌اي آموختم و دانستم كه در فصل‌هاي باراني، هرگز نبايد در يك جاي مقعر كه احتمال داده مي‌شود
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 286
جوي‌هاي آب وارد آن گردد اردوگاه بوجود آورد.
آن روز از تنگه (خيبر) خارج شديم و در آن طرف تنگه به يك قريه رسيديم كه مسكن عده‌اي از افراد (پاتان) بود در آنجا مرداني ديدم بلندقامت داراي سينه‌هاي عريض و موي سر و ريش و سبيل زرد رنگ و چشم‌هاي آبي. زن‌هاي پاتان هم بلندقامت بودند و موهاي زرد رنگ طلائي و بلند داشتند و بسيار زيبا بنظر ميرسيدند و صورت را نمي‌پوشانيدند و از ما هراس نداشتند. هر مرد شمشيري آويخته بود و بمن گفتند كه در موقع جنگ، زن‌هاي (پاتان) بمردها ملحق مي‌شوند و در جنك شركت مي‌نمايند. مردان و زنان (پاتان) بسكنه اطراف خود شباهت نداشتند و سكنه اطراف هم شبيه آنها نبودند. بخوبي محسوس مي‌شد كه (پاتان) ها طائفه‌اي هستند مخصوص غير از سكنه بومي و بعيد ندانستم كه آنها از منطقه‌اي ديگر بآن سامان آمده‌اند و يكي از افسران خود را فرستادم تا تحقيق كند كه آنها اهل كجا بوده‌اند و آيا بومي مي‌باشند يا از جاي ديگر بآنجا آمده‌اند.
آنها آسمان را بافسر من نشان دادند و گفتند كه مكان آنها در آسمان بود و از آنجا به زمين آمدند بعد از عبور از آن قريه ما وارد سرزميني شديم كه جزو خاك هندوستان بود و با اين‌كه اثري از مقاومت سكنه محل ديده نمي‌شد من سپاه خود را با آرايش جنگي بحركت درآوردم و دو طلايه بجلو فرستادم و عقب‌دار تعيين نمودم تا اين‌كه غافلگير نشوم. ولي بعد از چند روز راه‌پيمائي دريافتم كه در آن سرزمين كسي جلوي قشون مرا نميگيرد زيرا مردم آنجا مسلمان بودند.
يكي از چيزهائي كه باعث حيرت افسران و سربازان من شد اين بود كه سكنه آن سرزمين نماز را بزبان هندي ميخواندند و تا آن روز نديده و نشنيده بودند كه كسي نماز را بزبان هندي بخواند و از من فتوي خواستند و پرسيدند آيا خواندن نماز بزباني غير از زبان عربي جائز هست يا نه؟
گفتم مصلحت اسلام اقتضا ميكند كه در همه جا نماز بزبان عربي خوانده شود و فايده‌اش اينست كه چون در همه‌جا نماز را بزبان عربي ميخوانند، بين اقوام مختلف اسلامي وحدت بوجود ميآيد و نسبت بهم احساس بيگانگي نمي‌نمايند. ولي اگر افراد يك قوم مسلمان نتوانند نماز را بزبان عربي بخوانند و كلمات عربي ادا كنند مي‌توانند آن را بزبان خودشان بخوانند ليكن تا آنجا كه ممكن است اقوام مسلمان بايد بكوشند كه نماز، بزبان عربي خوانده شود.
افسرانم از من پرسيدند كه سكنه آن سرزمين در چه موقع مسلمان شده‌اند و من گفتم سلطان محمود غزنوي آنها را مسلمان كرده ولي سه سال بعد از آن تاريخ (ابن عربشاه) فرزند (عربشاه) دانشمند كشور شام مرا از اشتباه بيرون آورد. من ابن عربشاه را از شام با خود بسمرقند بردم تا اين‌كه از صحبتش استفاده كنم و او مشغول نوشتن كتابي است راجع بمن و گفته بعد از خاتمه كتاب آن را بنظر من خواهد رسانيد.
(اين كتاب در دوره حيات تيمور لنك بپايان نرسيد و بعد از مرگ (تيمور) از طرف ابن عرب‌شاه خاتمه يافت و اسم كتاب (عجائب المقدور في نوائب تيمور) است- مارسل بريون)
ابن عربشاه بمن گفت كه سكنه هند، بدست مسلمانان صدر اسلام مسلمان شدند نه بدست سلطان محمود غزنوي و وقتي سلطان محمود وارد هندوستان گرديد سكنه نقاطي كه امروز مسلمان نشين مي‌باشد، مسلمان بودند و سلطان محمود غزنوي گرچه بت‌خانه‌هاي بودائيان را ويران كرد ولي نتوانست دين اسلام را در هندوستان توسعه بدهد (دين اسلام در هندوستان بعد از تيمور لنك، بوسيله فرزندان او، كه باسم سلاطين مغول يا (امپراطوري مغول) در هندوستان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 287
سلطنت كردند خيلي توسعه يافت و سر سلسله امپراطوران مغول مردي بود باسم بابر كه از نواده‌هاي تيمور بشمار ميآمد- مارسل بريون)
ابن عربشاه بمن گفت يكي از كساني كه براي مسلمان كردن سكنه هندوستان اقدام كرد معاويه بود. ولي يزيد فرزند معاويه برخلاف پدر، اقدامي براي مسلمان كردن سكنه هند ننمود.
پس از يزيد، ساير خلفاي اموي در هندوستان دين اسلام را توسعه دادند ولي در هيچ موقع نتوانستند اسلام را در سراسر هندوستان توسعه دهند زيرا هندوستان آن‌قدر وسعت دارد كه نميتوان همه را به يك كيش درآورد.
من وقتي متوجه شدم در سرزميني مسافرت ميكنم كه سكنه آن مسلمان هستند بطلايه‌ها دستور دادم كه پرچم‌هاي سبز رنك برافرازند و بهرجا كه ميرسند، هنگام اداي نماز با صداي بلند اذان بگويند تا امراي محلي بدانند كه يك قشون اسلامي وارد كشورشان شده است. تدبير من طوري مؤثر شد كه ما بدون جنك و بي‌آنكه از طرف مردم، براي من توليد مزاحمت شود بعد از طي راهي طولاني به (كويته) رسيديم و سلطان (كويته) باسم (عبد اللّه والي الملك) باستقبال من آمد و مرا بكاخ خود برد و خواست كه در آنجا نگاه دارد و من در مدت توقف در (كويته) ميهمان او باشم.
ولي من ترجيح دادم كه در اردوگاه خود بسر ببرم و فقط روز اول غذاي ظهر را در كاخ او صرف كردم. (عبد اللّه والي الملك) پيرمردي بود داراي موي سر و ريش سفيد و پس از اين‌كه ناهار صرف شد (والي الملك) دوستانه از من پرسيد اي امير بزرگوار، تو كجا ميخواهي بروي و چه ميخواهي بكني؟ گفتم ميخواهم هندوستان را مسخر كنم و آنرا ضميمه كشورهائي نمايم كه امروز قلمرو سلطنت من است. (والي الملك) گفت اي امير بزرگوار از خيال تصرف هندوستان صرفنظر كن. پرسيدم چرا؟ والي الملك گفت هندوستان داراي دو هزار پادشاه ميباشد كه اسم هريك از آنها (راچ) است و اگر خداوند بتو يكصد سال عمر بدهد و تو تمام آن مدت را مشغول جنك باشي نخواهي توانست كه هندوستان را تصرف نمائي. گفتم پس چطور محمود غزنوي هندوستان را تصرف كرد. (والي الملك) گفت اي امير بزرگوار محمود غزنوي گوشه‌اي از هندوستان را تصرف كرد و قبل از او هم، جهانگشايان ديگر، گوشه‌اي از هندوستان را تصرف كردند.
اي امير بزرگوار تو نميداني كه هندوستان چقدر وسيع است و چه اقوام گوناگون در آن زندگي ميكنند، يك سر هندوستان در شمال متصل به زمهرير است و يك سر ديگر در جنوب متصل به جهنم.
در يك طرف هندوستان مردم از سرما ميميرند و در طرف ديگر از فرط گرما در همه عمر، كسي لباس نمي‌پوشد در يك طرف هندوستان مردم از خوردن گوشت گوسفند و گاو خودداري مي‌كنند و آنرا حرام ميدانند و در طرف ديگر آدم ميخورند. در يك قسمت از هندوستان مرده‌ها را مي‌سوزانند و زني كه شوهرش مرده با شوهر سوزانيده مي‌شود و در قسمتي ديگر از هند، مرده‌ها را نه مي‌سوزانند نه دفن مي‌كنند بلكه در رودخانه‌ها مي‌اندازند تا طعمه ماهي‌ها شود و از آب همان رودخانه‌ها مي‌آشامند و در همان رودها غسل مي‌نمايند.
گفتم اي ميزبان مهربان كه امروز با محبت از من پذيرائي كردي هيچيك از اين چيزها مانع از اين نخواهد شد كه من سراسر هندوستان را بتصرف درآورم. من مردي هستم كه در سر زمين قبچاق با (توقتميش) پنچه درافكندم و او را بزانو درآوردم و سرماي زمهرير زمستان آنجا
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 288
نتوانست مرا از جنك باز بدارد. من مردي هستم كه بر حصار اصفهان غلبه كردم و تو از حصار شهر اصفهان چيزي مي‌شنوي و نميداني كه آن حصار چگونه بود حصار اصفهان هفت فرسنك و نيم طول داشت و در هر يكصد و پنجاه ذرع از آن حصار يك برج ساخته بودند و در پشت حصار، روي ديوار، ارابه حركت ميكرد و جلوي حصار بفاصله دور برج‌هائي ساخته بودند تا اين‌كه مانع از نقب زدن مهاجمين شوند و من يك چنان حصار را گشودم و شهر اصفهان را مسخر كردم و تو اينك مرا از كساني مي‌ترساني كه گوشت گوسفند و گاو را حرام ميدانند يا آدم ميخورند يا مرده خود را مي‌سوزانند يا در رودخانه مياندازند.
سرزمين هندوستان اگر بجاي دوهزار پادشاه داراي چهارهزار سلطان هم باشد بتصرف من درميآيد و هيچ‌چيز نميتواند مرا از تسخير هندوستان باز بدارد چون من از مرگ بيم ندارم و بعد از واجبات دين، جنك براي من واجب‌ترين چيزها است. من آنقدر در ميدان‌هاي جنك، زخم‌هاي شديد و خفيف خورده‌ام كه حساب آنرا ندارم ولي هرگز از مرگ نترسيدم و يكي از بهترين لذات زندگي من مشاهده فوران خون از شاهرگ‌هاي بريده است بشرط اين‌كه خود من با شمشير سر از بدن خصم جدا نمايم.
(عبد اله والي الملك) گفت اي امير بزرگوار من در شجاعت تو كوچكترين ترديد ندارم و آوازه دليري و مردانگي تو به گوش من رسيده است و ميدانم كه قشون سلم و تور هم نميتواند راه را بر تو ببندد و تو آنقدر دلير هستي كه در همه جا راه را مي‌گشائي. اما در هندوستان راه تو بسته خواهد شد و آنچه راه تو را مي‌بندد قشون سلم و تور نمي‌باشد پرسيدم آن چيست؟ جواب داد مرض وبا
خنديدم و گفتم اگر تو پيرمرد نبودي و نسبت بمن از لحاظ عمر برتري نميداشتي و رعايت احترامت لازم نبود بتو مي‌گفتم كه عقل نداري. تا امروز هيچ چيز نتوانسته است مانع از اجراي تصميم من بشود حتي مرض طاعون كه خود من در فارس بآن بيماري مبتلا شدم. (والي الملك) گفت اي امير بزرگوار، تمام جهانگشايان دنيا كه قدم بهندوستان گذاشتند عاقبت از مرض وبا از پا درآمدند يا مجبور شدند كه بگريزند اين مرض در سكنه محلي زياد اثر ندارد چون مردم هند بمرض وبا آموخته شده‌اند ولي غريب را از پا درميآورد.
گفتم اينك دو هفته است كه من در هندوستان هستم و مرض وبا نتوانسته مرا از پا درآورد والي الملك گفت اين‌جا، از مناطق خوش آب و هواي هندوستان است و مي‌توان گفت كه هندوستان واقعي نيست. تو بمن بگو كه خط سيرت كجاست تا من بتو بگويم كه از كدام نقطه وارد هندوستان واقعي مي‌شوي؟
گفتم من عزم دارم به (دهلي) بروم و آن شهر را تصرف نمايم و بعد از آن، ساير قسمت هاي هندوستان را مسخر كنم. (والي الملك) گفت از اينجا تا شهر (مولتان) جزو قسمتهاي خوش آب و هواي هندوستان است و بعد از اين‌كه از (مولتان) گذشتي، وارد هندوستان واقعي خواهي گرديد. گفتم در هندوستان واقعي هم مرض مرا نمي‌ترساند. (والي الملك) گفت ترديد ندارم كه تو از هيچ چيز نميترسي اما مرض وبا تمام سربازان تو را بهلاكت ميرساند و تو بدون قشون خواهي شد. گفتم هنوز كه من گرفتار خطر وبا نشده‌ام و اگر گرفتار شدم فكري براي آن خواهم كرد.
(والي الملك) گفت اي امير بزرگوار من خواهان خير و صلاح تو هستم و باز بتو ميگويم در هندوستان مرض وبا افراد غريب را بهلاكت ميرساند و با سكنه محلي زياد كار ندارد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 289
آنگاه سلطان (كويته) پرسيد اي امير بزرگوار آيا از اسكندر (قندهار) ميآئي؟ گفتم بلي پرسيد كه آيا از گردنه (خيبر) عبور كردي؟ جواب مثبت دادم. والي الملك سئوال كرد چه شد كه به (كويته) آمدي زيرا تو مي‌توانستي كه از راه كوتاه‌تر، بسوي (دهلي) بروي و آمدن به (كويته) راه تو را دور كرد. گفتم من ازاين‌جهت، از اين راه آمدم كه بدون لزوم جنگيدن خود را بدهلي برسانم و اگر از راه كوتاه ميرفتم ميبايد هرروز بجنگم و رسيدن من به (دهلي) خيلي بتأخير ميافتاد.
(والي الملك) حرف مرا تصديق كرد و گفت از اينجا تا (مولتان) هيچكس جلوي تو را نخواهد گرفت زيرا سكنه تمام مناطق كه تو از آنجا ميگذري مسلمان هستند. اما بعد از گذشتن از مولتان وارد منطقه هندوها خواهي شد و آنها جلوي تو را خواهند گرفت و تيراندازان آنها كه سوار بر هودج هستند و هودج‌ها بر پشت فيل است بسيار خطرناك مي‌باشند.
گفتم از تيراندازان آنها بيم ندارم و از فيل‌هايشان هم نمي‌ترسم سپس از (والي الملك) سئوال كردم آيا تو در (دهلي) بوده‌اي؟ او گفت بلي پرسيدم حصار دهلي چگونه است؟ جواب داد از سنگ ساخته شده و داري خندق هم ميباشد. گفتم پادشاه دهلي چقدر قشون دارد؟ والي الملك گفت قشون پادشاه (دهلي) نامحدود است و او هرقدر سرباز بخواهد برايش آماده مي‌شود زيرا هم اتباع زياد دارد و هم زر و گوهر فراوان و مي‌تواند حتي يك كرور سرباز اجير كند و سال‌ها بجنگ ادامه بدهد و پايدارترين خصم را خسته نمايد.
هنگامي كه من وارد هندوستان شدم مدت هشتصد سال از هجرت پيغمبر ما صلي اللّه- عليه و آله مي‌گذشت و سال ورود من بهندوستان مائه هشتم هجري را خاتمه داد و انقضاي سال طوري بود كه من ميدانستم در آغاز مائه نهم هجري يعني در سال 801 در هندوستان وارد جنك خواهم شد و اين موضوع را به (والي الملك) سلطان (كويته) گفتم و از وي پرسيدم آيا (سلطان محمود خلج) پادشاه (دهلي) را ديده است.
(والي الملك) قدري مرا نگريست و گفت اي امير بزرگوار امروز (سلطان محمود خلج) پادشاه دهلي نيست. اين خبر براي من غير منتظره بود زيرا تصور ميكردم كه (سلطان محمود خلج) پادشاه دهلي ميباشد و راجع باو چند بار با (ابدال- كلزائي) پادشاه كشور (غور) صحبت كرده بودم براي اينكه سر سلسله دودمان (خلج) كه در هندوستان بسلطنت رسيدند اميري بود از كشور (غور).
(والي الملك) مرا از اشتباه بيرون آورد و گفت اي امير بزرگوار (سلطان محمود خلج) تا آغاز همين سال (يعني هشتصد هجري- مارسل بريون) پادشاه دهلي بود اما (ملو اقبال) باو حمله‌ور گرديد و كشورش را بتصرف درآورد و (سلطان محمود خلج) بدست (ملو اقبال) گرفتار شد و بموجب آخرين اطلاعي كه دارم هنوز در حبس است.
(والي الملك) گفت ملو اقبال از سرداران (سلطان محمود خلج) بود و بر او طغيان كرد و قشون (سلطان محمود خلج) را غافلگير نمود و اكنون قدري كمتر از يكسال است كه (ملو اقبال) بر دهلي سلطنت ميكند. پرسيدم از عمر (سلطان محمود خلج) چند سال ميگذرد؟
(والي الملك) جواب داد او در اينموقع مردي است بتقريب چهل و پنج تا چهل و شش ساله سئوال كردم (ملو اقبال) چند ساله است. (والي الملك) گفت من او را نديده‌ام و نميدانم چند سال
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 290
از عمرش ميگذرد ولي شنيده‌ام كه جوان مي‌باشد و ميگويند بيش از سي و چهار يا سي و پنج سال از عمرش نميگذرد.
وقت ضيق بود و من نميتوانستم حركت خود را بسوي (دهلي) بتاخير بيندازم و قشون را بسوي (مولتان) بحركت درآوردم. وقتي به (مولتان) رسيدم دانستم معناي گفته والي- الملك كه اظهار ميكرد هندوستان از (مولتان) شروع ميشود چيست؟ در مولتان كسي جلو مرا نگرفت و من قدم بشهر گذاشتم. شهري كه من ديدم شبيه بود بشهري كه در سرزمين (بوير) واقع در فارس مشاهده كرده بودم.
بين خانه‌هاي شهر فاصله زياد وجود داشت با اين تفاوت كه در (بوير) خانه‌ها را روي تپه‌ها بنا كرده بودند و در (مولتان) خانه‌ها در يك جنگل بزرگ، داراي زميني مستور از علف متفرق مي‌شد و من بهر طرف كه نظر مي‌انداختم در جنگل لكه‌هاي سرخ و زرد و بنفش ميديدم و آن لكه‌ها جامه رنگارنك زن‌هاي هندو بود كه بدون حجاب از طرفي بطرف ديگر ميرفتند و برخي از آنها اطفال شيرخوار را بر پشت داشتند.
سلطان (مولتان) هندوئي بود باسم (پن‌شن- جنك) و مرا بخانه خود برد. خانه (پن‌شن- جنك) نسبت بمنازل ديگر كه من در شهر (مولتان) ميديدم زيبائي نداشت ليكن خيلي وسيع بود و من گفتم در اطراف آن خانه و همچنين درون آن نگهبان بگمارند. زيرا اگرچه سلطان مولتان از در اطاعت درآمد و مرا بخانه خود برد ليكن من نميتوانستم بهندوها اعتماد داشته باشم.
پس از نماز شام (پن‌شن جنك) بوسيله ديلماج مرا بصرف غذا دعوت كرد و گفت اي امير بآسودگي غذا بخور و اغذيه ما آلوده بزهر نيست كه تو را بقتل برساند و اگر اطمينان نداري من چند تن از خدام خود را مامور ميكنم از تمام غذاهائي كه براي تو مي‌آورند تناول نمايند تا بداني كه آلوده بزهر نميباشد. ولي همين‌كه اولين لقمه غذا از دهانم پائين رفت، از فرط ادويه، حلقومم سوخت و از سفره برخاستم و گفتم نميتوانم غذاهاي هندو را بخورم زيرا آنقدر تند و تيز است كه از لب تا ناف را ميسوزاند.
(پن‌شن جنك) گفت متأسفانه غذائي كه در آن ادويه نباشد در خانه ما نيست و من گفتم كه براي من چند مرغانه را آب‌پز كنند و بياورند و با مرغانه‌ها سدجوع نمودم.
(پن‌شن جنك) خوابگاه خود را بخوابيدن من اختصاص داد و خوابگاه او، تختي بود داراي پايه‌هاي بلند و روي تخت، بستري از پرنيان گسترده بودند. من گفتم بستر پرنيان را از تخت برداشتند و بستر عادي مرا برتخت گستردند. در مدخل اطاقي كه تخت در آن بود و همچنين بالاي بام خانه، چند نگهبان گماشته شد كه بنوبه تعويض ميگرديدند. من خوابيدم و ناگهان بر اثر صداي برهم خوردن شاخه‌هاي درختان از خواب بيدار شدم و تصور كردم كه طوفان برخاسته است. نظري بآسمان انداختم و مشاهده نمودم كه آسمان ابر ندارد و ستارگان ميدرخشند و درختهاي باغ تكان نميخورد اما صداي برهم خوردن شاخه‌ها بگوش ميرسيد. در حالي‌كه نظر بدرخت‌ها انداختم مشاهده نمودم كه نگهبانان خوابگاه من با حالي وحشت‌زده، متوجه باغ هستند چون طبق معمول با لباس خوابيده بودم شمشير را از زير سر برداشتم و از تخت فرود آمدم و بسوي مدخل خوابگاه رفتم و آهسته از يكي از نگهبانان پرسيدم چه خبر است؟ آن مرد با بيم صحن باغ را بمن نشان داد و گفت مار ... مار ...
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 291
من نظر بباغ انداختم و در روشنائي ستارگان ديدم كه صدها جانور روي زمين مي‌خزند و از برخورد آنها صدائي چون برخورد شاخه‌هاي اشجار بگوش مي‌رسد.
من در بيابان‌هاي ايران، مار زياد ديده بودم ولي هرگز اتفاق نيفتاد كه آنهمه مار را در يك منطقه مشاهده كنم. نظري باطراف باغ انداختم تا بدانم كه آيا سكنه خانه كه (پن‌شن جنك) و خدمه او بودند از صداي برخورد مارها بيدار شده‌اند يا نه؟ اما كسي بيدار نبود و اگر بود خود را نشان نميداد.
از فضاي باغ بوي تند شبيه بفلفل و دارچين استشمام مي‌شد و مرا بياد غذاي (پن‌شن جنك) كه نتوانسته بودم تناول كنم انداخت و من متوجه شدم كه بوي مزبور از مارها مي‌باشد.
حركت مارها در باغ تا مدتي ادامه يافت و نزديك صبح بعد از اين‌كه نسيم سحري وزيدن گرفت مارها بتدريج كم شدند تا اين‌كه ناپديد گرديدند و من نتوانستم بخوابم زير هنگام اداي فريضه بامداد بود. بعد از اداي فريضه و روشن شدن هوا امر باحضار (پن‌شن جنگ) دادم و آن مرد را خواب‌آلود نزد من آوردند و از او پرسيدم آيا شب قبل از صداي مارها از خواب بيدار نشدي؛
او گفت نه اي امير، چون مارها هر شب در باغ گردش مي‌كنند اما هرگز وارد اطاقها نمي‌شوند و اگر كسي در موقع شب بباغ نرود از گزند مارها مصون است. گفتم تو چرا شب گذشته اين موضوع را بمن نگفتي تا من در اين خانه بخوابم و آيا مي‌خواستي من بباغ بروم و دوچار نيش مارها شوم؟ او گفت نه اي امير و من اين قصد را نداشتم و فراموش كردم كه بتو بگويم، هنگام شب، مارها از سوراخ بيرون مي‌آيند و در باغ گردش ميكنند زيرا در اينجا اين موضوع بقدري عادي است كه كسي بدان توجه ندارد و در هريك از خانه‌هاي اين شهر هر شب اين واقعه اتفاق مي‌افتد.
پرسيدم آيا ميخواهي بگوئي كه در تمام خانه‌هاي اين شهر هنگام شب مارها در حركت هستند، (پن‌شن جنگ) گفت بلي اي امير، و بهمين جهت در موقع شب در اين شهر كسي وارد صحن خانه و باغ نميشود و مارها وزغ‌ها را ميخورند يا مارهاي بزرگ مارهاي كوچك را مي‌بلعند و بكساني كه در اطاقها خوابيده‌اند كاري ندارند.
(پن‌شن جنگ) كه مانند ساير هندوها، مي‌بايد در بامداد غسل كند از من اجازه خواست كه برود و بدن را بشويد و مراجعت نمايد.
من بافسران خود گفتم براي حركت از (مولتان) آماده باشند و پس از اينكه (پن‌شن جنگ) مراجعت نمود از او راجع به (ملواقبال) پادشاه جديد (دهلي) تحقيق كردم و ميخواستم از چند و چون نيروي او آگاه شوم. سلطان (مولتان) بمن گفت (ملواقبال) فقط از يكسال باينطرف سلطان دهلي شد و چون بيم دارد كه سلطنت را از دست بدهد لذا مواظب خويش ميباشد. من نميدانم ميزان قشون او چقدر است ولي داراي دوهزار فيل مي‌باشد و آن فيلها متعلق به (سلطان محمود خلج) بود و (ملواقبال) آنها را تصرف كرده است سپس سلطان (مولتان) گفت اي امير، در سر راه تو تا دهلي سه قلعه هست. اول قلعه (ميرات) (بر وزن قيراط- مترجم) دوم قلعه (لوني) و سوم قلعه (جومنه) (بر وزن جمعه) و من تصور مي‌كنم كه در اين موقع هرسه قلعه داراي پادگان است.
گفتم آيا اين قلاع جزو قلمرو سلطان دهلي است؟ سلطان (مولتان) گفت بلي اي امير، و تو اگر بتواني اين قلاع را بتصرف درآوري تازه به قلعه (دهلي) خواهي رسيد كه تصرف آن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 292
بسيار مشكل است. پرسيدم من مي‌توانم از اين سه قلعه كه در سر راه من است پرهيز كنم و از راه ديگر خود را به (دهلي) برسانم. (پن‌شن‌جنگ) گفت نه اي امير، تو نميتواني از اين سه قلعه پرهيز كني. چون راهي كه تو را بدهلي ميرساند از اين سه قلعه ميگذرد تو اگر از طرف شمال بروي وارد جنگل‌هاي باتلاقي خواهي شد كه عبور از آن محال است مگر اينكه تمام درختهاي جنگلها را بيندازند تا اينكه آفتاب سطح جنگل را خشك كند و باطلاقها را از بين ببرد. اگر از طرف جنوب بروي باز دوچار جنگل‌هاي باطلاقي خواهي شد و قشون تو در باطلاقها از بين خواهد رفت و عبور از آن جنگلها نيز محال ميباشد تو ناگزيري كه از راه قلاع (ميرات) و (لوني) و (جومبه) خود را به (دهلي) برساني و اين قلاع را بتصرف درآوري تا اينكه راه (دهلي) بروي تو باز شود. تو نميتواني اين قلاع را بدون تصرف كردن بگذاري چون اگر بدون تصرف قلاع سه‌گانه از كنار آنها عبور كني و بطرف دهلي بروي راه بازگشت تو را قطع خواهند كرد و يك سردار بزرگ چون تو مرتكب اين خبط نمي‌شود كه يگانه راه مراجعت خود را آنهم در سه نقطه در دست خصم بگذارد.
گفتم اگر اين اشكالات در راه (دهلي) هست چگونه محمود غزنوي خود را بدهلي رسانيد (پن‌شن جنگ) فكري كرد گفت من تصور نميكنم كه محمود غزنوي خود را به دهلي رسانيده باشد و بخاطر دارم كه او فقط (پنجاب) را تصرف كرد و نتوانست يا نخواست خود را بدهلي برساند.
گفتم در كتاب خوانده‌ام كه محمود غزنوي به (دهلي) رسيد. (پن‌شن جنگ) گفت اي امير هرچه در كتاب نوشته باشد دليل بر اين نيست كه صحيح است و از دويست‌هزار بيت شعر (مها- براتا) شايد يكصدهزار بيت آن صحت دارد و بقيه داستان ميباشد. با شگفت پرسيدم (مهابراتا) چيست؟
جواب داد (مهابراتا) حاوي تاريخ هندوستان از آغاز خلقت تا هزار سال قبل از اين است و كتابي است داراي دويست‌هزار بيت شعر در شرح جنگهائي كه سلاطين و جنگاوران بزرگ هندوستان كرده‌اند. گفتم از اين قرار كتابي است شبيه بشاهنامه فردوسي (پن‌شن جنگ) اسم شاهنامه را نشنيده بود و من برايش شرح دادم كه شاهنامه چه مي‌باشد و او گفت در هرحال از دويست‌هزار بيت شعر كتاب مهابراتا، يكصدهزار بيت آن شايد افسانه است.
گفتم اي (پن‌شن جنگ) افسانه موقعي بوجود مي‌آيد كه وسيله نوشتن وجود نداشته باشد و مردم عادي حوادث را سينه بسينه نقل كنند كه در اين صورت پندارهاي عوام وارد حوادث ميشود و وقايع را بشكل افسانه درمي‌آورد. اما سلطان محمود غزنوي هنگامي وارد هندوستان شد كه ندماي او سواد داشتند و وقايع نگارش چگونگي حوادث را مي‌نوشت و شعراي دربارش شرح جنگها را بشعر درمي‌آوردند و اين‌گونه كتابها و ديوانها افسانه نيست. (پن‌شن جنگ) پرسيد آيا زمان واقعي آمدن محمود غزنوي را بهندوستان بخاطر داري؟ گفتم محمود غزنوي تقريبا در چهارصد و پنجاه سال قبل از اين وارد هندوستان شد. (پن‌شن جنگ) گفت در آن موقع قلعه‌هاي (ميرات) و (لوني) و (جومنه) وجود نداشت و اين قلعه‌ها از دويست و پنجاه سال قبل بتدريج يكي بعد از ديگري بوجود آمده است. بنابراين محمود غزنوي اگر به (دهلي) رفته باشد بموانع برخورد نكرده و بدون اشكال خود را به آن شهر رسانيده است.
از (پن‌شن جنگ) پرسيدم رابطه تو با (ملواقبال) چگونه است او گفت من او را نميشناسم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 293
و رابطه‌اي با وي ندارم. گفتم آيا مي‌تواني چند راهنماي مطمئن بمن بدهي كه مرا به (دهلي) برساند. (پن‌شن جنگ) گفت بديده منت دارم و همانروز چهار راهنما بمن داد و من قبل از ظهر از مولتان براه افتادم.
(توضيح- (مهابراتا) كه تيمور لنگ اشاره‌اي بآن مي‌كند و رد مي‌شود حماسه بسيار مشهور هنديهاست كه بعضي از دانشمندان آنرا مسبوق بده هزار سال قبل ميدانند و آن حماسه بقول دانشمندان هزارها سال سينه بسينه از پدران بفرزندان منتقل گرديده زيرا هنوز خط اختراع نشده بود و در هرعصر چيزهائي بصورت شعر بر آن اضافه شده و در زمان تيمور لنگ دويست هزار بيت شعر بوده است و بعضي برآنند كه سرايندگان تمام حماسه‌هاي بزرگ جهان مثل (ايلياد) هومر و شاهنامه فردوسي از (مهابراتا) الهام گرفتند ولو از وجود آن اطلاع نداشتند و آن حماسه بزبان سنسكريت كه زبان اصلي ملل هند و اروپائي مي‌باشد سروده شده است- مارسل بريون)
در آن روز وقتي براه افتاديم كه ظهر نزديك بود و نتوانستيم تا غروب آفتاب زياد راه‌پيمائي نمائيم هنگام غروب در نقطه‌اي نزديك رودخانه اتراق نموديم و قشون من كه با آرايش راه پيمائي حركت ميكرد در مسافتي بطول يك فرسنگ و نيم متفرق بود. اما دو طلايه پيشاپيش سپاه حركت مينمود و من ميتوانستم در صورت بروز خطر قشون خود را جمع‌آوري نمايم و سربازانم برسم جنگ بيارايم. بامداد روز بعد، پس از اين‌كه فريضه صبح را بجا آوردم صداي دهل و سرنا را شنيدم و به گوشم رسيد كه عده‌اي بآهنگ سرنا خوانندگي ميكنند.
از خيمه خارج شدم و مشاهده كردم گروهي از قريه‌اي كه در آن نزديكي بود بسوي رودخانه ميروند و چند نفر از آنها جنازه‌اي را حمل مينمايند روي جنازه، روپوشي سرخ رنك گسترده بودند ولي صورت جسد معلوم بود و فهميدم مرد بوده است. در عقب جنازه، زني جوان و سرخ پوش، گريه‌كنان حركت مينمود و گاهي مثل ديگران آواز ميخواند.
در آنروز من نميدانستم آوازي كه آنها ميخوانند چيست اما پس از اينكه با برهمن‌هاي هندوستان صحبت كردم دانستم آواز مزبور سرود بامداد است و آن سرود از كتاب مذهبي هندوان (ريگ) گرفته شده و بايد آن سرود را در طلوع آفتاب بخوانند. گروهي كه مشغول خواندن آواز بودند، جنازه را در كنار رودخانه بردند و من مشاهد كردم كه انبوهي از هيزم در كنار رودخانه انباشته‌اند. حاملين جنازه، جسد را بالاي هيزم نهادند و آنگاه دستها و پاهاي زن جوان را كه گريه ميكرد با زنجير بستند. جماعتي كه تا آنموقع مشغول خواندن سرود بودند از ترنم باز ايستادند و صداي دهل قطع شد اما نوازنده سرنا با آهنگ ديگر بنواختن مشغول بود.
مرد و زن، شيون ميكردند و من فهميدم كه شيون آنها براي مرده نيست بلكه براي زن جوان مي‌باشد كه مي‌بايد با آن مرد كه شوهرش بود سوخته شود.
بعد از آن‌كه دستها و پاهاي آن زن را با زنجير بستند وي را كنار آن جسد روي هيزم قرار دادند. بعد آتش افروختند و هيزم مشتعل گرديد. صداي جيغ‌هاي زن در صحرا پيچيد و طولي نكشيد كه از فضا بوي گوشت سوخته به مشام رسيد چون موقع حركت بود توقف نكردم و سوار اسب شدم و براه افتادم. آن روز از سوزاندن مرده و زنده خيلي متنفر شدم و تا روزي كه كه در هندوستان بودم بتماشاي منظره سوزانيدن جسد مرده و زنده نرفتم.
پنج روز بعد از خروج از (مولتان) بجنگلي وسيع رسيديم راهنمايان ما توصيه كردند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 294
آذوقه خود را در خيمه‌ها پنهان كنيم زيرا مورد دستبرد ميمون‌ها قرار خواهد گرفت. شب در آن جنگل خوابيدم و در بامداد يك غوغاي شگفت‌آور مرا از خواب بيدار كرد. از خيمه خارج شدم و گوش فرا دادم مثل اين بود كه هزارها زن مشغول جيغ زدن هستند. همين‌كه قدي هوا روشن شد، هزارها ميمون روي شاخه‌هاي درختها نمايان گرديدند و بعد تعداد آنها بصدهزار بلكه بيشتر رسيد آن‌قدر ميمون بالاي درختها بود كه من هرگز آن اندازه مورچه، در زمين در يك نقطه مجتمع نديده بودم.
راهنمايان ما گفتند جنگلي كه ما در آن هستيم كم‌عرض است ولي از طول آن كسي مطلع نيست و طول جنگل شمالي جنوبي مي‌باشد ولي ما كه بطرف مشرق ميرويم در ظرف پنج روز عرض جنگل را خواهيم پيمود و تمام آن جنگل پر از ميمون است.
وقتي از مولتان براه افتاديم راهنمايان داستان ميمونهاي آدمخوار را براي من نقل كردند من آن داستان را باور نكردم چون ميدانستم كه ميمون چون ببر و پلنگ گوشت‌خوار نيست اما آنروز كه آنهمه ميمون را بالاي درخت ديدم داستان ميمون آدمخوار را پذيرفتم و به خود گفتم آن جانوران وقتي گرسنه بمانند بعيد نيست كه بانسان حمله‌ور شوند و گوشت آدمي را بخورند. شماره ميمونها در آن جنگل آنقدر زياد بود كه اگر هر ميمون در روز يك ميوه جنگلي ميخورد، ميوه‌اي بر درخت‌هاي آن جنگل باقي نميماند در تمام آن جنگل وسيع كه راهنمايان مي‌گفتند از طول شمالي جنوبي آن كسي آگاه نيست يك قريه، و يك كلاته نبود چون ميمونها نميگذاشتند كه در آن جنگل كشتزار بوجود بيايد تا اينكه قريه‌اي ساخته شود.
هرنوع محصول كه از طرف هندوان در آن جنگل با وسعت كاشته شود در شكم ميمونها جا ميگيرد و ميمونها، محصول گندم را قبل از اينكه سنبله‌ها خشك شود ميخورند و هيچكس هم از آنها ممانعت نمي‌نمايد زيرا هندوان دست بخون جانوران نميآلايند و در نتيجه ميمونها هرچه در مزارع هندوان بدست ميآورند ميخورند و آنها بايد گرسنه بمانند.
مدت پنج روز ما در آن جنگل بسوي مشرق رفتيم و در آن مدت از بام تا شام ميمونها را بالاي درخت ميديديم. گاهي ميمونها چنان ما را اذيت مي‌كردند كه آنها را به بتير مي‌بستيم پس از اين‌كه عده‌اي از ميمون‌ها بقتل ميرسيدند ديگران دست از ما برميداشتند. ولي شماره بوزينه‌ها آنقدر زياد بود كه باز در راه ما نمايان مي‌شدند و ما آنها را به تير مي‌بستيم. بعد از مدت پنج روز راه‌پيمائي، از آن جنگل بيرون رفتيم و راهنمايان ما گفتند كه روز بعد به قلعه ميرات خواهيم رسيد.
از آنجا ببعد ما قدم بيك منطقه باطلاقي گذاشتيم و راهي كه مي‌توانستيم از آن عبور كنيم باندازه يك فرسنگ و در بعضي از نقاط دو فرسنگ وسعت داشت. اگر از آنجا بطرف شمال مي‌رفتيم وارد منطقه باطلاقي مي‌شديم و اگر بسوي جنوب مي‌رفتيم باز قدم به منطقه باطلاقي مي‌نهاديم.
نزديك قلعه ميرات زمين خشك وسعت بهم مي‌رسانيد اما بعد از آن قلعه باز در شمال و جنوب خط سير ما باطلاق نمايان ميگرديد و ما ميبايد بدون اينكه از راه خشك منحرف شويم خود را بمقصد برسانيم. پس از اينكه ما از جنگل خارج شديم وضع حركت قشون من تغيير كرد و ما با آرايش جنگي راه پيموديم تا اينكه از دور قلعه ميرات كه بالاي بلندي بود نمايان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 295
شد من دستور اتراق دادم و اردوگاه جنگي بوجود آوردم يعني اردوگاهي كه اگر مورد حمله قرار بگيرد، سربازانش بتوانند دفاع كنند. بعد از اينكه اردوگاه بوجود آمد، افسرانم را جمع كردم تا اينكه بآنها بگويم سربازان خود را جمع كنند و برايشان صحبت نمايند افسران من در خيمه بزرگي كه براي همين منظور برپا شد شده بود جمع شدند و من گفتم:
تا امروز ما در كشورهائي پيكار ميكرديم كه در آنجا پيل وجود نداشت و از اين ببعد در كشوري نبرد خواهيم كرد كه يكي از اسلحه جنگي آنها پيل است شما همه، در كشور ايران پيل را ديده ايد و ميدانيد جانوري است مثل جانوران علف‌خوار بدون اينكه شاخ گاو و سم اسب را داشته باشد اگر پيل، جانوري چون شير و ببر و پلنگ بود، شايد بشما حق ميدادم كه از آن متوحش باشيد اما از يك حيوان علفخوار كه شاخ و سم ندارد و شاخ نميزند و لگد نميندازد، نبايد ترسيد. به سربازان خود بخوبي بفهمانيد كه پيل هيچ ندارد جز يك جثه بزرگ و حيواني است كه با يك ضربت شمشير از پا درمي‌آيد و كافي است كه با يك ضربت خرطومش را قطع يا مجروح كنيد تا از پا درآيد بسربازان خود بگوئيد كه پيل نميتواند بكسي آسيب برساند مگر آنكه او را زير پاهاي خود بياندازد يا دستهايش را بر سينه يا پشتش بگذارد. سربازان شما ميتوانند خود را زير شكم پيل برسانند و با يك ضربت شمشير يا نيزه شكمش را سوراخ كنند بدون اينكه از آن جانور كوچكترين آسيب ببينند. آنهائي كه داراي قدرت هستند ميتوانند با يك ضربت تير زانوي فيل را بشكافند و همان يك ضربت فيل را از كار خواهد انداخت بسربازان خود بفهمانيد كه اسب چون لگد ميزند و جفتك مي‌اندازد خطرناك‌تر از پيل. ميباشد و گاو چون شاخ ميزند خطرناكتر از پيل است نقاط حساس بدن فيل عبارت است از خرطوم و شكم و زانوهاي آن جانور و ضربتي كه بر يكي از اين سه موضع وارد بيايد براي از پا انداختن پيل كافي است وقتي ميبينيد كه پيل كه يك برج يا هودچي بالاي آنست بسوي شما ميآيد و عده‌اي كماندار در آن برج يا؟؟ هستند بدانيد كه خطر آن براي شما كمتر از آن است كه ارابه‌اي پر از كماندار بسوي شما بيايد چون از كار انداختن ارابه كاري است دشوار اما از كار انداختن پيل آسان است بخصوص براي سربازان روئين پوش ما.
سپس (ابدال كلزائي) پادشاه (غور) را طرف خطاب قرار دادم و گفتم اي امير، روي سخن با تو است و تو بايد بسربازان قلابدار خود بگوئي كه خود را براي نابود كردن پيل‌ها آماده كنند من تصور ميكنم كه يكي از بهترين موارد جهت بكار افتادن قلاب سربازان تو اين است كه سربازان قلابدار (غور) بجنگ پيل‌ها بروند و قلاب به طرف خرطوم يا زانوي فيل‌ها بيندازند. اگر قلاب آنها بخرطوم پيل بند شود و با يك حركت سريع قسمتي از خرطوم جانور را قطع نمايند كه پيل در همان لحظه زانو بر زمين ميزند و اگر بتوانند با قلاب زانوي جانور را مجروح كنند باز فيل را از كار مي‌اندازند.
بعد از اين سفارش‌ها افسران را مرخص كردم. تا نزد سربازان بروند و آنچه گفتم بر آنها فرو بخوانند و بسربازان بفهمانند كه از پيل نبايد ترسيد.
آن شب در همان منطقه توقف كرديم و روز بعد بسوي قلعه (ميرات) بحركت درآمديم.
طلايه خبر داد كه پيرامون قلعه كسي نيست ولي دروازه قلعه بسته است. راهنمايان گفتند كوتوال قلعه مردي است باسم آلاشر (بر وزن بالاسر- مترجم) و از سربازان قديم مي‌باشد كه پسر بعد از پدر در خدمت خانواده سلطنتي (خلج) يعني سلسله سلاطين دهلي بوده‌اند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 296
قبل از اين‌كه من درصدد جنك برآيم بفكر افتادم كه نماينده‌اي نزد (آلاشر) كوتوال آن قلعه بفرستم و با او مذاكره كنم. بنماينده خود گفتم كه به (آلاشر) بگو كه تو پس از پدر در خدمت سلاطين (خلج) بودي و وظيفه تو وفاداري نسبت بآنها است ليكن (سلطان محمود) آخرين پادشاه خلج اينك اسير (ملواقبال) است و اين مرد كه بر تخت سلطنت دهلي نشسته من قصد دارم كه بروم و او را مطيع خود كنم و اگر اطاعت نكرد از تخت بر زمينش بيندازم. تو اگر نسبت بخانواده خلج وفادار هستي نبايد با مردي چون من كه ميروم دماغ (ملواقبال) را بخاك بمالم پيكار كني بلكه بايد بمن راه بدهي كه از اين‌جا بگذرم و خود با سربازانت بسپاه من ملحق شوي. من بتو قول نميدهم كه بعد از غلبه بر دهلي (سلطان محمود) را كه اينك زنداني است بر تخت بنشانم.
چون نميدانم تا موقع تصرف دهلي از طرف من آن مرد زنده هست يا نه؟ و نيز نميدانم كه بعد از تصرف دهلي، صلاح كار، در نظر من چگونه خواهد شد.
ولي مي‌توانم بتو قول بدهم كه دماغ (ملواقبال) را كه تو دشمن او هستي (اگر بخانواده خلج وفادار باشي) بر خاك خواهم ماليد. (آلاشر) بدون ميانجيگري ديلماج، از بالاي برج قلعه ميرات بنماينده من گفت: وفاداري من به خانواده سلطنتي (خلج) دليل براين نمي‌شود كه بيك دشمن خارجي راه بدهم كه از اين‌جا بدهلي برود و آنجا را تصرف نمايد. جنك (ملواقبال) با سلطان محمود خلج جنگ دو برادر است و بهمين جهت بعد از اين‌كه (ملواقبال) بر سلطان محمود غلبه كرد از كشتن وي خودداري نمود و او را در يك خانه جا داد و گفت كه با وي با احترام رفتار كنند و اگر (ملواقبال) سلطان محمود را چون برادر نميدانست بقتلش ميرسانيد. اما تو يك دشمن خارجي هستي و آمده‌اي كه هند را بتصرف درآوري و نميداني هند، اقليمي است كه هركس براي تصرف آن آمد، در اين كشور جان سپرد يا فرار نمود و چنان رفت كه پشت سر را نگاه نكرد.
با اين‌كه پاسخ (آلاشر) كوتوال بقلعه (ميرات) منفي بود از جواب مردانه او كه نشان ميداد مردي دلير است خوشم آمد. اگر وي مردي جبون بود از دستاويز و عذري كه من در دسترس وي نهادم استفاده ميكرد و قلعه را تسليم مي‌نمود. اما چون شجاع بشمار ميآمد از آن دستاويز استفاده نكرد و براي جنك آماده شد.
از آن ببعد، تكليف ما مشخص شد و دانستيم كه بايد قلعه ميرات را بگشائيم و بعد از تصرف آنجا براه بيفتيم. زيرا همانطور كه بمن گفتند من نميتوانستم آن قلعه را بدون اين‌كه گشوده شود در پشت سر بگذارم و راه دهلي را پيش بگيرم زيرا هنگام مراجعت از دهلي، فرمانده آن قلعه راه را بروي من مي‌بست تا بتواند مرا نابود كند يا غنائمي را كه با خود آورده‌ام بتصرف درآورد. آن روز قلعه را محاصره كردم عده‌اي را مأمور تحقيق نمودم كه اطراف را كاوش كنند و بفهمند كه آيا قلعه (ميرات) از زيرزمين راه بخارج دارد يا نه زيرا قسمتي از قلاع جنگي به وسيله دهليزهاي زيرزميني به خارج مربوط هستند ولي بظاهر آن قلعه با خارج از زيرزمين راه نداشت.
قبل از اينكه به قلعه (ميرات) برسم (ابدال كلزائي) پادشاه كشور (غور) كه با من بود گفت براي متواري كردن فيل‌ها از شتر استفاده كنيم و مي‌گفت كه فيل از بوي شتر نفرت دارد و وقتي شتر بآن نزديك مي‌شود، مي‌گريزد. ولي پيرامون قلعه (ميرات) فيل وجود نداشت تا براي گريزانيدن آن جانور از شتر استفاده كنيم و در قشون من هم شتر نبود. من نمي‌توانستم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 297
در آن منطقه زياد توقف كنم زيرا اگر توقف من در ميرات بطول مي‌انجاميد فصل (برسات) كه دوره نزول باران در هندوستان است فرا ميرسيد و ريزش باران، مانع از ادامه مسافرت و جنك مي‌شد و من مجبور بودم صبر كنم تا آن دوره منقضي شود.
قلعه (ميرات) بطوري كه گفتم بالاي تپه بود و براي اينكه بتوانيم نقب بزنيم و خود را بقاعده حصار قلعه برسانيم مي‌بايد از تپه صعود كنيم. ولي اطراف قلعه بالاي حصار منجنيق وجود داشت و منجنيق‌اندازان سنگهاي گران را بطرف سربازان ما پرتاب مي‌كردند و از قاعده تپه هم نمي‌توانستيم نقب بزنيم زيرا بدون فايده بود مزيد براين‌كه معمار من گفت در قاعده تپه سنك وجود دارد و نمي‌توان در سنك نقب زد. ناچار مي‌بايد از تپه بالا برويم و خود را بجائي برسانيم كه بتوان از آنجا نقب را آغاز كرد.
ولي هر دفعه كه سربازان من مي‌خواستند از تپه بالا بروند سنگهاي گران پرتاب ميشد و حتي سربازان روئين‌تن من قادر نبودند كه از تپه صعود نمايند و خود را به پيرامون حصار برسانند زيرا سنگهاي بزرك آنها را بقتل ميرسانيد و مغفر و خفتان سربازان ضربت شديد سنك را خنثي نمي‌كرد. مثل اين بود كه مدافعين قلعه (ميرات) مدت چند سال سنك جمع‌آوري كرده و در قلعه انباشته بودند زيرا هرچه سنك پرتاب مي‌كردند ذخيره آنها تمام نمي‌شد.
(ابدال- كلزائي) بمن گفت اي امير تو اگر بخواهي از بالا نقب بزني ميبايد براي سربازان خود سر پناه بوجود بياوري تا اين‌كه سنگهاي گران آنها را بقتل نرساند و آنهم ميسر نمي‌شود مگر اينكه سربازان تو هنگام شب از تپه بالا بروند و اطراف قلعه خانه‌هاي محكم بسازند. من نظريه پادشاه (غور) را قبول كردم زيرا براي حفر نقب وسيله ديگر وجود نداشت. بدستور من سربازان مصالح بنائي را براي ساختن ابنيه متعدد فراهم كردند و ترتيب كار را طوري داديم كه خصم تصور نمايد ما قصد داريم پيرامون قلعه برج‌هاي متعدد بنا كنيم و از برج‌ها بر مدافين سنك بباريم و آنها را به تير ببنديم.
بعد از اين‌كه مصالح ساختمان فراهم گرديد سربازان من هنگام شب كه خطر منجنيق ها كمتر بود مصالح مزبور را از چند جهت ببالاي تپه منتقل كردند و شروع بساختن چند برج و چند خانه، پيرامون قلعه نمودند.
خانه‌ها براي اين ساخته مي‌شد كه مدخل نقب بنظر مدافعين نرسد و برج‌ها را براي فريب دادن خصم ميساختيم اگر بساختن يك خانه اكتفا مي‌شد خصم درمي‌يافت كه مدخل نقب آنجاست. لذا اطراف قلعه چند خانه ساختيم كه مدافعين نتوانند بفهمند كه ما از كجا نقب ميزنيم. سربازان ما تمام شب بكار مشغول مي‌شدند و قبل از طلوع آفتاب از تپه مراجعت ميكردند
(آلاشر) كوتوال قلعه ميرات روز اول كه آثار بنائي را ديد متوجه نشد كه منظور ما چيست. ولي از روز دوم ببعد چون برج‌ها، قدري ارتفاع گرفته بود فكر كرد كه ما قصد داريم برج بسازيم تا از آن راه قلعه را مورد حمله قرار دهيم. از آن پس هرروز (آلاشر) برج‌هاي ما را هدف منجنيق‌ها قرار ميداد تا ويران نمايد و گاهي سنگهاي بزرك ببرج اصابت ميكرد و قسمتي از آنرا ويران مي‌نمود. اما شب بعد، سربازان من، قسمتي را كه ويران شده بود مي‌ساختند و برج را مرتفع‌تر ميكردند.
من مترصد بودم كه (آلاشر) براي ويران كردن برج‌ها سربازان خود را از قلعه خارج كند و آنها با كلنك و ديلم، برج‌ها را ويران نمايند اگر چنين مي‌كرد من سربازان خود را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 298
بجنك سربازان وي مي‌فرستادم اما (آلاشر) سربازان خود را از قلعه بيرون نفرستاد و معلوم بود كه برجهاي ما را از لحاظ جنگي بيفايده ميداند و فكر ميكند كه ما نخواهيم توانست بوسيله آن برج‌ها به قلعه مسلط شويم.
من از شماره مدافعين اطلاع نداشتم ولي حدس ميزدم كه شماره سربازان (آلاشر) هشت تا ده هزار نفر است. قلعه (ميرات) يك دژ جنگي محسوب ميشد و زن و بچه در آنجا سكونت نداشتند و بهمين جهت مدافعين مي‌توانستند با آزادي و فراغت بيشتر دفاع كنند. معمار من (شير بهرام مروزي) براي حفر دو نقب طرح افكند تا اگر يكي از دو نقب‌ها به سنك برخورد نمايد يا بعلت ديگر به قاعده ديوار قلعه نرسد نقب ديگر مفيد واقع گردد. (شير بهرام مروزي) مردي است كه اجدادش همه معمار بوده‌اند و علاوه بر اينكه معماري قابل مي‌باشد يك مقني لايق نيز هست و همين‌كه زمين را مشاهده مي‌كند ميگويد كه آيا آن زمين آب دارد يا نه؟ من مقني‌هاي متعدد را ديده‌ام كه از روي علائم ظاهري زمين بوجود آب پي مي‌برند ولي (شير بهرام مروزي) بدون اين‌كه علائم ظاهري زمين، وجود آب را آشكار كند ميگويد كه آيا زمين داراي آب هست يا نه؟
حفر نقب‌هاي دوگانه در يك شب شروع شد و در همان موقع كه حفر نقب ميگرديد، ما شروع بساختن باروت نموديم ما مقداري باروت داشتيم كه در سيلاب تنگه خيبر مرطوب شد و از بين رفت. اما قبل از اينكه طرف هندوستان براه بيفتيم مصالح ساختمان باروت را برداشتيم تا در صورت ضرورت بتوان در هندوستان باروت ساخت.
بعد از اين‌كه نقب‌ها آغاز گرديد سربازان من روزها نيز به حفاري ادامه ميداد؟؟
زيرا مدخل نقب‌ها در خانه بود و مدافعين نميتوانستند مدخل دو نقب را مشاهده نمايند هر روز سربازان من خاك‌هائي را كه از نقب خارج مي‌شد در خانه‌ها مي‌انباشتند و هنگام شب، سربازان ديگر آن خاك را به پائين تپه منتقل مي‌كردند چون اگر خاك‌ها بالاي تپه انباشته مي‌شد (آلاشر) مي‌فهميد كه ما مشغول حفر نقب هستيم.
يك روز، در حاليكه منجنيق‌ها بطرف برج‌هاي ما سنك مي‌باريدند من گفتم كه بالاي يكي از برج‌ها پرچم سفيد برافرازند، بر اثر افراشتن پرچم سفيد، منجنيق‌ها از كار افتادند و من بالاي آن برج رفتم و بانك زدم كه ميخواهم با (آلاشر) كوتوال قلعه صحبت كنم. (آلاشر) در حالي‌كه خود بر سر، و خفتان دربر داشت بالاي حصار نمان شد و بانك زد من (آلاشر) هستم تو كه هستي. گفتم من تيمور گورگين پادشاه ماوراء النهر و ايران و بين النهرين مي‌باشم. آلاشر پرسيد چه ميخواهي بگوئي؟ گفتم ميخواهم با تو اتمام حجت كنم و بگويم دروازه‌هاي قلعه را باز كن و با سربازان خود تسليم شو و من تو را يكي از سرداران خود خواهم كرد اين اتمام حجت كه با تو ميكنم از بيم ادامه محاصره نيست زيرا من ميدانم كه اين قلعه را بزودي بتصرف خود درخواهم آورد. اتمام حجت من براي اينست كه فهميده‌ام تو مردي هستي دلبر و يك مرد دلير اگر زنده بماند بهتر از اينست كه بقتل برسد.
اگر من با جنگ اين قلعه را بتصرف درآورم چون خون سربازانم ريخته مي‌شود ميبايد تو را بقتل برسانم ليكن هرگاه تو بدون جنگ و خونريزي تسليم شوي چون خون سربازان من ريخته نميشود تو را وارد قشون خود خواهم كرد و داراي منصب خواهي شد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 299
آلاشر قاه‌قاه خنديد و گفت اگر نخواهم خود و سربازانم را تسليم كنم تو چه خواهي كرد گفتم بعد از اين‌كه قلعه را گشودم تو را در يك قفس آهنين جا خواهم داد و امر ميكنم كه آن قفس را در بالاي يك تل هيزم بگذارند و سپس آتش بيفروزند و تو را زنده خواهم سوزانيد. آلاشر خنده‌هاي ديگر كرد و گفت اي تيمور گورگين ما هندوان بايد بعد از مرگ بسوزيم تا اينكه روان ما به (نيروانا) منتقل شود و كسي كه زنده بسوزد در نيروانا مرتبه‌اي برتر از ديگران خواهد داشت. (توضيح- نيروانا بعقيده هندوان بهشت است و روان مرده بعد از اين‌كه سوخته شد به نيروانا منتقل مي‌شود مشروط بر اين‌كه در اين دنيا نيكوكار باشد- مارسل بريون)
گفتم اين كلام آخر من بود و پس از اين بين من و تو فقط شمشير حجت خواهد كرد آنگاه از برج فرود آمدم و پرچم سفيد را پائين آوردند. كار حفر نقب بطول انجاميد. من از مرور ايام نگران بودم چون ميدانستم فصل (برسات) كه فصل باران هندوستان است فرا خواهد رسيد.
عاقبت روزي (شير بهرام مروزي) بمن اطلاع داد كه يكي از نقب بزير حصار رسيده و نقب ديگر بعد از دو روز بزير حصار خواهد رسيد. شير بهرام مروزي بوسيله سربازان حفار دو خزينه در زير ديوار قلعه ميرات بوجود آورد و سربازان من در آن خزينه‌ها باروت انباشتند. و فتيله نصب نمودند و انتهاي فتيله را از نقب خارج كردند.
من در آغاز ماه محرم الحرام به قلعه ميرات رسيدم و چهل و يك روز طول كشيد تا ما توانستيم وسائل ويران كردن حصار را فراهم نمائيم ولي در آن مدت، پيوسته سربازان خود را وادار به ممارست ميكردم و آنها را بتمرين جنگي واميداشتم تا اينكه بر اثر خوردن و خوابيدن خام نشوند. يكي از تمرين‌هاي سربازان اين بود كه هر شب آنها را واميداشتم كه با سرعت از تپه بالا بروند زيرا در موقع حمله بقلعه ميبايد پياده از تپه صعود نمايند و پياده بقلعه حمله‌ور شوند و سربازان من چون سوار بودند، زياد استعداد پياده‌روي را نداشتند. آن تمرينها براي آمادگي سربازان مفيد افتاد تا اينكه بامداد روز يازدهم ماه صفر سال 801 بعد از هجرت پيغمبر (ص) فرا رسيد.
در آنروز، تمام سربازان من آماده براي حمله بقلعه بودند و قبل از اينكه بامداد طلوع كند خيلي هوا خنك شد و من با اينكه از نزديك شدن فصل برسات بيم داشتم خنكي هوا را بفال نيك گرفتم چون سبب ميشد كه سربازان من در جنگ از گرما رنج نبرند. همين‌كه هوا روشن شد و سياهي شب از بين رفت اشاره كردم كه فتيله‌ها را آتش بزنند. و آنهائي كه فتيله‌ها آتش زده بودند با شتاب خود را از بالاي تپه بپائين رسانيدند. و سربازان روئين‌تن من و و سربازان قلاب‌انداز پادشاه غور كه ميبايد پيشاپيش ديگران مبادرت بحمله نمايند براي تهاجم مهيا گرديدند.
يكمرتبه زمين، از بن خاك بلرزه درآمد و صدائي مانند صداي هزارها رعد برخاست و ديوار قلعه ميرات در دو منطقه فرو ريخت. من ميدانستم كه خصم طوري از فرو ريختن ديوار متوحش و متزلزل ميشود كه تا مدتي نميداند چه كند و بايد از وحشت و حيرت او، براي غافلگيري استفاده كرد.
بفرمان من سربازان زره‌پوش و قلاب‌انداز با يك نفس از تپه صعود نمودند و بدون اين‌كه منجنيق‌ها بكار بيفتد يا تيري بسوي آنها پرتاب شود و هنگامي كه سربازان من وارد قلعه شدند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 300
خصم هنوز از حيرت و وحشت بيرون نيامده بود و سربازان آلاشر بر اثر بيم زياد و دل از دست دادن دسته‌دسته تسليم مي‌شدند.
آلاشر بعد از اينكه قلعه ميرات مورد حمله قرار گرفت خواست كه سربازانش را وادار به مقاومت كند ولي من براي اينكه در همان روز بجنگ ميرات خاتمه بدهم قسمت اعظم سربازان خود را وارد جنگ كردم. آلاشر نزديك ظهر دستگير شد و همان موقع جنگ خاتمه يافت و من سربازان آلاشر را كه اسير شده بودند وادار كردم كه جسد مقتولين را از قلعه خارج كنند. در قلعه ميرات كه يك دژ جنگي بود همه نوع ابزار براي نجاري و آهنگري و چيلان‌گري يافت ميشد و من گفتم كه با سرعت، با ميله‌هاي آهنين يك قفس بسازند و قفس آماده گرديد و آلاشر را در قفس جا دادند و نزد من آوردند.
مقابل من يك تل بزرگ از هيزم بوجود آمده بود و من گفتم اي مرد، با تو اتمام حجت كردم و گفتم اگر خون سربازان من ريخته شود تو را بعد از خاتمه جنگ زنده خواهم سوزانيد و تو تصور نمودي تهديد من بي‌اساس است ولي اينك مي‌بيني كه در قفس محبوس هستي و لحظه‌اي ديگر قفس تو را روي اين تل هيزم خواهند نهاد و هيزم را مشتعل خواهند نمود و تو خواهي سوخت. من منتظر بودم كه آلاشر استرحام كند و از من درخواست كند كه از زنده سوزانيدن وي منصرف شوم و بطرز ديگر او را بقتل برسانم. ولي او گفت اي تيمور گورگين بتو گفتم كه ما هندوان عاقبت خواهيم سوخت و كسي كه هنگام حيات بسوزد در نيروانا مرتبه‌اي برتر از ديگران خواهد داشت. در آن موقع بادي برخاست كه براي افروختن آتش مفيد بود و من گفتم قفس آهنين را روي تل هيزم بگذارند و آنرا مشتعل كنند.
آتش از پائين تل هيزم شروع شد ولي قبل از اينكه توسعه بهم رساند صداي رعد آسماني بگوش رسيد و ابري سياه رنگ بقوه باد نزديك گرديد و همان موقع كه آتش بجائي واصل شده بود كه آلاشر را مي‌سوزانيد رگباري شديد، سرگرفت و طوري آن رگبار شدت داشت كه در مدتي كمتر از يك دقيقه آتش را بكلي خاموش كرد و من طوري مرطوب شدم كه گوئي در بركه آب غوطه‌ور شده‌ام. پس از اينكه رگبار متوقف گرديد گفتم كه قفس آلاشر را از بالاي آتش خاموش شده فرود بيآورند و او را از قفس خارج نمايند زيرا فكر كردم خداوند، براي نجات آلاشر از سوختن رگبار فرستاده است و من اگر او را ميسوزانيدم برخلاف مشيت خداوند رفتار كرده بودم و گفتم وي را محبوس كنند.
من نمي‌توانستم قلعه (ميرات) را بدون ساخلو بگذارم و بروم و ميبايد در آن نگهبان بگذارم تا اين‌كه (ملو اقبال) پادشاه (دهلي) بعد از رفتن من آن را اشغال نكند و مرمت ننمايد و هنگام مراجعت من باعث زحمت نشود. اين بود كه عده‌اي از سربازان خود را در قلعه مزبور گذاشتم و امر كردم كه از سكنه اطراف بيگاري بگيرند و قلعه را مرمت كنند كه اگر مورد حمله قرار گرفتند قادر بمقاومت باشند و هنگامي كه مرمت حصار قلعه شروع شد و عده‌اي كه ميبايد در قلعه بمانند آذوقه و عليق در آن انباشتند براه افتادم.
راه ما در امتداد مشرق بود اما طلايه‌هاي من در شمال و جنوب نيز مراقب همه چيز بودند. گرچه در شمال و جنوب خط سير ما منطقه باطلاقي وجود داشت ولي من از آن دوسو بكلي احساس امنيت نميكردم و ممكن بود كه خصم از شمال يا جنوب ما را مورد حمله قرار بدهد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 301
قبل از اينكه از قلعه (ميرات) حركت كنم (قره خان) كه در سمرقند با دخترم (زبيده) عروسي كرده بود خود را بمن رسانيد و اظهار كرد كه عبد اله والي الملك سلطان (كويته) باو كمك و راهنمائي كرده و بدون كمك او، شايد نمي‌توانسته است خود را بمن برساند در اولين روز كه (قره خان) بمن رسيد نكته‌اي را بمن گفت كه نه من متوجه آن شده بودم نه هيچ يك از سردارانم. نكته مزبور مربوط بود به خط سير ما و (قره خان) مي‌گفت چه شده كه سراسر اين منطقه جنگل‌هاي باطلاقي است ولي راهي كه ما از آن ميرويم خشك است يعني جنگل دارد اما فاقد باطلاق مي‌باشد.
هيچ يك از ما نمي‌توانستيم بايراد (قره خان) جواب بدهيم و بگوئيم چرا در وسط يك منطقه وسيع جنگلي و باطلاقي، قسمتي كه ما عبور مي‌نمائيم خشك است. من گفتم كه از سكنه محلي راجع بآن موضوع تحقيق كنند ليكن پس از اين‌كه از قلعه ميرات حركت كرديم تا مدت دو روز يك تن از سكنه محلي را نديديم و بهر قريه كه مي‌رسيديم خالي از جمعيت بود و معلوم مي‌شد كه ساكنين آبادي‌ها از نزديك شدن ما ترسيده، خانه‌هاي خود را بجا نهاده گريخته‌اند. آبادي‌هائي كه آن دو روز. در راه ما وجود داشت خيلي كم بود در صورتي كه قبل از رسيدن به قلعه (ميرات) آبادي‌هاي زياد ميديدم.
روز دوم بعد از حركت قلعه (ميرات) در يك منطقه كه همچنان شمال و جنوب آن داراي جنگل‌هاي باطلاقي بود توقف كرديم. من بطوري كه گفتم در شب‌هائي كه روز بعد از آن بايد بجنگم يا در سفرهائي كه هنگام شب ممكن است مورد شبيخون قرار بگيرم نمي‌توانم بخوابم.
در آن‌گونه شب‌ها. هر نيم ساعت. يا يك چهارم ساعت، يك مرتبه از خواب بيدار مي‌شوم و گوش فرا ميدهم و گاهي از خيمه خارج مي‌گردم و در اردوگاه حركت ميكنم تا بدانم آيا اوضاع اردوگاه عادي است يا نه؟ در سفرهاي جنگي در كشور خصم هنگام شب اطراف اردوگاه من تاريك است ولي نگهبانان داراي آتش‌زنه‌هاي آماده هستند و همين‌كه احساس خطر كردند مشعل‌ها را مي‌افروزند تا اين‌كه بتوانند خصم را ببينند. آن شب هم مانند شب‌هاي ديگر، خواب من سبك و منقطع بود و در فواصل كوتاه از خواب بيدار ميشدم و گوش فرا ميدادم و بعد از اين‌كه درمييافتم كه اردوگاه آرام است بخواب مي‌رفتم. يك وقت حس كردم صدائي بگوشم مي‌رسد. بدوا تصور نمودم صداي رعد است و رگبار آغاز خواهد شد.
اما بعد، فهميدم كه آن صدا از زمين مي‌آيد نه از آسمان. برخاستم و خفتان را كه بالاي سرم بود پوشيدم و قبل از اينكه از خيمه خارج شوم هشدار زدند و اردوگاه بيدار شد.
وقتي من از خيمه خارج گرديدم مشاهده كردم كه مشعل‌هاي اطراف اردوگاه روشن مي‌شود و يقين حاصل كردم كه مورد شبيخون قرار گرفته‌ايم و بر من محقق شد قشوني كه بما شبيخون ميزند از درون جنگل‌هاي باطلاقي خارج شده چون اگر از جاي ديگر مي‌آمد طلايه ما سربازان خصم را ميديد. غوغاي برخاستن سربازان در اردوگاه، صدائي را كه از زمين بگوشم مي‌رسيد تحت الشعاع قرار داد و من اطراف را مينگريستم كه بدانم خصم از كدام طرف مبادرت به حمله كرده، اما در آن موقع از دور شنيدم كه فرياد ميزدند: فيل .... فيل ...
فيل ...
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 302
(قره خان) فرمانده پاسداران اردوگاه طوري براي رسيدن بمن دويد كه وقتي بمن رسيد نفسش قطع شده بود و گفت: اي امير، يك عده فيل قصد داشتند بما حمله كنند و فرياد نگهبانان و روشنائي مشعل آنها را منحرف نمود و از شمال اردوگاه عبور كردند اما كسي با فيل‌ها نبود و در پشت هيچ يك از جانوران هودج يا برج ديده نمي‌شد و من ميروم بدقت تحقيق كنم و نتيجه را بتو خواهم گفت.
چون خبري از حمله خصم نشد من امر كردم سربازان بخوابند تا بتوانند روز ديگر براه ادامه بدهند. آنشب تا صبح چند مرتبه، صدائي را كه گفتم، از زمين شنيدم و بيدار شدم و نگهبانان بانك زدند و هربار معلوم گرديد كه دسته‌اي از فيل‌ها حركت مي‌كنند. (قره خان) نزد من آمد و گفت اي امير من از راهنمايان كه هندي هستند تحقيق كردم و آنها ميگويند كه اينها فيلهاي وحشي هستند و هربار بطرف رودخانه مي‌روند دستور دادم كه راهنمايان را نزد من بياورند و از آنها پرسيدم مگر در جنگل باطلاقي آب نيست كه فيل‌ها براي نوشيدن آب، بطرف رودخانه ميروند. راهنمايان گفتند در جنگل آب فراوان است ولي رودخانه ندارد تا اين‌كه فيل‌ها در آن شستشو و غسل كنند و عادت فيل وحشي اين است كه هر بامداد در آب رودخانه شستشو مي‌نمايد.
من ميدانستم كه رودخانه‌اي در پيش داريم و روز ديگر به آن خواهيم رسيد و شتاب داشتم كه قبل از ريزش باران طولاني هندوستان از آن رودخانه بگذرم تا طغيان آب، عبور ما را دشوار نكند. از ساعتي كه در قلعه ميرات رگبار نازل شد من منتظر باريدن باران دائمي بودم ولي اطلاع داشتم كه فصل (برسات) يعني فصل باران هندوستان هنوز نرسيده و خداوند آن رگبار را براي خاموش كردن آتشي كه بايد (آلاشر) كوتوال را بسوزاند نازل كرد.
بامداد اردوگاه برچيده شد و ما بره افتاديم و بعد از طي دو فرسنك بيك قريه رسيديم اين‌بار، سكنه قريه فرار نكرده بودند و من بوسيله ديلماج از آنها راجع به فيل‌ها سئوال كردم آنها بسوي آثار آتش و خاكستر كه اطراف قريه بود اشاره نمودند و گفتند هر شب اطراف قريه آتش مي‌افروزند تا فيل‌ها هنگامي كه بسوي رودخانه ميروند از قريه عبور ننمايند و خانه‌ها را ويران نكنند گفتم آيا فيل‌ها در تمام فصول براي غسل بسوي رودخانه ميروند؟ سكنه بومي جواب مثبت دادند ولي گفتند شب‌هائي كه باران مي‌بارد، فيل‌هائي كه در دو سوي رودخانه در جنگل بسر ميبرند بطرف رودخانه نميروند و باران آسماني آنها را مي‌شويد و احتياج به غسل كردن در رودخانه ندارند پرسيدم منظور شما از دو سوي رودخانه چيست. سكنه بومي جواب دادند منظور ما فيل‌هائي است كه آن طرف رودخانه، در راه قلعه (لوني) هستند (قره خان) گفت من مي‌خواهم از شما بپرسم بچه دليل در اين كشور، همه‌جا جنگلي و باطلاقي است ولي اين‌جا خشك مي‌باشد.
هندوئي جواب داد براي اين‌كه آمدورفت فيل‌ها، اينجا را خشك كرده است مرد هندو چون آثار حيرت را در من و (قره خان) و ديگران كه مستمع بودند مشاهده كرد گفت حيرت نكنيد ...
در قديم در اين سرزمين بقدري فيل بود كه رفت‌وآمد آنها براي رفتن برودخانه و مراجعت از آنجا، اين منطقه را خشك كرد.
من گفتم اين موضوع را باور نميكنم زيرا قبل از اين‌كه ما به قلعه (ميرات) برسيم ديدم كه شمال و جنوب خط سير ما باطلاقي است ليكن راهي كه ما ميرفتيم خشك بود و در آنجا فيل وجود نداشت يا ما نديديم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 303
(قره خان) گفت من بايد بفهمم كه براي چه در اين‌جا سراسر كشور باطلاقي است و فقط اين راه كه ما از آن عبور مي‌نمائيم خشك است و باطلاق در آن ديده نمي‌شود.
رودي كه ما ميبايد از آن عبور كنيم باسم رودخانه (لوني) خوانده مي‌شد و وقتي كنار رودخانه رسيديم من براي آزمايش چند تن از سواران را وارد رودخانه كردم و معلوم شد كه آب رودخانه بقدري نيست كه اسب‌ها را ببرد و اسب مي‌تواند بدون اين‌كه شنا كند از رودخانه بگذرد.
من در يك منطقه وسيع قشون خود را از آب گذرانيدم و قدم بآنطرف رودخانه گذاشتم و بعد از طي يك فرسنك، بمناسبت فرا رسيدن شب اردوگاه بوجود آورديم. چون از شب قبل، آزمايش بدست آورديم بعد از اين‌كه نگهبانان گماشته شدند مشعل افروختيم تا فيل‌هاي اطراف، هنگامي كه بسوي رودخانه مي‌روند از اردوگاه عبور ننمايند. از آغاز ثلث سوم شب، عبور فيل‌هاي وحشي شروع شد و دسته‌اي بسوي رودخانه ميرفتند و دسته‌اي از آنجا مراجعت ميكردند. من ميدانستم كه فيل جانوري است كه نرم راه ميرود و هنگام حركت زمين را نميلرزاند ولي فيل‌هائي كه بطرف رودخانه مي‌رفتند يا از آنجا مراجعت مي‌كردند در موقع راه رفتن با حركت يورتمه ميدويدند و بهمين جهت از حركت آنها صدائي چون رعد خفيف كه از زمين بگوش برسد برميخاست.
گاهي از دور صداي غرش فيل بگوش مي‌رسيد و غرش ديگر بآن جواب ميداد ولي سربازان من مي‌توانستند بخوابند و من بوسيله افسران بآنها گفتم كه از فيل‌هاي وحشي كه بما كاري ندارند نترسند. همين‌كه آفتاب طلوع مي‌كرد اثري از فيل‌ها و صداي آنها نبود و معلوم مي‌شد كه فيل وحشي هندوستان براي اين‌كه بتواند در طليعه بامداد در رودخانه غسل كند شب زنده‌داري مي‌نمايد.
ما ميبايد خود را بقلعه لوني برسانيم و آن دومين قلعه از قلاع ثلاثه در راه دهلي بود.
بامداد روز بعد پيش از اينكه حركت كنيم (قره خان) نزد من آمد و گفت اي امير، من ديشب، هنگامي كه گله‌هاي فيل را مي‌ديدم فكر كردم كه براي چه فيل‌ها در باطلاق فرو نميروند و چرا ديگران وقتي وارد جنگل مي‌شوند، در باطلاق فرو ميروند. گفتم شايد فيل‌ها در جنگل نيستند.
(قره خان) گفت تمام فيل‌هائي كه هنگام شب مي‌بينيم يا صدايشان را مي‌شنويم از جنگل خارج مي‌شوند و بسوي رودخانه مي‌روند و جنگل، در شمال و جنوب ما باطلاقي است و فيل هم جانوري است سنگين جثه و بايد در باطلاق فرو برد و اگر تو اجازه بدهي من قصد دارم امشب، فيل‌ها را تعقيب كنم و بفهمم براي چه فيل در باطلاق فرو نميرود ولي انسان اگر وارد جنگل گردد در باطلاق فرو خواهد رفت. (قره خان) بعد از اين‌كه موافقت مرا براي تعقيب جانوران وحشي جلب كرد گفت من امشب چند دسته از سربازان را مأمور ميكنم كه فيل‌ها را تعقيب كنند و بفهمند كه آنها بعد از اين‌كه غسل كردند از چه راه بجنگل برميگردند. من بسربازان مي‌گويم در صورت امكان راه خروج فيل‌ها را هم از جنگل در نظر بگيرند و تصور ميكنم كه بتوانم به اين راز پي‌ببرم. گفتم فايده‌اش چيست؟ (قره خان) گفت اي امير، فايده‌اش اين است كه ما اگر بدانيم كه فيل‌ها در جنگل از چه راهي عبور مي‌نمايند كه در باطلاق فرو نميروند. ما نيز مي‌توانيم از همان راه عبور كنيم و مجبور نباشيم دو قلعه (لوني) و (جومنه) را كه در سر راه ما مي‌باشد بگشائيم تا بتوانيم خود را بدهلي برسانيم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 304
گفتم نظريه تو مفيد است مشروط بر اين‌كه راه جانوران وحشي در جنگل كشف شود ولي بدان كه ما در هر حال بايد دو قلعه (لوني) و (جومنه) را بگشائيم و تصرف كنيم. چون نمي‌توانيم اين دو قلعه محكم را كه هر دو داراي پادگان مي‌باشد در عقب بگذاريم و عبور كنيم زيرا هنگام مراجعت اين دو قلعه جلوي ما را خواهند گرفت و مانع از بازگشت ما خواهند گرديد (قره خان) گفت اگر ما بتوانيم بفهميم كه فيل‌ها از كدام راه ميروند كه گرفتار باطلاق نمي‌شوند مي‌توانيم از همان راه به (دهلي) برويم و نيز از همان راه مراجعت نمائيم بدون اينكه مجبور باشيم از كنار قلاع (لوني) و (جومنه) عبور نمائيم.
گفته (قره خان) عقلائي بود و اگر ما در طرف شمال، يا جنوب، راهي مي‌يافتيم كه مي‌توانستيم از جنگل عبور كنيم احتياج نداشتيم هنگام رفتن و مراجعت از كنار قلاع (لوني) و (جومنه) بگذريم. به (قره خان) گفتم از سكنه محلي هم استفاده كند و براهنمايان محلي بگويد كه اگر همت و دقت كنند پاداش خوب دريافت خواهند كرد. من مقداري پول به قره خان دادم كه بمصرف دادن انعام و پاداش براهنمايان محلي برساند و قشون ما براه افتاد.
آن روز از چند قريه آباد گذشتيم و سكنه قراي مزبور از ما بيم نداشتند چون من بطلايه‌ها سپرده بودم بمردم بفهمانند كه ما با آنها كاري نداريم و فقط رهگذر هستيم و آنها نبايد از بيم جان قراي خود را ترك كنند و بروند و ما در بهاي هرچه خريداري كنيم وجه مي‌پردازيم. آن روز من در هر آبادي از سكنه محل، بوسيله ديلماج راجع به فيل‌ها پرسش كردم كه بدانم براي چه فيل كه جانوراني سنگين جثه هستند در باطلاق فرو نمي‌روند. جوابي كه من از سكنه محلي شنيدم اين بود كه فيل خداي (ويشنو) مي‌باشد و بهمين‌جهت در باطلاق فرو نميرود.
هندوها داراي سه خدا هستند و خداي دوم (ويشنو) نام دارد و بعقيده آنان (ويشنو) بهر شكل درمي‌آيد و از جمله خود را بشكل فيل درمي‌آورد و چون خدا مي‌باشد در باطلاق فرو نمي‌رود.
ولي انسان در باطلاق فرو ميرود ولي معلوم است كه من قبول نميكردم كه فيل به مناسب اين‌كه مظهر خداي (ويشنو) مي‌باشد در باطلاق فرو نميرود.
من از وضع دهلي اطلاع نداشتم ولي با اينكه بسرعت ميرفتيم كه زودتر خود را بدهلي برسانم ميدانستم كه در آنجا از نزديك شدن من اطلاع دارند. آنچه بر من مجهول بود اين‌كه (ملو اقبال) پادشاه دهلي وقتي شنيد كه من نزديك ميشوم (سلطان محمود خلج) موسوم به (سلطان محمود دوم) را كه در حبس او بود آزاد كرد و از وي خواست كه عليه من با او متحد شود.
سلطان محمود دوم خلج هم پيشنهاد ملو اقبال را پذيرفت و آن دو براي جلوگيري از من با يكديگر متحد گرديدند.
ميگويند كه من چون مردي صحرانشين هستم و عمر خود را در صحرا بسر برده‌ام مانند قبايل صحرانشين كه ييلاق و قشلاق ميكنند با آبادي مغاير و مخالف مي‌باشم و بهمين جهت وقتي بيك شهر ميرسم آنرا ويران مي‌نمايم زيرا نميتوانم آبادي را ببينم. كساني كه اين حرف را ميزنند اگر شهر (كش) را كه من ساخته‌ام و آماده كرده‌ام ميديدند نظريه‌شان نسبت بمن تغيير مي‌كرد و مي‌فهميدند مردي نيستم كه شهرها را بي‌جهت فقط براي اينكه مغاير و مخالف با آبادي هستم ويران نمايم. من شهرهائي را ويران مينمايم كه مقابل من مقاومت كنند و مرا وادارند كه براي گشودن آن بلاد متحمل هزينه شوم و عده‌اي از سربازان خود را بكشتن بدهم. آن‌گونه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 305
شهرها را من طوري ويران ميكنم كه در روزگار اثري از آن باقي نماند و سكنه شهر را غير از طبقات چهارگانه كه شرح داده‌ام معدوم ميكنم. ولي تا امروز اتفاق نيفتاده، كه مبادرت به ويران كردن شهري كه بمن تسليم مي‌شود بكنم و سكنه آن را معدوم نمايم.
قانون جنگ اينست شهري كه مقاومت مي‌كند بعد از اينكه گشوده شد بايد ويران شود و مردم آن، معدوم شوند. اين قانون را من وضع نكرده‌ام و جد من چنگيز وضع نموده و ميتوان گفت كه خود وي هم واضع اين قانون نبوده و قبل از او سايرين وضع كرده‌اند. ولي ترديدي وجود ندارد كه سكنه شهرنشين از حيث دليري مادون سكنه صحرانشين مي‌باشند. بمن ثابت شده كه سكونت در شهر انسان را راحت‌طلب و تنبل ميكند و خصائص سلحشوري را از بين ميبرد.
و بهمين جهت من از چهل‌سالگي تا امروز تمام عمر خود را در صحرا گذرانيده‌ام كه مبادا سكونت در شهر مرا تن‌پرور و راحت‌طلب كند.
ميگويند من چون مردي صحرانشين هستم با فلاحت مغاير و مخالف ميباشم و زارعين را كه بمناسبت شغل خود مجبورند در يك نقطه (خواه قريه خواه شهر توطن نمايند) معدوم مينمايم اگر كسي به ماوراء النهر برود و اقداماتي را كه من در آنجا براي توسعه فلاحت كرده‌ام ببيند درمييابد كه من با فلاحت مغاير و مخالف نمي‌باشم. ليكن باز ترديدي وجود ندارد كه از نظر من، زارع از لحاظ سلحشوري مادون صحرانشين است زيرا زارع چون بمناسبت شغل خود مجبور ميشود در يك نقطه سكونت نمايد، خصائص دليري و جنگاوري را از دست ميدهد ليكن من هرگز زارعين را بمناسبت اينكه زارع بوده‌اند معدوم نكرده‌ام.
از روزي كه راه دهلي را پيش گرفتم بافسران خود سپردم كه بسربازانم بگويند كه مزاحم سكنه محل نشوند و بروستائيان كاري نداشته باشند و آنها را بحال خود بگذراند كه طبق رسم و اعتقاد خود زندگي نمايند اما در هر نقطه كه روستائيان هندو بما دستبرد زدند دستور نابود كردن تمام آنها را صادر كردم و در يك قريه حتي يك تن هم زنده نماند. من اينطور عمل ميكردم تا هندوها بدانند كه اگر مطيع باشند آزار من به آنها نخواهد رسيد. اما اگر مقاومت كنند و دستبرد بزنند. نابود خواهند شد.
در بامداد روزي كه ميبايد به قلعه (لوني) برسيم قره‌خان نزد من آمد و گفت يكي از راههائي را كه معبر فيلان ميباشد و از وسط باطلاق مي‌گذرد پيدا كرديم. قره‌خان گفت كساني كه من مأمور تعقيب فيلهاي وحشي كرده بودم توانستند بفهمند كه فيلها از يك راه خشك كه از جنوب قلعه لوني ميگذرد و از مشرق آن سر درمي‌آورد عبور ميكنند و تو اگر قشون خود را از آن راه بگذراني مجبور نخواهي شد كه قلعه لوني را بتصرف درآوري و ميتواني از آن راه بروي و در موقع مراجعت از آن راه برگردي. گفتم اين راه از كجا عبور ميكند؟ قره خان گفت راهي است خشك كه از وسط باطلاق عبور مينمايد و عرض آن از بيست و پنج تا سي ذرع است گفتم آيا تو خود راه را؟؟ اي؟ قره خان گفت من خودم نديدم ولي كساني را كه فرستادم آنرا ديده‌اند. گفتم اظهارات آنها مودد اعتماد نيست زيرا فرمانده جنگي نيستند و از مقتضيات عبور قشون اطلاع ندارند. تو خود برو، و آن راه را ببين و بفهم كه آيا براي عبور ما مناسب هست يا نه؟ اگر چنين راه خشك در وسط باطلاق وجود داشته باشد، بعيد است كه هندوها از وجودش بي‌اطلاع باشند و هنگام ديدن راه، مواظب باش كه هندوها ما را بكمين‌گاه نكشانند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 306
قره خان براي تحقيق رفت و من فرمان حركت قشون را بطرف قلعه لوني صادر نمودم من ميدانستم آن راه چه وجود داشته، چه نداشته باشد ما بايد قلعه لوني را محاصره كنيم. اگر راه عبور فيلها براي قشون ما مساعد باشد، محاصره قلعه لوني ضروري است و ما بايد آن قلعه را بگشائيم تا بتوانيم از آن منطقه بگذريم. اگر راه عبور فيل‌ها براي عبور قشون ما مساعد نباشد باز ما بايد قلعه لوني را مورد محاصره قرار دهيم تا بتوانيم خصم را گول بزنيم و او تصور نمايد ما قصد گشودن قلعه را داريم و از عبور ما از راه فيل‌ها ممانعت ننمايد. زيرا نمي‌توانستيم قبول كنيم كه آن راه وجود داشته باشد و اهل محل آن را ندانند.
وقتي آفتاب بوسط آسمان رسيد، قلعه لوني نمايان گرديد. قلعه مزبور هم مثل قلعه ميرات بر بالاي تپه بنا شده بود و ما بايد قسمتي از وقت خود را صرف تصرف آن نمائيم و تا ميخواستيم قلعه را بتصرف درآوريم فصل باران فرا ميرسيد و ما را مجبور ميكرد كه دست از ادامه جنگ بكشيم تا موقعي كه باران قطع گردد. من منتظر بودم كه از طرف سكنه قلعه لوني براي جلوگيري از ما اقدامي بشود. ولي اقدامي نشد و ما بپاي تپه‌اي كه قلعه بالاي آن بود رسيديم و از پائين تپه قلعه را مورد محاصره قرار داديم.
وضع قلعه (لوني) از حيث بنا شبيه بود به قلعه (ميرات) و معلوم مي‌شد كه هر دو قلعه را يك نفر ساخته يا هر دو از روي يك نقشه بنا گرديده است. برج‌هاي قلعه را طوري ساخته بودند كه اگر مهاجم مي‌خواست از آن‌ها بالا برود روي او از سوراخ‌هائي كه در برج قرار داشت سنگ مي‌باريدند و مي‌توانستند چيزهاي ديگر مثل آب‌جوش يا روغن داغ يا سرب مذاب بريزند. سوراخ‌هاي مزبور، بطوري كه بعد متوجه شدم در سراسر حصار قلعه بود و در همه‌جا، مدافعين مي‌توانستند روي مهاجمين سنگ ببارند يا آبجوش بريزند بدون اينكه خود را نشان بدهند.
من اگر ميخواستم آن قلعه را بوسيله باروت ويران نمايم باز مدتي طول ميكشيد تا اين‌كه بتوانم بعد از حفر نقب بپاي حصار برسم و در آنجا باروت را منفجر كنم. بعدازظهر آن‌روز وقتي قلعه (لوني) از پاي تپه مورد محاصره قرار گرفت (قره خان) بمن ملحق شد و گفت اي امير، راهي كه از وسط باطلاق مي‌گذرد براي عبور قشون مناسب است و مي‌توان از آن گذشت و من آن راه را ديدم و مشاهده كردم كه هندوان در آن نيستند و مثل اين‌كه از وجود آن راه اطلاع ندارند.
گفتم قسمتي از قشون من به رهبري قره خان از آن راه عبور نمايد و خود را بآن طرف قلعه (لوني) يعني به مشرق آن برساند بدون اين‌كه خويش را بديده‌بان‌هاي خصم كه بي‌شك بالاي برجها هستند نشان بدهد. به (قره خان) گفتم بعد از اين‌كه اولين قسمت از سواران من از آن راه عبور كردند نه فقط مبداء و منتهاي راه را بايد تحت نظارت داشته باشد بلكه در سراسر راه نگهبان بگمارد كه ما غافلگير نشويم. (قره خان) گفت بهمان ترتيب عمل خواهد كرد و در آن راه طلايه و عقب‌دار تعيين خواهد نمود.
آن روز ما موفق نشديم كه قسمتي از قشون خود را از راه فيلان عبور بدهيم و بطرف ديگر قلعه (لوني) برسانيم. شب هم تا صبح صداي فيلان شنيده مي‌شد و جانوران مزبور، از آن راه يا از راهي ديگر كه ما كشف نكرده بوديم رفت‌وآمد مي‌كردند. بعد از اين‌كه روز دميد (قره خان) اولين قسمت از سواران ما را از راهي كه معبر فيل‌ها بود عبور داد و بمشرق قلعه (لوني) رسانيد. از آن پس قسمت‌هاي ديگر از قشون من از آن راه گذشتند و خود را بمشرق قلعه رسانيدند. انتقال قسمت‌هاي مختلف طوري صورت گرفت كه خصم متوجه نگرديد كه ما مشغول منتقل شدن بقسمت ديگر از راه هستيم. زيرا نيروئي كه قلعه را محاصره كرده بود بظاهر تكان نميخورد و تدارك همان نيروي مزبور نشان ميداد كه سربازان من قصد دارند از تپه صعود كنند و خود را بپاي حصار برسانند و با محصورين بجنگند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 307
تا غروب آفتاب، دوسوم از سواران من از راه فيلان عبور كردند و بعد از اين‌كه شب فرا رسيد و گزارش (قره خان) را در خصوص عبور سواران شنيدم مصمم شدم كه خود با سربازاني كه قلعه را محاصره كرده بودند از آن راه برويم و فقط معدودي از سربازان با چادرهاي افراخته بسيار، در پيرامون قلعه بگذارم تا محصورين تصور نمايند كه من با مجموع قشون خود قلعه را محاصره كرده‌ام.
بعد از فرود آمدن شب (ابدال كلزائي) پادشاه (غور) عده‌اي از سربازان خود را انتخاب كرد كه اگر در راه باطلاقي برحسب اتفاق مورد تعرض فيلان قرار گرفتيم آن جانوران را معدوم نمايند و راه را بروي ما بگشايند. عادت فيلان اين بود كه از نيمه شب بعد، بسوي رودخانه بحركت درمي‌آمدند و لذا ما فرصت داشتيم كه تا نيمه‌شب، از آن راه بگذريم و خود را بمشرق قلعه (لوني) برسانيم. افراد مطلع مي‌گفتند كه بعيد است كه ما قبل از نيمه‌شب در آن راه با فيلان برخورد نمائيم معهذا چون احتمال برخورد با جانوران در بين بود سربازان (ابدال- كلزائي) مأمور شدند كه جلو بروند و فيل‌ها را (اگر در سر راه ما پديدار گرديدند) برگردانند يا بقتل برسانند.
اي كه سرگذشت مرا مي‌خواني، ممكن است فكر كني كه منكه ميخواستم قلعه لوني را دور بزنم و قشون خود را از آن بگذرانم چرا از راه عادي نرفتم و راه باطلاق را براي عبور قشون خود انتخاب نمودم؟
دو چيز مرا وادار كرد كه از راه باطلاق عبور كنم. يكي اين‌كه در آن طرف قلعه (لوني) راه عادي طوري باريك مي‌شد كه چون يك تنگه مي‌گرديد و من ميدانستم كه خصم دو طرف آن راه را گرفته و قشون من براي عبور از آن راه باريك مي‌بايد متحمل تلفات سنگين شود دوم اينكه نميگذاشتم خصم متوجه گردد كه قلعه را دور زده از آن گذشته‌ام و بهتر آن بود كه تصور نمايد من با مجموع قشون خود قلعه لوني را محاصره كرده‌ام.
بعد از فرود آمدن تاريكي پسرم (سعد وقاص) را كه در آن تاريخ كوچكترين پسرم بود و تا اين‌جا از وي نام نبرده‌ام احضار كردم و باو كه هيجده سال از عمرش ميگذشت گفتم: تو فرمانده قشوني هستي كه در اين‌جا باقي ميماند و قلعه لوني را در محاصره خواهد داشت تا اين‌كه خبر من بتو برسد. ممكن است تا موقعي كه من از دهلي مراجعت ميكنم تو قلعه (لوني) را تحت محاصره داشته باشي و ممكن است سه روز ديگر براي تو پيغام بفرستم كه دست از محاصره بردار و بمن ملحق شو.
دستور كلي كه براي تو صادر ميكنم اين است كه تا روزي كه خبر من بتو نرسيده تو بايد اين قلعه را تحت محاصره داشته باشي. من (شير بهرام مروزي) معمار را با خود ميبرم زيرا وي وجودش براي من ضرورت دارد ولي دو نفر از شاگردانش را براي تو مي‌گذارم و پنج بار باروت هم بتو ميدهم كه براي ويران كردن حصار قلعه، مورد استفاده قرار بدهي. اميدوارم كه شاگردان (شير بهرام مروزي) باندازه استاد خود لياقت داشته باشند و بتوانند لااقل يك نقب حفر كنند كه بزير حصار قلعه برسد و تو بتواني حصار را بوسيله احتراق باروت فرو بريزي اگر نتوانستي.
متأسف نباش و من تو را مورد مذمت قرار نخواهم داد. اما اگر موفق بفرو ريختن حصار قلعه شدي بايد بتواني قلعه لوني را بگشائي و اگر بعد از ويران شدن حصار، از عهده تصرف اين قلعه برنيائي من تو را نخواهم بخشود و وصول خبر كشته شدن تو در جنگل مرا ملول نخواهد كرد اما اگر بشنوم كه بعد از ويران شدن حصار تو نتوانسته‌اي اين قلعه را بتصرف درآوري اندوهگين خواهم گرديد.
(سعد وقاص) گفت اي امير، مطمئن باش طوري رفتار خواهم كرد كه از مردي كه پسر تو- مي‌باشد انتظار دارند.
گفتم كساني كه در اين قلعه هستند ممكن است هنگام روز از قلعه خارج شوند و بتو حمله كنند يا شبيخون بزنند و تو بايد روزوشب، براي پيكار با آنها آماده باشي. غير از سربازاني كه منم تيمور جهانگشا متن 308 فصل بيست‌وچهارم سرزمين عجائب يا هندوستان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 308
در اين قلعه هستند ممكن است سربازان ديگر از راه برسند و بتو حمله‌ور گردند و تو بايد براي جنگ با آنها نيز آماده باشي.
(سعد وقاص) گفت اگر از آسمان هم قشون بر زمين بيايد من براي جنك با آنها آماده مي‌باشم.
گفتم قشوني كه تو داري زياد نيست اما يك سپاه زبده و جنگي مي‌باشد و من عده‌اي از بهترين و ورزيده‌ترين سواران خود را بتو داده‌ام كه در جنك بتوانند كار از پيش ببرند. وقتي اسب مرا آوردند تا سوار شوم و براه بيفتم تو گوئي هاتفي در گوشم آواز داد كه تو ديگر پسرت سعد وقاص را نخواهي ديد. قلبم از آن احساس مكدر شد زيرا (سعد وقاص) كوچك‌ترين پسرم بود، و كوچكترين فرزند، عزيزتر از ديگران مي‌شود. اما اندوه خود را بر وي خويش نياوردم و بر پشت اسب جستم و براه افتادم. افسران من فهميدند كه من چرا (سعد وقاص) را براي فرماندهي قشوني كه در آنجا باقي ميماند انتخاب كرده‌ام و دريافتم كه علاقه آنها نسبت بمن بيشتر گرديد. آنها دانستند كه من براي كشته شدن. پسر خود را انتخاب كردم نه يكي از افسران را و متوجه شدند كه حاضرم فرزند خود را نيز در جنك قرباني نمايم.
ما در تاريكي از راهي كه از وسط باطلاق ميگذشت براه افتاديم. ما در آن راه بدون مشعل حركت ميكرديم چون هرگاه براي راه‌پيمائي مشعل مي‌افروختيم ديده‌بان‌هاي قلعه (لوني) مي‌فهميدند كساني از باطلاق عبور مي‌كنند. عبور از آن راه بدون مشعل خطرناك بود و اگر از راه منحرف مي‌شديم در باطلاق فرو مي‌رفتيم و من از صداي سم اسب‌ها متوجه شدم راهي كه از آن ميگذرم بايد سنك باشد و برخلاف آنچه گفتند آن راه، از رفت‌وآمد فيلان احداث نشده بود و عقل باور نميكرد كه در باطلاق، كه جانوران در آن فرو ميروند راهي از رفت‌وآمد آنها بوجود بيايد.
با اين‌كه تاريك بود و راه ما زياد پهنا نداشت ميبايد با سرعت از آن بگذريم تا بتوانيم قبل از طلوع صبح تمام قشون را از آن بگذرانيم. عبور دادن يك قشون بزرك از يك راه تنگ، در تاريكي شب، با توجه باين‌كه طرفين راه باطلاق است كاري است دشوار ولي (قره خان) در حاشيه باطلاق نگهبان گماشته بود تا اين‌كه سواران ما منحرف نشوند و در باطلاق فرو نروند.
تا آنجا كه امكان داشت با سرعت از آن راه عبور كرديم و من بعد از اين‌كه از باطلاق گذشتيم و وارد شاهراه شديم، توقف نمودم تا اين‌كه به سربازان خود بگويم كه با حركت يورتمه از شاهراه بگذرند و راه را براي كساني كه از عقب مي‌آيند بگشايند.
در بين الطلوعين قشون من بكلي از باطلاق گذشت و در شاهراه بسوي منطقه‌اي كه سومين قلعه بزرك باسم جومبه (بر وزن جمعه- مترجم) در آن قرار داشت به حركت درآمد. با اين‌كه من براي استتار قشون خود خيلي دقت كردم پس از اين‌كه روز دميد و هوا روشن شد ديده‌بان هاي قلعه (لوني) حركت قشون مرا در امتداد منطقه‌اي كه قلعه (جومبه) در آن بود ديدند.
واضح است كه من در آنموقع از اين موضوع مستحضر نبودم و نميدانستم كه حركت قشون ما بچشم ديده‌بانان قلعه رسيده است و بعد از خاتمه جنگ (دهلي) از اين واقعه مطلع گرديدم.
كوتوال قلعه (لوني) تصور كرد كه محاصره خاتمه يافته و من تصميم گرفته‌ام كه آن قلعه را بگذارم و بگذرم. ولي بعد از اين‌كه هوا به خوبي روشن شد مشاهده نمود كه هنوز قسمتي از قشون ما اطراف قلعه است. كوتوال قلعه (لوني) يك شب بعد از حركت من، موفق گرديد كه عده‌اي از مردان خود را براي دستبرد باردوگاه پسرم (سعد وقاص) بفرستد و آنان دو نفر از نگهبانان پسرم را ربودند و به قلعه بردند و در آنجا براي كسب اطلاع مورد شكنجه قرار دادند. با اين‌كه نگهبانان مزبور مرداني دلير بودند بر اثر شكنجه مجبور شدند كه راز ما را بروز دهند و گفتند كه من با قشون خود بسوي قلعه (جومبه) رفته‌ام و پسرم (سعد وقاص) با معدودي سرباز قلعه (لوني) را محاصره كرده، قصد دارد آنرا بتصرف درآورد. و همان روز كه من از قلعه (لوني) دور شدم پسرم سعد وقاص شاگردان (شير بهرام مروزي) را مأمور كرد كه براي تصرف قلعه شروع به حفر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 309
نقب كنند و نگهباناني كه مورد شكنجه قرار گرفتند اين موضوع را هم به كوتوال گفتند.
كوتوال بعد از اين‌كه اطمينان حاصل كرد كه شماره سربازان پسرم در اطراف قلعه زياد نيست درصدد برآمد كه با يك دستبرد بزرك، قشون (سعد وقاص) را از بين ببرد. اسم كوتوال قلعه (لوني) (كارتار) بود و من در سرگذشت خود بيشتر راجع باو صحبت خواهم نمود.
(كلمه (كارتار) در زبان قديم هندي يعني زبان سنگريت به معناي جنگاور است- مارسل- بريون).
از ساعتي كه ما بقلعه (لوني) نزديك شديم، بدون اينكه من متوجه شوم (كارتا) كوتوال قلعه (لوني) بوسيله علائم با هندوها در خارج از قلعه مربوط بود و هندوان علائم وي را دريافت مي كردند و بدو علامت ميدادند. (كارتا) براي محو قشون من نقشه‌اي طرح كرده بود كه عزيمت ما نگذاشت كه وي نقشه خود را در مورد سپاه من بموقع اجرا بگذارد و آن را در مورد قشون كوچك (سعد وقاص) بموقع اجرا گذاشت. بعد از دستبردي كه قلعگيان بسپاه پسرم زدند، (سعد وقاص) امر كرد كه هنگام شب، در اردوگاه، آتش و مشعل افروخته نشود تا اين‌كه سربازان خصم ما را نبينند. اگر من هم بودم همان دستور را صادر ميكردم تا اين‌كه سربازاني كه از قلعه براي دستبرد مي‌آيند نتوانند ما را در اردوگاه ببينند.
از اين بالاتر، اگر من در پيرامون قلعه (لوني) بودم ممكن بود كه بر من آن برسد كه بپسرم سعد وقاص رسيد گو اين‌كه در هر جنك، عزم من اين است كه آنقدر پيكار كنم كه كشته شوم و زنده بدست خصم اسير نگردم. در شب سوم بعد از اينكه من از قلعه (لوني) گذشتم نزديك نيمه‌شب يك غوغاي هول‌انگيز سربازان (سعد وقاص) و پسرم را از خواب بيدار كرد. مثل اين بود كه هزارها كوس و سنج را بصدا درآورده‌اند و غوغاي مزبور كه براي رم دادن فيلهاي وحشي توليد شده بود يك گله از آن جانوران منحرف كرد و فيل‌هاي وحشت‌زده سراسيمه وارد اردوگاه سعد وقاص شدند و هرچه در سر راه آنها بود از چادر و سرباز حتي اسب‌ها لگدمال كردند و اسب‌هاي افسار گسيخته، در اردوگاه پسرم سرگشته بهر طرف ميدويدند و مزيد اغتشاش ميگرديدند.
همين‌كه فيل‌ها از اردوگاه (سعد وقاص) گذشتند كه از طرف ديگر بگريزند غوغائي كه آنها را رم داده بود خاموش شد و در عوض غوغائي ديگر، از نقطه مقابل برخاست و پنداري هزارها كوس و سنج از آن طرف بصدا درآمد فيل‌ها كه مواجه بآن صداهاي مخوف شدند باز وحشت كردند و از راهي كه رفته بودند برگشتند و مرتبه‌اي ديگر، از اردوگاه مغشوش و درهم ريخته عبور نمودند دومين عبور فيل‌ها از اردوگاه طوري رشته نظم را پاره كرد كه ديگر هيچكس نميدانست چه بايد بكند و در همان موقع كه بي‌نظمي در اردوگاه (سعد وقاص) به منتها درجه رسيده بود سربازان (كارتار) كه با مشعل از قلعه خارج شده بودند بسربازان پسرم شبيخون زدند.
وقتي شبيخون شروع شد صداي كوس و سنج خاموش گرديد و فيل‌هاي وحشي رفتند. هيچ فرمانده جنگي نيست كه گرفتار يك چنان بي‌نظمي بشود و بتواند در اندك مدت، قشون خود را براي جنگ بيارايد. وقتي كه يك اردوگاه گرفتار آن اغتشاش شد هيچ افسر سربازان خود را پيدا نميكند و هيچ سرباز نميداند كه فوج او كجاست و مدتي وقت لازم است كه سربازان بتوانند به افسران خود ملحق شوند و افسران سربازان را پيدا نمايند.
يك فرمانده جنگي بايد هنگامي كه نزديك خصم است، متوجه باشد كه گرفتار آن غائله
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 310
نگردد و قبل از خوابيدن پيش‌بيني هرگونه واقعه را بنمايد و اگر آن غائله پيش‌آمد، نميتوان بفوريت اردوگاه را جمع كرد و صفوف جنگي آراست. پسر من (سعد وقاص) با اين‌كه جواني دلير بود نتوانست اردوگاه را جمع نمايد و صفوف سربازان خود را بيارايد و حمله سربازان (كارتار) شروع شد. (كارتار) چون نگهبانان سعد وقاص را مورد تحقيق قرار داده بود ميدانست كه خيمه پسرم در كجاست و عده‌اي از سربازان خود را كه زره بر تن و مغفر بر سر داشتند مأمور كرد كه پسرم را دستگير نمايند. (سعد وقاص) كه چپ بود يعني با دست چپ مي‌جنگيد و مي‌نوشت (ولي نميتوانست دست راست خود را مثل من بكار اندازد) با اين‌كه بيش از بيست‌تن از سربازان خصم را مقابل خود يافت.
تسليم نشد و آنقدر جنگيد تا اين‌كه چند زخم از جمله يك زخم شديد كه بر دست چپش وارد آمده بود او را از كار انداخت و بر زمين افتاد سربازان دشمن او را گرفتند و بسوي قلعه بردند و (كارتار) پس از اين‌كه دانست پسرم را اسير كرده امر كرد ندا در دهند كه (سعد وقاص) فرمانده سپاه اسير گرديده و ادامه مقاومت سربازان ما بدون فايده است ولي سربازان پسرم كه از زبان هندي چيزي نمي‌فهميدند در اردوگاه مغشوش بجنگ ادامه ميدادند.
(كارتار) دريافت كه سربازان (سعد وقاص) زبان هندي را نمي‌فهمند و مطلع نشده‌اند كه فرمانده سپاه آنها دستگير شده است. اين بود كه عده‌اي از اسيران ما را وادار كرد كه بزبان خودمان فرياد بزنند كه سعد وقاص دستگير شد و در قلعه محبوس است. فريادهاي آنان اثر كرد و سربازان پسرم سست شدند.
در آن شب بعد از اينكه شبيخون خصم شروع شد، عده‌اي از سربازان (سعد وقاص) در تاريكي متواري گرديدند و بعضي از آنها در باطلاق فرو رفتند و صداي آنها تا روز ديگر بگوش مي‌رسيد كه كمك مي‌خواستند و استمداد مي‌كردند تا آنان را از باطلاق نجات بدهند اما كسي براي نجات آنها اقدام نكرد و باطلاق آنها را در خود فرو برد و پس از اين‌كه قدري از آفتاب بالا آمد ديگر كسي صداي آنها را نشنيد. من بطوري كه گفتم بعد از مراجعت از دهلي بر اثر تحقيقاتي كه در منطقه (لو؟؟) كردم از اين وقايع مطلع شدم و دانستم كه در آن شب تمام سربازان (سعد وقاص) بقتل رسيدند يا متواري شدند و آنگاه بچنگ هندوها افتادند و معدوم گرديدند جمعي از آنان از جمله پسرم (سعد وقاص) هم باسارت درآمدند.
روز بعد (كارتار) پسر مجروح مرا احضار كرد و باو گفت براي پدرت (امير تيمور) نامه بنويس و از او بخواه كه قشون خود را برگرداند و از اين كشور خارج و شود وگرنه تو بقتل خواهي رسيد (سعد وقاص) جواب داد مگر نمي‌بيني كه دست من از كار افتاده و من نمي‌توانم با اين دست نامه بنويسم.
(كارتار) گفت دست راست تو سالم است و تو قادر بنوشتن نامه هستي. (سعد وقاص) گفت من چپ هستم و نمي‌توانم با دست راست نامه بنويسم (كارتار) گفت دروغ ميگوئي تو ميتواني نامه بنويسي (سعد وقاص) گفت تهمت دروغ بمن نزن پسر (امير تيمور گورگين) پادشاه نيمي از جهان دروغ نمي‌گويد (كارتار) بوسيله ديلماج گفت تو يك نشاني مخصوص بده تا پدرت بداند كه نامه از طرف تو نوشته شده و من مي‌گويم كه ديگري نامه را بنويسد. (سعد وقاص) گفت بفرض اين‌كه من يك نشاني مخصوص دادم و تو نامه‌اي از طرف من براي پدرم نوشتي آيا تصور ميكني كه پدرم قشون خود را از اين برگرداند (كارتار) گفت مگر پدرت تو را دوست ندارد (سعد وقاص) جواب داد اگر من بقتل برسم اولين پسر او نيستم كه كشته مي‌شوم و قبل از من پسر ديگرش كه بزرگتر از من بود كشته شد. (كارتار) پرسيد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 311
در كجا بقتل رسيد؟ (سعد وقاص) جواب داد در كشور فارس.
(كارتار) گفت آيا تو يقين داري كه اگر بپدرت نامه‌اي بنويسي و از او بخواهي كه براي حفظ جان تو قشون خود را از اين كشور برگرداند وي درخواست ترا اجابت نخواهد كرد. (سعد وقاص) گفت در اين قسمت ترديدي ندارم و پدرم كسي نيست كه براي حفظ جان پسرش قشون خود را از هندوستان برگرداند.
(كارتار) گفت پس من هم براي مرتبه دوم پدرت را بعزاي پسرش خواهم نشانيد.
(سعد وقاص) گفت اي (كارتار) مرا بقتل نرسان (كارتار) گفت من بايد تو را بقتل برسانم تا انتقام كساني كه در قلعه (ميرات) بدست پدرت كشته شدند گرفته شود.
(سعد وقاص) گفت اي كارتار بخود رحم كن و مرا بقتل نرسان. (كارتار) پرسيد چگونه بخود رحم كنم. (سعد وقاص) گفت تو اگر مرا زنده نگاه داري وسيله‌اي خواهي داشت كه با پدرم آشتي كني و روزي كه بر تو غلبه كرد از قتل تو و خويشاوندانت صرف‌نظر خواهد نمود و شايد بتو مرتبه و منصبي بزرگتر از آنچه امروز داري بدهد. (كارتار) گفت من خواهان مرتبه و منصبي كه دشمن بمن بدهد نيستم پسرم گفت آيا خواهان جان خود هم نميباشي؟ (كارتار) گفت جان من تا روزي كه در اين قلعه هستم محفوظ است.
پسرم گفت (آلاشر) كوتوال قلعه (ميرات) نيز همين حرف را ميزد ولي دستگير شد و پدرم از روي جوانمردي از قتل وي صرف‌نظر كرد. كارتار گفت جوانمردي پدرت را برخ من نكش .. باران (آلاشر) را نجات داد نه جوان مردي امير تيمور. (سعد وقاص) گفت بعد از فرود آمدن باران و خاموش شدن آتش، پدرم مي‌توانست آلاشر را بقتل برساند اما او را نكشت و تو هم از قتل من صرف‌نظر كن تا روزي كه بدست پدرم ميافتي از قتل تو صرف‌نظر نمايد. كارتار گفت من بدست پدرت نخواهم افتاد و چون اطمينان دارم كه اسير وي نخواهم شد تو را بقتل خواهم رسانيد. پسرم سربلند كرد تا گلوي او برجستگي پيدا كند و گفت پس زودتر سرم را از تن جدا كنيد.
(كارتار) گفت من سرت را از تن جدا نمي‌كنم چون نمي‌خواهم سرت از تن جدا شود. پسرم گفت پس چگونه مرا به قتل ميرساني (كارتار) گفت سينه‌ات را ميشكافم و قلبت را از سينه بيرون ميآورم. پسرم گفت (كارتار) مرا زجركش نكن. (كارتار) گفت من قصد ندارم تو را زجركش كنم بلكه قصدم اين است كه سر تو از بدن جدا نشود تا اين‌كه بعد از مرگ بتوانيم پوست تو را از كاه آكنده كنيم و در آن موقع سرت به تنه چسبيده باشد و جلادان اين‌جا، طوري در پوست‌كندن مهارت دارند كه وقتي پوست مرده از كاه انباشته و دوخته مي‌شود كسي نمي‌تواند تشخيص بدهد كه يك مرده مي‌باشد و تصور مي‌نمايند مردي خوابيده است.
آنوقت كوتوال قلعه (لوني) امر كرد كه سينه (سعد وقاص) را شكافتند و قلب او را از سينه بيرون آوردند و وقتي سينه وي شكافته شد پسرم نتوانست خودداري كند و فرياد زد ليكن از آن پس صدائي از آن جوان دلير بگوش نرسيد. (كارتار) بعد از مرگ پسرم دست از لاشه‌اش برنداشت و آن را بطوري كه گفته بود بجلادان سپرد تا اين‌كه پوست بكنند و آكنده از كاه كنند و لاشه را با لاشه مقتولين دفن كردند.
(توضيح- تيمور لنك در اين سرگذشت، راجع به قساوت خود وارد تفصيل نمي‌شود و نمي‌گويد چگونه مردم را قتل‌عام مي‌كرد و زنده مي‌سوزانيد يا زنده پوست مي‌كند و بيرحمي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 312
(كارتار) نسبت به (سعد وقاص) در نتيجه بيرحمي‌هاي تيمور لنگ نسبت به سكنه محلي بود و با اين كه تيمور لنگ در اين سرگذشت، راجع به خون‌ريزي‌هاي خود (بشكل قتل‌عام) وارد بحث نمي‌شود از بعضي از اشارات او مي‌توان فهميد كه مردي سفاك بوده است- مارسل بريون)
قلعه جومبه (بر وزن جمعه- مترجم) برخلاف دوقلعه (ميراث) و (لوني) كه روي تپه قرار گرفته بودند در جلگه قرار داشت. (جومبه) در زبان هندوها بمعناي مار است و ميگويند وقتي ميخواستند قلعه (جومبه) را بنا نمايند بمناسبت اين‌كه مار در محل قلعه فراوان بود مجبور شدند مدت چندين سال بكار ساختمان قلعه ادامه بدهند تا اين‌كه مارها از آن محل بروند و بتوانند پي قلعه را بريزند. راجع به بناي پي قلعه نيز شايعه‌اي وجود داشت مشعر بر اين‌كه براي بناي پي قلعه آن‌قدر زمين را حفر كردند تا اينكه از آب دوم گذشتند. چون در آن حدود آب اول در عمق بيست ذرعي و آب دوم در عمق چهل و پنج يا پنجاه ذرعي زمين قرار گرفته طبق آن شايعه معلوم مي‌شد كه براي حفر پي قلعه (جومبه) پنجاه ذرع پائين رفته‌اند و پي ديوار قلعه از عمق پنجاه ذرعي زمين آغاز گرديده است.
من چون ميدانستم كه عوام الناس، اغراق‌گو هستند و از شنيدن و گفتن اقوال دور از عقل يا محال لذت ميبرند حدس زدم كه شايعه مربوط به پي ديوار قلعه هم درست نيست و حفر پنجاه ذرع از زمين براي پي‌گذاري بزبان آسان مي‌نمايد و از آن گذشته ضروري هم نيست و همين‌قدر كه زمين را حفر كنند براي پي‌گذاري كفايت ميكند.
لذا بدون اعتناء به شايعات مزبور راه خود را پيش گرفتم تا بقلعه (جومبه) رسيدم. اما بعد از رسيدن به حوالي آن قلعه موضوعي را كشف كردم عجيب‌تر از افسانه حفر پي قلعه (جومبه) و آن موضوع اين بود كه دانستم و ديدم كه مستحفظين قلعه (جومبه) زن هستند. طوري آن موضوع در نظر من شگفت‌انگيز بود كه تصور نمودم سربازاني كه در قلعه هستند با زن و فرزندان خود زندگي مي‌كنند و در آن قلعه اقامت دائمي دارند ولي بعد از يك روز توقف در جوار قلعه (جومبه) بر من محقق شد كه در آن قلعه غير از زن كسي نيست زن‌ها بالاي حصار جمع مي‌شدند و از يك برج با برج ديگر صحبت ميكردند و گاهي جيغ ميزدند. ولي يك مرد بين آنها ديده نمي‌شد و نيزه و شمشير هم نداشتند و چون من نميتوانستم تصور كنم كه آنها سلاح ندارند بخود گفتم ضروري ندانسته‌اند كه سلاح خود را ببالاي حصار بيآورند.
اطراف قلعه، يك خندق بود خالي از آب داراي جدار بالنسبه عمودي و سواران من نميتوانستند از آن خندق عبور نمايند و خود را بسوي ديگر برسانند و پل خندق را ويران كرده بودند.
وقتي من نزديك قلعه رسيدم يك چهارم از روز گذشته بود و امر كردم كه قلعه را محاصره نمايند. زنهائي كه بالاي حصار بودند بدون اين‌كه سلاح خود را بما نشان بدهند ما را مينگريستند و بزبان هندي چيزهائي مي‌گفتند و سربازان ما هم بزبان خودشان حرفهائي به آنها ميزدند من گمان مي‌كنم از روزي كه قلعه‌سازي شروع شده هر وقت يك قشون قلعه را محاصره كند بين سربازاني كه قلعه را محاصره مينمايد و محصورين گفتگوهائي ردوبدل مي‌شود كه گاهي صورت شوخي را دارد و گاهي بشكل ناسزا مي‌باشد. من نميتوانستم مانع از اين شوم كه سربازان من با محصورين صحبت نكنند زيرا اين كار از عهده هيچ فرمانده جنگي ساخته نيست ولي قدغن كرده بودم كه سربازان من مجاز نيستند كه بمحصورين ناسزا بگويند به آنها گفته بودم من از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 313
دشنام نفرت دارم و اگر گوش من بشنود كه سربازي در ميدان جنگ يا هنگام محاصره قلعه دشنام ميدهد او را مجازات خواهم كرد. سربازان من كه اطلاع داشتند من از دشنام نفرت دارم به قلعگيان ناسزا نمي‌گفتند اما با آنها شوخي ميكردند از نوع شوخي‌هائي كه مردها با زنان مي‌كنند.
چون محافظين قلعه زن بودند و بالاي حصار منجنيق ديده نميشد من متوجه شدم كه براي تصرف آن قلعه حفاري و نقب‌زدن ضروري نيست و مي‌توان بوسيله نردبان خود را ببالاي حصار رسانيد و قلعه را بتصرف درآورد و بعد آنرا ويران كرد تا اينكه هنگام مراجعت من از هندوستان براي من توليد زحمت نكند. سربازان من نيز همين عقيده را داشتند و حفر نقب را ضروري نمي‌دانستند خاصه آنكه شنيده بودند كه پي ديوار قلعه عميق مي‌باشد و از آب دوم گذشته است.
ما نردبان نداشتيم زيرا نردبان‌هاي طولاني و بزرگ را نميتوان حمل كرد. اين بود كه دستور دادم بدون درنگ نردبان بسازند تا اين‌كه سربازان من بتوانند از آن صعود كنند و خود را به بالاي حصار برسانند. مردان ما بدون فوت وقت درخت‌هاي اطراف را انداختند و شروع به ساختن نردبان كردند. در پيرامون قلعه (جومبه) از هندوها كسي نبود كه ما بتوانيم راجع بوضع دروني قلعه از آنها تحقيق نمائيم.
(توضيح- تيمور لنگ نمي‌گويد بچه مناسبت در اطراف قلعه (جومبه) كسي از هندوها نبود ولي شرف الدين علي يزدي يكي از مورخين وقايع تيمور لنگ و همچنين (علي غياث الدين) مورخ ديگر نوشته‌اند كه هندوها از بيم جان، قصبات و قراء را خالي ميكردند و ميگريختند زيرا ميدانستند اگر توقف نمايند به قتل خواهند رسيد- مارسل بريون).
من حدس ميزدم بعد از اين‌كه مردان ما از حصار بالا رفتند، مرداني كه در قلعه هستند با سلاح آشكار خواهند شد و جلوي مردان ما را خواهند گرفت. چون قابل قبول نبود كه در يك قلعه جنگي فقط زن باشد و مرد از آن قلعه محافظت نكند. (نظير الدين عمر) كه مردي است فاضل و يكي از وقايع نگاران من بود و اينك بعلت ناخوشي، با من نمي‌باشد مي‌گفت كه مردان قلعه براي ما دام گسترده‌اند و زن‌هاي خود را بمردمان ما نشان مي‌دهند كه آنها را بفريبند و مردان ما تصور نمايند كه تصرف قلعه آسان مي‌باشد و بدام بيفتند من نيز هم حس ميكردم كه پنهان شدن مردان بدون علت نيست و آن‌ها مي‌خواهند ما را فريب بدهند. وقتي كه آفتاب غروب مي‌كرد بسرداران خود گفتم شايد امشب مورد شبيخون قرار بگيريم و همه بايد براي جنگ آماده باشند. زن‌ها تا غروب آفتاب بالاي حصار قلعه (جومبه) بودند و بعد از آن ناپديد شدند و رفتند بخوابند يا ما بمناسبت تاريكي شب آنها را نميديديم.
چون بيم شبيخون مي‌رفت، شب در اردوگاه ما آتش افروخته نشد ولي مشعل‌ها آماده بود كه در صورت آغاز جنك مشتعل گردد و ما بتوانيم سربازان خصم را ببينيم.
من در آن شب در خيمه خود بعد از نماز استراحت كردم اما طبق معمول شب‌هاي جنك بيش از مدتي قليل نخوابيدم و از خواب بيدار شدم و زره بر تن كردم و مغفر بر سر نهادم و شمشير را بر كمر بستم و گوش فرا دادم. صدائي بگوش نميرسيد و سكوت بر اردوگاه مستولي شده بود. با اينكه ميدانستم سردارانم مراقب هستند و اطراف اردوگاه نگهبان وجود دارد لازم دانستم كه سركشي كنم و از خيمه خارج شدم و همينكه قدم از خيمه بيرون نهادم يك
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 314
فرياد هولناك بگوشم رسيد. هنوز طنين فرياد مزبور خاموش نشده بود كه فريادي ديگر همانطور ناگهاني و موحش شنيده شد. فرياد اول از حاشيه اردوگاه شروع گرديد ولي فرياد دوم را از درون اردوگاه شنيدم و معلوم ميشد كه دشمن از حاشيه اردوگاه گذشته و توانسته خود را بدرون اردوگاه برساند. چند لحظه ديگر، فريادها آن‌قدر زياد شد كه من نتوانستم شماره آنها را نگاه دارم.
سربازاني كه در ميدان جنك اطراف من هستند و عهده‌دار حفظ من مي‌باشند (و به اصطلاح امروز گارد مخصوص- مارسل بريون) گفتند اي امير، اين شبيخون غيرعادي است چون بانك نگهبانان اطراف اردوگاه بگوش نرسيد و بانك سرداران من هم شنيده ميشد كه فرمان ميدادند مشعل‌ها را روشن كنيد.
وقتي مشعل‌ها روشن شد نداهاي ديگر را شنيدم و مرداني با هول ميگفتند مار ...
مار. اطراف من هم چند مشعل افروخته شد و چشم من و سربازاني كه اطرافم بود بچند مار افتاد كه بسوي ما مي‌آمد. من با شمشير يك مار را دو نيم كردم ولي مارهاي ديگر در چپ و راست حركت ميكردند و بعضي از آنها مراجعت مي‌نمودند و معلوم ميشد كه روشنائي مشعل‌ها، جانوران خزنده را متوحش كرده است.
فرياد زدم آتش بيفروزند و عده‌اي از كساني را كه پيرامون من بودند نزد سرداران خود فرستادم كه بآنها بگويند آتش بيفروزند و جانوران قتال را از اردوگاه دور كنند.
من در روشنائي نوع ماران را شناختم و دانستم كه همه از نوع مارهاي كبچه هستند.
سربازان ما به ماران حمله‌ور شدند و عده‌اي از جانوران را بقتل رسانيدند و جانوران عده‌اي از سربازان ما را گزيدند و عاقبت بر اثر افروختن آتش و افزايش مشعل‌هاي روشن، ماران گريختند من بعد از اين‌كه خطر مارها دور شد درصدد تحقيق از نگهبانان برآمدم كه بدانم آيا دشمن به اردوگاه حمله‌ور شد يا نه؟ ولي نگهبانان كه همه بيدار بودند و همه با چشم و گوش باز اطراف را مي‌پائيدند گفتند كه سربازان خصم را نديده‌اند ديگر در آن شب كسي نتوانست در اردوگاه بخوابد زيرا همه از ماران بيم داشتيم و اعتراف ميكنم كه در آن شب من نيز از ماران بيم داشتم زيرا مار گزيده بودم (بطوري كه شرح آن را داده‌ام)، از اردوگاه صداي ناله مارگزيدگان بگوش مي‌رسيد و من ميدانستم كه چون مار ها از نوع كبچه بوده‌اند عده‌اي از مارگزيدگان خواهند مرد.
طرز معالجه مارگزيده معلوم است و لزوم ندارد كه من در اينجا به تفصيل ذكر كنم (نظير الدين عمر) كه از طب هم سررشته دارد گفت هر مار گزيده زخم خود را با خنجر بشكافد كه خون از آن برود و اگر زخم در نقطه‌اي از بدن قرار دارد كه نميتوان آنرا شكافت (مثل محل مارگزيدگي روي شكم) يكي از سربازها آن زخم را بمكد و آب دهان را دور بريزد تا اين‌كه زهر مار از زخم بيرون آيد. (نظير الدين عمر) براي مداوا ضماد هم تجويز كرد و گفت لاشه مارهائي را كه كشته‌اند دور نريزند و سر آنها را جدا نمايند و بكوبند و از هر سر، براي چند مارگزيده ضماد ترتيب داد و گفت ضماد را روي محل نيش بعد از شكافتن يا مكيدن بگذارند و اگر آن قواعد را رعايت نمايند اميد ميرود كه مارگزيدگان شفا يابند. روز بعد وقتي لاشه مارها را براي تهيه ضماد از سر آنها جمع‌آوري ميكردند، موضوعي بر من و سايرين مكشوف شد و آن اين بود كه هيچ لاشه در قسمت خارجي اردوگاه بنظر نرسيد بلكه تمام لاشه‌ها در امتداد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 315
قلعه قرار داشت. اردوگاه ما مانند يك دايره اطراف قلعه را احاطه كرده بود و لاشه مار در جاهائي ديده ميشد كه نشان ميداد مارها از قلعه بسوي اردوگاه آمده، يا مي‌خواسته‌اند به قلعه برگردند و از صحراهاي اطراف خزندگان به اردوگاه ما نيامدند. روز دوم ما همچنان مشغول ساختن نردبان بلند بوديم و در نيمه‌روز نردبان‌هاي‌هاي ما براي حمله به به قلعه آماده شد. من سرداران خود را قبل از حمله احضار كردم و بآنها گفتم كه وقتي به قلعه حمله‌ور ميشوند نه فقط بايد با مرداني كه هنوز خود را نشان نداده‌اند بجنگند بلكه بايد خويش را براي جنگ با جانوران گزنده كه نمونه‌اي از آنرا شب قبل ديدند آماده نمايند. بهترين سلاح جنك با خزندگان آتش است و هنگام حمله به قلعه آتش را آماده داشته باشيد.
(نظير الدين عمر) مي‌گفت خطر مارها در روز كمتر از شب مي‌باشد چون هنگام روز، مار خود را پنهان ميكند كه نور خورشيد چشمهايش را نابينا ننمايد. اما در موقع شب چون خورشيد وجود ندارد مار داراي جرئت مي‌شود و از سوراخ خود بيرون مي‌آيد. اما حمله دسته‌جمعي مارها در شب گذشته باردوگاه آنهم از طرف قلعه، نشان ميدهد كه در قلعه (جومبه) عده‌اي مارگير هستند و آنها ديشب ماران را از قلعه بسوي اردوگاه رانده‌اند و بعد از اين‌كه آتش مشعل افروخته شد جانوران گزنده وحشت كردند و بقلعه مراجعت كردند.
من نماز ظهر را خواندم و آنگاه فرمان حمله به قلعه را صادر كردم.
سربازان من بعد از صدور فرمان حمله، نردبان‌هاي آماده را بر حصار قلعه نهادند و از آن بالا رفتند و خود را بقسمت فوقاني حصار رسانيدند. من انتظار داشتم مردان قلعه كه تصور مي‌كردم خود را پنهان كرده‌اند نمايان شوند و جلوي سربازان ما را بگيرند ولي مردي پديدار نشد و زن‌هائي كه بالاي حصار بودند پس از حمله ما ناپديد گرديدند يعني از حصار پائين رفتند.
يكايك سربازان من كه در آن حمله شركت كردند بوسيله افسران، آموخته بودند كه بايد در انتظار خدعه باشند. لذا بعد از اين‌كه بالاي حصار اشغال شد، با احتياط آماده ورود به قلعه شدند. من خود براي اين‌كه وضع درون قلعه را ببينم بعد از عبور از خندق از يكي از نردبان ها صعود كردم و خود را ببالاي حصار رسانيدم تا اين‌كه درون قلعه را مشاهده كنم. من ديدم كه خانه هاي قلعه در وسط آن قرار گرفته و بين خانه‌ها و حصار قلعه، يك فضاي خالي وجود دارد. من متوجه شدم كه فضاي خالي مزبور در هشت جهت قلعه هست و سربازان من از هر طرف كه بخواهند بسوي خانه‌ها بروند بايد از آن فضاي خالي عبور نمايند و در آن فضا عده‌اي كثير از خزندگان مشغول حركت هستند و گاهي بحصار نزديك ميشوند و ميخواهند از آن حصار بالا بروند ولي چون حصار قلعه عمودي است نميتوانند صعود نمايند.
در آن طرف خزندگان عده‌اي از زن‌هاي قلعه بچشم مي‌رسيدند كه چوبهائي كوتاه در دست داشتند و بر سر هر چوب پارچه‌اي سرخ‌رنگ نصب كرده بودند و آن را تكان ميدادند و چيزي هم مي‌گفتند و در گفته آنها كلمات جومبه- جومبه- جومبه بگوش مي‌رسيد و مثل اين بود كه ذكر گرفته‌اند. باز اثري از مردان نديدم و ديلماج را خواستم و باو گفتم از زن‌هائي كه پارچه سرخ را تكان مي‌دهند سئوال كند كه مردان آن‌ها كجا هستند (ديلماج) بانگ زد و با زن‌ها شروع به مكالمه كرد و بعد از چند لحظه بمن گفت كه آنها اظهار مي‌كنند كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 316
مرد ندارند.
گفتم از آن‌ها سئوال كن چگونه در اين قلعه، بدون مردان زندگي مينمايند. ديلماج باز با آنها صحبت كرد و گفت اينان مي‌گويند كه از جماعت (براهما) هستند و تا روزي كه حيات دارند و در اين قلعه بسر ميبرند شوهر اختيار نمينمايند. از ديلماج خواستم كه از آنها بپرسد كه آيا آنها از نصاري هستند و مثل بعضي از زن‌هاي نصاري ترك دنيا كرده‌اند؟ (ديلماج) با آنها صحبت كرد و گفت اينان مي‌گويند از كساني هستند كه خود را وقف ويشنو (يكي از خدايان سه‌گانه هندوان- مارسل بريون) كرده‌اند و در اين قلعه بسر مي‌برند و شوهر اختيار نمينمايند.
من تا آن روز، اطلاع نداشتم كه جماعت هندوان پنج طبقه هستند و هر طبقه از ديگران جدا ميباشند و هر طبقه هم بر ديگري برتري دارند. عالي‌ترين طبقه هندوان عبارت است از، (براهما) كه روحانيون (هندو) از آن طبقه هستند و زن‌هاي تارك دنياي هندوان نيز از آن طبقه ميباشند. پست‌ترين طبقات هندو هم باسم (پاريا) خوانده مي‌شوند و آن‌ها در نظر چهار طبقه ديگر پليد هستند و مردم با (پاريا) ها معاشرت نمي‌كنند و با آنان غذا نمي‌خورند و اگر يك (هندو) از چهار طبقه ديگر، بيك (پاريا) برخورد نمايد بطوري كه بدنش ببدن او ماليده شود بايد غسل كند همچنان‌كه ما مسلمين مكلف هستيم در بعضي از موارد غسل نمائيم. بوسيله ديلماج از زن‌ها پرسيدم آيا شما اين مارها را در قلعه رها كرده‌ايد؟ زن‌ها گفتند بلي. پرسيدم براي چه آن‌ها را رها نموده‌ايد؟ زن‌ها گفتند براي اين‌كه از ورود شما باين قلعه ممانعت نمايند. با اين‌كه مارهاي كبچه در محوطه‌اي كه بين خانه‌ها و حصار بود حركت مي‌كردند و بعضي از آن‌ها بحصار نزديك مي‌شدند ولي نمي‌توانستند بالا بيايند از آن لحظه كه مي‌فهميدم در آن قلعه مرد نيست يقين حاصل كردم كه بزودي قادر بتصرف قلعه خواهم شد. به ديلماج دستور دادم از قول من بزن‌ها بگويد با اين‌كه شب گذشته، عده‌اي از سربازان من گرفتار نيش مارهائي كه آنان از قلعه رها كرده بودند شدند، من نمي‌خواهم كه با يكمشت زن پيكار كنم و اگر آن زن‌هاي مارگير مار هاي خود را احضار كردند و بلانه‌ها فرستادند و قلعه را بمن تسليم كردند من از گناه آنها صرفنظر ميكنم وگرچه قلعه را ويران خواهم كرد ولي آنها را بسربازان خود نخواهم بخشيد. اما اگر از احضار ماران خودداري كردند و نخواستند قلعه را بمن تسليم نمايند، بعد از تصرف قلعه، مطابق سنت خودمان آنها را كه مشرك ميباشند و علاوه بر آن، كافر حربي هستند بسربازان خود ميبخشم.
زن‌ها اتمام حجت مرا نپذيرفتند و تصميم بمقاومت گرفتند. من مي‌توانستم عده‌اي از مشعلداران خودمان را از حصار بپائين بفرستم تا اين‌كه بوسيله آتش ماران را بگريزانند و دروازه هاي قلعه را بروي قشون من بگشايند ولي ميدانستم قبل از اينكه پاي آنها بزمين برسد گزيده خواهند شد. من آزموده بودم كه سرعت مار كبچه هنگاميكه آماده براي گزيدن ميباشد آنقدر زياد است كه از سرعت پلك‌زدن بيشتر ميباشد.
مشعلداران هرقدر چابك باشند بعد از فرود آمدن از حصار نمي‌توانند خود را از نيش مارها حفظ كنند و چون روشنائي آتش هنگام روز درست بچشم نمي‌رسد ممكن است مارها مرعوب نشوند و نگريزند و ما مجبور بشويم كه با شمشير و تبر بمارها حمله‌ور گرديم كه در آن صورت عده‌اي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 317
كثير از سربازانم بهلاكت مي‌رسند. اين بود كه گفتم كيسه‌هاي چرمين را پر از باروت كنند و بر آنها فتيله بگذارند و فتيله را آتش بزنند و وسط مارها رها نمايند و همين‌كه محوطه‌اي از مارها مصفي شد پائين بروند و دروازه‌ها را كه در آن نزديكي است بگشايند تا اين‌كه قشون من وارد قلعه گردد.
همين‌كه اولين كيسه چرمين پر از باروت وسط مارها محترق گرديد شيون از زن‌هاي هندو كه همچنان پارچه‌هاي سرخ رنگ را در دست داشتند برخاست. آنها نميتوانستند پيش‌بيني كنند كه ما بچه ترتيب جانوران خزنده آن زنهاي مارگير را معدوم ميكنيم و راه را براي ورود سربازان خودمان بقلعه مي‌گشائيم.
ما هرچه بيشتر از مارها مي‌كشتيم شيون زنها زيادتر مي‌شد و سربازان من از حصار پائين رفتند و اول يك دروازه و آنگاه ساير دروازه‌هاي قلعه را گشودند و از آنساعت ببعد پيروزي ما مسلم گرديد. قبل از اين‌كه آفتاب غروب كند تمام زن‌ها را دستگير كرديم و آنها را از قلعه خارج نموديم.
من چند نفر از آنها را كه بر ديگران سمت رياست داشتند فراخواندم و از آن‌ها پرسيدم كه چرا هريك چوبي بدست گرفته يكقطعه پارچه سرخ بر آن نصب كرده، آن را تكان ميدادند زنها جواب دادند كه بدان وسيله مارها را تحريك بحمله مي‌كردند زيرا مارها صداي انسان را نميشنوند ولي رنگ سرخ را ميبينند و معناي آنرا مي‌فهمند و در آن روز من براي اولين مرتبه از دهان آن زن‌هاي مارگير شنيدم كه مار صداي انسان را نميشنود (مار فاقد سامعه ميباشد و هيچ نوع صدائي را نميشنود ولي قدماء از اين موضوع بي‌اطلاع بودند- مارسل بريون)
از زن‌ها پرسيدم براي چه آنها مارگيري ميكردند؟ زن‌ها پاسخ دادند كه مارگير نيستند بلكه ماران وسيله دفاع از قلعه بودند و بمناسبت وجود مارهاي مزبور در قلعه هرگز كسي نتوانست آن قلعه را تصرف نمايد و هر مهاجم كه به آن قلعه حمله‌ور گرديد شكست خورد و رفت ولي تو توانستي آن قلعه را بگشائي. از توضيح زنهاي هندو دانستم كه در آن قلعه لانه‌هاي بزرگ هر يك بطول سي ذرع و عرض پانزده ذرع وجود دارد كه مارهاي كبچه را در آن نگاهداري ميكردند و هر موقع كه قلعه (جومبه) مورد حمله قرار ميگرفت مارها را هنگام شب از قلعه بيرون مي‌راندند تا سربازان قشون مهاجم را بگزند و بطوركلي يك حمله مارها در موقع شب براي ترسانيدن قشون خصم و او را وادار بفرار كردن كافي بود.
از زن‌ها پرسيدم آيا هنوز در آشيانه‌ها مار هست يا نه؟ زن‌ها گفتند وقتي حمله من شروع شد تمام مارها را از آشيانه بيرون راندند كه نگذارند سربازان من از حصار فرود بيايند ولي ممكن است كه قسمتي از مارها از وحشت به آشيانه‌ها مراجعت كرده باشند. بافسران خود سپردم كه آنشب هيچكس در قلعه نخوابد زيرا ممكن است گرفتار مارگزيدگي شود. تمام زنها را كه از قلعه اخراج شده بودند در آن شب بسربازان خود بخشيدم و گفتم در پيرامون اردوگاه آتش بيفروزند كه مانند شب قبل مورد حمله مارها قرار نگيريم. اما تا صبح صدائي از اردوگاه برنخاست و هيچكس گزيده نشد.
پيرامون قلعه (جومبه) كسي نبود كه ما براي ويران كردن آن قلعه او را به بيگاري بگيريم و گفتم كه بدست خود زنان هندو كه در آن قلعه ميزيستند كلنگ بدهند تا لانه‌هاي پرورش مار
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 318
و خانه‌هاي آن قلعه و همچنين حصار را ويران نمايند من نميتوانستم در (جومبه) آنقدر توقف كنم تا قلعه ويران شود و مجبور بودم كه قبل از برسات (فصل باران) خود را به (دهلي) برسانم لذا عده‌اي از سربازان خود را در (جومبه) گذاشتم و از مارگزيدگان آنچه قابل علاج بود بر ترك اسب سربازان ديگر سوار كردم و بقيه را در (جومبه) نهادم كه مداوا شوند يا بميرند. اختيار زن‌هاي هندو را هم بسربازاني كه در (جومبه) ميماندند دادم تا بعد از ويران شدن قلعه هر طور كه ميل دارند با آنها رفتار نمايند.
بعد از عبور از قلعه (جومبه) ديگر در راه من تا (دهلي) مانعي وجود نداشت و من مي‌توانستم باسرع وقت خود را به آن شهر برسانم (والي الملك) بمن گفته بود كه حصار دهلي از سنگ است و داراي خندقي است عميق و عريض و نيز گفته بود كه پادشاه دهلي مردي است توانگر داراي زر و گوهر بسيار و مي‌تواند يك كرور سرباز را بسيج كند (ابدال كلزائي) سلطان (غور) كه با من بود اظهار ميكرد كه در غور شايع است كه دهلي در قديم داراي سه حصار بود حصار اول چهل ذرع ارتفاع داشت و ارتفاع حصار دوم سي ذرع بود و بلندي حصار سوم بيست ذرع و اگر قشون مهاجم از حصار اول ميگذشت مقابل حصار دوم و سوم متوقف ميشد.
از او پرسيدم وضع حصار دهلي اكنون چگونه است؟ (ابدال- كلزائي) گفت از وضع آن حصار در حال حاضر درست اطلاع ندارم ولي شنيده‌ام كه حصار سنگي دهلي خيلي محكم است و بعيد نميدانم كه باروت تو نتواند در آن اثر كند و ويرانش نمايد. دو روز بعد از حركت از قلعه (جومبه) چون اسب‌ها مي‌بايد استراحت كنند من در موقع عصر فرمان توقف صادر كردم و اردوگاه بوجود آمد و بمن اطلاع دادند كه گروهي از هندوان آمده‌اند و ميگويند ميل دارند وارد قشون من شوند از آن پيشنهاد غير منتظره حيرت كردم و گفتم چند نفر از نمايندگان آنها را نزد من بياورند كه بشنوم چه ميگويند. سربازانم چند تن از آنها را نزد من آوردند و من بتوسط ديلماج از آنها پرسيدم چه ميگويند؟ آنها گفتند اي امير، ما پيش‌بيني ميكنيم كه تو از اينجا براي تصرف (دهلي) ميروي و ما حاضريم كه وارد قشون تو شويم و براي تصرف دهلي بتو كمك نمائيم.
اگر نخواهي ما را در قشون خود بپذيري حاضريم بهر نحو كه ميل تو باشد و از دست ما برآيد براي تصرف دهلي بتو كمك كنيم مشروط بر اينكه جيره‌اي بما بدهي كه شكم ما وزن و فرزندان ما سير شود. پرسيدم شما كه هندو هستيد چگونه حاضر ميشويد بكمك من بيائيد و بضد هم‌كيشان خود تيغ بزنيد. آنها گفتند كه ما در نظر همه نجس هستيم و شنيده‌ايم كه اگر كيش تو را بپذيريم ما را نجس نخواهي دانست و مانند ساير سربازان تو خواهيم شد اين است كه بتو مراجعه كرده‌ايم تا با پذيرفتن كيش تو وارد سپاهت بشويم و براي پيروزي تو شمشير بزنيم.
گفتم آيا شما از همان طايفه مي‌باشيد كه باسم (پاريا) خوانده ميشوند. آنها جواب مثبت دادند و گفتند ما چون در نظر همه نجس هستيم در تمام عمر محكوم بگرسنگي مي‌باشيم و بايد ته سفره و استخوان‌هاي ديگران را بخوريم و نميگذارند جز حمل زباله و كناسي كار ديگر بكنيم. گفتم اگر شما مسلمان شويد مانند ساير مسلمين خواهيد گرديد و كسي شما را پليد نخواهد دانست و هر كار كه ساير مسلمانها ميكنند شما هم ميتوانيد بكنيد و مسلمين دختران خود را بزوجيت شما ميدهند و از شما نيز دختر بعنوان زوجيت مي‌گيرند. آنها گفتند ما با ميل حاضر هستيم مسلمان بشويم اما بعد از اينكه دين اسلام را پذيرفتيم زن و فرزندان خود را كوچ خواهيم داد و تو بايد در كشور
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 319
هاي مسلمين بما زمين بدهي كه زن و فرزندانمان را در آنجا بنشانيم.
پرسيدم چرا ميخواهيد كوچ كنيد؟ گفتند ما چون سربازان قشون تو خواهيم شد و پيوسته با تو خواهيم بود هندوان نمي‌توانند ما را بمناسبت اينكه مسلمان شده‌ايم مورد آزار قرار بدهند ولي از زن و فرزندان ما انتقام خواهند گرفت و آنان را بهلاكت خواهند رسانيد. گفتم بسيار خوب و من در قسمت‌هائي از هندوستان كه مركز سكونت مسلمانان است بشما زمين خواهم داد كه زن و فرزندانتان را در آنجا سكونت دهيد. از آنروز ببعد بهر كجا كه ميرسيدم كه منطقه سكونت (پاريا) ها بود عده‌اي از مردان (پاريا) مسلمان مي‌شدند و درخواست ميكردند به قشون من بپيوندند.
نرسيده به (دهلي) قصبه‌اي وجود داشت موسوم به (يزدا) كه تصور ميكنم در اصل (يزدان) بوده و بر اثر كثرت تلفظ (يزدا) شده است وقتي بآنجا رسيدم عده‌اي از مردان سالخورده باستقبال من آمدند و مرا به عنوان (پادشاه ايران زمين) خواندند. من از آنها پرسيدم شما كه هستيد و اين‌جا بچه كار مشغول مي‌باشيد. آنها گفتند كه مجوس مي‌باشند و پدرانشان اهل فارس و كرمان و يزد بوده‌اند و پادشاهان آن ممالك نخواستند كه آنها در آن كشورها زندگي نمايند و ناگزير جلاي وطن كردند و راه هندوستان را پيش گرفتند و مدتي سرگردان بودند تا اين‌كه يكي از سلاطين (خلج) آن زمين را كه اينك مسكن آنها مي‌باشد براي سكوت بآنها بخشيد.
اينك آنان در آن زمين زراعت مي‌كنند و در خانه‌هائي كه خود ساخته‌اند سكونت نموده‌اند، مردان سالخورده كه باستقبال من آمدند فارسي صحبت ميكردند ولي زبان فارسي را بلهجه سكنه كرمان تكلم مي‌نمودند و معلوم مي‌شد كه بعد از دويست سال كه پدرانشان از فارس و يزد و كرمان جلاي وطن كردند آنها هنوز زبان فارسي را فراموش ننموده‌اند. چون موقع استراحت نيمه روز بود، ساعتي در قصبه (يزدا) توقف كردم و با مردان سالخورده مجوس صحبت نمودم.
من از گفتار آنها حيرت نمودم چون شنيدم كه قرآن ما را خوانده‌اند و از آيات كلام الله اطلاع دارند بمن گفتند كه ما برخلاف شما نجس نيستيم براي اين‌كه اهل كتاب مي‌باشيم و در قرآن نوشته شده كه هر قوم كه داراي كتاب باشند پاك هستند و كتاب ما يكي از قديمي‌ترين كتاب مي‌باشد و موسوم است به (زند) من بآنها گفتم كه خداوند در قرآن مشركين را نجس دانسته و چون شما مشرك هستيد در نظر ما مسلمانها نجس مي‌باشيد. سالخوردگان مجوس گفتند ما مشرك نيستيم و بت نمي‌پرستيم و داراي بت‌خانه نمي‌باشيم و خداي واحد را پرستش مي‌كنيم. گفتم: شما آتش پرست هستيد و بت شما آتش است. آنها گفتند كه ما آتش‌پرست نيستيم و آتش را از لحاظ اين‌كه از عناصر اربعه پاك است محترم مي‌شماريم.
بعد صحبت از اجداد آنها شد و با شگفت مطلع شدم كه آنها از تاريخ قديم ايران اطلاع دارند زيرا شاهنامه را خوانده‌اند و مي‌خوانند و بمن گفتند كه در قديم در ايران، مثل هندوستان مردم بچند طبقه تقسيم ميشدند و هر طبقه اسمي داشتند. طبقه اول موبدان بودند كه پيشواي روحاني بشمار ميآمدند. طبقه دوم سلحشوران محسوب ميشدند كه بجنگ مي‌رفتند و طبقه سوم افزارمندان و طبقه چهارم دهقانان بودند.
بين طبقات قوم در ايران و طبقات جامعه در هندوستان يك تفاوت بزرك وجود داشت و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 320
آن اين بود كه در ايران قديم (پاريا) يعني طبقه نجس وجود نداشت در صورتيكه در هندوستان طبقه پليد بود و هست. پرسيدم كه آيا شما اموات خود را ميسوزانيد؟ مجوسان جواب دادند ما هندو نيستيم كه اموات خود را بسوزانيم يا در رودخانه بيندازيم و آب رودخانه را ناپاك كنيم. پرسيدم پس با اموات خود چه مي‌كنيد؟
يكي از مجوسان كه ريشي سفيد و بلند داشت با انگشت كوهي كم‌ارتفاع واقع در طرف جنوب را بمن نشان داد و گفت وقتي يكي از ما زندگي را بدرود ميگويد ما جسدش را بالاي آن كوه ميبريم و همانجا ميگذاريم تا اين‌كه آفتاب و باد و باران جسد را بپوساند و گوشت و خون و رگ و پي از بين ببرد و بعد از اين‌كه غير از استخوان خشك باقي نماند آنرا در چاهي كه در همان كوه هست مي‌اندازيم. پرسيدم چرا اموات خود را دفن نمينمائيد؟ آنها جواب دادند كه اگر اموات خود را دفن كنيم زمين ناپاك ميشود و ما نمي‌خواهيم با دفن اموات خود زمين را كه از عناصر اربعه است ناپاك نمائيم. گفتم آيا ميل داريد كه بوطن اصلي خود برگرديد و در فارس و يزد و كرمان زندگي نمائيد؟
مجوسان گفتند ما اگر امروز بوطن اصلي خود برگرديم در آنجا وسيله اعاشه نداريم و چون اهل تكدي نيستيم و هرگز يكي از هم‌كيشان ما گدائي نكرده از گرسنگي خواهيم مرد. از آن گذشته امروز تو پادشاه ايران هستي و با ما خوشرفتاري ميكني معلوم نيست بعد از تو كه عمرت دراز باد پادشاهي كه بر ايران سلطنت مينمايد با ما چگونه رفتار كند پس همان بهتر كه ما اين‌جا باشيم و در همين سرزمين كه اكنون وطن ما شده زندگي را بدرود بگوئيم.
گفتم بعد از من فرزندانم در ايران سلطنت خواهند كرد و چون شما اهل كتاب هستيد من توصيه مي‌كنم كه فرزندانم بعد از من با شما، مانند ساير اقوام كه اهل كتاب هستند رفتار كنند و شما را مشرك و نجس ندانند. مجوس‌ها گفتند اي امير بزرگوار ما ديگر بزندگي كردن در هندوستان عادت كرده‌ايم و نمي‌توانيم دل از اين‌جا بركنيم.
از قصبه (يزدا) براه افتادم و بسوي (دهلي) روان شدم. من اگر بجاي (ملو اقبال) سلطان (دهلي) بودم باستقبال خصم ميشتافتم و خود و قشونم را بسنگ و خشت و گل نمي‌سپردم. من از دوره جواني تا بامروز كه در آستان هفتادسالگي هستم هرگز پناهنده بسنگ و خشت و گل نشده‌ام و پناه بردن بقلعه را ناشي از جبن ميدانم. مرد سلحشور بيك مشت خاك و سنك پناه نمي‌برد زيرا خاك و سنك و خشت جان ندارد تا اين‌كه از انسان دفاع كند و بكمكش برخيزد.
نيروي يك قلعه كه داراي ديوار و برج است وابسته به نيروي مرداني مي‌باشد كه در آن سكونت دارند.
اگر آن مردان داراي نيرو باشند قلعه جنگي پايداري مينمايد و اگر داراي نيرو نباشند از پا درمي‌آيد. ولي هر انسان حتي پيغمبران براي ادامه زندگي محتاج غذا و آب است و اگر خواربار و آب باو نرسد از پا درمي‌آيد ولو رستم پسر زال باشد. در يك قلعه جنگي خطر قحطي و فقدان آب هست و وقتي محاصره طولاني شود سكنه قلعه چاره‌اي جز تسليم ندارند. بطريق اولي در يك شهر بزرك مانند (دهلي) كه مي‌گفتند دو كرور جمعيت دارد خطر قحطي زودتر مردم را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 321
تهديد مينمايد.
(ملو اقبال) سلطان دهلي اگر عقل ميداشت مي‌فهميد كه شهري ببزرگي دهلي نمي‌تواند در قبال محاصره پايداري نمايد ولو غذاي هر زن و مرد و كودك در آن شهر در روز فقط روزي پنجاه مثقال خواربار باشد. بمن گفته بودند كه غذاي اصلي سكنه دهلي ذرت است و برنج و چون هندو هستند گوشت نميخورند.
من ميدانستم كه (ملو اقبال) و همدستش (محمود خلج) هرقدر برنج و ذرت جمع‌آوري نمايند نمي‌توانند آذوقه مردم را تامين كنند و سكنه شهر از گرسنگي خواهند مرد. اگر من بجاي (ملو اقبال) و همدستش (محمود خلج) بودم بجاي اينكه بحصار قلعه دهلي پناه ببرم و دفاع از خود را بسنك و گل و خشت بي‌جان بسپارم با قشون خود از دهلي خارج مي‌شدم و در صحرا با خصم مصاف مي‌دادم و اگر مي‌توانستم او را نابود نمايم با پيروزي به (دهلي) مراجعت مي‌كردم وگرنه جسد بي‌جان من در ميدان جنك باقي مي‌ماند و با نام نيك زندگي را وداع مي‌گفتم. بقلعه پناه‌بردن اظهار عجز است و آن‌كه قلعه را براي پناهگاه انتخاب ميكند نشان ميدهد كه از مرك بيم دارد مرد دلير كه از مرك بيم نداشته باشد شمشير بدست ميگيرد و وارد عرصه كارزار مي‌شود و خصم را بقتل ميرساند يا خود بقتل مي‌رسد.
من تعجب مي‌كنم از كساني چون (ملو اقبال) و (محمود خلج) و ديگران كه در عين اين‌كه از مرك مي‌ترسند مي‌خواهند بزرگي و سالاري كنند و غافل از اين هستند كه سروزي و برتري بدست نمي‌آيد مگر اين‌كه مرد از جان بگذرد و در فكر نباشد كه زنده بماند تا بتواند بعيش و نوش ادامه بدهد و من آزموده‌ام آن‌هائي از مرك مي‌ترسند كه اوقات خود را صرف عيش و عشرت مي‌كنند و نشئه باده و لذت زن‌هاي زيبا طوري آن‌ها را سرگرم مي‌كند كه نمي‌توانند دست از آن بكشند و حاضرند كه بهر ذلت تن در دهند مشروط بر اين‌كه از باده و زن محروم نگردند و ملو اقبال و (محمود خلج) هر دو اهل باده و ساده بودند و نمي‌توانستند دل از عيش و عشرت بركنند و شهر را رها نمايند و با سربازان خود در صحرا بسر ببرند و در خيمه يا بدون خيمه روي زمين بخوابند و لباس سنگين و آهني رزم را بپوشند. بدن آن‌ها احتياج بلباس نرم و راحت داشت و ميبايد بر بستري نرم استراحت نمايند و هنگام خواب مه‌رويان را در بربگيرند و نمي‌دانستند كه هيچ عيش‌وعشرت بدون كفاره نيست و كفاره هر عيش و خوشگذراني تن بمذلت دادن است و مردي كه خواهان برتري و سروري ميباشد بايد راحتي را بر خود روا ندارد و از عيش بپرهيزد حتي از لذائذ مجاز كه جزو منيهات نيست.
من طوري حركت كردم كه وقتي به (دهلي) رسيدم بامداد بود و در آن موقع هنوز از سرنوشت پسرم (سعد وقاص) اطلاع نداشتم و نمي‌دانستم كه او را بقتل رسانيده‌اند. قبل از هرچيز درصدد برآمدم كه از وسعت حصار شهر اطلاع حاصل كنم. حصار شهر (دهلي) آن‌قدر كه بمن گفته بودند وسعت نداشت. شنيده بودم كه حصار مزبور چهل ذرع ارتفاع دارد و وقتي به (دهلي) رسيدم دريافتم چهل ذرع اغراق عوام الناس است كه دوست دارند ديگران را با اظهارات مقرون به مبالغه دوچار حيرت نمايند. بطوري‌كه من تخمين زدم ارتفاع حصار دهلي از دوازده ذرع تجاوز نمي‌كرد و در هيچ قسمت از آن حصار اثر ويراني نديدم و اگر ويران بوده قبل از آمدن من آن را مرمت كرده بودند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 322
در جلوي حصار خندقي بود كه وقتي من بدهلي رسيدم آن را پر از آب ديدم. اين موضوع سبب شد كه بدانم از كجا آب آورده، خندق را پر كرده‌اند. بعد دانستم كه يك رودخانه از مجاورت دهلي مي‌گذرد و از آن رودخانه نهري بخندق كشيده‌اند و چون آب رودخانه بر خندق سوار مي‌شود توانستند بسهولت خندق شهر را پر از آب نمايند و شايد تصور مينمودند چون بعد از آن فصل برسات (فصل باران) فرا مي‌رسد ديگر احتياج ندارند كه رودخانه را پر از آب كنند و آب باران پيوسته آن خندق را پرنگاه خواهد داشت. بالاي حصار مرداني ايستاده بودند كه سبيلهاي كلفت و طويل داشتند و سبيل آنها از دو طرف از بنا گوش تجاوز ميكرد و نيزه در دستشان ديده مي‌شد.
آزمايش بمن نشان داده كه دليري مربوط بريش و سبيل نيست و سبيل كلفت و طولاني علامت رشادت نميباشد و پيغمبر ما (ص) و اصحاب او نه سبيل كلفت داشتند نه ريش بلند معهذا در هفتاد يا هشتاد جنك از محاربات صدر اسلام فاتح شدند.
سربازان من هم مانند من از سبيل كلفت كه غير از تارهاي مو چيزي نيست نميهراسيدند و مي‌دانستند كه صاحب سبيل كلفت اگر بجاي پرورش سبيل، بازوان خود را بپروراند، در ميدان جنگ بيشتر سود ميبرد زيرا در عرصه كارزار بايد بازو را بكار انداخت نه سبيل را. مردان سبيل كلفت و نيزه‌دار (خود) بر سر داشتند و چون من باتفاق عده‌اي از افسران خود اطراف شهر گردش ميكردم تا اين‌كه وضع حصار و خندق را در همه جا ببينم آنها متوجه شدند كه من فرمانده قشون هستم و يكي از آنان، تيري بر كمان بست و مرا هدف قرار داد. يكي از همراهانم سپر را مقابل صورت و سينه من گرفت كه تير بمن اصابت نكند. ليكن تير آن مرد بمن نرسيد و در فاصله بيست ذرعي من بر زمين افتاد در صورتيكه او از بالاي حصار تيراندازي ميكرد و برد تيري كه از بالاي حصار يا از هر بلندي ديگر پرتاب شود بيشتر است.
من كماني را با تير از يكي از همراهانم گرفتم و بسوي همان مرد كه بطرف من تيراندازي كرده بود نشانه رفتم. من از پائين بطرف بالا تيراندازي ميكردم و لذا بقاعده كلي برد تير من كمتر از تير او بود. آن مرد بطور حتم اين موضوع را ميدانست چون هنگامي كه من بطرف او نشانه رفتم خود را در پناه حصار قرار نداد تا اينكه از تير من مصون باشد و فكر ميكرد كه تير من باو نخواهد رسيد. ولي تير من نه فقط باو رسيد بلكه ضربت تير بقدري شديد بود كه وقتي پيكان به سينه آن مرد سبيل كلفت اصابت كرد او را تكان داد و اگر زره بر تن نداشت پيكان در سينه‌اش فرو ميرفت و من مشاهده كردم كه او خم شد و بعد از لحظه‌اي برخاست در حالي‌كه تير مرا در دست داشت و با تعجب آن را مي‌نگريست و بهمقطارها نشان ميداد و مثل اين بود كه به آنها ميگفت نگاه كنيد چگونه اين تير از پائين به اينجا رسيد. در حاليكه آن مرد تير مرا بهمقطارها نشان ميداد من تيري ديگر را بكمان بستم.
نسيم نميوزيد تا اينكه در خط سير تير من اثر نمايد و ميدانستم كه تيرم بهدف اصابت خواهد كرد. زه كمان را طبق روش خود يك مرتبه، و در فاصله يك چشم بهمزدن كشيدم و آنهائي كه مدتي زه كمان را مي‌كشند در تيراندازي خطا مي‌كنند و تيرشان بهدف اصابت نمي‌نمايد زيرا بر اثر كشش طولاني زه، دستي كه قوس كمان را بدست گرفته ميلرزد و تير خطا ميكند. تير از كمان جست و لحظه‌اي ديگر بر صورت همان مرد سبيل كلفت كه تير اول مرا در دست داشت و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 323
با همقطاران صحبت ميكرد نشست و آن مرد طوري فرياد زد كه من فريادش را شنيدم و پشت حصار ناپديد گرديد.
در همان روز هنگامي كه آفتاب پائين رفت و غروب نزديك شد. مردي كه جامه‌اي ارغواني پوشيده بود بالاي حصار دهلي نمايان گرديد و دست را بلند كرد و بانك زد: امير تيمور ... من دست را بلند كردم و فرياد زدم: امير تيمور من هستم چه ميگوئي؟ بعد معلوم شد نه او زبان مرا مي‌فهمد و نه من مي‌فهمم كه وي چه ميگويد و از ديلماج خواستم كه گفته من و او را براي يكديگر بيان نمايد.
آن مرد بطوري كه ديلماج برايم بيان كرد (برهمن) معبد بزرك دهلي بود و مرتبه‌اش بين هندي‌ها شبيه بود بمرتبه يك پيشواي روحاني بزرك بين ما مسلمين. من به ديلماج گفتم كه از آن مرد بپرسد كه با من چه كار دارد؟ ديلماج قدري با آن (برهمن) صحبت كرد و آنگاه گفت: برهمن اظهار ميكند كه تو اين شهر را رها كن و برو، وگرنه گرفتار عقوبت (برهما) خواهي شد. پرسيدم (برهما) كيست و چگونه مرا عقوبت خواهد كرد؟ (برهمن) جواب داد برهما كسي كه است كه زمين و آسمان را آفريده و انسان را بوجود آورده و اختيار تو نيز در دست (برهما) مي‌باشد. سئوال كردم چگونه مرا عقوبت خواهد كرد. برهمن جواب داد اگر اين شهر را رها نكني و مراجعت ننمائي عمرت كوتاه خواهد شد.
از آن سخن كودكانه خنده‌ام گرفت و (برهمن) گفت اي امير تيمور، اگر اين شهر را رها كني و بروي بيست و يكسال ديگر عمر طبيعي خواهي كرد و در صورتي كه لجاجت نمائي و بخواهي وارد اين شهر شوي عمر طبيعي تو به هفتسال تقليل خواهد يافت و احتمال كشته شدن در جنك هم در بين هست و آن احتمال مربوط بعمر طبيعي نيست.
(نظير الدين عمر) در كنار من بود و باو گفتم آيا مي‌شنوي كه اين مرد چه ميگويد؟
(نظير الدين عمر) گفت اي امير تيمور تو مردي نيستي كه از اين حرفها بيم داشته باشي؟ برهمن گفت اي امير تيمور تو امروز مردي هستي شصت و سه ساله و اگر از (دهلي) صرفنظر كني و بروي نود و چهار سال عمر خواهي كرد ولي اگر بخواهي وارد اين شهر شوي عمر طبيعي تو هفتاد سال خواهد شد مشروط بر اين‌كه در جنگ بقتل نرسي يا حادثه ديگر تو را نميراند. گفتم اي مرد سرخ‌پوش من و مرگ، دو رفيق ديرين هستيم و با يكديگر انس داريم و من از جواني تا امروز پيوسته مرگ را مقابل خود يا در كنار خويش ديده‌ام و اگر ميخواهي مرا بترساني چيز ديگر بگو. (برهمن) گفت آنچه من مي‌گويم حقيقت است و تو اگر مراجعت نكني، يك خبر بسيار ناگوار بتو خواهد رسيد. پرسيدم آن خبر چيست؟ برهمن جواب داد خبر مرگ پسر.
گفتم تمام سربازان من كه در ميدان جنگ كشته شدند پدر داشتند و تنها پسر من نيست كه داراي پدر است و اگر خبر مرگ او بمن برسد، من هم مثل ساير پدرها خواهم شد كه خبر مرگ پسر را دريافت كردند. (برهمن) گفت من ديگر با تو حرف ندارم و ميروم، و از حصار دور گرديد. آنگاه آفتاب غروب كرد و نخستين شب محاصره دهلي شروع شد.
من امر كردم كه اولين نگهبانان را در آنطرف خندق‌ها بگمارند چون در آن شب، ممكن بود كه از خارج اردوگاه هم بما حمله‌ور شوند و من نميدانستم آيا خصم در صحراهاي اطراف دهلي قشون دارد يا نه؟
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 324
(توضيح- منظور تيمور لنگ در اين‌جا از خندق‌ها عبارت از آن است كه ما در زبان فرانسوي باسم (فويه) ميخوانيم و نبايد آن را با خندق دهلي كه پر از آب بود اشتباه كرد و طبق رسمي كه قرن‌ها قبل از تيمور لنگ جاري شد وقتي يك قشون در نقطه‌اي اردوگاه بوجود مي‌آورد، خندق‌هائي براي ضرورت بهداشتي سربازان حفر ميكردند تا اين‌كه اردوگاه يا ميدان جنك كثيف نشود- مارسل بريون)
در آن شب، و شب‌هاي بعد، در معرض خطر دو حمله بوديم يكي حمله (ملو اقبال) و (محمود خلج) از داخل شهر دهلي و ديگري حمله يك قشون هندي كه ممكن بود از صحراهاي اطراف بيايد. آن شب پس از اين‌كه اردوگاه را مورد بازديد قرار دادم و مطلع شدم كه هركس بجاي خود هست بسوي خيمه خود رفتم و خفتان چهار آئينه را از تن دور كردم و كنار سپر خود نهادم زيرا نمي‌توانستم با خفتان بخوابم آنگاه، دراز كشيدم و بخواب رفتم.
وقتي كه من خوابيدم نزديك نيمه شب بود و در آن وقت از اردوگاه صدائي بگوش نمي- رسيد اما اطراف آن، آتش افروخته بودند كه مبادا هنديان باز هم خزندگان را بسوي اردوگاه ما بفرستند تا توليد وحشت كنند و همه چيز را درهم بريزند. ناگهان صدائي چون صداي چكاچاك دو تيغ، مرا از خواب بيدار كرد و به تصور اين‌كه خصم حمله كرده و سربازان من با او مشغول نبرد هستند، برخاستم.
در آن موقع متوجه شدم كه صداي چكاچاك از خارج نيست بلكه از درون خيمه است و خفتان من كه كنار سپر قرار داده شده بي‌انقطاع به سپر ميخورد و آن صدا بوجود مي‌آيد و همانوقت حس كردم كه زمين زير پايم تكان ميخورد و متوجه شدم كه زلزله روي داده است. در اردوگاه، ما از زلزله بيم نداشتيم زيرا زير سقف خانه نبوديم تا بيم داشته باشيم كه سقف و ديوارها روي ما ويران گردد. معهذا سربازان من با وحشت از خواب بيدار شدند و از شهر، غوغاي ناشي از ترس بگوش ما رسيد و معلوم شد كه وحشت سكنه دهلي از زلزله خيلي بيش از ما است. زلزله طولاني نشد و تا من خواستم براي دلداري سربازان دستوري صادر كنم، زلزله قطع گرديد. اما سربازان من كه ميدانستند روز قبل (برهمن) بالاي حصار آمده و دو پيشگوئي كرده ممكن بود كه آن زلزله را هم ناشي از (برهمن) بدانند.
اين بود كه بافسران خود گفتم كه سربازان را دلداري بدهند و بگويند كه زلزله، مثل باد و باران واقعه‌اي است كه در همه جا اتفاق مي‌افتد و بوجود آوردن آن باختيار خدا مي‌باشد و هيچ جادوگر نمي‌تواند زلزله بوجود بياورد و جادوگران كه ادعا مي‌كنند از عهده كارهاي عجيب برمي‌آيند نه قدرت دارند در جرم زمين دخالت نمايند و نه در جرم آسمان‌ها. من خود هرگز بجادو عقيده نداشته‌ام ولي نميتوانم بگويم كه جادوگر وجود نداشته و ندارد زيرا در قرآن گفته شد كه در قديم جادوگر وجود داشته، اما كلام خدا حاكي از اين است كه نبايد به جادوگر عقيده داشت اگر سربازان من مثل من قرآن را مي‌فهميدند و از حفظ داشتند لزومي نداشت كه من به وسيله افسران آنها را دلداري بدهم و بگويم كه هيچ جادوگر و (برهمن) نمي‌تواند زلزله بوجود بياورد.
اما سربازان من نميتوانستند قرآن را بخوانند و معناي آن را بفهمند و ناگزير، مي‌بايد بآنها گفت كه (برهمن) هندي قادر به لرزانيدن زمين نيست و واقعه آن شب يك حادثه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 325
بوده كه بقدرت خداوند بوجود آمده است. بعد از زلزله، من نتوانستم بخوابم و از خيمه خارج شدم و در اردوگاه براه افتادم و مشاهده كردم كه در هيچ نقطه، انضباط از بين نرفته و افسران توانسته بودند كه سربازان بيمناك را آسوده خاطر كنند و به آنها بفهمانند كه نبايد از زلزله ترسيد. غوغاي شهر هم از بين رفته بود و ديگر صدائي از دهلي به گوش من نميرسيد جز بانك نگهبانان بالاي حصار و مثل اين بود كه بوسيله آن فريادها يكديگر را متنبه مي‌نمايند كه بخواب نروند.
بعد از اين‌كه مدتي در اردوگاه راه پيمودم، نظري به ستارگان انداختم و مشاهده نمودم كه به طليعه بامداد بيش از ساعتي نمانده است و به خيمه برگشتم و دراز كشيدم و قبل از اينكه بخوابم فريادهاي سربازانم با صداي سقوط سنگهاي گران مرا از خيمه بيرون كشيد. سنگهائي كه بر اردوگاه ما مي‌باريد بقدري بزرك بود كه هريك از آنها كه بر زمين ميافتاد آنرا تكان ميداد و من علاوه بر صداي سقوط سنگها و فرياد سربازان كه مورد اصابت قرار ميگرفتند صداي برخورد بازوي منجنيق‌ها را به پايه منجنيق ميشنيدم.
سنك همچنان از شهر بر اردوگاه مي‌باريد و سربازان مرا له ميكرد و من از خشم بر خود مي‌پيچيدم، اما فقط نسبت بخود خشمگين بودم نه ديگران علت خشم من نسبت بخود اين بود كه پس از شركت در ده‌ها جنك بزرك و گرفتن قلاع متعدد، متوجه نشدم كه وقتي شهري را محاصره ميكنم نبايد اردوگاهم آنقدر به شهر نزديك باشد كه بتوانند از شهر، هنگام روز يا شب بر اردوگاه سنك ببارند.
من اگر در آن روز حتي يك منجنيق بالاي حصار دهلي مي‌ديدم بخاطر مي‌آوردم كه اردوگاه بايد از شهر دور باشد تا اين‌كه در معرض پرتاب سنگ از منجنيق‌ها قرار نگيرد.
ليكن چون اثري از منجنيق بالاي حصار نديدم اين موضوع را بخاطر نياوردم. در اردوگاه بر اثر فرو ريختن سنگهاي بزرك از آسمان وضعي سهمگين بوجود آمده بود و حتي دليرترين افسران من نميدانستند چه كنند. من متوجه شدم كه چاره‌اي نيست جز اين‌كه سربازان من خيمه ها را بگذارند و خود از عرصه هدف‌گيري منجنيق‌ها دور شوند و اسب‌ها را هم دور نمايند. چون اگر براي برداشتن خيمه‌ها معطل مي‌شدند عده‌اي كثير از آنها بهلاكت ميرسيدند.
من در آن شب هيچ يك از افسران خود را متهم نكردم كه ترسو هستند زيرا خود من هم مي‌ترسيدم. ما سلحشوران بزخم شمشير و نيزه و تير و تبر عادت كرده‌ايم و از مرگي كه ناشي از ضربات شمشير و اسلحه ديگر باشد نمي‌ترسيم اما مرگ از سنگباران براي ما غير عادي است و بهمين جهت ما را بيمناك ميكند.
(سمر طرخان) معلم شمشيربازي من كه خدايش بيامرزد روزي بمن گفت، در زندگي هر مرد جنگي، هرقدر دلير باشد، ممكن است ساعتي فرا برسد كه دوچار وحشت شود و هيچ مرد در جهان وجود ندارد، كه روزي بعلتي گرفتار ترس نگردد اما تكليف هر مرد اين است كه در آن موقع كه گرفتار ترس شد استقامت داشته باشد و خود را بهرطرف نيندازد و بينديشد كه چگونه بايد علت ترس را از بين برد و اگر دريافت كه نمي‌تواند آن علت را از بين ببرد خود را براي مرگ آماده نمايد.
در آن شب هم من با اين‌كه از سنگباران ترسيدم، استقامت را از دست ندادم و بعد از خروج
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 326
از خيمه، خود را به چپ و راست نينداختم و فهميدم كه من بايد براي افسران و سربازان خويش سرمشق استقامت و جرئت باشم. من مقابل خيمه، عده‌اي از افسران را كه سراسيمه بهر طرف ميدويدند فراخواندم و هريك از آنها را مامور كردم كه به قسمتي از اردوگاه بروند و از طرف من به سربازان دستور بدهند كه خود را به قسمت خارجي اردوگاه و آن طرف خندق‌ها برسانند و اسب‌ها را هم ببرند.
ضربات سنگها بعد از سقوط بر زمين، بمن فهمانيده بود كه اگر سربازانم خود را بآنطرف خندق‌ها برسانند از عرصه هدف‌گيري منجنيق‌ها دور خواهند شد. افسران من رفتند تا سربازان سرگشته را از اردوگاه خارج كنند و بجائي برسانند كه سنك منجنيق‌ها به آنان اصابت نكند.
گاهي كه يك سنك در نزديكي من بر زمين مي‌افتاد در من فكر فرار پيدا مي‌شد و ميخواستم بگريزم تا من هم مانند سربازانم از عرصه هدف منجنيق‌ها دور شوم. اما حفظ حيثيت فرماندهي و بيم از ننك پاهاي مرا بزمين مي‌چسبانيد و بخود مي‌گفتم واي بر تو اگر سربازانت تو را در حال گريختن ببينند و هرگاه يكمرتبه اين منظره بچشم افسران و سربازانت برسد حيثيتي كه بعد از يك عمر جنك و قتال در بين افسران و سربازانت تحصيل كرده‌اي زائل خواهد شد و هيبت (تيمور گورگين) از بين خواهد رفت. من آن‌قدر مقابل خيمه خود توقف كردم تا اين‌كه سربازان و اسب‌ها بآن طرف خندق‌ها منتقل شدند و خيمه‌ها بجاماند و آنوقت من هم با گام‌هاي شمرده، خود را بآن طرف خندق‌ها رسانيدم و به افسران گفتم كه بسربازان بسپارند كه براي جلوگيري از حمله دشمن آماده باشند.
چون من تصور مي‌كردم هندي‌ها بعد از آن سنگباران شديد از شهر خارج خواهند شد و بما حمله‌ور خواهند گرديد. اگر من بودم و بوسيله باران سنك، آن بي‌نظمي و هراس را در اردوگاه خصم ايجاد ميكردم مبادرت بحمله مي‌نمودم. رسم من نيست كه خود را در قلعه‌اي محصور كنم ولي طبق قاعده جنگ، قشون (ملو اقبال) و (محمود خلج) بعد از آن سنك‌باران مي‌بايد از قلعه (دهلي) خارج شوند و بما حمله نمايند. ليكن سربازان هندي از قلعه دهلي خارج نشدند و بعد از اين‌كه ما اردوگاه را تخليه كرديم تا بامداد، اثري از حمله آنها نمايان نشد.
وقتي روز دميد، چشم ما به منجنيق‌هاي واقع در بالاي حصار افتاد و ميدانستيم كه اگر به اردوگاه برگرديم، باز در معرض اصابت سنگ‌ها قرار خواهيم گرفت. در روشني روز خطر سنك باران كوچكتر جلوه مي‌نمود ولي باز هم خطرناك بود و من گفتم دسته‌هائي كوچك از سربازان ما بروند و خيمه‌ها و چيزهاي ديگر را منتقل بمواضع جديد ما بكنند و همان روز اردوگاه جديد ما، اطراف دهلي بوجود آمد و چون با حصار شهر فاصله‌اي بيشتر داشتيم نه تيرهاي ما بحصار مي‌رسيد و نه منجنيق‌ها مي‌توانستند بسوي ما سنك پرتاب نمايند.
(ملو اقبال) و (محمود خلج) توانستند ما را غافلگير كنند ولي از غافلگيري خود استفاده ننمودند ولي وبال قتل و ناقص شدن عده‌اي از سربازان ما دامان مرا گرفت و من كه از اولين روزهاي جواني اوقات خود را در سفر جنگي بسر بردم دانستم كه هنوز براي اداره امور ميدان جنك داراي تجربه كافي نيستم و باز هم بايد چيزهائي فرابگيرم. سنگباران شب قبل تازيانه عبرتي بود كه بر من وارد آمد. پيروزيهاي من در هندوستان مرا مغرور نمود و خصم را نسبت بخود ناتوان پنداشتم و فراموش كردم كه هرگز نبايد دشمن را حقير شمرد. آن تازيانه؟؟ مرا از غرور فرود آورد و عزم كردم كه بعد از آن خيلي احتياط كنم و همينكه اردوگاه جديد برپا شد،
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 327
مجلس شوراي جنگي منعقد نمودم تا از نظريه سردارانم براي جنك دهلي اطلاع حاصل كنم.
علاوه بر سردارانم (شير بهرام مروزي) معمار در آن شوري حضور داشت و من چنين گفتم: وقتي ما اين شهر را محاصره كرديم تصور مينموديم كه (ملو اقبال) و (محمود خلج) در خواب هستند و فكر دفاع اينجا را نمي‌كنند. ديشب بما ثابت شد كه آنها مرداني بيدار مي‌باشند و مي‌توانند از دهلي دفاع نمايند. پيرامون اين شهر خندقي است پر از آب و ما نميتوانيم از آن عبور كنيم. حفر نقب از زير خندق هم كاري است طولاني و دشوار و من از (شير بهرام مروزي) مي‌پرسم كه نظريه خود را در اين خصوص بگويد. (شير بهرام) گفت: اي امير تيمور حفر نقب ممكن است مشروط بر اينكه اول آب خندق خشك شود. چون اگر خندق داراي آب باشد. چون كف خندق با شفته و ساروج پوشيده نشده آب بداخل نقب نفوذ خواهد كرد و آنرا پر از آب خواهد نمود.
پرسيدم (شير بهرام) چگونه ميتوان آب خندق را خشك كرد
آن مرد گفت اي امير اگر جلوي آبي را كه وارد خندق مي‌شود بگيرند بطوريكه ديگر آب وارد خندق نگردد و بعد در خندق خاك بريزند مي‌توان آنرا خشك كرد و اين كاري است كه پيوسته روستائيان در ساحل رود جيحون ميكنند و اول جلوي مجراي آبرا كه از رودخانه وارد باطلاق مي‌شود مي‌گيرند و آنگاه باطلاق را با خاك پر مي‌كنند. گفتم اينكار طولاني خواهد شد (شير بهرام مروزي) گفت براي ورود بشهر چاره‌اي ديگر نداريم.
يكي از سردارانم گفت اگر ما در صدد برآئيم كه با خاك قسمتي از خندق را پر كنيم خصم اغفال مي‌شود و تصور مي‌نمايد كه ما قصد داريم بعد از اينكه خندق پر شد از آن راه وارد شهر شويم و در همان حال براي ورود شهر نقب خواهيم زد. نخستين قدم كه ما براي خشك كردن خندق برداشتيم اين بود كه مجرائي را كه از رودخانه دهلي به خندق متصل مي‌شد بستيم مجراي مزبور واقع بود در قسمتي از صحرا مشرف بر خندق و من بزودي دريافتم كه خندق دهلي داراي يك سطح نيست و قسمتي از آن مرتفع‌تر از قسمت ديگر است و آب بعد از اينكه وارد قسمت مرتفعتر شد بقسمتهاي كم‌ارتفاع خندق مي‌رسد.
شير بهرام مروزي گفت كه بايد قسمت مرتفع خندق را خشك كرد و اگر آنجا را خشك كنيم و در زير آن نقب حفر نمائيم مطمئن‌تر از حفر نقب در قسمتهاي كم‌ارتفاع خندق است زيرا در قسمتهاي كم‌ارتفاع خطر نشاء آب باقي است ولي وقتي قسمت مرتفع خندق خشك شد اگر زير آن نقب حفر نمايند نشاء آب بداخل نقب وجود ندارد براي اينكه آب پيوسته از قسمت‌هاي بالا بطرف پائين مي‌رود و هرگز از پائين راه بالا را پيش نميگيرد. در همانروز كه اين تصميم در شوراي جنگي گرفته شد من آنرا بموقع اجرا گذاشتم و امر كردم كه تمام سكنه و قصبات و قراء اطراف دهلي را ببيگاري بگيرند تا اينكه مجرائي كه رودخانه دهلي را به خندق متصل مينمايد مسدود گردد و قسمت مرتفع خندق لااقل بعرض سي ذرع خشك شود.
مسدود كردن مجرائي كه رودخانه دهلي را متصل بخندق مي‌كرد دشوار نبود اما انباشتن خندق از خاك اشكال داشت. تا بعدازظهر آنروز مجراي فيمابين رودخانه و خندق مسدود شد و از عصر سربازان من و سكنه محلي كه ببيگاري گرفته شده بودند خاك حمل كردند و در خندق ريختند تا اينكه قسمتي از خندق را خشك كنند. ولي هرقدر خاك در خندق مي‌ريختند مثل
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 328
اين بود كه در دريا مي‌ريزند و اثري در خشك كردن قسمتي از خندق نداشت.
شير بهرام مروزي مي‌گفت كه بدون ترديد خندق بر اثر ريختن خاك خشك خواهد گرديد. ما متوجه شديم كه چون قسمتي از خندق كه از خاك انباشته مي‌شود سر آب و مرتفع است جريان آب خاكرا بطرف پائين مي‌برد و بايد قسمت فوقاني آنرا پر از سنگ كرد تا اينكه جلوي جريان آب گرفته شود. اين بود كه دستور دادم سربازان من و سكنه‌هاي محلي بجاي حمل خاك سنگ حمل نمايند.
بعد از اين‌كه آفتاب غروب كرد، ما همچنان سنگ حمل مينموديم تا اينكه قسمت سرآب خندق را پر از سنگ نمائيم، هنديهائي كه در شهر بودند بمنظور ما پي‌بردند و دانستند كه ما ميخواهيم قسمتي از خندق را خشك كنيم. آنها تصور مي‌نمودند كه قصد ما از خشك كردن خندق اين است كه از روي آن بگذريم و بشهر حمله‌ور شويم و نميدانستند كه ميخواهيم زير خندق نقب حفر نمائيم از ساعتي كه هنديها بقصد ما پي‌بردند ما را در كنار خندق هدف سنگهاي خود قرار دادند، و پس از اينكه شب فرا رسيد بوسيله منجنيق بر سرمان كهنه‌هاي آلوده بروغن و مشتعل مي‌باريدند و موضوع انباشتن خندق از سنك هنگام شب هم براي ما مشكل شده بود ليكن ما اجبار داشتيم كه بكار ادامه بدهيم و خندق را پر كنيم تا اينكه بتوانيم بكار اصلي خود بپردازيم.
نجاران قشون ما پنج منجنيق بزرك ساختند و آنها را در موضعي كه مي‌بايد خندق پر شود كار گذاشتند ما بوسيله آن منجنيق بر سر مدافعين سنك باريديم و سنك‌باران متقابل ما، در آن موضع از حصار پرتاب سنك را از طرف هنديها بنست زياد سست كرد و كارگران ما توانستند خندق را پر از سنگ كنند و سر آب را ببندند. از آن پس كار ما با سرعت پيشرفت و چون سر آب بسته شده بود توانستيم كه با خاك ريختن قسمتي از خندق را خشك كنيم و همينكه كف خندق از خاك انباشته شد (شير بهرام مروزي) شروع بحفر نقب كرد. راز حفر نقب مي‌بايد از نظر هندي‌ها پنهان بماند و آنها ندانند كه ما ميخواهيم حصار شهر را ويران كنيم. ما براي اغفال هندي‌ها دست بتدارك مفصل براي عبور از خندق و صعود بر حصار زديم و مقابل چشم‌هاي آنها روي آن قسمت از خندق كه خشك شده بود تخته پل بوجود آورديم و نردبان‌هاي بزرك ساختيم كه آنها تصور كنند قصد داريم از خندق عبور نمائيم و از حصار بالا رويم در حاليكه آب خندق كه ديگر برودخانه ارتباط نداشت خشك مي‌شد و در بعضي از نقاط انسان مي‌توانست از آب عبور كند و خود را بطرف ديگر برساند ما ميتوانستيم بحصار حمله كنيم ليكن چون من ميدانستم مي‌توانم حصار را ويران نمايم سربازان را دوچار خطر حمله به حصار نمي‌كردم.
(شير بهرام مروزي) براي حفر نقب روز و شب كار ميكرد و روزي نزد من آمد و گفت اي امير كار حفر نقب تمام شد و موفق شديم كه در زير حصار يك خزينه بزرگ حفر نمائيم و هر موقع كه بخواهي مي‌تواني آن را پر از باروت كني و آتش بزني. (شير بهرام مروزي) خزانه را درست مقابل پلي كه ما روي خندق احداث كرده بوديم حفر نموده بود بطوري‌كه پس از ويران شدن حصار سربازان ما مي- توانستند از آن پل عبور نمايند و خود را بشهر برسانند.
من براي حمله بشهر سربازان (چتين) را انتخاب كردم و آنها را زره‌پوش نمودم و حدس مي‌زدم در موقع حمله بشهر مواجه با مقاومت شديد خواهم گرديد. سربازان (چتين) بطوري‌كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 329
يكبار گفتم از بهترين سربازان من هستند و نه فقط از مرگ بيم ندارند بلكه درد را احساس نمي‌كنند دست‌هاي سربازان چتين آنقدر خشن است كه اگر انگشتان خود را در آب جوش فرو نمايند دست آنها تاول نميزند و از اين حيث در دنيا منحصربفرد مي‌باشند و من در هيچ كشور افرادي خشن- تر از آنها نديده‌ام. اما با اين خشونت، مرداني بسيار ساده هستند و كافي است كه انسان از مختصات روحي آنان مطلع باشد تا اين‌كه بتواند آنها را رام كند. من اميدوار بودم بعد از اين كه حصار ويران گردد بتوانم از غافل‌گيري كمال استفاده را بنمايم. معهذا احتياط را از دست ندادم و سربازان (چتين) را پيشاهنگ حمله كردم و بديگران گفتم كه عقب آنها وارد شهر شوند و پس از سربازان پيشاهنگ، مي‌بايد سربازان (ابدال كلزائي) كه در انداختن قلاب مهارت داشتند وارد شهر شوند.
در روزهائي كه ما پشت حصار دهلي بوديم من انتظار آمدن پسرم (سعد وقاص) را مي‌كشيدم و چون آمدن او بتأخير افتاد به وسيله پيك از حال او جويا شدم و پيك هنگام مراجعت سر و صورت را گل‌آلود كرده بود و من آنچه بايد بفهمم فهميدم و به پيك گفتم وحشت نداشته باش و آنچه ميداني بگو. آن مرد گفت پسرت با تمام سربازانش از طرف (كارتار) كوتوال قلعه (لوني) اسير شد و او پسرت را كشت.
گفتم خداوند او را بيامرزد كه فرزند خلف بود و ميدانست كه مرد، بايد در ميدان جنك بقتل برسد. از پيك پرسيدم كه آيا از جزئيات مرگ پسرم آگاهي دارد يا نه؟ وي گفت كه از جزئيات مرگ او آگاه نيست ولي ميداند كه وي با مردانگي كشته شد و هنگام مرگ جزع‌وفزع نكرد.
گفتم همين كافي است و بيش از اين نميخواهم بدانم تا بعد.
يك روز بعد از اين‌كه خبر مرگ پسرم بمن رسيد هنگام طليعه فجر باروتي را كه زير ديوار شهر (دهلي) قرار داده بوديم محترق كرديم. صداي احتراق باروت آن‌قدر شديد بود كه پرده گوش بعضي از سربازان ما پاره شد و سربازان (چتين) از پل و از روي آوار آن قسمت از حصار كه ويران شده بود گذشتند و وارد شهر گرديدند. من تصور ميكردم كه خصم بر اثر ويران شدن حصار شهر طوري خود را گم خواهد كرد كه قدرت دفاع نخواهد داشت. اما مرتبه‌اي ديگر در مورد (ملو اقبال) و (محمود خلج) و سربازان هندي آنها اشتباه ميكردم. زيرا آنان گرچه از فرو ريختن قسمتي از ديوار وحشت كردند و غافل‌گير شدند اما زود بر وحشت خود غلبه نمودند و سربازان سبيل كلفت هندي با گرز و تبر با سربازان ما پيكار نمودند.
وقتي سربازان من وارد شهر شدند خود را مواجه با سربازان زره‌پوش ديدند و هندي‌ها زره يا خفتان داشتند ليكن خود بر سرشان ديده نمي‌شد. شمشير سربازان (چتين) در لباس آهنين سربازان هندي اثر نميكرد و قلاب سربازان (كلزائي) وقتي به خفتان هندي اصابت ميكرد ميلغزيد و بدون اثر مي‌شد. من چون مشاهده كردم كه سربازان (چتين) و سربازان (كلزائي) متوقف شده‌اند دسته‌اي ديگر از سربازان را بكمك آنها فرستادم ولي هندي‌ها بشدت پايداري ميكردند و سربازان ما را عقب ميزدند و ما نمي‌توانستيم از حدود حاشيه شهر تجاوز نمائيم و خود را به مركز دهلي برسانيم.
بعد از اين‌كه آفتاب بالا آمد هندي‌ها پيل‌هاي جنگي خود را وارد كارزار كردند و گرچه سربازان من از پيل نمي‌ترسيدند اما تلفات سنگين مي‌دادند و عده‌اي از آنها زير پاي پيل رفتند و چند نفر از سربازان مرا پيل‌ها با خرطوم گرفتند و پرتاب نمودند. من براي تفرقه حواس مدافعين به سربازان خود دستور دادم كه بوسيله نردبان، از قسمت‌هائي از حصار بالا بروند و خود را بدرون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 330
شهر برسانند. ولي هندي‌ها بالاي حصار هم بسختي مقاومت ميكردند بطوري‌كه سربازان من در هيچ نقطه نتوانستند بالاي حصار يك تكيه‌گاه بوجود بياورند و از آنجا خود را بدرون شهر برسانند و از عقب به هندي‌ها حمله‌ور شدند.
اگر شكافي كه ما در حصار شهر بوجود آورده بوديم تنگ نبود و من مي‌توانستم تمام سربازان خود را وارد شهر نمايم جنگ دهلي همان روز خاتمه مي‌يافت.
اما رخنه‌اي كه ما در ديوار شهر ايجاد كرده بوديم تنگ بود و ما نمي‌توانستيم تمام سربازان خود را وارد شهر كنيم و ضرورت ايجاب مي‌نمود كه از دو طرف آن رخنه بوسيله كلنگ و ديلم در زير حصار حفره‌هائي ايجاد نمائيم و باز بوسيله باروت قسمت‌هاي ديگري از حصار را خراب كنيم.
آن كار مي‌بايد در همان روز صورت بگيرد چون اگر هنديها مي‌فهميدند كه ما قصد داريم قسمت‌هاي ديگر از حصار را با باروت ويران نمائيم بعيد نبود كه مقابل رخنه‌اي كه ايجاد كرده بوديم حصاري جديد بسازند و براي يك مدافع جدي چون (ملو اقبال) و (محمود خلج) ساختن حصاري ديگر دشوار نبود.
هركسي را كه ممكن بود بكار گماشته شود مأمور كردم كه كلنگ و بيل بدست بگيرد و در طرفين شكافي كه ايجاد شده بود پاي ديوار را حفر كند و زير آن را خالي نمايد بطوري كه بتوان در آنجا باروت جا داد و محترق كرد.
تا غروب آن روز چند حفره ايجاد شد اما نه بقدري كه از احتراق باروت‌ها نتيجه قطعي گرفته شود زيرا بطوري‌كه گفتم حصار دهلي از سنگ بود و دوازده ذرع ارتفاع داشت و با حفره‌هاي كوچك نمي‌توانستيم آن ديوار سطبر و محكم را ويران نمائيم و هنگام شب ناگزير از شهر عقب‌نشيني كرديم.
قسمتي از اوقات ما در آنشب صرف زخم‌بندي و نهادن مرهم روي زخمهاي مجروحين شد. در آن روز عده‌اي از سربازان (چتين) كه از نخبه‌ترين سربازان من بودند بقتل رسيدند و من گفتم لاشه‌هاي اموات را در جائي بگذارند كه از دستبرد جانوران محفوظ باشد و بعد از خاتمه جنگ آنها را دفن كنيم. در آن شب، سربازان من خسته بودند و ميبايد استراحت كنند تا اين‌كه براي جنگ روز بعد آماده باشند و من نخواستم آنها را وادار بدفن اموات كنم چون ميدانستم اگر در شب مبادرت بدفن مردگان نمايند فرصت استراحت نخواهند داشت و روز بعد با خستگي وارد جنگ خواهد گرديد و سرباز خسته نمي‌تواند بخوبي بجنگد.
آن شب مرتبه‌اي ديگر سرداران خود را براي شور احضار كردم و بآنها گفتم به سربازان خود بگويند كه فردا خود من سلاح بدست خواهم گرفت و وارد ميدان جنگ خواهم شد و شهر دهلي را بتصرف درخواهم آورد يا اين‌كه جسد من در يكي از معابر شهر باقي خواهد ماند.
بافسران سپردم بسربازان خود بگويند بعد از اين‌كه دهلي بتصرف ما درآمد، سربازان مجاز هستند كه هرچه را مي‌بينند تصاحب نمايند و هر جوان را مشاهده مي‌كنند بغلامي ببرند و هر زن را كه مورد پسندشان باشد تصاحب نمايند و تا مدت سه شبانه‌روز بتمام سربازان براي غارت و تمتع از زن‌ها و به غلامي بردن جوانان آزادي داده مي‌شود.
در حالي‌كه مذاكره در شوراي جنگي ادامه داشت بمن گفتند كه باز برهمن بزرگ شهر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 331
ببالاي حصار آمده است. گفتم چون مردي است روحاني از تيراندازي بسوي او خودداري كنيد و به ديلماج دستور دادم كه با وي گفتگو نمايد و بفهمد چه ميگويد. ديلماج قدري با او صحبت كرد و آنگاه مراجعت نمود و وارد خيمه من شد و گفت اي امير اين مرد ميگويد كه عمر امير تيمور بمناسبت حمله باين شهر كوتاه خواهد شد و بزودي دوچار بلا خواهد گرديد.
گفتم برو، و از قول من باو بگو كه من از تهديد خصم بيم ندارم و آدمي هم بيش از يك‌بار نميميرد.
بمن خبر دادند كه هزارها نفر از سكنه شهر در نور مشعلها مشغول ساختن ديوار جلوي قسمت منهدم حصار هستند و ممكن است كه بامداد فردا آن ديوار باتمام برسد و آنوقت رفتن ما بشهر موكول به انهدام ديوار مزبور خواهد شد. گفتم بر روي كساني كه مشغول ساختن ديوار هستند سنگ ببارند و آنها را ناراحت كنند و نگذارند كه بآسودگي مشغول ساختن ديوار باشند. در آن شب اردوگاه ما تا شهر مقداري فاصله داشت و ميدانستم اگر بشهر نزديك باشيم مدافعين ما را سنگباران خواهند كرد. بعد از خاتمه شوراي جنگ به خيمه خود رفتم و غلام خود را خواستم و باو گفتم كه قرآن مرا بياورد. من هر موقع كه از لحاظ فكري ناراحت باشم قرآن را مي‌گشايم بدون اين‌كه براي تلاوت قرآن محتاج بديدن خط آن باشم. زيرا من قرآن را از حفظ دارم و طوري مسلط هستم كه مي‌توانم در هريك از سوره‌هاي قرآن آيات را از انتهاي سوره بسوي ابتداي آن بخوانم. من قرآن را از اين‌جهت مي‌گشايم كه از روي آيه‌اي كه ناگهان بچشمم ميرسد براي آينده پيش‌بيني كنم بدون اين‌كه عقيده داشته باشم كه هرچه بايد بر سر انسان بيايد مقدر است و تغيير نخواهد كرد.
من تقدير بشر را وابسته بعزم او ميدانم و عقيده دارم كه اگر خداوند نميخواست اختيار انسان را بدست خود او بدهد وي را عاقل نمي‌آفريد و از اين‌جهت آفريدگار جهان بانسان عقل داده كه وي بتواند عنان سرنوشت خويش را در دست داشته باشد. وقتي غلام من قرآن را آورد من كه وضو داشتم آنرا گشودم و چشمم باين آيه افتاد (إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً).
اين آيه همان است كه قبل از فتح مكه از طرف پيغمبر ما بر خاتم النبيين (ص) نازل گرديد و خداوند باو بشارت داد كه مكه را خواهد گشود و همان‌طور هم شد و پيغمبر اسلام بعد از نزول آن آيه مكه را فتح كرد و بسوي خانه كعبه رفت و (به بلال) كه مردي مؤذن بود گفت كه بالاي خانه كعبه برود و اذان بگويد و براي اولين‌بار بانك اذان از خانه كعبه بگوش مردم مكه رسيد و گروه‌گروه مسلمان شدند. طوري از خواندن آن آيه كه نويد پيروزي بود بوجد آمدم كه ميخواستم از خيمه خارج شوم و با صداي بلند اذان بگويم اما ميدانستم كه بانگ اذان بي‌موقع سبب ناراحتي افسران و سربازانم خواهد شد. از آن پس در خود نيروئي جديد را احساس كردم و متوجه شدم كه مي‌توانم بر هر مانع غلبه كنم و هيچ‌چيز قادر نيست جلوي پيروزي مرا بگيرد. طوري در حال وجد بودم كه غوغائي كه بگوشم رسيد توجه مرا جلب نكرد و دو نفر از افسرانم وارد خيمه شدند و گفتند كه هندي‌ها با يك عده فيل از دروازه جنوبي شهر خارج شده‌اند و بما حمله مي‌كنند.
گفتم برويد و تا مي‌توانيد مقابل فيل‌ها مشعل و آتش بيفروزيد چون فيل‌ها از آتش
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 332
مي‌ترسند و جرئت نمي‌كنند كه از سد آتش عبور نمايند و به (ابدال كلزائي) بگوئيد كه سربازان قلاب‌انداز خود را باستقبال فيلها بفرستد چون بهترين فرصت براي استفاده از قلاب‌هاي آنها بدست آمده و بگوئيد كه با قلاب‌هاي خود خرطوم فيل‌ها را بگيرند و قطع نمايند يا بشدت مجروح كنند و به تيراندازان هم دستور بدهيد كه خرطوم فيل‌ها را هدف سازند و خود من هم بعد از سركشي به قسمت‌هاي اردوگاه، بآنجا خواهم آمد. خفتان خود را پوشيدم و مغفر بر سر نهادم و سوار شدم و بعد از وارسي شمشير و تبرزين براي سركشي به اردوگاه براه افتادم.
از اين‌جهت اردوگاه را سركشي كردم كه بعيد نميدانستم هندي‌ها از جاي ديگر هم حمله نمايند و (ملو اقبال) و (محمود خلج) خيلي فيل داشتند. بمن گفته بودند كه (ملو اقبال) داراي دو هزار فيل است و من آن رقم را اغراق ميدانستم معهذا آن دو نفر مي‌توانستند كه صدها فيل را وارد ميدان جنگ كنند. هنگام سركشي باردوگاه به فرماندگان سپاه‌ها گفتم خود را براي حمله بزرگ بشهر آماده كنند زيرا دروازه جنوبي شهر باز شده و ما شايد بتوانيم امشب از آن راه وارد شويم. بعد از اينكه از سركشي اردوگاه فارغ گرديدم راه جنوب شهر را پيش گرفتم و مشاهده كردم كه آنقدر مشعل و آتش افروخته شده كه شب، از نور آنها چون روز، روشن است.
بين سربازان ما و فيل‌سواران هندي جنگ ادامه داشت اما سد آتش مانع از پيشرفت هندي‌ها مي‌شد و تيراندازان ما فيل‌ها را بتير مي‌بستند و من ديدم كه قسمت جلوي بعضي از فيل‌ها، از بس تير خورده شبيه به جوجه‌تيغي شده است. در حالي‌كه جنگ ادامه داشت به (قره‌خان) داماد خود گفتم كه بي‌درنگ از فرماندهان سياه‌ها بخواهد كه پانصد داوطلب مرگ انتخاب كنند و براي من بفرستند و بهمه بگويند كه تحت فرماندهي خود من وارد شهر خواهند شد.
كلام خداوند (إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً) در گوشم طنين مي‌انداخت و يقين داشتم كه اگر كوشش كنم آنشب وارد شهر خواهم شد.
پانصد داوطلب مرگ كه همه داراي لباس آهنين بودند آماده گرديدند و من آنها را سان ديدم و گفتم ما ميخواهيم از فرصت استفاده كنيم و وارد شهر شويم و خود من با شما خواهم جنگيد و فرماندهي شما را بر عهده خواهم داشت. وظيفه ما اينست كه دروازه را بتصاحب در بياوريم تا راه ورود سربازان ما بشهر آزاد شود. اگر توانستيم كه دروازه را بتصرف درآوريم فبها، و در غير آن صورت همه كشته خواهيم شد و از ما كسي زنده مراجعت نخواهد كرد.
به (قره‌خان) گفتم اعم از اينكه من كشته شوم يا زنده بمانم همين‌كه راه دروازه باز شد بايد قشون را وارد شهر كند و مدافعين را معدوم نمايد و كوچكترين ارفاق درباره هيچكس مگر آنهائي كه روحاني و يا اهل علم يا صنعتگر و اهل شعر هستند نكند تا اينكه شهر را بتصرف درآورد و آنگاه سربازان را براي قتل و غارت و تملك زن‌ها و باسارت بردن مردان جوان آزاد بگذارد.
(قره‌خان) فهميده بود ممانعت از من تا اين‌كه در جنگ شركت نكنم، فايده ندارد و بعد از اينكه كارهاي مربوط بقشون را به (قره‌خان) واگذاشتم از اسب پياده شدم زيرا ميدانستم كه ما اگر با اسب بشهر حمله‌ور شويم پيشرفت نخواهيم كرد چون اسب‌هاي ما از فيل‌ها مي‌ترسند و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 333
ديگر در جاهاي تنگ پياده بهتر از سوار مي‌تواند بجنگد و عبور كند.
آنگاه من شمشير را بيك دست و تبر را بدست ديگر گرفتم و خطاب به سربازان زره پوش گفتم جلو برويم. راهي كه مي‌بايد طي كنيم صاف نبود و در قسمتي از آن، سربازان ما با فيل سواران هندي پيكار ميكردند و ما مي‌بايد از وسط آنها يا كنارشان بگذريم و خود را بدروازه برسانيم. من چپ و راست. شمشير و تبر ميزدم و شمشير من دو مرتبه خرطوم فيل را قطع كرد و هربار فيلي كه من خرطوم آنرا قطع كرده بودم بزانو درآمد و آنگاه روي يك پهلو خوابيد و كساني را كه در برج فيل بودند بر زمين انداخت. آنقدر جلو رفتيم تا اين‌كه بين ما و دروازه جنوبي دهلي بيش از بيست ذرع فاصله وجود نداشت و آن مسافت خالي از فيل بود.
آنوقت گروهي از سربازان سبيل كلفت هندي كه از شهر خارج مي‌شدند خواستند راه را بر ما ببندند و من فرياد زدم «إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» و خود را وسط سربازان مزبور انداختم و دو دست من طوري با سرعت از دو طرف ضربات شمشير و تبرزين را فرود مي‌آورد كه از قوت و سرعت خويش حيران بودم من ضربات شمشير و نيزه را كه بر من فرود مي‌آمد از صداي آنها مي‌شناختم و هر ضربت، كه بر خفتان و مغفر من وارد مي‌آمد صداي آهنين توليد مي‌كرد. حرارت ناشي از كارزار طوري مرا بهيجان درآورده بود كه فرياد ميزدم و سربازانم نيز نعره ميزدند و پيشاپيش ما سربازان سبيل كلفت بر زمين مي‌افتادند و ما قدم‌به‌قدم بدروازه شهر نزديك مي‌شديم. در آن موقع، آنچه بفكر من نمي‌رسيد، موضوع دفاع از خود و حفظ جان بود. آن هنگام فقط از يك چيز مي‌ترسيدم و آن اينكه قبل از رسيدن بدروازه آنرا ببندند و راه ورود ما را بشهر مسدود كنند اما آن واقعه پيش نيامد و ما توانستيم قبل از اينكه هندي‌ها بفكر بستن دروازه بيفتند خود را بآستان دروازه شهر برسانيم.
در زير طاق دروازه جنگي هولناك بين ما و هندي‌هائي كه آنجا بودند درگرفت و ما تمام سربازان هندي را كه در آنجا بودند بقتل رسانيديم و وارد شهر شديم. من فرصت نداشتم كه براي دروازه نگهبان بگمارم تا اينكه نگذارند بسته شود و آن، كار (قره خان) بود كه از عقب مي‌آمد و مي‌بايد براي دروازه نگهبان بگمارد و حصار اطراف دروازه را از وجود خصم پاك كند و بقاياي فيل سواران هندي را كه در خارج شهر بودند نابود نمايد. ما مثل يك پيكان كه در قلب خصم فروبرود بعد از اينكه وارد شهر شديم جلو رفتيم و در عقب ما سپاه‌هاي متعدد بفرمان (قره خان) وارد شهر شدند. قشون ما بعد از اينكه وارد شهر شد چون يك سيل بود كه از مجراي تنگ عبور كند و بعد از اينكه بمجراي وسيع رسيد منشعب گردد قشون ما هم بعد از اينكه وارد شهر شد منشعب گرديد و هر قسمت از آن يكراه پيش گرفت بدون اينكه اتصال آن با قسمت اصلي از بين برود. سكنه شهر كه فهميده بودند ما وارد دهلي شديم فرياد برآوردند و شيون زنها و گريه كودكان و عربده سربازان هندي كه صدائي بس درشت داشتند، ولوله‌اي در شهر بوجود آورد كه وصف نكردني است من همچنان ميزدم و جلو ميرفتم تا بجائي رسيدم كه بنظر مي‌آمد خلوت است. در آنجا دسته تبرزين در دستم لغزيد و حيرت‌زده دست خود را در نور مشعلي از نظر گذراندم و ديدم كه لغزش دسته تبرزين ناشي از خون غليظي است كه دستم را پوشانيده و بعد متوجه گرديدم كه تمام لباس آهنين من خونين مي‌باشد و تو گوئي مرا در حوضي از خون انداخته و آنگاه بيرون آورده‌اند. در آن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 334
موقع نظر باطراف انداختم كه بدانم در پيرامون من كيست و مشاهده كردم كه عده‌اي از سرباران زره‌پوش ما كه داوطلب مرگ بودند اطرافم هستند و همه آنها مانند من از سر تا پا خون‌آلود مي‌باشند و به آنها گفتم امشب شما به پاك‌ترين درجه طهارت رسيده‌ايد زيرا با خون غسل كرديد و براي مرد جنگي هيچ غسلي بهتر از غسل با خون نيست. از عقب افرادي ديگر از داوطلبان مرگ بما ملحق مي‌شدند و عقب آنها ساير سربازان ما مي‌آمدند آنجا كه ما توقف كرده بوديم منطقه‌اي آرام از شهر بود ولي در اطراف هياهوي ناشي از جنگ و چكاچاك اسلحه شنيده ميشد. تا آن موقع من متوجه نشده بودم كه مجروح شده‌ام و ريختن خون در چشم چپ مرا متوجه نمود كه بالاي ابروي من زير لبه مغفر مجروح است.
اين موضوع مرا بفكر انداخت كه جاهاي ديگر خود را وارسي نمايم و معلومم گرديد كه هر دو ساعد من مجروح گرديده و پاهايم در پنج موضع زخم است و بعضي از آنها اثر ضربت شمشير مي‌باشد و بعضي ديگر اثر ضربت نيزه بانگ زدم كساني كه داوطلب مرگ بوده‌اند خود را بشمارند تا بدانند چند تن هستند. بعد از شمارش معلوم شد يكصد و دوازده تن از سربازان مرگ سراپا هستند و با من يكصد و سيزده‌تن ميشوند ولي در بين ما يكصد و سيزده نفر كسي نبود كه مجروح نباشد. گفتم ريختن خون در چشم چپ من، مانع از بينائي و ادامه جنگ من مي‌باشد و هركس كه وضع خود را طوري مي‌بيند كه نمي‌تواند بجنگ ادامه بدهد، از جنگ كناره بگيرد و با من بيايد كه برويم و زخم‌بندي كنيم و ديگران همچنان بجنگند. هفده نفر از آن عده كه زخم‌هاي متعدد و سخت داشتند كنار من قرار گرفتند و بقيه پيش رفتند تا اينكه بجنگ ادامه بدهند و ما خود را آماده براي زخم‌بندي كرديم.
چون من فرماندهي جنگ را بدامادم (قره خان) واگذار كرده بودم تشويش اداره كردن امور جنگ را نداشتم و كساني كه در پيرامون من بودند مرا بسوي محل زخم‌بندي بردند ولي در راه از فرط درد زخم‌هاي پا (و گفتم كه پنج زخم بر دو پاي من وارد آمده بود) و همچنين بر اثر خون‌ريزي زياد از حال رفتم و بهوش نيامدم مگر در محل زخم‌بندي در داخل شهر. معلوم شد كساني كه با من بودند وقتي ديدند كه من از حال رفته‌ام روي دست مرا به محل زخم‌بندي بردند و به جراح رسانيدند.
وقتي بهوش آمدم دريافتم كه مغفر بر سر و خفتان در بر ندارم و سر و دست‌ها و پاهايم را بسته‌اند.
فضاي شهر دهلي ارغواني مي‌نمود و بوي شديد سوختگي بمشام من مي‌رسيد و معلوم مي‌شد كه حريق‌هاي بزرگ در شهر بوجود آمده و ميدانستم كه (قره خان) تعمد دارد كه حريق ايجاد كند تا اين‌كه نيروي پايداري مدافعين ضعيف شود. خواستم برپا خيزم و به راه بيفتم كه جراح گفت اي امير، تكان نخور چون اگر تكان بخوري دهان زخم‌ها باز خواهد شد و خون‌ريزي تجديد خواهد گرديد و آنقدر خون از بدن تو رفته كه اگر باز خون از بدنت برود خواهي مرد و غذاي تو بايد قيماق باشد تا اين‌كه خوني كه از بدنت رفته تجديد شود. ولي با اين‌كه جراح قدغن كرده بود كه تكان نخورم نمي‌توانستم از وضع جنگ بي‌خبر باشم و هرچند دقيقه يكبار كسب اطلاع مي‌نمودم. چون بمن خبر دادند كه دروازه‌ها بدست سربازان ما باز شده دستور دادم تا وقتي (ملو اقبال) و (محمود خلج) دستگير نشده‌اند نگذارند كه كسي از شهر بگريزد و بعد از دستگيري آنها مردان و زنان پير و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 335
كودكان را براي خروج از شهر آزاد بگذارند اما از خروج مردان و زنان جوان جلوگيري كنند زيرا مي‌بايد غلام و كنيز شوند.
غوغاي جنگ ادامه داشت و من بر اثر ضعف زياد بخواب رفتم و هنگامي كه چشم گشودم مشاهده نمودم كه روز دميده اما آنقدر دود در فضاي شهر هست كه مانع از تابش نور خورشيد مي‌شود. نظري باطراف انداختم و مشاهده نمودم كه كماكان در محل زخم‌بندي هستم و عده‌اي از مجروحين در خواب هستند و بعضي ديگر به ديوارها تكيه داده‌اند. براي من كاسه‌اي پر از قيماق آورده بودند و معلوم شد وقتي كه من خوابيده بودم جراح دستور داده بود كه براي من قيماق طبخ نمايند و آن غذا در خارج از شهر در اردوگاه ما طبخ شده بود. به غلام خود گفتم قيماق را بيكي از مجروحين كه چشم گشوده بود بدهد و برود و با كمك ديگران براي همه قيماق بياورد. او گفت اي امير، فقط مقداري كم از اين غذا براي تو طبخ كرده‌ايم و نمي‌توانيم به همه قيماق بخورانيم. گفتم برو و از طرف من بگو كه از اين غذا مقداري زياد طبخ نمايند تا اين‌كه بتمام مجروحيني كه خيلي خون از بدنشان رفته است، خورانيده شود و جراح را احضار نمودم و گفتم بمجروحين بگويد كه براي همه آنها قيماق آورده خواهد شد و بعد از اين‌كه مجروحين دانستند كه از آن غذاي مقوي خواهند خورد من قدري از آن غذا خوردم و هنگامي كه مشغول صرف غذا بودم (قره خان) آمد و بمن گفت هم‌اكنون (ملو اقبال) دستگير شد و (محمود خلج) را هم قبل از طليعه بامداد دستگير كرديم. گفتم وضع جنگ چگونه است؟ (قره خان) گفت هنوز، بعضي از دسته‌هاي شهر مقاومت مي‌كنند. گفتم بوسيله خود هندي‌ها براي آنها جار بزنيد كه چون (ملو اقبال) و (محمود خلج) دستگير شده‌اند ادامه مقاومت آنها بدون فايده است و اگر سلاح بر زمين نگذاشتند همه را بقتل برسانند.
(قره خان) پرسيد چون تا بامداد جنگ ادامه داشت سربازان ما نتوانستند مبادرت به تاراج و گرفتن اسير نمايند و آيا اجازه ميدهي كه شهر را غارت كنند. گفتم بلي تمام سربازان آزادند كه هرچه مي‌توانند به يغما ببرند و هركس را كه مايل هستند اسير كنند اما متوجه باشند كه روحانيون و صنعتگران و علما و شعرا از اسير شدن معاف مي‌باشند و ديگر تمام اموالي كه بغارت ميرود و همچنين تمام اسيران بايد بخارج از شهر منتقل گردد.
(قره‌خان) گفت اي امير، آيا ميل داري كه تو را به قصر (ملو اقبال) منتقل نمائيم. گفتم تا جنگ بكلي خاتمه نيافته من آنجا نخواهم رفت. (قره خان) گفت. براي محافظت تو در اطراف اين‌جا نگهبانان زياد گماشته‌ام كه مبادا عده‌اي از هندي‌هاي از جان گذشته با اين‌جا حمله‌ور شوند و تو را بقتل برسانند. ظهر آن روز آخرين مقاومت هندي‌ها خاتمه يافت و براي من تخت رواني نهادند و بقصري كه مسكن (ملو اقبال) بود بردند و هنگام عبور از معابر (دهلي) حريق‌ها را مشاهده ميكردم و ميديدم كه آسمان از دود تاريك است و جنازه مقتولين را در معابر مشاهده مي‌نمودم.
سربازان من، اموالي را كه بتصاحب درمي‌آوردند بخارج شهر منتقل مي‌كردند و مردان و زنان جوان را بعد از دستگير نمودن مي‌بستند و بخارج شهر مي‌بردند. آنقدر دود در فضاي شهر بود كه وقتي ميخواستم نفس بكشم دود وارد سينه‌ام مي‌شد. از ظهر بآنطرف ديگر كسي را در دهلي بقتل نرسانيدند و هيچكس هم مقاومت نكرد چون دانستند كه هرگونه مقاومت بدون فايده است. سه روز در قصر (ملو اقبال) بودم و بعد از سه روز آسمان دهلي كه تا آن موقع از حريق‌ها تاريك بود روشن شد و ضعف شديد من تخفيف يافت. در بامداد روز چهارم، غلام من مانند روزهاي ديگر براي من كاسه‌اي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 336
پر از قيماق آورد و مقابلم نهاد و قبل از اين‌كه دور شود، ناگهان گرفتار تهوع گرديد و آنچه در شكمش بود، بيرون آمد و در كاسه قيماق ريخت.
بعد از آن تهوع ناگهاني و شديد غلامم گفت اي امير، از من درگذر و مرا ببخش زيرا از خود اختيار نداشتم. گفتم من مرد ميدان جنگ هستم و عادت كرده‌ام كه در همه عمر خون و جراحت ببينم و از تهوع تو ناراحت نشده‌ام و اين كاسه را ببر و هرچه در آن است دور بريز و ظرف ديگر از قيماق براي من بياور.
اما غلام من مرتبه ديگر در همانجا دچار تهوع شد و طوري آن عارضه بر وي غلبه كرد كه بر زمين افتاد و نتوانست از جا برخيزد و من بانك زدم كه بيايند و او را از آن اطاق ببرند و به پزشك بگويند كه وي را درمان نمايد. چند نفر وارد اطاق شدند و غلام مرا از آنجا بردند و اطاق را تميز نمودند و ساعتي بعد از آن قره خان آمد و من مشاهده كردم كه متفكر است. از او پرسيدم چرا در فكر فرو رفته‌اي؟ گفت اي امير سربازان تو دچار تهوع و تردد شديد مي‌شوند و من از پزشگ پرسيدم كه اين بيماري چيست و او گفت بيماري وبا مي‌باشد.
در آنموقع من بياد حرفي افتادم كه هنگام ورود به كويته عبد اللّه والي الملك سلطان كويته بمن گفته بود و او اظهار ميكرد تمام كساني كه براي فتح دهلي رفته‌اند بر اثر بيماري و با مجبور بمراجعت گرديده‌اند و بوي آن بيماري خود سكنه محلي را بيمار نميكند، ولي كساني را كه از خارج وارد هندوستان ميشوند مبتلا مينمايد. از خبرهائي كه در ساعات ديگر آن روز بمن رسيد دانستم كه سربازان من، در حالي‌كه سالم هستند و كوچكترين عارضه ندارند يكمرتبه دچار تهوع و بعد تردد شديد ميشوند و آن‌قدر مرض وبا كه بر آنها غلبه كرد سخت است كه بعد از دو ساعت بكلي آنها را از پا مياندازد بطوري‌كه توانائي حركت از آنها سلب ميشود. من از افسراني كه براي من خبر ميآوردند تحقيق كردم كه آيا سكنه شهر و اسيراني كه از شهر اخراج ميشوند مبتلا به وبا مي‌شوند يا نه؟ آنها در موقع شب بمن خبر دادند كه عده‌اي از سكنه محلي و اسيران هم مبتلا به وبا شده‌اند.
پزشك ما نميتوانست براي درمان بيماران كاري مفيد بكند و من گفتم كه از هنديان كمك بگيرد و هندي‌ها ميگفتند كه دواي مرض وبا جزء عصاره كوكنار چيزي نيست. در دهلي كه ويران گرديده و سوخته شده بود عصاره كوكنار بدست نيامد و من امر كردم كه از اطراف بيآورند. عده‌اي براي آوردن كوكنار خشك باطراف رفتند و مقداري كوكنار آوردند و كوكنارهاي خشك جوشانيده شد و عصاره آنرا گرفتند و به بيماران خورانيدند ولي موثر واقع نگرديد و از دومين روز آغاز مرض، مرگ سربازان من شروع گرديد.
من خواستم كه از شهر خارج شوم و باردوگاه كه بيرون شهر بود بروم ولي باز جراح نگذاشت و گفت اگر حركت كني ممكن است زخم‌هاي تو بجراحت بيفتد و آنوقت من از عهده معالجه تو برنخواهم آمد افسرانم بمن اطلاع ميدادند كه سربازان بيمار آنقدر دچار تهوع و تردد؟؟ شوند كه تمام گوشت بدنشان آب ميگردد و از آنها غير پوست و استخوان چيزي باقي نمي‌ماند و چشم‌ها در كاسه فرو ميرود و لبها خشك و سياه ميشود و همچنين انگشت‌هاي دست‌ها و پاها سياه ميگردد و بعد ميميرند. طوري سربازان ما از مرض وبا ميمردند كه قره خان بمن گفت اي امير اگر در اينجا بماني تا آخرين سرباز تو از اين مرض خواهد مرد و چاره‌اي نداريم جز اين‌كه از دهلي برويم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 337
و پس از اين‌كه از اينجا رفتيم چون تغيير آب‌وهوا خواهيم داد ممكن است از اين مرض نجات پيدا كنيم.
قبل از اينكه مرض وبا بروز كند بيست و هفت هزار تن از سربازان من در جنگ دهلي بقتل رسيده يا طوري مجروح شده بودند كه نمي‌توانستند براه بيفتند و من اگر ميخواستم از دهلي بروم ميبايست آنها را بجا بگذارم و بعد از رفتن من هندوان، همه را بقتل مي‌رسانيدند.
براي حفظ جان زخمي‌ها كه بجا مي‌ماندند من مي‌بايد با خود گروگان ببرم و هندوها بدانند كه اگر مجروحين ما را بقتل برسانند ما گروگان‌هاي آنان را بقتل خواهيم رسانيد. از جمله كسانيكه من مي‌بايد با خود ببرم (ملو اقبال) و (محمود خلج) بودند و من خزائن هر دو را بتصرف درآوردم و براي حمل آنها دو هزار حيوان باركش از فيل و اسب و استر ضرورت داشت.
قسمتي از خزائن آنها زر بود و قسمتي گوهر و در بين گوهرها بيش از همه الماس و ياقوت و زبرجد ديده مي‌شد و اگر من مي‌خواستم آنهمه جواهر را يك مرتبه در بازارهاي ايران و ماوراء النهر بفروشم بهاي جواهر طوري تنزل ميكرد كه همپايه بهاي زر ميگرديد و من مي‌بايد جواهر مزبور را نگاه دارم و پس از من در نزد بازماندگانم بماند.
چون مي‌بايد از سكنه شهر گروگان ببريم من چند تن از برهنمان را هم‌چون گروگان انتخاب كردم و يكي از آنها برهمني بود كه بر حصار آمد و بمن گفت چون تو به دهلي حمله كرده‌اي بيش از هفت سال عمر نخواهي كرد. گفتم او را بحضور من آوردند و بوسيله ديلماج از وي پرسيدم كه نامش چيست؟ جواب داد اسمش (گاني هورتا) مي‌باشد و ديلماج توضيح داد كه اسم مزبور در زبان هندي روحاني به معناي آتش مقدس است.
گفتم اي مرد، من ميخواهم از اين شهر بروم اما مجروحين ما با عده‌اي از سربازان كه محافظ آنها هستند در اين‌جا ميمانند و بعد از اين‌كه مجروحين بهبود حاصل كردند با آنها براه مي‌افتند و تو بمردم اين شهر بگو كه اگر نسبت به مجروحين ما سوء قصد كنند يا آنها را بيازارند من تمام گروگان‌ها را كه با خود مي‌برم بقتل خواهم رسانيد. (گاني- هورتا) پرسيد گروگانها را بكجا ميبري؟ گفتم هنگام مراجعت آنها را تا (كويته) ميبرم و تا آن موقع مجروحين ما بهبود يافته، بمن ملحق شده‌اند و در آن موقع گروگان‌ها را رها خواهم كرد.
(گاني- هورتا) گفت اگر مجروحين تو بميرند آيا باز گروگانها را بقتل مي‌رساني؟ گفتم نه، مرد (برهمن) گفت اگر مجروحين تو مرض وبا بگيرند و بميرند آيا گروگانها را خواهي كشت؟ گفتم نه، گفت اي امير، با (ملو اقبال) و (محمود خلج) چه ميكني؟ گفتم هر دو گروگان هستند و من آنها را با خود به (كويته) خواهم برد و اگر مجروحين من از طرف هندوها آسيب ببينند آنها را خواهم كشت و اگر آسيب نبينند با بعضي از شروط آنان را آزاد خواهم كرد و اين را هم بگويم هر دو چون مقاومت كردند و تسليم نشدند مستوجب مرگ هستند و تو هم مستوجب مرگ مي‌باشي و اگر از روحانيون نبودي من تو را بقتل مي‌رسانيدم زيرا گفتي كه من بيش از هفت سال عمر نخواهم كرد و لابد اينقدر شعور داري كه بفهمي حرفي تلخ زدي و كسي كه با يك حرف تلخ، مردي چون مرا مورد توهين قرار بدهد مستوجب مرگ است. مرد برهمن گفت اي امير آيا از حرف من ترسيدي؟ گفتم اي مرد، اگر تو مرا مي‌شناختي مي‌فهميدي كه من از مرگ بيم ندارم بخصوص از مرگ در ميدان جنگ.
(گاني- هورتا) گفت اي امير بزرگ، تو در ميدان جنگ نخواهي مرد. پرسيدم تو
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 338
يكبار بمن گفتي كه بيش از هفت سال عمر نخواهم كرد و اينك ميگوئي كه در ميدان جنگ نخواهم مرد و من ميخواهم بدانم كه اين پيش‌بيني‌هاي تو، ناشي از چيست؟ (گاني- هورتا) گفت؟؟
امير بزرگ در اين كشور همه ميدانند كه يك برهمن كه در تمام عمر، نفس را كشته و از هوس‌هاي حيواني پرهيز كرده و هرگز از اصولي كه برهما وضع نموده، منحرف نشده، داراي استعدادي است كه مي‌تواند، آينده را مشاهده كند. گفتم آينده خود را بگو تا بدانم تو در چه موقع و چگونه خواهي مرد؟ برهمن گفت اي امير بزرگ، چشم كه همه چيز را مي‌بيند، نمي‌تواند خود را ببيند. گفتم اي مرد از اين حرف تو خوشم آمد زيرا نكته‌اي بديع بود.
موقعي كه با برهمن مشغول صحبت بودم، صداي شيون و استغاثه بگوشم رسيد و پرسيدم اين صدا از چيست؟ بمن جواب دادند آنهائي كه شيون مي‌كنند (پاريا) هاي تازه مسلمان هستند و مي‌گويند كه ما را از اين‌جا ببريد زيرا اگر شما برويد و ما اين‌جا بمانيم چون مسلمان شده‌ايم، هندوان ما را خواهند كشت. گفتم (پاريا) ها يعني پليدان هندوستان را كه مسلمان شده بودند بكشورهاي اسلامي هندوستان منتقل نمايند و به آنها در آن ممالك زمين بدهند تا بتوانند زندگي نمايند.
همان روز بوسيله كبوتر قاصد نامه‌اي براي عبد الله والي الملك سلطان كويته نوشتم و در آن گفتم كه براي سكونت عده‌اي كنيز از (پاريا) ها كه مسلمان شده‌اند، اراضي وسيع را در نظر بگيرد مشروط بر اين‌كه اراضي مزبور داراي استعداد كشاورزي باشد و بهاي اراضي را از من دريافت كند و بعد از اين‌كه تازه مسلمان‌ها در اراضي مزبور ساكن شدند بآنها مساعدت كند و عوامل زراعت بدهد كه بتوانند كشاورزي نمايند و آن هزينه‌ها را نيز خود من خواهم پرداخت.
بعد از اين‌كه كبوتر رفت (قره خان) نزد من آمد و گفت اي امير، چه نشسته‌اي؟! .. اگر بيدرنگ از اين‌جا مراجعت نكني قشون تو بكلي نابود خواهد شد هندي‌ها خواهند فهميد كه تو ديگر قشون نداري و معلوم است كه با تو چه خواهند كرد و بايد همين امروز براه افتاد.
پرسيدم بيماران وبائي را چه كنيم؟ (قره خان) گفت بيماران وبائي مانند مجروحين بجا مي‌مانند و اگر زنده ماندند بما ملحق خواهند گرديد.
بعد از اين‌كه ترتيب كار مجروحين و بيمارهاي وبائي را دادم و در تمام شهر جار زدم كه اگر به مجروحين و بيماران سوء قصد شود تمام گروگان‌ها را خواهم كشت، هنگام عصر، از (دهلي) خارج گرديدم و از راهي كه آمده بودم برگشتم.
چون هنوز زخمهاي من بطور كامل بهبود نيافته بود جراح نگذاشت كه سوار بر اسب شوم و در تحت روان قرار گرفتم. گروگان‌ها و خزانه (ملو اقبال) و (محمود خلج) را پيشاپيش مي‌بردند و ما در عقب آنها راه مي‌پيموديم.
من ميدانستم در آن راه آذوقه و عليق وجود ندارد چون هرچه وجود داشت، ما هنگام رفتن به دهلي خورده يا چرانيده بوديم.
لذا چندين دسته سيورسات، بجلو فرستاده بوديم تا از مناطق اطراف آذوقه و عليق فراوان گرد بياورند و بقسمت‌هائي كه در پيش داشتيم منتقل نمايند. من ميدانستم وقتي وارد منطقه باطلاقي كه (گفتم بيش از يك راه ندارد) بشويم دسته‌هاي سيورسات
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 339
نمي‌توانند وارد مناطق اطراف شوند زيرا در باطلاق فرو خواهند رفت و لذا قبل از اينكه قشون به آنجا برسد بايد آذوقه و عليق در سر راه آماده باشد (توضيح- آن منطقه باطلاقي امروز وجود ندارد چون قبل از اينكه سرزمين هندوستان بدست انگليسيها بيفتد سلاطين هندوستان كه از فرزندان (بابر) بودند و مورخين اروپائي آنها را سلاطين مغول هندوستان مي‌خوانند و بعضي از آنها، در هندوستان مبادرت باصلاحات بزرگ نمودند، آن باطلاق‌ها را خشك كردند و مزرعه و مرتع بوجود آوردند و نادرشاه افشار پادشاه ايران، هنگام حمله به (دهلي) براحتي از آن منطقه گذشت زيرا در آنجا باطلاق وجود نداشت- مارسل بريون)
وقتي به ويرانه قلعه جومبه رسيديم من تخت روان را رها كردم و سوار اسب شدم و چون آن منطقه كه مار فراوان داشت بعد از اين‌كه اردوگاه بوجود آمد، اطراف آن آتش افروختيم كه از گزند مارها مصمون باشيم. روز بعد از ويرانه قلعه (حومبه) بحركت درآمديم و راه قلعه (لوني) را پيش گرفتيم و از آن ببعد عبور ما بطوري كه هنگام رفتن به (دهلي) گفتم منطقه فيل‌هاي وحشي بود. طلايه من كه براي كسب خبر از قلعه (لوني) رفته بود بعد از مراجعت گفت كه آن قلعه همچنان مدافع دارد و بايد آنرا دور زد يا با جنگ مسخر نمود.
بعد از اين‌كه ما از (دهلي) حركت كرديم در روزهاي اول و دوم و سوم، سربازانم كماكان مبتلا به وبا مي‌شدند و از پا درمي‌آمدند ولي از روز چهارم شماوه مبتلايان كم شد و پس از اين‌كه به قلعه (لوني) نزديك گرديم، ديگر مرض وبا در قشون من بروز نكرد و فهميدم كه كانون مرض وبا (دهلي) بوده و چون از آنجا دور شديم، توانستيم خود را از مرض خوفناك و با برهانيم. در روزهائي كه وبا در قشون من قتل عام ميكرد بمن مي‌گفتند كه از سربازان مريض كناره بگير و بجاهائي كه بيماران وبائي هستند نرو زيرا بيمار خواهي شد و خواهي مرد.
ليكن من با اين‌كه پيوسته نزديك بيماران وبائي بودم مريض نشدم و معلومم شد كه انسان ممكن است كه دائم بوي مرض وبا را استشمام كند و نميرد. هندوها بمن گفته بودند كه فصل باران هندوستان باسم (برسات) رسيده و در فصل باران، مثل اين‌كه درهاي آسمان گشوده مي‌شود روز و شب باران مي‌بارد. در كشورهاي ديگر، فصل باران پائيز و زمستان است اما در هندوستان، باران در بحبوحه فصل تابستان شروع مي‌شود و آغاز باران، با گرم‌ترين ايام تابستان مواجه ميگردد. بهمين جهت هندي‌ها از نزول باران لذت ميبرند زيرا هوا را تعديل و خنك ميكند.
ما وقتي از دهلي براه افتاديم از گرما خيلي ناراحت بوديم و ما هم ميل داشتم كه باران ببارد و هوا را خنك كند ولي من ميدانستم كه بعد از شروع شدن باران حركت ما متوقف خواهد شد يا اين‌كه خيلي كند خواهد گرديد. باران هندوستان نزديك سي تا چهل روز طول مي‌كشد ولي در آن مدت، همواره باران نمي‌بارد و گاهي متوقف ميگردد و ما مي‌توانستيم هنگام توقف باران براه ادامه بدهيم.
ترديدي وجود نداشت كه در روزهاي اول نزول باران برسات حركت ما متوقف مي‌شد و بهمين جهت من به سربازان خود گفتم كه تمام سربازان را آماده كنند تا بكمك گروگان‌ها و سكنه محلي درخت‌ها را بيندازند و سرپناه بسازند. ما براي اتراق احتياج بخانه‌هاي واقعي نداشتيم زيرا هوا گرم بود و فقط محتاج سرپناه بوديم تا مردان و اسب‌ها از باران معذب نشوند و سربازان ما مي‌توانستند در مدتي كوتاه آن سرپناه‌ها را بسازند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 340
وقتي به قلعه (لوني) رسيديم چشم من بالاي برج قلعه بيك سر و جسدي چون خيك بزرگ و متورم افتاد.
با اين‌كه سر بر اثر مرور ايام، تغيير شكل داده بود من دانستم كه سر پسرم (سعد وقاص) است. اما نميدانستم آنچه زير سر آويخته شده و چون يك خيك متورم مي‌باشد چيست؟ بعد دانستم كه آنهم پوست پسر من است كه پر از كاه كرده‌اند.
من نمي‌توانستم بگويم كه بعد از مشاهده سر، و پوست آكنده از كاه پسرم، چه حال بمن دست داد. من پيش‌بيني ميكردم كه پسران من روزي در ميدان جنگ كشته خواهند شد همچنان‌كه خود من هم ممكن بود روزي در ميدان جنگ بقتل برسم. مرگ يك مرد سلحشور در ميدان جنك، يك واقعه عادي است اما پيش‌بيني نميكردم پوست پسرم را پر از كاه خواهند نمود و از ديوار برج قلعه خواهند آويخت.
من فكر ميكردم كه فرمانده قلعه (لوني) بعد از قتل پسرم، آنقدر شعور دارد كه جنازه يك پادشاهزاده چون او را دفن كند و نگذارد كركس‌ها چشم پسرم را درآورند و پرندگان لاشخوار از گوشت وي تغذيه نمايند. اما (كارتار) كوتوال قلعه (لوني) احترام پسرم را رعايت نكرد و پوست او را از كاه انباشت و لابد لاشه بدون پوست را در صحرا انداخت تا طعمه جانوران گردد. تغيير حالي كه بمن دست داد ناشي از بي‌احترامي نسبت به پسرم بود نه كشتن او.
هنوز نميدانستم پسرم (سعد وقاص) را چگونه كشته‌اند و قبل از اين‌كه راجع بچگونگي قتل او تحقيق كنم امر كردم كه درختان جنگل را بيندازند و در پيرامون قلعه (لوني) سرپناه بسازند تا بعد از نزول باران اسبها و مردان زير سقف باشند و خيس نشوند.
هنگامي كه مردان ما بكار مشغول بودند، مردي از بالاي حصار قلعه، چند مرتبه بانك زد و ديلماج بمن گفت آن مرد مي‌گويد اي امير تيمور در اين‌جا توقف نكن و برو، زيرا اگر توقف كني مثل پسرت كشته خواهي شد و پوست تو را نيز پر از كاه خواهيم كرد و كنار پسرت قرار خواهي گرفت.
من به افسران خود گفتم كه كار ساختمان سرپناه‌ها را زودتر باتمام برسانند كه ما بتوانيم به قلعه (لوني) حمله نمائيم و هم‌چنين بافسران سپردم كه مواظب باشند مورد شبيخون قرار نگيرند و از افروختن آتش پيرامون اردوگاه در موقع شب غفلت نورزند و هرقدر بيشتر آتش افروخته شود بهتر است چون فيل‌هاي وحشي را كه در آن منطقه فراوان هستند مي‌ترساند و از ورود آنها باردوگاه ممانعت ميكند.
آنوقت باران (برسات) شروع شد و طوري باران ميباريد كه انسان تصور ميكرد طوفان نوح تجديد شده است. بهر اندازه كه ما از باران ناراحت بوديم برعكس فيل‌هاي وحشي لذت ميبردند قبل از باران ما صداي فيل‌هاي وحشي را در موقع روز نمي‌شنيديم. اما بعد از اين‌كه باران آغاز گرديد، حتي هنگام روز، صداي فيلان وحشي بگوشمان ميرسيد ما چون در حال جنك بوديم قدغن كرده بودم كه سربازانم بشكار فيل نروند و اگر ميخواستند فيل را صيد كنند زير باران شديد و سيلابي شكار فيل، امكان نداشت. در وسط روز گاهي باران متوقف ميگرديد و قسمتي از آسمان پديدار مي‌شد و كمان رنگين در آسمان آشكار ميگرديد و باز باران نزول مينمود. در آن باران شديد، مرغابي‌ها هنگام شب از آسمان عبور ميكردند و ما تا بامداد صداي آنها را مي‌شنيديم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 341
روزها هم صداي طيور دريائي مسموع ميگرديد در صورتي كه بين ما و دريا فاصله‌اي زياد وجود داشت.
ما چون براي خود و اسب‌ها سرپناه ساخته بوديم مرطوب نمي‌شديم. اما اعمال جنگي بر اثر باران دائمي فلج شد و ما نتوانستيم به قلعه (لوني) حمله‌ور شويم. قلعه (لوني) بالاي يك تپه سنگي قرار گرفته بود و اگر ما ميخواستيم نقب حفر كنيم، ميبايد آنرا از پائين تپه شروع نمائيم و چون تپه از سنگ بود حفر يك نقب، در آن امكان نداشت مگر با قلم حجاران و سالها طول ميكشيد تا حفر يك نقب به اتمام برسد. قلعه‌اي وجود ندارد كه نتوان با محاصره آنرا تصرف نمود و آنهائي كه محصور هستند عاقبت بر اثر گرسنگي مجبور به تسليم مي‌شوند ولي من نميتوانستم مدتي طولاني در هندوستان توقف كنم و ميخواستم برگردم و راه كشور (روم) را پيش بگيرم.
(توضيح- مقصود از (روم) آسياي صغير است كه كشور كنوني تركيه ميباشد و در قديم آن كشور را در ممالك شرق باسم (روم) ميخواندند و هنوز در قسمتهاي مغرب ايران، يعني در كردستان و كرمانشاهان، سال‌خوردگان كشور تركيه را بنام (روم) ميخوانند- مترجم)
از آن گذشته ادامه توقف من در هندوستان خطرناك بود و شايد پادشاهان هندوستان با هم متحد مي‌شدند و يك قشون بزرگ مي‌آراستند و به جنگ من مي‌آمدند. من ترس ندازم ولي شجاعت با مآل‌انديشي مغاير نيست و يك مرد شجاع اگر مآل‌انديش نباشد شكست خواهد خورد. لذا من ميبايد هرچه زودتر قلعه (لوني) را تصرف و ويران نمايم و راه مراجعت را پيش بگيريم در روزهائي كه باران برسات هر نوع عمل جنگي را متوقف كرده بود نجاران ما زير سقف سرپناه‌ها منجنيق مي- ساختند و من ميدانستم كه براي تصرف قلعه (لوني) بايد از منجنيق استفاده كرد.
همين‌كه در وسط روز باران متوقف ميگرديد هزارها طوطي به پرواز درمي‌آمدند و صيحه ميزدند و كسي نميدانست آن طوطي‌ها از كجا مي‌آيند و بكجا مي‌روند علاوه بر طوطي‌ها، بعد از وقفه باران ده‌ها هزار ميمون روي درختها حركت ميكردند و از شاخه‌اي بشاخه ديگر منتقل- ميگرديدند تا اين‌كه خود را نزديك اردوگاه‌ها مي‌رسانيدند. ما ميدانستيم كه آنها براي غارت آذوقه ما مي‌آيند لذا جانوران مزبور را به تير مي‌بستيم و همين‌كه يك ميمون تير ميخورد و از درخت سقوط ميكرد ميمون‌هاي ديگر ميگريختند. هندوها طبق آئين خود جانوران را بقتل نمي- رسانند و بهمين‌جهت طوطي و ميمون در هندوستان خيلي زياد است و در سراسر هندوستان يك ميوه جنگلي بدست هنديها نمي‌رسد زيرا تمام ميوه‌هاي جنگلي را حيوانات مي‌خورند و گاهي بوزينه‌هاي گرسنه به مزارع حمله‌ور ميشوند و نميتوان جلوي آنها را گرفت. و خطر ميمونها براي بعضي از مزارع هندوستان مانند خطر ملخ است. تا انسان باران (برسات) هندوستان را نبيند نمي‌فهمد كه باران تند يعني چه؟
بمن گفتند كه در همه جاي هندوستان باران برسات آنقدر شديد نيست و در بعضي نقاط حتي ملايم است. ولي در آنجا كه ما بوديم مدت سي‌شبانه روز (غير از چند ساعت وقفه باران در هر روز) باران سيلابي باريد تندي باران شبيه بود به رگبار بهاري در وطن من و مدت سي روز، و سي شب، بهمان شدت باران نزول كرد. ما اطراف تپه‌اي را كه قلعه (لوني) بالاي آن بود گرفتيم و آب باران كه بر تپه مي‌باريد چون سيل بطرف اردوگاه ما سرازير مي‌شد. ليكن (شير بهرام مروزي) معمار ما، قبل از اين‌كه باران آغاز گردد پيش‌بيني كرد كه آب تپه بسوي اردوگاه ما سرازير خواهد شد و جلوي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 342
اردوگاه يك سد كم‌ارتفاع بوجود آورد و سدرا طوري ساخت كه آب باران بعد از فرود آمدن از تپه بطرف جنگل پائين برود و در جنگل از آب باران يك دريا بوجود آمد و فيل‌هاي وحشي در آن غوطه مي‌خوردند.
من چون ميدانستم سربازان من بر اثر بيكاري خام و تنبل خواهند شد امر كردم كه هر روز، در زير سرپوشيده‌ها سربازان مشق شمشيربازي كنند و كشتي بگيرند و همين‌كه باران متوقف مي‌شد مي‌گفتم كه اسب‌ها را از زير سرپوشيده‌ها خارج نمايند و بگردانند زيرا اسب هم مانند انسان بر اثر بيكاري تنبل مي‌شود و استقامت را در راه‌پيمائي از دست ميدهد و همينكه دو فرسنگ راه پيمود به نفس ميافتد و بايد آن جانور را هر روز گردانيد تا اينكه ورزيده شود و كاهل نگردد.
بعد از سي شبانه روز، باران برسات كه گوئي تمام شدني نبود قطع شد و يك شب، ابر متفرق گرديد و ما ستارگان را در آسمان ديديم. در آن شب ديگر صداي مرغابي بگوشمان نرسيد و هندو- هائي كه با ما بودند بشارت دادند كه (برسات) تمام شد. در تمام مدتي كه باران مي‌باريد من از وضع دهلي بدون اطلاع بودم نه قاصدي از آنجا بمن رسيد نه كبوتر نامه بر زيرا در باران‌هاي تند كبوتر قادر به يافتن راه خود حتي پرواز نيست. من نميدانستم آيا سربازان وبائي كه من در دهلي گذاشته‌ام مرده‌اند يا معالجه شدند يا اين‌كه هندوان آنها را قتل عام كردند. گروگان‌هاي هندي هم‌چنان با ما بودند و (ملو اقبال) و (محمود خلج) زير يكي از سرپوشيده‌ها بسر ميبردند و نگهبانان ما روز و شب از آن دو، و ساير گروگان‌ها مراقبت مي‌نمودند كه نگريزند. (كارتار) توال قلعه لوني ميدانست كه (ملو اقبال) و (محمود خلج) در دست من اسير هستند و با اينكه در اولين روز رسيدن ما به قلعه (لوني)، (ملو اقبال) براي كوتوال پيام فرستاد كه تسليم شود آن مرد تسليم نشد و گفت مقاومت خواهد كرد و خواهد جنگيد.
در شبي كه باران قطع شد و هندوها بمن بشارت دادند كه (برسات) باتمام رسيد من سرداران خود را احضار كردم و نقشه كلي جنك را براي آنها توضيح دادم و گفتم: از بامداد فردا، ما بقلعه حمله خواهيم كرد و روش ما همان است كه در (دهلي) پيش گرفتيم ولي بدون توقف ما بايد حصار قلعه را بوسيله باروت ويران كنيم و راه استفاده از باروت اين مي‌باشد كه پاي ديوار يك يا دو يا سه حفره ايجاد نمائيم تا در آن‌ها باروت انباشته شود و محترق گردد. ممكن است كه مدافعين از بالاي حصار بر سر ما كه مشغول حفاري در پاي ديوار هستيم، سنگ ببارند و سرب آب كرده يا روغن داغ يا آبجوش بريزند و شما بايد طوري قسمت فوقاني حصار را هدف منجنيق‌ها بسازيد كه كسي نتواند از آن سر بيرون بياورد و روي ما سنگ ببارد يا چيز ديگر بريزد. من مرتبه اول كه باين قلعه رسيدم متوجه شدم كه حصار و برج‌هاي اين قلعه مشكول ندارد (توضيح- مشكول عبارت است از مجرائي كه در داخل حصار يا برج بطرف پائين (يا پاي حصار يا برج) احداث ميكردند تا از آنجا بر مدافعين سنگ ببارند يا آبجوش يا سرب مذاب بر سرشان بريزند و چون مجراي مزبور يك مجراي داخلي بود، مهاجمين نميتوانستند مدافعين را در پشت حصار يا برج ببينند بچه كار مشغول هستند- مترجم)
لذا اهل قلعه مجبورند كه هنگام افكندن سنگ و باريدن آبجوش و غيره خود را نشان بدهند و ضربات منجنيق‌هاي ما عرصه را بر آنها تنك خواهد كرد. درحالي‌كه منجنيق‌هاي ما مشغول كار هستند و حفاران در پاي حصار حفره بوجود ميآورند عده‌اي از سربازان ما بايد تظاهر ببالا رفتن از حصار بنمايند تا اين‌كه حواس مدافعين پرت شود و نتوانند نيروي خود را در يك نقطه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 343
متمركز نمايند.
بعد از اين‌كه جلسه مشاوره جنگي خاتمه يافت و سرداران خود را مرخص نمودم دستور دادم كه منجنيق‌هائي را كه به قطعات منفسل ساخته بودند از تپه بالا ببرند و اطراف قلعه سوار نمايند منجنيق‌هاي ما بقدري بزرك بود كه نميتوانستند آنرا بالاي تپه ببرند و مجبور بودند كه به قطعات منفصل بسازند (و بطور كلي هر منجنيق به قطعات منفصل ساخته مي‌شود) و آنگاه آن قطعات را در بالاي تپه سوار كنند. ما ميدانستيم كه منجنيق سبك، موثر واقع نمي‌شود و دستور داده بودم منجنيق هائي بسازند كه بتواند سنگهائي يك خرواري را پرتاب نمايند و بازوي منجنيق‌ها بقدري سنگين بود كه براي پائين آوردن آن پنجاه مرد، نيروي خود را متمركز مي‌نمودند.
وقتي طليعه بامداد دميد، حفاران ما كه به چند دسته تقسيم شده بودند از تپه بالا رفتند و خود را بحصار نزديك كردند و همانموقع سنگباران منجنيق‌هاي بزرك ما بسوي اهل قلعه شروع شد.
حفاران ما در پاي حصار وضعي وخيم داشتند چون از يك طرف مدافعين بر سرشان سنك ميباريدند و از طرفي، بعضي از سنك‌هاي منجنيق پس از اصابت به حصار برميگشت و روي حفاران سقوط مي‌نمود و آنانرا له ميكرد. ليكن ما چاره نداشتيم جز اين‌كه پاي حصار قلعه (لوني) حفره بوجود بياوريم و ديوار قلعه را با احتراق باروت ويران كنيم تا بتوانيم وارد حصار شويم.
من از ذكر جزئيات جنك قلعه (لوني) خودداري ميكنم و ميگويم كه در بامداد روز سوم ما توانستيم در دو موضع، قسمتي از ديوار قلعه را ويران نمائيم. در آن روز من، با خفتان و مغفر براي جنك آماده شدم و سردارانم هرقدر ممانعت كردند تا بميدان جنك نروم نپذيرفتم و گفتم اگر انتقام فرزندم را من نگيرم كه بگيرد. وقتي ديوار ويران شد من با دسته‌اي از سربازان خود كه همه روئين‌تن بودند از شكافي كه در ضلع شرقي ديوار بوجود آمده بود وارد قلعه گرديدم هنگامي كه قدم بدرون قلعه نهاديم از اطراف، تير، چون باران بر ما ميباريد. ليكن ما بدون اعتناء بر تيرباران خصم در قلعه جلو رفتيم و آنگاه اولين دسته مدافعين جلوي ما را گرفتند و مردي فرياد زد (تيمور) و بعد از آن چيزهائي گفت كه چون بزبان هندي بود من نفهميدم و در بين اظهاراتش فقط نام خود را شناختم اما حدس زدم كه بمن ناسزا ميگويد.
من با دو دست پيكار مي‌كردم يعني با دست راست شمشير و با دست چپ تبر ميزدم و در طرفين من سربازانم با يك دست ميجنگيدند و در لحظه‌هاي اول بر من محقق شد كه خصم، نيرومند است و بايد براي از پا درآوردن او بيشتر فداكاري كرد. يك افسر به عقب فرستادم و به (قره خان) دستور دادم كه هرقدر مي‌تواند سرباز بكمك من بفرستد و بعد از ساعتي كه ما در درون قلعه مي‌جنگيديم چندين هزار از سربازانم وارد قلعه شدند. من و كساني كه در پيرامونم بودند قدم‌به‌قدم جلو ميرفتيم تا خود را به قسمت مركزي قلعه كه ميدانستم (كارتار) بايد آنجا باشد برسانيم. اما هنوز بآنجا نرسيده بوديم كه دسته‌اي ديگر از مدافعين مقابل ما نمايان گرديدند و باز مردي فرياد زد (تيمور) و سپس به زبان هندي چيزهائي بر زبان آورد. من ديدم كه وي مردي است چون من و داراي سبيل بلند و من فرياد زدم تيمور من هستم. آن مرد بخود اشاره كرد و گفت (كارتار) و دانستم كوتوال قلعه اوست و بسوي او خيز برداشتم.
او شمشير خود را بطرف من انداخت و من با تبر طوري بر دستش زدم كه شمشير از كفش افتاد و دست
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 344
راستش مفلوج شد و لحظه‌اي ديگر شمشير من روي صورت كارتار فرود آمد و تمام صورت را شكافت و خون بيرون ريخت. اما (كارتار) خم شد كه از زمين چيزي بردارد و بمن حمله‌ور شود و مرتبه‌اي ديگر تبر من بحركت درآمد و طوري در پشت آن مرد رفت كه بزحمت تبر را از پشت او بيرون آوردم. وقتي تبر از كالبد (كارتار) خارج شد ديدم كه وي تكان نمي‌خورد و دريافتم كه مهره‌هاي پشت او شكافت.
مهره پشت در بدن انسان مكاني است كه اگر شكافته شود انسان در يك چشم برهم زدن از حركت ميافتد و گرچه زنده است ولي قدرت حركت ندارد.
يك پاي (كارتار) را گرفتم و او را روي زمين كشيدم. سربازان من كه ديدند من لاشه‌اي را روي زمين مي‌كشم حيرت نمودند زيرا چيزي مشاهده مي‌كردند كه در من بدون سابقه بود.
سربازانم كوچه دادند و من همچنان (كارتار) را روي زمين كشيدم تا اين‌كه از صحنه كارزار دور شدم و در آنجا ديلماج را خواستم.
بعد از آمدن ديلماج باو گفتم بزبان هندي به (كارتار) بگويد كه من به انتقام پسرم سرش را خواهم بريد و پوستش را از كاه خواهم آكند اما (كارتار) با اينكه با چشمهاي باز مرا مي‌نگريست نتوانست جواب بدهد و لبهايش تكان نميخورد و من از اين موضوع متعجب نگرديدم زيرا بعد از اينكه مهره‌ها قطع شد انسان قادر نيست حتي پلك چشم ها را برهم بزند تا چه رسد باينكه لبهايش تكان بخورد و حرف بزند و منظورم اين بود كه (كارتار) قبل از مرك بداند كه بدست من كشته ميشود.
سپس با دست خود و با يك ضربت شمشير سرش را از بدن جدا كردم و دهان را نزديك فواره خون شاهرگ او گذاشتم و دو جرعه از خون وي را بخون‌خواهي پسرم سعد وقاص نوشيدم و امر كردم پوستش را بكنند و پر از كاه نمايند. (توضيح- تيمور لنگ ميدانست كه وقتي ستون فقرات و بقول او مهره‌هاي پشت قطع شد انسان قادر نيست حتي پلكهاي چشم را برهم بزند ولي نميدانست كه حواس پنجگانه و ساير حواس نيز از كار ميافتد و مردي كه ستون فقرات و مغز حرامش قطع شود نميتواند ببيند و بشنود و درد را حس نمايد و بنابراين كارتار برخلاف تصور تيمور لنگ نشنيد كه ديلماج چه گفت و درد خنجر امير تيمور را حس نكرد- مارسل بريون)
وقتي جنگ در قلعه (لوني) باتمام رسيد از مدافعين آن قلعه فقط دويست و شش تن باقي مانده بودند و بقيه بدست ما بقتل رسيدند. بدستور من سر تمام مقتولين از بدن جدا شد و از سرهاي آنها يك هرم (يك منار) ساختم و گفتم كه سر كوتوال قلعه و پوست پر از كاه او را بالاي منار قرار بدهند. من سر و پوست پسرم را در آن نزديكي بخاك سپردم و معمار ما براي او آرامگاهي ساخت.
امر كرد كه تمام سكنه هندوي اطراف را براي ويران كردن حصار قلعه (لوني) به بيگاري بگيرند تا اينكه ديگر آن حصار در سر راه من مانع نشود و در حاليكه هندوان مشغول ويران كردن حصار (لوني) بودند غنائمي را كه در (دهلي) بدست آورده بودم از راه قندهار و كابل به (كش) فرستادم.
پس از مراجعت از (لوني) يكي از كارهاي من ترتيب اسكان پارياهاي تازه مسلمان در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 345
كشورهاي اسلامي و هندوستان بود چون بطوريكه گفتم طبقه پليد هندي بعد از اينكه مسلمان شدند جرئت نداشتند كه در وطن سابق خود زندگي نمايند و ميگفتند كه اگر در آنجا سكونت كنند بعد از رفتن من بدست هندوان كشته خواهند شد. اين بود كه من صلاح ديدم كه آنها در كشورهاي اسلامي هندوستان زندگي نمايند و بهر يك قطعه زميني بدهند تا بتوانند در آنجا زراعت كنند. بيماري وبا مانع از اين شد كه من بتوانم در هندوستان هندوان را مسلمان كنم و پارياهاي تازه مسلمان بين هم‌كيشان بسر ببرند. ولي با سكونت دادن آنها در كشورهاي اسلامي جانشان را از لحاظ آينده آسوده كردم. من قيمت اراضي محل سكونت تازه مسلمان‌ها را ببهاي عادله پرداختم و به عبد الله والي الملك سلطان (كويته) سپردم كه ناظر بر امور تازه مسلمانان باشد و مراقبت نمايد كه آنها مورد ظلم قرار نگيرند و يكعده روحاني را بولاياتي كه محل سكونت آنان مي‌باشد بفرستد تا تكاليف مذهبي را بآنها بياموزند.
(ابدال كلزائي) پادشاه كشور (غور) و سربازانش كه در جنگهاي هندوستان شجاعت بخرج دادند غنائم جنگي بسيار تحصيل نمودند و هرچه بدست آورده بودند به آن‌ها بخشيدم و چيزي از آنان نگرفتم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 346

فصل بيست و پنجم جنگ در كشور شام و تصرف شهرهاي آن‌

بعد از مراجعت از هندوستان در اولين روز بهار وارد كابل شدم و بدون توقف در آنجا راه وطن را پيش گرفتم و در روز هيجدهم فصل بهار قدم به (كش) نهادم و هنگامي كه وارد آن شهر كه خود بنا نهاده بودم شدم آنجا را چون بهشت ديدم.
هنوز فصل گلهاي بهاري نشده بود اما همه جا سبز مينمود و درختهائي كه كنار خيابان‌هاي آن كاشته بودند رشد كرده بود. گفتم كه من ميخواستم سكنه شهر (كش) در رفاه زندگي كنند و در آن شهر محتاج وجود نداشته باشد، لذا مرتبه‌اي ديگر وضع زندگي مردم شهر را از نظر گذرانيدم تا اين‌كه بدانم آيا كسي محتاج هست يا نه؟ ولي هيچكس احتياج نداشت و همه با رفاه زندگي مينمودند.
زيبائي و صفاي شهر از من دعوت مي‌نمود كه در آنجا استراحت كنم و لااقل تا فصل گل سرخ و زرد آنجا بمانم ولي بخود نهيب زدم و گفتم مگر نشنيدي كه برهمن هندي بتو گفت كه بيش از هفت سال زنده نيستي آيا ميخواهي كه اين مدت كوتاه را كه از عمر تو باقي مانده صرف تن‌پروري نمائي. تو هنگامي كه در نيمه عمر بسر ميبردي و اميد داشتي كه عمري طولاني ميكني، تن‌پروري را شعار خود نساختي و آيا اينك كه سنوات آخر عمرت خواهد رسيد ميخواهي آخر عمر را بخوشي بگذراني. تو بعد از اين بهار فقط شش بهار ديگر را خواهي ديد و آنگاه در ميدان جنگ بقتل خواهي رسيد. زيرا مردي چون تو در بستر بيماري نميميرد بلكه در صحنه كارزار بقتل ميرسد (اين پيش‌بيني تيمور لنك درست درنيامد و او كه در جنگهاي مخوف جان بدر برده بود در بستر بيماري زندگي را بدرود گفت- مارسل بريون) برخيز و ايام كوتاه عمر را كه براي تو مانده غنيمت بدان و راه (روم) را پيش بگير و سرزمين (روم) را كه در مغرب قرار گرفته بر كشورهائي كه در شرق گرفته‌اي ضميمه كن تا اينكه در زمان حيات و بعد از مرگ تو را (سلطان المشرقين و المغربين) بخوانند. برخيز و به (سمرقند) برو و در آنجا دو سنك بر زمين نصب كن اول سنك بناي مسجد خدا و دوم سنك بناي آرامگاه خودت. مردي چون تو كه از مرگ بيم ندارد بايد آرامگاهش را بدست خود بسازد و آنانكه از مرگ بيم دارند جاهل و ناتوان هستند. (هو الَّذِي لا يَمُوتُ) (يعني او كسي است كه نميميرد- مترجم) در تمام عمر ورد زبان تو بوده و تو ميداني كه جز خداي بزرگ هيچ‌كس و هيچ‌چيز باقي نميماند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 347
و حتي خورشيد جهان‌تاب نيز از بين ميرود و خاموش ميشود. در (كش) بيش از سه روز توقف نكردم و همين‌كه از كار شهر فارغ شدم براه افتادم و بعد از سركشي بچند شهر و قصبه در روز سي‌ام بهار قدم به (سمرقند) نهادم و اولين كار كه كردم اين بود كه مكاني وسيع را براي ساختن يك مسجد بزرگ انتخاب نمودم و آنگاه مكاني ديگر را براي قبر خود انتخاب كردم و بدست خود اولين سنك بناي آرامگاه خود را بر زمين نصب نمودم.
(اين مسجد و همچنين آرامگاه تيمور لنك امروز در سمرقند هست اما تمام تزيينات گرانبهاي مسجد در قرون گذشته ربوده شد- مارسل بريون)
هنگاميكه دستور ساختمان هر دو بنا را صادر كردم به معمار گفتم هيچكس از عمر خود آگاه نيست و شايد آنچه از عمر من باقي مانده كوتاه باشد و من ميل دارم كه قبل از مرگ شاهد اتمام بناي مسجد و آرامگاه باشم. معمار گفت بناي آرامگاه بيش از دو سال طول نميكشد اما ساختن مسجد چهار سال طول خواهد كشيد. گفتم من ميل دارم مسجدي ساخته شود كه تا دو هزار سال ويران نگردد معمار گفت تا آنجا كه در قوه دارم خواهم كوشيد كه بناي مسجد محكم باشد. همين‌كه سنگهاي دو بنا را نصب كردم و هزينه ساختن هر دو را تأمين نمودم از سمرقند خارج شدم و بصحرا رفتم تا اين‌كه يك قشون جديد را براي رفتن بسوي مغرب بيارايم تمام سربازان خسته و رنجور را بعد از پرداخت يك قطعه زمين بهر يك از آنها براي زراعت مرخص كردم. زيرا براي پيكارهاي مغرب احتياج بمرداني جوان و تازه نفس و باذوق و شوق داشتم.
سربازاني كه سالها با من در جنگها شركت نمودند با خوشدلي مرا ترك كردند و بمن گفتند كه بقيه عمر ثناخوان من خواهند بود زيرا تا روزي كه زنده هستند از حيث معاش دغدغه ندارند.
قبل از اين‌كه با سربازان جوان و تازه نفس بسوي مغرب براه بيفتم پسرم (شاهرخ) را جانشين خود نمودم و باو گفتم كه مقر خويش را در شهر (كش) قرار بدهد و زمستان‌ها بسمرقند برود تا اين‌كه هر دو شهر آباد شود. به (شاهرخ) خاطر نشان كردم كه سرزمين وسيعي كه يك طرف آن (دهلي) و طرف ديگرش بغداد مي‌باشد قلمرو سلطنت من است و در آن قلمرو وسيع، همه جا، بوسيله كبوتر خانه‌ها با سمرقند ارتباط دارد. بطوري‌كه اخبار اقصي نقاط آن اقليم پهناور در اندك مدت به (سمرقند) ميرسد و او هرگز از كار مملكت بي‌اطلاع نميماند. به (شاهرخ) گفتم يك آفت بزرگ، هر سلطان.
را تهديد مي‌نمايد و او اگر بخواهد در غياب من كشور را بخوبي اداره نمايد بايد از آن آفت بپرهيزد.
آن آفت تنبلي و تن‌پروري است و سلطاني كه تنبل و تن‌پرور گرديد بطور حتم بدست يك مرد نيرومند از پا درمي‌آيد. به شاهرخ گفتم من از سن چهل‌سالگي تا امروز يك جام شراب ننوشيده‌ام و يك وعده نماز من قضا نشده مگر بر اثر جنگ يا بيماري و هرگز اتفاق نيفتاده كه بيش از دو هفته در يك شهر سكونت نمايم و در هيچ موقع از تمرين جنگي سربازان خود غافل نبوده‌ام. با اتخاذ اين روش تا امروز توانسته‌ام قدرت و مكنت خويش را حفظ نمايم و يقين دارم تا روزي كه باين روش ادامه ميدهم كسي نخواهد توانست مرا از پا درآورد مگر آنكه در ميدان جنگ كشته شوم كه آن موضوعي ديگر است. به پسرم گفتم تو هم اگر ميخواهي كشوري را كه بتو مي‌سپارم بخوبي اداره كني و گردن‌كشان نتوانند تو را از سرير سلطنت فرود بياورند بايد تنبلي و تن‌پروري و عيش را بر خود حرام نمايي.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 348
اگر يك شب جام شراب با لب تو جفت شد و شب را با نيكو منظران گذرانيدي بامداد روز ديگر، مرد كار نخواهي بود و نخواهي توانست در آنروز كشوري را كه بتو سپرده‌ام اداره نمائي و شراب شب قبل، در بامداد روز ديگر، تو را دچار خماري و سستي خواهد كرد و چون توانائي كار كردن نداري باز راغب به شراب و مصاحبت نيكو منظران مي‌شوي و روز تو هم با شراب و مغازله خواهد گذشت. سلاطيني كه در سراشيبي انحطاط سقوط كردند بر اثر صرف شراب و آميزش با نيكو منظران بود.
آيا هرگز شنيده‌اي كه يك برزگر يا آهنگر دوچار انحطاط شود؟ يك برزگر يا آهنگر تا آخرين روز عمر برزگر و آهنگر است و كسي نميتواند كار و وسيله معاش او را از دستش بگيرد. چون برزگر يا آهنگر گرد باده و ساده نميگردد چون وسيله دسترسي بآنها را ندارد.
ولي سلاطين و امراء وسيله دسترسي به عيش و طرب را دارند و خوشگذاراني روزبروز انسان را تنبل‌تر و تن‌پرورتر ميكند تا جائي كه سلطان يا امير خوش‌گذاران قادر نمي‌شود از طالار طرب و عيش قدم بيرون بگذارد.
بعد از آن توصيه‌ها به پسرم گفتم (ملو اقبال) و (محمود خلج) را بتو واميگذارم. با اين دو نفر بخوبي رفتار كن و از وسائل زندگي هرچه ضروري است در دسترس‌شان بگذار و اگر حس كردي كه ميل به شراب و عيش دارند ممانعت نكن و بدان كه خصم تو، هرقدر بيشتر شراب بنوشد و با خوبرويان بسر ببرد بنفع تو مي‌باشد زيرا باده‌نوشي او را از توجه بكارهاي جدي و مفيد باز ميدارد. من قصد ندارم كه اين دو نفر را بقتل برسانم چون ممكن است در آينده بكارم بيايند و تصور نمي‌نمايم در اين‌جا كه با هندوستان خيلي فاصله دارد بتوانند دسيسه و توطئه كنند اما بعيد نيست كه بگريزند و تو بايد مواظب باشي كه فرار نكنند.
در روز شصتم بعد از آغاز بهار با يك قشون يكصد هزار نفري از سربازاني كه بعضي از آنها از سربازان قديمي و بعضي جوان و تازه نفس بودند براه افتادم و هر سرباز جوان را بيك سرباز قديمي سپردم تا اين‌كه وي را تعليم بدهد و براي جنگ آماده كند.
راهي كه انتخاب كردم راه خراسان بود كه آنرا بخوبي ميشناختم و در تمام آن راه مثل ساير شاهراههاي اقليم من كبوترخانه وجود داشت. يك مرتبه ديگر از طوس گذشتم و راه (ري) را پيش گرفتم و در تمام طول راه امرا و حكام محلي باستقبال من آمدند و هدايا تقديم كردند و بعضي از آنها پسران جوان خود را بخدمت گماشتند تا اينكه مورد آموزش قرار گيرند و از حرفه جنگي برخوردار شوند و من بهر يك از امراء و حكام مي‌گفتم كه من از فدا كردن پسران خود در ميدان جنك مضايقه ننمودم و آنها نبايد انتظار داشته باشند كه از فدا كردن پسران آنها مضايقه كنم. ولي اگر پسرانشان در ميدان جنگ كشته نشوند بعد از چند جنگ چون فولاد آبديده خواهند شد و بمردانگي خويش اتكاء خواهند داشت.
بعد از اينكه وارد (ري) شدم بر مزار (محمد بن بابويه قمي) رفتم (منظور تيمور لنگ بن بابويه است كه آرامگاه او در تهران معروف مي‌باشد- مترجم) و در آنجا سوره‌اي از قرآن خواندم و اطرافيانم از كار من حيرت نمودند.
من بآنها گفتم علماي تمام ملل جهان نزد من محترم هستند و شما ميدانيد كه من هرگز دست بخون يك عالم نيالوده‌ام و اين مرد كه در اين خاك خوابيده يك عالم بود و در عصر خويش
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 349
از دانشمندان بزرگ بشمار مي‌آمد و من دو كتاب از آثار او را خواندم وگرچه بمناسبت اينكه شيعه بوده، در كتابهاي خود چيزهائي نوشته كه من قبول ندارم ولي اين موضوع از ارزش علمي (محمد بن بابويه قمي) نميكاهد.
سه روز براي تكميل سازوبرگ قشون در ري توقف نمودم و بعد از راه كرمانشاهان بسوي بغداد حركت كردم و چون ميدانستم كه ممكن است عشاير كرمانشاهان باز در گردنه پاطاق براي من توليد زحمت كنند قبل از رسيدن به آن گردنه بوسيله دسته‌اي از قشون خود آنجا را اشغال نمودم تا اينكه بدون زحمت و خطر از آنجا بگذرم و خود را ببغداد واقع در كنار دجله برسانم.
بغداد مثل بار اول كه آنرا ديدم وسيع و روح‌پرور بود ولي من نميتوانستم در آن شهر سكونت كنم و اگر مي‌توانستم سكونت نمي‌كردم در آنجا عده‌اي از مطلعين را گردآوردم تا راجع به شام از آنها تحقيق كنم آنان بمن گفتند اي امير، شام سرزميني است وسيع، داراي جلگه‌هاي پهناور و دو رشته كوه در آن سرزمين واقع شده كه يكي در شمال است و ديگري در جنوب هريك از آن دو رشته كوه در واقع يك كشور است و در دامنه‌ها و دره‌هاي آن عده كثيري از مردم زندگي مي‌نمايند. تو اگر بخواهي در شام بسلامت بسر ببري بايد از سرزمين جنوبي كه كوههاي (دروز) در آن قرار دارد بپرهيزي.
چون در آن كوهها قبايلي بهمين نام زندگي ميكنند كه اگر پنجاه سال با آنها بجنگي بر آنان فائق نخواهي شد يك قسمت از آنها زراعت مي‌كنند ولي مربي دام نيز هستند و در موقع جنك مزارع و قراي خود را رها مي‌نمايند و بكوهها ميروند و حيوانات خود را با خويش ميبرند و در آنجا با شير و گوشت گوسفندان گذران مينمايند و از پشم آنها براي خود لباس مي‌بافند.
و تو اگر مدت پنجاه سال آن كوه‌ها را كه همه داراي مرتع و آب است محاصره نمائي نخواهي توانست قبايل (دروز) را وادار كني كه از كوهها فرود بيايند.
در شمال كوههاي (دروز) كه قسمت مركزي سرزمين شام مي‌باشد دشت‌هاي وسيع و گرم و كم‌آب وجود دارد و تو اگر بخواهي قشون خود را از آنجا بگذراني از كم‌آبي به زحمت خواهي افتاد و بهترين راه براي عبور از سرزمين شام گذشتن از شمال آن كشور است كه كوههاي (انصاريون) در آن قرار گرفته و از كوه‌ها رودخانه‌هائي بسوي جلگه‌ها روان است و تو اگر از منطقه كوهستاني (انصاريون) عبور كني در همه جا آب خواهي يافت و در دامنه كوههاي (انصاريون) جلگه‌هائي است كه مي‌تواني بدون زحمت قشون خود را از آن‌ها عبور بدهي.
من اندرز مطلعين را پذيرفتم و بسوي كشور شام) كه امروز باسم سوريه خوانده ميشود- مارسل بريون) براه افتادم. قبلا از اينكه قدم بكشور شام بگذارم چند راهنما را اجير كردم تا قشون مرا از سرزمين كوهستاني (انصاريون) بگذرانند وقتي وارد منطقه كوهستاني (انصاريون) شدم آغاز فصل تابستان و برج سرطان بود اما در آن منطقه از گرما ناراحت نبودم. يك روز بجائي رسيديم كه مردان نقابدار پديدار شدند و من غير
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 350
از چشمهاي آنها را نمي‌ديدم. در كنار مردان نقابدار كه همه بلندقامت و باريك اندام بودند زن‌هائي بدون نقاب بنظر ميرسيدند. زن‌ها هم مانند مردها قامتي بلند داشتند اما از مردان فربه‌تر بودند.
من از راهنمايان خود پرسيدم اينها كه هستند؟ راهنمايان گفتند كه اينها (اسماعيليون) مي‌باشند و عادتشان اين است كه مردان صورت را بوسيله نقاب مي‌پوشانند ولي زنها بدون نقاب هستند. چون شب در آن نقطه توقف كرديم من گفتم چند نفر از مردان نقابدار را نزد من بياورند كه من با آنها صحبت كنم. من انتظار داشتم كه مردان نقابدار بزبان عربي صحبت نمايند ولي حيرت‌زده شنيدم كه بزبان فارسي تكلم مي‌كنند. از آنها پرسيدم شما كه هستيد كه بزبان فارسي تكلم مينمائيد؟ بما جواب دادند كه ما در اصل ايراني هستيم و پدران ما از ايران به شام كوچ كرده‌اند.
گفتم چه موقع از ايران بشام كوچ كرده‌اند؟ جواب دادند در سال ششصد و پنجاه و شش هجري قمري. گفتم مي‌بينم كه تاريخ مهاجرت خود را بخوبي بياد داريد. مردان سكوت كردند و سر بزير انداختند. گفتم نترسيد، و هرچه مي‌دانيد بگوئيد و من از كسب معرفت لذت ميبرم.
يكي از آنها گفت اي خداوندگار هركس كه اسماعيل است سال ششصد و پنجاه و شش هجري را فراموش نخواهد كرد زيرا در آنسال قلعه‌هاي اسماعيلي در همه جاي ايران و بخصوص در الموت بدست هلاكو خان مغول ويران گرديد و سال 656 هجري سال عزاي عمومي تمام كساني است كه داراي مذهب اسماعيلي ميباشند.
گفتم براي چه صورت خود را پوشانيده‌ايد؟ آنها گفتند بعد از اينكه هلاكو خان تمام قلعه هاي اسماعيلي را ويران كرد فرمان قتل عام پدران ما را صادر نمود و گفت هركس كه اسماعيلي است بايد كشته شود. مردم پدران ما را ميشناختند و اگر آنها را مي‌ديدند بقتل مي‌رسانيدند چون قتل اسماعيلي‌ها در نظر مردم نه فقط مستحب بود بلكه پاداش هم داشت و هركس كه يك اسماعيلي را ميكشت از حاكم يا داروغه (هلاكو خان) پاداش مي‌گرفت.
در آنزمان در ايران فرقه‌اي از درويشان بودند كه براي نفس كشتن بر صورت نقاب ميانداختند و آنها را درويشان نقابدار (درويشان المقنع) مي‌خواندند و پدران ما براي اينكه شناخته نشوند و بقتل نرسند بر صورت نقاب نهادند و خود را بشكل درويشان نقابدار درآوردند و از ايران كوچ كردند و خواستند در بين النهرين سكونت كنند ولي آنجا هم تحت سلطه (هلاكو خان) بود و از بين النهرين خارج شدند و در اين كوهها پناهگاهي بدست آوردند و چون باز ميترسيدند كه شناخته شوند نقاب را از صورت دور نكردند و بعد اين موضوع عادت شد و از پدران به پسران سرايت كرد. (امروز اسماعيلي‌هاي سوريه نقاب ندارند- مارسل بريون)
گفتم امروز كه ديگر در معرض خطر نيستيد نبايد نقاب بر صورت بگذاريد و اين رسم را ترك كنيد.
روز بعد از سرزمين نقابدار كوچ كرديم و بسوي مغرب رفتيم و هنگام غروب، نقطه‌اي را كه كنار رودخانه‌اي كوچك بود براي اتراق انتخاب نموديم و من ديدم كه چند مرد داراي گيسوهاي بلند در حاليكه نيزه بدست داشتند ما را مينگريستند. از راهنمايان پرسيدم اينان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 351
كه هستند؟ آنها گفتند كه اينها (علويون) مي‌باشند و از اين ببعد تا مدت چند روز ما از كشور علويون عبور خواهيم كرد. گفتم آيا منظور شما اين است كه اينان از خانواده بني هاشم هستند؟
راهنمايان ما كه مرداني عامي و بدون اطلاع بودند نفهميدند كه من چه مي‌گويم و گفتم كه چند نفر از علويون را بعد از نماز شام نزد من بياورند و من با آنها صحبت كنم و بدانم كه هستند و چرا باسم علويون خوانده ميشوند.
آنها بزبان عربي كه من در آن زبان تسلط دارم صحبت مي‌كردند و با گيسوي بلند وضعي باشكوه و دلپذير داشتند از آنها پرسيدم كه براي چه شما را (علويان) مي‌خوانند؟ آنها گفتند كه اجداد ما از خانواده بني هاشم بودند و بعضي از خلفاي بني اميه كه در شام خلافت مي‌كردند اجداد ما را بسيار مورد آزار قرار مي‌دادند و آن‌ها را مي‌كشتند و اجداد ما براي اينكه جان خود را حفظ كنند باين كوهها پناه آوردند و چون دوره خلافت بني اميه طولاني شد در همين منطقه رحل اقامت افكندند و بعد از آن‌ها فرزندانشان مقيم اين‌جا شدند و ما از فرزندان آنان هستيم.
گفتم من مردي هستم مسلمان و هر مسلمان، براي خانواده بني هاشم كه خانواده پيغمبر اسلام است قائل باحترام مي‌باشد و شما هم از فرزندان همان خانواده هستيد لذا نزد من احترام داريد و از من چيزي بخواهيد كه بشما بدهم.
مردان علوي گفتند ما از تو چيزي نميخواهيم و خوشوقتيم كه تو، بدون اين‌كه بما آزار برساني وارد اين كشور شده‌اي. گفتم من بكسي آزار نمي‌رسانم مگر اين‌كه با من ستيزه كند و بكساني كه با من ستيزه نمي‌كنند، كاري ندارم.
(توضيح- در كشور مراكش هم خانواده سلطنتي آنجا از سال 1659 ميلادي نام خود را علوي گذاشتند و در نيمه اول اين قرن (قرن بيستم) حكومتي در (لاذقيه) واقع در (سوريه) بوجود آمد كه در سال 1924 ميلادي و آنگاه در سال 1930 ميلادي اسم حكومت علوي را روي خود نهاد و اما اين‌كه علويون سوريه كه تيمور لنگ آنها را ديده از نژاد (بني هاشم) بودند يا نه، موضوع بحث است و چون ما را از موضوع اصلي سرگذشت دور مي‌نمايد وارد آن نميشويم- مترجم)
از آن پس همان‌طور كه راهنمايان ما گفتند ما مدت چند روز، از كشور (علويون) عبور كرديم و در آن روزها من احساس كردم كه انگشت بزرگ پاي راستم قدري درد ميكند و تصور نمودم كه درد انگشت ناشي از ناراحت بودن پاي‌افزار است و كفش خود را عوض كردم و كفشي راحت‌تر بر پا نمودم.
يك شب بعد از خواندن نماز درد انگشت بزرگ پاي راست من شدت كرد و درد طوري شديد بود كه آنشب نتوانستم استراحت نمايم. قبل از طليعه صبح بيدار شدم و خواستم كفش بپوشم و از خيمه خارج گردم و وضو بگيرم تا نماز بخوانم اما نتوانستم كفش بر پا كنم و پاي راست من متورم شده بود و استخوان انگشت بزرگ پا بشدت درد ميكرد و من هرطور بود وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد از اداي فريضه بمناسبت درد قدري استراحت كردم تا موقع حركت برسد.
من فكر كردم كه استخوان پاي من بر اثر علتي كه نميدانستم چيست عيب كرده اما جنگ
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 352
نكرده بودم تا اينكه استخوان پايم مجروح شود و ضربتي ديگر هم بر استخوان پا وارد نيامده بود.
آنروز هنگام سوار شدن بر اسب يك كفش فراخ و سبك بر پا كردم و تا شب درد شديد پا ادامه داشت و قبل از اينكه آفتاب غروب كند از طلايه خبر رسيد كه موضعي مناسب را براي اردوگاه يافته است ما در آن موضع اردوگاه بوجود آورديم و درد پاي من آنقدر شديد بود كه در موقع نماز وقتي سر بر سجده مي‌نهادم درد پاي راست مرا مجبور مي‌نمود كه سجده را كوتاه كنم و زودتر قيام نمايم.
پس از نماز (ابو موسي بخارائي) پزشك قشون را احضار نمودم و باو گفتم كه استخوان پاي راست من معيوب شده و گويا جراحت كرده است. (ابو موسي- بخارائي) ورم پاي راست مرا از نظر گذرانيد و انگشت روي ورم و موضع حساس درد نهاد و گفت اي امير استخوان پاي تو معيوب نگرديده بلكه تو مبتلا بدرد مفاصل شده‌اي و اين درد كه تو احساس مي‌نمائي درد مفاصل است. گفتم از اين قرار من پير شده‌ام زيرا درد مفاصل درد سالخوردگان است. او گفت نه اي امير جوانان هم درد مفاصل ميگيرند و در قشون تو سربازي هست كه هنوز بچهل سالگي نرسيده ولي مبتلا بدرد مفاصل است. گفتم علاج اين درد چيست؟ جواب داد علاج درد خوردن جوهر بيد است و من اكنون ميروم و براي تو جوهر بيد را مي‌آورم و اگر چند بار آنرا بخوري درد تسكين پيدا خواهد كرد و بعد بكلي از بين خواهد رفت اما پس از چند ماه عود ميكند و باز در همين موضع از پاي راست احساس درد خواهي نمود و تصور خواهي كرد كه استخوان پاي تو عيب كرده است. شايد درد، در پاي چپ، و همين موضع محسوس شود زيرا اين نوع درد مفاصل گاهي بپاي راست ميزند و گاهي بپاي چپ.
گفتم از اين قرار تا روزي كه من زنده هستم بايد دچار اين درد باشم پزشك گفت نه اي امير چند روز ديگر كه درد پاي تو از بين رفت متوجه خواهي شد كه بكلي سالم هستي و ديگر احساس كوچك ترين درد نخواهي كرد مگر چندين ماه ديگر.
با اين‌كه ابو موسي بخارائي بمن گفت كه درد مفاصل عارض جوانان هم مي‌شود من متوجه گرديدم كه پير شده‌ام چون در جوانان درد مفاصل استثنائي است و در پيران تقريبا عمومي است.
اكثر مردان سالخورده دوچار درد مفاصل مي‌شوند اما بندرت اتفاق ميافتد كه يك مرد جوان مبتلا بآن درد گردد.
روزي كه موهاي سرم سپيد شد من فكر نكردم كه پير شده‌ام چون سپيدي موي سر علامت پيري نيست و موي سر جوانان هم سفيد مي‌شود. ولي درد مفاصل مرا متوجه نمود كه وارد مرحله كهولت شده‌ام و بخود گفتم بهوش باش كه ايام عمر باقي مانده معدود است و بايد كمال استفاده را از آن بكني و قبل از اين‌كه پزشك براي آوردن جوهر بيد از خيمه من خارج شود گفت اطبا اين نوع درد مفاصل را كه عارض پاها مي‌شود باسم نقرس ميخوانند.
از آن موقع تاكنون سالي يكبار و گاهي هر سال دوبار اين مرض بر من مستولي ميگردد و (ابو موسي بخارائي) ميگويد كه اين مرض موسوم به (نقرس) موروثي است و پسرانم بعد از من شايد دوچار اين مرض گردند ولي در جواني اين مرض در فرزندانم بروز نخواهد كرد و دوره شروع مرض، هنگامي مي‌باشد كه مرد قدم بمرحله كهولت ميگذارد.
هر روز مرض نقرس مدت چند روز مرا از پا مياندازد و در آن ايام بايد بوسيله جوهر بيد مداوا كنم و بعد از آن درد، رفته‌رفته كم ميشود و ورم از بين ميرود و من طوري معالجه مي‌شوم كه گوئي هرگز مريض نبوده‌ام و در وسط دو حمله مرض، كوچكترين اثر از درد محسوس
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 353
نمي‌گردد.
بعد از اين‌كه از سرزمين علويون عبور نمودم بسوي شهر بزرگ حلب براه افتادم. از عجائب حلب چيزها شنيده بودم و از جمله مي‌گفتند كه دو كرور جمعيت دارد و آهن مقلع در آن شهر ساخته ميشود (توضيح- آهن مقلع همان است كه بعد باسم حلبي خوانده شد ضمنا بايد دانست در قديم آمار وجود نداشت و جميعيت شهرها را از روي تخمين معين ميكردند ولي بدون ترديد حلب شهري بوده بزرك و جمعيت آن شايد از پانصد هزار تن تجاوز ميكرد و امروز هم جمعيت حلب از جمعيت دمشق پايتخت سوريه بيشتر است- مترجم)
پرنيان حلب در آفاق معروف است و شنيده بودم كه آن حرير را دختران شهر ميبافند و آنقدر ظريف است كه اگر ده‌لا حرير را روي هم بگذاريد و مقابل آفتاب قرار دهيد روشنائي خورشيد از پشت آن ديده ميشود. بمن گفتند قشون خود را وارد شهر حلب نكن زيرا زن‌هاي حلب آنقدر زيبا و دلربا هستند كه سربازان تو را ديوانه خواهند كرد. يك مرتبه من در گيلان بطوري كه گفتم زن‌هاي بسيار زيبا را ديدم و از بيم آنكه سربازانم شيرازه انضباط را پاره كنند در آنجا توقف ننمودم و زود از آن كشور گذشتم.
ديگر از چيزهائي كه راجع بحلب شنيدم اين بود كه آن شهر را ديوان ساخته‌اند و سلطان حلب موسوم به (طغرل بولاك) خود يك ديو است و آنقدر بلند و سطبر مي‌باشد كه مرا چون يك كودك با يك دست از زمين بلند خواهد كرد. بمن گفتند كه اگر طالب كامراني هستي قشون خود را بگذار و با لباس مبدل بحلب برو و مدتي در آنجا مشغول عيش باش و از زيبارويان حلب كام بگير و مراجعت كن. اما اگر با قشون خود بحلب بروي (طغرل بولاك) تو را خواهد خورد.
آنقدر از اين سخنان در گوش من فرو خواندند كه ديگر نخواستم بظاهر آنرا بشنوم و بسرعت بسوي حلب روان شدم تا بزرگترين شهر شام و سلطان آن (طغرل بولاك) را كه ميگفتند يك ديو است ببينم.
يكروز يريك بلندي رسيدم و سواد شهر حلب نمايان گرديد و من تا آنجا كه ميتوانستم از دور تشخيص بدهم هيچ‌چيز عجيب در شهر نديدم و حصار آن هم در نظرم بلند و محكم جلوه نكرد.
من انتظار داشتم (طغرل بولاك) كه مي‌گفتند با يك دست مرا چون كودك از زمين بلند خواهد كرد با قشون خود راه را بر من ببندد و مانع از عبورم شود اما كسي راه بر من نبست و از عبورم ممانعت نكرد و من بدون اشكال بحلب رسيدم. در آنجا شهري ديدم وسيع و دور حصار شهر را اندازه گرفتم و دانستم سه فرسنگ است.
همينكه بحلب رسيدم و دروازه‌ها را مسدود ديدم و مشاهده كردم كه بالاي حصار شهر نگهبان حضور دارد دانستم كه (طغرل بولاك) سلطان حلب مردي است ترسو و از مرگ ميترسد
من در مدت عمر خود آزموده‌ام كه سربازان جنگي كه از مرگ بيم ندارند بحصار پناهنده نمي‌شوند و من از روزي كه وارد عرصه كارزار شدم تا امروز حتي يك بار خود را در پناه حصار قرار ندادم.
من به پسران خود گفته‌ام كه هرگز براي حفظ جان بانبوه خشت و سنگ پناه نبرند و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 354
فقط متكي به نيروي دل و بازوان خود باشند زيرا كسي كه براي حفظ جان بحصار پناه ميبرد با خواري خواهد مرد و عاقبت از گرسنگي از پا درميآيد و مجبور است تسليم شود.
از روزي كه دانستم (طغرل بولاك) مردي است ترسو، دريافتم كه بر او غلبه خواهم كرد.
فصل پائيز بود و هوا نه سرد مي‌نمود نه گرم و من دستور دادم كه اردوگاه ما را در شمال حلب بر پا كنند ولي سربازانم شهر را در محاصره داشتند.
در روز اول رسيدن بمجاورت حلب، بعد از نماز شام سرداران خود را فرا خواندم و بآن ها گفتم: امروز من حصار شهر را از نظر گذرانيدم و مشاهده كردم كه از خشت و گل است و ارتفاع حصار هم از هشت ذرع تجاوز نمي‌كند. ما اگر براي غلبه بر يك چنين ديوار مبادرت بحفر نقب كنيم و باروت محترق نمائيم خود را خفيف كرده‌ايم قسمتي از شما مرداني هستيد كه بدون احتراق باروت بر حصار (دهلي) غلبه كرديد و بزرگترين و محكم‌ترين ديوار جهان كه ديوار (دهلي) بود نتوانست از پيروزي شما جلوگيري نمايد.
براي مرداني چون شما، غلبه بر حصار حلب يك بازي كودكانه است و من تصور ميكنم كه شما ميتوانيد با نردبان چوبي و نردبان‌هاي طنابي بر ديوار صعود كنيد و وارد شهر شويد و دروازه‌ها را بگشائيد. بمردان خود بگوئيد كه بعد از اينكه وارد شهر شدند مال و جان سكنه شهر بآنها تعلق دارد و بعد از خاتمه جنگ هركس مجاز است كه هرچه ميخواهد تصرف كند و هركه را ميل دارد باسارت ببرد. من امر ميكنم كه از بامداد فردا نجارهاي ما نردبانهاي چوبي بسازند و ديگران نردبان‌هاي طنابي ببافند كه داراي دو قلاب باشد و بتوان قلاب‌هاي آن را بر بالاي حصار انداخت.
سرداران من سر اطاعت فرود آوردند و من ميدانستم كه هيچ يك از آنها تصور نمي‌نمايند كه من قصد دارم جان آنها را برايگان فدا كنم ولي خود زنده بمانم.
هركس كه در قشون من افسر بود اطلاع داشت كه اگر من در يك جنگ شركت ننمايم از بيم مجروح شدن و مرگ نيست بلكه واجبات فرماندهي مانع از اين است كه در جنگ شركت كنم. سربازان خود را مرخص كردم و گفتم كه غذاي مرا بياورند. غذاي من در تمام مدت مسافرت جنگي و ميدان جنگ، غذائي است كه بيك سرباز، بعنوان جيره داده ميشود و اين را هم تمام افسران و سربازان من ميدانند. من در سفرهاي جنگي و ميدان جنگ، طباخي مخصوص ندارم و چيزي غير از غذاي سربازان خود نميخورم و مانند آنها جيره دريافت مي‌نمايم.
اما در موقع شب از خوردن غذا خودداري مي‌نمايم مگر اينكه گرسنه باشم و در آنصورت بخوردن چند لقمه اكتفا ميكنم كه بتوانم آسوده بخوابم و هنگام شب، باردوگاه خود رسيدگي كنم.
آنشب بعد از خوردن چند لقمه استراحت كردم ولي بعد از نيمه شب از خواب برخاستم و از خيمه خارج گرديدم و در اردوگاه براه افتادم. پاسداران جلوي مرا ميگرفتند و بعد از اينكه ميشناختند راه ميدادند كه بگذرم. از محوطه اردوگاه خارج شدم و وارد حلقه محاصره گرديدم در آن قسمت هم سربازان و افسران قدم بقدم جلوي مرا ميگرفتند و بعد از اينكه ميشناختند راه ميدادند و من ميگذشتم.
همه ميدانستند كه در آن شب و شب‌هاي بعد، احتمال شبيخون ميرود و ممكن است خصم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 355
از شهر خارج شود و بما حمله نمايد و بايد براي جلوگيري از حمله دشمن و در عين حال ورود بشهر بمناسبت باز شدن دروازه‌ها آماده بود.
بعد از اين‌كه قسمتي از حلقه محاصره را زير پا گذاشتم از يك تپه صعود كردم تا داخل شهر را ببينم. در داخل شهر غير از چند چراغ ديده نمي‌شد و من ميدانستم چراغهاي مزبور بالاي منار مساجد شهر روشن است. در آنشب هوا صاف و خنك بود و وقتي سر بلند كردم ستارگان را در آسمان درخشنده ديدم.
من تمام آن ستارگان را مي‌شناختم زيرا رفيق شب‌هاي راه‌پيمائي و جنگ من بودند و مي‌دانستم كه موضع هر ستاره در هر موقع از شب، در كدام نقطه از آسمان است. هيچ صدا از شهر، و بيرون شهر، جز صداي يك بوم بگوش نميرسيد و آن بوم، در شهر ندا درميداد. مردم خرافي صداي بوم را شوم ميدانند ولي من آن صدا را شوم نميدانم. من اطلاع دارم كه بعضي از پرندگان مثل بوم و فاخته، هنگام روز از آشيانه خود خارج نميشوند چون نور آفتاب چشم هاي آنها را كور ميكند و در موقع شب از آشيانه خارج ميگردند و بانك برميآورند و صداي آنها نه منحوس است نه مسعود.
من صداي جغد را شوم نميدانم ليكن آن صدا مرا بياد گذشته و آينده مياندازد و هر وقت كه در دل شب صداي جغد را ميشنوم مثل اينست كه تاريخ گذشته دنيا و همچنين تاريخ آينده آنرا از نظرم ميگذرانند. تاريخ گذشته جهان در نظرم بخوبي آشكار ميشود زيرا من تواريخ گذشته دنيا را خوانده‌ام اما تاريخ آينده گيتي در نظرم مبهم است چون نميدانم كه آينده چه خواهد شد. ليكن مي‌فهمم كه گذشته، نموداري است براي استنباط آينده و اگر انسان گذشته را مأخذ قرار بدهد ميتواند بفهمد كه آينده چگونه خواهد بود.
نداي جغد در گوش من مي‌گفت هان اي امير تيمور، بدان كه قبل از تو مردان بسيار در اين خاكدان بوجود آمدند و همه رفتند و كوچكترين نشاني از آنها باقي نماند. هان اي امير تيمور بدان كه در اين كهنه دنيا مرگ كرورها مرد، مثل فرو ريختن كرورها برك خشك، در اين فصل پائيز، از درخت بدون اهميت است و همانطور كه كسي حساب برگهاي خشك را كه از اشجار فرو ميريزد نگاه نميدارد كسي حساب اموات را ندارد و نام آنها را بخاطر نمي‌سپارد و فقط از كساني اثر باقي ميماند كه بتوانند نام خود را در جهان باقي بگذارند.
اگر مردم چنگيز را مي‌شناسند براي اينست كه او توانست نام خود را در جهان باقي بگذارد تو هم اگر بخواهي مانند برگ‌هاي خشك درختان در فصل پائيز بكلي از بين نروي بايد نام خود را در گيتي باقي بگذاري. اين چند روزه عمر كه از زندگي تو باقي مانده زود سپري ميشود و تو نيز مانند ديگران در خاك خواهي خوابيد و خدا دانا است كه خفتن تو در خاك چندين هزار سال بطول خواهد انجاميد.
تو براي استراحت، بعد از مرگ، فرصت بسيار داري لذا اين چند روز عمر را در بيداري بگذران و از خواب غفلت بپرهيز و بكوش كه نامت در جهان باقي بماند و همانطور كه تو امروز بعد از هزار سال اسكندر را به عظمت ياد ميكني ديگران بعد از هزار سال تو را با عظمت ياد كنند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 356
وقتي از آن تپه فرود آمدم و بسوي خيمه خود روانه شدم عزم من براي جهانگيري راسخ‌تر شده بود و بخويش گفتم كه حتي يك روز از عمر تو نبايد ببطالت بگذرد و بايد تا آخرين روز زندگي در ميدان كارزار باشي تا اين‌كه از تو، در جهان نامي باقي بماند و مثل افراد عادي گمنام زير خاك پوسيده و مبدل بغبار نشوي از بامداد روز ديگر ما مشغول تهيه وسايل حمله بشهر شديم و تمام سربازان من در كارهاي مربوط بتدارك حمله شركت كردند. خصم در آن روز، اقدامي عليه ما نكرد و معلوم بود كه (طغرل بولاك) بديوار خشت و گلي شهر خود خيلي اعتماد دارد و نصور مي‌نمايد كه آن ديوار جلوي ما را ميگيرد.
در روز سوم بعد از اينكه بكنار حصار شهر حلب رسيديم حمله ما شروع شد. حمله از طلوع فجر آغاز گرديد و سربازان من بوسيله نردبان‌هاي چوبي و نردبان‌هاي طنابي از حصار بالا رفتند من يكبار وصف نردبانهاي چوبي را كه پلكان عريض دارد كرده‌ام و تكرار نمي‌نمايم و نردبان‌هاي طنابي ما هم يك نوع كمند مدرج است كه دو طناب آن را بر بالاي حصار مياندازند بطوري كه قلاب‌ها در حصار فرود ميرود و آنگاه صعود ميكنند. درحالي‌كه سربازان ما از نردبان‌ها صعود ميكردند ما از پائين مدافعين حصار را تيرباران ميكرديم و بوسيله سنگهائي كه با فلاخن پرتاب ميگرديد آنها را هدف قرار ميداديم و تيراندازي ما تا موقعي كه سربازان ما ببالاي حصار رسيدند ادامه يافت و در آن موقع ناگزير، دست از تيراندازي برداشتيم زيرا ميدانستيم كه سربازان خود ما هدف ميشوند.
من سوار بر اسب، در طول حصار حركت ميكردم و نظارت مي‌نمودم كه سربازان بتوانند بالاي حصار پايگاه بوجود بياورند و همينكه دسته‌اي موفق ميشدند كه بالاي حصار يك پايگاه ايجاد كنند من بسرعت براي آنها نيروي امدادي ميفرستادم كه پايگاه تقويت گردد و يك ساعت بعد از حمله، ما در طول حصار شهر حلب هفت پايگاه را بتصرف درآورده بوديم.
كار من اين بود كه بدون وقفه بسربازان خود كه بالاي حصار رفته بودند نيروي امدادي برسانم و نگذارم كه مدافعين بتوانند به آنها چيره شوند و بعد از اين‌كه پايگاه‌هاي ما بالاي حصار آنقدر قوي شد كه سربازان توانستند فرود آيند و وارد شهر شوند من دريافتم كه بزودي سوارانم وارد شهر خواهند گرديد.
اولين دروازه كه بروي ما گشوده شد دروازه شرقي شهر حلب بود و آن دروازه را سربازان ما گشودند تا بهمقطاران خود براي ورود بشهر راه بدهند. همين‌كه دروازه باز شد عده‌اي از سواران من حمله كردند و وارد شهر شدند و براي اين‌كه در خود شهر هم داراي پايگاهي نيرومند باشيم من امر كردم كه در خط سير خود، خانه‌ها را اشغال كنند و سكنه منازل را برانند و هركه مقاومت كرد به قتل برسانند.
آن دسته از سربازان كه وارد شهر گرديدند در سر راه خود همه جا را اشغال كردند و بدون اين كه بمانعي بزرگ بربخورند از شهر عبور نمودند و خود را بدروازه غربي رسانيدند و آنرا هم بروي ما گشودند. در همان حال كه قسمتي از نيروي ما سوار بر اسب از شهر ميگذشت، دسته‌هائي از سربازان ما از حصار فرود مي‌آمدند و وارد شهر مي‌شدند و وضع شهر بشكلي درآمد كه من متوجه شدم بايد در خود حلب باشم.
تا آن موقع از (طغرل بولاك) سلطان تنومند حلب اثري نديدم و با خود گفتم كه او را در ارك
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 357
شهر خواهم يافت و در آنجا خواهم دانست كه آيا بمصاف من خواهد آمد يا نه. ولي وقتي كه به ارك رسيدم مشاهده كردم كه يك پرچم سفيد را كه پرچم تسليم مي‌باشد بر سر در ارك حلب افراشته‌اند و دريافتم كه (طغرل بولاك) ديگر قصد جنگ ندارد و ميخواهد تسليم شود.
بانگ زدم كوتوال ارك كيست و چرا خود را نشان نمي‌دهد؟ مردي تنومند، بالاي سردر ارك پديدار شد. من از وي پرسيدم آيا (طغرل بولاك) تو هستي؟ آن مرد بزبان عربي جواب داد بلي. گفتم تو كه خواهان تسليم شدن مي‌باشي چرا دستور ترك مقاومت و تسليم بسربازان خود نميدهي و افراشتن پرچم سفيد از طرف تو شبيه به خدعه است چون نشان ميدهي كه قصد تسليم شدن داري ولي سربازانت در شهر ميجنگند.
(طغرل بولاك) گفت اي امير تيمور من با تو سرجنگ نداشتم و هرگز با تو دشمني نكرده بودم چرا باين شهر حمله‌ور شدي؟
گفتم تو مرا وادار به حمله كردي و اگر با من سر جنگ نداشتي چرا دروازه‌هاي شهر را بستي و از ورودم باين‌جا ممانعت كردي؟ (طغرل بولاك) اظهار كرد وقتي تو قصد حمله داشته باشي من ناگزيرم دروازه‌هاي شهر را ببندم. از (طغرل بولاك) سئوال كردم چه مدت است مشغول سلطنت هستي؟ جواب داد پانزده‌سال. گفتم آيا تو در اين مدت نفهميدي كه رسم صلح يا جنگ چيست؟ من قصد دارم كه از اين ديار بگذرم و به (روم) بروم و تو كه با من قصد جنگ نداري ميبايد بمن بفهماني كه منظورت صلح است و روش دوستانه اين ميباشد كه باستقبال من بيائي يا عده‌اي را باستقبال من بفرستي و آنها بگويند كه دروازه‌هاي شهر باز است و مي‌توان وارد شد آنوقت در بيرون شهر اتراق ميكردم و قشون خود را وارد شهر نمي‌نمودم و فقط بدريافت آذوقه و عليق آنهم با پرداخت قيمت عادله اكتفاء مي‌نمودم. اين رسم را هركس كه ده روز سلطنت كند ميداند و تو بعد از پانزده سال پادشاهي از اين روش عادي بدون اطلاع هستي يا تجاهل ميكني. حرف زدن ما در اين موقع باعث ادامه جنك و خون‌ريزي مي‌شود و اگر ميخواهي تسليم شوي فرمان ترك مقاومت را صادر كن.
(طغرل بولاك) گفت من هم‌اكنون دستور ترك مقاومت را صادر ميكنم بشرط اين‌كه تو هم بسربازان خود دستور بدهي از خون‌ريزي و غارت و اسير كردن زن‌ها خودداري نمايند. گفتم تو مردي هستي مغلوب كه پرچم سفيد افراشته‌اي و درخواست مي‌نمائي كه تسليم شوي و من مردي فاتح هستم و تو نميتواني براي من شرط تعيين كني و اين منم كه بايد شروط پايان يافتن جنك را معين نمايم و من هيچ شرط را نمي‌پذيرم جز اين‌كه اگر جنك خاتمه بيابد از قتل تو و مرداني كه سلاح بر زمين بگذارند خودداري ميكنم. (اين گفته تيمور لنك خيلي شبيه است بگفته (سزار) قيصر روم كه مي‌گفت واي بر حال آن كس كه مغلوب شود- مارسل بريون)
طولي نكشيد كه عده‌اي از مردان كه هريك طبل و كوس و سرنا حمل ميكردند. بالاي سردر ارك حلب نمايان شدند و من ديدم كه در دست بعضي از آنها چيزهائي است همچون يك قيف بسيار بزرگ و آنها شروع بنواختن طبل و كوس و سرنا نمودند و مرداني كه قيف‌هاي بزرك در دست داشتند سر تنك آن قيف، را بدهان بردند و در آن دميدند و صداهائي بلند و خشن از آن قيف برخاست و شنيدم كه مي‌گفتند ملك طغرل فرمان داده كه جنك خاتمه پيدا كند و همه سربازان بايد تسليم شوند. من هم دستور دادم كه هر نقطه از شهر كه سربازان (طغرل بولاك) تسليم شوند، سربازان ما
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 358
دست از جنك بردارند. صداهائي كه از قيف برمي‌خاست طوري قوت داشت كه در همه شهر آن را شنيدند و از اطلاعاتي كه بمن ميرسيد دريافتم كه جنك در همه جا موقوف شده است.
(طغرل بولاك) كه هنوز بالاي سردر ارك بود بمن گفت اي امير، داخل شو و ميهمان من باش و من از تو پذيرائي خواهم كرد. گفتم اي (طغرل بولاك) من در اين شهر كار دارم و بايد بامور شهر برسم و نميتوانم دعوت تو را براي ميهماني بپذيرم و اينك سربازان من وارد ارك مي‌شوند ولي بتو و خانواده‌ات كاري ندارند و تو اجازه خروج از اين ارك را نداري مگر بعد از اينكه تصميمي جديد از طرف من گرفته شود. هنگام ظهر شهر حلب از ما شد و من وضو گرفتم و در مسجد بزرك آن شهر نماز خواندم و بعد از نماز امام آن مسجد نزد من آمد.
امام مسجد جمعه حلب پيرمردي بود داراي ريش سفيد و چهره‌اي درخشنده و چشم‌هائي صاف كه از پاكي ضميرش حكايت ميكرد و بزبان عربي بمن گفت اي امير بزرگوار ديدم كه مشغول نماز بودي و معلوم است كه يك مسلمان هستي پس بر مسلمانان ببخش.
گفتم آزار من بهيچ مسلمان نرسيده مگر اينكه آنها در صدد آزار من برآيند يا مقاومت كنند و در آن صورت بآنان طبق احكام شرع رفتار خواهم كرد و سكنه اين شهر مقابل من پايداري كردند و اينك بايد كفاره عمل خود را تأديه كنند و اموالشان بتاراج رود و مردان و زنان جوانشان اسير گردند.
امام مسجد جمعه كه موسوم بود به (فيض الدين عاملي) گفت اي امير بزرگوار مردم اين شهر نميخواستند مقابل تو پايداري كنند ولي وقتي (طغرل بولاك) دروازه‌هاي شهر را بست و تصميم بجنگ گرفت قادر نبودند طغرل بولاك را از عزم جنگ منصرف كنند. اي امير بزرگوار اگر تو سلطان يك شهر باشي و بخواهي با سلطاني كه از خارج مي‌آيد بجنگي آيا سكنه آنشهر قادر هستند برخلاف راي تو عمل نمايند. مردم حلب نيز، قادر نبودند كه برخلاف عزم (طغرل بولاك) رفتار كنند وگرنه محال بود كه فكر جنك با سلطاني جهانگشا چون امير تيمور گورگين بخاطرشان خطور نمايد .. ترحم كن و بر آنها ببخشا .. و اگر خواهان ثروت هستي راه كشور كفار را پيش بگير و در آنجا، زر و گوهر دو هزار سال را كه انباشته است تصرف نما.
گفتم اي فيض الدين عاملي منظور تو از كشور كفار چيست؟ امام مسجد جمعه حلب گفت كشور (بيزان تيوم) را مي‌گويم كه سكنه آن كافر هستند.
(توضيح- هنوز اسم استانبول براي شهري كه بعد پايتخت آل عثمان گرديده وضع نشده بود و شهر استانبول را باسم (بيزان تيوم) مي‌خواندند كه نام اصلي آن (بيزانس) بود و عوام الناس اسم (بيزان تيوم) را (بيزن‌تي) يا (بيزن) بر زبان مي‌آوردند و اسم استانبول نيم قرن بعد از تيمور لنگ در زمان حمله سلطان محمد فاتح پادشاه عثماني به بيزان تيوم رايج شد- مارسل بريون)
از امام مسجد جمعه پرسيدم آيا تو (بيزان تيوم) را ديده‌اي؟ پيرمرد ريش سفيد گفت اي امير بزرگوار من يكبار به (بيزان تيوم) رفته‌ام و آن شهر آن‌قدر بزرگ است كه ده شهر چون حلب در آن‌جا مي‌گيرد و آن‌قدر ثروت دارد كه هزار قارون در آن بسر مي‌برد و دو هزار سال است كه ثروت تمام كفار در آن انباشته شده و مردم شهر آن‌قدر غني هستند كه حتي باربران در ظرف نقره يا طلا غذا مي‌خورند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 359
(توضيح- فيض الدين عاملي شايد بدون سوء نيت اغراق مي‌گفت و سكنه شهري كه نيم قرن بعد موسوم به استانبول گرديد ثروت داشتند ولي نه بآن اندازه- مارسل بريون) تو اگر بيزان تيوم را بتصرف درآوري نه فقط يك خدمت بزرك باسلام خواهي كرد و سراسر سكنه كافرستان، مسلمان خواهند شد بلكه آن‌قدر زروسيم و گوهر نصيب تو مي‌شود كه اگر بازماندگانت هزار سال آن ثروت را خرج كنند بانتها نخواهد رسيد. گفتم من اسم (بيزان تيوم) را شنيده‌ام و گويا كنار دريا قرار گرفته است.
اما مسجد جمعه حلب گفت بلي كنار دريا است و از تمام جهان كشتي‌ها بآن‌جا مي‌آيند و اگر تو (بيزان تيوم) را ببيني مشاهده ميكني كه آن‌قدر كشتي در آن‌جا هست كه هرگاه چند روز با قايق از وسط كشتي‌ها عبور نمائي بانتهاي آن نخواهي رسيده. پرسيدم اسم سلطان آنجا چيست؟
امام مسجد جمعه گفت سلطان آن‌جا را بنام (بلاخرنه) مي‌خوانند (امام مسجد جمعه حلب اشتباه كرد و تيمور لنگ را مشتبه نمود (بلاخرنه) اسم كاخي بود كه سلاطين (بيزان تيوم) در آن زندگي ميكردند مثل اينكه امروز رئيس جمهوري فرانسه در كاخ (اليره) زندگي ميكند و البته (اليزه) اسم روساي جمهوري فرانسه نيست- مارسل بريون)
پرسيدم از اينجا تا (بيزان تيوم) چقدر راه است؟ فيض الدين عاملي گفت راه (بيزان تيوم) طولاني است ولي نه براي اميري چون تو كه از سمرقند باين‌جا آمده است اما در سر راه تو سرزمين روم (كشور كنوني تركيه- مترجم) قرار دارد و اول بايد از روم عبور كني تا بعد به (بيزان تيوم) برسي و روزيكه تو كشور (بيزان تيوم) را بگيري تمام سكنه كافرستان مسلمان مي‌شوند و از آن ببعد تو پادشاه سراسر جهان خواهي شد و غير از تو در تمام دنيا پادشاهي وجود نخواهد داشت. پرسيدم آيا (بيزان تيوم) داراي حصار هم هست؟
فيض الدين عاملي گفت سه حصار دارد هر سه از سنگ و كسي كه از حصار اول بگذرد بحصار دوم مي‌رسد و آنگاه مقابل ديوار سوم قرار مي‌گيرد و ديگر اينكه اطرافش آب است و كسيكه ميخواهد آن‌جا را تصرف كند بايد از آب بگذرد، گفتم اي مرد روحاني من چون كار دارم نميتوانم بيش از اين با تو صحبت كنم و بخاطر تو از غارت خانه‌ها و دكان‌هاي شهر و اسارت زن‌ها و مردهاي جوان خودداري ميكنم.
ولي سكنه شهر بايد قسمتي از هزينه قشون مرا تا وقتي كه در اينجا هستم بپردازند و و قسمت ديگر هزينه را از اموال طغرل بولاك تأمين خواهم كرد. فيض الدين عاملي پرسيد اي امير بزرگوار با او چه خواهي كرد. گفتم از قتل طغرل بولاك صرفنظر ميكنم ولي اموالش را ضبط خواهم نمود و چون با من جنگيده از ضبط اموال نميتوانم صرفنظر نمايم. امام مسجد جمعه گفت اي امير بزرگوار، آنچه را كه سكنه بايد بابت هزينه قشون تو بپردازند تعيين كن تا بعد من از آنها بگيرم و سربازان قشون تو براي دريافت خراج بمردم مراجعه نكنند.
گفتم سكنه حلب بايد پانصد هزار مثقال زر يا معادل آن بمن بدهند. فيض الدين عاملي گفت اي امير مردم اين شهر اين اندازه ثروت ندارند و نميتوانند پانصد هزار مثقال زر يا معادل آن بپردازند آيا فكر كرده‌اي پانصد هزار مثقال زر چقدر ثروت است.
گفتم اي مرد نيكو فطرت آيا تو فكر كرده‌اي خسارتي كه جنگ اين شهر بر من وارد آورد چقدر ميشود و آيا فكر كردي كه صدها نفر از سربازان من در اين جنگ كشته شده‌اند؟ و آيا
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 360
ميداني من براي هر سرباز كه در جنگ كشته ميشود بايد مبلغي غرامت بيازماندگانش بدهم. اگر سكنه اين شهر با من نمي‌جنگيدند و سربازان من كشته نمي‌شدند، من مجبور نبودم ببازماندگان آنها غرامت بدهم. پيرمرد سر بزير افكند و گفت من سعي ميكنم كه سرانه از سكنه شهر براي تو خراج بگيرم و از توانگران ميخواهم كه خراج افراد بي‌بضاعت را بدهند.
من از مسجد جمعه خارج شدم و بكارهائي كه بعد از تصرف هر شهر براي يك سردار فاتح پيش ميآيد پرداختم. در همان روز تمام اموال طغرل بولاك از جمله خزانه او را كه مقداري زر و سيم در آن بود ضبط كردم و بدستور من قشون از شهر خارج شد و فقط عده‌اي كه براي حفظ نظم ضرورت داشت در حلب باقي ماند. شيخ فيض الدين عاملي مسجد جمعه را مركز جمع‌آوري خراج كرد و بهر نسبت كه زروسيم جمع‌آوري مينمود و بگماشتگان من تحويل ميداد قبض رسيد ميگرفت تا اين‌كه در خصوص حساب اشتباهي روي ندهد و جمع‌آوري خراجي كه سكنه شهر ميبايد تأديه نمايند مدت پنج روز طول كشيد ولي بيش از چهارصد هزار دينار بدست نيامد.
بعد از اين‌كه باج شهر حلب گرفته شد از شيخ فيض الدين عاملي امام جمعه شهر حلب براي صرف طعام دعوت كردم و بعد از اين‌كه غذا صرف شد او شمه‌اي از هواي خوب شهر دمشق صحبت كرد.
(لانگلس- مورخ و مترجم فرانسوي در مقدمه كتاب شرح حال تيمور لنگ بقلم خود او بزبان فرانسوي ميگويد كه شيخ فيض الدين عاملي، از روي عمد راجع بدمشق صحبت كرد كه تيمور لنگ را از حلب دور نمايد و بجانب دمشق بفرستد- مارسل بريون)
گفت اي امير در زمين، شهري وجود ندارد كه بهار آن از بهار دمشق زيباتر باشد. از پانزده روز به آغاز (حمل) مانده هواي دمشق از بوي عطر گل‌ها معطر مي‌شود و وقتي قدم از شهر بيرون ميگذاري بهر طرف كه نظر ميافكني سبزه و گل مي‌بيني و صداي پرندگان را مي‌شنوي در دمشق رودخانه‌اي جاري است كه باسم (برده) خوانده مي‌شود و در آغاز بهار كنار آن رودخانه، در دو طرف تا چشم كار ميكند گل‌هاي سفيد و قرمز درخت‌هاي بادام و زردآلو و گيلاس و شفتالو ديده مي‌شود پرسيدم آيا دمشق از حلب كوچكتر نيست؟ امام مسجد جمعه گفت بلي اي امير، دمشق از اين شهر كوچكتر مي‌باشد اما خيلي زيبا است و در فصل بهار اگر تو دمشق را از بالاي بلندي ببيني مثل اين است كه قطعات جواهر و فيروزه را در وسط يك باغ بزرگ تماشا ميكني و آن جواهر و فيروزه كاخ‌ها و مسجدهاي دمشق است.
گفتم يا شيخ شنيده‌ام كه سكنه دمشق نصراني بوده‌اند. امام مسجد جمعه حلب گفت بلي اي امير و (پولس) رسول در پانصد سال قبل از هجرت پيغمبر ما وارد دمشق شد و سكنه آن شهر را نصراني كرد و در آنجا يك كليسا ساخت. (پولس رسول- همان است كه ما مسيحيان او را (سن پل) مي‌خوانيم و (سن پل) در قرن اول ميلادي وارد دمشق گرديد و مردم را دعوت بدين مسيح كرد و سكنه دمشق مسيحي شدند و مسلمين در گذشته ما مسيحيان را نصراني مي‌خواندند زيرا پيغمبر ما مسيح در شهر (نصره) يا (ناصره) واقع در فلسطين بزرگ شد و او را نصراني (اهل ناصره) لقب دادند- مارسل بريون) و آن كليسا، اولين كليسا مي‌باشد كه بدست مسلمين مبدل بمسجد گرديد.
من گفتم در چه موقع مسلمانها آن كليسا را مسجد كردند؟ شيخ فيض الدين عاملي گفت بعد از اين‌كه هفده سال از هجرت پيغمبر ما (ص) گذشت عمر بن الخطاب خليفه دوم تصميم گرفت كه شام را تصرف كند و عمروعاص را بفرماندهي يك قشون به شام فرستاد و (عمروعاص) دمشق را تصرف
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 361
كرد و براي خليفه دوم پيغام فرستاد كه بدمشق بيايد. در روزي كه ميبايد خليفه دوم وارد دمشق شود تمام بزرگان شهر با (عمروعاص) از آنجا خارج شدند كه به پيشواز خليفه بروند ولي اثري از موكب خليفه نديدند. بعد از چندي مشاهده كردند كه مردي سياه چهره، سوار بر يك شتر نزديك مي‌شود و مردي بلند قامت و سفيد چهره عنان شتر را بدوش گرفته است و آن را مي‌كشد (عمروعاص) گفت خليفه مسلمين آمد بزرگان دمشق با شگفت پرسيدند آيا خليفه مسلمين آن مرد سياه‌چهره مي‌باشد كه بر شتر نشسته است؟ (عمروعاص) گفت نه، و او غلام خليفه مي‌باشد و خليفه آن است كه عنان شتر را مي‌كشد. حيرت بزرگان دمشق زيادتر شد و گفتند اين چه نوع زمامدار است كه خود پياده ميرود و غلامش سوار شتر مي‌شود (عمروعاص) گفت در اسلام همه برابرند و بين سفيدپوست و سياه‌پوست و مولي و غلام تفاوت وجود ندارد و رسم خليفه اينست كه براي رعايت مساوات و عدالت در سفرها، يك فرسنگ خود سوار شتر مي‌شود و عنان آنرا بدست غلامش ميدهد و فرسنگ ديگر غلامش را سوار شتر مينمايد و خود عنان شتر را بدوش ميگيرد و مي‌كشد.
بزرگان دمشق گفتند ديني كه اين اندازه عدالت و مساوات در آن حكمفرما باشد دين بر حق است و همانجا مسلمان شدند و خليفه دوم بعد از اين‌كه وارد دمشق شد بطرف كليسائي كه (پولس) رسول در آن شهر بنا كرده بود رفت و گفت اين كليسا بنام خداوند از امروز مسجد مسلمين مي‌شود و آنگاه قدم به كليسا گذاشت، و رو به كعبه ايستاد و مسلمانها كه حضور داشتند باو اقتداء كردند و نماز خواندند. بنابراين كليساي دمشق اولين كليسا مي‌باشد كه بدست مسلمين مبدل به مسجد شد و براي اولين بار مسلمانها در يك كليسا كه مسجد شده بود نماز جماعت خواندند.
گفتم آيا آن كليسا كه مسجد شد امروز هست؟ شيخ فيض الدين عاملي گفت بلي اي امير، اما بناي كليسا خيلي تغيير كرده چون بعد از اين‌كه دمشق پايتخت خلفاي اموي شد آنها كليساي مزبور را توسعه دادند و خانه‌هاي اطراف كليسا را خريداري كردند و ويران نمودند تا اين‌كه زمين آنها منضم بزمين مسجد شود ولي مقامي كه خليفه دوم در آنجا نماز گذاشت هنوز هست و آن مسجد نيز تا امروز باسم مسجد عمر خوانده ميشود.
گفتم من بايد بروم و در آن مسجد نماز بخوانم و در همان مقام رو به كعبه بايستم و حمد خدا را بجا بياورم. شيخ فيض الدين عاملي گفت اي امير، چون تو نسبت بمن محبت داري بمن نيرو داده‌اي كه جسارت كنم و بتو دو اندرز بدهم. پرسيدم اندرزهاي تو چيست؟ امام مسجد جمعه حلب گفت اندرز اولي من اين است كه اگر ميخواهي بسوي دمشق كه در طرف جنوب واقع شده است بروي طوري برو، كه در فصل بهار بدمشق برسي زيرا در آن فصل، دمشق از هر موقع زيبا تر و روح‌پرورتر است. ديگر اينكه براي سلطان دمشق هديه بفرست و دوستانه وارد دمشق شو پرسيدم سلطان دمشق كيست؟ امام مسجد جمعه گفت سلطان دمشق همان سلطان (روم) است و آنقدر قدرت دارد كه مردم از شنيدن نامش بلرزه درميآيند.
گفتم وقتي من ميخواستم به حلب بيايم بمن گفتند كه طغرل بولاك سلطان حلب مردي است تنومند مانند يك ديو، و تو را زير بغل خود ميگيرد ولي بطوريكه ديدي من بر آن مرد تنومند غلبه كردم و اينك طغرل بولاك در ارك اين شهر محبوس من مي‌باشد.
شيخ فيض الدين عاملي گفت اي امير، پادشاه (روم) باسم (ايلدرم- بايزيد) مردي ديگر است و براستي ايلدرم (يعني رعد يا صاعقه- مترجم) مي‌باشد و دمشق و تمام كشورهاي واقع در
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 362
ساحل درياي (روم) از اوست (مقصود از كشورهاي واقع در ساحل درياي روم. كشور كنوني (لبنان) و كشور (لاذقيه) است كه كشور اخير اكنون جزو سوريه بشمار ميآيد- مارسل بريون) و تو اگر بخواهي بدون اجازه و موافقت سلطان (روم) وارد دمشق شوي بايد با (ايلدرم- بايزيد) بجنگي گفتم با او خواهم جنگيد.
امام مسجد جمعه حلب گفت تو چون يك امير بزرگوار و بافتوت هستي، از روي خير- خواهي بتو اندرز ميدهم كه اين كار را نكن زيرا حاصلي جز پشيماني ندارد. گفتم يا شيخ مگر تو بمن نميگفتي كه به بيزان تيوم (يعني استانبول- مترجم) بروم و ثروت دو هزار ساله كفار را كه در آنجا انباشته شده بدست بياورم و كافران را مسلمان كنم. امام مسجد جمعه گفت چرا اي امير گفتم آيا براي رفتن به (بيزان تيوم) راهي جز كشور (روم) هست؟ تا من از (روم) عبور نكنم نميتوانم به (بيزان تيوم) بروم و براي عبور از (روم) نيز بايد با (ايلدرم- بايزيد) خيلي توانگر است و بسيار دلير ميباشد و مي‌تواند يك قشون بزرگ را بسيج كند و ضربت شمشير خود او، يك شتر را دو نيم مي‌نمايد گفتم آيا تو ديدي كه ضربت شمشير او، يك شتر را دو نيم كرد؟ امام مسجد جمعه گفت نه، ولي اين موضوع را شنيدم. پرسيدم از كه شنيده‌اي جواب داد از مردم گفتم آيا ميخواهي بگوئي كه اين موضوع را از عوام الناس شنيدي؟ امام مسجد جمعه گفت بلي اي امير.
گفتم بقول عوام نميتوان اعتماد كرد چون وقتي ميخواهند از يكنفر وصف كنند اوهام، بيش از واقعيت‌ها، در حرفشان دخالت دارد.
حتي اگر من يقين داشته باشم كه (ايلدرم- بايزيد) ميتواند با يك ضربت شمشير يك شتر را بدونيم كند، ميل دارم كه با او نبرد كنم ولو آن مرد با يك ضربت شمشير مرا بدونيم نمايد.
شيخ فيض الدين عاملي گفت اي امير بزرگوار چون اراده تو چنين است ديگر من نمي- توانم اندرزي بتو بدهم.
گفتم شنيده‌ام كه در دمشق، دانشمنداني بزرك زندگي مي‌كنند آيا اين شايعه حقيقت دارد امام مسجد جمعه گفت بلي اي امير. گفتم نام آنها را ببر. امام مسجد جمعه گفت يكي از آنها (عربشاه) است پرسيدم (عربشاه) در چه علوم دست دارد؟ امام مسجد جمعه گفت او در تمام علوم دست دارد و زبان سرياني هم ميداند (سرياني يعني زبان قديم مردم سوريه (شام)- مترجم)
گفتم من از آن زبان شنيده‌ام ولي تا امروز نديده‌ام كسي بزبان سرياني تكلم نمايد و بنويسد امام مسجد جمعه گفت اگر روزي بدمشق رفتي و عربشاه را ديدي زبان سرياني را خواهي شنيد و عربشاه مردي است كه تاكنون كسي نتوانسته سئوالي از او بكند كه وي از عهده جواب دادن برنيايد مگر سئوالاتي كه جواب ندارد عربشاه در تمام علوم علامه است و ما در دهر، بندرت فرزندي چون او، ميزايد و ميپروراند دانشمند ديگر نظام الدين شامي است كه او را ملقب به (افصح المشرقين و المغربين) كرده‌اند و در اين عصر، فصيحي مانند او در جهان وجود ندارد. اين دو نفر در دمشق از دانشمندان ديگر برجسته‌تر هستند و عربشاه در اين موقع ساكن دمشق ميباشد ولي يقين ندارم كه نظام الدين شامي آنجا سكونت دارد يا بسفر رفته است.
گفتم يا شيخ من قصد دارم كه از حلب بروم زيرا ادامه توقف من در اين شهر براي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 363
قشونم خطرناك مي‌باشد. (طغرل بولاك) نتوانست مرا شكست بدهد ولي زن‌هاي زيباي اين شهر مرا وادار بفرار ميكنند من خود از زن‌هاي زيبا بيم ندارم زيرا عمر من بمرحله‌اي رسيده كه مرد از زن‌هاي زيبا ميگريزد نه از آن جهت كه بيم دارد زيبارويان او را تنبل و تن‌پرور كنند بلكه بدان مناسبت كه نسبت بزن‌هاي جوان و زيبا تمايل ندارد. اما سربازان قشون من جوان هستند و زن‌هاي اين شهر، بسيار زيبا، و اگر توقف من در حلب ادامه پيدا كند بيم آن مي- رود كه تمام سربازانم حماسه جنگجوئي را از دست بدهند و در كنار زرها مانند آنها شوند. اينك كه ميخواهم از اين شهر بروم ميل دارم كه تو از من درخواستي بكني تا اينكه تقاضا و خواهش تو را اجابت نمايم زيرا تاكنون تو براي خود از من چيزي نخواسته‌اي؟
امام مسجد حلب گفت اي امير بزرگوار اينك كه ميخواهي نسبت بمن كرم كني باز من براي خود از تو چيزي نميخواهم و مساعدت تو را بسوي طلاب مدرسه (عبيد) در اين شهر جلب ميكنم و مدرسين و طلاب اين مدرسه مدت دو سال است كه وظيفه خود را دريافت نكرده‌اند و با كمال عسرت بسر ميبرند و اگر تو وظيفه آنها را بپردازي از عسرت رهائي خواهند يافت. پرسيدم طلاب مدرسه (عبيد) چند نفر هستند؟
امام مسجد جمعه جواب داد يكصد و پانزده نفر، گفتم وظيفه هر طلبه در سال چقدر است جواب داد بيست مثقال طلا. پرسيدم وظيفه يك مدرس در سال چقدر مي‌باشد؟ وي گفت چهل مثقال طلا. من صندوقدار خود را احضار كردم و دستور دادم كه سه هزار مثقال زر مسكوك به شيخ فيض الدين عاملي تاديه كند كه خود او وظيفه مدرسين و طلاب (عبيد) را بآنها برساند و بافسران خود گفتم كه بامداد روز ديگر از حلب حركت خواهيم كرد.
عصر آن روز (طغرل بولاك) را احضار نمودم و باو گفتم من از حلب ميروم و تو را با خود ميبرم اما نه براي اينكه تو را بيازارم. من بتو وعده داده‌ام كه در امان خواهي بود و بوعده‌ام وفا خواهم كرد. ليكن جنگ من در شام تمام نشده و اگر تو را در اينجا بگذارم و بروم از عقب خود آسوده خاطر نخواهم بود. لذا تو را با خود ميبرم تا از عقب خويش آسوده باشم و براي اين كه اطمينان حاصل كني كه قصد آزار تو را ندارم پسرت را سلطان حلب ميكنم و همينكه جنك شام تمام شد و من خواستم از اين كشور بروم تو را آزاد خواهم كرد و پسرت مكلف خواهد بود كه از سلطنت كناره نمايد و تو بجايش بر تخت بنشيني و اگر پسر تو در آن موقع نخواست از سلطنت كناره كند من او را تأديب خواهم نمود.
مسافرت من بدمشق بدو علت بطول انجاميد اول بمناسبت اين‌كه در راه چند مرتبه با قبايل محلي جنگيدم و دوم بمناسبت فرا رسيدن زمستان و من مجبور شدم كه در منطقه كوهستاني توقف نمايم چون اگر براه ادامه ميدادم تمام مردان و اسب‌هاي ما معدوم مي‌شدند و انسان هرقدر دلير و با استقامت باشد نميتواند در قبال مشيت خداوند مقاومت نمايد و سرما و گرما از مقدرات خداوند مي‌باشد و اختيارش از دست بشر بيرون است.
وقتي بسرزميني رسيدم كه رودخانه (برده) در آن جاري بود و سواد شهر دمشق از دور ديده مي‌شد پرندگان خوانندگي مي‌كردند و در دو طرف رودخانه درخت‌هاي بادام و زردآلو و اشجار ديگر گل كرده بود، اگر فرصت ميداشتم آنقدر كنار آن رودخانه اتراق ميكردم تا اين‌كه فصل بهار منقضي شود. اما نه من فرصت داشتم كه ايام بهار را كنار رودخانه برده بگذرانم و نه (قوتول
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 364
حمزه) حاكم دمشق به من فرصت استراحت داد.
هنگامي كه دو سه فرسنگ با دمشق فاصله داشتم (قوتول- حمزه) با ارابه‌هاي جنگي خود بمن حمله‌ور شد (قوتول- حمزه) رومي بود (يعني اهل تركيه كنوني) و از صاحب‌منصبان (ايلدرم بايزيد) بشمار مي‌آمد و از حيث جثه شبيه بود به اكثر رومي‌ها و قامتي متوسط و شانه‌هائي پهن داشت من تا آن موقع رومي‌ها را (يعني ترك‌هاي تركيه را- نويسنده) نديده بودم و بعد از اين‌كه وارد روم شدم و آنها را ديدم متوجه گرديدم كه بين روميها مردان بلندقامت نادر است و اكثر آنها متوسط القامه هستند و در عوض شانه‌هائي پهن دارند و قوي مي‌باشند (قوتول- حمزه) پنجاه ساله بنظر ميرسيد و يك عمامه بزرك بر سر داشت و اولين بار كه من او را ديدم حيرت كردم چگونه با آن عمامه بزرك مي‌تواند بجنگد و شنيده بودم اولين قوم كه ارابه جنگي بكار برده‌اند روميها بودند.
(اولين ملت كه ارابه جنگي بكار برد قوم (هاتي) بود كه اجداد سكنه كنوني تركيه بشمار مي‌آمدند و در آسياي صغير ميزيستند و اولين ملت هم كه موفق باستخراج و ذوب آهن شد اجداد سكنه امروزي تركيه بودند و ارابه‌هاي جنگي خود را با آهن مجهز ميكردند- مارسل- بريون)
قبل از آنها كسي ارابه جنگي نساخت و بكار نبرد. در آن صورت عجب نبود كه (قوتول- حمزه) حاكم دمشق با ارابه جنگي بميدان كارزار بيايد. جلوي ارابه‌هاي جنگي (قوتول- حمزه) يعني جلوي مال‌بند اسب‌ها چيزي نصب شده بود مانند داس و خيلي تيز و بين مال‌بند و داس يك ذرع فاصله وجود داشت و وقتي اسب‌هاي ارابه را با سرعت بحركت درمي‌آوردند يك سلاح مؤثر مي‌شد. هر ارابه داراي چهار اسب بود و دو اسب آن را بشكل (ديشلي) بسته بودند و دو اسب ديگر را بشكل (يان)
(ديشلي) از كلمه تركي ديش بمعناي دندان، بدو اسب اطلاق مي‌شد كه به مال‌بند بسته مي‌شد و (يان) كه تركي و بمعناي كنار يا حاشيه است بدو اسب اطلاق ميگرديد كه در منتها اليه راست و چپ بسته مي‌شدند- مارسل بريون)
(واسلنگه) ها يعني چرم‌هائي كه بدان وسيله اسب‌ها را با ارابه مي‌بستند داراي زنجير بود تا اين‌كه نتوانند با شمشير آن چرم‌ها را قطع نمايند. هر ارابه داراي يك جان‌پناه از چوب بود و رانندگان در عقب آن جان‌پناه قرار ميگرفتند بطوري كه نه سنگ فلاخن بآنها اصابت ميكرد نه تير. روزي كه ما مورد حمله ارابه‌هاي (قوتول- حمزه) قرار گرفتيم من ندانستم كه چند ارابه بما حمله كرد ولي بعد دريافتم كه پانصد ارابه جنگي به ما حمله‌ور شدند ارابه‌ها در دو صف بما حمله‌ور گرديدند و در صف اول نيمي از آنها و در صف دوم نيمي ديگر بسوي ما آمدند.
حركت ارابه‌ها بسوي ما آهسته بود و پيش‌بيني نمي‌شد كه براي ما زيان بسيار خواهد داشت.
ولي وقتي بما نزديك شدند، يك‌مرتبه سرعت گرفتند و آنقدر سريع آمدند كه امكان هر گونه اقدام براي جلوگيري از آنها، غيرممكن شد.
من بكلي غافلگير شدم و نتوانستم براي جلوگيري از حمله ارابه‌ها چاره‌اي بينديشم.
ارابه‌ها بسرعت باد وارد صفوف قشون من (كه بدفعات گفتم همه سوار هستند) شدند و اسبها و مردان را غلطانيدند و طوري حمله آنها خطرناك و شديد بود كه من فرمان عقب‌نشيني را صادر كردم و دستور دادم كه سواران با سرعت خود را از ميدان جنگ دور كنند و بسوي قصبه (آوك) نزديك دمشق بروند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 365
حمله ارابه‌هاي جنگي (قوتول حمزه) آنقدر شديد بود كه من متوجه شدم اگر صف دوم ارابه‌ها بما برسد قشون من طوري آسيب خواهند ديد كه چاره‌اي جز مراجعت از شام ندارم.
اي كه نوشته مرا از نظر ميگذراني، ممكن است بخود بگوئي در آن روز كه دومين روز از برج حمل بود من ترسيدم و از وحشت فرار نمودم. ولي من در آن روز براي خود گرفتار بيم نشدم زيرا كه خويش را آزموده‌ام و در ميدان جنگ، هيچگاه گرفتار ترس نمي‌شوم.
من از روزي كه در سن بيست و يك سالگي و در سال 757 هجري در منطقه (كورولتائي) هنگام شكار جرگه، مورد حمله پنجاه نفر قرار گرفتم (و چگونگي آن حمله را در آغاز سرنوشت خود نوشتم) تا امروز كه با دست چپ مشغول نوشتن اين واقعه هستم، در جنگ نترسيدم و بيم از مرگ در ميدان كارزار، براي من غيرقابل ادراك است.
اما يك سردار جنگي مسئول قشون خود نيز هست و نبايد آن را بدون فايده بكشتن بدهد. سرباز را وقتي بايد بكشتن داد كه احتمال تحصيل پيروزي قوي يا با احتمال غلبه خصم، متساوي باشد. و وقتي بدانند كه احتمال فتح وجود ندارد نبايد سربازان را قتل عام نمود آنهم در كشوري كه وسيله تجديد سربازان وجود ندارد. من در شام نميتوانستم حتي يك سرباز اجير كنم و اگر كساني حاضر مي‌شدند كه وارد قشون من گردند من بآنها اعتماد نداشتم.
اين بود كه براي حفظ قشون خود فرمان عقب‌نشيني دادم و سربازان من چهار نعل بسوي قصبه (آوك) عقب‌نشيني كردند و قصبه (آوك) نزديك دمشق از لحاظ ساختن كوزه‌هاي ظريف مشهور است. در نزديكي قصبه مزبور صفوف قشون خود را مرتب كردم چون ممكن بود كه خصم بيايد و باز بما حمله‌ور شود. بافسران سپردم اگر ارابه‌هاي (قوتول حمزه) (كه هنوز خودش را نديده ولي اسمش را شنيده بودم) نمايان شدند به سربازان دستور عقب‌نشيني بدهند زيرا مصاف دادن سربازان ما با آن ارابه‌ها خودكشي است. اما ديده‌بان‌هاي من كه مراقب اطراف بودند گفتند اثري از ارابه‌هاي خصم ديده نمي‌شود و معلوم شد كه (قوتول- حمزه) نخواسته است تا قصبه (آوك) ما را تعقيب نمايد.
شب در اردوگاه واقع در خارج قصبه (آوك) شوراي جنگي آراستم و بافسران كه در شوري حضور بهم رسانيده بودند گفتم كه براي جلوگيري از ارابه‌هاي (قوتول- حمزه) چاره بينديشيد همه ميدانستيم براي ايكه ارابه‌ها را از حركت بياندازيم ميبايد اسبها را بقتل برسانيم ولي معلوم نبود بچه وسيله بايد آنها را كشت يك مرتبه (اتابيك) افسر من كه لله (شاهرخ) پسرم بود گفت براي چه از وسيله‌اي كه در جنگ با (ابدال كلزائي) مورد استفاده قرار گرفت استفاده نكنيم.
بخودم گفتم يا للعجب .... چرا من در فكر باروت نبودم و بكار بردن آن را فراموش كردم.
در واقع تنها چيزي كه مي‌توانست اسب ارابه‌ها را از حركت بازبدارد باروت بود ولي در آن موقع ما بقدر كافي پوست حيوان و چرم نداشتيم تا اين‌كه باروت را در آن‌جا بدهيم و بوسيله فتيله مشتعل نمائيم. (اتابيك) كه در تمام جنگها با من بود گفت در اين قصبه كه مركز كوزه‌سازي مي‌باشد كوزه بمقدار زياد يافت مي‌شود و آيا نميتوان باروت را در كوزه جا داد؟
گفتم آزمايش مي‌كنيم تا ببينيم كه آيا مي‌توان باروت را در كوزه جا داد و آتش زد يا نه؟
همان شب دستور دادم چند كوز را پر از باروت كردند و سرش را بستند و يك فتيله بباروت
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 366
متصل نمودند و بعد از آتش‌زدن فتيله، كوزه را پرتاب كردند و كوزه، با صدائي كه سامعه را آزار ميداد تركيد.
آن شب من از شادي نتوانستم بخوابم زيرا متوجه شدم كه وسيله‌اي براي خنثي كردن اثر حمله ارابه‌هاي (قوتول- حمزه) يافته‌ام و بامداد گفتم كه مقداري كوزه از قصبه خريداري كنند و آنها را پر از باروت نمايند.
چون روز قبل حاكم دمشق ارابه‌هاي خود را دو صف كرده بود من هم كوزه‌اندازان خود را بدو دسته تقسيم نمودم. هر كوزه‌انداز داراي خودجيني بزرك روي اسب بود پر از كوزه و به كوزه‌اندازان سپردم كه بايد كوزه‌هاي خود را طوري پرتاب نمايند كه روي اسب بيفتد و در آنجا محترق شود. آنگاه قشون را بسوي دمشق بحركت درآوردم و ترديدي نداشتم كه ديده- بانهاي خصم نزديك شدن ما را مي‌بينند.
در آن روز، ارابه‌هاي (قوتول حمزه) كنار رودخانه (برده) و در همان منطقه كه روز قبل مورد حمله قرار گرفتيم بما حمله‌ور شدند. كوزه‌اندازان ما بدون اين‌كه در فكر حفظ جان خود باشند به ارابه‌ها نزديك شدند و فتيله‌ها را آتش زدند و كوزه‌ها را بسوي اسب ارابه‌ها پرتاب نمودند.
نتيجه احتراق باروت بيش از اندازه انتظار من شد زيرا نه فقط اسب ارابه‌ها در دم بقتل ميرسيدند يا طوري مجروح مي‌شدند كه نميتوانستند راه بروند بلكه صداهاي وحشت‌آور احتراق كوزه‌ها خصم را طوري ترسانيد كه حركت ارابه‌ها متوقف گرديد و ديدم كه بعد از آن ارابه‌ها عنان اسب‌ها را برگردانيدند و مراجعت كردند.
در آن روز، صف دوم ارابه‌ها وارد جنگ نشد بلكه قبل از شركت در جنك مراجعت كرد و من فرمان تعقيب خصم را صادر نمودم. ارابه‌ها طوري ميگريختند كه ما نتوانستيم خود را به آنها برسانيم و همه وارد شهر دمشق شدند و مدافعين دروازه‌هاي شهر را بستند. قبل از اين كه ارابه‌هاي جنگي عنان برگردانند و بسوي شهر بگريزند من متوجه شدم كه يكي از كوزه اندازان ما بجاي اين‌كه كوزه را با دست پرتاب كند با فلاخن پرتاب مي‌نمايد.
من متوجه شدم كه كعب فلاخن آن مرد، وسيع‌تر از كعب فلاخن‌هاي عادي مي‌باشد و بهمين جهت كوزه در آن‌جا ميگيرد قبل از اين‌كه مبادرت به تعقيب ارابه‌هاي خصم كنم آن مرد را احضار كردم و از او پرسيدم كه بتو دستور داد كه كوزه را با فلاخن پرتاب كني؟
آن مرد گفت من ديدم كه اين كوزه‌ها كوچك است و فكر كردم همانطور كه سنگ را با فلاخن پرتاب مي‌كنند اين كوزه‌ها را مي‌توان با فلاخن پرتاب كرد.
فلاخن او را از دستش گرفتم و مشاهده كردم كه كعب فلاخن را عوض كرده و يك كعب وسيع براي فلاخن خود انتخاب نموده است آن مرد بعد از اين‌كه كوزه كوچك را در كعب فلاخن مينهاد فلاخن را دور سر مي‌چرخانيد و آنگاه كوزه را كه فتيله آن مشتعل بود پرتاب ميكرد و كوزه درست در همان‌جا كه بايد فرود بيايد فرود مي‌آمد.
من در روزهاي بعد دستور دادم كه بوسيله فلاخن كوزه را بشهر دمشق پرتاب نمايند اما سه نفر از كوزه‌اندازان ما بر اثر احتراق باروت بقتل رسيدند و علاوه بر سوختگي قطعات كوزه در سر و صورت و سينه و شكم آنها فرو رفت. كشته شدن آن سه نفر بما آموخت كساني كه كوزه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 367
را بوسيله فلاخن پرتاب مي‌نمايند بايد زود آنرا پرتاب كنند وگرنه باروت محترق مي‌شود و خود آنها بقتل ميرسند. ما براي احتراز از آن خطر. فتيله‌هاي بلندتر را براي كوزه‌ها انتخاب نموديم و به كوزه‌اندازان گفتم كه بيش از يك و حداكثر دوبار فلاخن را دور سر نگردانند. چون اگر فلاخن را زياد بگردانند فتيله زودتر به انتها ميرسد و باروت محترق مي‌گردد. كوزه اندازان ما طوري در كار خود مهارت پيدا كردند كه سال بعد در جنگي كه بين ما و قشون (ايلدرم بايزيد) در انگوريه درگرفت، حتي يكنفر از كوزه‌اندازان ما از احتراق باروت كشته نشد در صورتي كه همه كوزه‌هاي خود را با فلاخن پرتاب ميكردند.
پيروزي ما در روز سوم برج حمل آن‌قدر جالب توجه بود كه من متوجه شدم خصم نبايد از چگونگي ساختن باروت اطلاع حاصل كند زيرا اگر بتواند باروت را بسازد او هم عليه ما باروت بكار خواهد برد و ديگر ما انحصار استفاده از باروت را در جنگ، در دست نخواهيم داشت در آن روز دمشق را محاصره كرديم و روز بعد كه چهارم برج حمل بود اقامت ما صرف تهيه وسائل محاصره و بافتن كعب وسيع براي فلاخن‌اندازان شد تا اين‌كه تمام آنها بتوانند بجاي سنگ كوزه‌هاي پر از باروت را پرتاب نمايند. در همان روز فلاخن‌اندازان ما متوجه شدند كه اگر مقداري سنگريزه در هر كوزه قرار دهند بعد از اينكه كوزه منفجر گرديد نه فقط پاره‌هاي كوزه سبب قتل يا جرح سربازان خصم مي‌شود بلكه سنگ‌ريزه‌ها هم سربازان خصم را از پا درميآورد. درحالي‌كه وسائل محاصره دمشق را فراهم ميكرديم چون موجودي باروت ما كم بود مقداري هم باروت ساختيم تا اينكه هنگام حمله بشهر مورد استفاده قرار بگيرد.
در روز ششم برج جمل چند نامه براي سكنه شهر بوسيله پيكان فرستادم و در نامه‌هاي مزبور گفتم كه اگر سكنه شهر تسليم نشوند تمام مردان را از دم شمشير خواهم گذرانيد و زنان را به سربازانم خواهم بخشيد و اموال سكنه شهر را بنفع خود و افسران و سربازانم تصاحب خواهم كرد.
در آن نامه‌ها گفتم هنگام ورود سربازانم هر مرد و زن كه بمسجد عمر برود از مجازات مصون است و بقتل نخواهد رسيد و اسير نخواهد شد. و هر مرد و زن كه بخانه (نظام الدين شامي) افصح المشرقين و المغربين يا به منزل (؟؟) برود از مجازات مصون خواهد بود.
براي (قوتول حمزه) نيز بوسيله سربازانش كه بالاي حصار دمشق بودند پيغام فرستادم و باو گفتم با اينكه روز دوم حمل با ارابه‌هاي خود بمن حمله كرد و عده‌اي از افسران و سربازان مرا كشت اگر تسليم شود بر جان و مال و خويشاوندان خواهم بخشود اما اگر مقاومت كند بعد از تصرف دمشق او و تمام مردان و خويشاوندش را بقتل خواهم رسانيد و زنان او و خويشاوندانش را باسارت خواهم برد.
بامداد روز هفتم برج حمل حمله ما براي تصرف دمشق شروع شد. فلاخن‌داران ما كوزه‌هاي پر از باروت و سنگريزه را كه فتيله مشتعل داشت سوي سربازان كه بالاي حصار بودند پرتاب مي‌كردند. و همين‌كه كوزه منفجر ميشد سربازان مزبور در پس حصار ناپديد مي‌شدند و ما ميفهميديم كه از پا درآمده‌اند. كوزه‌هاي ما در آن روز بيش از ميزان انتظار مفيد واقع شد و در هر نقطه كه آن كوزه بسوي سربازان مدافع حصار پرتاب ميگرديد، مدافعين از پا درمي‌آمدند و سربازان ما كه از نردبان صعود ميكردند. خود را ببالاي حصار ميرسانيدند. تأثير شگرف كوزه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 368
ها ما را وادار كرد كه عده‌اي از فلاخن‌داران را ببالاي حصار بفرستم تا آنان با پرتاب كردن كوزه راه را بروي سربازان ما بگشايند.
هنوز يك نيزه از روز بهار بالا نيامده بود كه در معابر دمشق جنگ بين سربازان ما و سربازان قوتول حمزه شروع شد و در همان موقع سربازان ما موفق گرديدند كه اولين دروازه شهر را بگشايند و من عده‌اي كثير از سربازان خود را بدرون دمشق فرستادم و غوغا از شهر بگوش رسيد.
جنگ دمشق، بعد از اينكه ما بشهر حمله كرديم از بامداد روز هفتم تا ظهر روز نهم بهار بطول انجاميد و سربازان قوتول حمزه با كمك مردان شهر كوچه بكوچه و خانه بخانه مقابل ما پايداري كردند.
از بامداد روز هفتم تا ظهر روز نهم كه جنگ ادامه داشت نه من لحظه‌اي استراحت كردم نه افسرانم. اما قسمت‌هائي از سربازان را كه خسته ميشدند از شهر خارج ميكردم و اجازه ميدادم چند ساعت استراحت نمايند و بجاي آنها سربازان تازه نفس ميفرستادم.
ما براي اينكه نيروي مقاومت خصم را درهم بشكنيم از هر نوع سلاح استفاده ميكرديم ولي هنگام ظهر ذخيره باروت ما تمام شد. تا آنروز من نميدانستم ميزان مصرف باروت در يك جنگ بزرگ خيلي زياد است و پيش‌بيني نمي‌نمودم كه بايد خروارها باروت ساخت تا در كوزه‌ها مورد استفاده قرار بگيرد. ساختن باروت بمناسبت اينكه بايد خشك شود لااقل دو روز طول ميكشيد مشروط بر اينكه روز و شب كار ميكردند و شتاب مي‌نمودند و ما در بحبوحه جنگ دمشق نميتوانستيم باروت را طوري بسازيم كه در آن جنگ مورد استفاده قرار بگيرد و از ظهر روز هفتم برج حمل ديگر در دمشق از طرف ما باروت بكار برده نشد و ما با شمشير و گرز و نيزه و ساير اسلحه جنگي هيشگي خود پيكار ميكرديم.
در بعضي از معابر ما مجبور بوديم كه خانه‌ها را با كلنگ و ديلم ويران كنيم و من امر كردم كه جهت ويران كردن از سكنه قصبات و قراي اطراف شهر بيگاري بگيرند تا اينكه اوقات سربازانم كه بايد پيكار كنند صرف ويران كردن خانه‌ها نشود و گفتم كه هركس را موقع بيگاري كردن سستي بخرج داد يا براي مساعدت سكنه دمشق از ويران كردن خانه‌ها خودداري كرد بقتل برسانند.
در شب هشتم برج حمل آنقدر آتش از جنگ در شهر افروخته شد كه دمشق، چون روز، روشن گرديد و سربازان ما همه جا را ميديدند اما دود حريق‌ها انسان را اذيت ميكرد و توليد سرفه و تنگي نفس مينمود. در شب هشتم حمل، جنگ در روشنائي حريق‌ها تا صبح ادامه داشت و آن شب من چند مرتبه بشهر رفتم تا وضع جنگ را ببينم و بافسران خود گفتم كه جنگ بايد آنقدر ادامه پيدا كند تا قوتول حمزه تسليم شود ولو بر اثر ادامه جنگ در سراسر دمشق يك ذي- حيات زنده نماند. من ميدانستم خصم من مردي است قوي و اگر باو مجال بدهم، خود را تقويت خواهد كرد. و از (ايلدرم بايزيد) كمك خواهد خواست و تصرف دمشق از من متعذر خواهد شد وقتي بامداد روز هشتم برج حمل دميد قشون من بطور كامل بر قسمتي از شهر مسلط شده بود اما قوتول حمزه قسمت‌هاي شمالي و شمال غربي شهر را در دست داشت.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 369
صبح روز هشتم حمل وقتي سوار بر اسب وارد دمشق شدم اسب من از روي لاشه‌ها ميگذشت و بين اموات، جسد عده‌اي از زنها ديده ميشد و زنهاي دمشق چون بكمك مردان رفتند كشته شدند.
چون از روز هشتم براي ويران كردن خانه‌هاي دمشق كه سربازان (قوتول حمزه) و سكنه شهر در آن پايداري ميكردند از بيگاري استفاده نموديم و سكنه قصبات و قراي اطراف شهر را بكار واداشتيم، ويران كردن خانه‌ها تسريع گرديد و هرچه روز پيش ميرفت، ما بقسمتي ديگر از شمال شهر دمشق مسلط ميشديم. عصر روز هشتم هنگامي كه مشغول رسيدگي بوضع جنگ بودم به مسجد (عمر) كه پر از جمعيت بود رسيدم و مقابل مسجد مردي كه دستار بر سر و تحت الحنك داشت و داراي ريش‌سفيد و سياه بود بطرف من آمد و اول بزبان عربي و آنگاه بزبان فارسي گفت اي امير بزرگوار ترحم كن. من عنان اسب خود را كشيدم و بزبان عربي از او پرسيدم تو كه هستي آن مرد گفت اي امير بزرگوار من (نظام الدين شامي) هستم كه تو از روي بزرگواري خانه مرا بست قرار دادي و گفتي كه هركس در خانه من باشد از مجازات مصون است. گفتم اينجا كه خانه تو نيست؟ نظام الدين شامي جواب داد نه اي امير، و وضع خانه مرا پسرم مرتب ميكند و خود باينجا آمده‌ام تا وضع مردمي را كه از بيم جان در اين مسجد ازدحام كرده‌اند مرتب كنم.
گفتم بكساني كه در اين مسجد هستند از قول من بگو كه نبايد بيم داشته باشند و من باحترام (عمر) رضي اله عنه تمام كساني را كه در اين مسجد هستند از مجازات معاف كرده‌ام و بطوري كه ميداني، خانه تو و خانه (عرب شاه) نيز بست است و هركس كه در خانه هاي شما باشد از مجازات مصون خواهد بود. نظام الدين شامي گفت اي امير بزرگوار من و تمام كساني كه در اين مسجد و در خانه عربشاه و خانه من ميباشند رهين احسان و ترحم تو هستيم. ولي تو كه اين‌قدر بزرگوار و كريم هستي آيا بهتر آن نيست كه بساير سكنه دمشق ترحم كني و بسربازان خود بگوئي از قتل آنها صرفنظر نمايند.
گفتم مگر تو اطلاع نداري كه سكنه اين شهر بكمك سربازان (قوتول حمزه) با سربازان من ميجنگند و آنها را بهلاكت ميرسانند و چگونه من ميتوانم از قتل كساني كه سربازان مرا بقتل ميرسانند خودداري كنم. نظام الدين شامي گفت اي امير بزرگوار، سكنه اين شهر نميخواهند با تو بجنگند و سربازان تو را بقتل برسانند و (قوتول حمزه) آنها را مجبور بجنگ با تو ميكند. گفتم نتيجه‌اش از لحاظ من، مانند آن است كه سكنه دمشق از روي عمد و بقصد خصومت با من بجنگند و من مجبورم كه براي از بين بردن قوه مقاومت، آنها را بقتل برسانم و اگر تو ميتواني آنها را از ادامه جنگ منصرف نمائي اقدامي كن و از طرف من بآن قسمت از مردم اين شهر كه هنوز مقاومت ميكنند بگو كه هركس سلاح بر زمين بگذارد و تسليم شود از مجازات معاف خواهد گرديد و كشته نخواهد شد.
نظام الدين شامي تا غروب آن روز، چند مرتبه براي آگاه ساختن سكنه دمشق كه هنوز با ما مي‌جنگيدند اقدام كرد و بآنها فهمانيد كه اگر سلاح بر زمين بگذارند و تسليم شوند از مجازات معاف خواهند شد. ولي هربار افسران (قوتول حمزه) جواب دادند كه نخواهند گذاشت كسي تسليم شود و هركس قصد تسليم شدن داشته باشد زنده در آتش خواهد سوخت يا زنده پوستش را خواهند كند. وقتي آفتاب روز هشتم برج حمل غروب كرد ما بر تمام شهر مسلط بوديم جز بر-
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 370
قسمت شمال غربي آن
شب نهم حمل مانند شب قبل در روشنائي حريق‌ها كوچه بكوچه و خانه بخانه جنگيديم افسران و سربازان (قوتول حمزه) تسليم نمي‌شدند و ما تا وقتي آنها را بقتل نميرسانديم نميتوانستيم موضع آنان را اشغال نمائيم و در شب نهم نيز عده‌اي از زن‌ها و اطفال در قسمت شمال شرقي دمشق بقتل رسيدند چونكه در جنگ شركت ميكردند يعني افسران و سربازان (قوتول حمزه) آنها را مجبور بشركت در جنگ ميكردند. بامداد روز نهم در شمال غربي شهر بيش از ده پانزده خانه از جمله يك باغ بزرگ كه (قوتول حمزه) در آن بود باقي نماند (كه بدست ما نيفتاده باشد) براي اينكه جنگ طولاني نشود امر كردم از هشت جهت بآن خانه‌ها و باغ حمله‌ور شوند.
سربازان من اندكي بظهر مانده وارد باغي شدند كه (قوتول حمزه) در آن بود و (قوتول) با شمشير به سربازان من حمله‌ور گرديد ولي بزودي از پا درآمد و سربازانم سرش را بريدند و براي من آوردند. وقتي صداي موذن از مناره مسجد عمر برخاست و هنگام ظهر و موقع نماز را اعلام كرد، جنك دمشق با پيروزي ما بكلي خاتمه يافت ولي شهر مزبور، بكلي ويران شده بود. بعد از خاتمه جنك، معلوم شد كه (قوتول حمزه) روز قبل، سكنه خانه (عربشاه) را كه بآن خانه پناهنده شده بودند مجبور كرده از خانه مزبور واقع در شمال غربي شهر خارج شوند و در جنك شركت نمايند آن‌ها هم ناگزير از آن خانه خارج گرديدند و در جنگ شركت كردند و عده‌اي بقتل رسيدند و مجروح شدند يا باسارت درآمدند (قوتول حمزه) حتي مي‌خواست عربشاه را هم مجبور نمايد كه وارد جنك شود و افسران او، بمناسبت سالخوردگي وي، عربشاه را از شركت در جنك معاف كردند و اگر (قوتول حمزه) از آن واقع مطلع مي‌شد بعيد نبود كه عربشاه و افسراني را كه به او مساعدت كرده بودند به قتل برساند.
چون جنك خاتمه يافته بود من امر كردم سربازانم دست از كشتار بكشند و آنها هم دست از قتل عام كشيدند و درعوض شروع به غارت شهر كردند و بهر نسبت غنائم جنگي بدست مي‌آوردند از شهر خارج مي‌نمودند تا اين‌كه ترتيب تقسيم آن داده شود به (نظام الدين شامي) گفتم بكساني كه در مسجد عمر هستند بگويد كه جنك تمام شده و كساني كه زنده مانده‌اند از مجازات معاف هستند و مي‌توانند از مسجد خارج شوند. مرد و زن و كودك از مسجد عمر خارج شدند و در شهر متفرق گرديدند و بسوي جاهائي رفتند كه خانه‌هايشان آنجا بود و تصور ميكردند كه مسكن خويش را خواهند يافت اما بجاي خانه، ويرانه بنظرشان مي‌رسيد. بعد از اين‌كه مسجد (عمر) از مردم تخليه شد من وارد مسجد گرديدم و وضو گرفتم و در محلي كه (عمر) رضي الله عنه آنجا نماز خواند بنماز ايستادم و پس از خواندن نماز شكر خداوند را بجا آوردم كه بمن فرصت داد كه بتوانم دمشق را تصرف كنم و در مقام (عمر) نماز بخوانم.
بعد از فراغت از نماز امر كردم كه بازمانده سكنه دمشق و سكنه قصبات و قراي اطراف شهر را براي دفن اموات بكار بگمارند. زيرا بمناسبت گرماي هواي بهار اگر دفن اموات بعيده تأخير مي‌افتاد بيماري بروز ميكرد و سربازان من از بيماري بهلاكت مي‌رسيدند. عصر روز نهم دفن اموات آغاز شد و اجساد را از شهر خارج كردند و در زميني كه مرتع و سبز بود بخاك مي‌سپردند زيرا قبرستان شهر براي دفن آن همه مرده، جا نداشت. فرصت تغسيل و تكفين موجود نبود و اگر ميخواستند اموات را بتدريج غسل بدهند و كفن كنند و بخاك بسپارند جنازه‌ها متعفن مي‌شد و بيماري بروز ميكرد و من دستور دادم كه اموات را بدون غسل و كفن بخاك بسپارند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 371
عصر روز نهم و روز دهم اوقات سكنه شهر و قصبات و قراي اطراف صرف دفن كردن اموات گرديد و قبرهاي عريض و عميق حفر مي‌كردند و در هر قبر چندين مرده را جا ميدادند و غروب روز دهم حمل و دفن اموات خاتمه يافت. در جنگ دمشق بمناسبت پايداري (قوتول حمزه) و افسران و سربازانش، شانزده هزار تن از سربازان ما كشته شدند و عده‌اي زياد مجروح گرديدند ليكن ما فاتح شديم و شهري چون دمشق را بتصرف درآورديم.
از روز دهم تا روز پانزدهم برج حمل اوقات من صرف تمشيت امور شهر شد. دمشق ويران شده بود و من بعد از غارت شهر اجازه دادم كه اگر مردم ميل داشته باشند شهر خود را بسازند و گفتم كه آن را طبق نقشه شهر (كش) كه خود من در ماوراء النهر ساخته بودم بنا كنند. چون بازمانده مردم شهر از جنگ خيلي آسيب ديده بودند فرماني صادر كردم و گفتم آن را روي سنك نقر كنند و آن سنك را بر ديوار مسجد عمر نصب نمايند.
بموجب آن فرمان سكنه دمشق تا مدت ده سال از پرداخت هر نوع ماليات معاف گرديدند و در فرمان قيد كردم كه اگر من زندگي را بدرود گفتم بازماندگانم آن فرمان را برسميت بشناسند و از دريافت ماليات از سكنه دمشق خودداري نمايند. من ميدانستم پاره‌اي از مردان دمشق كه در مسجد آن سنك نبشته را مي‌بينند در دل بر من ميخندند چون تصور مي‌نمايند كه (ايلدرم بايزيد) با يك ضربت شمشير، مرا نصف خواهد كرد. ضربت شمشير (ايلدرم بايزيد) در شام و روم معروف بود و بطوري كه در حلب شنيدم مي‌گفتند كه وي با يك ضربت شمشير شتر را نصف ميكند. اما من در دوره عمر آن‌قدر ضربات شمشير و تبر و نيزه و پيكان دريافت كرده بودم كه از ضربت شمشير (ايلدرم بايزيد) بيم نداشتم.
من ميدانستم كه بايد با (ايلدرم بايزيد) بجنگم و يكي از ما ديگري را از بين ببرد. او در جهان تنها پادشاه مسلمان بود كه از من اطاعت نميكرد و من نميتوانستم تحمل نمايم كه در جهان پادشاهي مسلمان باشد و از من اطاعت نكند. اما صلاح نبود كه بدون تقويت قشون خود از دمشق بسوي روم (تركيه) براه بيفتم. در جنك دمشق بطوري كه گفتم شانزده هزار تن از سربازانم كشته شدند و سي‌هزار تن مجروح گرديدند كه جراحت بعضي از آنها خفيف بود و بزودي بهبود يافتند و مداواي جراحت بعضي ديگر مدتي طول مي‌كشيد من نميتوانستم با يك قشون ضعيف بجنك سلطاني بروم كه در كشور خود مي‌جنگيد و مي‌توانست هرقدر كه مايل باشد سرباز گرد بياورد. حتي اگر (ايلدرم بايزيد) كه بقول عوام و افراد جنك نكرده، با يك ضربت شمشير يك شتر را نصف ميكرد آنقدر نيروي بازو نميداشت باز من بدون تدارك، بجنك او نميرفتم.
اين بود كه در صدد برآمدم در دمشق بمانم تا اين‌كه قشون من تقويت شود و براي اين‌كه زندگي در شهر مرا تنبل و تن‌پرور نكند طبق معمول در صحرا مسكن گزيدم و وسط اردوگاه خود بسر بردم و فصل هم مقتضي صحرانشيني بود. ليكن روزها براي نماز به شهر ميرفتم و در مسجد عمر رضي اللّه عنه نماز ميخواندم. پس از خاتمه جنك دمشق در آنجا هم مثل جاهاي ديگر كبوترخانه بوجود آوردم تا با كشورهاي خود رابطه داشته باشم و به وسيله كبوتر قاصد از پسرم شاهرخ درخواست كمك كردم و گفتم براي من سرباز و اسلحه بفرستد. در نامه‌اي كوتاه كه بوسيله كبوتر قاصد براي پسرم شاهرخ مقيم شهر (كش) در ماوراء النهر فرستادم گفتم كه من فاتح شده‌ام و دمشق را گرفتم ولي شانزده‌هزار كشته و سي‌هزار مجروح دادم و احتياج بكمك سريع دارم بعد بوسيله نامه مفصل كه با
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 372
بيك فرستاده شد براي پسرم توضيح دادم كه نيازمند سربازان سرسخت هستم و بايد سربازاني را كه براي كمك بمن انتخاب مي‌نمايد از بين اقوام (چتين) و (اوزبك) و (غور) انتخاب كند. در كشورهاي من قبايل بسيار وجود داشتند اما همه بدرد سربازي نميخوردند و بعضي از آنها قابليت قبول انضباط سربازي را نداشتند و نمي‌توانستند مطيع افسران باشند. ليكن آزموده بودم كه اقوام (چتين) و (غور) و (اوزبك) براي سربازي خوب هستند زيرا علاوه بر جرئت و سرسختي، انضباط سربازي را ميپذيرند.
بازماندگان سكنه شهر دمشق بعد از اين‌كه مطمئن شدند كه ديگر مورد آزار قرار نمي- گيرند. شروع بساختن خانه كردند و خيابان‌هاي وسيع بوجود آوردند و من چون منتظر وصول نيروي امدادي بودم ناگزير در اردوگاه خود نزديك دمشق توقف كردم.
روزها (عربشاه) و نظام الدين شامي، نزد من مي‌آمدند و راجع بمسائل علمي صحبت ميكرديم و بنظرم رسيد كه از عده‌اي از دانشمندان دعوت كنم كه در دمشق اجتماع نمايند و راجع به قرآن شور كنند و بفهمند كه آيا ممكن است آيات كلام خدا را رديف كرد يا نه؟ من نميخواستم بدعت بوجود بياورم و فقط ميخواستم علماي برجسته و كساني كه به راستي دانشمند هستند مجتمع شوند و راجع بامكان رديف كردن آيات قرآن شور نمايند و اگر ممكن است كه آيات را رديف كرد آن كار را بكنند وگرنه منصرف شوند. من تصميم گرفتم فقط بشهرت دانشمندان اكتفا نكنم بلكه پس از اين‌كه وارد دمشق شدند خود آنها را بيازمايم و بفهم كه آيا بضاعت علمي آنها باندازه شهرت‌شان هست يا نه؟ ممكن است بعضي متوجه نشوند كه منظور من از رديف كردن آيات قرآن در صورت امكان و بي‌آنكه بدعت بوجود بيايد چيست؟ لذا ميگويم كه كلام خداوند در زمان عثمان رضي اللّه عنه جمع‌آوري شد و بصورت كتاب درآمد. تا آن موقع كلام خداوند، بتفريق، در دست مسلمين يا در سينه آنها بود. بعضي از آنها قسمتي از آيات قرآن را از حفظ داشتند و بعضي ديگر قسمتي از آيات را كه روي چرم يا استخوان كتف شتر نوشته شده بود حفظ ميكردند عثمان دستور داد عده‌اي از مسلمين كه باسواد بودند مأمور جمع‌آوري آيات قرآن شوند و آنها را در كتابي جمع آوري نمايند تا اينكه آيات قرآن بمناسبت مرگ مسلمين يا كشته شدن آنها در جنگ از بين نرود.
عده‌اي كه مأمور بودند آيات قرآن را جمع‌آوري نمايند شروع بكار كردند و بهر نسبت كه مسلمين بآن هيئت مراجعه ميكردند و قرآن‌هاي خود را كه روي چرم و استخوان نوشته شده بود تسليم مي‌نمودند آن آيات نوشته مي‌شد. كساني هم مي‌آمدند و آياتي را كه از حفظ داشتند ميخواندند و مأمورين جمع‌آوري آيات قرآن آنها را مي‌نوشتند. بعضي از آيات از حيث موضوع پشت سرهم بود و امروز هم در قرآن پشت سرهم است.
اما بعضي از آيات از حيث موضوع دنبال هم نبود و كساني كه آيات قرآن را مي‌نوشتند همان‌گونه كه آنرا دريافت ميكردند تحرير مي‌نمودند امروز هم اين آيات در قرآن، از حيث موضوع دنبال هم نيست. در صورتي كه بدون ترديد آيات قرآن كه نازل گرديده بعلتي مخصوص نازل شده و آيه‌اي وجود ندارد كه شأن نزول نداشته باشد و بعضي از آيات، از حيث مضمون يكي بوده يعني راجع بيك امر نازل شده است.
راجع بآن قسمت از آيات قرآن كه دنبال هم مي‌باشد بحثي وجود ندارد. اما راجع به
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 373
قسمتي ديگر كه دنبال هم نيست و هر آيه مربوط به يك مسئله است بعد از مذاكره با عربشاه و نظام الدين شامي اين فكر برايم پيدا شد كه آيا ممكن است آن آيات را در قرآن دنبال هم قرار داد و آيا اين عمل جنبه بدعت را ندارد و سبب نمي‌شود كه بعد از من، كساني ديگر پيدا شوند كه در آيات كلام خدا دست ببرند؟ اين بود موضوعي كه من ميخواستم بفهمم و لازمه مطالعه در اين مسئله اين بود كه عده‌اي از علماي برجسته اسلام مجتمع شوند و امكان اين موضوع را مورد شور قرار بدهند و من خود به تنهائي نميتوانستم اين كار را بكنم زيرا مي‌ترسيدم بدعت بگذارم.
قرآن، كلام خدا و كتاب مسلمين است و نبايد كوچكترين رخنه و خلل در آن راه يابد.
من براي تمام علماي معروف اسلام دعوت‌نامه فرستادم و به سلاطين و حكام محل توصيه كردم كه هزينه سفر آنها را بپردازند تا به دمشق بيايند. در كشورهاي مغرب چون مصر، كه من حاكم نداشتم هزينه سفر آنها را بوسيله برات فرستادم و از جمله از شيخ الازهر متولي جامع الازهر قاهره و امام و متولي مدرسه خواجه در اصفهان دعوت كردم كه بدمشق بيايند و در مجمع بزرگ علماي اسلامي شركت كنند. ولي عده‌اي از علما از جمله متولي جامع الازهر و امام و متولي مدرسه خواجه در اصفهان دعوت مرا نپذيرفتند و بدمشق نيامدند و بعد معلومم شد كه بعضي از آنها ترسيدند كه من آنان را بقتل برسانم و اين موضوع نشان ميداد كه آنها بوفاي قول و عهد پابند نيستند. زيرا كسي كه خود را مقيد بداند كه بقولي كه ميدهد وفا كند ديگري را چون خود خوش‌قول ميداند و مي‌انديشد كه مردي چون امير تيمور گورگين وقتي از كسي دعوت ميكند و او را براي شركت در يك مجمع از علماي اسلام فرا ميخواند قصد قتل او را ندارد، معهذا عده‌اي از برجسته‌ترين دانشمندان مغرب در دمشق حضور يافتند.
(مسلمين در قديم كشورهاي اسلامي واقع در شمال افريقا و اسپانيا را باسم كشورهاي مغرب ميخواندند- مارسل بريون) و اسامي برجستگان آنها اين است:
عماد الدين مغربي- سراج اسكندري- بهاء الدين حلبي- ابن خلدون- نظام الدين شامي ملقب به افصح المشرفين و المغربين- عربشاه.
قبل از اين‌كه علماي اسلامي در دمشق مجتمع شوند اولين دسته از نيروي امدادي در آغاز تابستان بدمشق رسيد و من ديدم سربازان آن نيرو، از همان‌ها هستند كه من به پسرم گفته بودم براي من بفرستد. سازوبرگ جنگي آنها نيز خوب بود و فرماندهي داشتند باسم (توقات) از قوم (چتين) و سي‌ساله و وقتي نزد من آمد گفت اي امير تيمور شنيده‌ام كه تو با دو دست شمشير ميزني؟ پرسيدم اين را كه بتو گفت؟ اظهار كرد پسرت (شاهرخ) بمن گفت كه تو مي‌تواني با دو دست شمشير بزني ... با دو دست در آن واحد. گفتم منظور شاهرخ از گفتن اين حرف بتوچه بود؟ (توقات) جواب داد پسرت بمن گفت كه تو نيز مثل من هستي و با دو دست شمشير ميزني گفتم (توقات) آيا تو ميتواني در آن واحد دو دست خود را با شمشير بكار بيندازي؟ (توقات) گفت بلي اي امير تيمور. بايد بگويم كساني كه با دست چپ شمشير يا تبر ميزنند كم نيستند ولي آنها نميتوانند در آن واحد دو دست خود را بكار اندازند و با دو دست در يك لحظه شمشير يا تبر بزنند.
(در چهل سال قبل از اين در پاورقي روزنامه ايران چاپ تهران كتابي منتشر مي‌شد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 374
بعنوان (تمركز قواي دماغي) تأليف دكتر (كرلينك) آلماني كه بعد جداگانه چاپ و منتشر شد و در آن كتاب كه گويا امروز هم در كتاب فروشي‌هاي تهران هست (زيرا چاپ آن تجديد شد) نويسنده مي‌گفت هركس بتواند دو دست خود را، اما در يك موقع، بكار اندازد چون دو طرف مغز را بكار مياندازد از لحاظ استعداد دماغي و روحيه بسيار برجسته خواهد شد و بعيد نيست كه استعداد تيمور لنگ هم از بكار انداختن دو دست سرچشمه ميگرفت. مترجم)
كساني كه بتوانند در آن واحد با دو دست شمشير بزنند بسيار نادر هستند و من تا آن روز، از كسي نشنيده بودم كه قادر باشد مثل من، در آن واحد با دو دست شمشير بزند و طوري از شنيدن حرف (توقات) حيرت كردم كه باو گفتم زره بپوشد و خود نيز زره پوشيدم و به توقات گفتم دو شمشير بدست بگيرد و با من مبارزه نمايد. مبارزه كردن من با افسران براي نرم كردن بازو و بدن چيزي عادي بود و من و ديگران در اردوگاه، مبارزه ميكرديم تا اين‌كه تمرين كنيم و بدن ما بر اثر تمرين نكردن خام نگردد لذا در آن روز وقتي من شمشير بدست گرفتم كه با (توقات) مبارزه كنم كسي حيرت نكرد. ولي وقتي مشاهده نمودند كه (توقات) دو شمشير (چون من) بدست گرفته تعجب كردند و افسران و سربازان دور ما جمع شدند. تا آن روز در اردوگاه ما هيچكس نديده بود كه افسري با دو شمشير با من مبارزه كند در شمشير زدن با دو دست فقط دست‌ها در آن واحد بكار نميافتد بلكه دو فكر، در آن واحد بايد كار كند زيرا شمشيرزدن هم يك كار بدني است و هم يك كار علمي مانند علم فقه يا كلام و مرد شمشيرزن درحالي‌كه دست خود را بكار مي‌اندازد بايد حواس جمع داشته باشد و نگذارد تيغه شمشير خصم ببدن او اصابت كند و هنگامي كه با دو دست شمشير ميزند بايد بطور مضاعف حواس خود را جمع كند و هريك از دو شمشير، داراي وضع و مقتضيات مخصوص بخود مي‌باشد.
(توقات) براستي با دودست شمشير ميزد و ليكن با اين‌كه چند مرتبه شمشيرهاي من بزره او اصابت كرد و بظاهر او را مجروح نمود وي نتوانست حتي يك مرتبه شمشير خود را برزه من برساند و من متوجه گرديدم كه ورزيدگي او باندازه من نيست.
من بدوا تصور كردم كه شايد شكسته نفسي ميكند و نمي‌خواهد مهارت خويش را براي من آشكار نمايد ولي بعد دريافتم كه او براستي باندازه من ورزيدگي ندارد و خود (توقات) هم تصديق نمود كه من برتر از وي هستم.
روز دهم برج ميزان مجمع علماي اسلامي در مسجد عمر واقع در دمشق منعقد گرديد و من در آن مجلس حضور بهم رسانيدم تا اينكه خود علماء را مورد آزمايش قرار بدهم و بدانم كه علم آنها باندازه شهرتشان هست يا نه؟ از عماد الدين مغربي پرسيدم در قرآن، كداميك از صفات خداوند بيش از صفات ديگر ذكر شده است؟ جواب داد (قدير) يعني توانا سئوال كردم بعد از قدير كداميك از صفات خداوند بيش از صفحات ديگر ذكر گرديده است جواب داد عليم يعني دانا گفتم احسنت و فردوسي كه شاهنامه را سروده از اينموضوع اطلاع داشته و بهمين جهت در شعر خود صفت توانائي را بر دانائي مقدم داشته است و ميگويد.
«توانا بود هركه دانا بود» از (ابن خلدون) سئوال كردم خدا را وصف كن ابن خلدون گفت بعضي از انبياي بني اسرائيل خداوند را مانند انسان ميدانستند و حتي تصور ميكردند كه مانند انسان چشم و گوش دارد و بعد از اينكه ديانت مسيح آمد خداوند را تثليث دانستند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 375
يعقي (پدر- پسر- روح القدس) و اولين مذهب كه خداوند را واحد دانست و گفت كه خدا، با حواس بشري قابل رويت و شنيدن و لمس كردن و چشيدن نيست مذهب اسلام است و من در وصف خداوند فقط ميتوانم بگويم كه خداوند ذات توانائي و ذات دانائي است يعني علم و قدرت مجرد و مطلق است و غير از اين نميتوانم توصيفي ديگر درباره خدا بكنم و هرچه بگويم پندارهائي است كه از حواس خود من سرچشمه ميگيرد.
گفتم آفرين بر تو اي ابن خلدون معلوم ميشود كه علم تو باندازه شهرتت مي‌باشد و ما درباره خداوند نميتوانيم تصور ديگر بكنيم كه منطبق با عقل باشد جز آنچه تو گفتي و خداوند توانا و داناي مطلق است و چون چنين مي‌باشد بر هر كار قدرت دارد.
سپس از (بهاء الدين حلبي) سئوال كردم در قرآن چند آيه وجود دارد كه داراي شأن نزول است و بچه علتي مخصوص نازل گرديده است. بهاء الدين حلبي جواب داد اي امير، تو بگو كه در قرآن چند آيه وجود دارد كه داراي شأن نزول نيست. زيرا در قرآن آيه‌اي نميتوان يافت كه داراي شأن نزول نباشد و هر آيه كه از طرف خداوند نازل گرديده بعلتي مخصوص نازل شده است. گفتم مرحبا بر تو اي بهاء الدين حلبي.
سپس رو بسوي (سراج اسكندري) كردم و پرسيدم بگو تا ما بدانيم براي چه قبله مسلمين عوض شد؟ سراج اسكندري گفت وقتي اسلام آمد در آغاز قسمتي از مقررات اديان گذشته (دين‌هاي يهودي و نصاري) بقوت خود باقي بود كما اين‌كه شراب بتدريج داراي حرمت گرديد و در قرآن چهار آيه مربوط بشراب وجود دارد و در آيه اول شراب، چيزي زيانبخش قلمداد گرديد. ولي حرام نشده است. علتش اين بود كه پيروان مذاهب ديگر، كه عادت بنوشيدن شراب داشتند نميتوانستند يكباره آن را ترك كنند.
در هر حال در آغاز اسلام يك قسمت از قوانين اديان ديگر به قوت خود باقي بود و بتدريج آن قوانين در اسلام لغو گرديد يكي از قوانين كه در آغاز اسلام وجود داشت نماز گذاردن بسوي بيت المقدس بود و بعد از اينكه دوره فترت يعني آغاز اسلام سپري گرديد براي اينكه مسلمين از لحاظ عبادت از پيروان ساير اديان جدا شوند خداوند امر كرد مسلمان‌ها قبله خود را عوض نمايند و بسوي مسجد الحرام و سجده گاهي كه در آن‌جا هر نوع مشاجره و منازعه قدغن است (يعني خانه كعبه) نماز بخوانند تغيير قبله براي مسلمين نه از اين لحاظ مي‌باشد كه خدا در خانه كعبه هست و در بيت المقدس نيست خدا همه جا هست و جائي نيست كه در آنجا نباشد و خداوند در قرآن ميگويد بهر طرف كه نماز بخوانيد بسوي خدا نماز خوانده‌ايد و بهمين جهت علي بن ابيطالب (عليه السلام) وقتي بعد از غلبه عرب بر عجم وارد مدائن گرديد در آتشكده مدائن رو به كعبه نماز خواند و عمر بن الخطاب وقتي وارد اين شهر (يعني دمشق) شد در كليساي اينجا رو به كعبه نماز گذاشت. يك مسلمان در آتشكده و بتكده و كليسا هم ميتواند نماز بخواند چون خدا همه جا هست و از اينجهت نمازگزاردن در آتشكده و بتكده و كليسا را جائز ندانسته‌اند كه فكر ميكنند كه شايد زمين آنجا تميز نباشد و اگر زمين آن اماكن تميز باشد و نمازگزار بداند غصبي نيست نمازگزاردن در آن نقاط رو به كعبه بدون ايراد است.
خداوند كه كعبه را قبله مسلمين كرد نه براي اين بود كه خانه‌اي ديگر ندارد. خداوند جسم نيست كه در يك ظرفيت يا يك خانه جا بگيرد و از اينجهت كعبه را قبله مسلمين نمود كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 376
مسلمانان با هم متحد شوند و روزي پنج بار بسوي نقطه‌اي واحد رو بيآورند و نماز بخوانند.
گفتم احسنت بر تو اي سراج اسكندري مي‌بينم كه قلب تو از نور علم طوري روشن است كه چون سراج اسكندريه (فانوس دريائي معروف- مارسل بريون) ميدرخشد.
آنگاه از (عربشاه) سئوال كردم كه حد متوسط مدت نزول يك آيه قرآن چه مدت بوده است؟ عربشاه گفت اي امير سئوال تو را نفهميدم واضع‌تر سئوال كن گفتم اگر شماره آيات قرآن را در نظر بگيريم و شماره روزهائي را كه پيغمبر ما بعد از بعثت زيست كرد حساب كنيم مدت نزول هر آيه چقدر مي‌شود؟ عربشاه گفت اي امير تقريبا يكروز و نيم چون پيغمبر ما بعد از اينكه مبعوث به پيغمبري شد تا روزي كه رحلت نمود هشت هزار و سيصد و نود و پنج روز زندگي كرد و در اين مدت بيست و سه سال و يكصد و چهارده سوره قرآن بر او نازل گرديد و بنابراين بطور متوسط در هريك روز و نيم يك آيه بر پيغمبر ما نازل شده بود. ولي اين حساب حد وسط با وضع نزول آيات قرآن جور درنميآيد. چون گاهي اتفاق مي‌افتاد كه در يك وحي، چندين آيه بر پيغمبر نازل ميگرديد و حتي يك سوره كامل هم در يك وحي بر او نازل ميشد.
گفتم آفرين بر تو اي عربشاه كه نيمي از اسمت عرب است و نيمي فارسي و بعد رو بسوي (نظام الدين شامي) نمودم و گفتم تو براي ما بگو بچه مناسبت خداوند دستور داد كه در نماز مسلمين سجده كنند. نظام الدين شامي گفت اي امير، خداوند انسان را از خاك آفريد آنهم نه از يك خاك مرغوب بلكه از (صلصال) يعني خاك نامرغوب سياه كه بعد خشك شد خداوند از اينجهت دستور داد كه مسلمين هنگام نماز سجده كنند تا وقتي سر بر خاك ميگذارند بخاطر بيآورند كه آن‌ها از خاك هستند و بايد غرور را كنار بگذارند. و خود را خاكسار بدانند.
سر بر خاك نهادن علاوه بر اين‌كه بخاطر انسان مي‌آورد كه از خاك بوجود آمده، علامت حد اعلاي فروتني است و خداوند خواسته كه مسلمين هنگام نماز، مقابل قبله، حد اعلاي خضوع را بنمايند تا اين‌كه نخوت و خودپسندي در آنها از بين برود و به حقارت خود پي ببرند و همنوع خود را بچشم حقارت ننگرند و بدانند كه آنها از خاك هستند و بايد چون خاك، افتاده و بي‌آزار باشند.
گفتم آفرين بر تو اي نظام الدين شامي آنگاه از (محمد بن مسلم لاذقي) پرسيدم هنگام وضو گرفتن براي اداي نماز چند مرتبه بايد دست‌ها و پاها را شست (محمد بن مسلم لاذقي) گفت اي امير، اگر زمستان باشد و هوا سرد. و دست‌ها و پاهاي نمازگزار تميز، يك مرتبه كافي است اگر تابستان باشد و هوا گرم و دست‌ها و پاهاي نمازگزار كثيف، پنج‌مرتبه شستن شايد كافي نباشد من براي اينكه (محمد بن مسلم لاذقي) را پرت كنم گفتم اي مرد، آيا شوخي را وارد احكام دين اسلام ميكني او گفت نه اي امير، من آنچه ميگويم جدي است و خداوند در آيه يكصد و يكم سوره (مائده) ميگويد. «شما مسلمين نبايد در مورد جزئيات احكام دين آنقدر موشكافي كنيد كه مانند ايرادهاي قوم بني اسرائيل در مورد كشتن گاو براي شما توليد مزاحمت نمايد.» دستور خداوند راجع بوضو، براي تميز شدن نمازگزار است بهمين جهت اگر نمازگزار غسل كرده باشد احتياج بوضو گرفتن ندارد. اگر آب فراوان باشد و كسي كه وضو ميگيرد بداند كه صورت و دست‌ها و پاهايش كثيف است بايد آنقدر بشويد تا صورت و دست و پا تميز شود. هرگاه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 377
نمازگزار بداند كه صورت و دست‌ها و پاهايش تميز است يك مرتبه شستن كافي مي‌باشد و خداوند گفته كه مسلمين نبايد راجع باين جزئيات با يك ديگر اختلاف داشته باشند.
گفتم آفرين بر تو اي محمد بن مسلم لاذقي و خدا را شكر مي‌كنم علمائي كه در اين مجلس حضور دارند همه دانشمند هستند و علم آنها بپايه شهرتشان مي‌باشد اينك علت تشكيل اين مجلس را بيان ميكنم.
شما كه همه اهل علم هستيد ميدانيد كه آيات قرآن، بعد از رحلت پيغمبر ما، در يك جا جمع نشده بود و هريك از مسلمين، مقداري از آيات قرآن را نوشته بودند يا از حفظ داشتند در دوره خلافت ابو بكر و بخصوص در دوره خلافت عمر بن الخطاب كه مصر و شام و ايران، منضم به قلمروي اسلام گرديد، مسلمين، جنگ‌هاي بزرگ كردند و عده‌اي از آنها در جنك‌ها بمرتبه شهادت رسيدند. وقتي عثمان بعد از عمر بن الخطاب به خلافت رسيد ترسيد كساني كه آيات قرآن را نوشته‌اند يا از حفظ دارند بقتل برسند يا بمرگ طبيعي بميرند و ساير مسلمان‌ها در آينده از آيات قرآن بدون اطلاع بمانند. اين بود كه تصميم گرفت تمام آيات قرآن را در يك كتاب جمع كند و از مسلمان‌ها دعوت كرد هركس آيه‌اي را نوشته يا از حفظ دارد به هيئتي كه مأمور جمع‌آوري آيات قرآن است مراجعه نمايد و نوشته خود را بآن هيئت بدهد يا آيات را براي اعضاي آن هيئت تلاوت كند كه بنويسند. اعضاي آن هيئت هر نوشته‌اي را كه آيات قرآن بود دريافت ميكردند و مي‌نوشتند و از هركس كه آيه‌اي؟؟ از قرآن از حفظ داشت، آنها را مي‌شنيدند و ثبت ميكردند. آنها آيات قرآن را مطابق ترتيب كساني كه آيات را مي‌آوردند ثبت ميكردند نه مطابق ترتيب نزول آيات قرآن در مدت 8395 شبانه روز.
در نتيجه آيات قرآن در حال حاضر دو طبقه است قسمتي از آنها آياتي است كه از حيث موضوع مربوط بهم مي‌باشد و قسمتي آياتي است كه از حيث موضوع مربوط بهم نيست. علماي اسلام از اين موضوع مطلع بودند و هستند و ميدانند كه آياتي كه از حيث موضوع مربوط بهم نيست بايد مرتب شود يعني طوري در قرآن قرار بگيرند كه از حيث موضوع دنبال هم باشند اما از بيم آنكه مبادا در دين اسلام و قرآن، بدعت بوجود بيايد تا امروز جرئت نكرده‌اند كه دست باين كار بزنند و قرآني تدوين نمايند كه رديف آيات آن بهمان ترتيب باشد كه در مدت بيست و سه سال بر پيغمبر ما نازل گرديد. اكنون من از شما كه از برجسته‌ترين علماي اسلام هستيد تقاضا ميكنم كه اين موضوع را بدقت مورد شور قرار بدهيد و بدانيم كه آيا مي‌توان آيات قرآن را بهمان ترتيب كه نازل گرديده دنبال هم نوشت و اين عمل بدعت نيست؟ و اگر بدعت است از تغيير دادن مكان آيات قرآن صرفنظر نمائيم.
بعد از اين‌كه مشورت علماء تمام شد جلسه‌اي ديگر از مجلس آنها در مسجد (عمر) واقع در دمشق تشكيل گرديد و من هم در آن جلسه حضور بهم رسانيدم تا از نتيجه مشورت علماي مسلمان در مورد مسئله رديف كردن آيات قرآن مستحضر شوم.
اول كسي كه در آن مجلس لب بسخن گشود (بهاء الدين حلبي) بود كه گفت: اي امير ما بعد از مشورت و تعمق باين نتيجه رسيده‌ايم كه قرآن ميبايد تا پايان دنيا بهمين شكل بماند و فقط يك نفر مي‌تواند رديف كنوني آيات كلام اللّه را تغيير بدهد و آن رسول اللّه (ص) است كه در روز قيامت، مثل سايرين آشكار خواهد شد و در آن روز، اگر پيغمبر ما خواست، مي‌تواند رديف آيات
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 378
قرآن را از وضع كنوني مبدل برديفي نمايد كه در مدت هشت هزار و سيصد و نود و پنج شبانه روز بر او نازل شده بود.
گفتم اي بهاء الدين حلبي اين گفته تو احتياج به توضيح دارد. بهاء الدين حلبي گفت:
اي امير تاريخ نزول بر ما مجهول است و ما نميدانيم آن آيات در چه سال و چه روز نازل گرديد همين قدر ميدانيم كه در مكه يا مدينه نازل شد و نميتوانيم آنها را ماقبل و مابعد آياتي قرار دهيم كه بطور حتم بعد از آنها يا قبل از آنها نازل شده است. بنابراين، تغيير دادن رديف آيات قرآن، منظور تو را حاصل نخواهد كرد. چون منظور تو اينست كه آيات كلام اللّه طوري رديف شود كه مطابق ترتيب نزول آنها باشد و در جهان دانشمندي نيست كه بتواند بگويد كه هر آيه، در كدام روز از كدام سال نازل گرديده است.
صحبت بهاء الدين حلبي تمام شد و (ابن خلدون) اجازه صحبت گرفت و گفت اي امير، فقط يك نفر مي‌تواند رديف كنوني آيات قرآن را تغيير بدهد يا بعضي از آيات را كنار بگذارد و از متن قرآن خارج كند و آن شخص پيغمبر اسلام (ص) است كه شايد در قيامت اگر صلاح بداند مبادرت باين كار كند.
گفتم اي (ابن خلدون) منظور تو از خارج كردن بعضي از آيات قرآن از متن، چيست و مگر مي‌توان كلام خداوند را از متن قرآن خارج كرد؟ (ابن خلدون) گفت اي امير، در قرآن آياتي هست كه در صدر اسلام نازل شده و آياتي ديگر وجود دارد كه در سنوات بعد نازل گرديد. و بنا بر مصلحت، حكم آيات ماقبل را شديدتر يا خفيف‌تر كرده است كه يكي از آنها حكم مجازات زاني و زانيه است در صدر اسلام از طرف خداوند آيه‌اي نازل گرديد كه مجازات مرد و زن زناكار اين است كه سنگ‌باران شوند همچنانكه در قوم يهود، زن‌ها و مردهاي زناكار را سنگباران ميكردند. اين آيه اينك در قرآن هست و بعد از اين‌كه مدتي از اسلام گذشت، خداوند آيات مربوط بمجازات زناكاران را كه در سوره (نور) وجود دارد نازل كرد و بموجب آن آيات مجازات مردها و زن‌هاي زناكار، زدن تازيانه شد و بموجب همان آيات اگر كسي بديگري تهمت زنا بزند و نتواند بثبوت برساند بايد هشتاد تازيانه باو زد ترديدي وجود ندارد كه آيات دوم، بعد از آيه مربوط بسنگسار كردن نازل گرديده و حكم نافذ، در مورد مجازات مردها و زن‌هاي زناكار، تازيانه زدن است.
ولي ما نمي‌توانيم آيه مربوط بسنگسار كردن را از متن قرآن خارج كنيم و قسمتي از كلام خدا را از قسمت‌هاي ديگر جدا نمائيم اين كار را فقط يك نفر مي‌تواند بكند و آن شخص رسول اللّه (ص) است كه در قيامت مثل تمام بندگان خدا، داراي حيات جسمي خواهد شد و در آن روز اگر پيغمبر اسلام (ص) صلاح دانست در متن قرآن از لحاظ كنار گذاشتن بعضي از آيات دست خواهد برد.
آنگاه نوبت حرف زدن به عماد الدين مغربي رسيد و او گفت دوره خلافت عثمان بن عفان دوازده سال بود، و از آن دوره، مدت پنج سال و بروايتي مدت هفت سال صرف جمع‌آوري آيات قرآن گرديد و عثمان چند نفر از كاتبان را بنقاط دوردست عربستان و ايران و مصر فرستاد تا از كساني كه آيات قرآن را از حفظ دارند استفسار نمايند و آن آيات را بنويسند. زيرا بعد از اين كه ايران و مصر بتصرف اسلام درآمد چون ميبايد آن كشورها را اداره كرد عده‌اي از مسلمين از عربستان بايران و مصر رفتند و مقيم دائمي آن ممالك شدند و ديگر بعربستان برنگشتند و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 379
همانجا مردند. در آن مدت پنج سال يا هفت سال كه مشغول جمع‌آوري آيات قرآن بودند، كاتبان، و عثمان، متوجه نكته‌اي كه (بهاء الدين حلبي) گفت شدند و دريافتند كه در قرآن آياتي هست كه بعد از آن، آياتي ديگر نازل گرديد و حكم آيات قبل را شديدتر يا خفيف‌تر كرده است كه يكي از آنها آيات مربوط بمجازات زنا مي‌باشد و ديگري آيات مربوط بحرام بودن خمر است و در قرآن چهار آيه راجع به خمر وجود دارد.
اگر كنار گذاشتن قسمتي از كلام خدا امكان‌پذير بود، در همان موقع كاتباني كه مأمور جمع‌آوري آيات قرآن بودند آيات ماقبل را كنار ميگذاشتند و فقط آيات مابعد را در مجموعه كلي مي‌نوشتند. ولي آنها ميدانستند كه نميتوان قسمتي از كلام خدا را از قسمت‌هاي ديگر جدا كرد و نيز اگر، رديف كردن آيات قرآن، مطابق تاريخ نزول آنها امكان داشت، در همان تاريخ اين كار را ميكردند و روزي كه مجمع مخصوص جمع‌آوري آيات قرآن در زمان خلافت عثمان تشكيل گرديد و شروع بكار كرد پيش از بيست و چهار سال از هجرت و چهارده سال از رحلت خاتم النبيين (ص) نميگذشت. تصور نشود كه در آن موقع عثمان و كاتباني كه مأمور جمع‌آوري آيات قرآن بودند متوجه نشدند كه بايد آيات قرآن را طوري نوشت كه از لحاظ تاريخ نازل، دنبال هم باشد. اما حتي در آن موقع نمي‌دانستند كه هر آيه در چه روز از چه سال نازل گرديده است و نخواستند، از روي حدس و تخمين تاريخ نزول آيات قرآن را معين نمايند چون ميدانستند در مسئله‌اي كه مربوط بكلام خدا مي‌باشد نبايد متوسل به حدس و تخمين شد و اين كار كفر است. وقتي مسلمين صدر اسلام چهارده سال بعد از رحلت رسول اللّه (ص) نتوانسته باشند تاريخ نزول هريك از آيات قرآن را استنباط نمايند ما در اين عصر چگونه مي‌توانيم تاريخ نزول هريك از آيات را تعيين كنيم و آنها را دنبال هم بنويسيم.
آنگاه (محمد بن مسلم لاذقي) شروع بصحبت كرد و گفت: اي امير، تو علم قرآن را بهتر از ما ميداني و اطلاع دارم كه تمام آيات قرآن را ازبرداري و شنيده‌ام كه حافظه تو آنقدر نيرومند است كه مي‌تواني آيات قرآن را از انتهاي كتاب شروع بخواندن كني و بابتداء برسي پس براي عالمي چون تو نبايد، چيزهاي بديهي را توضيح داد ولي چون ما از طرف تو مأمور شديم كه راجع به قرآن شور كنيم بايد نتيجه شور خود را بگوئيم. در صدر اسلام علم شناسائي قرآن وجود نداشت و مسلمين احساس نميكردند كه احتياج بآن علم دارند هركس در مورد مفهوم يكي از آيات قرآن دوچار مسئله‌اي مي‌شد از رسول اللّه سئوال ميكرد و جواب مي‌شنيد و حكم خدا را بخوبي مي‌فهميد.
علم فهميدن آيات قرآن بعد از رسول اللّه (ص) بوجود آمد و دو چيز آن را بوجود آورد. يكي اين‌كه ديگر رسول خدا نبود تا معناي آيات قرآن را براي مسلمين روشن كند. ديگر اين‌كه مسلمين كه در زمان حيات رسول اللّه (ص) از حدود عربستان خارج نشده بودند بعد از آن، بكشور- هاي ديگر مثل شام و مصر و ايران رفتند و با اقوامي محشور شدند كه زبانشان عربي نبود و متن عربي قرآن را نمي‌فهميدند و مسلمين مجبور گرديدند كه متن عربي قرآن را براي آنها ترجمه كنند.
از اين گذشته آن اقوام با رسوم و عقايدي بزرگ شده بودند كه غير از رسوم و عقايد مسلمين عربستان بود و آيات قرآن را مثل عرب‌ها نمي‌فهميدند و مسلمين ميبايد آيات مزبور را به آنها
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 380
بفهمانند. اين بود كه علم فهم آيات قرآن بوجود آمد و بتدريج علم مزبور توسعه يافت و عده‌اي از علماي ايران علم فهم آيات قرآن را خيلي وسعت دادند. اكنون هفت‌مائه (هفت قرن) از وجود آمدن علم فهم آيات قرآن ميگذرد و اين علم براساس آيات قرآن، بهمين ترتيب كه اكنون در قرآن رديف گرديده بوجود آمده و تمام تفسيرهائي كه بر قرآن نوشته‌اند نيز براساس رديف كنوني آيات قرآن مي‌باشد.
اگر رديف آيات قرآن برهم بخورد علمي كه مدت هفت قرن در حال توسعه بوده و بعد از اين هم ممكن است بيشتر توسعه بهم برساند سست مي‌شود و لذا نبايد رديف آيات قرآن را تغيير داد تا علم فهم معناي آيات قرآن سست نگردد.
گفتم هرقدر صحبت كرديم كافي است و بيش از بحث كردن ضرورت ندارد. چون مسلم شد كه رديف آيات قرآن نبايد تغيير كند و بايد رديف آيات بهمين شكل باقي بماند تا روز قيامت و در آن روز اگر خود رسول اللّه (ص) صلاح دانست رديف آيات را تغيير خواهد داد و آنها را مطابق رديف تاريخ نزول آن آيات مرتب خواهد كرد و من وصيت مي‌كنم كه فرزندانم، بعد از من، هرگز درصدد برنيايند كه رديف آيات قرآن را تغيير بدهند.
مشاوره دانشمندان اسلامي خاتمه يافت و من بتمام علماء كه دعوت مرا پذيرفته، بدمشق آمده بودند زر دادم و آنان با مسرت دمشق را ترك كردند و در همان موقع دومين دسته قشون امدادي كه پسرم از (كش) فرستاده بود بفرماندهي (نوح بدخشاني) وارد دمشق گرديد.
(توقات) فرمانده اولين دسته از نيروي امدادي كه وارد دمشق شد، بطوري كه گفتم مثل من با دو دست شمشير مي‌زد و (نوح بدخشاني) فرمانده دسته دوم آنقدر بلندقامت و چهارشانه بود كه من بين افسران ارشد خود مردي بلندقامت و چهار شانه‌تر از او نداشتم. بعد از رسيدن دومين دسته نيروي امدادي، برحسب قاعده من ميبايد از دمشق حركت كنم. اما فصل زمستان رسيد و كشوري كه من ميخواستم بآنجا بروم سردسير بود و در قسمتي از راه من ميبايد از كوه‌هاي (طور) عبور نمايم.
(مقصود تيمور لنگ از كوه‌هاي (طور) عبارت است از جبالي كه امروز باسم (توروس) خوانده ميشود و نبايد آن را با كوه (طور) در روايات اقوام يهودي اشتباه كرد- مارسل بريون) منم تيمور جهانگشا متن 380 فصل بيست و پنجم جنگ در كشور شام و تصرف شهرهاي آن
دنه‌هاي آن كوه در فصل زمستان از برف مسدود ميگرديد و اگر من تهور بخرج ميدادم و در زمستان از آنجا ميگذشتم قشونم نابود مي‌شد. لذا راه عقل را اختيار كردم و عزم نمودم كه تا فصل بهار در دمشق بمانم و بعد از اين‌كه هوا گرم و برف ذوب گرديد راه كشور روم (يعني تركيه امروز) را پيش بگيريم.
من فصل زمستان را در اردوگاه خود گذرانيدم و گاهي براي خواندن نماز در مسجد عمر به شهر مي‌رفتم در آن فصل، اوقات من بدو كار گذشت يكي بصحبت با علمائي كه در دمشق بودند از جمله (ابن خلدون) كه بعد از اين‌كه وارد دمشق شد بدستور من از آنجا نرفت، كار ديگرم شركت در تمرين‌هاي جنگي بود و من در آن فصل زمستان افسران و سربازان خود را وادار كردم كه هر روز مبادرت به تمرين جنگي نمايند و خود در تمرين‌هاي آنان شركت مي‌كردم تا اينكه خوردن و خوابيدن كه مانند عيش، خصم مرد جنگي مي‌باشد ما را خام و تنبل نكند. افسران و سربازان من بعد از خاتمه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 381
فصل زمستان همه داراي نشاط بودند و ميل داشتند كه به ميدان جنك بروند بهمه گفتم كه جنك‌هاي سخت در پيش داريم و شايد عده‌اي زياد از مادر آن جنك‌ها بقتل برسيم. اما اميدوارم كه فتح كنيم و اگر نائل به تحصيل پيروزي شديم تمام زروگوهر سلطان روم باسم (ايلدرم بايزيد) از ماست و بعد از اين‌كه زروگوهر سلطان روم را تصرف كرديم راه بيزان تيوم (يعني استانبول كنوني- مارسل بريون) را پيش خواهيم گرفت و ثروتي را كه بيش از دو هزار سال در آن شهر انباشته شده به تصرف در خواهيم آورد.
(توضيح- وقتي تيمور لنگ وارد روم (تركيه) شد شهر استانبول باسم (بيزان تيوم) پايتخت كشور مستقل رومية الصغري بود و هنوز سلاطين عثماني آنجا را تصرف نكرده، ضميمه كشور خود ننموده بودند و بطوري كه ميدانيم پنجاه و يك سال بعد از جنك تيمور لنگ با (ايلدرم بايزيد) شهر (بيزان تيوم) به تصرف سلطان محمد فاتح پادشاه عثماني درآمد و موسوم به (ايس‌تن- پول) استانبول گرديد- مارسل بريون)
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 382

فصل بيست و ششم بسوي سرزمين (روم) و جنگ با (ايلدرم بايزيد)

راه‌هاي متعدد مقابل من بود ولي اكثر آنها منتهي به كوه و بن‌بست مي‌شد يا به كور راه‌هائي مي‌پيوست كه من نميتوانستم قشون خود را از آنها بگذرانم. يك كاروان، ممكن است از يك كور راه عبور نمايد. ولي يك قشون نميتواند از كور راه بگذرد و ناچار بايد از راهي عبور نمايد كه بتواند دواب خود را از آن بگذراند و اگر داراي ارابه است ارابه‌هايش از آن راه بگذرد.
اين بود، كه من مجبور شدم راهي را پيش بگيرم كه مرا به (قونيه) رسانيد.
من ميدانستم قونيه شهري است كه سراينده كتاب مثنوي در آن مدفون گرديده است.
من مثنوي و سراينده آنرا دوست ندارم زيرا مردي كه مثنوي را سرائيده تمام اديان را برابر دانسته و گفته است كه هيچ دين نسبت بدين ديگر رجحان ندارد در صورتي كه بنظر من رجحان دين اسلام به اديان ديگر حقيقتي است غير قابل انكار.
چون من از مثنوي نفرت دارم بعد از اين‌كه وارد (قونيه) شديم همراهانم بمن گفتند قبر مولوي را ويران كنم و استخوان‌هايش را از قبر بيرون بياورم ولي من گفتم پيكار (تيمور گرگين) با يك مرده زشت است و من خود را با ويران كردن قبر مولوي ننگين نميكنم.
من پيوسته بازندگان مي‌جنگم نه با اموات و با زنده‌هائي پيكار مي‌نمايم كه مقابلم پايداري كنند و تسليم نشوند و با كساني كه تسليم شوند كاري ندارم.
در جوار مزار مولوي، مكاني بود باسم خانقاه كه بعد من نظيرش را در اردبيل در ناحيه آذربايجان ديدم. عده‌اي صوفي در آن خانقاه سكونت داشتند و اوقات آنها صرف خواندن اشعار مثنوي و سماع (يعني شنيدن آهنگهاي موسيقي و آواز- مارسل بريون) و رقص مي‌شد و مي- گفتند كه صوفيان هنگام رقص مست مي‌شوند. پرسيدم كه آيا شراب هم مي‌نوشند يا نه؟ جواب دادند آنها هرگز شراب نمي‌نوشند و مقررات دين اسلام را محترم مي‌شمارند.
بعد از ورود به (قونيه) رئيس خانقاه صوفيان را احضار كردم و ميخواستم با او صحبت كنم و بدانم چه ميگويد. وي مردي بود سالخورده داراي ريش سفيد از او پرسيدم كه آيا تو هم ميرقصي؟
جواب مثبت داد و گفت: رقص ما صوفيان براي وصول به نشئه روحاني است و جنبه كسب لذت جسمي ندارد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 383
از او پرسيدم كه آيا شما صوفيان مسلمان هستيد يا نه؟ آن مرد جواب داد مسلمانيم.
گفتم باحكام دين عمل مي‌كنيد يا نه؟ جوابداد بلي. گفتم در اين صورت چرا در دين اسلام بدعت بوجود آورده‌ايد؟
او گفت ما در دين اسلام بدعت بوجود نياورده‌ايم بلكه ميكوشيم كه يك دين‌دار واقعي باشيم. بعد گفت دين اسلام در عربستان بوجود آمد و چون عربها بدوي بودند خداوند احكام دين را بسيار ساده نازل كرد تا اينكه همه بفهمند و بدان عمل كنند. ولي مردان دين‌دار بيش از آنچه در احكام خداوند نازل شده بود بوظايف عبوديت عمل مي‌كردند و ميكنند و علي بن ابيطالب (عليه السلام) هر شب هنگام عبادت از فرط خلوص نيت از حال ميرفت و بروايتي از خوف خدا حالش دگرگون مي‌شد. ما صوفيان كساني هستيم كه عهد كرده‌ايم كه با حكام دين اسلام بيش از آنچه در احكام آمده است عمل كنيم و بكوشيم كه از بندگان صادق و صميمي خداوند باشيم.
گفتم شنيده‌ام شما دعوي الوهيت ميكنيد. رئيس خانقاه گفت اي امير، اين حرف را كه بتو زد؟ گفتم. بطور افواهي شنيده‌ام كه صوفيان و عارفان دعوي الوهيت ميكنند. رئيس خانقاه گفت هيچ صوفي و عارف دعوي الوهيت نميكند بلكه ميكوشد كه خود را بخداوند نزديك كند و بشرف قرب جوار حق مشرف گردد. گفتم پس چرا شما عقيده بوحدت وجود داريد؟ رئيس خانقاه گفت ما عقيده به وحدت وجود نداريم وحدت وجود عقيده دسته‌اي از عارفان است كه ميگويند غير از خدا هيچ نيست.
و همه چيز خدايا هستي مي‌باشد و چون همه چيز خداست لذا تمام موجودات جهان از جمله انسان جزو خدا هستند. ليكن ما صوفيان خانقاه (قونيه) اين عقيده را نداريم و معتقد هستيم كه جهان و انسان، مخلوق خداوند است و خدا غير از هستي ميباشد و هستي را خداوند بوجود آورده و هر زمان كه بخواهد مبدل به نيستي ميكند.
مدت توقف من در (قونيه) كوتاه شد و از آنجا بشوي شمال عزيمت كردم تا برودخانه (قزل ايرماق) رسيدم.
(يوناني‌ها در قديم اين رودخانه را باسم (هاليس) ميخواندند و ساحل اين رودخانه از دو هزار سال قبل از ميلاد كه (هاتي) ها در خاك كنوني تركيه بسر مي‌بردند تا نيم قرن پيش معركه جنگهاي بزرك و متعدد بوده است- مارسل بريون)
فصل بهار بود و هنگام طغيان رودخانه‌ها و من نميتوانستم قشون خود را از رودخانه (قزل ايرماق) عبور بدهم مگر اينكه روي رودخانه پل بسازم و چون ميخواستم بسوي بيزان تيوم (امروز باسم استانبول) بروم بهتر آن دانستم در طول ساحل چپ رودخانه براه‌پيمائي ادامه بدهم.
تا آنجا، اثري از قشون (ايلدرم بايزيد) نديدم و جلوي مرا نگرفتند
نوح بدخشاني فرمانده دو طلايه سپاه من بود و پيشاپيش ميرفت و پيوسته براي من خبر ميفرستاد (توقات) هم فرماندهي عقب‌داران را بر عهده داشت و مواظب بود كه ما از عقب يا جناح چپ مورد حمله قرار نگيريم. من از حمله از جناح راست بيم نداشتم زيرا در طول رودخانه (قزل ايرماق) راه مي‌پيموديم طرف راست ما رودخانه بود و (ايلدرم بايزيد) نميتوانست از آن سومرا مورد حمله قرار بدهد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 384
چون اثري از قشون (ايلدرم بايزيد) ديده نمي‌شد من پيش‌بيني ميكردم كه پادشاه (روم) قصد دارد مرا به كمين‌گاه بكشاند و در آنجا نابودم كند. بنابراين هنگام عبور از منطقه‌هائي كه رودخانه (قزل ايرماق) وارد اراضي ناهموار ميگرديد بسيار دقت ميكردم تا اينكه دوچار كمين‌گاه نشوم.
بالاخره بجائي رسيديم كه صحرائي وسيع نمايان گرديد و بمن گفتند كه آن صحراي انگوريه است (انگوريه تا چندي پيش بنام آنقره خوانده ميشد و امروز آنكارا پايتخت تركيه در آنجا واقع است- مترجم)
وقتي بآن صحرا رسيدم آفتاب در شرف غروب كردن بود و (نوح بدخشاني) فرمانده طلايه بمن اطلاع داد كه يك معسكر مي‌بيند (يعني اردوگاه- مترجم) بعد اطلاع داد كه اردوگاه مزبور خيلي بزرگ است و نشان ميدهد كه اثر افگاه يك قشون عظيم مي‌باشد. من چون پيش- بيني كردم كه روز بعد، روز جنگ خواهد بود، كنار نهري كه بسوي رودخانه (قزل ايرماق) ميرفت توقف كردم و بافسران گفتم كه بسربازان بگويند زودتر بخوابند تا اينكه استراحت كامل كنند و بامداد روز بعد، بدون احساس خستگي از خواب بيدار شوند.
چون دشمن نزديك بود، اطراف اردوگاه سه رديف نگهبان يكي بعد از ديگري گماشتم و به افسران سپردم كه با چشم و گوش باز مواظب اطراف باشند كه اگر مورد شبيخون قرار گرفتيم غافلگير نشويم.
من اطلاع از وضع قشون (ايلدرم بايزيد) نداشتم و از شماره سربازانش بي‌خبر بودم.
لذا (توقات) را مأمور كردم كه با عده‌اي از سربازان زبده بسوي قشون (ايلدرم بايزيد) برود و چند تن از سربازان و در صورت امكان افسران رومي را اسير كند و بياورد تا اينكه من از آنها راجع بوضع قشون پادشاه (روم) كسب اطلاع نمايم. (توقات) رفت و بعد از نيمه شب مراجعت كرد و معلوم شد كه پنج تن از سربازانش كشته شده‌اند و گفت كه خصم بيدار و هوشيار است و نميتوان او را غافل‌گير كرد.
هوشياري خصم علامتي بود كه نشان ميداد ما روز آينده جنگي سخت در پيش خواهيم داشت. آن شب چند بار من از خيمه خود خارج شدم و گوش فرا دادم اما صدائي شنيده نمي‌شد و همه‌جا تاريك بود. ستارگان در آسمان ميدرخشيدند و من در دل خطاب به كواكب گفتم شايد فردا شب شما ناظر نعش من در ميدان جنك باشيد ولي بطوري كه ميدانيد من از مرگ بيم ندارم و ميدانم (كل نفس ذائقة الموت) و هركس كه بوجود مي‌آيد بايد بميرد ليكن نبايد با ترس از اين جهان رفت.
وقتي سپيده صبح دميد، كنار نهر وضو گرفتم و نماز خواندم و آنگاه امر كردم كه سربازان را از خواب بيدار كنند. طولي نكشيد كه همهمه بيدار شدن سربازان برخاست اما صدائي ديگر هم بگوشم رسيد و وقتي گوش فرا دادم متوجه شدم كه نغمه موسيقي است.
بزودي فهميدم كه آن نغمه از قشون پادشاه (روم) بگوش مي‌رسد و آنها داراي آلات موسيقي بودند و در بامداد جنك نغمه‌سرائي ميكردند (مقصود موزيك نظامي است كه در قشون ايلدرم بايزيد رسم بود و براي تيمور تازگي داشت- مارسل بريون)
ما با سرعت اردوگاه را برچيديم و خود را براي جنك آماده كرديم. هر دسته در صحراي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 385
وسيع و مسطح انگوريه در جاي خود قرار گرفت و از جمله كوزه‌اندازان كه من آنها را از شب قبل براي پيكار آماده كردم در جائي كه بايد قرار بگيرند مستقر شدند. من از خامي (ايلدرم بايزيد) حيرت ميكردم كه چرا آن صحراي مسطح را براي كارزار انتخاب كرده است او ميدانست كه قشون من، يك قشون سوار است و بهترين نقطه براي يك قشون سوار، در جنك، صحراي مسطح مي‌باشد. يك قشون سوار در يك منطقه كوهستاني اثر ندارد و نمي‌تواند بآزادي پيكار كند اما سواران در يك صحراي مسطح، از هر طرف ميروند و مي‌توانند از عقب خصم سربدر آورند.
وقتي جنك شروع شد، متوجه گرديدم كه من خام بودم نه (ايلدرم بايزيد) و او از روي حزم و مآل‌انديشي آن منطقه را براي جنك انتخاب كرد تا بتواند ارابه‌هاي خود را بكار اندازد در آن ساعت دريافتم كمين‌گاهي كه من از آن مي‌ترسيدم همان صحراي مسطح است. من تصور ميكردم كه پادشاه (روم) مرا بيك تنگه كوهستاني يا يك دره خواهد كشانيد تا در آنجا قشونم را محو نمايد. ولي او مرا وارد صحراي مسطح انگوريه كرد تا ارابه‌هاي خود را عليه قشون من بكار اندازد. وقتي ارابه‌ها بحركت درآمد من متوجه شدم كه در صحرا متفرق گرديدند و يك قوس بزرگ را بوجود آوردند. ناگهان ديدم كه دو انتهاي قوس خم شد و ارابه‌ها طوري حركت كردند كه معلوم بود قصد دارند از دو جناح من بگذرند و در عقب ما بهم متصل گردند و (ايلدرم بايزيد) ميخواست در اولين لحظات جنك مرا محاصره نمايد.
ارابه‌هاي (ايلدرم بايزيد) مانند ارابه‌هائي بود كه من در جنگ دمشق ديده بودم و مقابل هر ارابه يك قطعه آهن تيز چون داس نصب كرده بودند و هنگامي كه ارابه با نيروي اسب‌ها بحركت درمي‌آمد داس تيز مزبور بهر چه اصابت ميكرد مي‌بريد و ميدريد يا مي‌شكست.
نه سوار ميتوانست مقابل آن سلاح موثر مقاومت كند نه پياده و همان‌طور كه داس برزگر، در مزرعه، خرمن گندم را درو ميكند داس ارابه‌هاي ايلدرم بايزيد خرمن عمر افسران و سربازان مرا در ميدان جنگ درو ميكرد در هر ارابه عده‌اي از سربازان ايلدرم بايزيد پشت جان پناه حضور داشتند و با كمان‌هاي فنري تير پرتاب ميكردند. تير هريك از آن كمانها از انگشت سبابه قدري بلندتر بود و چون با قوت شديد پرتاب ميگرديد وقتي بكسي اصابت ميكرد تا انتهاي تير در بدنش فرو ميرفت من چون از ارزش جنگي آن كمانها مطلع شدم نمونه‌هائي از آن را در ماوراء النهر بردم و بدست صنعتگران دادم تا مثل آنها بسازند و كمانهاي مزبور بعد در كشورهاي ايران و ماوراء النهر باسم من (تيمور ياليك) خوانده شد.
(توضيح تيمور ياليك يا كمان آهني (كمان فنري) داراي قنداق بود و قنداق شمخال و و تفنگ را در اعصار بعد از قنداق كمان فنري تقليد كرده‌اند تيركمان آهني بطوري كه تيمور لنگ هم ميگويد مثل تيركمان‌هاي قوسي درازي نداشت اما در عوض يك سلاح خطرناك بشمار ميآمد و تا انتها در بدن فرو ميرفت- نويسنده.)
درحالي‌كه ارابه‌هاي جنگي از چهار طرف بما نزديك ميشدند سربازاني كه در ارابه‌ها عقب جان‌پناه قرار داشتند بسوي ما تير مي‌انداختند. در بعضي از ارابه‌ها هم برج ديده مي‌شد و سربازاني كه در برج بودند بسوي سربازان ما تيراندازي ميكردند. ميدان جنگ شرقي و غربي بود و ما در طرف مشرق قرار داشتيم و قشون (ايلدرم بايزيد) در طرف مغرب و من متوجه شدم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 386
كه اگر تصميم فوري نگيرم ارابه‌هاي پادشاه روم در عقب ما يعني در مشرق، بهم ميرسند و ما بطور كامل، دوچار محاصره ميشويم و از آن پس معدوم خواهيم شد.
(توقات) را با تمام كوزه‌اندازاني كه موجود بودند بطرف مشرف فرستادم و گفتم بهر ترتيب كه شده نگذارد ارابه‌هاي (ايلدرم بايزيد) از عقب بما برسند و ما را محاصره نمايند. (نوح بدخشان) را مأمور مغرب نمودم و باو گفتم كه هرچيزي را كه مانع عبور ارابه‌ها است در سر راه آنها قرار بده و اگر زنجير دارد در سر راه آن‌ها ميخ طويله‌هاي اسبان با زنجير وصل نمايد و اگر داراي زنجير نيست ميخ طويله‌ها را كه تمام اسبان دارند بر زمين فرو كند و بين ميخ طويله‌ها طناب بكشد بطوري كه طناب‌ها تا زمين قدري ارتفاع داشته باشد و اسبهاي ارابه‌ها وقتي به طناب رسيدند نميتوانند عبور كند زيرا سم آنها به طناب اصابت ميكند و برو درمي‌آيند.
خود من با عده‌اي از افسران دفاع از شمال و جنوب را بعهده گرفتم. (توقات) بخوبي از عهده بانجام رسانيدن مأموريتي كه باو واگذار كرده بودم برآمد و توانست تمام ارابه‌هائي را كه در طرف مشرق قرار داشت از كار بيندازد.
كوزه‌اندازان ما سوار بر اسب، درحالي‌كه پفك روشن از يكطرف اسب آنها آويخته بود كوزه را در كعب فلاخن ميگذاشتند و آنگاه فتيله را مشتعل ميكردند و پرتاب مينمودند و هر كوزه آنها كه روي يك ارابه مي‌افتاد اسبهاي ارابه و گاهي سربازان آنرا در دم بقتل ميرسانيد يا طوري مجروح ميكرد كه از كار ميافتاد و ارابه متوقف ميگرديد. عده‌اي از كوزه‌اندازان ما هنگامي كه ميخواستند كوزه را پرتاب كنند از فرط شتاب نتوانستند حساب زمان را نگاه دارند و قبل از اينكه كوزه را پرتاب نمايند باروت مشتعل گرديد و خود آن‌ها بقتل رسيدند اما نتيجه‌اي كه ما در طرف مشرق گرفتيم بسيار مفيد بود زيرا نگذاشتيم كه ارابه‌هاي ايلدرم بايزيد كه همه مجهز به داس‌هاي برنده بودند از عقب، راه را بر ما ببندند و ما را تحت محاصره كامل قرار بدهند.
ما آذوقه و بنه خود را در اردوگاه واقع در سمت مشرق گذاشته بوديم و چون از مشرق محاصره نشديم رابطه ما با اردوگاه قطع نگرديد و چون در اردوگاه باروت داشتيم من گفتم كوزه‌هاي جديد را پر كنند و بميدان جنگ بيآورند و مورد استفاده قرار بدهند.
در حاليكه در اردوگاه ما عده‌اي از سربازان مشغول پر كردن كوزه‌ها بودند عده‌اي ديگر از آنجا طناب و زنجيرهاي باريك مي‌آوردند و در ميدان جنگ بر زمين نصب ميكرديم تا اينكه مانع از عبور ارابه‌ها شويم.
هنوز يك چهارم از روز نگذشته بود كه عده‌اي را مأمور كردم كه بقراء اطراف واقع در مشرق و جنوب بروند و هرچه تير و تخته و طناب و زنجير بدست مي‌آورند به سوي اردوگاه حمل كنند و براي حمل آنها سكنه محلي را به بيگاري بگيرند، و هركس نخواست بيگاري بدهد بدون درنك بقتلش برسانند. عده‌اي ديگر را مأمور نمودم اطراف اردوگاه در قسمتي كه رو بميدان جنگ است بوسيله تير و تخته و طناب و زنجير، حائل بوجود بيآورند و اردوگاه براي ما مبدل به يك نوع دژ بشود تا اينكه در آن از شبيخون مصون باشيم.
من ميدانستم كه ايلدرم بايزيد ممكن است كه هنگام شب هم ارابه‌هاي خود را عليه ما بكار اندازد و اگر شب بما حمله‌ور شود نخواهيم توانست ارابه‌هاي او را از كار بيندازيم زيرا
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 387
باروت نداريم و بايد فرصتي داشته باشيم تا در داخل اردوگاه باروت بسازيم.
در آن روز همين‌كه اسبهاي يك ارابه بر اثر برخورد با طنابها و زنجيرها كه ما بر زمين نصب كرده بوديم زمين ميخورد سواران ما از دو جناح به اسبهاي ارابه حمله‌ور ميشدند و آنها را مي‌كشتند. از آن پس ارابه سواران مجبور ميشدند كه ارابه خود را رها نمايند و فرود بيايند و بجنگند يا اينكه در ارابه بمانند و همان‌جا كشته شوند.
تير راكبين ارابه‌ها كه از طناب‌هاي فلزي پرتاب ميشد خيلي بسواران ما و اسب‌هاي آنان آسيب مي‌رسانيد. ولي با اينكه در آن روز متحمل تلفات سنگين شديم توانستيم از پيشرفت ارابه‌هاي خصم جلوگيري كنيم.
در همان روز تجربه‌اي بدست آورديم كه آن اين بود كه سلاح اصلي (ايلدرم بايزيد) ارابه‌هاي او مي‌باشد و ما اگر بتوانيم ارابه‌هاي او را از كار بيندازيم بسهولت بر سربازانش كه پياده بودند و عده‌اي قليل سوار داشتند غلبه خواهيم كرد.
ديگر اين‌كه در آن روز من براي اولين مرتبه با سربازان نصراني برخورد كردم. تا آن روز، در هيچ جنگ با سربازان نصراني پيكار نكرده بودم و آنچه سبب شد كه من بفهمم عده اي از سربازان ايلدرم بايزيد نصراني هستند اين بود كه مي‌شنيدم بعضي از آنها در موقع پيكار بانگ برميآوردند (ايشو) و برخي ديگر فرياد ميزدند (يوحان).
من نمي‌فهميدم كه منظور آنها از آن گفته‌ها چيست و هنگام عصر، كه فرصتي بدست آوردم و براي ديدن وضع كارزار در اردوگاه، به عقب جبهه رفتم و مشاهده كردم كه عده‌اي از روستائيان مشغول بيگاري هستند از آنها كه زبانشان تركي بود پرسيدم كه معناي (ايشو) و (يوحان) چيست؟ آنها گفتند سربازاني كه بانگ ميزنند (ايشو) و (يوحان) نصراني هستند و (ايشو) بزبان آنها يعني (مسيح) و (يوحان) يعني (يحيي).
(توضيح- ايشو در زبان سورياني كه بعد منتقل بقسمتي از عيسويان آسياي صغير (تركيه كنوني) گرديد يعني (ژزو) يا عيسي و معناي (ايشو) و (ژزو) و (عيسي) نجات‌دهنده است و (يوحان) اسم مردي است كه ما فرانسوي‌ها (ژوهن) ميخوانيم و ملل شرق او را (يحيي) نام گذاشته‌اند و (يحيي) كه كارش تعميد دادن بود معروفتر از آن است كه احتياجي به معرفي داشته باشد و بطوري كه ميدانيم بين مسيحيان احترام دارد- مارسل بريون) معلوم شد كه عده‌اي از اتباع (ايلدرم بايزيد) نصراني هستند و پادشاه روم اتباع نصراني خود را هم بميدان جنگ ميفرستد.
آن روز كه اولين روز جنگ ما با قشون (ايلدرم بايزيد) بود خود من در جنگ شركت نكردم زيرا اداره ميدان جنگ طوري حواس مرا مصروف خود كرده بود كه نميتوانستم در جنگ شركت نمايم. فكرم لحظه‌اي آسودگي نداشت و در انديشه ايجاد موانع براي متوقف كردن ارابه‌هاي خصم بودم و علاوه بر موانعي كه در راه ارابه‌هاي پادشاه روم ايجاد ميكرديم در آن روز براي اولين بار جهت جلوگيري از گذشتن ارابه‌ها از كمند استفاده نموديم كمنداندازان ما كمند را بطرف داس ارابه ميانداختند. و گاهي كمند، داس را كه مقابل ارابه بود در ميان ميگرفت و چون فوري اطراف داس حلقه مي‌شد و مجال براي سائيدن باقي نمي‌ماند، تيزي داس، طناب كمند را قطع نميكرد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 388
يك سر كمند، به قريوس زين كمنداندازي كه آن را انداخته بود اتصال داشت و گرچه فشار اسب‌هاي ارابه قدري اسب و سوار كمندانداز را ميكشيد اما حركت ارابه بسيار كند مي‌شد و سواران ديگر اسب‌هاي ارابه را مي‌كشتند و آنرا متوقف ميكردند. سواران من توانستند عده‌اي ارارابه‌هاي (ايلدرم بايزيد) را بهمين ترتيب از كار بيندازند.
در هر نقطه كه سربازان پياده پادشاه (روم) در پناه ارابه‌ها نبودند زود بدست سربازان ما از پا درمي‌آمدند و اين واقعيت بمن مي‌فهمانيد كه اگر خطر ارابه‌ها را از بين ببريم پيروزي از آن ماست.
ما تا غروب آفتاب بجنگ ادامه داديم. من مي‌توانستم زودتر تماس با دشمن را قطع كنم و بسوي اردوگاه بروم اما ميخواستم كه اردوگاه براي پذيرفتن قشون من كه از ميدان جنگ برميگردد آمادگي داشته باشد.
ما براي تهيه مقداري كافي از باروت بطوري كه بتوانيم تمام ارابه‌هاي دشمن را از بين ببريم لااقل احتياج بدو روز وقت داشتيم تا اين‌كه باروت خشك شود. چون هوا گرم بود باروت زود خشك مي‌شد و در هواي سرد پائيز و زمستان خشك شدن باروت مدتي طول ميكشد بعيد نبود كه توقف ما در اردوگاه براي تهيه باروت بيش از دو روز طول بكشد و ما ميبايد خود را براي تحمل محاصره آماده كنيم.
من از حيث آب نگراني نداشتم چون رودخانه (قزل ايرماق) در نزديك اردوگاه ما (طرف مشرق) بود ولي عليق كم داشتيم و من سپرده بودم كه از اطراف تا بتوانند عليق و آذوقه باردوگاه حمل كنند، و براي حمل آذوقه و عليق نيز سكنه محلي را به بيگاري بگيرند.
غروب آفتاب، من تماس با دشمن را قطع كردم و سربازانم باردوگاه مراجعت نمودند و مجروحين را باردوگاه رسانيديم تا اين‌كه زخم‌هايشان بسته شود ولي نتوانستيم اموات را از ميدان جنگ خارج كنيم و دفن نمائيم.
هنوز دو ساعت از شب نگذشته بود كه زوزه‌اي شبيه به قهقهه كفتارها از ميدان جنك شنيده شد و دانستم كه كفتاران كه از لاشه تغذيه مينمايند باجساد حمله‌ور شده‌اند.
من تقريبا اطمينان داشتم كه در آن شب مورد شبيخون قرار خواهيم گرفت. اما در عوض شبيخون بمن اطلاع دادند كه نماينده‌اي از طرف ايلدرم بايزيد باردوگاه نزديك شده ميخواهد با من صحبت كند. گفتم چشم‌هايش را ببندند كه وضع اردوگاه ما را نبيند و او را نزد من بياورند. نماينده مزبور را با چشمهاي بسته وارد خيمه من كردند و گفتم كه چشم‌هايش را بگشايند و بزبان تركي از او پرسيدم تو كه هستي و چكار داري؟ آن مرد خود را معرفي كرد و معلوم شد كه افسري داراي رتبه (تومان باشي) مي‌باشد.
(توضيح- (تومان باشي) فرمانده ده هزار سرباز بود و رتبه‌اش با رتبه سرلشكر برابري ميكرد- مترجم).
بعد نامه‌اي بمن داد و من نامه را گشودم و ديدم كه بزبان فارسي نوشته شده است.
(زبان فارسي در آن عصر زبان بين المللي كشورهاي آسياي ميانه و آسياي غربي بود و ايلدرم بايزيد هم آن زبان را ميدانست- مارسل بريون)
در آن نامه (ايلدرم بايزيد) مرا با عنوان (تيمور بيك) طرف خطاب داده بود و چنين
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 389
مي‌گفت: «كوزه‌هاي آتشين تو كه تصور ميكنم خيلي بآن اعتماد داشتي بطوري كه مشاهده كردي امروز اثر نكرد و تو از فرط بيم مجبور شدي از ميدان جنك بگريزي و باردوگاه خود پناه ببري و بهتر اينست كه بامداد فردا از راهي كه آمده‌اي برگردي زيرا فردا، ارابه‌هائي بيش از امروز، عليه تو بكار خواهند افتاد و قشون تو نابود خواهد گرديد.»
من كاتب را احضار كردم و در جواب (ايلدرم بايزيد) اين نامه را نوشتم: (من از ميدان جنگ نگريختم بلكه مراجعت كردم زيرا صلاح قشون من اين بود كه فرمان مراجعت آن را صادر كنم و يك سردار جنگي بايد همواره مصلحت قشون خود را در نظر بگيرد، تو مرا متهم به بيمناك شدن كردي و گفتي بر اثر ترس از ميدان جنك مراجعت كردم و من براي اين‌كه بتو كه نسبت بمن يك مرد جوان هستي ثابت كنم كه نمي‌ترسم آماده‌ام كه فردا، مقابل چشم افسران و سربازان دو سپاه، به تنهائي با تو كه ميگويند با يك ضربت شمشير يك شتر را بدو نيم ميكني مصاف بدهم و هريك از ما كه بر ديگري غالب شد سر معلوب را از پيكرش جدا خواهد كرد و من امشب، جانشين خود را براي اداره امور قشونم تعيين ميكنم و تو هم جانشين خود را تعيين كن تا بعد از مرگ يكي از ما؛ سپاهمان بدون فرمانده نماند و اگر با پيكار تن‌به‌تن موافق هستي قبل از نيمه‌شب؛ موافقت خود را به اطلاع من برسان).
بعد از اينكه نامه نوشته شد من آن را مهر كردم و بدست صاحب‌منصب رومي دادم و گفتم اين جواب (ايلدرم بايزيد) است. بعد شفاهي موضوع نامه را باطلاع آن افسر رسانيدم و گفتم (ايلدرم بايزيد) مرا ترسو خوانده و من در اين نامه باو نوشته‌ام كه حاضرم فردا صبح به تنهائي با او مبارزه كنم و هركس بر ديگري فائق شد سرش را از بدن جدا نمايد تو نيز از اين موضوع اطلاع داشته‌باش.
من از اين جهت مضمون آن نامه را براي افسر رومي گفتم كه اگر (ايلدرم بايزيد) نخواست با من پيكار كند افسر مزبور بداند كه من براي مبارزه با او آماده بودم و اين موضوع را بافسران ديگر بگويد.
آن شب جواب (ايلدرم بايزيد) نرسيد و معلوم شد كه نخواست با من مبارزه كند. در عوض ارابه‌هاي او هنگام شب چند مرتبه باردوگاه ما نزديك شدند و خواستند ما را مورد شبيخون قرار بدهند ولي چون متوجه شدند كه نميتوانند وارد اردوگاه گردند برگشتند و از آن پس تا بامداد روز ديگر واقعه‌اي پيش نيامد.
در بامداد آن روز من دستور دادم كه در قسمتي از اردوگاه نزديك رودخانه (قزل ايرماق) مبادرت به ساختن باروت نمايند و تسريع كنند كه زودتر. مقداري زياد از آن، براي پر كردن كوزه‌ها آماده گردد.
محلي كه باروت ميبايد در آنجا خشك شود كنار رودخانه بود و نزديك ظهر من مشاهده كردم كه ابري از افق بالا مي‌آيد. چون هواي بهار بود دريافتم كه ممكن است باران ببارد و گفتم كه هرچه نمد در اردوگاه وجود دارد بشكل سقف درآوردند و روي باروت قرار بدهند كه اگر باران شروع گرديد باروت مرطوب نگردد و از حيز استفاده نيفتد. سه ساعت بعد از ظهر، برق درخشيد و رعد غريد و من بدقت سقف‌هائي را كه روي باروت بوجود آورده بودند و مجموع آنها يك سقف بزرگ را تشكيل ميداد از نظر گذرانيدم. آنگاه رگبار شروع شد و آنقدر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 390
شديد بود كه تو گوئي طوفان نوح تجديد گرديده است.
آب رودخانه (قزل ايرماق) در اندك مدت بر اثر آبهائي كه از اطراف وارد آن ميگرديد گل‌آلود شد و بالا آمده اگر رودخانه طوري بالا ميآمد كه وارد اردوگاه ميگرديد نه فقط باروت‌ها از بين ميرفت بلكه مجبور مي‌شديم كه آنجا را ترك نمائيم و بدون ترديد خصم از فرصت استفاده مي‌نمود و بما حمله‌ور مي‌شد.
گرچه موانعي كه ما مقابل اردوگاه بوجود آورده بوديم مانع از اين ميگرديد كه ارابه- هاي (ايلدرم بايزيد) وارد اردوگاه گردد. اما چون ما مجبور مي‌شديم كه از اردوگاه برويم ديگر نمي‌توانستيم از موانع مزبور استفاده كنيم.
زير باران بافسران امر كردم كه براي جنگ آماده باشند و بآنها گفتم كه اگر آب رود- خانه زياد بالا بيايد چاره نداريم جز اينكه با شمشير و تبر راه خود را بگشائيم و عبور كنيم و ناگزير لاشه عده‌اي كثير از ما در ميدان جنگ باقي ميماند.
ولي معلوم شد كه باران همانطور كه ما را ناراحت كرده، (ايلدرم بايزيد) را نيز ناراحت نموده، زيرا پادشاه روم اقدامي براي حمله بما نكرد و ما توانستيم اردوگاه خود را حفظ كنيم.
رگبار قطع شد ولي وضع هوا نشان ميداد كه ممكن است باز باران ببارد. من سپردم كه سقف روي باروت را محكم كنند كه اگر شب باران باريد باروت‌ها كه اميدوار بوديم بدان وسيله قشون پادشاه روم را از بين ببريم نابود نگردد. باران كه قطع شده بود از نيمه شب تجديد گرديد اما نه بصورت رگبار. من در آن شب تا بامداد بيدار بودم و پيوسته مراقبت ميكردم كه قشون من آماده براي عزيمت باشد. زيرا پيش‌بيني مي‌نمودم كه بر اثر طغيان رودخانه (قزل ايرماق) آب، وارد اردوگاه خواهد گرديد.
سربازان من هم در آن شب نتوانستند استراحت نمايند. زيرا آنان نيز، هر ساعت آماده براي كوچ بودند. آب رودخانه در آن شب باز هم بالا آمد ولي از بستر عادي رود، تجاوز نكرد و وارد اردوگاه نشد وقتي سپيده صبح دميد باران قطع گرديد و من متوجه شدم كه آب رودخانه بعد از قطع باران قدري پائين رفت.
روز بعد، آفتابي گرم بر اردوگاه ما و صحرا تابيد و من گفتم سقف باروت را بردارند تا اين‌كه آفتاب بآن بتابد. در آن روز بمن اطلاع دادند كه تومان‌باشي موسوم (قدرت‌تات) كه يكمرتبه از طرف پادشاه روم براي من نامه آورده بود باز هم آمده است و ميگويد نامه‌اي آورده و قصد دارد كه مرا ببيند و نامه را تسليم كند. طبق معمول گفتم چشم‌هايش را ببندند و او را به خيمه من بياورند.
پس از اين‌كه وارد خيمه شد و چشم‌هايش را گشودند نامه پادشاه روم را بدستم داد.
در آن نامه (ايلدرم بايزيد) كه مي‌گفتند با يك ضربت شمشير يك شتر را نصف ميكند گفته بود كه پيشنهاد مرا براي جنك تن‌به‌تن نمي‌پذيرد زيرا چنديست كه مبتلا بدرد مفاصل گرديده و آن درد مانع از اين است كه بتواند با من پيكار نمايد. نكته ديگر كه در نامه (ايلدرم بايزيد) خوانده شد اين بود كه پادشاه روم مي‌گفت امروز تا ظهر پانصد ارابه جنگي ديگر باو خواهد رسيد و با آن نيرو كه او دارد محال است كه من بتوانم اميدوار به پيروزي باشم و خاك آن كشور قبر من خواهد شد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 391
ديگر اين‌كه پادشاه روم نوشته بود كه چون محال است من جرئت داشته باشم كه با ارابه‌هاي جنگي او پيكار كنم ناگزير خواهم بود كه در اردوگاه خود بمانم و طولي نخواهد كشيد كه سربازانم از گرسنگي از پا درميآيند و اسب‌هايم تلف مي‌شوند اما اگر خيره‌سري را كنار بگذارم او حاضر است كه بمن راه بدهد تا من مراجعت كنم و جان بدر ببرم.
از (قدرت‌تات) پرسيدم كه قشون پادشاه تو چقدر است؟ (تومان‌باشي) گفت كه قشون پادشاه ما از پانصدهزار متجاوز است و (ايلدرم بايزيد) اگر بخواهد مي‌تواند تمام مردان اين كشور را وارد قشون خود بكند. سئوال كردم چگونه او مي‌تواند تمام مردان اين كشور را وارد قشون خود بكند تومان‌باشي جواب داد كه در اين‌جا، ورود مردان بقشون الزامي است و اگر پادشاه مايل باشد و امر كند تمام مردان كشور از سن شانزده‌سالگي ببالا بايد وارد قشون شوند و بميدان جنك بروند. اما پادشاه ما هرگز تمام مردان را براي ورود بقشون احضار نميكند زيرا كارهاي كشاورزي و دام‌داري معطل ميماند.
گفتم اگر پادشاه شما اينقدر نيرومند مي‌باشد كه ميتواند پانصدهزار سرباز را مسلح كند و بميدان جنك بفرستد چرا تا امروز بيزان تيوم را بتصرف درنياورده است. من شنيده‌ام كه آرزوي سلاطين روم از جمله (ايلدرم بايزيد) اين بود و هست كه (بيزان تيوم) را بتصرف درآورند ولي تا امروز نتوانسته‌اند كه آن آرزو را جامه‌عمل بپوشانند. تومان‌باشي گفت اي امير تيمور (بيزان تيوم) آن طرف آب است و براي تسخير آن بايد داراي كشتي‌هاي بسيار بود.
گفتم مردي كه ميتواند پانصدهزار تن را مسلح كند و به ميدان جنك بفرستد آيا نمي‌تواند كشتي بسازد و از آب عبور كند و (بيزان تيوم) را بتصرف درآورد. (قدرت‌تات) گفت اي امير تيمور.
مي‌توان كشتي ساخت ولي نميتوان وارد (بيزان‌تيوم) شد زيرا دهانه‌هاي شهر كه دريا مي‌باشد داراي زنجير است و زنجيرها مانع از عبور كشتي‌ها مي‌شود آيا تو از چگونگي جنك (بيزان تيوم) در دوره خلافت معاويه بن ابو سفيان اطلاع داري؟ گفتم در تاريخ خبري نيست كه باطلاع من نرسيده باشد. (قدرت‌تات) گفت معاويه بن ابوسفيان مدت دو سال (بيزان تيوم) را محاصره كرد و ميخواست آن شهر را مسخر كند و پايتخت كشورهاي اسلامي نمايد.
اما بعد از دو سال معطلي و تحمل تلفات شديد، مجبور شد كه از محاصره دست بكشد و برگردد. گفتم من از وضع آن جنگ اطلاع دارم و ميدانم كه در آن موقع زنجير، مانع از عبور كشتي‌هاي معاويه نشد بلكه يك آتش كه روي آب خاموش نميگرديد و معاويه آنرا ناشي از سحر ميدانست از عبور كشتي‌هاي معاويه ممانعت كرد.
(توضيح- معاويه بن ابوسفيان مؤسس سلسله اموي بطوري كه در اين سرنوشت ميخوانيم تصميم گرفت (بيزان تيوم) استانبول امروزي پايتخت حكومت روم شرقي (رومية الصغري) را بتصرف درآورد و در آن موقع در استانبول دانشمنداني بودند كه بوسيله نفت و فوسفور و گوگرد يكنوع آتش مي‌ساختند كه روي آب خاموش نميگرديد و آنرا آتش يوناني ميخواندند و آتش مزبور را در دريا مشتعل كردند و هر دفعه كه كشتي‌هاي معاويه ميخواست باستانبول نزديك شود آتش مزبور كشتي‌هاي مزبور را مي‌سوزانيد و در نتيجه موسس سلسله اموي بعد از دو سال مجبور شد بدون تحصيل پيروزي مراجعت نمايد- مارسل بريون)
(قدرت‌تات) گفت اي امير اطلاعات تو راجع به بيزان تيوم بيشتر از من است و من از
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 392
آن آتش بدون اطلاع بودم. ولي امروز در بيزان تيوم اثري از آن آتش نيست و در عوض زنجير هست و مردم شهر همينكه مي‌بينند سفاين دشمن نزديك ميشود، زنجيرها را مي‌بندند و محال است يك كشتي بتواند وارد بيزان تيوم شود و اين موضوع سبب گرديد كه تا امروز پادشاه ما نتوانسته بيزان تيوم را بتصرف درآورد.
گفتم جواب نامه ايلدرم بايزيد را بنويسند و در آن گفتم، مرد نبايد تهديد كند بايد لب ببندد و دست بگشايد. من از ارابه‌هاي جنگي تو بيم ندارم و توقف من در اينجا بنابر يك مصلحت است و در موقعي كه خود بخواهم از اينجا حركت خواهم كرد. آن درد مفاصل كه تو داري من هم دارم و گاهي بر من عارض ميشود. اما چون يك درد دائمي نيست مانع از جنگ نميگردد و من مي‌فهمم كه خودداري تو از جنگ تن‌به‌تن از ترس است نه از درد مفاصل و چون تو مردي ترسو هستي، من بر تو غلبه خواهم كرد زيرا در جهان مردان باجرئت همواره بر مردان ترسو غلبه مي‌نمايند.
پس از اين‌كه نامه نوشته شد و مهر گرديد بدست تومان‌باشي دادم و چشمان او را بستند و از اردوگاه خارج نمودند.
توقف ما در آن اردوگاه سه روز طول كشيد و بامداد روز چهارم ما حمله كرديم. بافسران خود گفتم بسربازان بگوئيد در آن روز ما بايد از پيكار نتيجه قطعي بگيريم و من ديگر فرمان عقب‌نشيني صادر نخواهم كرد در آن روز من خفتان پوشيدم و مغفر بر سر نهادم و بر اسبي قره كهر، از نژاد (كوكلان) كه بهترين اسب جهان است سوار شدم.
براي پيكار شمشيري بلند انتخاب كردم و آنرا بدست راست گرفتم و تبر را اختصاص بدست چپ دادم و براي اينكه كسي ترديد نكند كه من باستقبال مرگ ميروم در صف اول سواران بعد از كوزه‌اندازان قرار گرفتم. وقتي حمله ما شروع شد ايلدرم بايزيد مرتبه‌اي ديگر ارابه‌هاي خود را بحركت درآورد و اميدوار بود كه باز، بوسيله ارابه جلو ما را بگيرد، ولي كوزه‌اندازان ما با پرتاب كوزه اسب‌هاي ارابه و عده‌اي از سرنشين‌هاي آنرا بقتل ميرسانيدند و بعضي از ارابه‌ها واژگون ميگرديد و ما آنها را در عقب ميگذاشتيم و پيش ميرفتيم.
تيرهائي كه از كمانهاي تيمور ياليك پرتاب ميگرديد چون باراني بر ما ميريخت و من صداي اصابت تير را بر مغفر و خفتان خود مي‌شنيدم اما جلو ميرفتم تا اينكه بجائي رسيدم كه ديگر ارابه نبود و من جز سربازان پياده نميديدم. آنگاه ما، به اسبها ركاب كشيديم و خود را به پيادگان زديم.
من عنان اسب را بدندان گرفته بودم تا اينكه دو دستم آزاد باشد و از راست و چپ، شمشير و تبر ميزدم. در عقب من يك اسب يدك را بحركت درميآوردند و من گفته بودم كه پيوسته يك اسب يدك در عقب من باشد كه اگر اسبم كشته شد پياده نمانم.
يك سرباز رومي با ضربت شمشير شكم اسب مرا دريد و اسب گران‌بهاي من از پا درآمد ولي در همان موقع كه اسب فرود مي‌آمد ضربت تبر من قاتل اسب را بر زمين انداخت و من بچالاكي از اسب كناره گرفتم تا اينكه پاي من زير تنه اسب نماند و چند لحظه ديگر سوار بر اسب بجنگ ادامه دادم.
در همه جا سواران ما توانسته بودند كه از سد مخوف ارابه‌هاي جنگي عبور كنند و خود را
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 393
به پيادگان برسانند.
اكثر سواران ما با شمشير مي‌جنگيدند و بعضي از آن‌ها تبر ميزدند.
در حالي‌كه سرگرم جنگ بودم سوزش شديدي را در صورت احساس نمودم و چشم‌هاي من ديد كه تيري بر صورتم نشسته است. گفتم كه تيركمان تيمور ياليك كوتاه بود و قدري بيش از انگشت سبابه طول داشت و من براي اينكه بتوانم تير را از صورت خود بيرون بكشم شمشير را زير بغل چپ قرار دادم و تير را از صورت كشيدم و دور انداختم همين‌كه تير را از صورت كشيدم و دور انداختم ساق پاي راست من سوخت و فهميدم كه از ساق پا مجروح شده‌ام و دهانه اسب را كشيدم و اسب روي دوپا بلند شد و من شمشير را از زير بغل چپ خارج كردم و نيزه‌اي را كه بطرف من دراز شده بود قطع نمودم آنگاه ركاب كشيدم و اسب خيز برداشت و سرباز نيزه‌دار خصم طرف چپ من قرار گرفت و تبر من شانه او را درهم شكست و مرد نيزه‌دار فريادي زد و بر زمين افتاد و چون در آنجا غير از آن مرد سرباز نيزه‌دار ديگري نبود فهميدم هم او، با نيزه خود ساق پاي راست مرا سوراخ كرده است.
من فرصت نداشتم كه زخم صورت و پا را ببندم و بجنگ ادامه دادم و بعد از دو يا سه دقيقه دو پاي اسب من يكمرتبه تا شد و بزمين برآمد و برگشتم تا ببينم چرا اسب من از پا درآمده است در آن موقع چون اسب من ازپا درآمده بود، من روي اسب كم‌ارتفاع بودم و همين‌كه رو برگردانيدم يك ضربت شديد گرز بر سرم فرود آمد و در يك لحظه چشمهايم سياه شد و متوجه شدم كه از حال خواهم رفت و بعد دوچار اغماء شدم و ديگر چيزي نفهميدم.
وقتي بهوش آمدم مشاهده كردم كه در خيمه خود هستم و مغفر برسر و خفتان دربر ندارم و معلوم شد كه بعد از اين‌كه مرا از ميدان جنك خارج كردند مغفر را از سرم برداشتند و خفتان را از برم دور نمودند تا اين‌كه بتوانند مرا بحال بياورند.
قبل از اينكه بدانم وضع زخم‌هاي من چگونه است از وضع جنك پرسش كردم و معلوم شد كه ارابه‌هاي سلطان روم از كار افتاده و پياده‌هايش منهزم شدند و عده‌اي كثير از آنها بقتل رسيدند و خود (ايلدرم بايزيد) گريخت. پرسيدم براي چه گذاشتيد سلطان روم بگريزد و جان‌بدر ببرد گفتند كه (نوح بدخشان) عده‌اي از افسران خود را مأمور تعقيب (ايلدرم بايزيد) كرده و به آنها گفته هر طور شده سلطان روم را دستگير نمايند و در هر صورت ديگر (ايلدرم بايزيد) وجود ندارد از اين بشارت بسيار خوشحال شدم بطوري كه زخم‌هاي خود را فراموش كردم.
جراحات من اهميت نداشت و آنچه داراي اهميت بود اينكه سلطان روم شكست بخورد و قشون او از بين برود و راه بيزان تيوم (استانبول كنوني) بروي من باز شود. من از ضربت گرزي كه بر فرقم زده بودند، دوچار دوار سر شدم ولي پزشك ما گفت كه بتدريج دوار مزبور از بين خواهد رفت مشروط باين‌كه من استراحت كنم.
پس از اين‌كه از وضع جنك آسوده خاطر شدم درصدد برآمدم كه بدانم چگونه مرا از ميدان جنك خارج كردند و معلوم شد كه (توقات) مرا از ميدان بدر برده و اگر او بيدرنك نرسيده بود و مرا از ميدان بدر نمي‌برد زير سم ستور و لگد سربازان بقتل ميرسيدم و (توقات) براي بيرون بردن من از ميدان جنك، از سربازان خود كمك گرفت.
من نميتوانستم آرام بگيرم و استراحت كنم اما همين‌كه ميخواستم برخيزم سرم بدوار مي-
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 394
افتاد و ناچار مي‌شدم كه سر را بر زمين بگذارم و چشم‌ها را فرو ببندم تا اين‌كه دوار سر از بين برود. بعد از اين‌كه جنگ خاتمه يافت، بمن گفتند كه نزديك شصت‌هزار تن از سربازان ايلدرم- بايزيد اسير شده‌اند و من گفتم كه اسيران را بخرج سلطان (روم) نگهداري نمائيد و از افسران او كه اسير شده‌اند بخواهند كه محل تأمين غذاي اسيران را نشان بدهند چون لابد افسران (ايلدرم بايزيد) ميدانند كه منابع درآمد آن مرد چيست و كجاست تا وقتي كه خود (ايلدرم بايزيد» دستگير شود و منابع درآمد خود را بگويد.
من بعد از تحصيل پيروزي ميخواستم با سرعت خود را؟؟ (قيساريه) برسانم براي اينكه ميدانستم پايتخت ايلدرم بايزيد آنجاست من ميدانستم كه (قيساريه) راهي است كه بعد از عبور از منطقه (كيلي كيه) به (بيزان تيوم) مي‌پيوندند يعني بدريائي مي‌رسد كه بيزان تيوم آنطرف آن قرار گرفته است.
(توضيح- مورخين شرق و كساني كه شرح حال تيمور لنگ را نوشته‌اند خط سير او را در كشور روم (كشور كنوني تركيه) ذكر كرده‌اند و ازجمله شرف الدين علي يزدي خط سير تيمور لنگ را در روم ذكر مي‌نمايد ولي خود تيمور لنگ جز از چند موضع نام نمي‌برد و بطوري كه در سراسر اين سرگذشت مشاهده شد وارد توضيحات جغرافيائي نمي‌شود- مارسل بريون)
قشون من بعد از دفن اموات و مداواي مجروحين براه افتاد تا اينكه به (قيساريه) برود من خواستم سوار اسب شوم ولي علاوه بر جراحت پاي راست و صورت، دوار سر مانع از اسب‌سواري شد و گفتند كه بايد پاتخت روان سفر كنم تا اين‌كه بتوانم استراحت نمايم در تخت روان بستري براي من گستردند و من روي آن دراز كشيدم و بسوي قيساريه بحركت درآمدم قبل از اين‌كه به (قيساريه) برسم از سكنه محلي كه بزبان تركي صحبت ميكردند و من براي صحبت كردن با آنها احتياج به ديلماج نداشتم شنيدم كه قيساريه داراي دو حصار مي‌باشد يكي از گل معروف به داي «گل مخلوط با سنك‌ريزه» و ديگري از سنك. حصار گلين مقدم بر حصار سنگي مي‌باشد و بين دو حصار پنجاه ذرع فاصله است و اگر يك قشون مهاجم بتواند از حصار اول عبور كند مقابل حصار دوم متوقف ميگردد. باز سكنه محلي بمن مي‌گفتند كه قيساريه روزي داراي يكصدهزار سرباز سوار و پياده بوده و آن سربازان ساخلوي دائمي آنجا را تشكيل ميداده‌اند وقتي شهر نمايان شد من ديدم كه براستي داراي دو حصار است ولي حصارها آن‌طور كه مي‌گفتند استحكام نداشت و بخصوص حصار اول كه با گل ساخته شده بود، ويران بنظر ميرسيد و معلوم ميشد كه مدتي است آنرا مرمت نكرده‌اند.
من پيش‌بيني كردم كه شهر مزبور مقاومت خواهد كرد و من بايد بوسيله محاصره آنرا مسخر كنم اما بعد از اينكه ما بقيساريه رسيديم هيئتي از شهر خارج شد و بسوي ما آمد و معلوم گرديد كه آنها جزء اهالي شهر هستند و آمده‌اند بمن بگويند كه تسليم مي‌شوند. از آنها پرسيدم كه آيا (ايلدرم بايزيد) بعد از اينكه شكست خورد و منهزم شد باينجا آمد يا نه؟ همه گفتند ايلدرم بايزيد را نديده‌اند و او از ميدان جنگ بآنجا مراجعت نكرده است. گفتم خزانه او كجاست جواب دادند كه خزانه خود را منتقل بشهر (انطاكيه) كرده است.
گفتم كه شصت هزار تن از سربازان (ايلدرم بايزيد) اسير ما شده‌اند و آنها احتياج به غذا دارند و من نميتوانم غذاي اسيران را بدهم و بايد خود ايلدرم بايزيد عهده‌دار تغذيه اسيران
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 395
شود و چون سلطان روم گريخته شما كه اركان سلطنت او هستيد و همه در دولت وي داراي حشمت بوده‌ايد بايد ترتيبي براي تغذيه اسيران بدهيد. بزرگان شهر گفتند اطاعت ميكنيم و ترتيبي براي نگاهداري اسيران خواهيم داد.
من وارد شهر شدم و در قصريكه قبل از آن محل سكونت ايلدرم بايزيد بود مسكن گرفتم و معلوم شد كه سلطان روم خانواده خود را هم به انطاكيه منتقل كرده است.
در همان‌روز كه من وارد (قيساريه) شدم، وجوه شهر انجمني آراستند و شور كردند و نتيجه شور آنها اين شد كه افسران اسير اگر بتوانند فديه خود را بپردازند آزاد شوند و سربازان بخرج مستوفي بزرگ روم تغذيه شوند و مستوفي بزرگ روم كسي است كه مستوفيان ديگر تحت نظر او ماليات را مي‌آورند و تحويل ميدهند و من گفتم اين راه‌حل را مي‌پذيرم در آنروز مستوفي بزرگ نزد من آمد و من از او حساب ماليات كشور روم را خواستم او گفت حساب ماليات را تا فردا بمن خواهد داد تا من بدانم كه از ماليات سال جاري چقدر وصول شده و چه اندازه از آن بايد وصول گردد.
روز بعد مستوفي بزرگ كه ميدانست سرش در گروي صحت قول ميباشد حساب ماليات را براي من آورد و معلوم شد كه نيم كرور بايزيدي (واحد پول روم در آن موقع- مارسل بريون) موجودي خزانه ماليات مي‌باشد و مي‌بايد دو كرور و نيم ديگر وصول گردد تا اينكه حساب ماليات سال جاري تصفيه شود. گفتم چون بعد از اين من سلطان روم هستم وجوهي كه بابت ماليات وصول ميگردد بايد بمن برسد و هزينه‌هاي كشور (روم) تحت‌نظر من باشد. همان روز دستور دادم كه در تمام شهرهاي (روم) كه نزديك است جار بزنند كه من مردي مسلمان هستم و چون سكنه روم مسلمان هستند با كسي كاري ندارم و مزاحم كسي نميشوم و تمام شهرهاي (روم) مي‌بايد بروي من و حكمرانان من گشاده باشد و اگر شهري مقاومت نمايد من با سكنه آن شهر مطابق مقررات جنگ رفتار خواهم كرد يعني بعد از تصرف شهر، مردها را قتل عام خواهم نمود و زن‌هاي شهر اسير خواهند شد و اموال مردم شهر بغارت خواهد رفت.
روز بعد (ايلدرم بايزيد) دستگير شد و پيك سريع السير خبر دستگيري او را بمن رسانيد چون ما هنوز در آن قسمت از خاك (روم) كه (ايلدرم بايزيد) را دستگير نمودند كبوتر قاصد نداشتيم.
(سلطان روم) را بقيساريه آوردند ولي در اردوگاه واقع در خارج شهر جا دادند و نامه‌اي از طرف او براي من آوردند. در آن نامه (ايلدرم بايزيد) بعد از عنوان و تعارف اين مضمون را نوشته بود: (چنين است رسم سراي درشت- گهي پشت بر زين، گهي زين به پشت) گردش چرخ‌وفلك سبب شد كه من در جنگ شكست خوردم و تو اي امير بزرگوار فاتح شدي و اينك مال و جان من در اختيار تو است اما من انتظار دارم كه با من طوري رفتار نمائي كه مناسب با آوازه بلند تو باشد.)
گفتم او را بدقت تحت‌نظر بگيريد ولي با احترام با وي رفتار كنند سه روز بعد از اينكه ايلدرم بايزيد در اردوگاه ما در فيساريه جاگرفت گفتم كه او را نزد من بياورند. وقتي وارد شد ديدم مردي فربه است و باو گفتم اگر مي‌بيني كه من براي تو تواضع نميكنم از بي‌ادبي نيست بلكه ناشي از بيماري مي‌باشد و هنوز من از زخم ميدان جنگ بهبود نيافته‌ام آنگاه اجازه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 396
نشستن دادم و (ايلدرم بايزيد) نشست و باو گفتم نامه تو را دريافت نمودم و نامه‌ات نشان ميدهد كه از قله غرور فرود آمده‌اي و اينك مي‌فهمي كه پنجه انداختن با (تيمور گرگين) از طرف تو اشتباه بود. (ايلدرم بايزيد) گفت اي امير بزرگوار، اگر پادشاهي از خارج وارد كشور تو ميشد و ميخواست تو را از سلطنت بركنار نمايد تو چه ميكردي و آيا با او پيكار نمي‌نمودي اگر من بكشور تو حمله ميكردم و با تو ميجنگيدم تو حق داشتي نسبت بمن خشمگين باشي ولي من بكشور تو حمله نكردم اين تو بودي كه كشور مرا مورد حمله قرار دادي و كاري كه من كردم اين بود كه دفاع نمودم ولي اقبال با من مساعدت نكرد و شكست خوردم. گفتم حرف تو را مي‌پذيرم و تصديق مي‌كنم كه تو مجبور بودي با من بجنگي. من قصد جان تو را ندارم ولي دو چيز از تو ميخواهم اول اينكه خزانه خود را بمن تحويل بدهي و هرچه پول نقد و جواهر داري عايد من شود. (ايلدرم بايزيد) گفت اطاعت ميكنم و خزانه خود را بتو تحويل خواهم داد. گفتم دومين چيز كه از تو ميخواهم اين است كه از اين ببعد بمن كمك نمائي كه من بتوانم به (بيزان تيوم) بروم و آنجا را مسخر نمايم. (ايلدرم بايزيد) گفت هرنوع كمك از من ساخته باشد خواهم كرد ولي كشتي ندارم و كسي كه قصد دارد به (بيزان تيوم) برود بايد كشتي داشته باشد آنهم نه يك كشتي و دو كشتي بلكه هزارها كشتي براي حمل قشون و اسبها و وسايل جنك و اين كشتي‌ها را بايد ساخت زيرا موجود نيست.
گفتم مگر (بيزان تيوم) يك بندر بزرگ نيست؟ (ايلدرم بايزيد) گفت هست. پرسيدم مگر كشتي‌ها بآن بندر نميرود؟ (ايلدرم بايزيد) گفت چرا. پرسيدم آن كشتي‌ها از كجا وارد بندر مي‌شود؟ (ايلدرم بايزيد) گفت از كشورهاي مصر و فرنگ و ما به آنها دسترسي نداريم. پرسيدم آيا بين اين كشور و (بيزان تيوم) كشتي‌ها رفت‌وآمد نميكنند؟ (ايلدرم بايزيد) جواب مثبت داد و گفت كشتي‌هائي كه بين اين كشور و (بيزان تيوم) حركت ميكنند از نوع زورق هستند و نميتوان با آن قشون حمل كرد و كشتي‌هائيكه از مصر و كشورهاي فرنگ بسوي (بيزان تيوم) ميروند بسواحل اين كشور نزديك نمي‌شوند.
گفتم آيا در اين كشور نميتوان كشتي ساخت (ايلدرم بايزيد) گفت ما در اين كشور مي‌توانيم كشتي بسازيم اما استادان برجسته نداريم تا بتوانيم كشتي‌هائي مانند كشتي‌ها فرنگ وارد دريا كنيم از آن گذشته چوب مرغوب براي ساختن كشتي‌هاي بزرگ نداريم و با هرچوب نميتوان كشتي بزرگ ساخت، گفتم براي ساختن كشتي بزرگ چه نوع چوب خوبست؟ (ايلدرم بايزيد) گفت دو نوع چوب براي ساختن كشتي‌هاي بزرك ضرورت دارد يكي چوب بلوط كه ما در اينجا نداريم و ديگري چوب صنوبر جنگلي براي دكل كشتي.
گفتم آيا نميتوان از چوب ديگر دكل كشتي را ساخت (ايلدرم بايزيد) گفت دكل كشتي‌هاي بزرگ را مي‌توان حتي با چوب درخت تبريزي ساخت ولي همينكه بادي تند وزيدن گرفت مي‌شكند و چوب صنوبر جنگلي كه در كشورهاي فرنگ فراوان است مقابل باد مثل قوس كمان خم ميشود ولي نميشكند. با چوب تبريزي هم مي‌توان تنه كشتي را ساخت ولي بيش از دو سه هفته در آب دريا مقاومت نميكند و از بين مي‌رود. در صورتيكه چوب بلوط پنجاه سال در آب دوام مي‌نمايد و از بين نميرود.
گفتم من خواهان كشتي‌هائي كه پنجاه سال دوام نمايد نيستم من كشتي‌هائي ميخواهم كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 397
قشون مرا از ساحل اين كشور به (بيزان تيوم) برساند و لذا كشتي‌هائي كه با چوب درخت تبريزي ساخته شود منظور مرا تأمين خواهد كرد زيرا كشتي‌هاي حامل قشون من بيش از يكي دو روز در دريا بسر نخواهد برد. (ايلدرم بايزيد) گفت من مطيع دستور امير بزرگوار هستم و هرچه بگوئي بموقع اجرا مي‌گذارم.
در آنموقع بمن اطلاع دادند كه (كتله كوز) سلطانيه كه من از شام او را نزد پادشاه فرنگ فرستاده بودم مراجعت كرده است. (توضيح- كتله كوز اسم فارسي (كاتوليكوس) است و در قديم در شرق اسقف‌هاي مسيحي را كاتوليكوس ميخواندند و تيمور لنگ هم به تقليد ايرانيان اسقف مسيحي سلطانيه را گاهي كتله كوز ميخواند- مارسل بريون) كتله كوزهاي مسيحي در آغاز در نخجوان بسر ميبردند و بعد از اينكه يكي از فرزندان چنگيز پايتخت خود را در شهر سلطانيه واقع در آذربايجان قرار داد (منظور سلطان محمد خدابنده از فرزندان هلاكوخان است كه پايتخت خود را شهر سلطانيه در آذربايجان قرار داد- مارسل بريون) كتله كوز مسيحي از نخجوان منتقل به سلطانيه شد و از آنموقع در سلطانيه بسر ميبرد. هنگامي كه من در شام بودم كتله كوز سلطانيه كه بشام آمده بود بمن گفت كه هرگاه با قوم فرنگ رابطه بازرگاني برقرار نمايم براي من فايده خواهد داشت. من از او پرسيدم كه قوم فرنگ در كجا سكونت دارد؟ كتله كوز سلطانيه گفت: مسكن قوم فرنگ كنار درياي ظلمات است (يعني اقيانوس اطلس) گفتم كالاي قوم فرنگ چيست؟ جواب داد قوم فرنگ كالاهاي گوناگون دارند ولي دو كالاي آن‌ها خيلي مرغوب است يكي ماهوت و ديگري چيني و چيني‌هائي كه فرنگيان مي‌سازند بهتر از چيني‌هائي است كه در خود چين ساخته ميشود. چون در شام زبان فرنگيان را ميدانستند و ميخواندند و مينوشتند من دستور دادم كه نامه‌اي بزبان فرنگي (يعني فرانسوي- مارسل بريون) براي پادشاه فرنگ بنويسند و خود اسقف سلطانيه را مأمور كردم كه آن نامه را ببرد و به پادشاه فرنگ برساند و هدايائي هم براي پادشاه فرنگ فرستادم و در نامه نوشتم كه سوداگران فرنگي را بديار ما بفرست و ما سوداگران خود را بديار او ميفرستيم تا هرچه مورد احتياج طرفين باشد خريداري نمايند.
اسقف سلطانيه نامه مرا بپادشاه فرنگ رسانيد و هداياي مرا باو داد و جواب نامه را دريافت كرد و با هداياي پادشاه فرنگ كه معلوم شد موسوم است به (شال) براي من آورد.
(مقصود شارل ششم پادشاه فرانسه است كه تيمور لنگ او را شال ميخواند- مارسل بريون) وقتي اسقف سلطانيه به روم رسيد من ميخواستم از راه كيليكيه بسوي بيزان تيوم (استانبول كنوني) بروم و بطوري كه گفتم قصدم اين بود كه كشتي بسازم. اما اسقف سلطانيه بمن گفت بهترين كشتي هاي جهان در فرنگ ساخته ميشود و اگر من حاضر باشم كه بپادشاه فرنگ مس بدهم او هرقدر كشتي بخواهم بمن خواهد داد. چون قوم فرنگ همه چيز دارند غير از مس و اين فلز كه نزد ما بدون قيمت است در فرنگ داراي ارزش زياد مي‌باشد گفتم پادشاه فرنگ چند كشتي بمن خواهد داد. اسقف سلطانيه گفت: آنقدر كشتي در فرنگ هست كه او ميتواند تا هزار كشتي به امير بدهد.
گفتم حتي هزار كشتي براي من كم است زيرا من ميخواهم تمام قشون خود را سوار كشتي كنم و از دريا بگذرانم. اسقف سلطانيه گفت: كشتي‌هاي فرنگ خيلي بزرگ است و مي‌توان در بعضي از آنها تا پانصد نفر جا داد و من تصور ميكنم كه اگر پادشاه فرنگ پانصد كشتي بامير بدهد براي عبور قشون امير از دريا كافي باشد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 398
از اسقف سلطانيه پرسيدم پادشاه فرنگ چه نوع مس ميخواهد؟ اسقف گفت هرنوع مس كه باو بدهيد ميپذيرد چون در فرنگ مس را ذوب ميكنند و به مصارف متعدد ميرسانند و خود فرنگيان با كشتي‌هاي خويش مس را از بنادر شام و روم بطرف فرنك حمل ميكنند
من بتمام كشورها بخصوص كشورهاي ايران و جبال كه مس در آنجا فراوان‌تر است دستور دادم كه هركس مس شمش يا ساخته يا قراضه دارد و مايل بفروش آن مي‌باشد ببهاي خوب از او خريداري كنند و بسوي روم يا شام حمل نمايند. (مقصود امير تيمور از كشورهاي ايران عبارت است از شهرهاي مركزي ايران مثل ري و اصفهان و قومس كه امروز باسم سمنان و دامغان و و شاهرود خوانده ميشود و مقصود او از كشور جبال شهرهاي آذربايجان و كردستان و كرمانشاهان مي‌باشد- مارسل بريون) مرتبه‌اي ديگر اسقف سلطانيه را با نامه و هدايا نزد پادشاه فرنك فرستادم و باو گفتم موجودي مس در كشورهائي كه حوزه قلمرو من مي‌باشد تمام نشدني است و هرقدر قوم فرنك مس بخواهند مي‌توانيم بدهيم و در عوض در درجه اول خواهان پانصد كشتي بزرگ و بدون عيب هستم كه در بنادر روم بمن تحويل داده شود و در صورتيكه ناخدايان فرنگي كشتي‌ها بخواهند بمن خدمت كنند چه بهتر و در آن صورت من جيره و حقوق آنها را خواهم داد. بعد از اينكه اسقف سلطانيه با نامه و هداياي من رفت، خود درصدد برآمدم كه بطرف كيليكيه بروم و از آنجا راه بيزان تيوم را پيش بگيرم.
من ميخواستم بروم و (بوزان تيوم) را ببينم و بمن گفته بودند كه بين كشور روم و شهر بوزان تيوم يك بغار قرار گرفته كه پهناي آن از ششصد يا هفتصد ذرع بيشتر نيست ولي عمق آن خيلي زياد است و در قديم؟؟ مزبور مخصوص عبور دادن گاوها بود و گاواني را كه از بيزان تيوم بروم منتقل ميكردند يا برعكس، از آن بغاز عبور ميدادند و گاوها در آب شنا مي‌كردند و از يكطرف آب بساحل ديگر ميرفتند (اين گفته واقعيت دارد و بغاز بسفر بين استانبول و قاره آسيا معبر گاوها بود و بسفر يعني معبر گاو- مارسل بريون)
بخود گفتم وقتي گاوها بتوانند از آب بگذرند و از يك طرف بسوي طرف ديگر بروند چگونه قشون من نتواند از همان آب عبور كند و خود را بساحل ديگر برساند. هنگامي كه بسوي بيزان تيوم ميرفتيم (ايلدرم بايزيد) را با خود بردم و سكنه روم مي‌دانستند كه اگر مبادرت بطغيان كنند علاوه بر اينكه مورد قتل عام قرار خواهند گرفت (ايلدرم بايزيد) را نيز خواهم كشت.
بالاخره دريا نمايان شد و بجائي رسيديم كه من ميتوانستم شهر بيزان تيوم را از دور ببينم. شهر در مغرب قرار گرفته و بين آن شهر و قشون من، بغازي قرار داشت كه من حدس زدم پهناي آن از هفتصد ذرع بيشتر است. در آنجا بمن گفتند اراضي واقع در مشرق بغاز كه من در آن قرار داشتم در قديم متعلق به بيزان تيوم بود ولي سلاطين روم آن اراضي را از سلاطين بيزان تيوم گرفتند و امروز، پادشاه بيزان تيوم در مشرق آن بغاز يعني در كشور روم حتي يك وجب زمين ندارد.
وقتي براي مشاهده شهر (بيزان تيوم) رفتم يك چهارم از روز بالا آمده بود و آفتاب از پشت من به شهر مي‌تابيد و لذا من ميتوانستم آن شهر را كه مي‌گفتند هزار و پانصد يا دوهزار سال است كه ثروت قسمتي از جهان در آن جمع شده بخوبي ببينم. من براي اين‌كه بتوانم شهر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 399
را بخوبي مشاهده كنم ببالاي تپه‌اي صعود نمودم و چشم بشهر دوختم. شهر (بيزان تيوم) آنقدر وسيع بود كه من انتهاي آن را نميديدم و يك خليج بزرك و طولاني در وسط شهر ديده مي‌شد و بمن گفتند آن خليج باسم (شاخ طلا) خوانده مي‌شود.
هزارها قايق در آن خليج و در قسمت‌هاي ديگر از مقابل شهر ميرفتند و مي‌آمدند و آنقدر گلدسته‌هاي طلائي در شهر بود كه تشعشع آنها چشمم را خيره ميكرد و بمن گفتند كه آن گلدسته‌ها از كليساهاي شهر مي‌باشد زيرا هر پادشاهي كه در (بيزان تيوم) سلطنت كرد بر خود واجب دانسته كه يك كليسا يا يك صومعه بسازد و هزارها زن و مرد تارك دنيا در صوامع (بيزان تيوم) بسر ميبرند و هر كليسا و صومعه داراي موقوفه است و از درآمد آن اداره مي‌شود و مردها و زن‌هائي كه در بعضي از ديرهاي بيزان تيوم بسر ميبرند در همه عمر از آستان دير، قدم بيرون نگذاشته‌اند و همانجا ميميرند و جسدشان را در قبرستان صومعه بخاك مي‌سپارند و هرصومعه داراي يك قبرستان است و در بعضي از صوامع (بيزان تيوم) حيواني خورده نميشود و تمام اغذيه ايكه در دير بمصرف ميرسد گياهي است و از عجائب آن‌كه سكنه آن ديرها بطور متوسط يكصد و بيست سال عمر مي‌كنند.
بمن گفتند كه ثروت كليساهاي (بيزان تيوم) آن‌قدر زياد مي‌باشد كه در بعضي از كليسا- ها تا سه خروار صليب و قنديل و كاس طلا و مرصع بجواهر وجود دارد. (كاس بمعناي كاسه عبارت است از ظرفي كه در كليساها هنگام بجا گذاشتن وظائف مذهبي مورد استفاده قرار ميگيرد و در آن شراب مقدس ميريزند و در (بيزان تيوم) بزبان يوناني آنرا (كالوس) ميخواندند- مارسل بريون)
بمن گفتند اگر تو شهر (بيزان تيوم) را مسخر نمائي فقط از كليساها بيش از يكصد خروار طلا بدست خواهي آورد و در اكثر كاخ‌هاي (بيزان تيوم) گنج وجود دارد و در آن شهر كمتر خانواده قديمي است كه گنج نداشته باشد و آن گنج يا در خود كاخ مدفون گرديده يا در خارج از شهر در نقطه‌اي از صحرا ديگر از چيزهائي كه آن روز مطلعين بالاي آن تپه بمن گفتند اين بود كه در بيزان تيوم دو طبقه وجود دارد. اول ارباب دوم غلامان ارباب از آغاز تا پايان عمر هيچ كار نميكنند و كار اصلي آنها خوردن و خفتن است و تمام عمر را بلهو و لعب ميگذرانند و هرگز دست و صورت خود را نمي‌شويند بلكه غلامان بايد دست و روي آنها را تطهير نمايند.
طبقه دوم غلامان و كنيزان هستند كه پسر بعد از پدر و دختر بعد از مادر غلام يا كنيز ميباشند و بايد در تمام عمر براي ارباب زحمت بكشند. حتي دكانداران شهر داراي غلام و كنيز مي‌باشند.
ارباب (بيزان تيوم) چون بيش از هزار و پانصد يا دوهزار سال است كه پسر بعد از پدر دست بهيچ كار نزده‌اند مبدل بانسان‌هاي چوبي شده‌اند و در موقع جنگ از آنها كاري ساخته نيست و هزار سرباز من مي‌توانند تمام ارباب (بيزان تيوم) را اسير كنند. غلامان هم كه چيزي غير از جان خود ندارند كه از آن دفاع نمايند و اگر بدانند كه هرگاه تسليم شوند از بردگي نجات خواهند يافت تسليم خواهند شد.
لذا تصرف شهر (بيزان تيوم) بسيار آسان است و آنچه تسخير آن شهر را مشكل كرده دريا مي‌باشد و اگر آن شهر از سه طرف محاط از دريا نبود، آن را بسهولت مسخر ميكردند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 400
من بدون اينكه از تپه فرود بيايم (ايلدرم بايزيد) را از اردوگاه احضار كردم و او را بالاي تپه آوردم و شهر را بوي نشان دادم و گفتم در اين شهر، بيش از دو طبقه نيست يكي ارباب كه از بس كار نكرده‌اند قدرت ندارند يكساعت بجنگند دوم غلامان كه اگر بدانند بعد از تسليم شدن آزاد خواهند شد، فوري تسليم مي‌شوند البته محصور بودن اين شهر از دريا، تصرف آن را قدري مشكل كرده ولي تو كه پادشاه روم بودي و پيوسته در جوار اين شهر ميزيستي چرا درصدد برنيامدي كه اين‌جا را بتصرف درآوري.
(ايلدرم بايزيد) گفت اي امير، علاوه بر آنچه در گذشته بتو گفتم در اين شهر چند قشون هست من ميدانم كه ارباب اين شهر قدرت ندارند بجنگند اما ثروتمند هستند و بوسيله پادشاه خود چند قشون خارجي را اجير كرده‌اند پرسيدم قشون‌هاي خارجي چه نام دارند؟ (ايلدرم بايزيد) گفت همه آنها مسيحي هستند و يك قشون از سربازاني متشكل گرديده كه اهل (ونيز) مي‌باشند و قشون ديگر داراي سربازاني اهل كشور (لومباردي) است و يك قشون هم از سربازان (سويسي) متشكل گرديده است. گفتم من اسم اين كشورها را نشنيده‌ام اين ممالك در كجا است؟
(ايلدرم بايزند) با انگشت سبابه، امتداد مغرب را بمن نشان داد و گفت در آنجا در فاصله چند هفته راه از دريا و دو يا سه ماه راه از خشكي كشورهائي واقع شده كه سكنه‌اش سرباز مزدور مي‌شوند و هركس به آنها بيشتر مزد بدهد براي او ميجنگند و اكثر آنها شجاع مي‌باشند و پادشاه (بيزان تيوم) سه قشون مزدور و نيزي و لومباردي و سويسي دارد.
موقعي كه بالاي تپه با (ايلدرم بايزيد) صحبت ميكردم مشاهده نمودم از موضعي كه كشتي هاي (توقات) در آنجا حركت ميكرد دود برميخاست و ايلدرم بايزيد گفت اي امير، تصور مي‌كنم كه كشتي‌هاي تو را آتش زده‌اند و اين حريق ميرساند كه پادشاه (بيزان تيوم) از آمدن تو باين‌جا اطلاع دارد. گفتم نكند كه خود كشتيها آتش گرفته باشند؟ (ايلدرم بايزيد) گفت نه اي امير، آتش از روي آب به كشتي‌هاي تو رسيده و آنها را آتش زده ... نگاه كن ... كشتي‌هاي تو برميگردد.
در واقع كشتي‌هائي كه من بفرماندهي (توقات) براي اكتشاف فرستاده بودم مراجعت ميكرد و ديدم كه دو فروند از آن كشتي‌ها نميتواند مثل ساير كشتي‌ها برگردد و از آنها دود برميخيزد. (ايلدرم بايزيد) گفت اي امير، شك نيست كه كشتي‌هاي تو را آتش زده‌اند.
در آن موقع چون ظهر شده بود من براي اداي نماز از تپه فرود آمدم و بمسجد خود رفتم و نماز خواندم و پس از خروج از مسجد (توقات) را كه هيجان داشت ديدم، از او پرسيدم چه اتفاق افتاد؟ او گفت اي امير، ما بدون حادثه حركت ميكرديم و از جلوي اسكله‌ها و كاخ‌هاي شهر ميگذشتيم تا اين‌كه بدهانه خليج شاخ طلا رسيديم و خواستيم وارد آن خليج شويم.
در آن موقع يك كشتي از خليج خارج شد و بسوي ما آمد و قبل از اين‌كه بما برسد چيزي را پرتاب كرد و پاروزن‌هاي كشتي حركت پارو را تغيير دادند و كشتي مراجعت نمود و ما بمنطقه اي كه در آنجا چيزي روي آب پرتاب شده بود رسيديم و در كشتي ما كه جلوتر از ديگران ميرفت آتش گرفت و آتش، از روي آب بكشتي‌ها سرايت كرد و من كه چنين ديدم از بيم آنكه ساير كشتي‌ها بسوزد مراجعت نمودم و ميديدم كه سرنشينان آن دو كشتي هرچه ميكوشند كه بوسيله آب، آتش را خاموش كنند از عهده برنميآيند و من تا امروز، آتشي را نديده بودم كه با آب
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 401
خاموش نشود. پرسيدم آن دو كشتي كه آتش گرفت چه شد؟ (توقات) گفت هردو كشتي روي آب سوخت و سرنشينان آن بهلاكت رسيدند.
من دستور دادم كه (ايلدرم بايزيد) و چند نفر از وجوه محلي را نزد من بياورند و بعد از اينكه آمدند گفتم بنشينيد و از آنها پرسيدم كه اين آتش كه دو كشتي مرا سوزانيد و در آب خاموش نمي‌شود چيست؟ (ايلدرم بايزيد) گفت اي امير، اين آتش نسخه‌اي دارد كه از روي آن ساخته مي‌شود و نسخه آتش از هزار و دويست سال قبل از اين تا امروز، نزد پادشاه (بيزان تيوم) مي‌باشد و هرپادشاه قبل از اينكه بميرد نسخه را به جانشين خود مي‌سپارد و باو ميگويد بعد از من تخت سلطنت تو دو ستون دارد يكي اين نسخه است كه از روي آن آتشي كه در آب خاموش نميگردد ساخته مي‌شود و ديگري زنجيرهائي است كه بدان وسيله دهانه‌هاي شهر را مسدود مي‌نمايد روزي كه تو اين نسخه را از دست بدهي يا ديگران اطلاع حاصل نمايند و بتوانند آتش خاموش نشدني را بسازند نيمي از تخت سلطنت تو از دست رفته و روزي كه دهانه‌هاي شهر زنجير نداشته باشد آن نيم ديگر هم از دستت ميرود.
گفتم از اين قرار (آتش مرموز) كه مانع از اين شد معاويه شهر (بيزان تيوم) را مسخره نمايد همين آتش است. (ايلدرم بايزيد) گفت من نميدانم كه معاويه چه كرد ولي ميدانم كه از هزار و دويست سال قبل هربار كه كسي خواسته شهر (بيزان تيوم) را تصرف نمايد اين آتش و زنجير دهانه‌هاي شهر مانع از اين گرديده كه آن شخص بتواند اين شهر را بتصرف در آورد.
گفتم چگونه راز اين آتش از هزار و دويست سال قبل تا امروز محفوظ مانده و ديگران نتوانسته‌اند از اين آتش مشتعل تهيه نمايند؟ يكي از وجوه محلي گفت پادشاه قبل از اينكه بسلطنت برسد از وجود نسخه آتش بدون اطلاع است اما زبان و خطي را كه نسخه با آن نوشته شده از كودكي بوي ميآموزند. من حيرت‌زده پرسيدم مگر نسخه آن آتش با زبان و خطي مخصوص نوشته شده است؟ آن مرد گفت بلي اي امير هرپادشاه در كودكي آن زبان و خط را فرا ميگيرد بدون اينكه نسخه را ببيند و بعد از اينكه سلف او زندگي را بدرود گفت و او بر تخت سلطنت نشست صاحب آن نسخه مي‌شود و هرزمان كه مورد حمله قرار ميگيرد از روي آن نسخه كه فقط خود او ميتواند بخواند آتش خاموش نشدني را مشتعل مي‌نمايد.
گفتم بفرض اينكه نسخه آتش را غير از پادشاه كسي نتواند بخواند براي مشتعل كردن آتش نيازمند ديگران است و سايرين بايد موادي را كه آتش از آن بوجود ميآيد فراهم نمايند و آنها از راز مشتعل كردن آتش خاموش نشدني مطلع مي‌شوند. (ايلدرم بايزيد) گفت مواد آتش را خود پادشاه فراهم مي‌نمايد و بعد از اينكه آماده شد بديگران مي‌سپارد و آنها آتش را مشتعل مي‌نمايند.
آنروز قبل از غروب آفتاب مرتبه‌اي ديگر، بالاي تپه‌اي كه مشرف بر دريا بود رفتم تا اين‌كه شهر (بيزان تيوم) را هنگام غروب ببينم. در آن موقع چون آفتاب، از مقابل بچشم من مي‌تابيد، نمي- توانستم شهر را بخوبي مشاهده نمايم ولي قسمت‌هاي شمالي و جنوبي شهر را خوب ميديدم.
در حال نظاره شهر در فكر آتش خاموش نشدني بودم و ناگهان يادم آمد كه من در نقطه‌اي از قلمرو خود از آن آتش كه با آب خاموش نميشود دارم و آن بادكوبه است و در آنجا از زمين آتشي برمي‌خيزد كه نمي‌توان با آب آنرا خاموش كرد آتش مزبور آنقدر حرارت دارد كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 402
سكنه محلي نميتوانند بآن نزديك شوند و اگر كسي بآن آتش نزديك گردد ميسوزد اما در اطراف آن آتش بزرك آتش‌هاي كوچك وجود دارد كه از منفذهاي زمين خارج ميگردد و سكنه محلي نميتوانند با آب آتش‌هاي كوچك را خاموش نمايند. ليكن اگر مقداري خاك، روي يكي از آتش‌هاي كوچك بريزند، در دم خاموش مي‌شود و تا چند روز روشن نميگردد مگر اينكه باز، از آتش بزرك، از راه زيرزميني، شعله به منفذ كوچك برسد و آنرا مشتعل نمايد.
آتش بادكوبه، از روزي كه بني آدم بخاطر دارد ميسوزد و شعله بزرك آن آتش خاموش نشده و ميگويند كه بني آدم بكار بردن آتش را از آتش بادكوبه كسب كرد و تا روزي كه آن آتش را در بادكوبه نديده بود بعقلش نمي‌رسيد كه مي‌توان بوسيله آتش غذا طبخ نمود. چون آتش بادكوبه با آب خاموش نميشود ولي با خاك خاموش ميگردد، در آن غروب آفتاب كه من شهر (بيزان تيوم) را از نظر ميگذرانيدم بفكر افتادم كه شايد آتش مرموز و خاموش نشدني آنجا هم از نوع آتش بادكوبه باشد و بايد با خاك آنرا خاموش كرد نه آب.
من تا لختي بعد از غروب آفتاب بالاي تپه بودم و ديدم كه چراغهاي شهر (بيزان تيوم) روشن شد و آنگاه چون موقع اداي نماز رسيد از تپه فرود آمدم و نماز خواندم پس از نماز چند لقمه غذا خوردم و افسرانم براي كارهاي خود آمدند و دستور گرفتند و رفتند و من خود را آماده خوابيدن كردم. در آن موقع متذكر شدم كه اگر ما بتوانيم در كشتي‌هاي خود چيزي بوجود بياوريم كه بتواند خاك، روي آب بريزد، آتش خاموش نشدني پادشاه شهر (بيزان تيوم) خاموش خواهد گرديد.
طوري از اين فكر بوجد آمدم كه نتوانستم بخوابم و امر باحضار (توقات) دادم وقتي او آمد گفتم فردا صبح با پنج كشتي براي اكتشاف، بشهر (بيزان تيوم) نزديك شو و نشان بده كه قصد داري وارد خليج شاخ‌طلا بشوي و من از بالاي تپه‌اي كه مشرف بر دريا ميباشد حركت كشتي‌هاي تو را در نظر خواهم گرفت. اما كشتي‌هاي تو كه بخليج شاخ‌طلا نزديك مي‌شوند بايد خاك داشته باشند.
(توقات) بگمان اينكه عوضي شنيده پرسيد: اي امير، آيا گفتي كه كشتي‌هاي من بايد خاك داشته باشند؟ گفتم بلي و تا مي‌تواني قبل از اينكه حركت كني، در صحنه كشتي‌هاي خود مقداري زياد خاك قرار بده. بعد از اينكه به خليج شاخ‌طلا نزديك شدي باحتمال قوي آن كشتي كه امروز آمد و بسوي كشتي‌هاي تو آتش پرتاب كرد ميآيد و باز بسوي تو آتش پرتاب خواهد نمود و تو بجاي گريختن بآتش نزديك شو و بگو كه سرنشين كشتي‌ها، خاك روي آتش بريزند و من تقريبا يقين دارم كه آتش خاموش خواهد گرديد و تو بايد بتواني بدست سرنشين كشتي‌هاي خود در مدتي كم، مقداري زياد از خاك روي آتش بپاشي تا اينكه خاموش گردد. (توقات) گفت اي امير، همين كار را خواهم كرد.
صبح روز بعد، من بعد از اينكه بكارهاي خود رسيدم بسوي تپه‌اي كه مي‌توانستم از آنجا دريا و شهر را بخوبي ببينم روانه شدم و چون آفتاب از پشت من بدريا و شهر مي‌تابيد همه جا را بخوبي ميديدم. پنج كشتي (توقات) بعد از اينكه از مقابل شهر عبور كرد نزديك دهانه خليج (شاخ‌طلا) رسيد و در آنجا (توقات) بدستور من، چنان نشان داد كه قصد دارد وارد آن خليج شود كشتي آتش‌افروز كه روز قبل از خليج خارج شده بود، فرا رسيد و ميديدم كه با سرعت به پنج كشتي (توقات) نزديك مي‌شود و مشاهده كردم كه از آن كشتي، چيزي بسوي سفاين (توقات) پرتاب گرديد و بر آب افتاد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 403
كشتي‌هاي توقات بسوي چيزي كه روي آب قرار داشت رفت و من مشاهده كردم كه سرنشين آن كشتي‌ها بعد از اينكه به آتش نزديك شدند روي آن خاك پاشيدند. خاك‌پاشي كشتي‌هاي توقات ادامه يافت و آنها از سد آتش گذشتند آنگاه از يكي از آن كشتي‌ها دود برخاست و من ديدم كه آن دود بزودي از بين رفت و معلوم شد كه آتش كشتي را هم با خاك خاموش كرده‌اند.
پنج كشتي (توقات) نميبايد وارد خليج (شاخ‌طلا) شوند و من به (توقات) گفته بودم بيازمايد كه آيا با خاك مي‌توان آتش مرموز را خاموش كرد يا نه؟
آزمايش (توقات) بنتيجه‌اي كه من پيش‌بيني كرده بودم رسيد و كشتي‌هاي پنجگانه مراجعت نمود و گرچه من نتوانستم در آن روز، براز هزار و دويست ساله اشتعال آتش مرموز پي ببرم اما دانستم كه مي‌توانم آن آتش را خاموش نمايم و يقين حاصل كردم كه آتش مرموز، از نوع آتش بادكوبه است و لذا با خاك خاموش گرديد.
عصر آنروز (ايلدرم بايزيد) از آزمايش مزبور اطلاع حاصل كرد و براي من پيغام فرستاد كه تو اي امير توانستي وسيله ويران كردن ستون اول سرير سلطنت سلطان (بيزان تيوم) را فراهم نمائي و اگر وسيله ويران كردن ستون دوم را هم فراهم كني شهر (بيزان تيوم) با تمام كاخ‌ها و باغها و گنج‌ها و جواهر و زروسيم كه در آن است مال تو خواهد شد.
ساعتي بعد از وصول پيغام (ايلدرم بايزيد) كبوتر قاصد رسيد و خبر آورد كه (توگول) امير كشور (مغنيسيه) واقع در روم طغيان كرده و قصد دارد با يك قشون متشكل از سربازان طوائف صاروخان- ساري قميش- اكراد- تاتارهاي روم بمن حمله‌ور شود.
من از وصول خبر مزبور متعجب نشدم چون پادشاهي كه بيك كشور بيگانه ميرود و آنرا بتصرف درميآورد و پادشاه آن مملكت را دستگير و اسير مي‌نمايد بايد پيش‌بيني كند كه بعيد نيست بعضي از امراي آنكشور بر او بشورند. روم كشوري است وسيع و داراي امراي متعدد و بعضي از آنها مثل امير (صارو خان) و امير (ساري قميش) و امير تاتارهاي روم داراي طائفه‌اي بزرك مي‌باشند. ولي امير (مغنيسيه) طائفه نداشت و در عوض مردي توانگر بود و اجدادش از دويست سال قبل در آن سرزمين سلطنت مي‌كردند.
پس از اينكه خبر شورش امير (مغنيسيه) بمن رسيد به (ايلدرم بايزيد) ظنين شدم و فكر كردم كه او محرك شورش گرديده و يا براي طوائف دستور داده كه با امير (مغنيسيه) كمك نمايند. گفتم (ايلدرم بايزيد) را بياورند و اظهار كردم كه امير (مغنيسيه) به تحريك تو طغيان كرده و چهار طائفه با او كمك مي‌نمايند و من قبل از اينكه براي سركوبي قشون شورشيان بروم تو را بقتل ميرسانم. (ايلدرم بايزيد) سوگند ياد كرد كه او از طغيان امير (مغنيسيه) بدون اطلاع است و گفت (توگول) امير (مغنيسيه) براي اين اطمينان نكرده كه مرا آزاد كند بلكه تصور نموده كه فرصتي مقتضي بدست آورده تا پادشاه روم شود. چون امراي مغنيسيه همواره آرزوي سلطنت بر روم را در خاطر ميپرورانيدند اما چون سلاطين آل عثمان قدرت داشتند (ايلدرم بايزيد هم از آل عثمان بود- م) نمي‌توانستند آرزوي خود را جامه عمل بپوشانند و امروز (توگول) انديشيده كه مي‌تواند پادشاه روم گردد.
گفتم اگر ميخواهي زنده بماني هم‌اكنون نامه‌اي به امير (مغنيسيه) بنويس و از (توگول) بخواه كه قشون خود را متفرق نمايد و خود او باين‌جا، نزد من بيايد و از طرف من باو
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 404
قول بده كه اگر قشون خود را متفرق كند و خود باين‌جا بيايد امارت و جان و مالش مصون خواهد بود وگرنه كيفر خواهد ديد. (ايلدرم بايزيد) در حضور من نامه را نوشت و مهر كرد و من آن نامه را براي توگول فرستادم.
(توگول) اطاعت نكرد و بجاي اين‌كه قشون خود را متفرق كند و نزد من بيايد راه كشور هاي مركزي (روم) را پيش گرفت.
من دوچار خطر مي‌شدم زيرا كه توگول بعد از اينكه كشورهاي مركزي (روم) و شام را بتصرف درميآورد علاوه بر اين‌كه پادشاه روم ميشد راه مراجعت مرا بسوي كشورهاي جبال و عراق قطع ميكرد و من چاره نداشتم جز اين‌كه از عزم تصرف شهر بيزان تيوم منصرف شوم و بروم و فتنه (توگول) را بخوابانم و قشون او را متفرق نمايم و بعد از آن به فكر تصرف شهر دو هزار ساله (بيزان تيوم) بيفتم.
من با قشون خود ساحل دريا را ترك كردم و از راهي كه آمده بودم مراجعت نمودم و كوشيدم كه با سرعت خود را به (توگول) برسانم در اولين شب راه‌پيمائي كه قشون من اتراق كرد و من بعد از تمشيت اردوگاه به خيمه خود رفتم و استراحت كردم خوابي ديدم كه تا آن موقع مانند آن نديده بودم.
من در خواب ديدم كه (عبد اله قطب) معلم من در دوره كودكي (و همان كه قرآن را نزد او آموختم و در آغاز اين سرگذشت ذكر شده است) نزد من آمد و من مشاهده كردم كه اندوهگين است گفتم علت اندوه تو چيست؟ آيا وضع زندگي فرزندان تو خوب نيست و مستمري آنها را نپرداخته‌اند كه تو اين‌گونه غمگين شده‌اي؟ عبد اله قطب گفت امير آيا ممكن است كه تو براي كسي مستمري تعيين كني و ديگران جرئت داشته باشند و آن را نپردازند مستمري‌هائي كه تو براي فرزندان من معين كرده‌اي بطور مرتب بآنها پرداخته مي‌شود و وضع زندگي آنها خوب است پرسيدم پس چرا غمگين هستي؟
عبد اله قطب گفت اندوه من ناشي از اين است كه تو خواهي مرد.
گفتم هركس كه بوجود ميآيد ميميرد و من قبر خود را در سمرقند ساخته‌ام تا بعد از وفات، قبري آماده داشته باشم و مردي چون من از مرگ بيم ندارد (عبد اله قطب) گفت اي امير تو سه سال ديگر خواهي مرد، اين موضوع مرا بفكر انداخت و بياد گفته برهمن در هندوستان افتادم كه سنوات بقيه عمر مرا بر زبان آورده بود. من سنوات عمر خود را طبق گفته آن برهمن حساب كردم و سال‌هاي باقي را كه بعد از مراجعت از هندوستان گذرانيدم از آن تفريق نمودم و دريافتم كه مطابق گفته آن برهمن سه سال از عمر من باقي است.
خواستم موضوع گفته (برهمن) را براي (عبد اله قطب) نقل نمايم ولي معلم من رفته بود و آنگاه روزها و شب‌ها گذشت و زمستان رفت و بهار آمد و در حال رويا چنين تصور ميكردم كه آن مدت سه سال سپري گرديده و من در يك دشت وسيع، وسط اردوگاه خود هستم و در طرف جنوب، نزديك افق يك خط تيره‌رنگ ديده مي‌شود و يكي از سردارانم با انگشت آن خط را نشان داد و گفت آن ديواري است كه يك سر آن منتهي به (جابلقا) ميشود و سر ديگرش به كشور (ختن) مي‌پيوندد پرسيدم آيا ديوار چين همين است. آن مرد گفت بلي اي امير.
گفتم اين ديوار هرقدر محكم باشد، محكم‌تر از حصار اصفهان و ديوار دهلي و باروي دمشق نيست و من آن حصارها را گشودم و از اين نيز خواهم گذشت (همچنان در حال رويا) وقتي كه خواستم برخيزم و نماز بخوانم و سوار شوم و براه بيفتم حس كردم قدرت برخاستن ندارم بخود گفتم كه درد مفاصل من
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 405
عود كرده و مانع از اين است كه برخيزم. اما در هيچ جاي بدن احساس درد نكردم و معلوم شد بيماري من درد مفاصل نيست. بانگ زدم كه بيايند اما صدائي كه از دهانم خارج شد، قابل فهميدن نبود و من نميتوانستم حرف بزنم.
بر اثر صداي من غلامانم وارد خيمه شدند و خواستند مرا بلند كنند ولي من نميتوانستم روي دو پا قرار بگيرم بعد مرا خوابانيدند و دو نفر از آن‌ها رفتند و بعد از مدتي با پزشك آمدند پزشك اردو مرا ديد و نبضم را گرفت و زبانم را مشاهده نمود و پلكهاي چشم مرا برگردانيد و زير پلك‌ها را از نظر گذرانيد و آنگاه سر را بگوش من نزديك كرد و گفت اي امير تو مبتلا به عارضه سكته شده‌اي و بايد همين‌جا بماني تا اينكه بهبود يابي.
من خواستم بگويم كه توقف من در آنجا باعث تأخير كارهاي جنگي مي‌شود و بايد مرا در در تخت روان جا بدهند و براه بيفتيم اما حرفي از دهانم خارج نشد بخود گفتم اينك نميتوانم حرف بزنم خوب است آنچه ميخواهم بگويم بنويسم و باشاره فهمانيدم كه احتياج به قلم و دوات و كاغذ دارم. ولي وقتي وسائل نوشتن آماده گرديد نتوانستم چيزي بنويسم و انگشتان دست چپ من (زيرا بطوري‌كه گفتم مدتي است نميتوانم با دست راست بنويسم ولي با آن دست شمشير ميزنم) ياراي قلم بدست گرفتن نداشت.
هفت بار در آن خيمه شب فرا رسيد و روز گذشت و بعد از آن حس كردم كساني كه پيرامون من هستند مرا مرده مي‌پندارند و مي‌گويند كه بايد مراجعت كرد و جسد امير را به سمرقند رسانيد و من با اينكه مرده بودم مي‌فهميدم كه مرا در نمد پيچيده‌اند تا اينكه به سمرقند منتقل نمايند و در آن موقع از خواب بيدار شدم و چشم گشودم و ديدم كه طليعه روز دميده زيرا صداي غراب البين بگوش مي- رسيد (غراب البين در اصطلاح قدماء كلاغي است كه در طليعه فجر قبل از تمام پرندگان بانگ ميزند و خبر از دميدن روز ميدهد).
خوابي كه من ديده بودم باعث اندوه من شد ولي مرا متوحش نكرد من ميدانم كه هيچكس زنده نميماند و همه بايد بميرند ولي متأسف بودم كه چرا در بستر بيماري چون عجوزگان مردم. مردي چون من بايد در ميدان جنگ كشته شود نه اينكه در بستر بيماري بميرد پزشك اردو در حال رويا در گوش من گفت اي امير تو سكته كرده‌اي و نجواي آن پزشك ميرسانيد كه نميخواهد ديگران از مرض من مطلع شوند و بدانند كه من سكته كرده‌ام و ممكن است زندگي را بدرود بگويم. در بيداري گفته برهمن هندي را كه در (دهلي) بمن گفته بود با گفته (عبد اللّه قطب) كه در حال رويا شنيدم مطابقه كردم و متوجه شدم اگر آن دو درست گفته باشند سه سال از عمر من باقي است و خداوند در قرآن گفته است (لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ)* يعني وقتي مرگ مي‌آيد نه ساعتي جلو ميافتد نه ساعتي عقب، و هركس در ساعتي كه مقرر گرديده بايد بميرد.
اما تا ساعتي كه انسان زنده است بايد وظائف زندگي خود را بانجام برساند و چنين تصور كند كه زنده جاويد مي‌باشد.
افكار تيره را از خود دور كردم و برخاستم و نماز خواندم و براي تعقيب (توگول) امير كشور (مغنيسيه) براه افتادم و (ايلدرم بايزيد) را با خود بردم چون نمي‌توانستم سلطان روم را كه اسير من شده بود در جائي بگذارم كه بيم آن مي‌رفت كه اتباعش او را از حبس نجات دهند و براي من توليد مزاحمت نمايند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 406
من براي اينكه خود را زودتر به (توگول) برسانم نگذاشتم كه سربازانم استراحت نمايند و روز و شب راه مي‌پيمودم اما (توگول) در يك نقطه توقف نميكرد و بهر كشور كه (توگول) از آن عبور كرده بود ميرسيدم مي‌شنيدم كه (توگول) آنجا را مورد غارت قرار داده است سكنه هركشور چون قدم بآنجا مي‌گذاشتم بمن ميگفتند آرزو دارند سر بدون پيكر (توگول) را ببينند زيرا او اموالشان را به غارت برد و گوسفندانشان را براي غذاي قشون خود ضبط نمود و اسب‌شان را مصادره كرد.
يك وقت من متوجه شدم كه (توگول) قصد دارد مرا قفاي خود به آذربايجان بكشاند و بمن اطلاع رسيد كه وي با سلطان آذربايجان متحد گرديده است اگر من در عقب (توگول) بآذربايجان ميرفتم چون وي با سلطان آذربايجان متحد بود تمام عشاير آن كشور كه شنيده بودم شماره مردان آنها بيش از دو كرور است عليه من بكار ميافتادند و قشون من در آذربايجان نابود ميگرديد من دانستم كه نبايد بگذارم كه (توگول) خود را بآذربايجان برساند و سي‌هزار سوار زبده خود را مأمور كردم كه راه را بر (توگول) ببندند. فرماندهي آن سي‌هزار تن را به (توقات) سپردم زيرا مردي بود با استقامت و مي‌توانست خستگي را تحمل نمايد و در عين حال استعداد فرماندهي داشت و ميدانست چگونه بايد دل سربازان را بدست آورد تا آنها را وادار نمود از صميم قلب فداكاري كنند به (توقات) گفتم تو بايد طوري بسرعت بروي كه بتواني منطقه راه‌پيمائي (توگول) را دور بزني و جلوي او را بگيري كه من برسم بعد از اينكه جلوي او را گرفتي اگر مشاهده كردي كه قوي است از جنگ پرهيز كن تا اينكه من خود را باو برسانم و بعد از آن، از دو طرف وي را مورد حمله قرار خواهيم داد و دماغش را بخاك خواهيم ماليد.
(توقات) در حالي‌كه هريك از سوارانش يك اسب يدك داشتند با مقداري آذوقه و نواله براي اسب‌ها براه افتاد. من بخط مستقيم (توگول) را تعقيب ميكردم اما (توقات) يك قوس بزرگ را طي مينمود كه بتواند از جلوي (توگول) سر بدرآورد و او را متوقف نمايد.
خط سير (توقات) دامنه‌هاي شمالي كوه‌هاي (روم) بود كه سكنه محل آن را باسم كوه‌هاي (طور) ميخوانند و هرقسمت از آن كوه‌ها اسم مخصوص دارد چون (توقات) از دامنه‌هاي كوه حركت ميكرد و مي‌توانست از اسب‌ها براي راه‌پيمائي بخوبي استفاده كند و در هيچ نقطه وارد تنگه‌هاي كوهستان نميگرديد تا اينكه راه‌پيمائي او دستخوش تأخير گردد و علاوه بر اينكه در دشت‌هاي هموار حركت مينمود همه جا آب داشت و صدها رودخانه و نهر از كوه‌هاي (طور) بطرف شمال جاري ميشود و يك قشون كه از دامنه‌هاي شمالي كوه‌هاي (طور) عبور نمايد در هيچ نقطه گرفتار بي‌آبي نمي‌شود.
من بكشوري موسوم به (سجك) رسيدم و صداي شيون زنها بگوشم رسيد و معلوم شد كه مردان آن كشور مقابل (توگول) مقاومت كردند و نخواستند كه آن مرد اموالشان را بغارت ببرد و گوسفندان و اسبان آن‌ها را ضبط كند و (توگول) هم امر به قتل عام داد و تمام مردهاي كشور (سجك) بدست سربازان (توگول) كشته شدند عده‌اي از زن‌هاي (سجك) شيون‌كنان با سر و صورت گل‌آلود (كه علامت عزاداري آنها بود) بيرون آمدند و بزبان خودشان يعني زبان تركي كه من خوب ميفهميدم بمن گفتند اي امير، (توگول) تمام مردان ما را كشت و هرچه داشتيم برد و ما امروز، براي نان دادن باطفال خودمان حتي يك گوسفند نداريم و همه در فصل پائيز و زمستان از گرسنگي خواهيم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 407
مرد. گفتم من اگر به (توگول) دسترسي پيدا كنم اموال شما را از او خواهم گرفت و بشما خواهم داد.
يك روز از (توقات) بمن خبر رسيد كه وي در مشرق تنگه (پتك) قرار گرفته و يقين دارد كه قشون (توگول) از آن تنگه عبور خواهد كرد و وارد (دياربكر) خواهد شد.
تنگه (پتك) تنگه‌ايست كه در بين دو كشور (قازان‌تپه) و (دياربكر) قرار گرفته و قشون بعد از عبور از آن تنگه وارد كشور (دياربكر) مي‌شود و اگر از (دياربكر) بيايد وارد كشور و (فازان‌تپه) ميگردد و رودخانه (فرات) از تنگه پتك ميگذرد و به بين النهرين ميرود.
وقتي من خبر (توقات) را دريافت كردم براي اينكه زودتر خود را به (توگول) برسانم باز بر سرعت افزودم و به تنگه (پتك) رسيدم و چشم من به رودي افتاد كه سرچشمه فرات بود و بعد از اين‌كه چشمه‌هاي ديگر به آن متصل گرديد شط فرات را كه من در بين النهرين ديده بودم بوجود مي‌آورد.
(توگول) براي اينكه بتواند خود را بزودي بآذربايجان برساند طوري سريع مي‌رفت كه حتي براي قشون خود عقب‌دار تعيين نكرد و متوجه نشد كه من در قفاي او مشغول حركت هستم و فاصله بين من و قشون (توگول) آن‌قدر كم شد كه من در شب آخر از بلندي مشعل‌هاي آتش اردوگاه (توگول) را ميديدم و اگر در تنگه نبوديم مي‌توانستم باو شبيخون بزنم.
(توقات) در مشرق دهانه تنگه (پتك) موضع گرفته بود و وقتي دريافت قشون (توگول) از تنگه خارج ميشود با مهارت عقب‌نشيني كرد و قشون (توگول) از تنگه خارج شد.
من صبر كردم تا اينكه قشون (توگول) بكلي از تنگه خارج گردد و راه براي خروج قشون من باز شود و آنگاه قشون خود را از تنگه خارج نمودم (توگول) بوسيله جلوداران خود فهميده بود كه يك قشون در جلو دارد اما نميدانست كه يك قشون هم در قفاي او است و موقعي كه خود را براي جنگ با قشون (توقات) آماده ميكرد من از عقب باو حمله‌ور شدم و در همان موقع كه حمله من شروع گرديد (توقات) هم با سواران خود مبادرت بحمله‌اي شديد كرد.
سربازان (توگول) مرداني رشيد و سرسخت بودند اما فرمانده لايق نداشتند و (توگول) بقدري از فن جنگ بي‌اطلاع بود كه نفهميد وقتي از دو طرف مورد حمله قرار بگيرد. هرگاه خود را آزاد نكند محاصره خواهد شد.
هنوز دو ساعت از جنگ نگذشته بود كه ما قشون (توگول) را محاصره كرديم وقتي آن مرد فهميد كه محاصره گرديده سربازان دلير خود را مأمور كرد تا اين‌كه حلقه محاصره را بگسلانند ولي چون نيروي ما خيلي بيش از نيروي (توگول) بود آنها ننوانستند خود را از محاصره نجات بدهند.
گفتم سربازان (توگول) متشكل بودند از سربازان صارو خان- ساري قميش- كرد- تتارهاي روم و هريك از آن سربازان كه همه دلير بودند مطابق روش خود مي‌جنگيدند.
سربازان صاروخان با چماق نبرد ميكردند و با فن مخصوص چماق ميزدند و من در آن‌روز براي اولين بار دانستم كه چماق زدن هم مانند شمشير زدن داراي فن مي‌باشد و بايد آن فن را فرا گرفت كه بتوان بهتر از چماق استفاده كرد. چون سربازان صاروخان ميتوانستند خوب چماق بزنند. از پا درآوردن آن‌ها دشوار بود و من به افسران خود سپردم كه بآن سربازان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 408
دلير امان بدهند تا اينكه تسليم شوند. ليكن آن‌ها چماق ميزدند و از پا درميآمدند و تسليم نمي‌شدند.
سربازان ساري قميش با ساطور مي‌جنگيدند كه آن هم سلاحي مؤثر بود مشروط بر اينكه سربازي كه ساطور بكار مي‌برد خسته نشود و بتواند دائم ساطور بزند. اگر ضربتي از ساطور سربازان (ساري قميش) بر يك اسب يا يكي از ما وارد ميآمد، مركب يا سوار را بهلاكت ميرسانيد و اگر نمي‌كشت، باري بطور حتم از كار ميانداخت و سواران ما براي اينكه از ضربات ساطور مهيب آن‌ها در امان باشند از دور آن‌ها را به تير مي‌بستند.
سربازان كرد در آن جنگ گرز و شمشير بكار ميبردند و زماني كه از گرز زدن خسته مي‌شدند شمشير را از نيام مي‌كشيدند.
سربازان تتار (تتارهاي روم) با تيروكمان مي‌جنگيدند و شمشير هم ميزدند ولي ميديدم كه از تيروكمان بهتر از شمشير استفاده ميكردند.
اگر من بودم و سربازاني آن‌چنان ميداشتم قشوني بوجود ميآوردم كه هيچكس نتواند آن را شكست بدهد. ولي (توگول) آن سربازان شجاع را دچار محاصره كرد چون از علم جنگ اطلاع نداشت. من بوسيله افسران خود بدفعات به سربازان (توگول) گفتم كه تسليم شوند تا اينكه بقتل نرسند.
تتارها تسليم شدند اما سربازان صاروخان و سربازان ساري قميش و كردها تسليم نگرديدند و ما در آن روز مجبور شديم تا نزديك غروب آفتاب براي از پا درآوردن سربازان (توگول) بجنگيم وقتي جنگ خاتمه يافت از سربازان صاروخان و ساري قميش و كردها يك تن زنده يا سالم نبود و (توگول) هم كه چند زخم داشت دستگير شد.
در آن روز چهار هزار تن از سربازان ما از پا درآمدند ولي يك خطر بزرك را از بين برديم و اگر (توگول) با آن سربازان دلير سركوب نمي‌شد بعد از وصول بآذربايجان و ملحق شدن به پادشاه آنجا نيروئي بوجود ميآورد كه شايد من نميتوانستم بر آن غلبه كنم.
پس از نماز مغرب (ايلدرم بايزيد) را در اردوگاه به خيمه خود احضار كردم و باو گفتم تو كه در كشور خود مرداني سرسخت و دلير داشتي چرا از وجودشان استفاده نكردي و براي چه از آن مردان با استقامت قشوني بوجود نياوردي كه كسي نتواند تو را مغلوب كند.
(ايلدرم بايزيد) بمن جواب داد انسان قدر هرنعمت را بعد از اين‌كه از دست داد ميداند و من هم اينك فهميده‌ام كه مي‌توانستم از وجود اين مردان دلير استفاده زياد بكنم و نكردم.
آنگاه (ايلدرم بايزيد) را رجعت دادم و گفتم كه (توگول) را به خيمه‌ام بياورند. چون مجروح بود و نمي‌توانست راه برود او را با تخت روان بخيمه من آوردند و تخت را بر زمين نهادند من از آن مرد پرسيدم تو را چه شد كه درصدد سركشي برآمدي و خواستي با من پنجه بيندازي. (توگول) جواب داد من نميخواستم با تو پنجه بيندازم و اگر قصدم جنگ با تو بود بسوي (بيزان تيوم) ميآمدم و ميدانستم كه تو نزديك آن شهر هستي ليكن تو ديدي كه ما بجنك تو نيامديم بلكه ميخواستم بآذربايجان بروم و تو راه را بر من مسدود كردي و سربازانم را بهلاكت رسانيدي.
پرسيدم براي چه ميخواستي بآذربايجان بروي؟ (توگول) گفت پادشاه آذربايجان
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 409
خويشاوند من است و ميخواستم بروم او را ببينم. گفتم آيا كسي كه براي ديدار خويشاوند خود ميرود يك قشون با خود ميبرد.
تو براي ديدار خويشاوند خود نميرفتي بلكه از اينجهت راه آذربايجان را پيش گرفتي كه سلطان آنجا متحد تو بود و ميخواستي باو ملحق شوي و باتفاق يك قشون نيرومند تشكيل بدهيد.
بعد از او پرسيدم كه آيا براي سركوب كردن من و شوريدن از (ايلدرم بايزيد) دستوري دريافت نكرده است. (توگول) بعلامت نفرت چهره درهم كشيد و گفت (ايلدرم بايزيد) از مردانگي فقط يك اسم بزرگ دارد (ايلدرم در تركي يعني رعد) و غير از اين داراي چيزي نيست و يك مرد. از شخصي چون (ايلدرم بايزيد) پيروي نمينمايد.
طوري (توگول) آن گفته را بر زبان آورد كه من يقين حاصل كردم كه راست ميگويد و (ايلدرم بايزيد) محرك وي نبوده است. گفتم اي مرد تو با اينكه دشمن من هستي و بر من شوريدي و عده كثيري از سربازانم امروز در جنگ با قشون تو كشته شدند چون مردي دلير مي‌باشي از قتل تو صرف نظر ميكنم و اگر بخواهي با من دوست شوي من سلطنت (مغنيسيه) را بتو برميگردانم.
اما (توگول) زنده نماند و سه روز بعد از زخم‌هائي كه بر او وارد آمده بود زندگي را بدرود گفت.
من مدت پنج روز در دهانه تنگ (پتك) توقف كردم تا اين‌كه اموات را بخاك بسپاريم و مجروحين را مورد مداوا قرار بدهيم.
در آن پنج روز، دوبار از آذربايجان خبرهاي ناگوار بمن رسيد و معلوم شد كه پادشاه آذربايجان نه فقط قشون گرد آورده بلكه تا (ري) را تصرف كرده است و اگر جلوي او گرفته نشود تمام كشورهاي جبال و عراق را بتصرف درخواهد آورد و آهنگ فارس و گرگان را خواهد كرد.
آن مرد، مرا دور ديده بود و تصور نميكرد كه بزودي از روم مراجعت نمايم و انديشيد كه جهان‌گيري كند و ثروت گرد بياورد و بعد از اين‌كه قشوني نيرومند بسيج كرد ديگر از من بيم نخواهد داشت و اگر من بجنگ او بروم مرا نابود خواهد كرد. من ميخواستم راه (بيزان تيوم) را بيش بگيرم ولي (العبد يدبر و اللّه يقدر) و بجاي اينكه بسوي مغرب بروم مجبور شدم كه راه مشرق را پيش بگيرم و آهنگ آذربايجان بكنم.
من ميدانستم بايد تعجيل كرد تا فصل سرما نگذشته خود را به آذربايجان رسانيد.
زيرا اگر فصل سرما برسد قدرت قشون‌كشي در آذربايجان از من سلب خواهد شد.
در آن پنج روز كه ما در مدخل تنگه (پتك) بوديم عده‌اي ديگر از سربازان من كه مجروح بودند مردند و جسد آن‌ها را هم بخاك سپرديم و بعد در امتداد مشرق راه (دياربكر) را پيش گرفتيم تا از آنجا بآذربايجان برويم.
از دياربكر چند راه بسوي آذربايجان وجود دارد و من راهي را پيش گرفتم كه مرا به جلگه (خوي) برساند چون بهترين راه براي رسيدن به (تبريز) اين است كه از جلگه (خوي) عبور كنند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 410
قبل از اينكه از مدخل تنگه (پتك) براه بيفتم اموال غارت شده مردم راه (از طرف توگول) تا آنجا كه ممكن بود بآنها بازگردانيدم از جمله اموال سكنه كشور (سنجك) را بآنها مسترد داشتم و بعد عازم شدم.
در راه (دياربكر) بمن گفتند كه (ايلدرم بايزيد) بيمار گرديده و اگر بسفر ادامه بدهد خواهد مرد. من موافقت كردم كه وي در (دياربكر) بماند اما تحت الحفظ باشد و بعد از آن موافقت، نامه‌اي از طرف (ايلدرم بايزيد) بزبان فارسي بمن رسيد و در آن نامه مي‌گفت:
(من بيمار هستم و ميدانم كه بزودي خواهم مرد. زيرا از روزگار قديم تا امروز، هر سلطان كه اسير گرديده در اسارت مرده است اگر بيماري مرا بهلاكت نرساند اسارت مرا خواهد كشت ولي تو اي امير بزرگوار راضي مشو كه بعد از مرك من سلطنت در خاندان آل عثمان برافتد و تنها خواهش من از تو، در اين موقع كه مرك خود را نزديك مي‌بينم اين است كه پسرم را جانشين من كني تا اينكه چراغ خاندان ما كه قرن‌ها روشن بوده است خاموش نشود و من از جانب پسرم بتو قول ميدهم كه او نسبت بتو وفادار خواهد بود و هرگز بر تو نخواهد شوريد).
من در جواب (ايلدرم بايزيد) كه بيمار بود و نميتوانست نزد من بيايد نامه‌اي نوشتم و گفتم پسرت را پادشاه (روم) خواهم كرد مشروط بر اين‌كه خراجگدار من باشد و قبل از اين‌كه بآذربايجان برسم بمن اطلاع دادند كه (ايلدرم بايزيد) مرد و قبل از مرگ وصيت كرد بعد از اينكه زندگي را بدرود گفت از من اجازه بگيرند و جسدش را كنار قبر اجدادش دفن نمايند و من بار ديگر، با درخواست او موافقت نمودم.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 411

فصل بيست و هفتم در آذربايجان چه كردم و چه ديدم‌

اشاره

وقتي بجلگه خوي رسيدم اولين نسيم پائيزي وزيدن گرفت و چون زمستان آذربايجان زود ميرسد شتاب را بيشتر كردم تا اينكه خود را به تبريز برسانم شهر (خوي) در شمال شرقي سلماس كنار رودخانه‌ايست كه بعد از اينكه از جلگه خوي عبور كرد بطرف شمال ميرود و برودخانه معروف ارس مي‌پيوندد و قبل از اينكه من وارد (خوي) شوم شنيده بودم كه آنجا را تركستان (ايران) ميخوانند علتش اين بود كه مدام اظهار ميكردند كه سكنه (خوي) مثل سكنه تركستان زيبا هستند و در سراسر (خوي) مرد و زني كه زيبا نباشد وجود ندارد.
وقتي بشهر (خوي) كه بدون مقاومت تسليم من شد رسيدم مشاهد كردم كه مردم نسبت به (خوي) ظلم مي‌كنند كه آنجا را (تركستان ايران) ميخوانند چون زيبائي سكنه خوي كجا و زيبائي خوبرويان تركستاني كجا.
براستي من در (خوي) يك مرد و زن را نديدم كه زيبا نباشد و پنداري خداوند، گل و آب مردم آنجا را با زيبائي سرشته است. من از وجوه محلي پرسيدم از كدام نژاد هستيد كه اينقدر زيبائي داريد و آنها گفتند كه ما از نژاد مردم ختا هستيم و در ازمنه قديم پدران و مادران ما از ختا كوچ كردند و در اين منطقه سكونت نمودند و يكي از علل زيبائي ما اين است كه در خوي مردم با اقرباي نزديك خود مواصلت نمي‌كنند چون بتجربه دريافته‌اند كه وصلت با اقرباي نزديك سبب ميشود كه فرزندان زشت و اعور بوجود بيايند.
رنگ صورت مرد و زن در خوي سفيد است اما سفيد نمكين و هنگام توقف در خوي متوجه شدم كه مردم آنجا از حيث خلق‌وخو هم مورد تحسين مي‌باشند و هنگام سخن گفتن تبسم بر لب دارند. من در ايالات ايران از گيلان گذشته هيچ ناحيه‌اي را نديدم كه باندازه (خوي) زيبارو داشته باشد. تفاوت بين گيلان و خوي در اين است كه در گيلان زن‌ها زيبا هستند و مردان از زيبائي بهره زياد ندارند و در خوي مرد و زن، بدون استثنا خوشگل هستند.
هنگامي كه من وارد خوي شدم فصل انگور و امرود بود و من شنيدم كه امرودهاي خوي را باسم (امرود پيغمبري) ميخوانند و من در هيچ منطقه از جهان گلابي، چون امرود خوي نديدم و امرود آن شهر در بزرگي و شيريني و آبداري در جهان نظير ندارد و يك گرسنه بعد از اكل يك امرود پيغمبري در خوي، سير مي‌شود و ديگر نميتواند تا وعده ديگري غذا صرف نمايد. در خوي، يك نوع انگور ديدم كه باعث تعجب من شد چون انگور بآن درشتي و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 412
سرخي نديده بودم. هردانه از آن انگور سرخ رنگ باندازه يك تخم‌مرغ درشت بود و از ياقوت سرخ‌تر و درخشنده‌تر مي‌نمود. و چون دانه‌هاي درشت داشت مردم آن را ميفشردند و آبش را ميگرفتند و ميخوردند تا اينكه مجبور به جويدن دانه‌هاي درشت آن نشوند.
يك خوشه از آن انگور را مقابل من دانه كردند و آبش را گرفتند و آب همان يك خوشه، قدحي را پر كرد و آنگاه يك قطعه يخ در آن مياندازند تا خنك شود و هنگام نوشيدن متوجه شدم شربتي گوارا ميباشد.
من همانطور كه از بيم زنهاي زيباي گيلان، بزودي از آن سرزمين كوچ كردم از بيم زن‌هاي زيباي خوي نيز بيش از يك روز در آن شهر توقف ننمودم كه مبادا زيبائي زنهاي خوي سربازان مرا بي‌تاب كند و رشته انضباط در قشون من سست شود.
از خوي براه افتادم و راه (مرند) را پيش گرفتم و وقتي بآن شهر نزديك شدم طلايه خبر داد كه در صحراي جنوبي عده‌اي كثير از افراد ديده ميشوند و ممكن است يك قشون باشد.
بعد طلايه خبر داد آنچه ديده مي‌شود قشون نيست بلكه زنها و كودكان هستند كه در صحرا بسر ميبرند و مثل اينكه خوشه‌چيني مينمايند.
مرتبه سوم طلايه خبر داد كه در صحرا كشت‌زار وجود ندارد كه مردم خوشه‌چيني كنند بلكه زن‌ها و اطفال مشغول جمع‌آوري كرم هستند وقتي من بآن نقطه رسيدم درصدد برآمد بدانم براي چه زن‌ها و اطفال كرم جمع‌آوري مي‌كنند و معلوم شد كه در سراسر تابستان كار زن‌ها و كودكان مرند اين است كه در صحرا يك نوع كرم موسوم به (قرمزي) را جستجو مي‌نمايند و تمام پارچه‌هائي كه در آذربايجان برنك سرخ درميآيد از رنك آن كرم است و كرم موسوم به (قرمزي) داراي ارزش بازرگاني ميباشد.
همان روز كه وارد (مرند) شدم از (سليمان) پسر (ايلدرم بايزيد) كه با موافقت من بجاي پدر سلطان روم شده بود نامه‌اي دريافت كردم و در آن نامه سليمان مي‌گفت براي اين‌كه وفاداري خود را به من ثابت كند بيست هزار سرباز بخرج خود، بكمك من بآذربايجان خواهد فرستاد.
سليمان بوعده وفا كرد و سربازان را فرستاد و من از آن‌ها در جنگ عليه سلطان آذربايجان كه گفتم تا (ري) را گرفته بود استفاده كردم. سلطان آذربايجان باسم (سلطان احمد) از طايفه ايلكا- نيان بود و در مواقع عادي در تبريز بسر ميبرد و روزي كه من وارد (مرند) شدم. سكنه آن شهر فرزندان خود را بر سر راه من آوردند تا اين‌كه قرباني كنند و مي‌گفتند ما از اين‌جهت فرزندان خود را قرباني مي‌كنيم كه تو آمدي و مي‌تواني ما را از ظلم سلطان احمد نجات بدهي گفتم من ميل ندارم كسي فرزند خود را براي من قرباني نمايد و پس از اين‌كه وارد شهر شدم وجوه (مرند) بحضورم رسيدند و از ظلم سلطان احمد حكايت‌ها كردند و گفتند اگر رعيتي در موقع مقرر نتواند ماليات خود را بر اثر خشكسالي يا آفت از بين رفتن دام (بر اثر ناخوشي) بپردازد مأمورين وصول ماليات كه از طرف سلطان احمد گماشته مي‌شوند دختر و پسر جوان آن رعيت را دستگير مي‌كنند و ميبرند و بفروش ميرسانند تا اين‌كه ماليات را وصول كنند و اگر آن رعيت داراي دختر يا پسر جوان نباشد يك چشمش را كور مي‌نمايند و هرگاه در سال دوم نتواند ماليات دو ساله را بپردازد هردو چشمش كور مي‌شود و تمام گداهائي كه در آذربايجان ديده مي‌شوند و از دو چشم نابينا هستند رعايائي مي‌باشند كه نتوانسته‌اند ماليات بپردازند و دو چشمشان را كور كرده‌اند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 413
من از آن گفته بسيار حيرت كردم و گفتم در كشورهائي كه تحت سلطه من مي‌باشد بدفعات اتفاق افتاده كه رعايا نتوانسته‌اند ماليات بپردازند و آفت‌هاي گوناگون مثل خشكسالي و ملخ خوارگي محصول آنها را از بين برده و من در آن سال از آنها ماليات نگرفته‌ام و يكي از قوانين دين اسلام اين است كه از مفلس نبايد مطالبه كرد و هفتصد سال است كه در تمام اقطار اسلامي مي‌گويند المفلس في امان اللّه.
وجوه (مرند) جواب دادند كه سلطان احمد (ايلكاني) دعوي مسلماني ميكند ولي نه فقط دختران و پسران رعايا را بزور در ازاي ماليات ميبرد بلكه هيچ زيبارو از تعرض (سلطان احمد) مصون نيست و همين‌كه زني را بپسندد بزور از شوهرش جدا مي‌نمايد و بخانه خود ميبرد و پس از چند روز رهايش مي‌نمايد و آن زن كه ديگر نميتواند بخانه شوهر برگردد روسپي مي‌شود گفتم شما چگونه توانستيد با ظلم يك چنين مرد ستمگر بسازيد؟ آنها گفتند كه ما مي‌ترسيديم و امروز هم مي‌ترسيم زيرا (سلطان احمد) بسيار بيرحم است و اگر از يك طايفه يك نفر بر او ياغي شود تمام مردان آن طايفه را بقتل ميرساند و تمام زنان و دختران و پسران جوان را باسارت ميبرد و از هيچ عمل فجيع و قبيح روگردان نيست.
گفتم سلطان بايد عادل و باعفت باشد تا اين‌كه زيردستانش مجبور شوند رعايت عدل و عفت را بنمايند و هنگامي كه خود سلطان ستمگر گردد و رعايت عفت را ننمايد زيردستانش در ظلم و بي‌عفتي افراط مي‌كنند. وجوه (مرند) گفتند اي امير بزرگوار ما را از ستم (سلطان احمد) نجات بده و ما تا روزي كه زنده هستيم جان‌نثار تو خواهيم بود.
مرند شهري است كه مردمي قوي هيكل دارد و من قوي‌ترين مردان آذربايجان را در مرند ديدم. بمن گفتند زردآلوي مرند در جهان بي‌نظير است اما چون ما در موقع پائيز به مرند رسيده بوديم زردآلو نديديم و در عوض سيب بمقدار زياد در آن شهر يافت مي‌شد.
وقتي من وارد آذربايجان شدم (سلطان احمد ايلكاني) از (ري) مراجعت كرده و در تبريز پايتخت خود مستقر شده بود و من از مرند براه افتادم و راه (تبريز) را در پيش گرفتم تبريز بطوري كه مي‌گفتند شهري بود وسيع و آن‌قدر قدمت داشت كه هيچ‌كسي نميدانست در چه تاريخ آن شهر بوجود آمده است و همچنين كسي نميدانست كه حصار آن شهر در چه تاريخ ساخته شده است.
من شتاب كردم تا قبل از اين‌كه سلطان احمد بحصار تبريز پناه ببرد خود را بآنجا برسانم من پيش‌بيني ميكردم كه اگر (سلطان احمد) بتواند در تبريز مقاومت كند فصل زمستان شديد آذربايجان مرا وادار خواهد كرد كه از محاصره تبريز دست بردارم و قشون خود را از آذربايجان بيرون ببرم از زمستان گذشته بعيد نبود كه سلطان احمد عشاير آذربايجان را وادارد كه بمن حمله‌ور شوند.
پيش‌بيني من درست درآمد و پادشاه آذربايجان از روساي عشاير آن كشور خواست كه مرا مورد حمله قرار بدهند ولي چون سلطاني ستمگر بود و رؤساي عشاير آذربايجان هم مثل ساير مردم از او نفرت داشتند دعوتش را نپذيرفتند و فقط دو نفر از روساي عشاير آذربايجان حاضر شدند كه براي كمك به سلطان احمد بمن حمله‌ور شوند و من بسهولت حمله آنها را دفع كردم خاصه آنكه در آن موقع بيست‌هزار سرباز كه سليمان پسر (ايلدرم بايزيد) بمن وعده داده بود در راه بود و
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 414
بكمكم ميرسيد.
با اين‌كه من خيلي عجله كردم كه خود را زودتر به تبريز برسانم هنگامي بآنجا رسيدم كه دروازه‌ها بسته شده و شهر براي دفاع آماده گرديده بود من بيدرنگ شهر را محاصره كردم و از آن روز ببعد عده‌اي از مردم آذربايجان و كساني كه خويشاوندانشان در تبريز بودند نزد من آمدند و گفتند كه ما ميخواهيم براي اينكه تو تبريز را زودتر بتصرف درآوري هرنوع كمك بتو بكنيم ولي بعد از اينكه تبريز را تصرف كردي از قتل عام مردم و چپاول اموال آنها خودداري كن.
آنها ميدانستند مجازات سكنه شهري كه مقابل من مقاومت نمايند اين است كه بعد از اين‌كه من آن شهر را تصرف كردم تمام مردان شهر بقتل برسند و تمام زن‌هاي جوان باسارت بروند و تمام اموال سكنه شهر نصيب سربازان من بشود كساني كه نزد من از سكنه تبريز شفاعت ميكردند مي‌گفتند كه مردم تبريز گناه ندارند و از بيم (سلطان احمد) نميتوانند دروازه‌هاي شهر را بگشايند تا اين‌كه سربازان تو وارد شهر شوند.
روز دوم بعد از محاصره تبريز مردي بالاي حصار آمد و بزبان تركي فرياد زد امير تيمور كيست و باو بگوئيد خود را بمن نشان بدهد. از او پرسيدند تو كه هستي؟ او گفت من سلطان احمد ايلكاني هستم و ميخواهم با امير تيمور حرف بزنم. از او پرسيدند باو چه ميخواهي بگوئي وي همچنان بزبان تركي گفت آنچه من ميخواهم بگويم بايد بخود او گفته شود. من كه در خيمه خود بودم از آنجا خارج شدم و بطرف حصار رفتم و قبل از اين‌كه چيزي بگويم (سلطان احمد) فرياد زد:
اي تيمور لنگ تو را شناختم زيرا نشاني تو لنگيدن از پاي چپ است بزبان تركي گفتم: آيا سلطان احمد تو هستي؟ او گفت بلي گفتم تو مردي نادان مي‌باشي زيرا بي‌ادب هستي و تا انسان نادان نباشد بي‌ادب نمي‌شود.
او پرسيد چگونه فهميدي كه من بي‌ادب هستم. گفتم براي اينكه ناسزا ميگوئي.
سلطان احمد گفت من بتو ناسزا نگفتم فقط گفتم كه لنك ميباشي. گفتم اينك مي‌فهمم كه تو نادان‌تر از آن هستي كه من تصور ميكردم زيرا آن‌قدر فهم نداري كه استنباط كني آنچه گفتي ناسزا است و عيب جسمي اشخاص را برخ آنان كشيدن ناسزائي بزرگ مي‌باشد و يك‌مرد باادب، هرگز عيب جسمي اشخاص را برخ آنها نمي‌كشد سلطان احمد ايلكاني گفت آيا ميداني كه براي چه تو را صدا زدم و چه ميخواهم بتو بگويم؟ گفتم هرچه ميخواهي بگو او گفت خواستم كه خود را بتو بشناسانم و تو بداني كه پدران من كه همه از سلاطين ايلكانيان بودند كه هستند و چه كردند. گفتم پدران تو هرقدر بزرگ باشند بپايه جد من چنگيز نميرسند معهذا من ميدانم كه جد من چنگيز از قبر بيرون نخواهد آمد تا اين‌كه كمكي بمن بكند و من خود بايد نشان بدهم تا چه اندازه لياقت دارم.
(سلطان احمد) گفت من ميخواهم بكسي كه نوه چنگيز است يك اندرز بدهم. پرسيدم اندرز تو چيست، سلطان احمد گفت چنگيز اين‌جا نيامد و پسرش را بآذربايجان فرستاد چون ميدانست كه اگر خود او بآذربايجان بيايد قبرش در اين كشور حفر خواهد شد تو هم كه نوه او هستي از جدت عبرت بگير و همين امروز اردوگاه خود را برچين و از اينجا برو تا اين‌كه بتواني عمر طبيعي بكني.
گفتم من از مرگ بيم ندارم و اگر از مرگ مي‌ترسيدم، قدم با اين‌جا نميگذاشتم. سلطان احمد گفت من هم از مرك وحشت ندارم. گفتم عمل تو، خلاف گفته تو را به ثبوت ميرساند چون اگر
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 415
تو از مرگ بيم نداشتي بحصار تبريز پناهنده نمي‌شدي و مردي كه بحصار پناهنده مي‌شود ثابت ميكند كه از مرگ مي‌ترسد. سلطان احمد گفت حصاري شدن من ناشي از وحشت نيست بلكه براي حفظ جان سربازانم مي‌باشد و اگر نباشم كسي نيست كه فرماندهي سربازانم را برعهده بگيرد. گفتم آيا ديگر حرفي نداري كه بمن بگوئي؟ سلطان احمد گفت چرا ميخواهم بتو بگويم كه اگر از اين‌جا نروي پاي ديگرت را هم لنگ خواهم كرد.
من بسوي خيمه خود مراجعت كردم و سلطان احمد فرياد زد كجا ميروي؟ من جوابش را ندادم زيرا عقيده دارم با كسي كه از بيم جان پناه بديوار ميبرد و از بالاي حصار ناسزا ميگويد نبايد حرف زد
در پنجمين روز محاصره شهر تبريز، بيست‌هزار سرباز كه قرار بود (سليمان) پسر (ايلدرم بايزيد) بكمك من بفرستند آمدند. فرمانده آنها بمن گفت براي اين‌كه بتواند آن سپاه را زودتر بمن برساند روز و شب راه پيموده است. آن فرمانده داراي درجه (تومان‌باشي) بود و مي‌گفت كه نامش (نصرت- التون) مي‌باشد و سپاه او را باسم سپاه (چاووش) ميخواندند و اظهار نمود كه سلطان روم باو امر كرده كه در راه اجراي دستورهاي من، در صورت لزوم تمام سربازان سپاه چاووش و خود را فدا كند.
در تبريز من متوسل بحفر نقب نشدم و از باروت براي ويران كردن حصار شهر استفاده نكردم زيرا با وسائل معمولي توانستم بر سلطان احمد ايلكاني غلبه نمايم. جنك تبريز بيش از ده روز طول نكشيد و سقوط شهر از شورش سكنه محله (شام) شروع شد. سكنه محله شام از نژاد جد من چنگيز يعني از نژاد مغول هستند و داراي روح سلحشوري مغولان مي‌باشند و آنها كه از ظلم (سلطان احمد) بجان آمده بودند دست از جان شستند و بر سلطان تبريز شوريدند. وقتي من از خبر شورش مطلع شدم بوسيله نردبان از راه حصار، چندهزار تن از سربازان دلير خود را بكمك شورشيان فرستادم تا اين‌كه در داخل شهر بآنها كمك كنند.
شورش محله شام مدت دو روز ادامه داشت. و هنگامي كه در داخل شهر، نائره جنك شعله‌ور بود ما از خارج حمله ميكرديم و بيست‌هزار سرباز كه سلطان سليمان از (روم) بكمك من فرستاده بود ابراز دليري كردند و عاقبت دروازه‌هاي شهر بروي سپاهيان من گشوده شد
سلطان احمد ايلكاني درصدد فرار برآمد اما دستگير شد و قبل از اين‌كه وي را نزد من بياورند از طرف مردم كه از او دلي پر از خون داشتند كشته شد.
در روزهاي آخر جنك تبريز (شيخ مسعود) از شبستر نزد من آمد و او نوه شيخ محمد شبستري سرآينده كتاب (گلشن‌راز) است كه من در آغاز سرگذشت خود اشاره‌اي باو كردم.
(شيخ مسعود) هم مثل ديگران شفاعت سكنه تبريز را كرد. وي از من خواهش نمود كه بعد از غلبه بر تبريز شهر را مورد قتل عام و تاراج قرار ندهم و چون قسمتي از سكنه شهر يعني مردم محله شام بر سلطان احمد شوريدند و دوره جنك كوتاه شد من بعد از اين‌كه تبريز را گشودم از قتل عام و تاراج صرف نظر نمودم ولي تمام اموال و املاك سلطان احمد را بتصرف در آوردم و با قتل آن مرد ستمگر سلسله ايلكانيان (ايلخانيان) منقرض شد.
محله شام در تبريز از طرف غازان خان پادشاه آذربايجان بنا گرديد و غازان خان از فرزندان چنگيز بود و او در سال 703 (هجري قمري) در تبريز فوت كرد و در محله شام مدفون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 416
شد و من بعد از ورود به تبريز بر مزار او رفتم و فاتحه خواندم و آنگاه بمدرسه و خانقاهي گه غازان خان در محله شام بنا كرده بود قدم نهادم.
در خانقاه عده‌اي از درويشان بودند و شنيدم كه دوازده تن از آنها در جنگ تبريز هنگامي كه سكنه محله شام بر سلطان احمد شوريدند بقتل رسيدند.
درويشان خانقاه غازان خاني دسته جمع، ذكر گرفتند و آنگاه يكي از آنها كه موئي سفيد و بلند تا كمر داشت و ريش‌سفيد او هم بكمر ميرسيد مرا مدح كرد و من مقدار زر بدرويشان بذل نمودم.
در تبريز من مسجد عليشاه گيلاني را هم ديدم. عليشاه گيلاني وزير غازان خان بود و بخرج خود مسجدي بپا كرد و يك رشته قنات بوجود آورد تا اينكه آب آن از وسط مسجد بگذرد. وقتي من وارد آن مسجد شدم پنداري كه قدم به بهشت گذارده‌ام صحن آن مسجد را با سنك مرمر تراشيده مفروش كرده و ديوارها با كاشي مفروش شده بود و يك نهر آب زلال از وسط مسجد ميگذشت و مردم كنار آن نهر وضو ميگرفتند.
سه روز بعد از ورود من به تبريز بازارها گشوده شد و من براي ديدن بازارهاي تبريز رفتم. بازارهاي تبريز همه ديدني است اما دو بازار آن در جهان منحصر بفرد است يكي بازار جواهرفروشان و ديگري بازار عنبرفروشان.
وقتي من قدم به بازار جواهرفروشان نهادم از مشاهده انواع گوهرها كه در دكان‌ها بنظر ميرسيد مبهوت شدم. مقابل هر دكان يك مرد جوان خوش‌قيافه ايستاده بود و از مردم دعوت ميكرد كه قدم بدكان بگذارند و جواهر خريداري كنند. لباس مردان جوان و زيبا رنگا- رنك و از حرير بود و عمامه‌هاي ظريف بر سرشان ديده ميشد و روي هرعمامه پر زده بودند.
معلوم شد كه در آنجا بيشتر خريداران جواهر، زن‌ها هستند باينجهت فروشندگان مردان جوان و زيبا را انتخاب مينمايند و با لباسهاي قشنك مقابل دكان‌ها بخدمت و اميدارند بازار ديگر تبريز كه بازار عنبرفروشان مي‌باشد كنار بازار جواهرفروشان قرار داشت و هنگامي كه من قدم بآن بازار گذاشتم بوي عطرهاي لطيف مرا مست كرد. چون در آن بازار علاوه بر عنبر، همه نوع عطر ميفروشند و عطرهاي تبريز در كارگاه‌هاي مخصوص تقطير عطر فراهم ميشود و عطر گل سرخ محمدي و همچنين عطر گل زرد محمدي تبريز در دنيا بي‌نظير است.
من مثل پيغمبر (ص) به عطر علاقه دارم و عطر خوب در مشام من اثر لذت‌بخش بوجود ميآورد و لذت عطر از لذايذي است كه سبب انحطاط و سستي مرد نميشود.
در تبريز بطوري كه بمن گفتند در فصل گل، از يك خروار گل سرخ يا زرد محمدي يك مثقال عطر بدست ميآورند و بهاي آن عطر، سه مثقال طلا مي‌باشد زيرا تقطير عطر، مستلزم تحمل هزينه‌اي سنگين است عطر تبريز بهمه جا ميرود و در تمام كشورها شهرت دارد و من در آن روز، در بازار عنبرفروشان مقداري عطرهاي گوناگون مثل عطر گل سرخ و گل زرد و عطر ياس و چند نافه مشك خريداري كردم.
در تبريز دو رودخانه وجود دارد يكي باسم (مهرانرود) و ديگري بنام (سردرود) و هر دو رودخانه از كوه سهند واقع در جنوب تبريز سرچشمه ميگيرد و آب آن دو رودخانه طوري سرد است كه با اين‌كه مردم تبريز در زمستان يخ ميگيرند در تابستان احتياج به يخ ندارند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 417
و يخ فقط از طرف توانگران براي تفنن بمصرف ميرسد و آن دو رودخانه بعد از اين‌كه برودخانه‌هاي ديگر باسم سرد آو (سرآب) ملحق گرديد بدرياي جيجست (درياچه رضائيه) ميريزد.
يك روز هم در تبريز براي مشاهده پارچه‌هاي آن ببازار پارچه‌فروشان رفتم. و پارچه‌هاي ديبا و اطلس و پشمي ديدم و معلوم شد كه تمام آن پارچه‌ها در تبريز بافته ميشود و پارچه‌هاي ديبا و اطلس تبريز در كشورهاي فرنك خريدار بسيار دارد. چون من از قتل عام و تاراج تبريز صرف نظر كردم، حصار شهر را هم ويران ننمودم و اجازه دادم آن قسمت از حصار را كه در جنك ويران شده بود درست نمايند.
قبل از اينكه وارد آذربايجان شوم ميل داشتم كه اگر روزي قدم بآن كشور گذاشتم به شبستر بروم و سر مزار شيخ محمود شبستري فاتحه بخوانم و براي وي طلب آمرزش كنم. چون آن مرد نيكوكار بر گردن من حق دارد زيرا من از خواندن كتاب او باسم (گلشن‌راز) خيلي چيزها آموختم و شيخ محمود شبستري در آن كتاب مرا با اسرار ازلي و ابدي آشنا كرد.
كتاب او با اين‌كه كوچك است اما چون گوهر ميباشد كه با وجود كوچكي قيمتي بسيار دارد شيخ محمود شبستري در كتاب خود بيش از هزار بيت شعر نگفته اما آن اشعار همه چيز بانسان ميآموزد و جلال الدين رومي در كتاب مثنوي خود بيست و هفت‌هزار بيت شعر نوشته و دويست داستان در آن كتاب گردآورده ولي هركس آن كتاب را بخواند ممكن است كافر شود زيرا او در كتاب خود تمام اديان را در يك رديف قرار ميدهد، و ميگويد هيچ ديني بر دين ديگر مزيت ندارد و اين گفته مغاير با نص صريح قرآن است كه در بيش از دويست آيه دين اسلام را برتر از ساير اديان ميداند و در يك آيه هم تصريح ميكند كه پيغمبر ما خاتم النيين است و بعد از او، پيغمبري نخواهد آمد.
چون شيخ مسعود نوه شيخ محمود شبستري در تبريز بود تمايل خود را براي رفتن به شبستر باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و گفت اي امير، من يقين دارم كه روح جد من در دنياي ديگر از آمدن تو به شبستر بوجود درميآيد.
روزي كه من بسوي شبستر رفتم هوا ابر بود و پائيز آذربايجان كه زودتر از نواحي ديگر شروع مي‌شود آغاز گرديد و من ميانديشيدم كه بايد از آنجا به (ري) بروم و بعد راه خراسان را پيش بگيرم و خود را به (كش) برسانم.
من ميدانستم كه اگر شتاب كنم قبل از زمستان وارد (كش) خواهم شد و پيش‌بيني نميكردم كه تا رسيدن به ماوراء النهر جنگي ديگر براي من پيش بيايد.
مرد و زن و كودكان شبستر در راه من گردآمده بودند و زن‌ها و كودكان مرا به يكديگر نشان ميدادند.
بعد از ورود به شبستر شيخ مسعود براي صرف طعام از من دعوت كرد و فرزندانش را نزد من آورد.
پس از اينكه غذا خورده شد عازم ديدار قبر شيخ محمود شبستري شدم و مشاهده كردم كه مزار آن مرد محقر است و دستور دادم كه بيدرنك براي آن مرد متدين و عالم مزاري بسازند كه در خور مرتبه ديني و علمي او باشد. پس از اين‌كه از خواندن فاتحه بر مزار شيخ محمود فارغ شدم قصد مراجعت كردم و از شيخ مسعود پرسيدم كه اين قصبه چقدر جمعيت دارد؟ شيخ مسعود
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 418
گفت تقريبا شش‌هزار نفر گفتم لابد كودكان هم جزو اين عده هستند؟ او گفت بله اي امير. گفتم خداوند ميگويد وقتي در قومي يك مرد نيكوكار بوجود ميآيد و مبادرت باعمال نيك و ثواب ميكند، بركت اعمال او شامل تمام افراد آن قوم ميشود جد تو هم مردي نيكوكار بود و خدمتي بزرگ به دين اسلام كرد و بهمين‌جهت بركت وي شامل تمام افراد قومش مي‌شود شيخ مسعود پرسيد مقصود امير از اين گفته چيست؟ گفتم من بتو كه نوه شيخ محمود هستي هزار دينار زر ميدهم و بهريك از سكنه اين قصبه اعم از مرد و زن، كه سن او از مرحله طفوليت گذشته باشد پنج دنيار زر مي‌بخشم و اين بركت جد تو مي‌باشد كه شامل تمام افراد قومش مي‌شود.
ترتيب تقسيم زر بين سكنه شبستر را به خزانه‌دار خود واگذاشتم و بعد از مراجعت از شبستر آماده كوچ شدم تا از راه اردبيل مراجعت كنم اردبيل نزديك كوه مرتفع (سبلان) قرار گرفته و در قديم اسم آن (باذان فيروز) بود و هنگامي كه من به اردبيل نزديك شدم شيخ خانقاه اردبيل با تمام مشايخ بزرگ آن خانقاه باستقبال من آمد و وقتي من وارد شهر شدم مشاهده نمودم كه شهري است بزرگ و حصاري بشكل مربع دارد كه هرضلع آن چهارهزار ذرع است در اردبيل باغي را براي سكونت من اختصاص دادند و شيخ بزرگ خانقاه خواست كه عهده‌دار پذيرائي از من شود. ولي من باو گفتم بخود زحمت نده من نميخواهم تو متحمل هزينه پذيرائي از من شوي.
من ميدانستم كه شيخ بزرگ خانقاه اردبيل و ساير مشايخ آن خانقاه شيعه هستند و اگر سر اطاعت فرود نميآوردند همه را از دم تيغ ميگذراندم ولي چون مطيع شدند و با احترام مرا وارد شهر نمودند، نميبايد آنها را بيازارم ليكن نميخواستم كه مهمان آنها باشم و آنها بتوانند بگويند كه بر گردن من حق ميزباني دارند و مرا اطعام كرده‌اند.
عصر روزي كه وارد اردبيل شدم گفتم كه شيخ بزرگ خانقاه و دو نفر از مشايخ آنجا كه برجسته‌تر از ديگران هستند نزد من بيايند. من ميخواستم با آنها صحبت كنم و بدانم چه ميگويند و نظرشان درباره دين چيست. بعد از اينكه مشايخ آمدند بآنها اجازه نشستن دادم و از شيخ بزرگ پرسيدم دين تو چيست؟ آن مرد گفت من مسلمان هستم. از او پرسيدم اصول دين اسلام چيست؟ او در جواب گفت: توحيد- عدل- نبوت- امامت- معاد گفتم بعقيده من اصول دين اسلام سه تا است و آن توحيد و نبوت و معاد ميباشد تو چرا پنج اصل را بر زبان آوردي؟ شيخ جواب داد اگر دو اصل بر سه اصل افزوده شود اصول سه‌گانه را تأييد مينمايد و سبب تقويت آن سه اصل ميشود اگر اين دو اصل آن سه اصل را ضعيف ميكرد تو حق ايراد گرفتن داشتي ولي چون اصول سه‌گانه را تقويت ميكند نبايد ايراد بگيري.
گفتم اينكه شما ميگوئيد بدعت است و در اسلام نبايد بدعت بوجود بيايد شيخ بزرك خانقاه كه او را مرشد ميخواندند گفت اي امير، بدعت عبارت از آن است كه برخلاف نص آيات قرآن باشد و آيا در قرآن نوشته شده كه اصول ديانت سه تا است؟
گفتم در قرآن اصول ديانت اسلام، به اين شكل نوشته نشده ولي از مجموع آيات قرآن چنين استنباط مي‌شود كه اصول ديانت سه مي‌باشد اول توحيد دوم نبوت سوم معاد و هركس مسلمان است بايد باين سه اصل اعتقاد داشته باشد.
مرشد خانقاه گفت ما از قرآن چنين استنتاج مي‌كنيم كه اصول ديانت پنج است اول توحيد دوم عدل سوم نبوت چهارم امامت پنجم معاد و آيا امير اجازه ميدهد آيات قرآن را كه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 419
در آن راجع به عدل خداوند بحث شده است بخوانم
گفتم اي مرد، من تمام قرآن را از حفظ دارم و ميدانم آياتي كه در آن از عدل خداوند بحث شده كدام است اما در قرآن، آياتي بسيار وجود دارد كه در آن راجع به علم خداوند بحث شده است و هكذا در قرآن آياتي بسيار وجود دارد كه در آن راجع به رحم خداوند صحبت ميشود و اولين آيه قرآن بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ است و در اين آيه خداوند با دو صفت رحمن و رحيم توصيف گرديده و من ميتوانم براي تو آياتي از قرآن را بخوانم كه در آن از صفت ديگر خداوند كه صفت قهار مي‌باشد بحث گرديده و آيا ما بايد چنين استنتاج كنيم كه اصول دين شش تا است اول توحيد دوم علم سوم رحم چهارم قهر، پنجم نبوت ششم معاد.
مرشد خانقاه گفت اي امير اصول پنجگانه دين اسلام بعقيده ما، استنباط مولا و پيشواي بزرك ما حضرت امير المومنين علي (عليه السلام) مي‌باشد و اگر تو اين اصول را قبول نداري مرا با تو بحثي نيست لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ (يعني دين شما از شما و دين ما از ما و بعبارت ساده‌تر يعني شما دين خود را نگاه داريد و ما دين خود را).
گفتم اي مرد، از اين موضوع ميگذريم و بچيز ديگر ميپردازيم شنيده‌ام كه تو مرشد خانقاه هستي و مردم را ارشاد مي‌نمائي بمن بگو كه براي چه مردم را ارشاد ميكني و مردم از تو چه نتيجه ميگيرند؟ مرشد خانقاه گفت اي امير، نفس آدمي هرگز قانع نميشود و هرقدر در اكل و شرب و شهوت‌راني افراط كند بازهل من مزيد ميزند و بيشتر مي‌طلبد و بدبختي انسان ناشي از اين است كه نفس اماره او هرگز سير نمي‌شود و حرص و شهوت‌پرستي‌اش حد معين ندارد.
من بمردم ميآموزم كه جلوي نفس اماره را بگيرند و اينكار را از كم خوردن شروع كنند.
وقتي انسان كم خورد كمتر ميخوابد و هنگامي كه كم خورد كمتر احتياج به جيفه دنيا دارد و بهمان نسبت نفس اماره كمتر دستخوش شهوات مي‌شود و من به مردم مي‌گويم اولين قدم كه در راه رستگاري خود برميداريد بايد كم‌خوردن باشد
گفتم آفرين بر تو اي نيك مرد و من اين موضوع را در خود آزموده‌ام و هرموقع كه بخواهم كمتر بخوابم و زيادتر كار كنم، كمتر غذا مي‌خورم.
مرشد خانقاه اردبيل گفت بعد از اين دستور من بمردم توصيه ميكنم كه از معصيت خود داري نمايند تا اين‌كه وجود آنها بفساد خو نگيرد. چون آدمي هرنوع خود را تربيت كند بهمان شكل رشد ميكند اگر درصدد برآيد كه خود را از معاصي دور نگاه دارد خوي او طوري تربيت ميشود كه نميتواند مرتكب گناه گردد و هرگاه خود را بدست معاصي بسپارد طوري مي‌شود كه بدون گناه كردن نميتواند زندگي نمايد و بعقيده من بعد از كم خوردن، كليد رستگاري پرهيز از معاصي مي‌باشد.
گفتم اي نيك مرد اين گفته تو را نيز تصديق مي‌نمايم و من خود آزموده‌ام كه هركس بخواهد رستگار شود بايد از گناهان بپرهيزد، بعد اسم او را پرسيدم و مرشد خانقاه جواب داد كه نامش صدر الدين است. از او پرسيدم معاش تو و ساير كساني كه در خانقاه هستند از چه راه ميگذرد. آن مرد گفت بعضي از مردم نسبت بما محبت دارند و جزئي از دارائي خود را وقف خانقاه مي‌كنند و ما و درويشان ديگر كه در خانقاه هستيم از آن راه گدران مي‌نمائيم و چون خرج ما زياد نيست و عادت كرده‌ايم با قناعت بسر ببريم مي‌توانيم بدون اينكه نياز داشته باشيم
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 420
بزندگي ادامه بدهيم.
پرسيدم درويشان در خانقاه چه مي‌كنند. صدر الدين گفت آنها ذكر ميگيرند و عبادت مي‌كنند و در خود فرو ميروند براي اينكه بتوانند خالق را بشناسند.
با اينكه صدر الدين و ساير مشايخ خانقاه اردبيل شيعه بودند من از صفاي نفس آنها لذت بردم و قبل از اينكه از اردبيل حركت كنم، چهار قريه از قراي سلطان احمد را كه بعد از مرگ او بمن تعلق يافت وقف خانقاه اردبيل كردم و چون درآمد قراي مزبور زياد بود ميدانستم كه وضع زندگي سكنه خانقاه بهتر خواهد شد.
بعد از اين‌كه صدر الدين و دو نفر ديگر از باغ رفتند من در آن باغ براه افتادم تا اينكه ميوه هاي باغ را ببينم ولي يك درخت ميوه‌دار در باغ نبود پرسيدم چرا در اين باغ درخت ميوه نكاشته‌اند؟ بمن جواب دادند كه در اردبيل درخت ميوه بثمر نميرسد و حتي يك درخت ميوه در تمام شهر وجود ندارد. در موقع توقف در اردبيل دو چيز ديگر هم ديدم يكي سنگي در خارج شهر باسم سنك‌باران، كه سكنه اردبيل بمن گفتند اگر آن سنك را در فصل باران يعني پائيز تا بهار از خارج شهر، بدرون شهر بياورند و در ميدان مركزي جا بدهند باران شروع خواهد شد و بعد از اين كه سنك را از شهر خارج كنند باران قطع ميگردد. در ايام توقف من در اردبيل (و گفتم كه فصل پائيز بود) چند بار سنگ را از خارج به ميدان مركزي آوردند و همين‌كه سنگ در آن ميدان قرار ميگرفت باران شروع ميشد و بعد از اينكه سنگ را از آنجا بخارج شهر ميبردند باران قطع ميگرديد من از حكمت آن كار اطلاع حاصل نكردم و مردم شهر هم نتوانستند بمن بگويند كه در آن سنك چه كيفيت هست كه ورود و خروج آن سبب آمدن باران و قطع آن ميشود.
موضوع ديگر كه در اردبيل سبب تعجب من شد اين بود كه نيمه شب، تومان‌باشي (نصرت- التون) فرمانده سربازاني كه سلطان سليمان پادشاه (روم) بكمك من فرستاده بود بمن اطلاع داد كه اردوگاه او مورد حمله موش‌هاي بزرگ و وحشت‌آور قرار گرفته است و چند موش هم براي من فرستاد تا من ببينم موش‌هائي كه باردوگاه او حمله كرده‌اند چگونه هستند. تومان‌باشي حق داشت كه مي‌گفت آن موش‌ها وحشت‌آور مي‌باشند زيرا هرموش ببزرگي يك بچه گربه بود.
من حيرت كردم كه چگونه موش‌هاي مخوف، اردوگاه سربازان (روم) را مورد حمله قرار دادند اما وارد اردوگاه سربازان ما كه وسيع‌تر بود نشدند. تا روز بعد، اين موضوع براي من روشن نشد اما وقتي روز دميد، اردبيلي‌ها علت حمله موشها را باردوگاه سربازان روم (يعني سربازان عثماني- م) براي من بيان كردند. غذاي سربازان روم، در سفر عبارت است از گندم پخته كه قبل از مسافرت با دوغ طبخ مي‌كنند و در آن مقداري از علف آويشن كوهي ميريزند تا اين‌كه خوش‌طعم شود. بعد از اينكه گندم در دوغ پخته شد، چون چسبندگي پيدا ميكند. آن را بشكل كوفته‌هاي متوسط، هريك باندازه يك مشت، درميآورند و دانه‌هاي گندم بهم ميچسبد و كوفته‌هاي مزبور را ميگذارند خشك شود.
آنگاه آنها را در جوال ميريزند و با قشون حمل مي‌كنند و وقتي سربازان اتراق كردند آن غذاي پخته را در ديگ ميگذارند و مي‌جوشانند و بزودي غذائي گرم و لذيذ در دسترس سربازان روم قرار ميگيرد ولي آنها نميدانستند كه بوي آويشن كوهي موش‌هاي اردبيل را جلب ميكند و بهمين جهت مردم اردبيل هرگز (آويشن كوهي) بمصرف نميرسانند و حتي در دكان‌هاي عطاري و دوافروشي
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 421
اردبيل آويشن كوهي بدست نميآيد چون همه ميدانند اگر آويشن كوهي در خانه يا دكان باشد آن خانه يا دكان مورد حمله موش‌ها قرار ميگيرد.
آن شب، سربازان (روم) تا بامداد با موش‌هاي بزرگ پيكار ميكردند، و آنها را مي‌كشتند اما نميتوانستند جلوي سيل تهاجم موش‌ها را بگيرند و بعد از اين‌كه روز دميد، موش‌ها كه از روشنائي روز مي‌ترسيدند. از اردوگاه رفتند اما تقريبا تمام ذخيره خواربار سربازان (روم) را خوردند و تومان‌باشي (نصرت- التون) مجبور شد كه در اردبيل براي سربازانش آذوقه خريداري نمايد.
زمستان نزديك بود و من نميتوانستم در فصل سرما به (روم) برگردم و براي تصرف (بيزان تيوم) بروم.
من اطلاع داشتم كه فصل زمستان، در آذربايجان و (روم) هوا خيلي سرد ميشود و برودت شديد هوا قشون‌كشي و جنگ را فلج ميكند و شرط عقل اين بود كه با سرعت خود را به وطن برسانم و زمستان را در ماوراء النهر بسر ببرم و در فصل بهار عازم (بيزان تيوم) شوم.
موكول كردن جنك (بيزان تيوم) بفصل بهار آينده يك فايده بزرگ هم داشت و آن اينكه تا آن موقع كشتيهائي كه من از سلطان فرنگ خواسته بودم ميرسيد و كشتي‌هائي كه در بنادر (روم) مي‌ساختند، تمام مي‌شد و من ميتوانستم با داشتن كشتي‌هاي كافي به (بيزان تيوم) حمله‌ور شوم.
به سلطان سليمان نوشتم كه از كار كشتي‌سازي كه پدرش (ايلدرم بايزيد) بدستور من شروع كرده بود فرو نماند و مراقبت كند كه كشتيهائي كه در سواحل (روم) ساخته مي‌شود براي فصل بهار آماده باشد.
پس از آن (نضرت- التون) و سربازان او را مرخص كردم كه قبلا از فرا رسيدن زمستان بروم برگردند چون ديگر با آنها كاري نداشتم و بهر سرباز (روم) سه دينار مزد، و به (نصرت التون) سيصد دينار بخشيدم و از اردبيل كوچ كردم و راه قزوين و ري را پيش گرفتم و بعد از اين‌كه به (ري) رسيدم هواي پائيز آنجا بقدري لطيف بود كه با اين‌كه شتاب داشتم زودتر خود را بوطن برسانم دو روز در (ري) اتراق كردم.
روزي كه من از ري بسوي خراسان بحركت درآمدم، دسته سيورسات من كه مأمور تهيه آذوقه و عليق بود از ويرانه نيشابور گذشت و بسوي طوس روانه شد.
روزي كه از سبزوار عبور ميكردم بقاياي هرم‌هائي كه از سرهاي بريده بوجود آورده بودم هنوز ديده مي‌شد و من ميدانستم تا روزي كه استخوان جمجمه مقتولين باقي است كسي جرئت نميكند در سبزوار نسبت بمن ياغي شود.
وقتي به طوس رسيدم شهر را ويران ديدم و مردم مشغول بيرون آوردن اجساد از زير آوار بودند و دانستم كه روزي قبل از اين‌كه من وارد طوس شوم زلزله‌اي شديد هنگام شب، در آن شهر رو داده و شهر را ويران كرده و چون مردم در خواب بودند عده‌اي كثير زير آوار رفتند و بقتل رسيدند.
من يكي از افسران خود و دو تن از معتمدين طوس را مأمور كردم كه سرپرستي ساختن خانه هاي ويران شده را به عهده بگيرند و امر كردم كه از قراي اطراف بنا و عمله بياورند و از كيسه
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 422
من به آنها مزد بدهند تا اين‌كه خانه‌هاي مردم ساخته شود.
در آن موقع متوجه شدم كه يكي از فوايد صحرانشيني من اين است كه دوچار آسيب زلزله نمي‌شوم و چون همواره در صحرا و زير خيمه بسر ميبرم اگر زلزله‌اي روي بدهد بهلاكت نخواهم رسيد.
ساختمان وطن من شهر (كش) بكلي تمام شده بود و بطوري كه گفتم، تصميم گرفتم كه از سلاطين دنيا دعوت نمايم كه بآن شهر بيايند و در آنجا ميهمان من باشند و آن شهر زيبا را تماشا كنند من براي چهل و دو پادشاه كه همه غير از پادشاه چين خراج‌گزار من بودند دعوت‌نامه فرستادم كه دو سال ديگر در فصل بهار در كش حصور بهم برسانند.
من از اين‌جهت دعوت‌نامه را دو سال زودتر فرستادم كه پادشاهان فرصت داشته باشند بكار هاي خود برسند و هنگامي براه بيفتند كه بتوانند دو سال ديگر در فصل بهار در (كش) حضور يابند چون بهترين فصل شهر (كش) فصل بهار است.
تمام سلاطين دعوت مرا پذيرفتند و جواب دادند كه در موقع معين در (كش) حضور خواهند يافت.
با اين‌كه در (كش) عمارات زياد وجود داشت من امر كردم كه براي ميهمانداري از چهل و دو پادشاه چهل و دو كوشك بسازند و آن كوشك‌ها در يك منطقه ساخته شود و نامش را (بلاد الملوك) بگذارند يعني شهر پادشاهان.
پادشاه چين در جواب دعوت من نامه‌اي بزبان اويغوري فرستاد كه داراي اين مضمون بود
(تيمور بيك كه خود را بزرگتر از آنچه هست معرفي مي‌نمايد بداند كه من پادشاه كشور چين هستم كه يك سر آن به جابلقا منتهي مي‌شود و سر ديگرش به جابلسا و بشماره ريك‌هاي بيابان و ماهي‌هاي دريا در كشور من رعيت زندگي ميكند و هنگامي كه قشون من براه ميافتد زمين بلرزه درميآيد و كوه‌ها اگر پا داشته باشند از بيم قشون من ميگريزند.)
(تو چگونه جرئت كردي كه از يك چنين پادشاه دعوت نمودي كه بخانه تو بيايد و چند عدد خشت و سنك را كه روي هم گذاشته‌اي ديدن كند)
(من آن‌قدر بزرك هستم كه سلاطين دنيا وقتي ميخواهند بحضور من برسند ده بار زمين را مي‌بوسند تا وقتي بآنها اجازه ميدهم كه خود را بپايه سريرم برسانند)
(تو با نهادن چند خشت و سنك روي هم مباهات ميكني و تصور مي‌نمائي كه يك بناي بزرگ بوجود آورده‌اي و اگر به چين بيائي و حصاري را كه اجداد من بنا كرده‌اند ببيني و مشاهده كني كه هزارها فرسنك طول آن حصار مي‌باشد از فرط حيرت انگشت بر دهان خواهي برد)
(اي تيمور بيك، كدخدايان ممالك من از تو توانگرتر و متشخص‌تر هستند و اگر روزي تو از حيث ثروت و قدرت بپايه يكي از كدخدايان من رسيدي در آن روز من بتو اجازه ميدهم كه مرا بخانه خود دعوت نمائي و تا وقتي بآن پايه نرسيده‌اي همان بهتر كه خود را يكي از چاكران من بداني و بفكر نيفتي كه از آن حدود تجاوز نمائي)
همين‌كه اين نامه را دريافت كردم چون دو سال بموقع آمدن پادشاهان دنيا به كش مانده بود مصمم شدم كه بسوي چين بروم و بپادشاه چين ثابت كنم كه من برتر از او هستم و وقايع آينده را بعد از اين خواهم نوشت.
پايان سرگذشت تيمور لنك بقلم خود او
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 423

خاطرات اسقف سلطانيه راجع به تيمور لنگ‌

خاطرات تيمور لنك بقلم خود او در اين‌جا بپايان رسيد و بطوري‌كه نقل كرد براي جنك با پادشاه چين قشون كشيد و براه افتاد اما در راه چين همانطور كه خواب ديده بود (و شرح خواب خود را در سرگذشتش ذكر كرد) دچار سكته شد و هفت روز بستري بود و روز هفتم زندگي را بدرود گفت و جسدش را بسمرقند منتقل كردند و در قبري كه قبل از مرگ ساخته بود دفن نمودند.
تيمور لنك در خاطرات خود گفت كه اسقف سلطانيه را بسفارت نزد پادشاه فرنك فرستاد تا از او درخواست كند كه برايش كشتي بفرستد و اسقف سلطانيه بخط خود راجع به تيمور لنك خاطراتي نوشته كه اينك در كتابخانه ملي پاريس موجود است و ما برحسب وعده‌اي كه داده‌ايم خاطرات مزبور را كه مختصر مي‌باشد از نظر خوانندگان ميگذرانيم.
در ضمن متذكر مي‌شويم كه بنظر ميرسد كه تيمور لنك اسقف سلطانيه را قبل از اين‌كه در شام ببيند بطوري‌كه در آغاز سرگذشت خود ميگويد در سلطانيه ديده بود و لذا مدتي قبل از اين وي را بسفارت بفرستد با او سابقه آشنائي داشته است.
اسم او تيمور بيك است و تيمور يعني (آهن) و (بيك) يعني امير و دشمنانش او را باسم تيمور لنك مينامند زيرا از يك پا ميلنگد و در ايران وي را (ميري تابام) ميخوانند كه به معناي فرمانفرما مي‌باشد.
اين مرد پسرهاي متعدد داشته و در حال حاضر بيش از دو پسر ندارد كه يكي موسوم است به (ميران شاه) و در اين تاريخ چهل سال از عمرش ميگذرد ديگري باسم (سون‌هاري) خوانده مي‌شود (اسقف سلطانيه شاهرخ را باين شكل نوشته شده است- مارسل بريون) و بيست‌ودوسال از عمرش ميگذرد. ساير پسرهاي تيمور لنك در جنك يا كشته شدند يا بمرض مردند.
ميران شاه چهار زن دارد و چهار پسر و پسرهاي او بزرك هستند و هريك بيست تا سي هزار سرباز دارند و هريك از آن چهار پسر چون يك پادشاه هستند.
ولي همه از پدر بزرك خود (تيمور لنك) مي‌ترسند و ميدانند كه اگر از اوامر او تخلف نمايند مجازات خواهند شد.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 424
تيمور بيك با اين‌كه امروز مردي سالخورده مي‌باشد خيلي قوي است و هرگز از راه پيمائي و جنك خسته نمي‌شود و روز و شب در صحرا بسر ميبرد.
ميگويند كه تيمور بيك در دوره جواني خيلي زيبا بوده و امروز هركس او را ببيند اين گفته را قبول ميكند.
ثروت تيمور لنك بقدري زياد است كه مي‌تواند سطح زمين را با سكه‌هاي طلا فرش كند و هرروز هزار مثقال طلا خرج آشپزخانه و شربت‌خانه خصوصي اوست.
وسعت كشورهاي او آنقدر زياد مي‌باشد كه اگر مسافري از مشرق كشورهاي او براه بيفتد هرگاه يكسال متوالي راه برود ممكن است كه به مغرب قلمرو او برسد و در سرتاسر اين قلمرو وسيع براي مسافرين و كاروانيان امنيت كامل حكمفرما مي‌باشد و اگر در يكي از كشورهاي تيمور بيك كارواني مورد حمله راهزنان قرار بگيرد امير آن كشور بحكم تيمور بيك كشته خواهد شد چون (تيمور بيك) عقيده دارد تا امير يك كشور با راهزنان همدست نباشد آنها نميتوانند در شاهراه كاروانيان را مورد حمله قرار بدهند.
از روزي كه اين مرد داراي قدرت شده تا امروز در تمام جنك‌ها فاتح گرديده و هيچ پادشاه و هيچ قلعه جنگي نتوانسته مقابل وي مقاومت نمايد.
بيرحم‌تر از اين مرد در جهان يافت نمي‌شود و اگر مقابل چشم او صدهزار مرد و زن و كودك را سر ببرند كوچكترين تأثير در وي نميكند و بارها اتفاق افتاده كه تمام سكنه يك شهر را تا آخرين كودك شيرخوار بقتل رسانيده و نه بزن ترحم نموده و نه به پيرمردان يكصدساله (تيمور بيك) بظاهر در اجراي احكام دين اسلام خيلي دقيق است و هرشبانه روز پنج بار نماز ميخواند و در ماه صيام روزه ميگيرد و من هرگز نديده‌ام كه شراب بنوشد اما شنيده‌ام كه گاهي پنهاني باده‌گساري ميكند.
اگر تيمور بيك بخواهد مي‌تواند ده بار، يكصدهزار مرد را براي جنگ بسيج كند.
شماره اسب‌هاي خود او كه در ايلخي‌هاي وي مي‌چرند بيست بار يكصدهزار اسب است و شماره شترهايش از حساب افزون مي‌باشد و از وقتي سرزمين هندوستان را جزو قلمرو سلطنت خود كرده همواره از پنجاه تا يكصد زنجير فيل دارد ولي از آن فيل‌ها بيشتر براي تشريفات و تجمل استفاده مي‌شود.
تيمور بيك زبان‌هاي عربي و فارسي و تركي را ميداند و در علم قرآن و علم فقه اسلامي آن‌قدر زبردست مي‌باشد كه هيچ عالم مسلمان نميتواند با او مباحثه نمايد.
شماره قصرهاي تيمور بيك از دويست متجاوز است و در سمرقند هيجده قصر و در كش بيست قصر و در بغداد پانزده قصر و در اصفهان دوازده قصر و در شيراز هفت قصر دارد و روزي كه ببغداد غلبه كرد يك درخت طلا بدست آورد كه تمام برك‌هاي آن از جواهر بود و هيچ‌كس نتوانست قيمت آن درخت طلا و جواهر را تعيين نمايد
(تيمور بيك) در جنك مثل سربازان خود جوشن در برميكند و وارد ميدان كارزار مي‌شود و از مرگ بيم ندارد و با اين‌كه بدفعات بسختي مجروح شده و تا سرحد مرك رفته باز نمي‌ترسد و خود، در جنك‌ها شركت مي‌نمايد.
در نظر او، هنگام خصومت، مقام و مرتبه افراد، بدون اهميت است و طوري فرمان سربريدن
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 425
و شكم پاره كردن بزرگترين امرا را صادر مي‌نمايد كه پنداري از كوچكترين غلامان هستند.
فقط براي علما و شعرا قائل بارزش است و آنها را محترم ميدارد و علتش اين است كه خود او دانشمند مي‌باشد.
از روزي كه من تيمور بيك را ديده‌ام مشاهده كرده‌ام كه پيوسته در صحرا بسر ميبرد و در خيمه ميخوابد و تصور ميكنم كه از اين‌جهت همواره در صحرا بسر ميبرد كه شماره افراد قشونش آنقدر زياد است كه نميتواند در هيچ شهر سكونت نمايد.
(تيمور بيك) بر زمين غذا مي‌خورد و بر زمين ميخوابد و عادت ندارد كه پشت ميز بنشيند و غذا بخورد.
غذاي او گاهي برنج است و گاهي ماست ماديان و آشاميدني او هم شير ماديان يا شربت عسل مي‌باشد و در جشن‌ها، براي او كره اسب را كباب مي‌كنند و كباب كره اسب از غذاهاي لذيذ سكنه خوارزم مي‌باشد.
هنگام صرف غذا، سفره را در خيمه‌اي مي‌گسترانند كه داراي پنج ديرك است و تيمور- لنك در صدر سفره مي‌نشيند و ديگران يعني پسرها و نوه‌ها و سردارانش طوري مي‌نشينند كه بين آنها و تيمور لنك چند ذرع فاصله باشد.
تمام ظروفي كه روي سفره گذاشته مي‌شود از طلاي ناب است و هنگام صرف غذا هيچكس اجازه ندارد صحبت كند مگر اين‌كه مورد خطاب تيمور بيك قرار بگيرد.
اگر تيمور بيك مهمان مسيحي داشته باشد اجازه ميدهد كه وي با غذا شراب بنوشد اما خود او از نوشيدن شراب پرهيز مينمايد و پسرها و نوه‌ها و سردارانش هم مجاز نيستند شراب بنوشند.
در هيچ‌جاي دنيا، انضباطي باندازه انضباط قشون تيمور بيك وجود ندارد افسران قشون تيمور لنك به نسبت ده برابر، يكي از ديگري برتر هستند و فرمانده ده سرباز باسم (اون‌باشي) و فرمانده يكصد سرباز باسم (يوزباشي) و فرمانده هزار سرباز باسم (مين‌باشي) و فرمانده ده‌هزار سرباز باسم (تومان‌باشي) خوانده ميشود.
اگر يك مين‌باشي بهزار سرباز كه تحت فرماندهي او هستند امر كند كه خود را در آتش بيندازند بيدرنگ امر او را بموقع اجرا خواهند گذاشت و هرسرباز ميداند كه اگر از اجراي امر افسري كه فرمانده او مي‌باشد خودداري كند زنده پوستش را خواهند كند انضباط در ارتش تيمور لنك آنقدر دقيق است كه اگر يك سرباز مرتكب خلاف شود با خنجر شاهرگ خود را قطع مي‌نمايد و خودكشي ميكند تا اين‌كه گرفتار مجازات نگردد.
وقتي كه تيمور بيك فرمان قتل عام و چپاول را در يك شهر صادر ميكند پرچم سياه برميافرازد و شهري كه در آن پرچم سياه (تيمور بيك) افراشته شده باشد از صفحه روزگار نابود مي‌شود.
هنگامي كه تيمور بيك به (روم) رفت شهري را كه بين ارمنستان و انگوريه بود مورد محاصره قرار داد و وقتي بر شهر غلبه كرد تمام سكنه آن شهر را در چاه‌هاي آنجا انداخت و چاه‌هاي شهر را با جسد كساني كه زنده بچاه‌ها انداخته ميشدند پر كرد.
در شهرهائي كه مردم آن بدون جنك تسليم مي‌شوند مال و جان و ناموس مردم محفوظ است و اگر در آن شهرها سربازي بيك زن تعرض نمايد يا مال كسي را تصرف كند آن سرباز و فرمانده مستقيم او بامر تيمور بيك بقتل ميرسند و بهمين جهت هرشهر كه از طرف تيمور بيك محاصره گردد
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 426
تسليم ميشود مگر شهرهائي كه سلاطين آنها نخواهند مطيع تيمور بيك شوند.
يكي از چيزهائي كه سبب گرديده (تيمور لنك) مقتدرترين مرد جهان شود استفاده از باروت است.
(تيمور لنك) از راز ساختن باروت مستحضر است و در تمام جنك‌هاي بزوك مقداري از مواد خام باروت را با خود ميبرد و در نزديكي قلاعي كه ميخواست آنها را بگشايد باروت ميساخت و آنگاه ديوار قلعه را باحتراق باروت ويران ميكرد.
من تصور نميكنم در جهان بيرحم‌تر از (تيمور بيك) مردي آمده باشد و شايد هرگز نيايد.
وقتي دمشق را محاصره كرد براي سكنه شهر پيغام فرستاد كه تسليم شويد و دروازه‌ها را بروي قشون من بگشائيد وگرنه بهلاكت خواهيد رسيد.
سكنه شهر از بيم (قوتول حمزه) حكمران دمشق جرئت نكردند تسليم شوند و با اينكه (قوتول حمزه) ارابه‌هاي جنگي بزرك داشت نتوانست (تيمور بيك) را از پيرامون شهر رد كند.
تيمور بيك حصار شهر را با احتراق باروت ويران كرد و وارد شهر شد.
مقابل مسجد عمر يكي از علماي بزرگ مسلمان باسم نظام الدين شامي با عجز و التماس از (تيمور بيك) خواهش كرد كه دست از كشتار بردارد اما (تيمور بيك) بانك زد اگر تو اهل علم نبودي مي‌گفتم كه زنده پوست از تنت بكنند و آنقدر از مردم دمشق كشت كه جز صنعتگران و دانشمندان و شعرا كسي باقي نماند و دوهزار شتر بار زروسيم و جواهر و پارچه‌هاي زربفت و فرش‌هاي گرانبها از دمشق به وطن خود ماوراء النهر فرستاد و همين مرد خونخوار و بي‌رحم در دمشق يك كنگره بزرگ از علماي اسلامي تشكيل داد تا راجع به قرآن بحث كنند
تنها كسي كه توانست (تيمور بيك) را فريب بدهد بدون اينكه مجازات شود (اديگ‌بي) پادشاه تتارستان بود (كشور تتارستان) محلي بود كه امروز باسم شبه جزيره كريمه در جنوب روسيه خوانده مي‌شود (مارسل- بريون)
(تيمور بيك) ميخواست براي پسرش زن بگيرد و يك ايلچي بكشور تتارستان فرستاد و از (اديگ‌بي) دخترش را براي پسر خود خواستگاري كرد.
(اديگ‌بي) گفت من حاضرم كه دخترم را به پسر (تيمور بيك) بدهم اما ثروت ندارم و نمي توانم جهيزي كه متناسب با شأن و عظمت پادشاهي چون (تيمور بيك) است با دخترم بفرستم و اگر دخترم را بدون جهيز بسوي ماوراء النهر حركت بدهم باعث سرشكستگي خود من خواهد شد.
(تيمور بيك) گفت جهيز دخترت را خود من فراهم مي‌كنم و براي تو ميفرستم تا اينكه با دخترت بماوراء النهر بفرستي و همه تصور كنند آن جهيز را تو خود با دخترت فرستاده‌اي و آبرويت محفوظ بماند.
(تيمور بيك) بيست و پنج شتر را با زروسيم و جواهر و پارچه زربفت و شال‌هاي كشميري بار كرد و هشت تن از افسران برجسته خود را مأمور نمود كه آن گنج را براي (اديگ‌بي) ببرند و دخترش را براي پسر او بياورند.
افسران با شتران حامل گنج بسوي شهر (سقراط) پايتخت كشور تتارستان براه افتادند (اسقف سلطانيه راجع باسم پايتخت تتارستان اشتباه كرده و اسم آن شهر (سوداك) بود- مارسل- بريون).
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 427
بعد از اينكه كاروان حامل گنج وارد پايتخت تتارستان شد (اديگ‌بي) پادشاه آن كشور افسران (تيمور بيك) را بزندان انداخت و زروسيم و جواهر و پارچه‌هاي گرانبها را ضبط كرد و دخترش را نفرستاد و (تيمور بيك) نه توانست كه زروسيم و جواهر و بارهاي گرانبهاي خود را پس بگيرد و نه توانست افسرانش را كه در زندان تتارستان بودند آراد كند و من از او شنيدم كه مي‌گفت هيچكس مثل (اديگ‌بي) مرا فريب نداد.
شكوه دربار تيمور بيك را هيچ پادشاه نداشته است.
يكي از چيزهائي كه دربار تيمور بيك را باشكوه ميكند حضور گروگان‌ها در آن دربار است با لباس‌هاي زيباي محلي آنها.
رسم تيمور بيك اين است كه پسر جوان يا برادر جوان پادشاه يا اميري را كه خراج‌گزار او مي‌باشد گروگان ميگيرد و آنها در دربار تيمور بيك زندگي مي‌كنند و هيچ‌كس مزاحم آنان نمي‌گردد و هريك از آن شاهزادگان يا اميرزادگان در دربار تيمور بيك داراي يك دربار خصوصي هستند.
منظور تيمور بيك از گرفتن گروگان اين است كه سلاطين و امرائي كه خراج‌گزار او هستند شورش نكنند و بدانند كه هرگاه مبادرت به شورش نمايند پسر يا برادرشان بدستور تيمور- بيك بقتل خواهند رسيد.
تمام سلاطين و امراي هندوستان و ايران و شام و روم (تركيه) قبچاق (يعني كشوري كه در شمال كوههاي قفقازيه قرار گرفته بود) در دربار تيمور بيك گروگان دارند و اتفاق افتاده كه گروگان‌ها به نفع (تيمور بيك) در جنگها شركت نموده و حتي بقتل رسيده‌اند.
تيمور بيك علاوه بر ثروتي كه بر اثر تاراج شهرهاي بزرك مثل اصفهان- بغداد- دمشق و غيره بدست آورده در تمام كشورهائي كه قلمروي سلطنت وي مي‌باشد يك دهم از مجموع درآمد سلاطين و حكام را وصول ميكند و از محل درآمد مزبور بافسران و سربازان خود مستمري مي‌دهد.
تمام افسران و سربازان تيمور بيك از او مستمري ميگيرند و اگر (تيمور بيك) اطلاع حاصل كند كه يكي از افسران يا سربازان او بزور از يك دكاندار يا ديگري چيزي گرفته و بهاي آنرا نپرداخته او را بقتل ميرساند.
(تيمور بيك) مردي است كه بدين خود ايمان دارد و شبانه‌روزي پنج بار در هرنقطه از جهان باشد نماز ميخواند و داراي مسجدي است كه قطعات آنرا حمل مي‌كنند و بهرجا كه اتراق مي‌نمايند قطعات مجزا را بهم وصل مي‌كنند و (تيمور بيك) در آن مسجد نماز مي‌خواند.
تيمور بيك شراب نمي‌آشامد و از هرچيز كه مغاير با احكام دين اسلام باشد اجتناب ميكند،
با اينكه تيمور بيك از چيزهائي كه در دين اسلام جزو منهيات است پرهيز مي‌نمايد نسبت به شرابخواري و زن‌هاي روسپي سخت‌گير نيست ولي از گناه قوم لوط بسيار متنفر است و مرتكبين آن گناه را بقتل ميرساند.
(تيمور بيك) ظروف بلور را دوست مي‌دارد و علاقمند است كه در ظروف بلور آب بنوشد.
اواكول نيست و در صرف غذا از حد اعتدال تجاوز نمي‌نمايد و دوست دارد كه در بعضي از غذاهاي او و بخصوص در برنج زعفران بريزند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 428
(تيمور بيك) از پاي چپ ميلنگد و هيچ يك از پزشكان دنيا نتوانستند پاي چپ او را كه در يكي از جنگها مجروح شده بود معالجه نمايند زيرا عصب پاي چپ او، قطع شده است.
با اينكه آن مرد از پاي چپ ميلنگد و در اين دوره سالخورده مي‌باشد، چالاك است و كوچكترين اثر فتور در او بچشم نمي‌رسد و فقط موي سر او قدري سفيد شده است.
شايد در دنيا كسي بوجود نيامده كه حافظه‌اي قوي‌تر از حافظه (تيمور بيك) داشته باشد و يكي از عوامل موفقيت اين مرد نيروي حافظه اوست اگر از بام تا شام يكصد نفر از امرا و افسران خود را بپذيرد و براي هريك از آنها دستوري صادر كند كه با دستور ديگري فرق داشته باشد تمام آن دستورها را بياد دارد و ميداند كه هريك از اوامر وي در چه موقع بايد اجرا شود و كسي كه مامور اجراي امر مي‌باشد اگر در موقع معين آن را بموقع اجرا نگذارد بقتل خواهد رسيد
اين را تمام كساني كه در پيرامون تيمور بيك هستند ميدانند و اطلاع دارند كه اگر كاري را قبول كردند و در موقع معين بانجام رسانيدند مرگشان حتمي است.
اما اگر هنگام دريافت دستور مشكلات كار را بگويند و از تيمور بيك براي بانجام رسانيدن آن مهلتي طولاني بخواهند، بآنها مهلت ميدهد.
چون همه ميدانند كه تيمور بيك در مورد بانجام رسانيدن كار در موقع معين كوچكترين تاخير را روا نمي‌دارد هركسي كه عهده‌دار كاري مي‌شود سعي مينمايد آن را در موقع معين باتمام برساند.
وقتي تيمور بيك مشغول ساختن شهر (كش) بود دو نفر از معماران آن شهر را سر بريد زيرا ساختمان قسمتي از شهر را بآنها واگذار نموده بود و آنها نتوانستند در موقع مقرر عماراتي را كه بايد بسازند باتمام برسانند.
وقتي تيمور لنك از جنك مراجعت كرد و براي سركشي به شهر (كش) رفت مشاهده نمود كه عمارات باتمام نرسيده و معمارها گفتند كه اگر امير تيمور بآنها فقط دو ماه وقت بدهد آن عمارات را باتمام خواهد رسانيد.
ولي (تيمور بيك) درخواست آنها را نپذيرفت و امر بقتل هردو داد و دو معمار ديگر را مامور اتمام كار نمود.
در مسافرت‌ها و ميدان جنك تيمور لنك شريك تمام خستگي‌ها و محروميت‌هاي افسران و سربازان خود ميباشد و آنها از اين موضوع آگاه هستند
هرافسر و سرباز (تيمور بيك) ميداند كه اگر ابراز شجاعت نمايد پاداش خواهد گرفت و در صورتي كه سستي كند، مجازات خواهد شد و سستي و جبن در جنك آن‌قدر در قشون (تيمور بيك) ننگين است كه هيچ افسر و سرباز در ميدان جنك سستي بخرج نميدهد نه از بيم مجازات (تيمور بيك) بلكه از بيم خفيف شدن نزد همقطاران.
در جنك‌هاي بزرك و خطرناك، خود (تيمور بيك) بعد از اين‌كه جانشيني براي فرماندهي قشون خود تعيين كرد در صف اول مبادرت بپيكار ميكند.
بدفعات اتفاق افتاده كه زخم‌هاي مهلك خورده و اطرافيانش او را از ميدان جنك خارج كرده‌اند تا زير سم ستور بقتل نرسد.
ولي باز هم در جنك شركت كرده و تهورش در ميدان جنك بقدري است كه خون
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 429
را در عروق افسران و سربازان وي بجوش ميآورد و آنها را براي هرنوع فداكاري آماده ميكند و بر اثر همين تهور بود كه (تيمور لنك) توانست با پانصد داوطلب از جان گذشته شهري چون (دهلي) پايتخت هندوستان را بگشايد.
من يكبار برحسب تصادف شركت (تيمور بيك) را در ميدان جنك و مراجعت وي را از آن ميدان ديدم و بايد اعتراف كنم كه اين مرد از دليران روزگار است.
در آن روز وقتي از ميدان جنك مراجعت كرد من ديدم كه سراپاي او ارغواني بود و شمشيرش از فرط خون‌آلود شدن و خشكيدن خون روي تيغ شمشير، در غلاف جا نميگرفت و وقتي لباس رزم را از تن بيرون كرد چند زخم داشت و زخم‌هاي او را بستند و لباسش را كنار نهر آب بردند كه بشويند و خون را از آن بزدايند.
قبل از اينكه من از طرف (تيمور بيك) بسوي فرنك بروم تيمور بيك ريش را مي‌تراشيد.
اما بعد از اينكه از فرنك مراجعت كردم ديدم كه ريش گذاشته است و در ريش او او تار سفيد ديده مي‌شد.
(تيمور بيك) هنگامي كه لباس رزم در بر ندارد و مغفر برسرش ديده نمي‌شود يك كلاه سفيد بر سر ميگذرد.
در فصل زمستان كلاه سفيد او از نمد ماليده مي‌شود و در فصل تابستان كلاه سفيدش را از پارچه‌اي ابريشمين ميدوزند و براي اين‌كه درست بر سر قرار بگيرد در كلاه آستر ميگذارند و همواره چند قطعه ياقوت و الماس بر كلاهش ميدرخشد.
(تيمور بيك) در لباس، الوان سفيد و زرد و قرمز را دوست ميدارد و كمتر اتفاق ميافتد كه لباس راه‌دار بپوشد و در تابستان لباس او از پارچه ابريشمي سفيد يا زرد است و در بهار و پائيز پارچه هاي ارغواني ضخيم مي‌پوشد و در فصل زمستان روي لباس كليجه‌اي از پوست سنجاب يا از پوست قاقم در بر ميكند و در زمستان هم مثل تابستان مسكن وي در صحرا ميباشد.
(تيمور بيك) عطر را دوست دارد و گرانبهاترين عطرها را از اطراف دنيا براي او ميآورند و هركس كه به حيمه (تيمور بيك) نزديك مي‌شود، هنوز به خيمه نرسيده بوي عطر را استشمام مي‌نمايد.
يعضي از امراي خارجي كه نزد تيمور بيك مي‌رفتند وقتي باو ميرسيدند بخاك ميافتادند و سر بر زمين مي‌گذاشتند اما تيمور بيك از عمل آنها متنفر مي‌شد و مي‌گفت كه فقط بايد بر خداوند سجده كرد و غير از خدا هيچكس درخور اين نيست كه باو سجده نمايند.
از آن پس هركس كه مي‌خواهد نزد تيمور بيك برود باو ميگويند كه از سجده كردن خود داري نمايد و وقتي باو رسيد فقط يك زانو را بر زمين بگذارد سفزاي خارجي هم كه نزد تيمور بيك ميروند بهمين ترتيب باو احترام ميگذارند و تيمور بيك بآنها اجازه نشستن مي‌دهد.
در ميدان جنك خيمه تيمور تفاوتي با خيمه افسرانش ندارد.
اما در جائي كه مي‌خواهد اتراق كند براي سكونت وي خيمه‌هاي گرانبها ميافرازند يا (يورت) نصب مي‌كنند و بهاي هريك از خيمه‌هاي باشكوه و يورت‌هاي تيمور لنك باندازه خراج يك كشور است.
بالاي خيمه (تيمور لنك) پارچه‌هاي زربفت و ارغواني بشكل پرچم نصب مي‌كنند و وقتي باد ميوزد و آن پارچه‌ها را بحركت درمياورد منظره‌اي بسيار زيبا بوجود ميايد و درون خيمه تيمور لنك، باقتضاي فصل با پارچه‌هاي زرين و ارغواني يا شال‌هاي كشمير و فرش‌هاي بسيار نفيس تزيين مي‌شود.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 430
روزي كه سفير (هانري سوم) پادشاه كشور كاستيل (واقع در اسپانيا) در سمرقند بحضور (تيمور بيك) رسيد من آنجا بودم.
سفير مزيور (گونزالز كلاويخو) خوانده مي‌شد و دومين سفيري بود كه (هانري سوم) نزد (تيمور بيك) ميفرستاد و سفير اول را هنگامي اعزام داشت كه تيمور بيك در (رم) با (ايلدرم بايزيد) ميجنگيد و آن سفير در جنك (انگوريه) حاضر بود و رشادت تيمور بيك و سربازانش را ديد و وقتي ميخواست به (كاستبل) مراجعت نمايد (تيمور بيك) آن‌قدر اشياء گرانبها براي تقديم كردن بپادشاه كاستيل باو داد كه براي حمل آنها بيست استر لازم شد و از جمله (تيمور بيك) دو تن از كنيزان مسيحي خود را كه بسيار زيبا بودند بوسيله آن سفير نزد پادشاه (كاستيل) فرستاد،
طوري (هانري سوم) سلطان كاستيل (در اسپانيا) مجذوب عظمت و سخاوت (تيمور بيك) گرديد كه يك سفير ديگر باسم (گونزالز كلاويخو) را نزد (تيمور بيك) فرستاد و من آن سفير را در سال 1403 و دو سال قبل از مرگ تيمور بيك (كه بمرص سكته نزديك خاك چين زندگي را بدرود گفت) ديدم.
روز دوشنبه هشتم ماه سپتامبر سال 1403 ميلادي در شهر سمرقند مقرر شد كه سفير پادشاه (كاستيل) بحضور (تيمور بيك) برسد.
در آن روز (گونزالز كلايخو) عاليترين لباس خود را پوشيد و هدايائي را كه از طرف پادشاه (كاستيل) آورده بود بدست همراهان داد و آنها پيشاپيش سفير حركت ميكردند تا بجائي رسيدند كه نزديك كاخ تيمور بيك بود.
در آنجا عده‌اي از ملازمان تيمور بيك حضور داشتند و از سفير (كاستيل) استقبال كردند و او و همراهانش را از اسب‌ها فرود آوردند و هدايائي را كه براي (تيمور بيك) آورده بود از همراهانش گرفتند و آن هدايا را روي دو دست نهادند و با احترام جلو افتادند تا اينكه به دربند دوم كاخ (تيمور بيك) رسيدند،
در آنجا شش فيل داراي يراق زرين و ارغواني كه روي هريك از آنها هودجي از چوب فوفل هندوستان قرار داشت ديده شد و هداياي پادشاه كاستيل را در هودج‌ها نهادند و فيل‌ها براه افتادند تا كه بدربند سوم كاخ رسيدند.
در آنجا هدايا را از هودج‌ها خارج كردند و سه نفر از نواده‌هاي تيمور بيك سفير (كاستيل) را استقبال كردند و يكي از رجال دربار (تيمور بيك) زير بازوي (گونزالز- كلاويخو) را گرفت و باين ترتيب بسوي طالاري كه تيمور بيك در آن نشسته بود روان شدند.
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 431
هداياي پادشاه (كاستيل) روي دست بوسيله عده‌اي از خدمه تيمور بيك جلو برده شد و در عقب هدايا سه نوه تيمور بيك حركت ميكردند و عقب آنها سفير (كاستيل) در حالي‌كه زير بازويش را گرفته بودند گام برميداشت و بعد از او ملازمانش حركت كردند تا اين‌كه بجائي رسيدند كه (تيمور بيك) را ديدند.
در آنجا سفير پادشاه (كاستيل) يك زانو را بر زمين نهاد و دو دست را روي سينه گذاشت و تعظيم كرد و لحظه‌اي بآن حال بود و برخاست
بعد از اينكه چندين گام ديگر برداشت باز زانو را بر زمين نهاد و تعظيم كرد.
رويهم، تا وقتي كه سفير پادشاه كاستيل بحضور تيمور بيك رسيد هفت‌بار زانو را بر زمين نهاد و تعظيم نمود.
وقتي سفير كاستيل بحضور تيمور بيك رسيد هدايائي را كه آورده بود، مقابل تيمور بر زمين نهاده بودند.
تيمور بزبان عربي كه ميدانست (گونزالز- كلاويخو) آنرا مي‌فهميد پرسيد حال پسر عزيز ما پادشاه كاستيل كه ميدانيم بزرگترين پادشاه فرنگ ميباشد چگونه است؟
(كلاويخو) جواب داد حال او بسيار خوب است و براي امير بزرگوار، از خداوند استدعاي سلامتي و طول عمر ميكند.
آنگاه سفير (كاستيل) نامه پادشاه متنوع خود را بدست تيمور لنگ داد و امير تيمور نامه را گرفت و پرسيد اين نامه بچه زبان نوشته است.
(گونزالز- كلاويخو) جواب داد بزبان اسپانيائي.
امير تيمور گفت: در اينجا ما غير از تو و همراهانت كسي را نداريم كه بتواند زبان اسپانيائي را بخواند و نامه را بعد از اين‌كه غذا صرف شد خواهيم خواند.
خدمه تيمور بيك در آن موقع هداياي پادشاه (كاستيل) را كه مقابل امير تيمور نهاده بودند از جلوي آن مرد بزرگ برداشتند تا ببرند و امير تيمور به سفير كاستيل گفت حتي اگر تو بدون هدايا نزد من ميآمد ولي مژده سلامتي پادشاه كاستيل را براي من ميآوردي خوشوقت مي‌شدم.
تا آن موقع سفير كاستيل و همراهانش ايستاده بودند و بعد از اينكه هدايا برده شد تيمور- لنگ دستور داد كه سفير كاستيل و يك‌نفر از اعضاي هيئت سفارت، كه بعد از سفير، بر ديگران از حيث رتبه مزيت داشت طرف راست او بنشيند و ساير اعضاي سفارت، مجاز شدند كه در طرف چپ امير تيمور بفاصله هفت ذرع از او جلوس كنند.
خود امير تيمور روي يك دوشك كوچك بشكل چهارزانو جلوس كرده، كلاهي از نمد سفيد مرصع بجواهر رنگارنگ و داراي ابلق بر سر نهاده بود.
آنگاه غذا آوردند و من اگر بخواهم بگويم چقدر غذا آورده شد و اغذيه‌اي كه براي پذيرائي از سفير پادشاه كاستيل طبخ كردند چند نوع بود بايد صفحات بسيار را بنويسم.
چند نوع از غذاهائي كه آن روز آوردند عبارت بود از گوسفندهاي بريان شده در پوست و كره اسب‌هاي بريان شده زير آتش بوته‌هاي خشك بيابان.
كباب كره اسب يكي از بهترين غذاي سكنه صحرانشين ماوراء النهر است و كره اسب را ذبح مي‌كنند و پوستش را مي‌كنند و آنگاه شكمش را ميدرند و احشاء و امعاء كره اسب را بيرون ميآورند
منم تيمور جهانگشا، متن، ص: 432
و مي‌شويند و تميز مي‌نمايند. آنگاه احشاء و امعاء را در شكم كره اسب قرار ميدهند و مقداري روغن و سبزي‌هاي معطر در آن مي‌ريزند و شكم را مي‌دوزند و كره اسب را در پوست آن‌جا ميدهند و آن پوست هم دوخته مي‌شود و كره اسب زير آتش بوته‌هاي خشك بيابان قرار ميگيرد و من از آن غذا خورده‌ام و بسيار لذيذ است.
كره‌هاي اسب بريان را بعد از اينكه در سيني‌هاي بزرك (كه هريك را چند نفر حمل ميكردند) ميآوردند و بر زمين مي‌نهادند قطعه‌قطعه ميكردند و گوشت ران آن را مقابل تيمور لنگ و سفير (كاستيل) و عضو اول هيئت سفارت ميگذاشتند.
همچنين قسمتي از امعاء و احشاي كره اسب را مقابل آنها مي‌نهادند و در آن روز بيش از دويست گوسفند و كره اسب را بريان كرده بودند كه براي غذاي يكسال بلكه زيادتر هيئت سفارت اسپانيا كافي بود.
هنگام صرف غذا در ظروف طلا بميهمانان آشاميدني ميدادند و تيمور لنگ و رجال دربار او از بين آشاميدني‌ها فقط دوغ ماديان مي‌نوشيدند.
بعد از صرف غذا سفير پادشاه (كاستيل) نامه آن پادشاه را براي تيمور لنك خواند و امير تيمور از شنيدن مضامين نامه ابراز خوشوقتي كرد و گفت، سفيري را با هدايا و نامه‌اي كه جواب نامه پادشاه كاستيل مي‌باشد باسپانيا خواهد فرستاد.
از آن روز، تا مدت هفت روز، يعني تا روز پانزدهم ماه سپتامبر 1453 (تيمور بيك) هرروز در يكي از قصرهاي خود بافتخار سفير پادشاه كاستيل ميهماني داد و هردفعه تشريفات ميهماني نسبت بروز قبل تغيير ميكرد در روز اول با فيل‌هائي كه يراق مرصع داشتند از او استقبال كردند و روز دوم با اسب‌هاي يدك كه همه داراي زين و برگ مرصع بودند از وي استقبال نمودند و روز سوم با استرهاي زيبا و روز چهارم با شترهاي لوك كه داراي جهاز و يراق مرصع بودند از سفير استقبال نمودند و هرروز تشريفات استقبال و پذيرائي از (گونزالز- كلاويخو) تغيير ميكرد و بعد از ميهمانيهاي درباري كلاويخو فصل زمستان را در ماوراء النهر ماند و در فصل بهار عازم كشور خود گرديد و من فكر ميكنم كه بزودي در جهان پادشاهي نخواهد آمد كه از جهت قدرت و ثروت و سخاوت به مرتبه تيمور بيك برسد ...
پايان خاطرات اسقف سلطانيه راجع به تيمور لنگ و پايان كتاب

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».